مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۷۶ – مُعْجزهٔ هود عَلَیْهِ‌السَّلام در تَخَلُّصِ مؤمنانِ اُمَّت به وَقتِ نُزولِ باد

 

۲۱۹۶ مؤمنان از دستِ بادِ ضایِره جُمله بِنْشَستند اَنْدَر دایره
۲۱۹۷ بادْ طوفان بود و کَشتی لُطْفِ هو بَسْ چُنین کَشتیّ و طوفان دارد او
۲۱۹۸ پادشاهی را خدا کَشتی کُند تا به حِرْصِ خویشْ بر صَف‌ها زَنَد
۲۱۹۹ قَصْدِ شَهْ آن نه که خَلْق ایمِن شوند قَصْدَش آن که مُلْک گردد پایْ‌بَند
۲۲۰۰ آن خَرآسی می‌دَوَد قَصْدَش خَلاص تا بِیابَد او زِ زَخْمْ آن دَمْ مَناص
۲۲۰۱ قَصْدِ او آن نه که آبی بَرکَشَد یاکه کُنْجِد را بِدان روغن کُند
۲۲۰۲ گاوْ بِشْتابَد زِ بیمِ زَخْمِ سخت نه برایِ بُردنِ گَردون و رَخْت
۲۲۰۳ لیکْ دادَش حَقْ چُنین خَوْفِ وَجَع تا مَصالِح حاصِل آید در تَبَع
۲۲۰۴ هم‌چُنان هر کاسِبی اَنْدَر دُکان بَهرِ خود کوشَد نه اِصْلاحِ جهان
۲۲۰۵ هر یکی بر دَردْ جویَد مَرهَمی در تَبَع قایِم شُده زین عالَمی
۲۲۰۶ حَقْ سُتونِ این جهانْ از تَرسْ ساخت هر یکی از تَرسْ جانْ در کارْ باخت
۲۲۰۷ حَمْدْ ایزد را که تَرسی را چُنین کرد او مِعْمار و اِصْلاحِ زمین
۲۲۰۸ این همه تَرسَنده‌اَند از نیک و بَد هیچ تَرسَنده نَتَرسَد خود زِ خَود
۲۲۰۹ پَسْ حقیقت بر همه حاکِمْ کسی‌ست که قَریب است او اگر مَحْسوس نیست
۲۲۱۰ هستْ او مَحْسوس اَنْدَر مَکْمَنی لیکْ مَحْسوسِ حِسِ این خانه نی
۲۲۱۱ آن حِسی که حَقْ بر آن حِسْ مُظْهَراست نیست حِسِّ این جهان آن دیگراست
۲۲۱۲ حِسِّ حیوان گَر بِدیدی آن صُوَر بایَزیدِ وَقت بودی گاو و خَر
۲۲۱۳ آن کِه تَن را مَظْهَر هر روح کرد وان کِه کَشتی را بُراقِ نوح کرد
۲۲۱۴ گَر بخواهد عینِ کَشتی را به خو او کُند طوفانِ تو ای نورْجو
۲۲۱۵ هر دَمَت طوفان و کَشتی ای مُقِل با غَم و شادیْت کرد او مُتَّصِل
۲۲۱۶ گَر نَبینی کَشتی و دریا به پیش لَرْزها بین در همه اَجْزایِ خویش
۲۲۱۷ چون نَبینَد اَصْلِ تَرسَش را عُیون تَرس دارد از خیالِ گونه‌گون
۲۲۱۸ مُشت بر اَعْمی زَنَد یک جِلْفِ مَست کورْ پِنْدارَد لَگَدزن اُشتُراست
۲۲۱۹ زان که آن دَمْ بانگِ اُشتُر می‌شَنید کور را گوش است آیینه نه دید
۲۲۲۰ باز گوید کور نه این سنگ بود یا مگر از قُبّه‌یی پُر طَنْگ بود؟
۲۲۲۱ این نبود و او نبود و آن نبود آن کِه او تَرس آفرید این‌ها نِمود
۲۲۲۲ تَرس و لَرْزه باشد از غیری یَقین هیچ کَس از خود نَتَرسَد ای حَزین
۲۲۲۳ آن حَکیمَکْ وَهْم خوانَد تَرس را فَهْمْ کَژْ کرده‌ست او این دَرس را
۲۲۲۴ هیچ وَهْمی بی‌حقیقت کِی بَوَد؟ هیچ قَلْبی بی‌صَحیحی کیِ رَوَد؟
۲۲۲۵ کِی دروغی قیمَت آرَد بی زِ راست؟ در دو عالَمْ هر دروغ از راستْ خاست
۲۲۲۶ راست را دید او رَواجیّ و فُروغ بر امیدِ آن رَوان کرد او دُروغ
۲۲۲۷ ای دُروغی که زِ صِدْقَت این نَواست؟ شُکرِ نِعْمَت گو مَکُن اِنْکارِ راست
۲۲۲۸ از مُفَلْسِف گویم و سودایِ او یا زِ کَشتی‌ها و دریاهایِ او
۲۲۲۹ بَلْ زِ کَشتی هاش کان پَندِ دل است گویم از کُل جُزو در کُلْ داخل است
۲۲۳۰ هر وَلی را نوح و کَشتیبانْ شِناس صُحبَتِ این خَلْق را طوفانْ شِناس
۲۲۳۱ کَم گُریز از شیر و اَژدَرهایِ نَر ز آشنایان و زِ خویشان کُن حَذَر
۲۲۳۲ در تَلاقی روزگارَت می‌بَرَند پادهاشانْ غایِبی‌اَت می‌چَرَند
۲۲۳۳ چون خَرِ تشنه خیالِ هر یکی از قِفِ تَنْ فِکر را شَربَت‌مَکی
۲۲۳۴ نَشْف کرد از تو خیالِ آن وُشات شَبْنَمی که داری از بَحْرُ الْحَیات
۲۲۳۵ پَس نِشانِ نَشْفِ آب اَنْدَر غُصون آن بُوَد کان می‌نَجُنبَد در رُکون
۲۲۳۶ عُضوِ حُرْ شاخِ تَر و تازه بُوَد می‌کَشی هر سو کَشیده می‌شود
۲۲۳۷ گَر سَبَد خواهی توانی کَردَنَش هم توانی کرد چَنْبَر گَردَنَش
۲۲۳۸ چون شُد آن ناشِفْ زِ نَشْفِ بیخ خَود نایَد آن سویی که اَمرَش می‌کَشَد
۲۲۳۹ پَس بِخوان قاموا کُسالی از نُبی چون نَیابَد شاخْ از بیخَش طِبی
۲۲۴۰ آتشین است این نِشان کوتَه کُنم بر فَقیر و گنج و اَحْوالَش زَنَم
۲۲۴۱ آتشی دیدی که سوزَد هر نِهال؟ آتشِ جانْ بین کَزو سوزَد خیال
۲۲۴۲ نه خیال و نه حقیقت را اَمان زین چُنین آتش که شُعله زد زِ جان
۲۲۴۳ خَصْمِ هر شیر آمد و هر روبَهْ او کُلُّ شَیْءٍ هالِکْ اِلّا وَجْهَهُ
۲۲۴۴ در وجوهِ وَجْهِ او رو خَرجْ شو چون اَلِفْ در بِسْم دَر رَو دَرْج شو
۲۲۴۵ آن اَلِفْ در بِسْمْ پنهان کرد ایست هست او در بِسْم و هم در بِسْم نیست
۲۲۴۶ هم‌چُنین جُملهٔ حُروفِ گشته مات وَقتِ حَذفِ حَرفْ از بَهرِ صِلات
۲۲۴۷ او صِلَه‌ست و بیّ و سین زو وَصْل یافت وَصْلِ بیّ و سینْ اَلِف را بَر نَتافت
۲۲۴۸ چون که حَرفی بَرنَتابَد این وِصال واجِب آید که کُنم کوتَهْ مَقال
۲۲۴۹ چون یکی حَرفی فِراقِ سین و بیست خامُشی این جا مُهم‌تَرواجِبی ست
۲۲۵۰ چون الف از خود فنا شد مکتنف بی و سین بی او همی‌گویند الف
۲۲۵۱ ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ بی وِیْ است هم‌چُنین قالَ اللهْ از صَمْتَش بِجَست
۲۲۵۲ تا بُوَد دارو ندارد او عَمَل چون که شُد فانی کُند دَفْعِ عِلَل
۲۲۵۳ گَر شود بیشه قَلَم دریا مِداد مَثْنوی را نیست پایانی امید
۲۲۵۴ چارچوب خشت‌زن تا خاک هست می‌دهد تقطیع شعرش نیز دست
۲۲۵۵ چون نَمانَد خاک و بودَش جَفْ کُند خاک سازد بَحْرِ او چون کَفْ کُند
۲۲۵۶ چون نَمانَد بیشه و سَر دَر کَشَد بیشه‌ها از عینِ دریا سَر کَشَد
۲۲۵۷ بَهرِ این گفت آن خداوندِ فَرَج حَدِّثوا عَنْ بَحْرِنا اِذْ لا حَرَجْ
۲۲۵۸ باز گرد از بَحْر و رو در خُشک نِهْ هم زِ لُعْبَت گو که کودک‌راست بِهْ
۲۲۵۹ تا زِ لُعْبَت اندک اندک در صِبا جانْش گردد با یَمِ عقلْ آشنا
۲۲۶۰ عقل از آن بازی هَمی‌یابَد صَبی گَرچه با عقل است در ظاهِر اَبی
۲۲۶۱ کودکِ دیوانه بازی کِی کُند؟ جُزو باید تا که کُل را فَی کُند

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *