مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۱۸۰ – گفتنِ روحُ الْقُدُس مَریَم را که من رَسولِ حَقَّم به تو آشفته مَشو و پنهان مَشو از من که فرمانْ این است

 

۳۷۶۹ بانگ بر وِیْ زد نِمودارِ کَرَم که اَمینِ حَضرتَم از من مَرَم
۳۷۷۰ از سَراَفْرازانِ عِزَّت سَرمَکَش از چُنین خوش مَحْرمانْ خود درمَکَش
۳۷۷۱ این هَمی گفت و ذُباله‌یْ نورِ پاک از لَبَش می‌شُد پَیاپِی بر سِماک
۳۷۷۲ از وجودم می‌گُریزی در عَدَم در عَدَم من شاهَم و صاحِبْ عَلَم
۳۷۷۳ خود بُنَه وْ بُنگاهِ من در نیستی‌ست یک سَواره نَقْشِ من پیشِ سِتی‌ست
۳۷۷۴ مَریما بِنْگَر که نَقْشِ مُشکِلَم هم هِلالَم هم خیال اَنْدَر دِلَم
۳۷۷۵ چون خیالی در دِلَت آمد نِشَست هر کجا که می‌گُریزی با تو است
۳۷۷۶ جُز خیالی عارضی یی باطِلی کو بُوَد چون صُبحِ کاذِبْ آفِلی
۳۷۷۷ من چو صُبحِ صادقم از نورِ رَب که نگردد گِردِ روزَم هیچ شب
۳۷۷۸ هین مَکُن لاحَوْل عِمْرانْ زاده‌ام که زِ لاحَوْل این طَرَف افتاده‌ام
۳۷۷۹ مَر مرا اَصْل و غذا لاحَولْ بود نورِ لاحَوْلی که پیش از قَوْل بود
۳۷۸۰ تو هَمی‌گیری پَناه ازمن به حَق من نِگاریده‌یْ پَناهَم در سَبَق
۳۷۸۱ آن پَناهَم من که مَخْلَص‌هات بوذ تو اَعُوذ آریّ و من خود آن اَعُوذ
۳۷۸۲ آفَتی نَبْوَد بَتَر از ناشِناخت تو بَرِ یار و ندانی عشق باخت
۳۷۸۳ یار را اَغْیار پِنْداری هَمی شادی یی را نامْ بِنْهادی غَمی
۳۷۸۴ این چُنین نَخْلی که لُطْفِ یارِ ماست چون که ما دُزدیم نَخْلَش دارِ ماست
۳۷۸۵ این چُنین مُشکینْ که زُلْفِ میرِ ماست چون که بی‌عقلیم این زنجیرِ ماست
۳۷۸۶ این چُنین لُطْفی چو نیلی می‌رَوَد چون که فِرعونیم چون خون می‌شود
۳۷۸۷ خون هَمی‌گوید من آبَم هین مَریز یوسُفَم گُرگ از تواَم ای پُر سِتیز
۳۷۸۸ تو نمی‌بینی که یارِ بُردبار چون که با او ضِد شُدی گردد چو مار؟
۳۷۸۹ لَحْمِ او و شَحْمِ او دیگر نَشُد او چُنان بَد جُز که از مَنْظَر نَشُد

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *