فیه ما فیه مولانا – فصل ۷
فصل هفتم
پسرِ اتابک آمد[۱]؛ [خداوندگار][۲] فرمود که پدر تو دایماً به حقّ مشغول است و اعتقادش غالب است و در سخنش پیداست؛ روزی اتابک گفت که کافرانِ رومی گفتند که دختر با تاتار دهیم که دین یک گردد و این دینِ نو که مسلمانی است برخیزد؛ گفتم آخِر این دین کی یک بوده است؟ همواره دو و سه بوده است و جنگ و قِتال قایم میانِ ایشان؛ شما دین را یک چون خواهید کردن؟ بر این مولانا قَدَّسَ اللهُ سِرَّهُ العزیز، فواید فرمود که یک آنجا شود، در قیامت، اما اینجا که دنیاست ممکن نیست، زیرا اینجا هر یکی را مرادی است و هوایی است مختلف، یکیی اینجا ممکن نگردد، مگر در قیامت که همه یک شوند و به یک جا نظر کنند و یک گوش شوند و یک زبان.
در آدمی بسیار چیزهاست، موش است و مرغ است؛ باری مرغ قفص را بالا میبرد و باز موش به زیر میکشد و صد هزار وحوش مختلف در آدمی؛ مگر آنجا روند که موش موشی بگذارد و مرغ مرغی بگذارد و همه یک شوند، زیرا که مطلوب نه بالاست و نه زیر؛ چون مطلوب ظاهر شود نه بالا پَرَد و نه زیر؛ یکی چیزی گم کرده است، چپ میجوید و راست میجوید و پیش میجوید و پس میجوید، چون آن چیز را یافت، نه بالا جوید و نه زیر نه چپ جوید و نه راست نه پیش جوید و نه پس، جمع شود؛ پس در روزِ قیامت همه یک نظر شوند و یک زبان و یک گوش و یک هوش. همچنانکه دَه کس را باغی یا دکانی به شرکت باشد، سخنشان یک باشد و غمشان یک باشد و مشغولیشان به یک چیز باشد، چون مطلوب یک کس است؛ پس در روز قیامت چون همه را کار به حق افتاد همه یک شوند؛ به این معنی، هر کسی در دنیا به کاری مشغول است، یکی در محنتِ زن، یکی در مال، یکی در کسب، یکی در علم؛ همه را معتقد آن است که درمانِ من و ذوقِ من و خوشی من و راحتِ من در آن است و آن رحمتِ حق است؛ چون در آنجا میرود و میجوید نمییابد، بازمیگردد و چون ساعتی مکث میکند، میگوید آن ذوق و رحمت جُستنی است مگر نیک نَجُستم؟ باز بجویم و چون باز میجوید نمییابد، همچنین ناگاهی رحمت روی نماید بیحجاب، بعد از آن داند که راه آن نبود؛ اما حق تعالی را بندگانند که پیش از قیامت چنانند و میبینند.
آخِر علی کرَم الله وَجهَهُ میفرماید لَوْ کُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقِیْناً[۳]، یعنی چون قالب را برگیرند و قیامت ظاهر شود یقینِ من زیادت نشود؛ نظیرش چنان باشد که قومی در شبِ تاریک در خانهای رو به هر جانب کردهاند و نماز میکنند؛ چون روز شود همه از آن بازگردند، اما آن را که رو به قبله بوده است در شبْ چه بازگردد؟ چون همه به سوی او میگردند، پس آن بندگان همه در این شب روی به وی دارند و از غیر روی گردانیدهاند، پس در حَقِّ ایشان قیامت حاضر است.
سخن بیپایان است، اما به قدرِ طالب فرو میآید که وَ اِن مِّن شَیْءٍ اِلَّا عِندَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ اِلَّا بِقَدَرٍ مَّعْلُومٍ[۴].
حِکمت همچون باران است در معدنِ خویش، بیپایان است، اما به قدرِ مَصلحت فرود آید؛ در زمستان و در بهار و در تابستان و در پاییز به قدرِ او و در بهار همچنین بیشتر و کمتر، اما از آنجا که میآید آنجا بیحدّ است؛ شِکر را در کاغذ کنند یا داروها را عطّاران، اما شِکر آن قدر نباشد که در کاغذ است، کانهای شکر و کانهای داروها بیحدّ است و بینهایت، در کاغذ کی گنجد؟
تشنیع[۵] میزدند که قرآن بر محمّد عَلیهِ السَّلم چرا کلمهکلمه فرود میآید و سورهسوره فرو نمیآید؟ مُصطَفی صَلَّی الله عَلَیهِ وَسَلَّمَ فرمود که این ابلهان چه میگویند؟ اگر بر من تمام فرود آید من بگدازم و نَمانم؛ زیرا که واقف است از اندکی بسیار فهم کند و از چیزی چیزها و از سطری دفترها، نظیرش همچنانکه جماعتی نشستهاند و حکایتی میشنوند، اما یکی آن احوال را تمام میداند و در میانِ واقعه بوده است، از رَمزی، آن همه را فهم میکند و زرد و سرخ میشود و از حال به حال میگردد و دیگران آن قدر که شنیدند فهم کردند، چون واقف نبودند بر کلّیِ احوالِ آن، اما آنکه واقف بود از آن قدر بسیار فهم کرد؛ آمدیم، چون در خدمتِ عطّار آمدی شکّر بسیار است، اما میبیند که سیم چند آوردی به قدرِ آن دهد، سیم اینجا همّت و اعتقاد است، به قدرِ اعتقاد و همّت سخن فرود آید؛ چون آمدی به طلبِ شِکر در جُوالت بنگرند که چهقدر است، به قدر آن پیمایند[۶]، کیلهای[۷] یا دو، اما اگر قطارهای شتر و جُوالهای بسیار آورده باشد فرمایند که کیّالان[۸] بیاورند که کارِ این درازنای[۹] دارد به کیّالی یا به دو بر نمیآید، کیّالان بیارند؛ همچنین آدمیی بیاید که او را دریاها بس نکند، و آدمی باشد که او را قطرهای چند بس باشد و زیاده، از آن زیانش دارد؛ و این تنها در عالَمِ معنی و علوم و حکمت نیست، در همه چیز چنین است، در مالها و زرها و کانها جمله بیحدّ و بیپایان است، اما بر قدرِ شخص فرود آید، زیرا که افزون از آن برنتابد و دیوانه شود.
نمیبینی در مجنون و در فرهاد و غیره، از عاشقان که کوه و دشت گرفتند از عشقِ زنی؟ چون شهوت از آنچه قوّتِ او بود بر او افزون ریختند؛ و نمیبینی که در فرعون چون ملک و مال افزون ریختند دعوی خدایی کرد؟ وَ اِن مِّن شَیْءٍ اِلَّا عِندَنَا خَزَائِنُهُ[۱۰]، هیچ چیز نیست از نیک و بد که آن را پیشِ ما و در خزینۀ ما گنجهای بیپایان نیست، اما به قدر حوصله میفرستیم که مصلحت در آن است.
آری این شخص معتقد است اما اعتقاد را نمیداند، همچنانکه کودکی معتقدِ نان است اما نمیداند که معتقدِ چه چیز است؛ و همچنین از نامیات، درخت زرد و خشک میشود از تشنگی و نمیداند که تشنگی چیست؛ وجودِ آدمی همچون عَلمی است، عَلم را اوّل در هوا میکند و بعد از آن لشکرها را از هر طرفی که حق داند، از عقل و فهم و خشم و غضب و حِلم و کَرم و خَوف و رَجا و احوالهای بیپایان و صِفاتِ بیحدّ به پای آن عَلم[۱۱] میفرستد، هر که از دور نظر کند عَلمِ تنها بیند، اما آنکه از نزدیک نظر کند در زیرِ عَلم خلقی بیند، یعنی غافِل همین تن بیند و دانا چون نظر کند بداند که در او چه گوهرهاست و چه معنیهاست.
شخصی آمد گفت کجا بودی؟ مشتاق بودیم چرا دور ماندی؟ گفتا اتّفاق چنین افتاد؛ گفت ما نیز دعا میکردیم تا این اتّفاق بگردد و زایل شود، اتّفاقی که فِراق آورد آن اتّفاق نابایست است؛ ای وَالله همه از حق است اما نسبتِ به حقّ نیک است همه چیزها، اما به ما نی؛ این چه درویشان میگویند همه نیک است راست میگویند همه نسبت به حق نیک است و به کمال است اما نسبت به ما نی، زِنا و پاکی و بینمازی و نماز و کفر و اسلام و شرک و توحید، جمله نسبت به حق نیک است، اما نسبت به ما زِنا و دُزدی و کفر و شِرک بد است و توحید و نماز و خیرات نسبت به ما نیک است، اما نسبت به حق جمله نیک است.
چنانکه پادشاهی در ملکِ او زندان و دار و خلعت و مال و املاک و حَشم و سُور و شادی و طبل و عَلم همه باشد، اما نسبت به پادشاه جمله نیک است، چنانکه خِلعتْ کمال ملکِ اوست، دار و زندان و کشتن هم کمالِ ملکِ اوست، نسبت به وی همه کمال است، اما نسبت به خلق، خِلعت و دار کی یکی باشد؟
دکلمه فیه ما فیه مولانا
[۱] حواشی استاد فروزانفر: ظاهراً مقصود مجدالدین اتابک است که مطابق روایت افلاکی داماد معین الدین پروانه و از خواصّ مریدان مولانا بوده و در رساله فریدون سپهسالار، چاپ تهران، ص ۱۰۰ قصهای از چله نشستن او در مدرسه مولانا ذکر شده است.
[۲] کلمه داخل [ ] از تصحیح استاد فروزانفر استفاده شده.
[۳] حواشی استاد فروزانفر: چنان که مولانا در صفحۀ ۲۹ از همین کتاب تصریح نموده است این عبارت از کلمات قصار منسوب به حضرت امیر علیه الصلوة والسلام است و در غرر و درر آمدی (عبدالواحدبن محمد تمیمی) نیز در اول حرف لو ذکر شده ولی ابونصر سراج متوفی ۳۷۸ یا ۳۷۳ آن را به عامربن عبدالقیس تمیمی عنبری که یکی از زهاد ثمانیه به شمار است نسبت میدهد.
[۴] آیۀ ۲۱ سورۀ حِجر: و هیچ چیز نیست مگر آنکه گنجینههایش نزد ماست، و جز به اندازه معین از آن پدید نمیآوریم.
[۵] بد گویی، سرزنش کردن.
[۶] پیماینده = اندازه گیرنده، وزن کننده.
[۷] پیمانه.
[۸] جمع کیال = پیمانه کننده، کیل کننده، پیمانه گر.
[۹] دراز، طول.
[۱۰] بخشی از آیۀ ۲۱ سورۀ حِجر: و هیچ چیز نیست مگر آنکه گنجینههایش نزد ماست.
[۱۱] نشان، پرچم.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!