مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۸۵ – حِکایَتِ تَعَلُّقِ موش با چَغْز و بَستنِ پایِ هر دو به رِشته دراز و بَر کَشیدنِ زاغْ موش را و مُعَلَّق شُدنِ چَغْز و نالیدن و پَشیمانیِ او از تَعَلُّق با غیرِ جِنْس و با جِنْس خود ناساختن
۲۶۳۹ | از قَضّا موشیّ و چَغْزی با وَفا | بر لبِ جو گشته بودند آشنا | |
۲۶۴۰ | هر دو تَنْ مربوطِ میقاتی شُدند | هر صَباحی گوشهیی میآمدند | |
۲۶۴۱ | نَرْدِ دل با همدِگَر میباختند | از وَساوِسْ سینه میپَرداختند | |
۲۶۴۲ | هر دو را دلْ از تَلاقی مُتَّسِع | همدِگَر را قِصّهخوان و مُسْتَمِع | |
۲۶۴۳ | رازگویان با زبان و بیزبان | اَلْجَماعه رَحْمَه را تاویل دان | |
۲۶۴۴ | آن اَشِر چون جُفتِ آن شاد آمدی | پنجْ ساله قِصّهاش یاد آمدی | |
۲۶۴۵ | جوشِ نُطْق از دلْ نِشانِ دوستیست | بَستگیِّ نُطْق از بیاُلْفَتیست | |
۲۶۴۶ | دل که دِلْبر دید کِی مانَد تُرُش؟ | بُلبُلی گُل دید کِی مانَد خَمُش؟ | |
۲۶۴۷ | ماهی بِریانْ زِ آسیبِ خَضِر | زنده شُد در بَحْر گشت او مُسْتَقِر | |
۲۶۴۸ | یار را با یارْ چون بِنْشَسته شُد | صد هزاران لوحِ سِرْ دانسته شُد | |
۲۶۴۹ | لوحِ مَحْفوظ است پیشانیِّ یار | رازِ کَوْنَیْنَش نِمایَد آشکار | |
۲۶۵۰ | هادیِ راه است یار اَنْدَر قُدوم | مُصْطَفی زین گفت اَصْحابی نُجوم | |
۲۶۵۱ | نَجْم اَنْدَر ریگ و دریا رَهْنَماست | چَشمْ اَنْدَر نَجْمِ نِهْ کو مُقْتداست | |
۲۶۵۲ | چَشم را با رویِ او میدار جُفت | گَردْ مَنْگیزان زِ راهِ بحث و گفت | |
۲۶۵۳ | زان که گردد نَجْمْ پنهان زان غُبار | چَشمْ بهتر از زبانِ با عِثار | |
۲۶۵۴ | تا بگوید او که وَحْیَسْتَش شِعار | کان نِشانَد گَرد و نَنْگیزَد غُبار | |
۲۶۵۵ | چون شُد آدم مَظْهَر وَحْی و وَداد | ناطِقهیْ او عَلَّمَ الْاسما گُشاد | |
۲۶۵۶ | نامِ هر چیزی چُنان که هست آن | از صَحیفهیْ دلْ روی گَشتَش زبان | |
۲۶۵۷ | فاش میگفتی زبان از رویَتَش | جُمله را خاصیَّت و ماهیَّتَش | |
۲۶۵۸ | آن چُنان نامی که اَشْیا را سِزَد | نه چُنان که حیز را خوانَد اَسَد | |
۲۶۵۹ | نوحْ نُهصَد سال در راهِ سَوی | بود هر روزیْش تَذْکیرِ نُوی | |
۲۶۶۰ | لَعْلِ او گویا زِ یاقوتُ الْقُلوب | نَه رِساله خوانْده نَه قوتُ الْقُلوب | |
۲۶۶۱ | وَعْظ را ناآموخته هیچ از شُروح | بلکه یَنْبوعِ کُشوف و شَرحِ روح | |
۲۶۶۲ | زان مِیی کان مِیْ چو نوشیده شود | آبِ نُطْق از گُنْگ جوشیده شود | |
۲۶۶۳ | طفل نوزاده شود حبر فصیح | حِکْمَتِ بالِغْ بِخوانَد چون مسیح | |
۲۶۶۴ | از کُهی که یافت زان مِیْ خوشلَبی | صد غَزَل آموخت داودِ نَبی | |
۲۶۶۵ | جُمله مُرغان تَرک کرده چیکْ چیک | همزبان و یارِ داوود مَلیک | |
۲۶۶۶ | چه عَجَب که مُرغ گردد مَستِ او | هم شنود آهن نِدایِ دستِ او؟ | |
۲۶۶۷ | صَرْصَری بر عادْ قَتّالی شُده | مَر سُلَیمان را چو حَمّالی شُده | |
۲۶۶۸ | صَرْصَری میبُرد بر سَر تَختِ شاه | هر صَباح و هر مَسا یک ماهه راه | |
۲۶۶۹ | هم شُده حَمّال و هم جاسوسِ او | گفتِ غایِب را کُنان مَحْسوسِ او؟ | |
۲۶۷۰ | بادِ دَم که گفتِ غایِب یافتی | سویِ گوشِ آن مَلَک بِشْتافتی | |
۲۶۷۱ | که فُلانی این چُنین گفت این زمان | ای سُلَیمان مِهِ صاحِبْقرآن |
موش و قورباغهای در کنار جوی آب باهم زندگی میکردند. روزی موش به قورباغه گفت: دوست عزیزم دلم میخواهد بیشتر از اینها در کنار تو باشم، اما تو بیشتر وقتها درون آب هستی و من چون خاکزی هستم نمیتوانم داخل آب شوم. قورباغه وقتی اصرار موش را دید پیشنهاد داد رشته نخی را فراهم کنند، یک سر آن را به پای موش ببندند و یک سر را به پای خودش. تا هر وقت نیاز شد همدیگر را ببینند نخ را به نشانه علامت بجنبانند. روزی موش به کنار جویبار میرود که ناگهان کلاغی در چشم بر هم زدنی او را به منقار گرفته و به هوا میبرد و به دنبال او قورباغه هم از ته جوی آب بیرون کشیده می شود و در هوا به نخ آویزان و معلق میماند. وقتی مردم این صحنه را میبینند، میگویند: عجب کلاغ زبلی! چطور توانسته به درون آب برود و قورباغه را شکار کند؟! و قورباغه بیچاره که در هوا معلق بود با خود میگفت: این است سزای رفاقت با ناهمجنس!!
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!