فیه ما فیه مولانا – فصل ۶

فصل ششم

[۱]این سخن برای آن کس است که او به سخن محتاج است که اِدراک کند، اما آن‌که بی‌سخن ادراک کند با وی چه حاجتِ سخن است؟ آخِر آسمان‌ها و زمین‌ها همه سخن است پیشِ آن کس که ادراک می‌کند و زاییده از سخن است که کُنْ فَیکُوْن[۲]، پس پیشِ آن‌که آوازِ پَست را می‌شنود مَشغله و بانگ چه حاجت باشد؟

شاعری تازی‌گوی پیشِ پادشاهی آمد و آن پادشاه، تُرک بود، پارسی نیز نمی‌دانست؛ شاعر برای او شعری عظیم غَرّا[۳] به تازی گفت و آورد؛ چون پادشاه بر تخت نشسته بود و اهلِ دیوان جمله حاضر، اُمَرا و وزیر، آن چنان‌که ترتیب است، شاعر به پای ایستاد و شعر را آغاز کرد؛ پادشاه در آن مَقامات که محلِّ تَحسین بود سَر می‌جنبانید و در آن مَقامات که محلِّ تعجُّب، خیره می‌شد و در آن مقامات که محلِّ تواضع بود، التفات می‌کرد؛ اهلِ دیوان حیران شدند که پادشاهِ ما کلمه‌ای به تازی نمی‌دانست، این چنین سَر جنبانیدنِ مناسب در مَحلَّش از او چون صادِر شد؟ مگر که تازی می‌دانست، چندین سال از ما پنهان داشت و اگر ما به زبانِ تازی بی‌ادبی‌ها گفته باشیم وای بر ما؛ او را غلامی بود خاص، اهلِ دیوان جمع شدند و او را اسپ و اَستر و مال دادند و چندانِ دیگر بر گردن گرفتند، که ما را از این حال آگاه کن که پادشاه تازی می‌داند یا نمی‌داند؟ و اگر نمی‌داند در مَحلّ سَر جنبانیدن چون بود؟ کرامات بود، اِلهام بود؟ تا روزی غلام فرصت یافت در شکار و پادشاه را دل‌خوش دید، بعد از آن‌که شکارِ بسیار گرفته بود از وی پرسید؛ پادشاه بخندید گفت والله من تازی نمی‌دانم، اما آن چه سَر می‌جنبانیدم یعنی می‌دانستم که مقصودِ او از آن شعر چیست، سَر می‌جنبانیدم و تَحسین می‌کردم که معلوم است؛ پس معلوم شد که اصل مقصود است، آن شعر فرعِ مقصود است که اگر آن مقصود نبودی، آن شعر گفته نشدی؛ پس اگر به مقصود نظر کنند دُوی نمانَد، دُوی در فروع است، اصل یکی است، همچنان طرُقِ مَشایخ[۴]، اگرچه به صورت گوناگون است و به مجال و به مَقال و به اَفعال و اَحوال مباینت است، اما از روی مقصود یک چیز است و آن طلبِ حق است؛ همچنان‌که بادی که در این سَرای بِوَزَد، گوشۀ قالی برگیرد، اضطرابی و جنبشی در گلیم‌ها پدید آرَد، خَس و خاشاک را بر هوا برد، آب حوض را زره زره گرداند، درختان را و شاخه‌ها را و برگ‌ها را در رَقص آرَد، آن همه احوال‌های متفاوت گوناگون می‌نماید، اما از روی مقصود و اصل و حقیقت یک چیز است، زیرا جنبیدنِ همه از یک باد است.

گفت که ما مقصّریم؛ فرمود کسی را که این اندیشه آید و این عتاب بر وی فرود آید که آه در چیستم و چرا چنین می‌کنم؟ این دلیلِ دوستی و عنایت است که

یَبْقَی الْحُبُّ مَا بَقِیَ الْعِتَابُ[۵]

زیرا عتاب با دوستان کنند با بیگانه عتاب نکنند؛ اکنون این عتاب نیز متفاوت است، بر آن‌که او را درد می‌کند و از آن خبر دارد دلیلِ محبّت و عنایت در حقِّ او باشد، اما اگر عتابی رود و او را درد نکند این دلیلِ محبّت نباشد؛ همچنان‌که قالی را چوب زنند تا گَرد از او جدا کنند این را عُقلا عتاب نگویند؛ اما اگر فرزندِ خود را و محبوبِ خود را بزنند عِتابْ آن را گویند و دلیلِ محبّت در چنین محل پدید آید؛ پس مادام که در خود دردی و پشیمانی‌ای می‌بینی دلیل عنایت و دوستیِ حق است.

اگر در برادرِ خود[۶] عیبی می‌بینی آن عَیب در توست که در او می‌بینی؛ عالَم همچون آینه است، نقشِ خود را در او می‌بینی که اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ[۷] آن عیب را از خود جدا کن زیرا آن چه از او می‌رنجی از خود می‌رنجی.

گفت پیلی را آوردند بر سرِ چشمه‌ای که آب خورد، خود را در آب می‌دید و می‌رمید او می‌پنداشت که از دیگری می‌رمد، نمی‌دانست که از خود می‌رمد.

همه اخلاقِ بد از ظلم و کین و حسد و حِرص و بی‌رحمی و کِبر چون در توست نمی‌رنجی، چون آن را در دیگری می‌بینی می‌رَمی و می‌رنجی، پس بدان که از خود می‌رمی و می‌رنجی؛ آدمی را از گَر و دُنبل[۸] خود فَرَخجی[۹] نیاید؛ دستِ مجروح در آش می‌کند و به انگشت خود می‌لیسَد و هیچ از آن دلش برهم نمی‌رود[۱۰]، چون بر دیگری اندک دُنبلی یا نیم‌ریشی ببیند آن آش او را نَفارد[۱۱] و نگوارد[۱۲].

همچنین اخلاقِ بد چون گَرهاست و دُنبل‌هاست، چون در اوست از آن نمی‌رنجد و بر دیگری چون اندکی از آن ببیند برنجد و نَفرت گیرد؛ همچنان‌که تو از او می‌رمی او را نیز مَعذور می‌دار اگر از تو برمد و برنجد؛ رنجِ تو عذرِ اوست، زیرا رنجِ تو از دیدنِ آن است و او نیز همان می‌بیند که اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ، نگفت که اَلْکَافِرُ مِرآةُ الْکَافِرِ زیرا که کافر را نه آن است که مِرآت نیست الّا آن است که از مِرآتِ خود خبر ندارد.

پادشاهی دل‌تنگ بر لبِ جوی نشسته بود، اُمرا از او هراسان و ترسان و هیچ‌گونه رویِ او گشاده نمی‌شد؛ مَسخره‌ای[۱۳] داشت عظیم مُقرَّب، امَرا او را پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی تو را چنین دهیم، مسخره قصدِ پادشاه کرد و هر چند که جَهد می‌کرد پادشاه بر وی نظر نمی‌کرد که او شکلی کند[۱۴] و پادشاه را بخنداند، در جوی نظر می‌کرد و سَر بر نمی‌داشت، مسخره گفت پادشاه را که در آب چه می‌بینی؟ گفت قلتَبانی[۱۵] را می‌بینم، مسخره جواب داد که ای شاهِ عالَم، بنده نیز کور نیست؛ اکنون همین است، اگر تو در او چیزی می‌بینی و می‌رنجی، آخر او نیز کور نیست همان می‌بیند که تو می‌بینی.

پیش او دو اَنَا نمی‌گنجد[۱۶]، تو اَنَا می‌گویی و او اَنَا؛ یا تو بمیر پیشِ او یا او پیشِ تو بمیرد، تا دُوی نماند، اما آن‌که او بمیرد امکان ندارد، نه در خارج و نه در ذهن که وَ هُوَ، الْحَیُّ الَّذِیْ لا یَمُوْتُ[۱۷]، او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی برای تو بِمُردی تا دُوی برخاستی؛ اکنون چون مُردنِ او ممکن نیست تو بمیر تا او بر تو تجلّی کند و دُوی برخیزد.

دو مرغ را برهم بندی[۱۸] با وجودِ جنسیّت و آن چه دو پَر داشتند به چهار مبدّل شد نمی‌پَرّد، زیرا که دُوی قایم است؛ اما اگر مرغِ مُرده‌ای را بر او بندی بِپَرّد، زیرا که دُوی نمانده است؛ آفتاب را آن لطف هست که پیشِ خفّاش بمیرد اما چون امکان ندارد، می‌گوید که ای خفّاش، لطفِ من به همه رسیده است، خواهم که در حقِّ تو نیز احسان کنم، تو بمیر که چون مُردنِ تو ممکن است، تا از نورِ جلالِ من بهره‌مند گردی و از خفّاشی بیرون آیی و عَنقای قافِ قُرب گردی.

بنده‌ای از بندگانِ حق[۱۹] را این قدرت بوده است که خود را برای دوستی فنا کرد، از خدا آن دوست را می‌خواست، خدا قبول نمی‌کرد؛ ندا آمد که من او را نمی‌خواهم؛ آن بندۀ حق اِلحاح[۲۰] می‌کرد و از اِستدعا دست باز نمی‌داشت که خداوندا در من خواستِ او نهاده‌ای، از من نمی‌رود؛ در آخِر ندا آمد خواهی که آن برآید سَر را فدا کن و تو نیست شو و مَمان و از عالَم برو؛ گفت یا رَب راضی شدم؛ چنان کرد و سَر را بباخت برای آن دوست تا کارِ او حاصل شد؛ چون بنده‌ای را آن لطف باشد که چنان عمری را که یک روزۀ آن عمر به عمرِ جملۀ عالَم، اوّلاً و آخِراً ارزد فِدا کرد، آن لطف‌آفرین را این لطف نباشد؟ اینت مُحال؛ اما فنای او ممکن نیست، باری تو فنا شو.

ثَقیلی[۲۱] آمد[۲۲] بالای دستِ بزرگی نشست؛ فرمود که ایشان را چه تفاوت کند بالا یا زیر، چراغ‌اند؛ چراغ اگر بالاییی طلب کند برای خود طلب نکند، غرضِ او منفعتِ دیگران باشد تا ایشان از نورِ او حظّ یابند، واگرنه هرجا که چراغ باشد، خواه زیر خواه بالا، او چراغ است؛ عَلی کُلِ حالٍ، چه جای چراغ است که آفتاب ابدی است، ایشان اگر جاه و بلندی دنیا طلبَند، غَرَض‌شان آن باشد که خلق را آن نظر نیست که بلندی ایشان را ببینند، ایشان خواهند که به دامِ دنیا اهلِ دنیا را صید کنند، تا به آن بلندیِ دیگر ره یابند و در دامِ آخرت افتند؛ همچنان‌که مصطفی[۲۳] مکّه را و بلادِ را برای آن نمی‌گرفت که او محتاجِ آن بود، برای آن می‌گرفت تا همه را زندگی بخشد و روشنایی و بینایی کرامت کند، هَذَا کَفُّ مُعَوَّدٌ اَنْ یُعْطِیَ مَا هُوَ مُعَوَّدٌ اَنْ یَأخُذَ[۲۴] ایشان خَلق را می‌فریبند تا عطا بخشند، نه از برای آن‌که از ایشان چیزی برند؛ شخصی که دام نهد و مرغکان را به مکر در دام اندازد تا ایشان را بخورد و بفروشد، آن را مکر گویند؛ اما اگر پادشاهی دام نهد تا بازِ اَعجَمی بی‌قیمت[۲۵] را که از گوهر خود خبر ندارد بگیرد و دست‌آموزِ ساعدِ خود گرداند تا مُشَرَّف و مُعلَّم و مُؤدَّب گردد این را مکر نگویند، اگرچه صورتِ مکر است؛ این را عینِ راستی و عطا و بخشش و مُرده زنده کردن و سنگ را لعل گردانیدن و منیِ مُرده را آدمی ساختن دانند و افزون از این؛ اگر باز را آن عِلم بودی که او را چرا می‌گیرند، محتاجِ دانه نبودیی به جان و دل جویای دام بودی و بر دستِ شاه پَرّان شدی.

خَلق به ظاهرِ سخنِ ایشان نظر می‌کنند و می‌گویند که ما از این بسیار شنیده‌ایم، توبَرتو؛ اندرون ما از این جنس سخن‌ها پر است، وَ قَالُوا قُلُوبُنَا غُلْفٌ بَل لَّعَنَهُمُ اللَّهُ بِکُفْرِهِمْ[۲۶]؛ کافران می‌گفتند که دل‌های ما غلافِ این جنس سخن‌ها است و از این پرّیم؛ حق جوابِ ایشان می‌فرماید که حاشا که از این پُر باشند، پُر از وَسواسَند و خیالند و از شِرک و شکّند، بلکه پُر از لعنت‌اند که بَل لَّعَنَهُمُ اللَّهُ بِکُفْرِهِمْ، کاشکی تُهی بودندی از آن هَذیانات، باری قابل بودندی که از این پذیرفتندی، قابل نیز نیستند؛ حق تعالی مُهر کرده است بر گوش ایشان و بر چشم ایشان و بر دل ایشان، تا چشم لَونِ[۲۷] دیگر بیند. یوسف را گرگ بیند و گوش لون دیگر شنود، حکمت را ژاژ[۲۸] و هذیانات شِمُرد و دل را لونی دیگر که مَحلِ وسواس و خیال گشته است؛ همچون زمستان از تشکُّل و خیالِ توی‌بَرتوی افتاده است، از یخ و سردی جمع گشته است که خَتَمَ اللَّهُ عَلَی قُلُوبِهِمْ وَ عَلَی سَمْعِهِمْ وَ عَلَی اَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ[۲۹]، چه جای این است که از این پُر باشند؟ بویی نیز نیافته‌اند و نشنیده‌اند در همه عُمر، نه ایشان و نه آنها که به ایشان تفاخُر می‌آورند و نه تَبارِ ایشان؛ کوزه‌ای است که حق تعالی آن را بر بعضی پُر آب می‌نماید و از آن‌جا سیراب می‌شوند و می‌خورند و بر لبِ بعضی تهی می‌نماید، چون در حقِّ او چنین است، از این کوزه چه شُکر گوید؟ شُكر آن کس گوید که به وی پُر می‌نماید این کوزه.

چون حق تعالی آدم را به آب و گِل بساخت که خَمَرَّ طِیْنَةَ آدَم اَرْبَعِیْنَ یَوْماً[۳۰] قالبِ او را تمام بساخت و چندین مدّت بر زمین مانده بود، ابلیس علیه اللّعنة فرود آمد و در قالبِ او رفت و در رگ‌های او جمله گردید و تماشا کرد و آن رگ و پی پُر خون را و پُر اخلاط را بدید؛ گفت آوَه، عجب نیست که ابلیس که من در ساقِ عرش دیده بودم که خواهد پیدا شدن، اگر این نباشد، آن ابلیس اگر هست این باشد؛ والسَّلام علیکم برخاست.


دکلمه فیه ما فیه مولانا

 


 

[۱]  در نسخه ۲۱۱۱ این فصل در ادامه فصل قبلی آمده و ما برای جداسازی از تصحیح استاد فروزانفر استفاده کرده‌ایم.

[۲] موجود شو، بی‌درنگ موجود شد. هشت بار این جمله در آیات: بقره ۱۱۷، آل عمران ۴۷ و ۵۹، انعام ۷۳، نحل ۴۰، مریم ۳۵، یس ۸۲، غافر ۶۸ آمده است.

[۳]  فصیح، شیوا.

[۴]  حواشی استاد فروزانفر: به عقیده صوفیه و نظر مولانا اولیا و مردان حق اگرچه به صورت مختلفند ولی به معنی متحد و نفس واحد و یگانه‌اند و انکار هر یک مستلزم انکار دیگران و کاشف از صورت‌پرستی و احوالی است و همچنین اقوال و طرق پیروان راستین از جهت نتیجه یکسان است و همه به حق می‌کشد و به حقیقت می‌رساند هرچند که صورت آن در نظر مختلف گونه می‌نماید چنان‌که در مثنوی  گوید (دفتر دوم بخش شش بیت ۱۸۴ و ۱۸۵).

[۵]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: مصراعی است که ظاهراً حکم مثل گرفته و صدر آن مطابق آنچه در کتاب الظرائف واللطائف که جمع است میان دو کتاب از تألیفات ثعالبی یکی موسوم به همین نام و دیگر کتاب الیواقیب فی بعض المواقیت آمده چنین است: اذا ذهب التعاب فلیس ودّ/ و یبقی الودّ ما بقی العتاب الظرائف واللطائف طبع ایران،ص ۸۰٫

[۶]  حواشی استاد فروزانفر: نظیر آن در مثنوی: (دفتر چهارم بخش ۳۱ بیت ۷۷۱ و ۷۷۲).

[۷]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: حدیث نبوی است و مذکور در جامع صغیر،ج ۲،ص ۱۸۳ و کنوزالحقائق،ص ۱۳۶ که بدین عبارت: المؤمن مرآة اخیه المؤمن نیز وارد شده است کنوزالحقایق،ص ۱۳۶ و  نظیر آن حدیث ذیل است: انّ احدکم مرآة اخیه فاذا رأی به اذی فلیمطه عنه که سیوطی در جامع صغیر،ج ۱،ص ۸۴ ضبط کرده است. مولانا مضمون این حدیث را در مثنوی نیز می‌آورد: (دفتر اوّل بخش ۷۲ بیت ۱۳۳۳).

[۸]  دُمل = زخم عفونی شده روی پوست که ورم کرده و در آن چرک و خونابه باشد.

[۹]  حواشی استاد فروزانفر: در نسخه (ح) که نسخه بسیار صحیح و مضبوطی است این کلمه را به فتح اول و کسر ثانی مشکولاً نوشته است ولی فرهنگ‌نویسان به فتحتین ضبط کرده‌اند به معنی پلیدی و پلشتی و به معنی نفرت و کراهت نیز مستعمل است چنان‌که در متن حاضر.

[۱۰]  حواشی استاد فروزانفر: مشتق است از بر هم رفتن به معنی به هم خوردن که شورش و انقلاب مزاج است.

[۱۱]  حواشی استاد فروزانفر: چنین است در هر سه نسخه قدیم یعنی اصل و ح و نسخه کتابخانه سلیم آغا و معنی آن معلوم نشد.

[۱۲]  گواریدن = هضم شدن طعام، تحلیل رفتن.

[۱۳]  کسی که کارهای خنده‌دار می‌کند.

[۱۴]  حواشی استاد فروزانفر: از شکل کردن یعنی احداث هیئت و حرکتی در روی یا سائر اعضاء که موجب خنده شود شبیه به ادا درآوردن و در محاوره گویند فلان کس شکلک می‌سازد به همین معنی و این لغت در فرهنگ‌ها به نظر نرسید.

[۱۵]  بی‌حمیت و دیوث بودن.

[۱۶]  حواشی استاد فروزانفر: در مثنوی نظیر این تعبیر فرماید: (دفتر اوّل بخش ۱۴۴).

[۱۷]  اشاره به آیۀ ۵۸ سورۀ فرقان: و اوست، زنده‌ای که نمی‌میرد.

[۱۸]  حواشی استاد فروزانفر: همین تمثیل را در مثنوی نیز آورده است: (دفتر اوّل بخش ۵۸ بیت ۱۰۵۵).

[۱۹]  حواشی استاد فروزانفر: مطابق روایت افلاکی این بندۀ خاص شمس‌الدّین تبریز است که در راه عشق مولانا سر داد و ما اینک گفته او را که هیچ تفاوتی در اصل با فیه ما فیه ندارد نقل می‌کنیم: همچنان اصّح روایت از سلطان‌ولد چنان است که پیوسته حضرت مولانا شمس‌الدّین در اوایل حال از حضرت ملک ذوالجلال به انواع تضرّع و ابتهال التماس می‌نمود که از مستوران حجاب غیرت خود یکی را به من بنمای الهام آمد که چون به جدّ الحاح می‌کنی و شغفی داری اکنون شکرانه چه می‌دهی، گفت سر. و در فصل دیگر این حکایت را به تفصیل بیشتر آورده و گفته است: و همچنان ابتدای حکایت مولانا شمس‌الدّین تبریزی عظّم الله ذکره آن چنان است که در شهر تبریز مرید شیخ ابوبکر تبریزی زنبیل باف بود و آن بزرگ دین در ولایت و کشف القلب یگانه زمان خود بوده و حضرت شمس‌الدّین تبریزی را ملاقات و مرتبت بدان جای رسیده بود که او را نمی‌پسندید و آن مقام عالی مقامی می‌جست تا از برکت صحبت آن اعلی او عظیم‌تر شود و به درجات اکملیّت ارتقاء یابد و در این طلب سال‌ها بی‌سر و پا گرد عالم می‌گشت و سیاحت می‌کرد تا بدان نام مشهور رسید که شمس پرنده خواندندی مگر شبی سخت بی‌قرار شده شورهای عظیم فرمود و از سغراق تجلّیات قدسی مست گشته در مناجات گفت که خداوندا می‌خواخم که از محبوبان مستور مستور خود یکی به من نمایی خطاب عزّت در رسید که آنچنان شاهد مستور و وجود پر جود مغفور که استدعا می‌کنی همانا که فرزند دلبند سلطان‌العلماء بهاءولد بلخی است گفت خدایا دیدار مبارک او را به من نمای جواب آمد که چه شکرانه می‌دهی فرمود که سر را.

[۲۰]  در طلب چیزی اصرار و پافشاری کردن، خواستن چیزی با زاری و التماس.

[۲۱]  ویژگی کسی که صحبتِ او را ناخوش دارند.

[۲۲]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: این واقعه‌ای است که در زمان مولانا واقع شده و مقصود از ثقیل مذکور در متن مطابق حاشیه ح و نیز نسخه فیه ما فیه مضبوط در کتابخانه سلیم‌آغا که به خطی شبیه به خط متن در زیر لفظ ثقیلی نوشته‌اند شیخ شرف هروی همانا شیخ شرف‌الدین هروی است از علماء قونیه و معاصر مولانا که در بعضی از روایات افلاکی به نام شیخ شرف‌الدین هریوه ذکر او به میان می‌آید و مقصود از بزرگی مطابق نسخه سلیم‌آغا، چلبی حسام‌الدین است و مستوفی که مطابق حاشیه ح این واقعه در خانه او بوده است بی‌شک جلال‌الدین محمود مستوفی است از اکابر رجال روم که در آغاز سلطنت غیاث‌الدین کیخسرو بن قلج ارسلان متصدی منصب استیفا گردید و در مناقب افلاکی و تاریخ السلاجقه ابن بی‌بی نام او مکرّر دیده می‌شود.

[۲۳]  حواشی فروزانفر: تفصیل این مضمون در مثنوی ص ۱۰۲ آمده و آغازش این است (دفتر اول بخش ۱۷۱).

[۲۴] حواشی استاد فروزانفر: چنین است در تمام نسخ خظی و چاپی و مناقب افلاکی که تمام عبارات فیه ما فیه را در این مورد آورده است یعنی با استعمال کفّ به وجه تذکیر و چنان‌که لغویین تصریح نموده‌اند کفّ به معنی عضو معروف در لغت عرب مأنث است و تنها قول ضعیفی هست که ائمّه لغت گوینده آن را موثق نشمرده‌اند مشعر بر این که کف مذکر نیز استعمال می‌شود و به همین جهت این بیت اعشی را: (اری جلاً منهم اسیفا کانما/ یضم الی کشحیه کفّا مخضّبا) که صفت مذکر جهت کف آورده بنابر این تأویل به عضو و ساعد گرفته‌اند و چون عوّد متعدی به مفعولین است پس اسم مفعول آن در تعدیه به مفعول ثانی محتاج باء تعدیه نیست و این عبارت بنابر مقدمات مذکوره باید این طور می‌بود: هذه کف معوّدة ان تعطی ماهی معوّدة ان تأخذ.

[۲۵]  گرانمایه، کالای بیش قیمت.

[۲۶]  بخشی از آیۀ ۸۸ سورۀ بقره: و گفتند دل‌های ما در پوشش است، بلکه خداوند به کیفر کفرشان ایشان را لعنت کرده است.

[۲۷]  رنگ.

[۲۸]  سخن یاوه و بیهوده.

[۲۹]  بخشی از آیۀ ۷ سورۀ بقره: خداوند بر دل‌ها و بر گوش‌هایشان مُهر نهاده است، و بر دیدگانشان پرده‌ای است.

[۳۰]  حواشی استاد فروزانفر: حدیث قدسی مشهور و نصّ آن چنین است: خمّرت طینة آدم بیدیّ اربعین صباحاً.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *