مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۲۱ – ایمِن بودنِ بَلعَمِ باعور که اِمتِحان‌ها کرد حَضرت او را و از آن‌ها روی سپید آمده بود

 

۷۴۷ بَلْعَمِ باعور و اِبْلیسِ لَعین زِامْتِحانِ آخرین گشته مَهین
۷۴۸ او به دَعوی مَیْلِ دولت می‌کُند مَعْده‌اَش نفرینِ سَبْلَت می‌کُند
۷۴۹ کان چه پنهان می‌کُند پیداش کُن سوختْ ما را ای خدا رُسواش کُن
۷۵۰ جُمله اَجْزایِ تَنَش خَصْمِ وِیْ اَند کَزْ بَهاری لافَد ایشان در دِیْ اَند
۷۵۱ لافْ وا دادِ کَرَم‌ها می‌کُند شاخِ رَحمَت را زِ بُن بَر می‌کَند
۷۵۲ راستی پیش آر یا خاموش کُن وان گهان رَحمَت بِبین و نوش کُن
۷۵۳ آن شِکَم خَصْمِ سِبالِ او شُده دستْ پنهان در دُعا اَنْدَر زده
۷۵۴ کِی خدا رُسوا کُن این لافِ لِئام تا بِجُنبَد سویِ ما رَحْمِ کِرام
۷۵۵ مُسْتَجاب آمد دُعایِ آن شِکَم سوزشِ حاجَت بِزَد بیرون عَلَم
۷۵۶ گفت حَق گَر فاسِقی وَ اهْلِ صَنَم چون مرا خوانی اِجابَت‌ها کُنم
۷۵۷ تو دُعا را سخت گیر و می‌شُخول عاقِبَت بِرْهانَدَت از دستِ غول
۷۵۸ چون شِکَم خود را به حَضرت دَر سِپُرد گُربه آمد پوستِ آن دُنْبه بِبُرد
۷۵۹ از پَسِ گُربه دَویدند او گُریخت کودک از تَرسِ عِتابَش رنگ ریخت
۷۶۰ آمد اَنْدَر اَنْجُمَن آن طِفْلِ خُرد آبِ رویِ مَردِ لافی را بِبُرد
۷۶۱ گفت آن دُنْبه که هر صُبحی بِدان چَرب می‌کردی لَبان و سَبْلَتان
۷۶۲ گُربه آمد ناگهانَش دَر رُبود بَسْ دویدیم و نکرد آن جَهْدْ سود
۷۶۳ خَنده آمد حاضران را از شِگِفت رَحْم‌هاشان باز جُنبیدن گرفت
۷۶۴ دَعوتَش کردند و سیرش داشتند تُخمِ رَحمَت در زمینَش کاشتند
۷۶۵ او چو ذوقِ راستی دید از کِرام بی‌تکَبُّر راستی را شُد غُلام

#دکلمه_مثنوی

 

مفلسی شکمش گرسنه بود؛ ولی هر روز سبیل خود را با دنبه چرب می‌کرد تا وانمود کند آدم دارایی است و غذاهای چرب و نرم خورده است. شکمش هر روز ناله و فریاد سر می‌داد که:

لاف تو ما را بر آتش بر نهاد

کآن سبیل چرب تو برکنده باد

گر نبودی لاف زشتت ای گدا

یک کریمی رحم افکندی به ما(مولانا)

بنیان خود بر نمایش و تظاهر است؛ در آن واقعیتی جز تصویرهای پوک و تهی از محتوا وجود ندارد. و خود شخص نیز باطناً و عمیقاً از این تهی بودن و بی‌محتوایی رنج می‌کشد.

جان و فطرت انسان نیز باطناً از نمایشات و تظاهرات و ادعاهای خود ناراضی است.

در نهان جان از تو افغان می‌کند

گرچه هر چه گوئی‌اش، آن می‌کند

شکم مرد مفلس از گرسنگی به درگاه خداوند دعا می‌کند؛ و دعایش مستجاب می‌گردد.

چون شکم خود را به حضرت در سپرد

گربه آمد پوست آن دنبه بُرد

بعد از اینکه گربه دنبه را برد، بچه‌ای از خانه آمد در میان جمع و خطاب به مرد مفلس ِلافزن:

گفت آن دنبه که هر صبحی بدان

چرب می‌کردی لبان و سبلتان

گربه آمد ناگهانش در ربود

پس دویدیم و نکرد آن جهد سود

و اهل مجلس که به بیچارگی آن مفلس پی بردند، به گرسنگی‌اش رحم آوردند.

دعوتش کردند و سیرش داشتند

تخم رحمت در زمینش کاشتند

سراسر زندگی و مشغولیت‌های ما این است که هر صبح ماسک و نقاب شخصیت؛ یعنی با دنبه‌ای که بر سبیل شخصیت خالی و گرسنه‌ی خود می‌مالیم به بازار نمایشات اجتماعی برویم و خدا می‌داند که این دنبه‌ها و تظاهرات چگونه ما را از سفره‌ی پُر نعمت زندگی محروم کرده است. تا زمانی که با ماسک و دنبه وارد روابط اجتماعی می‌شویم، درونمان خالی، ناراضی و گرسنه است.

بچه‌ای که می‌تواند ماسک‌ها و تظاهرات ما را لو بدهد، و نتیجتاً ما را پُر کند و به اصالت غنی درون خویش برگرداند؛ تواضع، سادگی، صداقت و صمیمیت است.

 

با پیر بلخ

محمدجعفر مصفا

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *