مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۲۱۱ – رَسیدنِ بانگِ طِلِسْمی نیمْ‌شبْ مِهْمانِ مَسجد را

 

۴۳۴۶ بِشْنو اکنون قِصّهٔ آن بانگِ سخت که نَرَفت از جا بِدان آن نیک بَخت
۴۳۴۷ گفت چون تَرسَم؟ چو هست این طَبْلِ عید تا دُهُل تَرسَد که زَخمْ او را رَسید
۴۳۴۸ ای دُهُل‌هایِ تَهیِّ بی قُلوب قِسْمَتان از عیدِ جان شُد زَخمِ چوب
۴۳۴۹ شُد قیامَت عید و بی‌دینانْ دُهُل ما چو اَهْلِ عیدْ خَندان هَمچو گُل
۴۳۵۰ بِشْنو اکنون این دُهُل چون بانگ زد دیگِ دَوْلَتبا چگونه می‌پَزَد؟
۴۳۵۱ چون که بِشْنود آن دُهُل آن مَردِ دید گفت چون تَرسَد دِلَم از طَبْلِ عید؟
۴۳۵۲ گفت با خود هین مَلَرزان دلْ کَزین مُرد جانِ بَدْدِلانِ بی‌یَقین
۴۳۵۳ وَقتِ آن آمد که حیدروارْ من مُلْک گیرم یا بِپَردازم بَدَن
۴۳۵۴ بَر جَهید و بانگ بَر زَد کِی کیا حاضِرَم اینک اگر مَردی بیا
۴۳۵۵ در زمان بِشْکَست زآوازانْ طِلِسم زَر هَمی‌ریزید هر سو قِسْمْ قِسْم
۴۳۵۶ ریخت چَندان زَر که تَرسید آن پسر تا نگیرد زَر زِ پُرّی راهِ دَر
۴۳۵۷ بَعد ازان بَرخاست آن شیرِ عَتید تا سَحَرگَهْ زَر به بیرون می‌کَشید
۴۳۵۸ دَفْن می‌کرد و هَمی آمد به زَر با جَوال و توبْره بارِ دِگَر
۴۳۵۹ گنج‌ها بِنْهاد آن جانْ باز ازان کوریِ ترسانیِ واپَسْ خزان
۴۳۶۰ این زَرِ ظاهر به خاطِر آمده‌ست در دلِ هر کورِ دورِ زَرپَرَست
۴۳۶۱ کودکان اِسْفال‌ها را بِشْکَنَند نامِ زَر بِنْهَند و در دامَن کُنند
۴۳۶۲ اَنْدَر آن بازی چو گویی نامِ زَر آن کُند در خاطِرِ کودک گُذَر
۴۳۶۳ بَلْ زَرِ مَضْروبِ ضَربِ ایزدی کو نگردد کاسِد آمد سَرمَدی
۴۳۶۴ آن زَری کین زَر ازان زَرْ تاب یافت گوهر و تابَندگیّ و آب یافت
۴۳۶۵ آن زَری که دل ازو گردد غَنی غالِب آید بر قَمَر در روشنی
۴۳۶۶ شمع بود آن مَسجد و پروانه او خویشتن دَر باخت آن پروانه‌خو
۴۳۶۷ پَر بسوخت او را وَلیکِن ساختَش بَسْ مُبارک آمد آن اَنْداختَش
۴۳۶۸ هَمچو موسیٰ بود آن مَسعودبَخت کآتشی دید او به سویِ آن درخت
۴۳۶۹ چون عِنایَت‌ها بَرو مَوْفور بود نار می‌پِنْداشت و خود آن نور بود
۴۳۷۰ مَردِ حَق را چون بِبینی ای پسر تو گُمان داری بَرو نارِ بَشَر
۴۳۷۱ تو زِ خود می‌آیی و آن در تو است نار و خارِ ظَنِّ باطِلْ این سو است
۴۳۷۲ او درختِ موسی است و پُر ضیا نور خوان نارَش مَخوان باری بیا
۴۳۷۳ نه فِطامِ این جهانْ ناری نِمود؟ سالِکان رفتند و آن خود نور بود
۴۳۷۴ پس بِدان که شمعِ دین بَر می‌شود این نه هَمچون شمعِ آتش‌ها بُوَد
۴۳۷۵ این نِمایَد نور و سوزَد یار را وان به صورتْ ناز و گُل زُوّار را
۴۳۷۶ این چو سازَنده ولی سوزَنده‌یی وان گَهِ وَصلَت دلْ اَفروزنده‌یی
۴۳۷۷ شَکلِ شُعله‌یْ نورِ پاکِ سازْوار حاضِران را نور و دوران را چو نار

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *