مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۴۳ – حِکایَتِ آن رَنْجور که طَبیب درو اومیدِ صِحَّت ندید

 

۱۲۹۷ آن یکی رَنْجور شُد سویِ طبیب گفت نَبضَم را فُرو بین ای لَبیب
۱۲۹۸ که زِ نَبْض آگَهْ شَوی بر حالِ دل که رَگِ دست است با دلْ مُتَّصِل
۱۲۹۹ چون که دلْ غَیْب است خواهی زو مثال زو بِجو که با دِلَسْتَش اِتِّصال
۱۳۰۰ بادْ پنهان است از چَشمْ ای اَمین در غُبار و جُنْبِشِ بَرگَش بِبین
۱۳۰۱ کَزْیَمین است او وَزان یا از شِمال جُنْبِشِ برگَت بگوید وَصْفِ حال
۱۳۰۲ مَستیِ دل را نمی‌دانی که کو وَصْفِ او از نَرگسِ مَخْمور جو
۱۳۰۳ چون زِ ذاتِ حَقْ بَعیدی وَصْفِ ذات باز دانی از رَسول و مُعْجزات
۱۳۰۴ مُعْجزاتیّ و کَراماتی خَفی بَر زَنَد بر دلْ زِ پیرانِ صَفی
۱۳۰۵ که دَرونْشان صد قیامَتْ نَقْد هست کمترین آن که شود همسایه مَست
۱۳۰۶ پَسْ جَلیسُ اللهْ گشت آن نیک‌بَخت کو به پَهْلویِ سَعیدی بُرد رَخت
۱۳۰۷ مُعْجزه کان بر جَمادی زد اَثَر یا عَصا با بَحْر یا شَقَّ‌الْقَمَر
۱۳۰۸ گَر اَثَر بر جان زَنَد بی‌واسطه مُتَّصِل گردد به پنهانْ رابطه
۱۳۰۹ بر جَمادات آن اَثَرها عاریه‌ست آن پِیِ روحِ خوشِ مُتْواریه‌ست
۱۳۱۰ تا از آن جامِد اَثَر گیرد ضَمیر حَبَّذا نانْ بی‌هَیولایِ خَمیر
۱۳۱۱ حَبَّذا خوانِ مَسیحی بی‌کَمی حَبَّذا بی‌باغْ میوه‌یْ مَریَمی
۱۳۱۲ بَر زَنَد از جانِ کامِلْ مُعْجزات بر ضَمیرِ جانِ طالِبْ چون حَیات
۱۳۱۳ مُعْجزه بَحْراست و ناقِصْ مُرغِ خاک مُرغِ آبی در وِیْ ایمِن از هَلاک
۱۳۱۴ عَجْزبَخشِ جانِ هر نامَحْرَمی لیکْ قُدرت‌بَخشِ جانِ هَمدَمی
۱۳۱۵ چون نَیابی این سَعادت در ضَمیر پَسْ زِ ظاهِر هر دَمْ استدلال گیر
۱۳۱۶ که اَثَرها بر مَشاعِر ظاهِراست وین اَثَرها از مُؤثِّر مُخْبِراست
۱۳۱۷ هست پنهان مَعنیِ هر دارویی هَمچو سِحْر و صَنْعَتِ هر جادویی
۱۳۱۸ چون نَظَر در فِعْل و آثارش کُنی گَرچه پنهان است اِظْهارَش کُنی
۱۳۱۹ قُوَّتی کان اَنْدَرونَش مُضْمَراست چون به فِعْل آید عِیان و مُظْهَراست
۱۳۲۰ چون به آثارْ این همه پیدا شُدَت چون نَشُد پیدا زِ تاثیر ایزَدَت؟
۱۳۲۱ نه سَبَب‌ها و اَثَرها مَغْز و پوست چون بجویی جُمْلگی آثارِ اوست؟
۱۳۲۲ دوست گیری چیزها را از اَثَر پَسْ چرا ز آثاربَخشی بی‌خَبَر؟
۱۳۲۳ از خیالی دوست گیری خَلْق را چون نگیری شاهِ غَرب و شرق را؟
۱۳۲۴ این سُخَن پایان ندارد ای قُباد حِرْصِ ما را اَنْدَرین پایان مَباد

#دکلمه_مثنوی

#شرح_مثنوی
#داستانهای_مثنوی_مولانا

شخصی بیمار نزد طبیب رفت. طبیب پس از گرفتن نبض او متوجه شد که او دچار نوعی بیماری روانی است. پس به او گفت: برای علاج خود اصلا امیالت را سرکوب نکن و هرچه خواستی در دم انجام بده. بیمار همین که پایش را از مطب بیرون گذاشت  دلش خواست کنار جویباری برود و قدم بزند. در آنجا شخصی را دید که کنار جوی نشسته و گردنی پهن و صاف دارد. بیمار میل کرد پس گردنی محکمی نثارش کند. ابتدا خواست خودداری کند اما وقتی یاد پند طبیب افتاد دست خود را بالابرد و محکم پس گردن آن نگون بخت کوبید. مضروب از جا پرید و خواست تلافی کند اما دید که او شخصی لاغر و مُردنی است. پس از زدنش صرفه نظر کرد و او را پیش قاضی برد. وقتی قاضی شکایت آن شخص را شنید گفت: دادگاه بین زندگان حکم می‌کند و این شخص از فرط لاغری جزء مردگان است. پس قاضی رو به شاکی کرد و گفت: چقدر پول همراه داری؟ گفت: شش درهم. قاضی گفت: سه درهمش را به این شخص بده که فردی محتاج است. شاکی بابت این حکم ناعادلانه با قاضی مشغول جدال شد، که بیمار دوباره نگاهش به پشت گردن قاضی افتاد و دید برای سیلی خوردن مناسبتر از فرد قبلی ست. پس سیلی جانانه‌ای هم نصیب قاضی کرد. شاکی با تمسخر رو به قاضی کرد و گفت: هر کس برای دیگران چاه کَنَد عاقبت خود نیز درآن گرفتار آید.
این حکایت ازپرنکته‌ترین حکایات مثنوی است.چند نمونه ازنکات آن:
مثلا آنجا که بیمار سیلی محکمی به آن شخص می‌زند، مولانا آن بیمار را بعنوان نمادی از شخصیت بیمار جامعه می‌داند که عموما میل به آزار دیگران دارند.
و بعد ازان به این نکته اخلاقی می‌پردازد که هر کس نتیجه اعمال خود را خواهد دید.

1 پاسخ

تعقیب

  1. […] که دَرونْشان صد قیامَتْ نَقْد هست کمترین آن که شود همسا… […]

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *