مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۱۷ – نواختنِ مَجنون آن سگ را کی مُقیمِ کویِ لیلی بود

 

۵۶۷ هَمچو مَجنونْ کو سگی را می‌نَواخت بوسه‌اَش می‌داد و پیشش می‌گُداخت
۵۶۸ گِردِ او می‌گشت خاضِعْ در طَواف هم جُلابِ شِکَّرَش می‌داد صاف
۵۶۹ بوالفُضولی گفت ای مَجنونِ خام این چه شَیْد است این که می‌آری مُدام؟
۵۷۰ پوزِ سگ دایم پَلیدی می‌خورد مَقْعَدِ خود را بلب می‌اُسْتُرد
۵۷۱ عَیْب‌های سگ بَسی او بَرشِمُرد عَیب‌دان از غَیب‌دانْ بویی نَبُرد
۵۷۲ گفت مجنون تو همه نَقْشیّ و تَن اَنْدَر آ و بِنْگَرَش از چَشمِ من
۵۷۳ کین طِلسمِ بَستهٔ مَوْلی‌ست این پاسْبانِ کوچهٔ لَیْلی‌ست این
۵۷۴ هِمَّتش بین و دل و جان و شناخت کو کجا بُگْزید و مَسْکَن‌گاه ساخت؟
۵۷۵ او سگِ فَرُّخ‌رُخِ کَهْفِ من است بلکه او هم‌دَرد و هم‌لَهْفِ من است
۵۷۶ آن سگی که باشد اَنْدَر کویِ او من به شیران کِی دَهَم یک موی او؟
۵۷۷ ای کِه شیران مَر سگانَش را غُلام گفت اِمْکان نیست خامُش وَالسَّلام
۵۷۸ گَر زِ صورت بُگْذرید ای دوستان جَنَّت است و گُلْسِتان در گُلْسِتان
۵۷۹ صورتِ خود چون شکستی سوختی صورتِ کُل را شِکَست آموختی
۵۸۰ بَعد ازان هر صورتی را بشکنی هَمچو حِیْدَر بابِ خَیْبَر بَرکَنی
۵۸۱ سُغْبهٔ صورت شُد آن خواجه‌یْ سَلیم که به دِه می‌شُد به گُفتارِ سَقیم
۵۸۲ سویِ دامِ آن تَمَلُّق شادمان هَمچو مُرغی سویِ دانه‌ی امتحان
۵۸۳ از کَرَم دانست مُرغْ آن دانه را غایَتِ حِرص است نه جود آن عَطا
۵۸۴ مُرغکان در طَمْعِ دانه شادمان سویِ آن تَزویرْ پَرّان و دَوان
۵۸۵ گَر زِ شادی خواجه آگاهَت کُنَم تَرسَم ای رَهْ‌رو که بی‌گاهَت کُنم
۵۸۶ مُخْتَصَر کردم چو آمد دِهْ پَدید خود نبود آن دِهْ رَهِ دیگر گُزید
۵۸۷ قُربِ ماهی دِهْ به دِه می‌تاختند زان که راهِ دِهْ نِکو نَشْناختند
۵۸۸ هر کِه در رَهْ بی قَلاوزی رَوَد هر دو روزه راه صدساله شود
۵۸۹ هر که تازد سویِ کعبه بی دلیل هَمچو این سَرگَشتگان گردد ذَلیل
۵۹۰ هر که گیرد پیشه‌یی بی‌اوسْتا ریش‌خَندی شُد به شهر و روستا
۵۹۱ جُز که نادر باشد اَنْدَر خافِقَیْن آدمی سَر بَرزَنَد بی‌والِدَین
۵۹۲ مالْ او یابَد که کَسْبی می‌کُند نادری باشد که بر گنجی زَنَد
۵۹۳ مُصْطَفایی کو که جِسْمَش جان بُوَد؟ تا که رَحْمنْ عَلَّمَ‌الْقُرآن بُوَد
۵۹۴ اَهْلِ تَن را جُمله عَلَّمْ بِالْقَلَم واسِطه اَفْراشت در بَذْلِ کَرَم
۵۹۵ هر حَریصی هست مَحْروم ای پسر چون حَریصان تَک مَرو آهسته‌تر
۵۹۶ اَنْدَر آن رَهْ رَنج‌ها دیدند و تاب چون عذابِ مُرغِ خاکی در عذاب
۵۹۷ سیر گشته از دِهْ و از روستا وَزْ شِکَرریزِ چُنان نااوسْتا

#دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

مجنون، عاشق و دلسوخته لیلی، روزی در کوی معشوقه سگی دید و او را نوازش کرد و بوسید. مردکی فضول و یاوه گو از آن نزدیکی می‌گذشت که این صحنه را دید و رو به مجنون گفت: ای مجنون این چه نادانی است که انجام می‌دهی؟! مگر نمی‌دانی که سگ نجس است! تو را با سگ چه کار؟! خلاصه شروع کرد به شمردن معایب سگ. مجنون رو به او گفت: تو فقط در بند ظاهری، به درون بیا و از چشم من به این سگ نگاه کن. به همت و معرفت او بنگر و ببین که این سگ کجا مسکن گزیده است! او ساکن کوی لیلی است پس او همچون سگ اصحاب کهف خجسته رو و مبارک است.

منظور مولانا ازین حکایت: اگر از مرتبه صورت بگذرید و به معنا برسید آنگاه به بطن حقایق رسیده‌اید.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *