مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۱۹۴ – دیگر باره مَلامَت کردنِ اَهْلِ مَسجد مِهْمان را از شبْ خُفتن در آن مَسجد

 

۳۹۹۴ قوم گفتندَش مَکُن جَلْدی بُرو تا نگردد جامه و جانَت گِرو
۳۹۹۵ آن زِ دور آسان نِمایَد بِهْ نِگَر که به آخِر سخت باشد رَهْ‌گُذَر
۳۹۹۶ خویشتن آویخت بَسْ مَرد و سُکُست وَقتِ پیچاپیچْ دست‌آویز جُست
۳۹۹۷ پیش تَر از واقعه آسان بُوَد در دلِ مَردم خیالِ نیک و بَد
۳۹۹۸ چون دَر آیَد اَنْدَرونِ کارْزار آن زمان گردد بر آن کَس کارْزار
۳۹۹۹ چون نه شیری هین مَنِه تو پایْ پیش کآن اَجَل گُرگ است و جانِ توست میش
۴۰۰۰ وَرْ زِ اَبْدالیّ و میشَت شیر شُد ایمِن آ که مرگِ تو سَرزیر شُد
۴۰۰۱ کیست اَبْدال؟ آن کِه او مُبْدَل شود خَمْرَش از تَبدیلِ یَزدانْ خَل شود
۴۰۰۲ لیکْ مَستی شیرگیری وَزْ گُمان شیر پِنْداری تو خود را هین مَران
۴۰۰۳ گفت حَق زَاهْلِ نِفاقِ ناسَدید بَأْسُهُمْ ما بَیْنَهُم بَأْسٌ شَدید
۴۰۰۴ در میانِ هَمدِگَر مَردانه‌اَند در غزا چون عورَتانِ خانه‌اند
۴۰۰۵ گفت پیغامبر سِپَهْدارِ غُیوب لا شَجاعَة یا فَتیٰ قَبْلَ الْحُروب
۴۰۰۶ وَقتِ لافِ غَزو مَستان کَف کُنند وَقتِ جوشِ جنگ چون کَف بی‌فَنَند
۴۰۰۷ وَقتِ ذِکْرِ غَزْو شمشیرش دراز وَقتِ کَرّ و فَرّ تیغش چون پیاز
۴۰۰۸ وَقتِ اندیشه دلِ او زَخمْ‌جو پَس به یک سوزن تَهی شُد خیکِ او
۴۰۰۹ من عَجَب دارم زِ جویایِ صَفا کو رَمَد در وَقتِ صَیْقل از جَفا
۴۰۱۰ عشق چون دَعوی جَفا دیدن گُواه چون گُواهَت نیست شُد دَعوی تَباه
۴۰۱۱ چون گُواهَت خواهد این قاضی مَرَنْج بوسه دِهْ بر مار تا یابی تو گنج
۴۰۱۲ آن جَفا با تو نباشد ای پسر بلکه با وَصْفِ بَدی اَنْدَر تو در
۴۰۱۳ بر نَمَد چوبی که آن را مَردْ زد بر نَمَد آن را نَزَد بر گَرْد زَد
۴۰۱۴ گَر بِزَد مَر اسب را آن کینه کَش آن نَزَد بر اسب زد بر سُکْسُکَش
۴۰۱۵ تا زِ سُکْسُک وارَهَد خوشْ‌پِی شود شیره را زندان کُنی تا مِیْ شود
۴۰۱۶ گفت چَندان آن یَتیمَک را زَدی چون نَتَرسیدی زِ قَهْرِ ایزدی؟
۴۰۱۷ گفت او را کِی زَدَم ای جان و دوست من بر آن دیوی زَدَم کو اَنْدَروست
۴۰۱۸ مادر اَرْ گوید تورا مرگِ تو باد مرگِ آن خو خواهد و مرگِ فَساد
۴۰۱۹ آن گروهی کَزْ اَدَب بُگْریختند آبِ مَردی و آبِ مَردان ریختند
۴۰۲۰ عاذِلانْشان از وَغا وارانْدَند تا چُنین حیز و مُخَنَّث مانْدَند
۴۰۲۱ لاف و غُرّه‌یْ ژاژْخا را کَم شِنو با چُنین‌ها در صَفِ هَیْجا مَرو
۴۰۲۲ زان که زادُوکُم خَبالًا گفت حَق کَزْ رِفاقِ سُست بَرگَردان وَرَق
۴۰۲۳ که گَر ایشان با شما هم رَهْ شوند غازیانْ بی‌مَغزْ هَمچون کَهْ شوند
۴۰۲۴ خویشتن را با شما هم‌صَف کُنند پس گُریزَند و دلِ صَفْ بِشْکَنند
۴۰۲۵ پس سپاهی اندکی بی این نَفَر بِهْ که با اَهْلِ نِفاق آید حَشَر
۴۰۲۶ هست بادامِ کمِ خوش بیخته بِهْ زِ بسیاری به تَلْخ آمیخته
۴۰۲۷ تَلْخ و شیرین در ژَغاژَغ یک شَی‌اَند نَقْص ازان افتاد که هم دل نی‌اَند
۴۰۲۸ گَبْر تَرسانْ دل بُوَد کو از گُمان می‌زیَد در شک زِ حالِ آن جهان
۴۰۲۹ می‌رَوَد در رَهْ نَدانَد مَنْزِلی گامْ تَرسان می‌نَهَد اَعْمی دلی
۴۰۳۰ چون نَدانَد رَهْ مسافر چون رَوَد؟ با تَرَدُّدها و دلْ پُرخون رَوَد
۴۰۳۱ هرکِه گویدهای این‌سو راه نیست او کُند از بیمْ آن جا وَقْف و ایست
۴۰۳۲ وَرْ بِدانَد رَهْ دلِ با هوشِ او کِی رَوَد هر های و هو در گوشِ او؟
۴۰۳۳ پس مَشو هَمراهِ این اُشتُردِلان زان که وَقتِ ضیق و بیم اَند آفِلان
۴۰۳۴ پس گُریزَند و تورا تنها هِلَنْد گَرچه اَنْدَر لافْ سِحْرِ بابِلَند
۴۰۳۵ تو زِ رَعْنایانْ مَجو هین کارْزار تو زِ طاووسان مَجو صَیْد و شکار
۴۰۳۶ طَبْعْ طاووس است و وَسواسَت کُند دَم زَنَد تا از مَقامَت بَر کَنَد

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *