مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۱۸۹ – صِفَتِ آن مَسجد که عاشق‌کُش بود و آن عاشقِ مرگْ‌جویِ لا اُبالی که دَرو مِهْمان شُد

 

۳۹۲۳ یک حِکایَت گوش کُن ای نیک‌پِیْ مَسجدی بُد بر کِنارِ شهرِ رِیْ
۳۹۲۴ هیچ کَس در وِیْ نَخُفتی شب زِ بیم که نه فرزندش شُدی آن شبْ یَتیم
۳۹۲۵ بَسْ که اَنْدَر وِیْ غَریبِ عور رفت صُبح دَمْ چون اَخْتَران در گور رفت
۳۹۲۶ خویشتن را نیک ازین آگاه کُن صُبح آمد خواب را کوتاه کُن
۳۹۲۷ هر کسی گفتی که پَرْیانَند تُند اَنْدَرو مِهْمان کُشان با تیغِ کُند
۳۹۲۸ آن دِگَر گفتی که سِحْر است و طِلَسْم کین رَصَد باشد عَدوِّ جان و خَصْم
۳۹۲۹ آن دِگَر گفتی که بَر نِهْ نَقْشْ فاش بر دَرَش کِی میهمان این جا مَباش
۳۹۳۰ شبْ مَخُسپ این جا اگر جانْ بایَدَت وَرْنه مرگ این جا کَمین بُگْشایَدَت
۳۹۳۱ وان یکی گفتی که شبْ قُفْلی نَهید غافِلی کآیَد شما کَم رَهْ دهید

#دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

مسجد مهمان‌کُش

در اطراف شهر ری مسجدی بود که هر کس پای در آن می‌گذاشت، کشته می‌شد. هیچکس جرات نداشت پا در آن مسجد اسرارآمیز بگذارد. مخصوصاً در شب هر کس وارد می‌شد در همان دم در از ترس می‌مرد. کم کم آوازه این مسجد در شهرهای دیگر پیچید و به صورت یک راز ترسناک در آمد. تا اینکه شبی مرد مسافر غریبی از راه رسید و یکسره از مردم سراغ مسجد را گرفت. مردم از کار او حیرت کردند. از او پرسیدند: با مسجد چه کاری داری؟ این مسجد مهمان‌کش است. مگر نمی‌دانی؟ مرد غریب با خونسردی و اطمینان کامل گفت: می‌دانم، می‌خواهم امشب در آن مسجد بخوابم. مردم حیرت‌زده گفتند : مگر از جانت سیر شده‌ای؟ عقلت کجا رفته؟ مرد مسافر گفت: من این حرفها سرم نمی‌شود. به این زندگی دنیا هم دلبسته نیستم تا از مرگ بترسم. مردم بار دیگر او را از این کار بازداشتند. اما هرچه گفتند، فایده نداشت.

مرد مسافر به حرف مردم توجهی نکرد و شبانه قدم در مسجد اسرارآمیز گذاشت و روی زمین دراز کشید تا بخوابد. در همین لحظه، صدای درشت و هولناکی از سقف مسجد بلند شد و گفت: آهای کسی که وارد مسجد شده‌ای! الآن به سراغت می‌آیم و جانت را می‌گیرم. این صدای وحشتناک که دل را از ترس پاره پاره می‌کرد پنج بار تکرار شد ولی مرد مسافر غریب هیچ نترسید و گفت چرا بترسم؟ این صدا طبل توخالی است. اکنون وقت آن رسیده که من دلاوری کنم یا پیروز شوم یا جان تسلیم کنم. برخاست و بانگ زد که اگر راست می‌گویی بیا. من آماده‌ام. ناگهان از شدت صدای وی سقف مسجد فرو ریخت و طلسم آن صدا شکست. از هر گوشه طلا می‌ریخت. مرد غریب تا بامداد زرها را با توبره از مسجد بیرون می‌برد و در بیرون شهر درخاک پنهان می‌کرد و برای آیندگان گنجینه زر می‌ساخت

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *