مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۸۹ – حِکایَتِ شبْ دُزدان که سُلطان مَحْمود شب در میانِ ایشان اُفتاد که من یکی‌اَم از شما و بر اَحْوالِ ایشانْ مُطَّلِع شُدن اِلی آخِرِهِ

 

۲۸۲۴ شب چو شَهْ مَحْمود برمی‌گشت فَرد با گروهی قومِ دُزدان بازْ خَورْد
۲۸۲۵ پَس بِگُفتندَش کِه‌یی ای بوالْوَفا؟ گفت شَهْ من هم یکی‌اَم از شما
۲۸۲۶ آن یکی گفت ای گروهِ مَکْرْ کیش تا بِگویَد هر یکی فرهنگِ خویش
۲۸۲۷ تا بگوید با حَریفانْ در سَمَر کو چه دارد در جِبِلَّت از هُنر
۲۸۲۸ آن یکی گفت ای گروهِ فَنْ‌فُروش هست خاصیَّت مرا اَنْدَر دو گوش
۲۸۲۹ که بِدانَم سگ چه می‌گوید به بانگ قوم گُفتَندَش زِ دیناری دو دانْگ
۲۸۳۰ آن دِگَر گفت ای گروهِ زَرْپَرَست جُمله خاصیَّت مرا چَشم اَنْدَراست
۲۸۳۱ هر کِه را شب بینم اَنْدَر قَیْرَوان روز بِشْناسَم من او را بی‌گُمان
۲۸۳۲ گفت یک خاصیَّتَم در بازو است که زَنَم من نَقْب‌ها با زورِ دست
۲۸۳۳ گفت یک خاصیَّتَم در بینی است کارِ من در خاک‌ها بوبینی است
۲۸۳۴ سِرِّاَلنّاسُ مَعادِنْ دادْ دست که رَسولْ آن را پِیِ چه گفته است
۲۸۳۵ من زِ خاکِ تَنْ بِدانَم کَنْدَر آن چند نَقْد است و چه دارد او زِ کان
۲۸۳۶ در یکی کانْ زَرِّ بی‌اندازه دَرْج وان دِگَر دَخْلَش بُوَد کمتر زِ خَرْج
۲۸۳۷ هَمچو مَجْنون بو کُنم من خاک را خاکِ لیلی را بِیابَم بی‌خَطا
۲۸۳۸ بو کُنم دانَم زِ هر پیراهَنی گر بُوَد یوسُف وَ گَر آهَرْمَنی
۲۸۳۹ هَمچو احمد که بَرَد بویْ از یَمَن زان نَصیبی یافت این بینیِّ من
۲۸۴۰ که کُدامین خاکْ همسایه‌یْ زَراست یا کُدامین خاکْ صِفْر و اَبْتَراست
۲۸۴۱ گفت یک نَکْ خاصیَت در پَنْجه‌اَم که کَمَنْدی اَفْکَنَم طولِ عَلَم
۲۸۴۲ هَمچو اَحمَد که کَمَنْد اَنْداخت جانْش تا کَمَنْدَش بُرد سویِ آسْمانْش
۲۸۴۳ گفت حَقَّش ای کَمَنْداَنْدازِ بَیْت آن زِ من دان ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْت
۲۸۴۴ پَس بِپُرسیدند زان شَهْ کِی سَنَد مَر تورا خاصیَّت اَنْدَر چه بُوَد؟
۲۸۴۵ گفت در ریشَم بُوَد خاصیَّتَم که رَهانَم مُجْرمان را از نِقَم
۲۸۴۶ مُجْرِمان را چون به جِلّادان دَهَند چون بِجُنبَد ریشِ من زیشان رَهَند
۲۸۴۷ چون بِجُنْبانَم به رَحْمَت ریش را طَی کُنند آن قَتل و آن تَشْویش را
۲۸۴۸ قوم ُگفتندَش که قُطْبِ ما تُوی که خَلاصِ روزِ مِحْنَتْمان شَوی
۲۸۴۹ بعد از آن جمله به هم بیرون شدند سوی قصرِ آن شَهِ میمون شدند
۲۸۵۰ چون سگی بانگی بِزَد از سویِ راست گفت می‌گوید سُلطانْ با شماست
۲۸۵۱ خاکْ بو کرد آن دِگَر از رَبْوِه‌یی گفت این هست از وُثاقِ بیوه‌یی
۲۸۵۲ پَس کَمَنْد اَنْداخت اُستادِ کَمَنْد تا شُدند آن سویِ دیوارِ بُلند
۲۸۵۳ جایِ دیگر خاک را چون بوی کرد گفت خاکِ مَخْزَنِ شاهی‌ست فَرد
۲۸۵۴ نَقْب‌زَن زَد نَقْب در مَخْزَن رَسید هر یکی از مَخْزَنِ اَسْبابی کَشید
۲۸۵۵ بَس زَر و زَربَفْت و گوهرهایِ زَفْت قوم بُردند و نَهان کردند تَفْت
۲۸۵۶ شَهْ مُعَیَّن دید مَنْزِلْگاهَشان حِلْیه و نام و پَناه و راهَشان
۲۸۵۷ خویش را دُزدید ازیشان بازگشت روزْ در دیوان بِگُفت آن سَرگُذشت
۲۸۵۸ پَس رَوان گشتند سَرهَنگانِ مَست تا که دُزدان را گرفتند و بِبَست
۲۸۵۹ دستْ‌بَسته سویِ دیوان آمدند وَزْ نِهیبِ جانِ خودْ لَرْزان شُدند
۲۸۶۰ چون که اِسْتادند پیشِ تَختِ شاه یارِ شَبْشان بود آن شاهِ چو ماه
۲۸۶۱ آن کِه چَشمَش شب به هرکِه انْداختی روزْ دیدی بی‌شَکَش بِشْناختی
۲۸۶۲ شاه را بر تَخت دید و گفت این بود با ما دوشْ شب‌گَرد و قَرین
۲۸۶۳ آن که چندین خاصیت در ریشِ اوست این گرفتِ ما هم از تَفْتیشِ اوست
۲۸۶۴ عارفِ شَهْ بود چَشمَش لاجَرَم بَر گُشاد از مَعْرِفَت لب با حَشَم
۲۸۶۵ گفت و َهْوَ مَعَکُمُ این شاه بود فِعْلِ ما می‌دید و سِرْمان می‌شُنود
۲۸۶۶ چَشمِ من رَهْ بُرد شب شَهْ را شِناخت جُمله شب با رویِ ماهَش عشقْ باخت
۲۸۶۷ اُمَّتِ خود را بِخواهم من ازو کو نگرداند زِ عارِفْ هیچ رو
۲۸۶۸ چَشمِ عارف دان اَمانِ هر دو کَوْن که بِدو یابید هر بَهرامْ عَوْن
۲۸۶۹ زان مُحَمَّد شافِعِ هر داغ بود که زِ جُز حَقْ چَشمِ او مازاغ بود
۲۸۷۰ در شبِ دنیا که مَحْجوب است شید ناظِرِ حَق بود و زو بودَش امید
۲۸۷۱ از اَلَمْ نَشْرَحْ دو چَشمَش سُرمه یافت دید آنچه جِبْرئیل آن بَرنَتافت
۲۸۷۲ مَر یَتیمی را که سُرمه‌یْ حَق کَشَد گردد او دُرِّ یَتیمِ با رَشَد
۲۸۷۳ نورِ او بر دُرّه‌ها غالِب شود آن‌چُنان مَطْلوب را طالِب شود
۲۸۷۴ در نَظَر بودَش مَقاماتُ الْعِباد لاجَرَم نامَش خدا شاهِد نَهاد
۲۸۷۵ آلَتِ شاهِدْ زبان و چَشمِ تیز که زِ شبْ‌خیزَش ندارد سِر گُریز
۲۸۷۶ گَر هزاران مُدَّعی سَر بَر زَنَد گوشِ قاضی جانِبِ شاهِد کُند
۲۸۷۷ قاضیان را در حکُومَت این فَن است شاهِد ایشان را دو چَشمِ روشن است
۲۸۷۸ گفتِ شاهد زان به جایِ دیده است کو به دیده بی‌غَرَض سِرّ دیده است
۲۸۷۹ مُدَّعی دیده‌ست اما با غَرَض پَرده باشد دیدهٔ دل را غَرَض
۲۸۸۰ حَقْ هَمی‌خوانَد که تو زاهِد شَوی تا غَرَض بُگْذاری و شاهِد شَوی
۲۸۸۱ کین غَرَض‌ها پَردهٔ دیده بُوَد بر نَظَر چون پَرده پیچیده بُوَد
۲۸۸۲ پَس نَبینَد جُمله را با طِمّ و رِم حُبُّکَ الاَشْیاءَ یُعْمی وَ یُصِم
۲۸۸۳ در دِلَش خورشیدْ چون نوری نِشانْد پیشَش اَخْتَر را مَقادیری نَمانْد
۲۸۸۴ پَس بِدید او بی‌حِجابْ اَسْرار را سَیْرِ روحِ مؤمن و کُفّار را
۲۸۸۵ در زمینْ حَق را و در چَرخِ سَمی نیست پنهان‌تَر زِ روحِ آدمی
۲۸۸۶ باز کرد از رَطْب و یابِس حَقْ نَوَرْد روح را مِنْ اَمْرِ رَبّی مُهْر کرد
۲۸۸۷ پَس چو دید آن روح را چَشمِ عزیز پَس بَرو پنهان نَمانَد هیچ چیز
۲۸۸۸ شاهِدِ مُطْلَق بُوَد در هر نِزاع بِشْکَنَد گُفتَش خُمارِ هر صُداع
۲۸۸۹ نام حَقْ عدل است و شاهِدْ آنِ اوست شاهِدِ عدل است زین رو چَشمِ دوست
۲۸۹۰ مَنْظَرِ حَق دل بُوَد در دو سَرا که نَظَر در شاهِد آید شاه را
۲۸۹۱ عشقِ حَقّ و سِرِّ شاهدِبازی اَش بود مایه‌یْ جُمله پَرده‌سازی‌اَش
۲۸۹۲ پَس از آن لَوْلاک گفت اَنْدَر لِقا در شبِ مِعْراجْ شاهِدبازِ ما
۲۸۹۳ این قَضا بر نیک و بَد حاکِمْ بُوَد بر قَضا شاهِد نَه حاکم می‌شود؟
۲۸۹۴ شُد اسیرِ آن قَضا میرِ قَضا شادْ باش ای چَشمِ ‌تیزِ مُرتَضی
۲۸۹۵ عارف از مَعْروفْ بَس دَرخواست کرد کِی رَقیبِ ما تو اَنْدَر گرم و سرد
۲۸۹۶ ای مُشیرِ ما تو اَنْدَر خیر و شَر از اِشارَت‌هایِ دلْ‌مان بی‌خَبَر
۲۸۹۷ ای یَرانا لانَراهُ روز و شب چَشمْ‌َ بَندِ ما شُده دیدِ سَبَب
۲۸۹۸ چَشمِ من از چَشم‌ها بُگْزیده شُد تا که در شب آفتابم دیده شُد
۲۸۹۹ لُطفِ مَعْروفِ تو بود آن ای بِهی پَس کَمال الْبِرِّ فی اِتْمامِهِ
۲۹۰۰ یا رَب اَتْمِمْ نورَنا فِی السّا هِرَه وَانْجِنا مِنْ مُفْضِحاتٍ قاهِرَه
۲۹۰۱ یارِ شب را روزْ مَهْجوری مَدِه جانِ قُربَت‌دیده را دوری مَدِه
۲۹۰۲ بُعدِ تو مرگی‌ست با دَرد و نَکال خاصه بُعدی که بُوَد بَعْد الْوِصال
۲۹۰۳ آن کِه دیدَسْتَت مِکُن نادیده‌اَش آبْ زَن بر سَبزهٔ بالیده‌اَش
۲۹۰۴ من نکردم لا اُبالی در رَوِش تو مَکُن هم لااُبالی در خَلِش
۲۹۰۵ هین مَران از رویِ خودْ او را بَعید آن کِه او یک‌باره آن رویِ تو دید
۲۹۰۶ دیدِ رویِ جُز تو شُد غُلِّ گِلو کُلُّ شَیْءٍ ما سِوَی اللهْ باطِلُ
۲۹۰۷ باطِل‌اَند و می‌نِمایَنْدم رَشَد زان که باطِلْ باطلِان را می‌کَشَد
۲۹۰۸ ذَرّه ذَرّه کَنْدَرین اَرْض و سَماست جِنْسِ خود را هر یکی چون کَهْرُباست
۲۹۰۹ مَعْده نان را می‌کَشَد تا مُسْتَقَر می‌کَشَد مَر آب را تَفِّ جِگَر
۲۹۱۰ چَشمْ جَذابِ بُتانْ زین کوی ها مَغزْ جویان از گُلِسْتانْ بوی ها
۲۹۱۱ زان که حِسِّ چَشم آمد رَنگ کَش مَغز و بینی می‌کَشَد بوهایِ خَوش
۲۹۱۲ زین کَشِش‌ها ای خدایِ رازْدان تو به جَذْبِ لُطْفِ خودْمان دِهْ اَمان
۲۹۱۳ غالِبی بر جاذِبانْ ای مُشتری شاید اَرْ دَرماندگان را واخَری
۲۹۱۴ رو به شَهْ آوَرْد چون تشنه به ابر آن کِه بود اَنْدَر شبِ قَدْر آن بَدْر
۲۹۱۵ چون لِسان وجانِ او بود آنِ او آنِ او با او بُوَد گُستاخ‌گو
۲۹۱۶ گفت ما گشتیم چون جانْ بَندِ طین آفتابِ جانْ تویی در یَوْمِ دین
۲۹۱۷ وَقتِ آن شُد ای شَهِ مَکْتوم ‌سَیْر کَزْ کَرَم ریشی بِجُنبانی به خَیْر
۲۹۱۸ هر یکی خاصیَّت خود را نِمود آن هُنرها جُمله بَدبَختی فُزود
۲۹۱۹ آن هُنرها گَردنِ ما را بِبَست زان مَناصِب سَرنِگوساریم و پَست
۲۹۲۰ آن هُنر فی جیدِنا حَبْلٌ مَسَد روزِ مُردن نیست زان فَن‌ها مَدَد
۲۹۲۱ جُز همان خاصیَّتِ آن خوش‌حَواس که به شب بُد چَشمِ او سُلطان‌شِناس
۲۹۲۲ آن هُنرها جُمله غولِ راه بود غیرِ چشَمی کو زِ شَهْ آگاه بود
۲۹۲۳ شاه را شَرم از وِیْ آمد روزِ بار که به شب بر رویِ شَهْ بودَش نِظار
۲۹۲۴ وان سگِ آگاه از شاهِ وَداد خود سگِ کَهْفَش لَقَب باید نَهاد
۲۹۲۵ خاصیَت در گوش هم نیکو بُوَد کو به بانگِ سگْ زِ شیر آگَهْ شود
۲۹۲۶ سگ چو بیدارست شب چون پاسْبان بی‌خَبَر نَبْوَد زِ شَبْخیزِ شَهان
۲۹۲۷ هین زِ بَدنامان نباید نَنگ داشت هوش بر اَسْرارَشان باید گُماشت
۲۹۲۸ هر کِه او یک‌بار خود بَدنام شُد خود نباید نام جُست و خام شُد
۲۹۲۹ ای بَسا زَر که سِیَه‌تابش کُنند تا شود ایمِن زِ تاراج و گَزَند

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *