مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۹۴ – آمدنِ جعفر رَضِیَ اللهُ عَنْهُ به گرفتن قَلْعه به تنهایی و مَشورت کردنِ مَلِکِ آن قَلْعه در دَفْع او و گفتنِ آن وزیرْ مَلِک را که زِنْهار تسلیم کُن و از جَهْلْ تَهَوّر مَکُن که این مَرد مُویّد است و از حَقْ جَمعیَّتِ عَظیم دارد در جانِ خویش اِلی آخِرِهِ

 

۳۰۳۷ چون که جعفر رفت سویِ قَلْعه‌یی قَلْعه پیشِ کامِ خُشکَش جُرعه‌یی
۳۰۳۸ یک سَواره تاخت تا قَلْعه به کَر تا دَرِ قَلْعه بِبَستَند از حَذَر
۳۰۳۹ زَهره نه کَس را که پیش آید به جنگ اَهْلِ کَشتی را چه زَهْره با نَهَنگ؟
۳۰۴۰ رویْ آوَرْد آن مَلِک سویِ وزیر که چه چاره‌است اَنْدَرین وَقت ای مُشیر
۳۰۴۱ گفت آن که تَرک گویی کِبْر و فَن پیشِ او آیی به شمشیر و کَفَن
۳۰۴۲ گفت آخِر نه یکی مَردی‌ست فَرد؟ گفت مَنْگَر خوارْ در فردیِّ مَرد
۳۰۴۳ چَشمْ بُگْشا قَلْعه را بِنْگَر نِکو هَمچو سیمابَسْت لَرْزان پیشِ او
۳۰۴۴ شِسْته در زین آن‌چُنان مُحکَم‌ پی اَست گوییا شَرقیّ و غربی با وِیْ است
۳۰۴۵ چند کَس هَمچون فِدایی تاختند خویشتن را پیشِ او اَنْداختند
۳۰۴۶ هر یکی را او به گُرزی می‌فَکَند سَر نِگوسار اَنْدَر اَقْدامِ سَمَند
۳۰۴۷ داده بودَش صُنْعِ حَقْ جَمعیّتی که هَمی‌زد یک تَنِه بر اُمَّتی
۳۰۴۸ چَشمِ من چون دید رویِ آن قُباد کَثْرَتِ اَعْداد از چَشمَم فُتاد
۳۰۴۹ اَخْتَرانْ بسیار و خورشید اَرْ یکی ست پیشِ او بُنیادِ ایشان مُنْدکی ست
۳۰۵۰ گَر هزاران موش پیش آرَنْد سَر گُربه را نه تَرس باشد نه حَذَر
۳۰۵۱ کِی به پیش آیَند موشانْ ای فُلان؟ نیست جَمعیّت دَرونِ جانَشان
۳۰۵۲ هست جَمعیَّت به صورت‌ها فُشار جمعِ مَعنی خواه هین از کِردگار
۳۰۵۳ نیست جَمعیَّت زِ بسیاریِّ جسم جسم را بر بادْ قایِم دان چو اسم
۳۰۵۴ در دلِ موش اَرْ بُدی جَمعیَّتی جَمع گشتی چند موش از حَمْیَتی
۳۰۵۵ بَر زَدَندی چون فِدایی حَمله‌یی خویش را بر گُربهٔ بی‌مُهْله‌یی
۳۰۵۶ آن یکی چَشمَش به کُندی از ضِراب وان دِگَر گوشَش دَریدی هم به ناب
۳۰۵۷ وان دِگَر سوراخ کردی پَهْلُوَش از جَماعَت گُم شُدی بیرون شوَش
۳۰۵۸ لیکْ جَمعیَّت ندارد جانِ موش بِجْهَد از جانَش به بانگِ گُربه هوش
۳۰۵۹ خُشک گردد موش زان گُربه‌یْ عَیار گَر بُوَد اَعْدادِ موشانْ صد هزار
۳۰۶۰ از رَمه‌یْ اَنْبُه چه غَم قَصّاب را اُنْبُهی‌یی هُش چه بَندَد خواب را؟
۳۰۶۱ مالِکُ الْمُلْک است جَمعیَّت دَهَد شیر را تا بر گَله‌یْ گوران جَهَد
۳۰۶۲ صد هزاران گورِ دَه‌شاخ و دَلیر چون عَدَم باشند پیشِ صَوْلِ شیر
۳۰۶۳ مالِکُ الْمُلْک است بِدْهَد مُلْکِ حُسن یوسُفی را تا بُوَد چون مآءِ مُزن
۳۰۶۴ در رُخی بِنْهَد شُعاعِ اَخْتَری که شود شاهی غُلامِ دختری
۳۰۶۵ بِنْهَد اَنْدَر رویِ دیگر نورِ خَود که بِبینَد نیمْ‌ْ شب هر نیک و بَد
۳۰۶۶ یوسُف و موسی زِ حَقْ بُردند نور در رُخ و رُخْسار و در ذاتُ الصُّدور
۳۰۶۷ رویِ موسی بارِقی اَنْگیخته پیشِ رو او توبْره آویخته
۳۰۶۸ نورِ رویَش آن‌چُنان بُردی بَصَر که زُمرُّد از دو دیده‌یْ مارِ کَر
۳۰۶۹ او زِ حَقْ در خواسته تا توبْره گردد آن نورِ قَوی را ساتِره
۳۰۷۰ توبْره گفت از گِلیمَت ساز هین کان لباسِ عارفی آمد اَمین
۳۰۷۱ کان کِسا از نورْ صَبری یافته‌ست نور جانْ در تار و پودَش تافته‌ست
۳۰۷۲ جُز چُنین خِرقه نخواهد شُد صِوان نورِ ما را بَر نَتابَد غیرِ آن
۳۰۷۳ کوهِ قاف اَر پیش آید بَهْرِسَد هَمچو کوهِ طور نورَش بَر دَرَد
۳۰۷۴ از کَمالِ قُدرتْ اَبْدانِ رِجال یافت اَنْدَر نورِ بی‌چونْ اِحْتِمال
۳۰۷۵ آنچه طورَش بَر نَتابَد ذَرّه‌یی قُدرَتَش جا سازد از قاروره‌یی
۳۰۷۶ گشت مِشْکات و زُجاجی جایِ نور که همی‌دَرَّد زِ نورْ آن قاف و طور
۳۰۷۷ جِسمَشانْ مِشْکات دان دِلْشان زُجاج تافته بر عَرش و اَفْلاک این سِراج
۳۰۷۸ نورَشان حیرانِ این نور آمده چون سِتاره زین ضُحی فانی شُده
۳۰۷۹ زین حِکایَت کرد آن خَتْمِ رُسُل از مَلیکِ لا یَزال و لَمْ یَزُل
۳۰۸۰ که نَگُنجیدَم در اَفْلاک و خَلا در عُقول و در نُفوسِ با عُلا
۳۰۸۱ در دلِ مؤمنْ بِگُنجیدَم چو ضَیْف بی زِ چون و بی چگونه بی زِ کَیْف
۳۰۸۲ تا به دَلّالی آن دل فَوْق و تَحْت یابَد از من پادشاهی‌ها و بَخْت
۳۰۸۳ بی‌چُنین آیینه از خوبیِّ من بَرنَتابَد نه زمین و نه زَمَن
۳۰۸۴ بر دو کَونْ اسبِ تَرَحُّم تاختیم بَسْ عَریضْ آیینه‌یی بَر ساختیم
۳۰۸۵ هر دَمی زین آیِنه پَنجاه عُرْس بِشْنو آیینه ولی شَرحَش مَپُرس
۳۰۸۶ حاصِل این کَزْلُبْسِ خویشَش پَرده ساخت که نُفوذِ آن قَمَر را می‌شِناخت
۳۰۸۷ گَر بُدی پَرده زِ غیرِ لُبْسِ او پاره گشتی گَر بُدی کوهِ دوتو
۳۰۸۸ ز آهَنین دیوارها نافِذْ شُدی توبْره با نورِ حَقْ چه فَن زَدی؟
۳۰۸۹ گشته بود آن توبْره صاحِبْ تَفی بود وَقتِ شورْ خِرقه‌یْ عارفی
۳۰۹۰ زان شود آتَشْ رَهینِ سوخته کوست با آتش زِ پیشْ آموخته
۳۰۹۱ وَز هوا و عشقِ آن نورِ رَشاد خود صَفورا هر دو دیده بادْ داد
۳۰۹۲ اَوَّلا بَر بَست یک چَشم و بِدید نورِ رویِ او و آن چَشمَش پَرید
۳۰۹۳ بَعد از آن صَبرَش نَمانْد و آن دِگَر بَر گُشاد و کرد خَرجِ آن قَمَر
۳۰۹۴ هم‌چُنان مَردِ مجُاهِدْ نان دَهَد چون بَرو زد نورِ طاعَت جان دَهَد
۳۰۹۵ پَس زَنی گُفتَش زِ چَشمِ عَبْهَری که زِ دَستَت رفتْ حَسرَت می‌خَوری
۳۰۹۶ گفت حَسرَت می‌خورَم که صد هزار دیده بودی تا هَمی‌کردم نِثار
۳۰۹۷ روزَنِ چَشمَم زِ مَهْ ویران شُده‌ست لیکْ مَهْ چون گنجْ در ویران نِشَست
۳۰۹۸ کِی گُذارد گنجْ کین ویرانه‌ام؟ یادْ آرَد از رِواق و خانه‌ام؟
۳۰۹۹ نورِ رویِ یُوسفی وَقتِ عُبور می‌فُتادی در شِباکِ هر قُصور
۳۱۰۰ پَس بِگُفتَندی دَرونِ خانه در یوسُف است این سو به سَیْران و گُذَر
۳۱۰۱ زان که بر دیوار دیدندی شُعاع فَهْم کردندی پَسْ اَصْحابِ بِقاع
۳۱۰۲ خانه‌یی را کِشْ دَریچه‌ست آن طَرَف دارد از سَیْرانِ آن یوسُفْ شَرَف
۳۱۰۳ هین دَریچه سویِ یوسُف باز کُن وَزْ شِکافَش فُرجه‌یی آغاز کُن
۳۱۰۴ عشقْ‌وَرْزی آن دریچه کردن است کَزْ جَمالِ دوستْ سینه روشن است
۳۱۰۵ پَس هَماره رویِ معشوقه نِگَر این به دستِ توست بِشْنو ای پدر
۳۱۰۶ راه کُن در اَنْدَرون‌ها خویش را دور کُن اِدْراکِ غیراَنْدیش را
۳۱۰۷ کیمیا داری دَوایِ پوست کُن دُشمنان را زین صِناعَت دوست کُن
۳۱۰۸ چون شُدی زیبا بِدان زیبا رَسی که رَهانَد روح را از بی‌کَسی
۳۱۰۹ پَروَرِش مَر باغِ جان‌ها را نَمَش زنده کرده مُردهٔ غَم را دَمَش
۳۱۱۰ نه همه مُلْکِ جهانِ دون دَهَد صد هزاران مُلْکِ گوناگون دَهَد
۳۱۱۱ بر سَرِ مُلْکِ جمالَش داد حَق مُلْکَتِ تَعْبیرْ بی‌دَرس و سَبَق
۳۱۱۲ مُلْکَتِ حُسنَش سویِ زندان کَشید مُلْکَتِ عِلْمَش سویِ کیوان کَشید
۳۱۱۳ شَهْ غُلامِ او شُد از عِلْم و هُنر مُلْکِ عِلْم از مُلْکِ حُسن اُسْتوده تَر

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *