مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۱۷۸ – قِصّه وکیلِ صَدْرِ جهان که مُتَّهَم شُد و از بُخارا گُریخت از بیمِ جان باز عشقش کَشید رو کَشان که کارِ جانْ سَهْل باشد عاشقان را

 

۳۶۸۷ در بُخارا بَندهٔ صَدْرِ جهان مُتَّهَم شُد گشت از صَدْرَش نَهان
۳۶۸۸ مُدَّتِ دَهْ سالْ سَرگَردان بِگَشت گَهْ خراسانْ گَهْ کُهِسْتان گاه دشت
۳۶۸۹ از پَسِ دَهْ سال او از اِشْتیاق گشت بی‌طاقَتْ زِ اَیّامِ فِراق
۳۶۹۰ گفت تابِ فُرقَتَم زین پَسْ نَمانْد صَبر کِی دانَد خَلاعَت را نِشانْد؟
۳۶۹۱ از فِراقْ این خاک‌ها شوره بُوَد آبْ زَرد و گَنْده و تیره شود
۳۶۹۲ بادِ جانْ‌اَفْزا وَخِم گردد وَبا آتشی خاکستری گردد هَبا
۳۶۹۳ باغْ چون جَنَّت شود دارُ الْمَرَض زَرد و ریزانْ بَرگِ او اَنْدَر حَرَض
۳۶۹۴ عقلِ دَرّاک از فِراقِ دوستان هَمچو تیراَنْدازِ اِشْکَسته کَمان
۳۶۹۵ دوزخ از فُرقَت چُنان سوزان شُده است پیر از فُرقَت چُنان لَرْزان شُده است
۳۶۹۶ گَر بگویم از فِراقِ چون شَرار تا قیامَت یک بُوَد از صد هزار
۳۶۹۷ پَس زِ شَرحِ سوزِ او کَم زَن نَفَس رَبِّ سَلِّمْ رَبِّ سَلِّمْ گوی و بَسْ
۳۶۹۸ هرچه از وِیْ شاد گردی در جهان از فِراقِ او بِیَندیش آن زمان
۳۶۹۹ زانچه گشتی شاد بَسْ کَس شاد شُد آخِر از وِیْ جَست و هَمچون باد شُد
۳۷۰۰ از تو هم بِجْهَد تو دل بر وِیْ مَنِه پیش ازان کو بِجْهَد از وِیْ تو بِجِه

#دکلمه_مثنوی

#داستان_مثنوی_معنوی
وکیل و بنده ی صدرجهان – یکی از صاحب منصبان بخارا- در نزد خواجه متهم شد و ناچار از بخارا گریخت و مدت ده سال در اطراف خراسان در دشت و کوه و صحرا متواری بود.
با وجود جرمی که از وی سرزده بود، به صدر جهان علاقه ی آتشین داشت با خود عزم کرد که به دیار او شتابد و به این هجران پایان دهد.ملامتگران او را دوره میکنند که تو که جان به در بردی حتما عقلت را از دست دادی که میخواهی دوباره به بخارا برگردی ، اما عشق به صدر جهان
آنقدر عمیق است و او را بی قرار کرده که او فکر میکند مردن در کنار او بهتر از زندگی بدون اوست .
این داستان بسیار عمیق و عاشقانه است . دو طرف داریم صدر جهان و دوستدار او . آنقدر سخنان رد و بدل شده در این داستان زیبا و تاثیر گذار است که داستان را از کوبنده ترین داستان های مثنوی کرده و آنقدر پر حلاوت و حرارت است که نشان میدهد مولانا در تمام ابیات ، حدیث خود را به زبان آنها بیان میکند .
مولانا در ابیات اولیه به ماجرای بین این دو اشاره ای می کند و به سراغ فراق می رود . به نظر او تمام دردها و رنج ها و تلخی های هستی نتیجه ی فراق از مبدا هستی است . عقل هم از فراق از کار می افتد و دوزخ نیز به خاطر فراق از حق سوزان شده .
در برابر همه ی اینها تنها چاره، پناه به خداوند است .
در ابیات انتهای این بخش ، مولانا در مورد فراق ها میگوید. هر چیزی که با آن شاد شدی، روزی از دست تو نیز خواهد رفت، پس تو به چیزی دل نبند.

 

 

 

1 پاسخ
  1. خورشید
    خورشید گفته:

    🌞

    هرچه از وِی شاد گردی در جهان
    از فِراقِ او بیَندیش آن زمان

    زآنچه گشتی شاد، بس کَس شاد شد
    آخر از وِی جَست و هم‌چون باد شد

    از تو هم بِجْهَد، تو دل بر وی مَنه
    پیش از آن کو بِجْهَد، از وِی تو بِجِه

    #مثنوی_مولانا
    دفتر سوم، بخش
    ابیات ۳۶۹۹_۳۶۹۷

    🚘🏠💰👸🏻

    ☆ در این جهان داشتنِ هر چیزی باعث خوشحالی و شادیِ تو شد، همان زمان به از دست دادنش فکر کن. چون در این دنیا هیچ چیزی ثبات ندارد.

    ☆ چیزی که تو رو شاد کرده، باعث خوشحالیِ بسیاری از انسانهای گذشته هم شده، ولی همانطوری که می‌بینی مثل باد از دست آنها هم رفت.

    ☆ بِدان، هر آنچه که باعث شادی توست، از دست رفتنی است، پس دلبسته وجودِ آنها مشو، قبل از اینکه زمانه آنها را از دست تو بگیرد، خودت را از وابستگی به آنها رها کن.

    🔸به هیچ‌یک از داشته‌هایمان افتخار نکنیم، دلخوش و دلبسته دارایی، زیبایی، پُست و مقام، دانش و …. نباشیم در چشم بهم زدنی ممکن است از دستشان بدهیم.

    #وارستگی

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *