مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۸۴ – مُنادی کردنِ سَیِّد مَلِک تِرْمِدْ که هر کِه در سه یا چهار روز به سَمَرقَند رَوَد به فُلان مُهِم خِلْعَت و اسب و غُلام و کَنیزک و چَندین زَر دَهَم و شَنیدنِ دَلْقَک خبَرِ این مُنادی در دِهْ و آمدن به اولاقی نَزْدِ شاه که من باری نَتَوانم رَفتن

 

۲۵۱۶ سَیِّدِ تِرْمِد که آن جا شاه بود مُسْخَره‌یْ او دَلْقَکِ آگاه بود
۲۵۱۷ داشت کاری در سَمَرقَند او مُهِم جُست‌اُلاقی تا شود او مُسْتَتِم
۲۵۱۸ زَد مُنادی هر کِه اَنْدَر پنج روز آرَدَم زان جا خَبَر بِدْهَم کُنوز
۲۵۱۹ دَلْقَک اَنْدَر دِهْ بُد و آن را شَنید بَر نِشَست و تا به تِرْمِد می‌دَوید
۲۵۲۰ مَرکَبی دو اَنْدَر آن رَهْ شُد سَقَط از دَوانیدَن فَرَس را زان نَمَط
۲۵۲۱ پَس به دیوانْ دَردَوید از گَردِ راه وَقتِ ناهنگامْ رَهْ جُست او به شاه
۲۵۲۲ فُجْفُجی در جُملهٔ دیوان فُتاد شورشی در وَهْمِ آن سُلطان فُتاد
۲۵۲۳ خاص و عامِ شهر را دل شُد زِ دست تا چه تَشْویش و بَلا حادِث شُده‌ست
۲۵۲۴ یا عَدویِ قاهِری در قَصْدِ ماست؟ یا بَلایی مُهْلِکی از غَیْبْ خاست
۲۵۲۵ که زِ دِهْ دَلْقَک به سَیْران دُرُشت چند اَسبی تازی اَنْدَر راه کُشت
۲۵۲۶ جمع گشته بر سَرایِ شاهْ خَلْق تا چرا آمد چُنین اِشْتاب دَلْق؟
۲۵۲۷ از شِتابِ او و فُحشِ اِجْتِهاد غُلْغُل و تَشْویش در تِرْمِد فُتاد
۲۵۲۸ آن یکی دو دست بر زانوزَنان وان دِگَر از وَهْمْ واوَیْلی‌کُنان
۲۵۲۹ از نَفیر و فِتْنه و خَوْفِ نَکال هر دلی رَفته به صد کویِ خیال
۲۵۳۰ هر کسی فالی هَمی‌زَد از قیاس تا چه آتش اوفْتاد اَنْدَر پَلاس؟
۲۵۳۱ راه جُست و راهْ دادش شاهْ زود چون زمین بوسید گُفتَش هی چه بود؟
۲۵۳۲ هرکِه می‌پُرسید حالی زان تُرُش دست بر لَب می‌نَهاد او که خَمُش
۲۵۳۳ وَهْم می‌اَفْزود زین فرهنگِ او جُمله در تَشْویش گشته دَنْگِ او
۲۵۳۴ کرد اِشارَت دَلْق کِی شاهْ کَرَم یک‌دَمی بُگْذار تا من دَمْ زَنَم
۲۵۳۵ تا که باز آید به من عَقلَم دَمی که فُتادم در عَجایِب عالَمی
۲۵۳۶ بَعدِ یک ساعت که شَهْ از وَهْم و ظَن تَلْخ گَشتَش هم گِلو و هم دَهَن
۲۵۳۷ که ندیده بود دَلْقَک را چُنین که ازو خوش‌تَرنَبودش هم‌نِشین
۲۵۳۸ دایِما دَسْتان و لاغ اَفْراشتی شاه را او شاد و خَندان داشتی
۲۵۳۹ آن چُنان خَندانْش کردی در نِشَست که گرفتی شَهْ شِکَم را با دو دست
۲۵۴۰ که زِ زورِ خنده خَوی کردی تَنَش رو در اُفْتادی زِ خنده کَردنَش
۲۵۴۱ باز امروز این چُنین زَرد و تُرُش دست بر لب می‌زَنَد کِی شَهْ خَمُش
۲۵۴۲ وَهْمْ در وَهْم و خیال اَنْدَر خیال شاه را تا خود چه آید از نَکال؟
۲۵۴۳ که دِل شَهْ با غَم و پَرهیز بود زان که خوارَمْشاه بَسْ خونْ‌ریز بود
۲۵۴۴ بَس شَهانِ آن طَرَف را کُشته بود یا به حیله یا به سَطْوَت آن عَنود
۲۵۴۵ این شَهِ تِرْمِد ازو در وَهْم بود وَز فَنِ دَلْقَکْ خود آن وَهمَش فُزود
۲۵۴۶ گفت زوتَر بازگو تا حال چیست؟ این چُنین آشوب و شورِ تو زِ کیست؟
۲۵۴۷ گفت من در دِهْ شَنیدم آن که شاه زَد مُنادی بر سَرِ هر شاهْ‌راه
۲۵۴۸ که کسی خواهم که تازَد در سه روز تا سَمَرقَند و دَهَم او را کُنوز
۲۵۵۰ من شِتابیدم بَرِ تو بَهْرِ آن تا بگویم که ندارم آن تَوان
۲۵۵۱ این چُنین چُستی نَیایَد از چو من باری این اومید را بر من مَتَن
۲۵۵۲ گفت شَهْ لَعْنَت بَرین زودیْت باد که دو صد تَشْویش در شهر اوفْتاد
۲۵۵۳ از برایِ این قَدَر خامْ‌ریش آتش اَفْکَندی دَرین مَرْج و حَشیش
۲۵۵۴ هَمچو این خامانِ با طَبْل و عَلَم که اُلاقانیم در فَقَر و عَدَم
۲۵۵۵ لافِ شیخی در جهان اَنْداخته خویشتن را بایَزیدی ساخته
۲۵۵۶ هم زِ خود سالِک شدُه واصِل شُده مَحْفِلی واکرده در دَعوی‌کَده
۲۵۵۷ خانهٔ دامادْ پُرآشوب و شَر قَوْمِ دختر را نَبوده زین خَبَر
۲۵۵۸ وَلْوَله که کار نیمی راست شُد شرط‌هایی  که زِ سوی ماست شُد
۲۵۵۹ خانه‌ها را روفْتیم آراسْتیم زین هَوَس سَرمَست و خوش بَرخاستیم
۲۵۶۰ زان طَرَف آمد یکی پیغامْ؟ نی مُرغی آمد این طَرَف زان بام؟ نی
۲۵۶۱ زین رِسالاتِ مَزید اَنْدَر مَزید یک جوابی زان حَوالیتان رَسید؟
۲۵۶۲ نی وَلیکِنْ یارِ ما زین آگه است زان که از دلْ سویِ دلْ لابُد رَه است
۲۵۶۳ پَس از آن یاری که اومیدِ شماست از جوابِ نامه رَهْ خالی چراست؟
۲۵۶۴ صد نِشان است از سِرار و از جِهار لیکْ بَس کُن پَرده زین دَربَرمَدار
۲۵۶۵ باز رو تا قِصّهٔ آن دَلْقِ گول که بَلا بر خویش آوَرْد از فُضول
۲۵۶۶ پَس وزیرش گفت ای حَق را سُتُن بِشْنو از بَنده‌یْ کَمینه یک سُخُن
۲۵۶۷ دَلْقَک از دِهْ بَهْرِ کاری آمده‌ست رایِ او گشت و پَشیمانَش شُده‌ست
۲۵۶۸ ز آب و روغن کُهنه را نو می‌کُند او به مَسْخَرگی بُرون‌شو می‌کُند
۲۵۶۹ غِمْد را بِنْمود و پنهان کرد تیغ باید اَفْشُردن مَرو را بی‌َدَریغ
۲۵۷۰ پِسته را یا جَوْز را تا نَشْکَنی نی نِمایَد دل نی بِدْهَد روغنی
۲۵۷۱ مَشْنو این دَفْعِ وِیْ و فرهنگِ او دَرنِگَر در اِرْتِعاش و رَنگِ او
۲۵۷۲ گفت حَق سیماهُمُ فی وَجْهِهِمْ زان که غَمّازاست سیما و مُنِم
۲۵۷۳ این مُعایَن هست ضِدِّ آن خَبَر که به شَر بِسْرِشته آمد این بَشَر
۲۵۷۴ گفت دَلْقَک با فَغان و با خُروش صاحِبا در خونِ این مِسْکین مَکوش
۲۵۷۵ بَس گُمان و وَهْم آید در ضَمیر کان نباشد حَقّ و صادِقْ ای امیر
۲۵۷۶ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثْم است ای وزیر نیست اِسْتَم راست خاصّه بر فَقیر
۲۵۷۷ شَهْ نگیرد آن کِه می‌رَنْجانَدَش از چه گیرد آن کِه می‌خَندانَدَش؟
۲۵۷۸ گفتِ صاحِب پیش شَهْ جاگیر شُد کاشِفِ این مَکْر و این تَزویر شُد
۲۵۷۹ گفت دَلْقَک را سویِ زندان بَرید چاپْلوس و زَرْقِ او را کَم خرید
۲۵۸۰ می‌زَنیدَش چون دُهُل اِشْکَم‌ تَهی تا دُهُل‌وار او دَهَدْمان آگَهی
۲۵۸۱ تَرّ و خُشک و پُرّو تی باشد دُهُل بانگِ او آگَهْ کُند ما را زِ کُل
۲۵۸۲ تا بگوید سِرِّ خود از اِضْطِرار آن چُنان که گیرد این دل‌ها قَرار
۲۵۸۳ چون طُمَاْنینه‌ست صِدْق و با فرُوغ دل نَیارامَد به گفتارِ دروغ
۲۵۸۴ کِذْبْ چون خَس باشد و دلْ چون دَهان خَس نگردد در دَهانْ هرگز نَهان
۲۵۸۵ تا دَرو باشد زبانی می‌زَنَد تا بِدانَش از دَهانْ بیرون کُند
۲۵۸۶ خاصه که در چَشمْ اُفْتَد خَسْ زِ باد چَشم اُفْتَد در نَم و بَند و گُشاد
۲۵۸۷ ما پَس این خَس را زَنیم اکنون لَگَد تا دَهان و چَشم ازین خَسْ وا رَهَد
۲۵۸۸ گفت دَلقک ای مَلَک آهسته باش رویِ حِلْم و مَغْفِرَت را کَم‌خَراش
۲۵۸۹ تا بِدین حَد چیست تَعْجیل نِقَم؟ من نمی‌پَرَّم به دستِ تو دَرَم
۲۵۹۰ آن اَدَب که باشد از بَهْرِ خدا اَنْدَر آن مُسْتَعْجِلی نَبْوَد رَوا
۲۵۹۱ وانچه باشد طَبْع و خشم و عارِضی می‌شِتابَد تا نگردد مُرتَضی
۲۵۹۲ تَرسَد اَرْ آید رِضا خَشمَش رَوَد اِنْتِقام و ذوقِ آن فایِت شود
۲۵۹۳ شَهْوتِ کاذِبْ شِتابَد در طَعام خَوْفِ فَوْتِ ذوقْ هست آن خود سَقام
۲۵۹۴ اِشْتِها صادق بُوَد تاخیر بِهْ تا گُواریده شود آن بی‌گِرِه
۲۵۹۵ تو پِیِ دَفْعِ بَلایَم می‌زَنی تا بِبینی رَخْنه را بَندَش کُنی
۲۵۹۶ تا از آن رَخْنه بُرون نایَد بَلا غیرِ آن رَخْنه بَسی دارد قَضا
۲۵۹۷ چارهٔ دَفْعِ بلا نَبْوَد سِتَم چاره اِحْسان باشد و عَفْو و کَرَم
۲۵۹۸ گفت اَلصَّدْقَه مَرَدٌّ لِلْبَلا داوِ مَرْضاکَ بِصَدْقَهْ یا فَتی
۲۵۹۹ صَدْقه نَبْود سوختنْ دَرویش را کور کردن چَشمِ حِلْم‌اَنْدیش را
۲۶۰۰ گفت شَهْ نیکوست خیر و موقِعَش لیکْ چون خیری کُنی در موضِعَش
۲۶۰۱ موضِعِ رُخ شَهْ نَهی ویرانی است موضِعِ شَه اسب هم نادانی است
۲۶۰۲ در شَریعَت هم عَطا هم زَجْر هست شاه را صَدْر و فَرَس را دَرگَهْ است
۲۶۰۳ عَدل چه بْوَد؟ وَضعْ اَنْدَر موضِعَش ظُلْم چِه بْوَد؟ وَضعْ در ناموقِعَش
۲۶۰۴ نیست باطِلْ هر چه یَزدان آفرید از غَضَب وَزْ حِلْم وَزْ نُصْح و مَکید
۲۶۰۵ خیرِ مُطْلَق نیست زین‌ها هیچ چیز شَرِّ مُطْلَق نیست زین‌ها هیچ نیز
۲۶۰۶ نَفْع و ضَرِّ هر یکی از موضِع است عِلْمِ ازین رو واجب است و نافِع است
۲۶۰۷ ای بَسا زَجْری که بر مِسْکین رَوَد در ثَوابْ از نان و حَلْوا بِهْ بُوَد
۲۶۰۸ زان که حَلْوا بی‌اَوانْ صَفْرا کُند سیلی اَش از خُبْث مُسْتَنْقا کُند
۲۶۰۹ سیلی‌یی در وَقتْ بر مِسْکین بِزَن که رَهانَد آنَش از گَردن زدن
۲۶۱۰ زَخْم در مَعنی فُتَد از خویِ بَد چوب بر گَرد اوفْتَد نه بر نَمَد
۲۶۱۱ بَزْم و زندان هست هر بَهرام را بَزْمْ مُخْلِص را و زندانْ خام را
۲۶۱۲ شَقّ باید ریش را مَرهَم کُنی چِرک را در ریشْ مُسْتَحکَم کُنی
۲۶۱۳ تا خورَد مَر گوشت را در زیرِ آن نیمْ سودی باشد و پَنْجَهْ زیان
۲۶۱۴ گفت دَلْقَک من نمی‌گویم گُذار من هَمی‌گویم تَحَرّی‌یی بیار
۲۶۱۵ هین رَهِ صَبر و تَانّی در مَبَند صَبر کُن اندیشه می‌کُن روزِ چند
۲۶۱۶ در تَانّی بر یَقینی بَر زَنی گوشْمالِ من به ایْقانی کُنی
۲۶۱۷ در رَوِش یَمْشی مُکِبًّا خود چرا چون هَمی‌شاید شُدن در اِسْتِوا؟
۲۶۱۸ مَشورت کُن با گروهِ صالِحان بر پَیَمبَر اَمْرِ شاوِرْهُمْ بِدان
۲۶۱۹ اَمْرُهُم شوری برایِ این بُوَد کَزْ تَشاوُر سَهْو و کَژ کمتر رَوَد
۲۶۲۰ این خِرَدها چون مَصابیحْ اَنْوَراست بیست مِصْباح از یکی روشن‌تَراست
۲۶۲۱ بوک مِصْباحی فُتَد اَنْوَر میان مُشْتَعِل گشته زِ نورِ آسْمان
۲۶۲۲ غَیْرَتِ حَق پَرده‌یی اَنْگیخته‌ست سُفْلی و عُلْوی به هم آمیخته‌ست
۲۶۲۳ گفت سیروا می‌طَلَب اَنْدَر جهان بَخت و روزی را هَمی‌کُن اِمْتِحان
۲۶۲۴ در مَجالِس می‌طَلَب اَنْدَر عُقول آن چُنان عقلی که بود اَنْدَر رَسول
۲۶۲۵ زان که میراث از رَسول آن است و بَس که بِبینَد غَیْب‌ها از پیش و پَس
۲۶۲۶ در بَصَرها می‌طَلَب هم آن بَصَر که نَتابَد شَرحِ آن این مُخْتَصَر
۲۶۲۷ بَهْرِ این کرده‌ست مَنْعْ آن با شُکوه از تَرَهُّب وَزْ شُدن خَلْوَت به کوه
۲۶۲۸ تا نگردد فَوْتْ این نوع اِلْتِقا کان نَظَر بَخت است و اِکْسیرِ بَقا
۲۶۲۹ در میانِ صالِحانْ یک اَصْلحی‌ست بر سَرِ توقیعَش از سُلطانْ صَحی‌ست
۲۶۳۰ کان دُعا شُد با اِجابَت مُقْتَرِن کُفْوِ او نَبْوَد کِبارِ اِنْس و جِن
۲۶۳۱ در مِری‌اَش آن کِه حُلو و حامِض است حُجَّتِ ایشان بَرِ حَقْ داحِض است
۲۶۳۲ که چو ما او را به خود اَفْراشتیم عُذر و حُجَّت از میان بَر داشتیم
۲۶۳۳ قِبْله را چون کرد دستِ حَقْ عِیان پَس تَحَرّی بَعد ازین مَردود دان
۲۶۳۴ هین بِگَردان از تَحَرّی رو و سَر که پَدید آمد مَعاد و مُسْتَقَر
۲۶۳۵ یک زمان زین قِبْله گَر ذاهِلْ شَوی سُخْرهٔ هر قِبْلهٔ باطِلْ شَوی
۲۶۳۶ چون شَوی تَمییزدِهْ را ناسِپاس بِجْهَد از تو خَطْرَتِ قِبْله‌ شِناس
۲۶۳۷ گَر ازین اَنْبار خواهی بِرّ و بُر نیمْ ساعت هم زِ هم دَردان مَبُر
۲۶۳۸ که در آن دَم که بِبُرّی زین مُعین مُبْتَلی گردی تو با بِئْسَ الْقَرین

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *