مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۱۶۸ – وَفات یافتنِ بِلالْ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ با شادی

 

۳۵۱۸ چون بِلال از ضَعف شُد هَمچون هِلال رنگِ مرگ افتاد بر رویِ بِلال
۳۵۱۹ جُفتِ او دیدش بِگُفتا وا حَرَب پس بِلالَش گفت نه نه واطَرَب
۳۵۲۰ تا کُنون اَنْدَر حَرَب بودم زِ زیست تو چه دانی؟ مرگْ چون عیش است وچیست
۳۵۲۱ این هَمی گفت و رُخَش در عَیْنِ گفت نَرگس و گُلْبَرگ و لاله می‌شِکُفت
۳۵۲۲ تابِ رو و چَشمِ پُر اَنْوارِ او می گواهی داد بر گفتارِ او
۳۵۲۳ هر سِیَه دل می سِیَه دیدی وِرا مَردمِ دیده سیاه آمد چرا؟
۳۵۲۴ مَردمِ نادیده باشد رو سیاه مَردمِ دیده بُوَد مِرآتِ ماه
۳۵۲۵ خود کِه بیند مَردمِ دیده‌یْ تورا در جهان جُز مَردمِ دیده‌فَزا؟
۳۵۲۶ چون به غَیرِ مَردمِ دیده‌ش نَدید پس به غَیرِ او کِه در رَنگَش رَسید؟
۳۵۲۷ پس جُز او جُمله مُقَلِّد آمدند در صِفاتِ مَردمِ دیده بلند
۳۵۲۸ گفت جُفتَش اَلْفِراق ای خوشْ‌خِصال گفت نه نه اَلْوِصال است اَلْوِصال
۳۵۲۹ گفت جُفت امشب غَریبی می‌رَوی از تَبار و خویشْ غایب می‌شَوی
۳۵۳۰ گفت نه نه بلکه امشب جانِ من می‌رَسَد خود از غَریبی در وَطَن
۳۵۳۱ گفت رویَت را کجا بینیم ما؟ گفت اَنْدَر حَلْقهٔ خاصِ خدا
۳۵۳۲ حَلْقهٔ خاصَش به تو پیوسته است گَر نَظَر بالا کُنی نه سویِ پَست
۳۵۳۳ اَنْدَر آن حَلْقه زِ رَبُّ الْعالَمین نور می‌تابَد چو در حَلْقه نگین
۳۵۳۴ گفت ویران گشت این خانه دَریغ گفت اَنْدَر مَهْ نِگَر مَنْگَر به میغ
۳۵۳۵ کرد ویران تا کُند مَعْمورتَر قَومَم اَنْبُه بود و خانه مُخْتَصَر

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *