مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۴۳ – مُهْلَت دادنِ موسیٰ عَلَیْهِ‌السَّلام فرعون را تا ساحِران را جَمع کُند از مَداین

 

۱۰۹۹ گفت اَمر آمد بُرو مُهْلَت تو را من به جایِ خود شُدم رَستی زِ ما
۱۱۰۰ او هَمی‌شُد وَاژْدَها اَنْدَر عَقِب چون سگِ صَیّاد دانا و مُحِب
۱۱۰۱ چون سگِ صَیّاد جُنْبان کرده دُم سنگ را می‌کرد ریگ او زیرِ سُم
۱۱۰۲ سنگ و آهن را به دَم دَر می‌کَشید خُرد می‌خایید آهن را پَدید
۱۱۰۳ در هوا می‌کرد خود بالایِ بُرج که هَزیمَت می‌شُد از وِیْ روم و گُرج
۱۱۰۴ کَفْک می‌انداخت چون اُشتُر زِ کام قَطره‌یی بر هر کِه زد می‌شُد جُذام
۱۱۰۵ ژَغْ ژَغِ دَندانِ او دل می‌شِکَست جانِ شیرانِ سِیَه می‌شُد زِ دست
۱۱۰۶ چون به قَوْمِ خود رَسید آن مُجْتَبیٰ شِدْقِ او بِگْرفت باز او شُد عَصا
۱۱۰۷ تَکیه بر وِیْ کرد و می‌گفت ای عَجَب پیشِ ما خورشید و پیشِ خَصْمْ شب
۱۱۰۸ ای عَجَب چون می‌نَبینَد این سپاه عالَمی پُر آفتابِ چاشْتگاه؟
۱۱۰۹ چَشمْ باز و گوشْ باز و این ذُکا خیره‌اَم در چَشم‌بَندیِّ خدا
۱۱۱۰ من ازیشان خیره ایشان هم زِ من از بَهاری خارْ ایشان من سَمَن
۱۱۱۱ پیشَشان بُردم بَسی جامِ رَحیق سنگ شُد آبَش به پیشِ این فَریق
۱۱۱۲ دسته گُل بَستَم و بُردم به پیش هر گُلی چون خار گشت و نوشْ نیش
۱۱۱۳ آن نَصیبِ جانِ بی‌خویشان بُوَد چون که با خویشَند پیدا کِی شود؟
۱۱۱۴ خُفتهٔ بیدار باید پیشِ ما تا به بیداری بِبینَد خواب‌ها
۱۱۱۵ دُشمنِ این خوابِ خوش شُد فِکْرِ خَلْق تا نَخُسبَد فِکْرَتَش بسته‌ست حَلْق
۱۱۱۶ حیرتی باید که روبَد فکر را خورده حیرتْ فِکْر را و ذِکْر را
۱۱۱۷ هر کِه کامل‌تَر بُوَد او در هُنر او به مَعنی پس به صورتْ پیش‌تَر
۱۱۱۸ راجِعون گفت و رُجوع این سان بُوَد که گَلِه واگردد و خانه رَوَد
۱۱۱۹ چون که واگردید گَلّه از ورود پَس فُتَد آن بُز که پیش آهنگ بود
۱۱۲۰ پیش اُفْتَد آن بُزِ لَنْگِ پَسین اَضْحَکَ الرُّجْعیٰ وجوهَ الْعابِسین
۱۱۲۱ از گِزافه کِی شُدند این قَوْم لَنْگ؟ فَخْر را دادند و بِخْریدَند نَنْگ
۱۱۲۲ پا شِکَسته می‌رَوَند این قَوْم حَج از حَرَج راهی‌ست پنهان تا فَرَج
۱۱۲۳ دل زِ دانش‌ها بِشُستَند این فَریق زان که این دانش نَدانَد آن طَریق
۱۱۲۴ دانشی باید که اَصلَش زان سَر است زان که هر فَرعی به اَصْلَش رَهْبر است
۱۱۲۵ هر پَری بر عَرضِ دریا کِی پَرَد؟ تا لَدُنْ عِلْمِ لَدُنّی می‌بَرَد
۱۱۲۶ پس چرا عِلْمی بیاموزی به مَرد کِش بِبایَد سینه را زان پاک کرد؟
۱۱۲۷ پس مَجو پیشی ازین سَر لَنْگ باش وَقتِ وا گشتنْ تو پیش آهنگ باش
۱۱۲۸ آخِرونَ السّابِقون باش ای ظَریف بر شَجَر سابِق بُوَد میوه‌یْ طَریف
۱۱۲۹ گَرچه میوه آخِر آید در وجود اَوَّل است او زان که او مَقْصود بود
۱۱۳۰ چون مَلایِک گویْ لا عِلْمَ لَنا تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
۱۱۳۱ گَر دَرین مَکْتَب ندانی تو هِجا هَمچو اَحمَد پُرّی از نورِ حِجیٰ
۱۱۳۲ گَر نباشی نامْدار اَنْدَر بِلاد گُم نه‌یی اَللهُ اَعْلَمْ بِالْعِباد
۱۱۳۳ اَنْدَر آن ویران که آن مَعْروف نیست از برایِ حِفْظْ گنجینه‌یْ زَری‌ست
۱۱۳۴ موضِعِ مَعْروف کِی بِنْهَند گنج؟ زین قِبَل آمد فَرَج در زیرِ رنج
۱۱۳۵ خاطِر آرَد بَس شِکالْ این جا وَلیک بِسْکَلَد اِشْکال را اُسْتورِ نیک
۱۱۳۶ هست عشقش آتشی اِشْکالْ‌سوز هر خیالی را بِروبَد نورِ روز
۱۱۳۷ هم از آن سو جو جواب ای مُرتَضیٰ کین سؤال آمد از آن سو مَر تو را
۱۱۳۸ گوشهٔ بی‌گوشهٔ دلْ شَهْ‌رَهی‌ست تابِ لا شَرقیّ و لا غَربْ از مَهی‌ست
۱۱۳۹ تو ازین سو و از آن سو چون گدا ای کُهِ مَعنی چه می‌جویی صَدا؟
۱۱۴۰ هم ازان سو جو که وَقتِ دَردْ تو می‌شَوی در ذِکْرِ یا رَبّی دوتو
۱۱۴۱ وَقتِ دَرد و مرگ آن سو می‌نَمی چون که دَردَت رفت چونی؟ اَعْجَمی
۱۱۴۲ وَقتِ مِحْنَت گشته‌یی اَلله گو چون که مِحْنَت رَفت گویی راه کو؟
۱۱۴۳ این از آن آمد که حَق را بی‌گُمان هر کِه بِشْناسَد بُوَد دایم بر آن
۱۱۴۴ وان کِه در عقل و گُمان هَستَش حِجاب گاه پوشیده‌ست و گَهْ بِدْریده جیب
۱۱۴۵ عقلِ جُزوی گاه چیره گَهْ نِگون عقلِ کُلّی ایمِن از رَیْبُ الْمَنون
۱۱۴۶ عقلْ بِفْروش و هُنر حیرت بِخَر رو به خواری نه بُخارا ای پسر
۱۱۴۷ ما چه خود را در سُخَن آغشته‌ایم کَزْ حِکایَتْ ما حِکایَت گشته‌ایم
۱۱۴۸ من عَدَم وَافْسانه گردم در حَنین تا تَقَلُّب یابَم اَنْدَر ساجِدین
۱۱۴۹ این حِکایَت نیست پیشِ مَردِ کار وَصْفِ حال است و حُضورِ یارِ غار
۱۱۵۰ آن اساطیر اَوَّلین که گفت عاق حَرفِ قرآن را بُد آثارِ نِفاق
۱۱۵۱ لامَکانی که دَرو نورِ خداست ماضی و مُسْتَقبَل و حال از کجاست؟
۱۱۵۲ ماضی و مُسْتَقبَلَش نِسْبَت به توست هر دو یک چیزاَند پِنْداری که دوست
۱۱۵۳ یک تَنی او را پدر ما را پسر بامْ زیرِ زَیْد و بر عَمْرو آن زَبَر
۱۱۵۴ نِسْبَتِ زیر و زَبَر شُد زان دو کَس سَقْف سویِ خویش یک چیز است بَس
۱۱۵۵ نیست مِثْلِ آن مِثال است این سُخَن قاصِر از مَعنّیِ نو حَرفِ کُهَن
۱۱۵۶ چون لبِ جو نیست مَشْکا لب بَبَند بی‌لب و ساحِل بُده‌ست این بَحْرِ قَند

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *