مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۱۶ – رفتنِ خواجه و قومَش به سویِ دِه
۵۳۲ | خواجه و بَچْگانْ جِهازی ساختند | بر سُتوران جانِبِ دِه تاختند | |
۵۳۳ | شادمانه سویِ صَحرا رانْدَند | سافِروا کَی تَغْنَموا بر خواندند | |
۵۳۴ | کَزْ سفرها ماهْ کیخسرو شود | بیسفرها ماهْ کِی خسرو شود؟ | |
۵۳۵ | از سَفَر بَیْدَق شود فَرزینِ راد | وَزْ سَفَر یابید یوسُفْ صد مُراد | |
۵۳۶ | روزْ روی از آفتابی سوختند | شبْ زِ اَخْتَر راه میآموختند | |
۵۳۷ | خوب گشته پیشِ ایشان راهِ زشت | از نَشاطِ دِه شُده رَهْ چون بهشت | |
۵۳۸ | تَلْخ از شیرینْلبان خوش میشود | خارْ از گُلْزارْ دِلکَش میشود | |
۵۳۹ | حَنْظَل از معشوقْ خرما میشود | خانه از همخانه صَحرا میشود | |
۵۴۰ | ای بَسا از نازنینانْ خارْکَش | بر امیدِ گُلعِذارِ ماهْوَش | |
۵۴۱ | ای بَسا حَمّال گشته پُشتْریش | از برایِ دِلبَرِ مَهْروی خویش | |
۵۴۲ | کرده آهنگر جَمالِ خود سیاه | تا که شب آید بِبوسَد رویِ ماه | |
۵۴۳ | خواجه تا شب بر دُکانی چارْمیخ | زان که سَروی در دِلَش کردست بیخ | |
۵۴۴ | تاجِری دریا و خشکی میرود | آن به مِهْرِ خانهشینی میدَوَد | |
۵۴۵ | هر کِه را با مُرده سودایی بُوَد | بر امیدِ زندهسیمایی بُوَد | |
۵۴۶ | آن دُروگَر رویْ آورده به چوب | بر امیدِ خِدمَتِ مَهْرویِ خوب | |
۵۴۷ | بر امیدِ زندهیی کُن اِجْتِهاد | کو نگردد بَعدِ روزی دو جَماد | |
۵۴۸ | مونِسی مَگْزین خَسی را از خَسی | عارِیَت باشد دَرو آن مونسی | |
۵۴۹ | اُنْسِ تو با مادر و بابا کجاست؟ | گَر به جُز حَق مونِسانَت را وَفاست | |
۵۵۰ | اُنسِ تو با دایه و لالا چه شد؟ | گَر کسی شاید به غیرِ حَق عَضُد | |
۵۵۱ | اُنسِ تو با شیر و با پِستان نمانْد | نَفرَت تو از دبیرستان نمانْد | |
۵۵۲ | آن شُعاعی بود بر دیوارشان | جانِبِ خورشید وارَفت آن نِشان | |
۵۵۳ | بر هر آن چیزی که اُفْتَد آن شُعاع | تو بر آن هم عاشق آیی ای شُجاع | |
۵۵۴ | عشقِ تو بر هر چه آن موجود بود | آن زِ وَصفِ حَق زَرْاَنْدود بود | |
۵۵۵ | چون زَری با اَصل رفت و مِس بِماند | طَبْع سیر آمد طَلاقِ او بِرانْد | |
۵۵۶ | از زَراندودِ صِفاتَش پا بِکَش | از جَهالَت قَلْب را کَم گویْ خَوش | |
۵۵۷ | کان خوشی در قَلبها عاریَّت است | زیرِ زینَت مایهٔ بی زینَت است | |
۵۵۸ | زَر زِ رویِ قَلْب در کان میرَوَد | سویِ آن کان رو تو هم کان میرَوَد | |
۵۵۹ | نور از دیوار تا خور میرود | تو بِدان خور رو که دَرخور میرَوَد | |
۵۶۰ | زین سِپَس بِسْتان تو آب از آسْمان | چون ندیدی تو وَفا در ناوْدان | |
۵۶۱ | مَعْدنِ دُنْبه نباشد دامِ گُرگ | کِی شِناسد مَعْدن آن گُرگِ سِتُرگ؟ | |
۵۶۲ | زَر گُمان بُردند بَسته در گِرِه | میشِتابیدند مَغْروران به دِهْ | |
۵۶۳ | همچُنین خندان و رَقْصان میشُدند | سویِ آن دولابْ چَرخی میزدند | |
۵۶۴ | چون هَمیدیدند مُرغی میپَرید | جانِبِ دِهْ صَبرْ جامه میدَرید | |
۵۶۵ | هر کِه میآمد زِ دِه از سویِ او | بوسه میدادند خوش بر روی او | |
۵۶۶ | گَر تو رویِ یارِ ما را دیدهیی | پس تو جان را جان و ما را دیدهیی |
منظور مولانا از ناودان در این بیت می تواند انسانی باشد که به کمال وجودی خود نرسیده است.
برای اجابت خواسته ها بهتر آن است که با خدا بی واسطه ی خلق ارتباط برقرار کنیم.
منظور از ناودان توهم انسان برای رسیدن به خدا با ذهن است… پس از کاوش و بی حاصل بودن آن ، انسان به ظرف بینهایت خود برای پر شدن از می عشق میرسد