مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۱۱ – باقیِ قِصّهٔ اَهلِ سَبا

 

۳۶۴ آن سَبا زَاهْلِ صِبا بودند و خام کارَشان کُفرانِ نِعمَت با کِرام
۳۶۵ باشد آن کُفرانِ نِعمَت در مِثال که کُنی با مُحسنِ خود تو جِدال
۳۶۶ که نمی‌باید مَرا این نیکُوی من به رَنجَم زین، چه رَنجَم می‌شوی؟
۳۶۷ لُطف کُن این نیکُوی را دور کُن من نخواهم چَشم، زودَم کور کُن
۳۶۸ پس سَبا گُفتند باعِدْ بَیْنَنا شَیْنُنا خَیْرٌ لَنا خُذْ زَیْنَنا
۳۶۹ ما نمی‌خواهیم این ایوان و باغ نه زَنانِ خوب و نه اَمن و فَراغ
۳۷۰ شهرها نزدیکِ همدیگر بَد است آن بیابان است خوش، کان‌جا دَد است
۳۷۱ یَطْلُبُ الاِنْسانُ فِی الصَّیْفِ الشِّتا فَاِذا جاءَ الشِّتا اَنْکَرَ ذا
۳۷۲ فَهْوَ لا یَرْضی بِحالٍ اَبَدا لا بِضیقٍ لا بِعَیْشٍ رَغَدا
۳۷۳ قُتِلَ الاِنْسانُ ما اَکْفَرَهُ کُلَّما نالَ هُدًی اَنْکًرَهُ
۳۷۴ نَفْس زین‌سان است، زان شد کُشتنی اُقْتُلوا اَنْفُسَکُمْ گفت آن سَنی
۳۷۵ خارِ سه‌سوی است هر چون کِشْ نَهی دَرخَلَد، وَز زَخمِ او تو کِی جَهی؟
۳۷۶ آتشِ تَرکِ هَوا در خارْ زَن دست اَندَر یارِ نیکوکار زن
۳۷۷ چون زِ حَد بُردند اَصحابِ سَبا که به پیشِ ما وَبا بِهْ از صَبا
۳۷۸ ناصِحانْشان در نصیحت آمدند از فُسوق و کُفر مانع می‌شدند
۳۷۹ قَصدِ خونِ ناصِحان می‌داشتند تُخمِ فِسْق و کافِری می‌کاشتند
۳۸۰ چون قَضا آید شود تَنگْ این جهان از قَضا حَلوا شود رَنجِ دَهان
۳۸۱ گفت اذا جاءَ الْقَضا ضاقَ الْفَضا تُحْجَبُ الْاَبْصارُ اِذْ جاءَ الْقَضا
۳۸۲ چَشمْ بسته می‌شود وقتِ قَضا تا نَبینَد چَشمْ کُحْلِ چَشم را
۳۸۳ مَکرِ آن فارِس چو اَنْگیزید گَرد آن غُبارَت زِاسْتِغاثَت دور کرد
۳۸۴ سویِ فارِس رو، مَرو سویِ غُبار وَرنه بر تو کوبَد آن مَکرِ سوار
۳۸۵ گفت حَق آن را کِه این گُرگَش بِخَورْد دید گَردِ گُرگ، چون زاری نکرد؟
۳۸۶ او نمی‌دانست گَردِ گُرگ را؟ با چُنین دانشْ چرا کرد او چَرا؟
۳۸۷ گوسفندان بویِ گُرگِ با گَزَند می‌بِدانَند و به هر سو می‌خَزَند
۳۸۸ مَغزِ حیواناتْ بویِ شیر را می‌بِدانَد، تَرک می‌گوید چَرا
۳۸۹ بویِ شیرِ خَشمْ دیدی، بازگَرد با مُناجات و حَذَر اَنْباز گَرد
۳۹۰ وانَگَشتَند آن گُروه از گَردِ گُرگ گُرگِ مِحنَت بَعدِ گَرد آمد سُتُرگ
۳۹۱ بَردَرید آن گوسفندان را به خشم که زِ چوپانِ خِرَد بَستَند چَشم
۳۹۲ چند چوپانْشان بِخوانْد و نامَدَند خاکِ غَم در چَشمِ چوپان می‌زَدَند
۳۹۳ که بُرو، ما از تو خود چوپان‌تَریم چون تَبَع گردیم؟ هر یک سَروَریم
۳۹۴ طُعمهٔ گُرگیم و آنِ یارْ نه هیزُمِ ناریم و آنِ عار نه
۳۹۵ حَمْیَتی بُد جاهِلیَّت در دِماغ بانگِ شومی بر دِمَنْشان کرد زاغ
۳۹۶ بَهرِ مَظلومان هَمی‌کَندَند چاه در چَهْ افتادند و می‌گُفتند آه
۳۹۷ پوستینِ یوسُفان بِشْکافتند آنچه می‌کردند یک یک یافتند
۳۹۸ کیست آن یوسُف؟ دلِ حَق‌جویِ تو چون اسیری بسته اَنْدَر کویِ تو
۳۹۹ جِبرییلی را بر اُسْتُن بَسته‌ای پَرّ و بالَش را به صد جا خَسته‌ای
۴۰۰ پیشِ او گوساله بِریان آوَری کَهْ کَشی او را به کَهْدان آوَری
۴۰۱ که بِخور؟ این است ما را لوت و پوت نیست او را جُز لِقاءُ اللّهْ قوت
۴۰۲ زین شِکَنجه وْ اِمتِحان آن مُبْتَلا می‌کُند از تو شِکایَت با خدا
۴۰۳ کِی خدا اَفغان ازین گُرگِ کُهُن گویَدَش نَکْ وَقت آمد، صَبر کُن
۴۰۴ دادِ تو واخواهم از هر بی‌خَبَر دادْ کِه‌دْهَدْ جُز خدایِ دادگَر؟
۴۰۵ او هَمی‌گوید که صَبرم شُد فَنا در فِراقِ رویِ تو یا رَبَّنا
۴۰۶ اَحمَدم دَرمانده در دستِ یَهود صالِحَم، افتاده در حَبسِ ثَمود
۴۰۷ ای سَعادت‌بخشِ جانِ اَنبیا یا بِکُش، یا بازخوانَم، یا بیا
۴۰۸ با فِراقَت کافِران را نیست تاب می‌گُوَد یا لَیْتَنی کُنْتُ تُراب
۴۰۹ حالِ او این است، کو خود زان‌سو است چون بُوَد بی‌تو کسی کآنِ تو است؟
۴۱۰ حَق هَمی‌گوید که آری، ای نَزِه لیک بِشْنو، صَبر آر و صَبر بِهْ
۴۱۱ صبح نزدیک است خامُش، کَم خُروش من هَمی‌کوشَم پِیِ تو، تو مَکوش

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *