مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۱۴۴ – قِصّۀ آن کِه دَرِ یاری بِکوفت، از درون گفت کیست؟ آن گفت مَنَم، گفت چون تو تویی، دَر نمیگُشایَم، هیچ کَس را از یاران نمیشِناسَم که او من باشد، بُرو.
۳۰۶۹ | آن یکی آمد دَرِ یاری بِزَد | گفت یارش کیستی ای مُعْتَمَد؟ | |
۳۰۷۰ | گفت من، گُفتَش بُرو هنگامْ نیست | بر چُنین خوانی مُقامِ خامْ نیست | |
۳۰۷۱ | خام را جُز آتشِ هَجْر و فِراق | کی پِزَد؟ کی وا رَهانَد از نِفاق؟ | |
۳۰۷۲ | رفت آن مِسْکین و سالی در سَفَر | در فِراقِ دوست سوزید از شَرَر | |
۳۰۷۳ | پُخته شُد آن سوخته، پس بازگشت | باز گِردِ خانهٔ اَنباز گشت | |
۳۰۷۴ | حَلْقه زد بر دَر به صد ترس و اَدَب | تا بِنَجْهَد بیاَدَب لَفْظی زِ لب | |
۳۰۷۵ | بانگ زد یارش که بر دَر کیست آن؟ | گفت بر دَر هم تویی ای دِلْسِتان | |
۳۰۷۶ | گفت اکنون چون مَنی، ای من دَر آ | نیست گُنجایی دو من را در سَرا | |
۳۰۷۷ | نیست سوزن را سَرِ رشتهیْ دوتا | چون که یکتایی، دَرین سوزن دَر آ | |
۳۰۷۸ | رشته را با سوزن آمد ارتباط | نیست دَر خور با جَمَلْ سَمُّ الْخِیاط | |
۳۰۷۹ | کِی شود باریکْ هستیِّ جَمَل | جُز به مِقْراضِ ریاضات و عَمَل؟ | |
۳۰۸۰ | دستِ حَق باید مَر آن را ای فُلان | کو بُوَد بر هر مُحالی کُنْ فَکان | |
۳۰۸۱ | هر مُحال از دستِ او مُمکن شود | هر حَرون از بیمِ او ساکِن شود | |
۳۰۸۲ | اَکْمَه و اَبْرَص چه باشد؟ مُرده نیز | زنده گردد از فُسونِ آن عزیز | |
۳۰۸۳ | وان عَدَم کَزْ مُرده مُردهتَر بُوَد | در کَفِ ایجادِ او مُضْطَر بُوَد | |
۳۰۸۴ | کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فی شَاْنٍ بِخوان | مَر وِرا بیکار و بیفِعْلی مَدان | |
۳۰۸۵ | کمترین کاریش هر روز است آن | کو سه لشکر را کُند این سو رَوان | |
۳۰۸۶ | لشکری زَاصْلابْ سویِ اُمَّهات | بَهرِ آن تا در رَحِمْ رویَد نَبات | |
۳۰۸۷ | لشکری زَارْحامْ سویِ خاکْدان | تا زِ نَرّ و ماده پُر گردد جهان | |
۳۰۸۸ | لشکری از خاکْ زان سویِ اَجَل | تا بِبینَد هر کسی حُسنِ عَمَل | |
۳۰۸۹ | این سُخَن پایان ندارد، هین بِتاز | سویِ آن دو یارِ پاکِ پاکْباز | |
۳۰۹۰ | گفت یارش کَنْدَر آ، ای جُمله من | نِی مُخالفْ چون گُل و خارِ چَمَن | |
۳۰۹۱ | رِشته یکتا شُد، غَلَط کَم شو کُنون | گَر دوتا بینی حُروفِ کاف و نون | |
۳۰۹۲ | کاف و نون هَمچون کَمَنْد آمد جَذوب | تا کَشانَد مَر عَدَم را در خُطوب | |
۳۰۹۳ | پس دوتا باید کَمَنْد اَنْدر صُوَر | گَرچه یکتا باشد آن دو در اَثَر | |
۳۰۹۴ | گَر دو پا، گَر چار پا، رَه را بُرَد | هَمچو مِقْراضِ دو تا یکتا بُرَد | |
۳۰۹۵ | آن دو هَمْبازانِ گازُر را بِبین | هست در ظاهِر خِلافی زان و زین | |
۳۰۹۶ | آن یکی کَرباس را در آب زد | وان دِگَر هَمْبازْ خُشکَش میکُند | |
۳۰۹۷ | بازْ او آن خُشک را تَر میکُند | گوییا زِاسْتیزه ضِدْ بَر، میتَنَد | |
۳۰۹۸ | لیکْ این دو ضِدِّ اِسْتیزهنِما | یکدل و یککار باشد در رضا | |
۳۰۹۹ | هر نَبیّ و هر وَلی را مَسْلَکیست | لیکْ تا حَق میبَرَد، جُمله یکیست | |
۳۱۰۰ | چون که جمع مُسْتَمِع را خواب بُرد | سنگهایِ آسیا را آب بُرد | |
۳۱۰۱ | رفتنِ این آبْ فَوقِ آسیاست | رَفتنَش در آسیا بَهرِ شماست | |
۳۱۰۲ | چون شما را حاجَتِ طاحون نَمانْد | آب را در جویِ اصلی بازْ رانْد | |
۳۱۰۳ | ناطِقه سویِ دَهانْ تَعلیمْ راست | وَرْنه خود آن نُطْق را جویی جُداست | |
۳۱۰۴ | میرَوَد بیبانگ و بیتَکرارها | تَحْتِهَا الْانْهارُ تا گُلْزارها | |
۳۱۰۵ | ای خدا، جان را تو بِنْما آن مَقام | کَنْدَرو بیحَرف میرویَد کَلام | |
۳۱۰۶ | تا که سازد جانِ پاک از سَر قَدَم | سویِ عَرصهیْ دورْ پَهْنایِ عَدَم | |
۳۱۰۷ | عَرصهیی بَسْ با گُشاد و با فَضا | وین خیال و هست یابَد زو نَوا | |
۳۱۰۸ | تَنگتَر آمد خیالات از عَدَم | زان سَبَب باشد خیالْ اَسْبابِ غَم | |
۳۱۰۹ | باز هستی تَنگتَر بود از خیال | زان شود در وِیْ قَمَر هَمچون هِلال | |
۳۱۱۰ | باز هَستیِّ جهانِ حِسّ و رنگ | تَنگتَر آمد، که زندانیست تَنگ | |
۳۱۱۱ | عِلَّتِ تَنگیست تَرکیب و عَدَد | جانِبِ تَرکیبْ حِسها میکَشَد | |
۳۱۱۲ | زان سویِ حِسْ عالَمِ توحید دان | گَر یکی خواهی، بِدان جانِب بِران | |
۳۱۱۳ | اَمرِ کُنْ یک فِعْل بود و نون و کاف | در سُخَن افتاد و مَعنی بود صاف | |
۳۱۱۴ | این سُخَن پایان ندارد، باز گَرد | تا چه شُد احوالِ گُرگ اَنْدر نَبَرد |
وحدت در عشق
عاشقی به در خانه یارش رفت و در زد. معشوق گفت: کیست؟ عاشق گفت: “من” هستم. معشوق گفت: برو، هنوز زمان ورود خامان و ناپُختگان عشق به این خانه نرسیده است. تو خام هستی. باید مدتی در آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی، هنوز آمادگی عشق را نداری. عاشق بیچاره برگشت و یکسال در آتش دوری و جدایی سوخت، پس از یک سال دوباره به در خانه معشوق آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بیادبانهای از دهانش بیرون نیاید. با کمال ادب ایستاد. معشوق گفت: کیست در میزند. عاشق گفت: ای دلبر دلربا، تو خودت هستی. تویی، تو. معشوق در باز کرد و گفت اکنون تو و من یکی شدیم به درون خانه بیا. حالا یک “من” بیشتر نیست. دو “من” در خانه عشق جا نمیشود. مانند سر نخ که اگر دو شاخه باشد در سوزن نمیرود.
تعقیب
[…] این مضمون را مولانا در مثنوی (دفتر اوّل بخش ۱۴۴ از بیت ۳۰۹۱ الی ۳۰۹۹) به نظم […]
[…] در مثنوی (دفتر اوّل بخش ۱۴۴) مولانا نظیر این کلام را به زیبایی به نظم آورده […]
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!