مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۱۸ – رَسیدنِ خواجه و قَوْمَش به دِه و نادیده و ناشناخته آوردنِ روستایی ایشان را

 

۵۹۸ بَعدِ ماهی چون رَسیدند آن‌طَرَف بی‌نَوا ایشان سُتوران بی‌عَلَف
۵۹۹ روستایی بین که از بَدنیَّتی می‌کُند بَعْدَ اللَّتیّا وَالَّتی
۶۰۰ رویْ پنهان می‌کُند زیشان به روز تا سویِ باغَش بِنَگْشایَند پوز
۶۰۱ آن‌چُنان رو که همه زَرْق و شَر است از مُسلمانان نَهانْ اولیٰ‌تَر است
۶۰۲ روی‌ها باشد که دیوانْ چون مگس بر سَرَش بِنْشَسته باشند چون حَرَس
۶۰۳ چون بِبینی رویِ او، در تو فُتند یا مَبین آن رو چو دیدی خوش مَخَند
۶۰۴ در چُنان رویِ خَبیثِ عاصیه گفت یَزدان نَسْفَعَنْ بِالنّاصِیَه
۶۰۵ چون بِپُرسیدند و خانه‌ش یافتند هَمچو خویشان سویِ دَر بِشْتافتند
۶۰۶ دَر فروبَستَند اَهْلِ خانه‌اَش خواجه شُد زین کَژْرَوی دیوانه‌وَش
۶۰۷ لیک هنگامِ دُرُشتی هم نبود چون دَراُفتادی به چَهْ، تیزی چه سود؟
۶۰۸ بر دَرَش مانْدند ایشان پنج روز شب به سَرما، روزْ خود خورشیدسوز
۶۰۹ نه زِ غَفلَت بود مانْدن نه خَری بلکه بود از اِضطِرار و بی‌خَری
۶۱۰ با لَئیمان بَسته نیکان زِاضطِرار شیرْ مُرداری خورَد از جوعِ زار
۶۱۱ او هَمی‌دیدش هَمی‌کردش سلام که فُلانَم من، مرا این است نام
۶۱۲ گفت باشد، من چه دانم تو کی‌ای؟ یا پَلیدی یا قَرینِ پاکی‌ای
۶۱۳ گفت این دَمْ با قیامَت شُد شَبیه تا برادر شُد یَفِرُّ مِنْ اَخیه
۶۱۴ شَرح می‌کردش که من آنَم که تو لوت‌ها خوردی زِ خوانِ من دوتو
۶۱۵ آن فُلان روزَت خریدم آن مَتاع کُلُّ سِرِّ جاوَزَ الْاِثْنَیْنِ شاع
۶۱۶ سِرِّ مِهرِ ما شَنیدَسْتند خَلْق شَرم دارد رو چو نِعمَت خورْد حَلْق
۶۱۷ او هَمی‌گُفتَش چه گویی تُرَّهات؟ نه تو را دانم، نه نامِ تو، نه جات
۶۱۸ پنجمین شب ابر و بارانی گرفت کاسْمان از بارِشَش دارد شِگِفت
۶۱۹ چون رَسید آن کارْد اَنْدَر استخوان حَلْقه زد خواجه که مِهْتَر را بِخوان
۶۲۰ چون به صد اِلْحاح آمد سویِ دَر گفت آخِر چیست ای جانِ پدر؟
۶۲۱ گفت من آن حُقّه‌ها بُگْذاشتم تَرک کردم آنچه می‌پِنْداشتم
۶۲۲ پنج‌ساله رنج دیدم پنج روز جانِ مِسْکینَم دَرین گرما و سوز
۶۲۳ یک جَفا از خویش و از یار و تَبار در گِرانی هست چون سیصد هزار
۶۲۴ زانکه دلْ نَنْهاد بر جور و جَفاش جانْش خوگَر بود با لُطف و وَفاش
۶۲۵ هرچه بر مَردم بَلا و شِدَّت است این یَقین دان کَز خِلافِ عادت است
۶۲۶ گفت ای خورشیدِ مِهرَت در زَوال گَر تو خونم ریختی، کردم حَلال
۶۲۷ امشبِ باران به ما دِهْ گوشه‌ای تا بیابی در قیامَت توشه‌ای
۶۲۸ گفت یک گوشه‌ست آنِ باغْبان هست اینجا گُرگ را او پاسْبان
۶۲۹ در کَفَش تیر و کَمان از بَهرِ گُرگ تا زَنَد گَر آید آن گُرگِ سُتُرگ
۶۳۰ گَر تو آن خِدمَت کُنی، جا آنِ توست وَرْنه جایِ دیگری فَرمایْ جُست
۶۳۱ گفت صد خِدمَت کُنم، تو جایْ دِهْ آن کَمان و تیر در کَفَّم بِنِه
۶۳۲ من نَخُسبَم حارِسیِّ رَز کُنم گَر بَرآرَد گُرگ، سَر تیرش زَنَم
۶۳۳ بَهرِ حَق مَگْذارم امشب ای دودِل آبِ باران بر سَر و در زیرْ گِل
۶۳۴ گوشه‌ای خالی شُد و او با عِیال رفت آنجا جایِ تَنگ و بی‌مَجال
۶۳۵ چون مَلَخ بر هَمدِگَر گشته سَوار از نَهیبِ سَیْل اَنْدَر کُنجِ غار
۶۳۶ شبْ همه شب جُمله گویان ای خدا این سِزایِ ما، سِزایِ ما، سِزا
۶۳۷ این سِزایِ آنکه شُد یارِ خَسان یا کسی کرد از برایِ ناکَسان
۶۳۸ این سِزایِ آنکه اَنْدَر طَمْعِ خام تَرک گوید خِدمَتِ خاکِ کِرام
۶۳۹ خاکِ پاکانْ لیسی و دیوارشان بهتر از عام و رَز و گُلْزارَشان
۶۴۰ بَندهٔ یک مَردِ روشنْ‌دل شوی بِهْ که بر فَرقِ سَرِ شاهان رَوی
۶۴۱ از مُلوکِ خاکْ جُز بانگِ دُهُل تو نخواهی یافت ای پیکِ سُبُل
۶۴۲ شهریان خود رَه‌زَنان نِسبَت به روح روستایی کیست؟ گیج و بی‌فُتوح
۶۴۳ این سِزایِ آنکه بی‌تَدبیرِ عقل بانگِ غولی آمَدَش، بُگْزید نَقْل
۶۴۴ چون پَشیمانی زِ دل شُد تا شَغاف زین سِپَس سودی ندارد اِعتِراف
۶۴۵ آن کَمان و تیر اَنْدَر دستِ او گُرگ را جویان همه شب سو به سو
۶۴۶ گُرگ بر وِیْ خود مُسَلَّط چون شَرَر گُرگْ جویان و زِ گُرگ او بی‌خَبَر
۶۴۷ هر پَشه، هر کَیْک، چون گُرگی شُده اَنْدَر آن ویرانه‌شان زَخمی زده
۶۴۸ فُرصَتِ آن پَشّه رانْدن هم نبود از نَهیبِ حَملهٔ گُرگِ عَنود
۶۴۹ تا نَبایَد گُرگ آسیبی زَنَد روستایی ریشِ خواجه بَرکَند
۶۵۰ این چُنین دندان‌کَنان تا نیم‌شب جانَشان از ناف می‌آمد به لب
۶۵۱ ناگهان تِمْثالِ گُرگِ هِشْته‌ای سَر بَرآوَرْد از فَرازِ پُشته‌ای
۶۵۲ تیر را بُگْشاد آن خواجه زِ شَسْت زَد بر آن حیوان که تا اُفْتاد پَست
۶۵۳ اَنْدَر اُفْتادن زِ حیوان بادْ جَست روستایی های کرد و کوفْت دست
۶۵۴ ناجَوانمَردا که خَرکُرّه‌یْ من است گفت نه، این گُرگِ چون آهَرْمَن است
۶۵۵ اَنْدَرو اَشْکالِ گُرگی ظاهر است شَکلِ او از گُرگیِ او مُخْبِر است
۶۵۶ گفت نه، بادی که جَست از فَرْجِ وِیْ می‌شِناسَم هم چُنانْک آبی زِ مِیْ
۶۵۷ کُشته‌ای خَرکُرِّه‌اَم را در ریاض که مَبادَت بَسْط هرگز زِ انْقِباض
۶۵۸ گفت نیکوتَر تَفَحُّص کُن شب است شَخص‌ها در شب زِ ناظِر مُحْجَب است
۶۵۹ شب غَلَط بِنْمایَد و مُبْدَل بَسی دیدِ صایِب شب ندارد هرکسی
۶۶۰ هم شب و هم ابر و هم بارانِ ژَرْف این سه تاریکی غَلَط آرد شِگَرف
۶۶۱ گفت آن بر من چو روزِ روشن است می‌شِناسَم، بادِ خَرکُرِّه‌یْ من است
۶۶۲ در میانِ بیست باد، آن باد را می‌شِناسَم چون مسافر زاد را
۶۶۳ خواجه بَرجَست و بِیامَد ناشِکِفت روستایی را گَریبانَش گرفت
۶۶۴ کَابْلَهِ طَرّار شَیْد آورده‌ای؟ بَنْگ و اَفْیون هردو با هم خورده‌ای؟
۶۶۵ در سه تاریکی شِناسی بادِ خَر چون نَدانی مَر مرا ای خیره‌سَر؟
۶۶۶ آنکه داند نیم‌شب گوساله را چون نَدانَد هَمرَهِ دَه‌ساله را؟
۶۶۷ خویشتن را عارف و والِه کُنی خاکْ در چَشمِ مُرُوَّت می‌زَنی
۶۶۸ که مرا از خویش هم آگاه نیست در دِلَم گُنجایِ جُز اَلله نیست
۶۶۹ آنچه دی خوردم، از آنم یاد نیست این دل از غیرِ تَحَیُّر شاد نیست
۶۷۰ عاقل و مَجنونِ حَقَّم یاد آر در چُنین بی‌خویشی‌اَم مَعْذور دار
۶۷۱ آنکه مُرداری خورَد یعنی نَبید شَرعْ او را سویِ مَعْذوران کَشید
۶۷۲ مَست و بَنگی را طَلاق و بَیْع نیست هَمچو طِفل است او، مُعاف و مُعْتَقی‌ست
۶۷۳ مَستی‌ای کایَد زِ بویِ شاهِ فَرد صد خُمِ میْ در سَر و مَغز آن نکرد
۶۷۴ پس بَرو تَکْلیفْ چون باشد رَوا؟ اسبْ ساقِط گشت و شُد بی‌دست و پا
۶۷۵ بارْ کِه نْهَد در جهان خَرکُرّه را؟ دَرس کِه دْهَد پارسی بومُرّه را؟
۶۷۶ بار بَرگیرند چون آمد عَرَج گفت حَق لَیْسَ عَلَی الْاَعْمیٰ حَرَج
۶۷۷ سویِ خود اَعْمیٰ شُدم، از حَقْ بَصیر پس مُعافَم از قَلیل و از کَثیر
۶۷۸ لافِ درویشی زنیّ و بی‌خَودی هایْ هویِ مَسْتیانِ ایزدی
۶۷۹ که زمین را من نَدانَم ز آسْمان اِمْتِحانَت کرد غَیرت اِمْتِحان
۶۸۰ بادِ خَرکُرِّهٔ چُنین رُسوات کرد هستیِ نَفیِ تو را اِثْبات کرد
۶۸۱ اینچُنین رُسوا کُند حَقْ شَیْد را اینچُنین گیرد رَمیده ‌صَیْد را
۶۸۲ صد هزاران اِمتِحان است ای پسر هرکه گوید من شدم سَرهنگِ دَر
۶۸۳ گَر نَدانَد عامه او را زِامتِحان پُختگانِ راه جویَنْدَش نِشان
۶۸۴ چون کُند دَعویِّ خیّاطی خَسی اَفْکَند در پیشِ او شَهْ اَطْلَسی
۶۸۵ که بِبُرّ این را بِغَلْطاقِ فَراخ زِامتِحان پیدا شود او را دو شاخ
۶۸۶ گَر نبودی اِمتِحانِ هر بَدی هر مُخَنَّث در وَغا رُستَم بُدی
۶۸۷ خود مُخَنَّث را زِرِه پوشیده گیر چون بِبینَد زَخم، گردد چون اسیر
۶۸۸ مَستِ حَقْ هُشیار چون شُد از دُبور؟ مَستِ حَقْ نایَد به خود تا نَفْخِ صور
۶۸۹ بادهٔ حَق راست باشد بی‌دروغ دوغ خوردی، دوغ خوردی، دوغ، دوغ
۶۹۰ ساختی خود را جُنَیْد و بایَزید رو که نَشْناسَم تَبَر را از کلید
۶۹۱ بَدْرَگیّ و مَنْبَلیّ و حِرص و آز چون کُنی پنهان به شَیْد ای مَکْرساز؟
۶۹۲ خویش را مَنْصورِ حَلّاجی کُنی آتشی در پَنبهٔ یاران زَنی
۶۹۳ که بِنَشْناسَم عُمَر از بولَهَب بادِ کُرِّه‌یْ خود شِناسَم نیم‌شب
۶۹۴ ای خَری کین از تو خَر باور کُند خویش را بَهرِ تو کور و کَر کُند
۶۹۵ خویش را از رَهْروان کمتر شِمُر تو حَریفِ رَهْ‌ریانی، گُهْ مَخور
۶۹۶ باز پَر از شَیْد سویِ عقلْ تاز کِی پَرَد بر آسْمان پَرِّ مَجاز؟
۶۹۷ خویشتن را عاشقِ حَقْ ساختی عشقْ با دیوِ سیاهی باختی
۶۹۸ عاشق و معشوق را در رَستْخیز دو به دو بَندَند و پیش آرَنْد تیز
۶۹۹ تو چه خود را گیج و بی‌خود کرده‌ای؟ خونِ رَزْ کو؟ خونِ ما را خَورده‌ای
۷۰۰ رو که نَشْناسَم تو را، از من بِجِه عارفِ بی‌خویشَم و بُهلولِ دِهْ
۷۰۱ تو تَوَهُّم می‌کُنی از قُربِ حَق که طَبَق‌گَر دور نَبْوَد از طَبَق
۷۰۲ این نمی‌بینی که قُربِ اَوْلیا صد کَرامَت دارد و کار و کیا
۷۰۳ آهن از داوود مومی می‌شود موم در دَستَت چو آهن می‌بُوَد
۷۰۴ قُربِ خَلْق و رِزْق بر جُمله‌ست عام قُربِ وَحیِ عشق دارند این کِرام
۷۰۵ قُرب بر انواع باشد ای پدر می‌زَنَد خورشید بر کُهْسار و زَر
۷۰۶ لیکْ قُربی هست با زَرْ شید را که ازان آگَهْ نباشد بید را
۷۰۷ شاخِ خُشک و تَر قَریبِ آفتاب آفتاب از هر دو کِی دارد حِجاب؟
۷۰۸ لیکْ کو آن قُربَتِ شاخِ طَری که ثِمارِ پُخته از وِی می‌خَوری؟
۷۰۹ شاخِ خُشک از قُربَتِ آن آفتاب غیرِ زوتَر خُشک گشتن گو بیاب
۷۱۰ آنچنان مَستی مَباش ای بی‌خِرَد که به عقل آید پشیمانی خورَد
۷۱۱ بلک ازان مَستان که چون مِیْ می‌خورند عقل‌هایِ پُخته حَسرت می‌بَرند
۷۱۲ ای گرفته هَمچو گُربه موشِ پیر گَر ازان مِیْ شیرگیری، شیر گیر
۷۱۳ ای بِخورده از خیالی جامِ هیچ هَمچو مَستانِ حَقایق بَرمَپیچ
۷۱۴ می‌فُتی این سو و آن سو مَست‌وار ای تو این سو نیستَت زان‌سو گُذار
۷۱۵ گَر بِدان سو راه یابی بَعد ازان گَهْ بدین سو، گَهْ بِدان سو سَرفَشان
۷۱۶ جُمله این سویی از آن سو گَپْ مَزَن چون نداری مرگ هَرزه جان مَکَن
۷۱۷ آن خَضِرجانْ کَزْ اَجَل نَهْراسَد او شاید اَر مَخْلوق را نَشْناسَد او
۷۱۸ کام از ذوقِ تَوهُّم خَوش کُنی در دَمی در خیکِ خود پُرَّش کُنی
۷۱۹ پس به یک سوزن تَهی گَردی زِ باد اینچنین فَربه تَنِ عاقلْ مَباد
۷۲۰ کوزه‌ها سازی زِ بَرف اَنْدَر شِتا کِی کُند چون آب بیند آن وَفا؟

#دکلمه_مثنوی

 

#شرح_مثنوی

اگر خاک پا و دیوار پاکدلان را ببوسی، بهتر از همنشینی با عوام الناس و رفتن در باغ و گلستان آن ها است

اگر به یک انسان روشن دل خدمت کنی، بهتر از این است که بر فرق سر شاهان بنشینی.

ای روندۀ راهها، از پادشاهان و سلاطین دنیا، به غیر از سر و صدا و شکوه ظاهری، هیچ چیز دیگری نخواهی یافت.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *