مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۳۸ – داستانِ آن عَجوزه که رویِ زشتِ خویشتن را جَنْدَره و گُلْگونه میساخت و ساخته نمیشد و پذیرا نمیآمد
۱۲۲۶ | بود کَمْپیری نَوَدساله کَلان | پُرتَشنُّج روی و رَنگَش زَعْفَران | |
۱۲۲۷ | چون سَرِ سُفره رُخِ او تویتوی | لیکْ در وِیْ بود مانده عشقِ شوی | |
۱۲۲۸ | ریخت دَندانهاش و مو چون شیر شد | قَدْ کَمان و هر حِسَش تَغْییر شد | |
۱۲۲۹ | عشقِ شوی و شَهْوت و حِرصَش تمام | عشقِ صَیْد و پارهپاره گشته دام | |
۱۲۳۰ | مُرغِ بیهنگام و راهِ بیرَهی | آتشی پُر در بُنِ دیگِ تَهی | |
۱۲۳۱ | عاشقِ میدان و اسپ و پایْ نی | عاشقِ زَمْر و لب و سُرنایْ نی | |
۱۲۳۲ | حِرص در پیریْ جُهودان را مَباد | ای شَقییی که خداش این حِرْص داد | |
۱۲۳۳ | ریخت دَندانهای سگْ چون پیر شد | تَرکِ مَردم کرد و سَرگینْگیر شد | |
۱۲۳۴ | این سگانِ شصتساله را نِگر | هر دَمی دَندانِ سگْشان تیزتَر | |
۱۲۳۵ | پیرْ سگ را ریخت پَشم از پوستین | این سگانِ پیرِ اَطْلَسپوش بین | |
۱۲۳۶ | عشقشان و حِرصَشان در فَرْج و زَر | دَمْ به دَم چون نَسْلِ سگ بین بیشتَر | |
۱۲۳۷ | این چُنین عُمری که مایهیْ دوزخ است | مَر قَصابانِ غَضَب را مَسلَخ است | |
۱۲۳۸ | چون بِگویَندَش که عُمرِ تو دراز | میشود دِلْخوشْ دَهانْش از خنده باز | |
۱۲۳۹ | اینچُنین نِفرین دُعا پِنْدارد او | چَشمْ نَگْشایَد سَری بَرنارَد او | |
۱۲۴۰ | گَر بِدیدی یک سَرِ موی از مَعاد | اوش گفتی این چُنین عُمرِ تو باد |
#شرح_مثنوی
#داستانهای_مثنوی_مولانا
پیرزنی بود نود ساله با چهره ای چروکیده و قدی خمیده که سر پیری در فکر شوی برای خود بود.روزی در نزدیکیاش جشنی برپا شد و او را هم دعوت کردند. پیرزن برای آنکه صفایی به سرو صورت خود دهد شروع به آرایش و سرخاب سفیداب کرد. ولی چون صورتش پر چین و چروک بود این کارها موثر نبود. پس ناچار شد سراغ مصحف شریف رود. تذهیبهای کنار صفحات را برید و به صورتش چسباند و روی آن را با آرایش پوشاند و با رضایت نگاهی به خود در آینه انداخت.اما هنگامی که میخواست چادر سرکند تذهیبها ور آمد و افتاد. پیرزن چندبار دیگر آنها را به صورت خود چسباند اما باز افتادند. پیرزن که از کوره در رفت، زیر لب گفت: ” لعنت بر شیطان! لعنت بر شیطان! ” همان لحظه شیطان مقابلش ظاهر شد و سرزنش کنان به او گفت: ” ای پیرزن مکار! بی خود مرا لعن نکن که تو خودت دست صد شیطان را از پشت بستهای! من هم تاکنون چنین حیلهای به ذهنم خطور نکرده بود! تو با این نیرنگت ریشه کتب آسمانی را زدی!!”
مولانا در بسط فضاحت بار بودن و کوته بقا بودن کمالات تصنعی و کاذب مدعیان کمال این حکایت را آورده است.
بحث نقاب به چهره داشتن متاسفانه در روزگار کنونی بسیار شایع وداغ است و برای ما بسیار قابل لمس
چه بسا خود ماهم ناخوداگاه به این مرض مبتلا شده ایم
هم از این روست که با انواع این بیماری اشناییم این داستان کاملا نگاه روان درمانگرانه دارد و از ان میتوان به عنوان یکی از ریشه های مرسوم در جامعه ی کنونی یاد کرد
چشم همیشه اینه دل است
من همیشه وقت صحبت کردن با هر کسی به چشمهای اون خیره میشم