مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۵۱ – جواب گفتن آن قاضی صوفی را
۱۶۱۷ | گفت قاضی صوفیا خیره مَشو | یک مِثالی در بَیانِ این شِنو | |
۱۶۱۸ | همچُنان که بیقَراری عاشقان | حاصِل آمد از قَرارِ دِلْسِتان | |
۱۶۱۹ | او چو کُهْ در ناز ثابت آمده | عاشقانْ چون بَرگها لَرْزان شُده | |
۱۶۲۰ | خَندهٔ او گِریهها اَنْگیخته | آبِ رویَشْ آبِ روها ریخته | |
۱۶۲۱ | این همه چون و چگونه چون زَبَد | بر سَرِ دریایِ بیچون میطَپَد | |
۱۶۲۲ | ضِدّ و نِدَّش نیست در ذات و عَمَل | زان بِپوشیدند هستیها حُلَل | |
۱۶۲۳ | ضد ضد را بود و هستی کی دهد | بَلْک ازو بُگْریزد و بیرون جَهَد | |
۱۶۲۴ | ند چه بود مثل مثل نیک و بد | مِثلْ مِثْلِ خویشتن را کِی کُند؟ | |
۱۶۲۵ | چونک دو مثل آمدند ای متقی | این چه اَوْلیتَر از آن در خالِقی؟ | |
۱۶۲۶ | بر شمار برگ بستان ند و ضد | چون کَفی بر بَحْرِ بیضِدّ است و نِدّ | |
۱۶۲۷ | بیچگونه بین تو برد و مات بحر | چون چگونه گُنجَد اَنْدَر ذاتِ بَحْر؟ | |
۱۶۲۸ | کمترین لعبت او جان تست | این چگونه وْ چونِ جانْ کِی شُد دُرُست؟ | |
۱۶۲۹ | پس چنان بحری که در هر قطر آن | از بَدَن ناشیتَر آمد عقل و جان | |
۱۶۳۰ | کی بگنجد در مضیق چند و چون | عقلِ کُلّ آن جاست از لا یَعْلَمون | |
۱۶۳۱ | عقل گوید مر جسد را که ای جماد | بوی بُردی هیچ ازان بَحْرِ مَعاد؟ | |
۱۶۳۲ | جسم گوید من یقین سایهٔ توم | یاری از سایه کِه جویَد جانِ عَم؟ | |
۱۶۳۳ | عقل گوید کین نه آن حیرت سراست | که سِزا گُستاختَر از ناسِزاست؟ | |
۱۶۳۴ | اندرینجا آفتاب انوری | خِدمَتِ ذَرّه کُند چون چاکَری | |
۱۶۳۵ | شیر این سو پیش آهو سر نهد | باز این جا نَزدِ تیهو پَر نَهَد | |
۱۶۳۶ | این تو را باور نیاید مصطفی | چون زِ مِسْکینان هَمیجویَد دُعا؟ | |
۱۶۳۷ | گر بگویی از پی تعلیم بود | عینِ تَجْهیل از چه رو تَفْهیم بود؟ | |
۱۶۳۸ | بلک میداند که گنج شاهوار | در خَرابیها نَهَد آن شهریار | |
۱۶۳۹ | بدگمانی نعل معکوس ویست | گَرچه هر جُزویش جاسوسِ وِیْ است | |
۱۶۴۰ | بل حقیقت در حقیقت غرقه شد | زین سَبَب هفتاد بَلْ صد فِرقه شُد | |
۱۶۴۱ | با تو قلماشیت خواهم گفت هان | صوفیا خوش پَهْن بُگْشا گوشِ جان | |
۱۶۴۲ | مر ترا هم زخم که آید ز آسمان | مُنْتَظِر میباش خِلْعَت بَعد از آن | |
۱۶۴۳ | آن قَفا دیدی، صَفا را هم ببین | گِردْران با گردن آمد اِی اَمین | |
۱۶۴۴ | کو نه آن شاهست کت سیلی زند | پَس نَبَخشَد تاج و تَختِ مُستَنَد | |
۱۶۴۵ | جمله دنیا را پر پشه بها | سیلییی را رِشْوَتِ بیمُنْتَها | |
۱۶۴۶ | گردنت زین طوق زرین جهان | چُست در دُزد و زِ حَقْ سیلی سِتان | |
۱۶۴۷ | آن قفاها که انبیا برداشتند | زان بَلا سَرهایِ خود اَفْراشتند | |
۱۶۴۸ | لیک حاضر باش در خود ای فتی | تا به خانه او بِیابَد مَر تورا | |
۱۶۴۹ | ورنه خلعت را برد او باز پس | که نیابیدم به خانهش هیچ کَس |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!