مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۴۶ – لَیْسَ لِلْماضینَ هَمَّ الْمَوْتِ اِنَّما لَهُم حَسْرَةُ الْفَوْتِ

 

۱۴۵۴ راست گفته‌ست آن سِپَهْدارِ بَشَر که هر آن کِه کرد از دنیا گُذَر
۱۴۵۵ نیسْتَش دَرد و دَریغ و غَبْنِ مَوْت بلکه هَستَش صد دریغ از بَهْرِ فَوْت
۱۴۵۶ که چرا قِبْله نکردم مرگ را مَخْزَنِ هر دولَت و هر بَرگ را
۱۴۵۷ قِبْله کردم من همه عُمر از حَوَل آن خیالاتی که گُم شُد در اَجَل
۱۴۵۸ حَسرتِ آن مُردگان از مرگ نیست زانْسْت کَنْدَر نَقْش‌ها کردیم ایست
۱۴۵۹ ما نَدیدیم این که آن نَقْش است و کَف کَفْ زِ دریا جُنبَد و یابَد عَلَف
۱۴۶۰ چون که بَحْر اَفْکَند کَف‌ها را به بَر تو بگورستان رو آن کَف‌ها نِگَر
۱۴۶۱ پس بِگو کو جُنْبِش و جَوْلانَتان؟ بَحْر اَفْکنده‌ست در بُحْرانَتان
۱۴۶۲ تا بِگویندَت به لبْ نی بَلْ به حال که زِ دریا کُن نه از ما این سؤال
۱۴۶۳ نَقْشِ چون کَفْ کِی بِجُنبَد بی زِ موج؟ خاکْ بی‌بادی کُجا آید بر اوج؟
۱۴۶۴ چون غُبارِ نَقْش دیدی بادْ بین کَفْ چو دیدی قُلْزُمِ ایجاد بین
۱۴۶۵ هین بِبین کَز تو نَظَر آید به کار باقی اَت شَحْمیّ و لَحْمی پود و تار
۱۴۶۶ شَحْمِ تو در شمع‌ها نَفْزود تاب لَحْمِ تو مَخْمور را نامَد کَباب
۱۴۶۷ دَر گُداز این جُمله تَن را در بَصَر در نَظَر رو در نَظَر رو در نَظَر
۱۴۶۸ یک نَظَر دو گَزْ هَمی‌بیند زِ راه یک نَظَر دو کَوْن دید و رویِ شاه
۱۴۶۹ در میانِ این دو فَرقی بی‌شُمار سُرمه جو وَاللهُ اَعْلَمْ بِالسِّرار
۱۴۷۰ چون شَنیدی شَرحِ بَحْرِ نیستی کوش دایم تا بَرین بَحْر ایستی
۱۴۷۱ چون که اَصْلِ کارگاه آن نیستی ست که خَلا و بی‌نِشان است و تَهی است
۱۴۷۲ جُمله اُستادان پِیِ اِظْهارِ کار نیستی جویَند و جایِ اِنْکِسار
۱۴۷۳ لاجَرَم اُستادِ اُستادانْ صَمَد کارگاهَش نیستیّ و لا بُوَد
۱۴۷۴ هر کجا این نیستی اَفْزون‌تَراست کارِ حَقّ و کارگاهَش آن سَراست
۱۴۷۵ نیستی چون هست بالایین طَبَق بر همه بُردند دَرویشان سَبَق
۱۴۷۶ خاصه درویشی که شُد بی‌جسم و مال کارْ فَقرِ جسم دارد نه سؤال
۱۴۷۷ سایِل آن باشد که مالِ او گُداخت قانِع آن باشد که جسمِ خویش باخت
۱۴۷۸ پَسْ زِ دَرد اکنون شِکایَت بر مَدار کوست سویِ نیست اَسبی راهْوار
۱۴۷۹ این قَدَر گفتیم باقی فِکْر کُن فکر اگر جامِد بُوَد رو ذِکْر کُن
۱۴۸۰ ذِکْر آرَد فِکْر را در اِهْتِزاز ذِکْر را خورشیدِ این اَفْسرده ساز
۱۴۸۱ اَصلْ خود جَذْبه‌ست لیکْ ای خواجه‌تاش کار کُن موقوفِ آن جَذْبه مَباش
۱۴۸۲ زان که تَرکِ کارْ چون نازی بُوَد نازْ کِی در خورْدِ جانْ بازی بُوَد؟
۱۴۸۳ نه قَبول اَنْدیش نه رَد ای غُلام اَمر را و نَهی را می‌بین مُدام
۱۴۸۴ مُرغِ جَذْبه ناگهان پَرَّد زِ عُش چون بِدیدی صُبح شَمع آن گَهْ بِکُش
۱۴۸۵ چَشم‌ها چون شُد گُذاره نورِ اوست مَغْزها می‌بیند او در عینِ پوست
۱۴۸۶ بینَد اَنْدَر ذَرّه خورشیدِ بَقا بینَد اَنْدَر قَطره کُلِّ بَحْر را

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *