مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۴۴ – رُجوع به قِصّهٔ رَنْجور
۱۳۲۵ | باز گَرد و قِصّهٔ رَنْجور گو | با طَبیبِ آگَهِ سَتّارخو | |
۱۳۲۶ | نَبْضِ او بِگْرفت و واقِف شُد زِ حال | که امیدِ صِحَّتِ او بُد مُحال | |
۱۳۲۷ | گفت هر چِتْ دل بِخواهَد آن بِکُن | تا رَوَد از جِسْمَت این رَنجِ کُهُن | |
۱۳۲۸ | هرچه خواهد خاطِرِ تو وا مَگیر | تا نگردد صَبر و پَرهیزَت زَحیر | |
۱۳۲۹ | صَبر و پَرهیز این مَرَض را دان زیان | هرچه خواهد دلْ دَر آرَش در میان | |
۱۳۳۰ | این چُنین رَنْجور را گفت ای عَمو | حَقْ تَعالی اِعْمَلوا ما شِئْتُمُ | |
۱۳۳۱ | گفت رو هین خیر بادَت جانِ عَم | من تماشایِ لبِ جو میرَوَم | |
۱۳۳۲ | بر مُرادِ دل هَمیگشت او بر آب | تا که صِحَّت را بِیابَد فَتْحِ باب | |
۱۳۳۳ | بر لبِ جو صوفییی بِنْشَسته بود | دست و رو میشُست و پاکی میفُزود | |
۱۳۳۴ | او قَفایَش دید چون تَخْییلی یی | کرد او را آرزویِ سیلی یی | |
۱۳۳۵ | بر قَفایِ صوفیِ حَمْزهپَرَست | راست میکرد از برایِ صَفْعْ دست | |
۱۳۳۶ | کآرزو را گَر نَرانَم تا رَوَد | آن طَبیبَم گفت کان عِلَّت شود | |
۱۳۳۷ | سیلی اَش اَنْدَر بَرَم در مَعْرکه | زان که لا تُلْقوا بَاَیْدی تَهْلُکَه | |
۱۳۳۸ | تَهْلُکَهست این صَبر و پَرهیز ای فُلان | خوش بِکوبَش تَنْ مَزَن چون دیگران | |
۱۳۳۹ | چون زَدَش سیلی بَرآمَد یک طَراق | گفت صوفی هی هی ای قَوّاد عاق | |
۱۳۴۰ | خواست صوفی تا دو سه مُشتَش زَنَد | سَبْلَت و ریشَش یکایک بَرکَنَد | |
۱۳۴۱ | خَلْقْ رَنْجورِ دِق و بیچارهاَند | وَزْ خِداعِ دیوْ سیلی بارهاند | |
۱۳۴۲ | جُمله در ایذایِ بیجُرمان حَریص | در قفای همدگر جویان نقیص | |
۱۳۴۳ | ای زَنَنده بیگُناهان را قَفا | در قَفایِ خود نمیبینی جَزا؟ | |
۱۳۴۴ | ای هوا را طِبِّ خود پِنْداشته | بر ضَعیفان صَفْع را بُگْماشته | |
۱۳۴۵ | بر تو خَندید آن کِه گُفتَت این دواست | اوست کآدم را به گندم رَهْنُماست | |
۱۳۴۶ | که خورید این دانه ای دو مُسْتَعین | بَهْرِ دارو تا تَکونا خالِدین | |
۱۳۴۷ | اوش لغزانید و او را زد قفا | آن قَفا وا گشت و گشت این را جَزا | |
۱۳۴۸ | اوش لَغْزانید سَخت اَنْدَر زَلَق | لیکْ پُشت و دستگیرش بود حَق | |
۱۳۴۹ | کوه بود آدم اگر پُر مار شُد | کانِ تِریاق است و بیاِضْرار شُد | |
۱۳۵۰ | تو که تِریاقی نداری ذَرّه یی | از خَلاصِ خود چرایی غِرِّه یی؟ | |
۱۳۵۱ | آن تَوکُّل کو خَلیلانه تورا | تا نَبُرَّد تیغَت اسماعیل را؟ | |
۱۳۵۲ | وان کَرامَت چون کَلیمَت از کجا | تا کُنی شَهْراهْ قَعْرِ نیل را؟ | |
۱۳۵۳ | گَر سَعیدی از مَناره اُفْتید | بادَش اَنْدَر جامه اُفتاد و رَهید | |
۱۳۵۴ | چون یَقینَت نیست آن بَخْت ای حَسَن | تو چرا بر بادْ دادی خویشتَن؟ | |
۱۳۵۵ | زین مَناره صد هزاران هَمچو عاد | دَر فُتادند و سَر و سِر بادْ داد | |
۱۳۵۶ | سَرنِگون اُفْتادگان را زین مَنار | مینِگَر تو صد هزار اَنْدَر هزار | |
۱۳۵۷ | تو رَسَنبازی نمیدانی یَقین | شُکرِ پاها گوی و میرو بر زمین | |
۱۳۵۸ | پَرمَساز از کاغذ و از کُهْ مَپَر | که در آن سودا بَسی رَفتهست سَر | |
۱۳۵۹ | گَرچه آن صوفی پُر آتش شُد زِ خشم | لیکْ او بر عاقِبَت انداخت چَشم | |
۱۳۶۰ | اَوَّلِ صَفْ بر کسی مانَد به کام | کو نگیرد دانه بیند بَندِ دام | |
۱۳۶۱ | حَبَّذا دو چَشمِ پایان بینِ راد | که نِگَه دارند تَن را از فَساد | |
۱۳۶۲ | آن زِ پایاندیدِ اَحمَد بود کو | دید دوزخ را همینجا مو به مو | |
۱۳۶۳ | دید عَرش و کُرسی و جَنّات را | تا دَرید او پَردهٔ غَفْلات را | |
۱۳۶۴ | گَر هَمیخواهی سَلامَت از ضَرَر | چَشمْ زَ اَوَّل بَند و پایان را نِگَر | |
۱۳۶۵ | تا عَدَمها ار بِبینی جُمله هست | هستها را بِنْگَری مَحْسوسْ پَست | |
۱۳۶۶ | این بِبین باری که هر کِشْ عقل هست | روز و شب در جُست و جویِ نیست است | |
۱۳۶۷ | در گدایی طالِبِ جودی که نیست | بر دُکانها طالِبِ سودی که نیست | |
۱۳۶۸ | در مَزارع طالِبِ دَخْلی که نیست | در مَغارسْ طالِبِ نَخْلی که نیست | |
۱۳۶۹ | در مَدارس طالِبِ عِلْمی که نیست | در صَوامِعْ طالِبِ حِلْمی که نیست | |
۱۳۷۰ | هستها را سویِ پَسْ اَفْکَندهاند | نیستها را طالِبَند و بَندهاند | |
۱۳۷۱ | زان که کان و مَخْزَنِ صُنْعِ خدا | نیست غیرِ نیستی در اِنْجِلا | |
۱۳۷۲ | پیش ازین رَمْزی بِگُفتَسْتیم ازین | این و آن را تو یکی بین دو مَبین | |
۱۳۷۳ | گفته شُد که هر صَناعَتگَر که رُست | در صَناعَت جایِگاهِ نیست جُست | |
۱۳۷۴ | جُست بَنّا موضِعی ناساخته | گشته ویرانْ سَقْفها اَنْداخته | |
۱۳۷۵ | جُست سَقّا کوزهیی کِشْ آب نیست | وان دُروگَر خانهیی کِشْ باب نیست | |
۱۳۷۶ | وَقتِ صَیْد اَنْدَر عَدَم بُد حَملهشان | از عَدَم آن گَهْ گُریزان جُملهشان | |
۱۳۷۷ | چون امیدَت لاست زو پَرهیز چیست؟ | با اَنیسِ طَمْعِ خود اِسْتیز چیست؟ | |
۱۳۷۸ | چون اَنیسِ طَمْعِ تو آن نیستی ست | از فَنا و نیست این پَرهیز چیست؟ | |
۱۳۷۹ | گَر اَنیسِ لا نهیی ای جان به سِر | در کَمینِ لا چرایی مُنْتَظِر؟ | |
۱۳۸۰ | زان که داری جُمله دلْ بَرکَنده یی | شَسْتِ دلْ در بَحْرِ لا اَفْکَندهیی | |
۱۳۸۱ | پَسْ گُریز از چیست زین بَحْرِ مُراد | که به شَسْتَت صد هزاران صَیْد داد؟ | |
۱۳۸۲ | از چه نامِ بَرگ را کردی تو مرگ؟ | جادویی بین که نِمودَت مرگْ بَرگ | |
۱۳۸۳ | هر دو چَشمَت بَست سِحْرِ صَنْعَتَش | تا که جان را در چَهْ آمد رَغْبَتَش | |
۱۳۸۴ | در خیالِ او زِ مَکْرِ کِردگار | جُمله صَحرا فوقِ چَهْ زَهراست و مار | |
۱۳۸۵ | لاجَرَم چَهْ را پناهی ساختهست | تا که مرگْ او را به چاه انداختهست | |
۱۳۸۶ | این چه گفتم از غَلَطهات ای عزیز | هم بَرین بِشْنو دَمِ عَطّار نیز |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!