مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۹۳ – داستانِ آن مَرد که وظیفه‌یی داشت از مُحْتَسِبِ تبریز و وام‌ها کرده بود بر امیدِ آن وظیفه و او را خَبَر نه از وَفاتِ او حاصِل از هیچ زنده‌ای وامِ او گُزارده نَشُد اِلّا از مُحْتَسِبِ مُتَوَفّی گُزارده شُد چُنان که گفته‌اند لَیْسَ مَنْ ماتَ فَاسْتَراحَ بِمَیْتٍ اِنَّمَا الْمَیْتُ مَیِّتُ الاَحْیاءِ

 

۳۰۲۲ آن یکی دَرویش زَاطْرافِ دیار جانِبِ تبریز آمد وامْ دار
۳۰۲۳ نُه هزارش وامْ بُد از زَرْ مگر بود در تبریز بَدْرُالدّین عُمَر
۳۰۲۴ مُحْتَسِب بُد او به دل بَحْر آمده هر سَرِ مویَش یکی حاتِم‌کَده
۳۰۲۵ حاتِم اَرْ بودی گدایِ او شُدی سَر نَهادی خاکِ پایِ او شُدی
۳۰۲۶ گَر بِدادی تِشنه را بَحْری زُلال در کَرَم شَرمَنده بودی زان نَوال
۳۰۲۷ وَرْ بِکَردی ذَرّه‌یی را مَشرقی بودی آن در هِمَّتَش نالایِقی
۳۰۲۸ بر امیدِ او بِیامَد آن غریب کو غریبان را بُدی خویش و نَسیب
۳۰۲۹ با دَرَش بود آن غریبْ آموخته وامِ بی‌حَدْ از عَطایَش توخته
۳۰۳۰ هم به پُشتِ آن کَریمْ او وام کرد که به بَخْشِش هاش واثِق بود مَرد
۳۰۳۱ لا اُبالی گشته زو و وامْ‌جو بر امیدِ قُلْزُمِ اِکْرامْ‌خو
۳۰۳۲ وامْ‌داران روتُرُش او شادکام هَمچو گُلْ خَندان از آن رَوْضُ الْکِرام
۳۰۳۳ گرم شُد پُشتَش زِ خورشیدِ عَرَب چه غَمَسْتَش از سِبالِ بولَهَب
۳۰۳۴ چون که دارد عَهْد و پیوندِ سَحاب کِی دریغ آید زِ سَقّایانْش آب؟
۳۰۳۵ ساحِرانِ واقِف از دستِ خدا کِی نَهَند این دست و پا را دست و پا؟
۳۰۳۶ روبَهی که هست زان شیرانْش پُشت بِشْکَند کَلّه‌یْ پَلَنگان را به مُشت

#دکلمه_مثنوی

#شرح_مثنوی
#داستانهای_مثنوی_مولانا

در تبریز محتسبی بود به نام بدرالدین که به سخاوت و دستگیری از فقرا شهره بود حتی شهره‌تر از حاتم طایی. در آن میان درویشی بود که بارها مورد دستگیری و لطف محتسب قرار گرفته بود و به امید بخشش ها و جود فراوان او، دچار وامی سنگین شده بود که از ادایش وا مانده بود. به همین منظور راهی تبریز شد تا خود را ازین مهلکه نجات دهد.همین که به تبریز رسید بلافاصله سمت خانه محتسب رفت که در بین راه خبری هولناک شنید. بله، محتسب مرده بود. فقیر از شنیدن این خبر نعره‌ای زد و بیهوش بر زمین افتاد. مردم دور او جمع شدند. وقتی به هوش آمد اولین جمله ای که گفت این بود: خداوندا من گنه کارم که از لطف تو گسسته و بخشش بنده‌ات دلبسته‌ام.سخای بنده تو در مقابل جود تو هیچ نیست. او از دل بستن به خلق توبه کرد اما در فقدان محتسب همچنان گریان بود. تا اینکه مددکاری جوانمرد پیشقدم شد و تمام شهر را برای جمع آوری کمک به او گشت. اما کل مبلغی که او جمع کرد ۹۰ دینار بود حال آنکه کل قرض فقیر ۹۰۰۰ دینار بود. جوانمرد که از کمک مردم ناامید شد دست فقیر را گرفت و بر مزار محتسب برد. فقیر بر مزار محتسب زار زار گریست و از روح او مدد جست. فقیر شب را به خانه مددکار رفت. نیمه شب مددکار محتسب را در خواب دید که به او گفت : من از احوال این فرد خبر داشتم و به همین خاطر کیسه‌ای زر برایش کنار گذاشته‌ام تا هم قرضش را دهد و هم زندگی جدیدی بسازد. اما فرصت نشد خودم آن را به دستش برسانم پس به فلان مکان برو و آن کیسه را به او بده و به میراث دارانم گوشزد کن مبادا ازین کار من رنجه شوند. بدین ترتیب وام آن فقیر گزارده شد. معانی که مولانا درین حکایت درنظر داشته را می‌توان اینچنین خلاصه کرد که چه بسا مرده‌ای که از زیر خروارها خاک فایده وجودی‌اش بسی بیشتر از زنده‌هاست. و معانی دیگری چون توکل به خدا و بریدن از خلق نیز مدنظر می‌باشد.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *