مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۸۲ – مَثَل

 

۲۴۷۱ سویِ جامِع می‌شُد آن یک شهریار خَلْق را می‌زَد نَقیب و چوبْدار
۲۴۷۲ آن یکی را سَر شِکَستی چوبْ زَن وان دِگَر را بَر دَریدی پیرْهَن
۲۴۷۳ در میانه بی‌دلی دَهْ چوب خَورْد بی‌گناهی که بُرو از راهْ بَرد
۲۴۷۴ خونْ چَکان رو کرد با شاه و بِگُفت ظُلْمِ ظاهِر بین چه پُرسی از نَهُفت؟
۲۴۷۵ خیرِ تو این است جامِعْ می‌رَوی تا چه باشد شَرّ و وِزْرَت ای غَوی
۲۴۷۶ یک سَلامی نَشْنَود پیر از خَسی تا نَپیچَد عاقِبَت از وِیْ بَسی
۲۴۷۷ گُرگ دَریابَد وَلی را بِهْ بُوَد زان که دَریابَد وَلی را نَفْسِ بَد
۲۴۷۸ زان که گُرگ اَرْچه که بَسْ اِسْتَمگَری ست لیکَش آن فرهنگ و کَیْد و مَکْر نیست
۲۴۷۹ وَرْنه کِی اَنْدَر فُتادی او به دام مَکْر اَنْدَر آدمی باشد تَمام
۲۴۸۰ گفت قُچ با گاو و اُشتُر ای رِفاق چون چُنین افتاد ما را اِتِّفاق
۲۴۸۱ هر یکی تاریخِ عُمر اِبْدا کُنید پیرتَر اولی‌ست باقی تَنْ زَنید
۲۴۸۲ گفت قُچ مَرْجِ من اَنْدَر آن عُهود با قُچِ قُربانِ اسماعیل بود
۲۴۸۳ گاو گفتا بوده‌ام من سالْخَورْد جُفتِ آن گاوی کِشْ آدم جُفت کرد
۲۴۸۴ جُفتِ آن گاوم کِشْ آدم جَدِّ خَلْق در زَراعَت بر زمین می‌کرد فَلْق
۲۴۸۵ چون شَنید از گاو و قُچ اُشتُر شِگِفت سَر فُرود آوَرْد و آن را بَرگرفت
۲۴۸۶ در هوا بَرداشت آن بَنْدِ قَصیل اُشتَرِ بُخْتی سَبُک بی‌قال و قیل
۲۴۸۷ که مرا خود حاجَتِ تاریخ نیست کین چُنین جسمیّ و عالی گَردنی‌ست
۲۴۸۸ خود همه کَس داند ای جانِ پدر که نباشم از شما من خُردتَر
۲۴۸۹ داند این را هرکِه زَاصْحابِ نُهاست که نَهادِ من فُزون‌تَر از شماست
۲۴۹۰ جُملگان دانَند کین چَرخِ بُلند هست صد چندان که این خاکِ نَژَند
۲۴۹۱ کو گُشادِ رُقْعه‌هایِ آسْمان؟ کو نَهادِ بُقْعه‌هایِ خاکْدان؟

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *