مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۹ – قِصّهٔ اَهْلِ سَبا و طاغی کردنِ نِعمَتْ ایشان را و در رسیدنِ شومیِ طُغیان و کُفران در ایشان و بیانِ فَضیلَتِ شُکر و وَفا

 

۲۸۲ تو نَخوانْدی قِصّهٔ اَهْلِ سَبا یا بِخوانْدیّ و ندیدی جُز صَدا
۲۸۳ از صَدا آن کوهْ خود آگاه نیست سویِ مَعنی هوشِ کُهْ را راه نیست
۲۸۴ او هَمی بانگی کُند بی‌گوش و هوش چون خَمُش کردی تو، او هم شُد خَموش
۲۸۵ دادْ حَق اهلِ سَبا را بَسْ فَراغ صد هزاران قَصر و ایوان‌ها و باغ
۲۸۶ شُکرِ آن نَگْزاردَند آن بَدرَگان در وَفا بودند کمتر از سگان
۲۸۷ مَر سگی را لُقمهٔ نانی زِ دَر چون رَسَد، بر دَر هَمی بَندَد کَمَر
۲۸۸ پاسْبان و حارِسِ دَر می‌شود گَرچه بر وِیْ جور و سختی می‌رَوَد
۲۸۹ هم بر آن دَر باشَدَش باش و قَرار کُفر دارد کرد غیری اختیار
۲۹۰ ورْ سگی آید غریبی روز و شب آن سگانَش می‌کُنند آن دَم اَدَب
۲۹۱ که بُرو آن‌جا که اَوَّل مَنْزِل است حَقِّ آن نِعْمت گِروگانِ دل است
۲۹۲ می‌گَزَندَش که بُرو بَر جایِ خویش حَقِّ آن نِعْمَت فرو مَگذار بیش
۲۹۳ از دَرِ دِل وَاهْلِ دلْ آبِ حَیات چند نوشیدیّ و وا شُد چَشم‌هات؟
۲۹۴ بَس غذایِ سُکْر و وَجْد و بی‌خَودی از دَرِ اَهْلِ دِلان بر جان زَدی
۲۹۵ باز این دَر را رها کردی زِ حِرص گِردِ هر دُکّان هَمی گردی زِ حِرص
۲۹۶ بر دَرِ آن مُنْعِمانِ چَربْ‌دیگ می‌دَوی بَهرِ ثَریدِ مُرده‌ریگ
۲۹۷ چَربِش این‌جا دان که جانْ فَربه شود کارِ نااومید این‌جا بِهْ شَوَد

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *