فیه ما فیه مولانا – فصل ۵۳
فصل پنجاه و سوم
پرسید معنی این بیت
ای برادر تو همان اندیشهای/ مابَقی تو استخوان و ریشهای[۱]
فرمود که تو به این معنی نظر کن که همان اندیشه اشارت به آن اندیشۀ مخصوص است و آن را به اندیشه عبارت کردیم جهتِ توسُّع[۲]، امّا فیالحقیقة[۳] آن اندیشه نیست و اگر هست این جنس اندیشه نیست که مردم فهم کردهاند؛ ما را غرض این معنی بود از لفظِ اندیشه و اگر کسی آن معنی را خواهد که نازلتر تأویل کند جهتِ فهم عوام بگوید که اَلْاِنْسَانُ حَیَوَانٌ نَاطِقٌ و نطق اندیشه باشد، خواهی مُضمر[۴] خواهی مُظهر[۵] و غیر این حیوان باشد، پس درست آمد که انسان عبارت از اندیشه است باقی استخوان و ریشه است.
کلام همچون آفتاب است، همه آدمیان گرم و زنده از اویند و دایماً آفتاب هست و موجود است و حاضر است و همه از او دایماً گرمند الّا آفتاب در نظر نمیآید و نمیدانند که از او زندهاند و گرمند، اما چون به واسطۀ لفظی و عبارتی، خواهی شکر خواهی شکایت خواهی خیر خواهی شرّ، گفته آید، آفتاب در نظر آید، همچو که آفتابِ فلکی که دایماً تابان است اما در نظر نمیآید، شعاعش تا بر دیواری نتابد؛ همچنانکه تا به واسطۀ حرف و صوت نباشد، شعاعِ آفتابِ سخن پیدا نشود[۶] اگرچه دایماً هست؛ زیرا که آفتاب لطیف است وَهُوَ اللَّطِیفُ[۷] است، کثافتی میباید تا به واسطۀ آن کثافت در نظر آید و ظاهر شود.
یکی گفت خدا او را هیچ معنیی رو ننمود و خیره و افسرده ماند، چونکه گفتند خدا چنین کرد و چنین فرمود و چنین نهی کرد، گرم شد و دید؛ پس لطافتِ حق را اگرچه موجود بود و بر او میتافت نمیدید تا واسطۀ امر و نهی و خلق و قدرت به وی شرح نکردند نتوانست دیدن؛ بعضی هستند که از ضَعف، طاقتِ انگبین ندارند، تا به واسطۀ طعامی مثل زَردبرنج[۸] و حلوا و غیره توانند خوردن تا قوَّت گرفتن، تا به جایی رسد که عسل را بیواسطه میخورد.
پس دانستیم که نطقْ آفتابی است لطیفِ تابان، دایماً غیر منقطع الّا تو محتاجی به واسطهای کثیف تا شعاعِ آفتاب را میبینی و حظّ میستانی، چون به جایی برسد که آن شعاع و لطافت را بیواسطۀ کثافت ببینی و با آن خو کنی در تماشای آن گستاخ شوی و قوّت گیری، در عینِ آن دریای لطافت رنگهای عجب و تماشاهای عجب بینی و چه عجب میآید که آن نطق دایماً در تو هست، اگر میگویی و نمیگویی و اگرچه در اندیشهات نیز نطقی نیست، آن لحظه میگوییم نطق هست دایماً، همچنانکه گفتند اَلْاِنسانُ حَیَوانٌ ناطِقٌ، آن حیوانیّت در تو دایماً هست تا زندهای، همچنان لازم میشود که نطق نیز با تو باشد دایماً؛ همچنانکه اینجا خاییدن[۹] موجبِ ظهورِ حیوانیّت است و شرط نیست، همچنان نطق را موجبِ گفتن و لاییدَن[۱۰] است و شرط نیست.
آدمی سه حالت دارد، اولّش آن است که گردِ خدا نگردد و همه را عبادت و خدمت کند از زن و از مَرد و از مال و کودک و حجر و خاک و خدا را عبادت نکند، باز چون او را معرفتی و اطّلاعی حاصل شود غیرِ خدا خدمت نکند، باز چون در این حالت پیشتر رود نگوید خدمتِ خدا نمیکنم و نگوید خدمتِ خدا میکنم، بیرون از این هر دو مرتبت رفته باشد، از این قوم در عالم آوازهای بیرون نیامد.
خدا نه حاضر است و نه غایب و آفرینندۀ هر دو است، یعنی حضور و غیبت؛ پس او غیرِ هر دو باشد زیرا اگر حاضر باشد باید که غیبت نباشد و غیبت هست، و حاضر نیز هست زیرا که عندالحضور غیبت هست، پس او موصوف نباشد به حضور و غیبت والّا لازم آید که از ضِد، ضِد زاید، زیرا که در حالتِ غیبت لازم شود که حضور را او آفریده باشد و حضور ضدِّ غیبت است و همچنان در غیبت، پس نشاید که از ضِدّ، ضِدّ زاید و نشاید که حق مثلِ خود آفریند، زیرا که میگوید لَا نِدّ لَهُ زیرا که اگر ممکن شود مِثل، مِثل را آفریند، ترجیح لازم شود بلا مُرَجِّحْ و هم لازم آید ایجادُ الشِّیْیءِ نَفْسَهُ و هر دو منتفی است؛ چون اینجا رسیدی بِایست و تصرّف مکن، عقل را اینجا تصرّف ماند، تا کنارِ دریا رسید بِایستد، چندان که ایستادن نماند.
همه سخنها و همه علمها و همه هنرها و همه حِرفَتها مزه و چاشنی از این سخن دارند که اگر نباشد در هیچ کاری و حِرفتی مزه نماند، غایةُ ما فی الباب نمیدانند و دانستن شرط نیست.
همچنانکه مردی زنی خواسته باشد مالدار که او را گوسفندان و گلّۀ اسپان و غیره باشد و این مرد تیمارداشتِ[۱۱] آن گوسفندان و اسپان میکند و باغها را آب میدهد، اگرچه به آن خدمتها مشغول است، مَزۀ آن کارها از وجودِ آن زن دارد که اگر زن از میان برخیزد، در آن کارها هیچ مزه نماند و سرد شود و بیجان نماید، همچنین همه حِرفتهای عالم و علوم و غیره، زندگی و خوشی و گرمی از پرتوِ ذوقِ عارف دارند که اگر ذوقِ او نباشد و وجودِ او، در آنهمه کارها ذوق و لذّت نیابند و همه مُرده نماید.
——
[۱] حواشی استاد فروزانفر: این بیت از مثنوی است در دفتر دوم، ص ۱۱، س ۱۷ و چون دفتر دوم در سال ۶۶۲ آغاز شده پس این فصل هم در ده سال آخر از عمر مولانا تقریر گردیده است.
[۲] وسعت یافتن، گشاده شدن.
[۳] در حقیقت، براستی.
[۴] پوشیده و پنهان.
[۵] آشکار شده و هویدا گشته.
[۶] در نسخه “شود” ثبت شده.
[۷] بخشی از آیۀ ۱۰۳ سورۀ انعام.
[۸] بخشی از حواشی استاد فروزانفر: ظاهراً مراد غذایی است که از برنج و روغن و شکر و زعفران سازند و امروز آن را شله زرد نامند و گویا برنج زرد در این بیت از بسحق اطعمه هم بدین معنی است.
[۹] جویدن.
[۱۰] هرزه گویی کردن.
[۱۱] تیمار = دلسوزی، پرستاری.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!