مجالس سبعه مولانا – مجلس سوّم
من کلامه افاض الله علینا عمیم انعامه
الحمدالله المتوحّد بالکبریاء، المتفرّد بخلق الاشیاء، مولج الضّیاءَ فی الظّلام و الظّلام فی الضّیاء، مُحیی الاموات و ممیت الاحیاء، تعزّر بالمجد والثّناء و تعالی عن الزّوال و الفناء، قِدَمُه منزّهٌ عن تقدیر الابتداء و بقاؤُه مقدّسّ عن توهّم الانتهاء، غرقت فی بحار سر مدیَّته عقول العقلاء وبرقت فی وصف صمدیّته علوم العلماء و نشهد ان لا اله الا الله و نشهد انّ محمّداً عبده و رسوله، سیّد الانبیاء و امام الا تقیاء و شفیع الامّة یوم الجزاء و خیر من عرج به الی السّماء الی محلّ الکرامة و الا صطفاء – صلی الله علیه و علی اله و اصحابه – خصوصاً: علی ابی بکرٍ الصّدیق، معدن الصّدق و الوفاء و علی عمر بن الخطّاب الفاروق بین الحقّ و المِرآء و علی عثمان ذی النّورینِ ذی الحلم و الحیاء و علی علیّ بن ابی طالب صاحب السّیف و السّخاء و علی جمیع المهاجرین و الانصار و الامناء و سلّم تسلیما کثیراً[۱]
#دعاهای_مجالس_سبعه_مولانا
مناجات
ملکا و پادشاها! در این لحظه و در این ساعت، تحف تحیّات و صلات صلوات به روان پاک سیّد المرسلین، چراغ آسمان و زمین، محمّد – رسول الله – در رسان. بیضههای اعمال نهاده ایم بر خاشاک تن، از آسیب چنگال گربۀ شهوت نگاه دار. ماهرویان عمل، کاهربایی دارند در دل ما، خداوندا! ما را هنگی[۲] و قوّتی بخش تا ربوده نشود. تنِ شوره گشتۀ ما را که از آب شور حرص شوره گشته است، به توفیق مجاهده، پاک و طیّب گردان. دل ما را که از خیل خیال وسوسههای پای کوب گشته است، به باران توفیق و خضر طاعات مزیّن گردان. تابۀ طبع ما را از صدمۀ سنگ سنگین دلان نگاه دار. به وقتِ مرگ چون مرغ جان ما از قفص قالب بیرون خواهد رفتن، شاخههای درخت سبز سعادت، مرغ روح ما را بنما تا در آرزوی آن پرّ و بال خوش بزند و به نشاط بیاکراه بیرون پرّد.
هم تو به عنایت الهی
آنجا قدمم رسان که خواهی
از ظلمت تن رهاییم ده
با نور خود آشناییم ده
روزی که مرا ز من ستانی
ضایع مکن از من آنچه دانی
وان دم که مرا به من دهی باز
یک سایۀ لطف بر من انداز
تا با تو قرین نور گردم
چون نور ز سایه دور گردم
آن سایه نه کز چراغ دورست
آن سایه که از چراغ نورست
من بیکس و رختها نهانی
هان ای کس بیکسان تو دانی
تا چند کنم ز مرگ فریاد
گر مرگم از اوست، مرگ من باد
گر بنگرم آنچنان که رای است
آن مرگ نه مرگ، نقل جای است
از خوردگهی به خوابگاهی
وز خوابگهی به بزم شاهی[۳]
که: “والناشطات نشطا.”[۴]
افتتاح مقالات به حدیثی کنیم از احادیث مصطفوی – صلوات الله علیه – لقد جاء فی دُرر الاخبار عن النّبیّ المختار – علیه افضل الصّلوات و اعلاها و اکمل التّحیّات و اسناها انّه قال لحارثة صباح یومٍ: “کیف اَصبحتُ یا حارثة؟ قال: اصبحتُ مؤمناً، قال: انّ لکلّ حقِّ حقیقة فما حقیقةُ ایمانک؟ قال: عزلت نفسی عنِ الدّنیا فاظماءتُ نهاری و اسهرتُ لَیلی فکانّی انظر الی عرش ربّی بارزاً وکانّی انظر الی اهل الجنّةِ یتزاورون و الی اهل النّارِ یتغاؤون فقال النّبیّ: “اصبتَ فالزم”. ثمّ اقبل الی اصحابه وقال: “هذا عبدٌ نوّرالله قلبه بنور جلاله.”[۵]
#حکایات_مجالس_سبعه_مولانا
سیّد المرسلین، چراغ آسمان و زمین – صلّی الله علیه و سلّم – روزی میان یاران نشسته بود، روی به حارثه کرد و گفت: ای حارثه! امروز چون برخاستی از خواب؟
گفت: مؤمن برخاستم. مؤمن راستی، مؤمن حقیقی، مؤمن بیگمان و تقلید.
آن جای که احرار نشینند، نشستیم
وان کار که ابرار گزیدند، گزیدیم
دیدیم که در عهدۀ صد گونه وبالیم
خود را به یکی جان ز همه باز خریدیم
ما را همه مقصود به آمرزش حق بود
المنَّةُ لله که به مقصود رسیدیم
پیغامبر- صلی الله علیه و سلم – فرمود که: هر راستی را نشانی است و هر حقیقتی را علامتی است. نشان ایمان تو چیست؟
گفت: یا رسول الله! من از دنیا دور شدم که دنیا را دام غرور دیدم و حجاب نور دیدم. به روز تشنه صبر کردم و شب بیدار بودم و این ساعت، معیّن، عرش رحمان را به چشم ظاهر میبینم، چنانکه خلق آسمان را میبینند و اهل بهشت را میبینم به این چشم ظاهر میان بهشت یکدیگر را زیارت میکنند و کنار میگیرند و اهل دوزخ را با این چشم میبینم که غریو میکنند و فریادشان به گوش ظاهر میشنوم.
رسول – صلی الله علیه و سلم – فرمود: “اصبتَ فالزم” یافتی، راه راست دیدی آنچه میبینی هم بر این روش محکم باش تا آنچه دیدی مقام تو شود و ملک تو شود، زیرا دیدن دیگر است و ملک شدن دیگر. بعد از آن رسول – صلی الله علیه و سلّم – رو به یاران کرد و فرمود: “هذا عبد نور اللهُ قلبَه بنورِ جلالِهِ”[۶]: این بنده آن بنده است که خدای – عزّوجلّ.
آن سرمه کش بلند بینان
در باز کن درون نشینان[۷]
چشم دل این مرد را سرمهٔ معرفت کشیده است و چشم و دل او را منور گردانیده است.
گر پردۀ هستیت بسوزی به ریاضت
بیرون شوی زین ورطه که این خلق در آن است
پنهان شوی از خویش وز کونین به یک بار
بر دیدۀ تو این سِر آنگه بعیان است
این عالم نفی است، در اثبات توان دید
سرگشته در این واقعه این خلق از آن است
چون حارثه طاعت خود را پیش آورد که روز به روزه بودم و شب بیدار و از دنیا دور شدم تا اینها دیدم و شنیدم، آنچه خلق نمی بینند و نمی شنوند، رسول – صلی الله علیه و سلّم – به لطف او را بیدار کرد که نماز خود را مبین، نیاز خود را مگو، آن به عنایت و بخشش حق دان.
از ما و خِدمَتِ ما، چیزی نیاید ای جان
هم تو بِنا نَهادی، هم تو تمام گَردان
دارُالسَّلامِ ما را، دارُالْمَلام کردی
دارُالمَلامِ ما را، دارُالسَّلام گَردان[۸]
باز سپیدی پرید از دست شاه به دستوری بر گوشهٔ بام نشست. طفلان در فرّ و جمال آن باز حیران شدند. تیتی و توتو میکنند و از دور میپندارند که آن باز سلطان از بهر تیتی و توتوی ایشان نشسته است. ندانند که آن باز به عنایت پادشاه به گوشهٔ آن ویرانه نشسته است. “نور الله قلبه بنور جلاله” یعنی مگو که روز چنین کردم و شب چنان کردم، الّا بگو که آن خداوندی که روز را منوّر کرد و شب را مستّر کرد به عنایت خویش و بخشش خویش بر دل و دیدۀ من رحمت کرد.
دل کیست کو حدیث خود و درد خود کند
پیدا بود که جنبش دل تا کجا رسد!
“لاتکونوا من ابناء العمل وکونوا من ابناء الازل”[۹] زاهدان از عمل اندیشند که چنین کنیم و چنان کنیم. عارفان از ازل اندیشند که حق چنین کرد و چنان کرد و ازهای و هوی عمل خود نیندیشند.
عارفان چون دم از قدیم زنند
های و هو را میان دو نیم زنند[۱۰]
“الزّاهد یقول کیف اصنع و العارف یقول کیف یصنع”[۱۱]
زاهد از ترس گفته من چه کنم
در میان چنین محن چه کنم
عارف از عشق گفته او چه کند
عجب از بهر من خدا چه تند
نظرِ آن بُوَد به سوی خودی
که کنم نیک و نگروم به بدی
نظر این بُوَد به سوی خدا
نگرد دائما به روی خدا
نظر الزّاهدین فی الاعمال
نظر العارفین فی اضمحلال
صحوة[۱۲] الزّاهد من الا عمال
سُکرة[۱۳] العارف من الاجلال
عمل البرّ متّکا الزّاهد
مطمح العارف لدی الواحد
ذایری نفسه بفعل البرّ
ذاک للحق شاهد فی السّر
ذاک احسانه مدی معدود
عارف الحقِّ هادم[۱۴] المحدود
ذاک فی الارض عمره یفنی
عارف الحق فی البقاء سما
زاهد اندر میان خوف و رجا
عارف الحقّ طار فوق ضحی
مسکن الزّاهدین فی الفرش
همّة العارفین فی ذی العرش[۱۵]
زاهد میگوید: آه آه چه کنم من؟ عارف میگوید: آه تا او چه کند؟
سیرِ عارفْ هر دَمی تا تَخْتِ شاه
سیرِ زاهِد هر مَهی یک روزه راه[۱۶]
*
رخ چو بنمود آن جمال تو را
پاک بربود آن کمال تو را
*
هرکه آید به سوی او ز حقیقت خبری
اندر او از بشریت بنماند اثری
التفاتی نبود همّت او را به علل
گر همه علّت گیرد ز عُلی تا به ثری
هرکه از خود متلاشی شود و محو ز خویش
به سوی او کند از عین حقیقت نظری
جوهری بیند صافی متحلّی[۱۷] به حلل[۱۸]
متمکّن شده در کالبد جانوری
تو به صورت چه قناعت کنی از صحبت او
رو دگر شو تو به تحقیق که او شد دگری[۱۹]
*
زاهدی چیست؟ ترک بد گفتن
عاشقی چیست؟ ترک خود گفتن
#حکایات_مجالس_سبعه_مولانا
حکایت
آوردهاند که پادشاهی بود، عالمی، عادلی، خدای ترسی، رعیّت پُرسی –
خداوندا! پادشاه عهد ما را بر داد و عدل و انصاف ثابت دار- و آن پادشاه را امیران بودند. بعضی اهل قلم که تدبیر ملک را از مدبرّات امر تعلیم کرده بودند. قلمشان چون قلم فرشته در دست راست، نرفتی الّا به خیرات. مکر و تزویر و مظلوم شکنی را زَهره نبودی که گرد دفتر و قلمشان گشتی. دفترهای ایشان در دیوان روشنایی دادی، همچون نامهٔ مؤمنان در دیوان قیامت و بعضی بندگان اهل شمشیر و عَلَم بودند، جانباز.
در رزم چو آهنیم و در بزم چو موم
بر دوست مبارکیم و با دشمن شوم[۲۰]
یک غلامی بود بیدست و پا تر از همه. در قلم او را هنری نی، در علم او را قدرتی نی، پادشاه او را از همه دوست تر داشتی و مقرّب تر از ایشان بود و راز ایشان با او گفتی و راز او با ایشان نگفتی و خلعتها و جامگیهای او از ایشان افزون بودی، وسوسه، سرمهٔ حسد در دیدۀ ایشان میکشید، چنانکه در قصهٔ یوسف و برادران عنایت پدر با یوسف بود. و برادران، پنهان دست میخاییدند از غضب و حَمِیّت[۲۱] که “اذ قالوا لَیُوسفُ و اَخُوه اَحبُّ الی اَبِینا منّا”[۲۲]با هم به خلوت میگفتند: آخر به چه هنر، به چه خدمت، به چه صورت او را بر ما چندین فضیلت نماید؟ و چون کسی بدِ کسی گوید در غیبت، بر دل و رخ او داغ عداوت بنویسند تا چون بهم رسند، بینایان ببینند و نابینایان هم گمان برند.
آنها که محقّقان و ره بینانند
احوال تو را یکان یکان میدانند
لیکن به کرم پردۀ کس ندرانند
زان سان که زمانه میرود، میرانند
پادشاه و آن غلام خاص در پیشانی امیران و در چشم ایشان و در گفت ایشان بداندیشی و بدگویی ایشان میدیدند. لابد اثر غیبت در پیشانی و در چشم ایشان و گفت پیداست. چنانکه خدای – تعالی – میفرماید مر رسول را از بهر غیبت منافقان که: “ولتعرفنّهم فی لحن القول.”[۲۳] امّا میدانستند و نادانسته[۲۴] میکردند.
میدان و مگو تا نشود رسوایی
زیبایی مرد هست در گنجایی
روز رسوایی خود در پیش است. “یوم تبلی السرایر”[۲۵] باشد که پیش از آن روز توبه کند، حالی او را رسوا نکنیم. آن امیران با یکدیگر میجوشیدند که چه کنیم پادشاه است. حاکم است. دست دست اوست. اگر بیانصاف است که گوید که مگو؟ و اگر روز را شب گوید که گوید که خطاست؟
گر قامت سرو را دوتا میگویی
ور ماه دو هفته را جفا میگویی
اندر همه عالم این دل و زهره که راست؟
تا با تو بگوید که چرا میگویی؟
*
جُننَا بلَیلی و هی جَنّت بغَیرنا
و اُخری بنا مجنونةٌ لا یریدها[۲۶]
ما عاشقیم بر تو، تو عاشق بر آینه
ما را نگاه بر تو، تو را اندر آینه
از دود آه خویش جهان را سیه کنم
تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه[۲۷]
روزی از آن امیران یکی که گرم دماغ تر بود و بیصبرتر بود، گفت: ای امیران، و ای برادران اگر شما را صبر هست، مرا باری صبر نیست. امروز بروم، زانو زنم به خدمت سلطان و خاک بر سر کنم، اگر بگوید که: چیست؟ بگویم:
گفتی که سرشک تو چراگلگون شد؟
چون پرسیدی، راست بگویم چون شد:
خونابهٔ سودای تو میریخت دلم
چون جوش برآورد، ز سر بیرون شد
*
کارم چو ز غم به جان رسانیدی بس
دودم به همه جهان رسانیدی بس
از پوست برون رفت، مکن بیرحمی
چون کارد به استخوان رسانیدی بس
گفتند: ای برادر راست میگویی، الّا از بهر خاطر ما روزی چند صبر کن که “الصبر مفتاح الفرج”[۲۸] گفت: صبر کنم تا چه شود؟ گفتند: تا فرصت نگاه داریم.
مرغ را بینی که بیهنگام آوازی دهد
سر بریدن واجب آید مرغ بیهنگام را
گفت: وقت کدام باشد؟ گفتند: روزی که پادشاه خوش طبع و گشاده باشد و با ما خندان باشد، آن ساعت رحمت در جوش باشد. “اغتنموا الدّعاء عندالرّقة” رسول – صلی الله علیه و سلّم – میفرماید که آن ساعت که دلهای شما تنگ شود و دیدههای شما پر آب شود، سوزی و نیازی پیدا شود، آن ساعت وقت حاجت خواستن است، غنیمت دارید که آن ساعت در رحمت باز است، حاجتها بخواهید.
ای باد سحر، به کوی آن سلسله موی
احوال دلم بگوی، اگر باشد روی
ور زانکه بر آب خود نباشد مه روی
زنهار مرا ندیده ای، هیچ مگوی[۲۹]
*
تا روزی پادشاه شکارهای عجب کرده بود و سخت شادمان و خندان بود. پادشاه ازل و ابد را شکار عزیز دل عاشقان است که: “انّ الله یَفرَح بتوبةِ عبده المؤمن” زهی تقاضای رحمت که بندگان را بگریزاند به غیرت و بیگانه کند و باز شکار کند به رحمت.
ای آنکه ز خاک تیره نطعی[۳۰] سازی
هر لحظه در او صنعت دیگر بازی
گه مات کنی و گه بداری قایم
احسنت، زهی صنعت با خود بازی[۳۱]
امیران چون شاه را شادمان دیدند و درهای رحمت را باز یافتند، جمله به خدمتش زانو زدند و گفتند: ای شاه عالم! چند و چند؟ آخر ما را کشتی، عادت کرم تو نبود این، مدّتهاست که ریسمانِ دل ما گره
بر گره است چون رشتهٔ تب، بترس از شب دود آلود و از شفق خون آلود.
از زلف بیاموز کنون بنده خریدن
کز چشم بیاموختۀ پرده دریدن
فریاد رس آن را که به دام تو درافتاد
یا نیست تو را مذهب فریاد رسیدن؟
ما صبر گزیدیم به دام تو که در دام
بیچاره شکاری خفه گردد ز طپیدن
زین رو که رضای تو به اندوه تو جفت است
اندوه تو ما را چو شکر شد به چشیدن
زین روی نیاریم غمت خورد به یکبار
زیراکه شکر هیچ نماند ز مزیدن
بشنو سخن بنده سنایی و مکن جور
کارزد سخن بنده سنایی به شنیدن[۳۲]
پادشاه گفت: چه کردهام در حقّ شما؟
گفتند: ما بندگان توایم، از جان عزیزتر چه بُوَد؟ از رضای تو دریغ نمی داریم، در صف جنگ جنگ، وقتِ نَفسی نَفسی جانبازیهای ما را دیده ای، چگونه است فلان را بر سر ما بدین حد برگزیده ای به چه هنر؟ به چه نیک بندگی؟ از ما چه تقصیر آمد، حاکمی و فرمان داری امّا:
آن کس که به بندگیت اقرار دهد
با او تو چنین کنی دلت بار دهد؟
آخر او چه بندگی میکند که آن بندگی لطیف است و در نظر ما در نمی آید؟ پادشاهی کن و ما را اندکی خبر کن که آن کدام بندگی است؟ تا ما هم بکوشیم و هنر خود بنماییم. گفت: چه گویم؟ آنچه او میکند، شما نتوانید کردن.
گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گویمی
شک نبودی کین سخن با خلق کمتر گویمی
کو کسی کاسرار چون بشنود دریابد که من
پیش او هر ساعتی اسرار دیگر گویمی
کو کسی کز وهم پای عقل برتر مینهد
تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی
کو کسی کز سینه کرسی ساخت و از دل عرش ساخت
تا نشان عالم صغریش در بر گویمی
کو کسی کز قعر ظلمت پا نهد یک گام پیش
تا ز نور فیض دریای منور گویمی
کو یکی جوهر شناسی گوهری دریای علم
تا ز سر هفت دُر[۳۳] و چار گوهر[۳۴] گویمی
کو یکی صاحب مشامی کز یمن بویی کشد
تا ز مشک تبت و عود معنبر گویمی
کو کسی کو عَبره خواهد کرد از این دوزخ سرا
تا من از صد نوع با او شرح معبر گویمی
گر دل عطاری پست خاک نقشین نیستی
از بلندی شعر فوق هفت اختر[۳۵] گویمی[۳۶]
گفتند: ای شاه عالم! آخر ما را امتحان کن، اگر از عهده بیرون نیاییم، خود را بشناسیم و فضیلت او را بدانیم و از حسد و وسوسه فارغ شویم، بعد از آن جنگ با خود کنیم نه با خیال شاه.
گر دل دهیَم از سر جان برخیزم
جان بازم و از جان و جهان برخیزم
من بنده به خوی تو نمی دانم زیست
مقصود تو چیست تا از آن برخیزم؟
که هرکه رنج و بلا از گناه خود گیرد، مستغفر باشد، پادشاه را عادل گفته باشد، روشنایی یابد و زود خلاص بیند. “قُل لِمَن فی اَیدیکُم مِنَ الاسری اِن یَعلَمِ اللهُ فی قلوبِکُم خَیراً یُؤتِکُم خیراً مما اُخِذَ مِنکُم”[۳۷] ای محمّد! اسیران و بستگان غم را بگو که از من در این رنج و اسیری، اگر آن کس که شما به تقدیر نافذ او اسیرید، در این حالت در دل شما اندیشهٔ نیک بیند، هرچه از شما یاوه شد، بیش از آن و بِه از آن دهد.
پادشاه فرمود که: یک هنر غلام من آن است که دایما مرا مینگرد و چشم از روی من بر نمی دارد. گفتند: ای شاه عالم! پس زود تر بگو، این سهل کاری است. ما همه روز و شب بعد از این تو را نگریم. خاک بر سر کارهای دیگر، از این خوشتر کار چه باشد؟
آن کس که تو را بیند و شادی نکند
سر زیر[۳۸] و سیه کاسه[۳۹] و سرگردان باد
جمله امیران از این شادی سجده کردند و سلاحها از خود گشادند و انداختند و گفتند: بعد از این سلاح ما روی تو، صلاح ما کوی تو، حِجّی[۴۰] به در خانه و فضلی بسیار. صف کشیدند و بر روی پادشاه نظر میکردند. با خود میگفت:
مسی از زر بیالودی و میلافی[۴۱] چه سود اینجا؟
که رسوا گردی ای لافی، چو سنگ امتحان بینی[۴۲]
دعوی عشق کردن آسان است
لیک آن را دلیل و برهان است[۴۳]
در گوش حاجب خاصّ گفت که: برو به طبل خانه، هرچه آنجاست از کوس و دُهُل بگو تا همه را بر بام قصر آرند و از این روزن به یکبار در اندازند. رفتند و چنان کردند. بیکبار بانگهای با هیبت و زلزله برخاست. همه چپ و راست نگریستند که بارگاه چه میشود! و چشم او در رخ شاه ماند که سیمای شاه چه میشود: “ما زاغَ البَصَرُ وَ ما طَغی”[۴۴]
ای عزیز من! مقصود از این قصّه پادشاه نیست، امیران و سپاه شاه نیست. مقصود از این پادشاه نه پادشاه است، بلکه حضرت عزّت اله است – تعالی و تقدّس – مقصود از این امیران نه امیرانند بلکه فرشتگان هفت آسماناند که: “لایَعصَوَنَ اللهَ ما اَمَرَهُم”[۴۵]
چون فرمان آمد که شما را از مسکن زمین معزول کردیم و این ولایت را به اقطاع[۴۶] به آدم دادیم، همه فریاد برآوردند که: “اَتَجعَلُ فیها مَن یُفسِدُ فیها”[۴۷] در این زمین قومی آوری که فساد کنند و معصیت و خون ریزی کنند؟ “وَ نَحنُ نُسَبِّحُ بِحَمدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ” و ما را معزول میکنی، روز و شب به خدمت مشغولیم و به بندگی و تسبیح و تقدیس؟
جواب فرمود – جلّ جلاله – که این هست، الّا من از ایشان خدمتی میدانم که از شما آن خدمت نیاید.
گفتند: عجب، آن چه خدمت باشد که از فرشتگان پاک نیاید و از بنیآدم آلوده بیاید؟ رسول کونین، پیشوای ثقلین، محمّد مصطفی – صلی الله علیه و سلم – چون شب معراج او را جلوه کردند، عجایب و غرایب هفت آسمان را بر وی عرضه کردند، عرش و کرسی بر او جلوه کردند، البته نظر از جمال الوهیت بر نگرفت. که “ما زاغ البصر و ماطغی.”
چون نهان و آشکارا نزد تو یکسان شود
صحبتت پیوسته گردد خدمتت آسان شود
آفتابت راست گردد رو نماید بیقفا
ذرّه یی سایه نماند، هرچه خواهی آن شود
اینت اقبال و سعادت اینت بخت و روزگار
زندۀ با جان به نزد زندۀ بیجان شود
فاش گویم برگشایم راز مردان را ولیک
هر کسی طاقت ندارد، زان که سرگردان شود
والحمدلله اولاً و آخراً وصلی الله علی محمد و آله.
————————————
[۱] .معنی عبارات از تصیحی توفیق سبحانی:
سپاس خدایی را که در بزرگی یگانه و در آفریدن موجودات یکتاست. خدایی که روشنایی را درون تاریکی و تاریکی را درون روشنایی نهان میکند، حیات بخش مردگان و میرانندۀ زندگان است، با ستایش و بزرگی ارج یافته، برتر از نابودی و زوال است. ازلیّتش از تقدیر آغاز شدن مبرّا و بقایش از نیستی و زوال منزّه است. ابدیّتش را نهایت نیست. عقل خردمندانه در اقیانوس جاودانگیش غرق شده و دانش دانشوران در وصف بی نیاز وی متحیّر مانده. شهادت میدهم که خدای یگانه جز او نیست و گواهی میآورم که محمّد (ص) بنده و پیامبر اوست. سرور پیامبران و پیشوای پرهیزگاران و شفیع امّت در روز قیامت است. بهترین کسی است که به جایگاه کرامت و گزینش – آسمانها – معراج کرده است. درود خدا بر او و خاندان و یاران او باد. مخصوصا بر ابوبکر صدّیق که کانِ راستی و وفاداری است و بر عمر بن خطّاب که حق را به باطل نمی آمیزد و بر عثمان ذوالنّورین که بردبار و پرحیاست و بر علیّ بن ابیطالب که جنگاوری و بخشندگی را با هم داراست و بر همۀ مهاجران و یاران و معتمدان او باد، و سلام و درود فراوان.
[۲] . سنگینی و تمکین و وقار، قصد و اراده و آهنگ طرفی و جایی …
[۳] . لیلی و مجنون نظامی گنجوی
[۴] . قسم به فرشتگانی که با نشاط قبض روح کنند. (نازعات،۷۹/۲)
[۵] . معنی عبارات از تصحیح توفیق سبحانی:
در دُرر الاخبار از پیامبر گزین – که برترین و کاملترین سلامها و گرامی ترین و درخشان ترین درودها بر او باد – نقل شده است که آن حضرت سحرگاه روزی از حارثه پرسید که: ای حارثه شب را چگونه گذراندی؟ پاسخ داد که: با ایمان سحر کردم. فرمود: هر سخن درستی، نشانه یی دارد، نشانۀ ایمان تو چیست؟ گفت نفس خود را از دنیا بازداشتم. روز را با تشنگی سپری کردم و شب را با بیخوابی گذراندم. گویی عرش الهی را آشکارا میدیدم و انگار به بهشتیان نظاره میکردم که همدیگر را زیادت میکردند و دوزخیان را میدیدم که فریاد میزدند. پیامبر – که سلام و درود خدا بر او باد – فرمود: حقیقت را یافته ای، رهایش مکن. سپس روی به یاران خویش کرد و فرمود: این بنده یی است که خدا دل او را به نور جلال خویش نورانی کرده است. این حدیث در “التعرّف” کلابادی با اندکی اختلاف آمده است. (قاهره، ص۲۳)
[۶] . این بنده یی است که خدا دل او را به نور جلال خویش نورانی کرده است.
[۷] . لیلی و مجنون، نظامی
[۸] . غزل ۲۰۳۳ مولانا
[۹] . فرزند عمل مباشید و فرزند ازل باشید.
[۱۰] . حدیقه الحقیقه
[۱۱] . زهد گوید: چه کنم؟ ولی عارف گوید: او چه کند؟
[۱۲] . هوشیاری
[۱۳] . ضلالت و گمراهی
[۱۴] . شکننده، ویران کننده
[۱۵] . ابیات از ولدنامۀ سلطان ولد
[۱۶] .مثنوی مولانا، دفتر پنجم
[۱۷] . با پیرایه، آراسته شده
[۱۸] . ردا، جامه
[۱۹] . با اندکی اختلاف “غزلی ۲۸۹۱ مولانا”
[۲۰] . بیت از عمیدالدین وزیر اتابک سعد زنگی
[۲۱] . غیرت و ننگ و عار
[۲۲] . یوسف و برادرش پیش پدرمان گرامی تر از مایند. (یوسف،۱۲/۸)
[۲۳] .و البته آنان را از شیوۀ گفتارشان میشناسی. (محمد،۴۷/۳۰)
[۲۴] . خود را به نادانی زدن
[۲۵] . روزی که اسرار درون آشکارا شود.(طارق،۸۶/۹)
[۲۶] . معنی بیت از تصحیح توفیق سبحانی:
من عاشق لیلی هستم و لیلی به دیگری مشغول است و به ما نمی پردازد، یکی دیگر دیوانۀ ما شده که ما نمیخواهیمش ما نمیخواهیم که دیگری به خاطر ما کارش به جنون کشد.
[۲۷] . دیوان خاقانی
[۲۸] . حدیث نبوی، شکیبایی کلید گشایش است.
[۲۹] . با اندکی اختلاف (رباعی ۱۹۳۵ مولانا)
[۳۰] . بساط و فرش چرمی
[۳۱] . با اندکی اختلاف( رباعی ۱۷۹۴ مولانا)
[۳۲] . دیوان سنایی
[۳۳] . به معنی هفت دختر خضر است و آن را هفت دور هم میگویند.
[۳۴] . عناصر چهارگانه، چهار عنصر: آب، آت، خاک و باد
[۳۵] . سبعه سیّاره که در نظر قدما، قمر است و عطارد و زهره و شمس و مریخ و مشتری و زحل.
[۳۶] . دیوان عطار
[۳۷] . ای پیامبر به اسیرانی که در اختیار شمایند بگو که اگر خدا در دل شما خیری ببیند، بهتر از آنچه از شما گرفته است، بر شما عطا میکند. (انفال،۸/۷۰)
[۳۹] . کنایه از مردم بخیل و ممسک
[۴۰] . عقل، زیرکی
[۴۱] . لاف زن
[۴۲] . با اندکی اختلاف از سنایی غزنوی
[۴۳] . حدیقه الحقیقه
[۴۴] . چشم نلغزید و سرکشی نکرد. (نجم،۵۳/۱۷)
[۴۵] . هر چه خدا بگوید نافرمانی نمی کنند. (تحریم،۶۶/۶)
[۴۶] . عبارت از این بود که پادشاه یا خلیفه، زمینی را که دارای عواید بود به شخص معینی واگذار میکرد تا از آن عواید استفاده کند.
[۴۷] . آیا کسی را میآفرینی که در آنجا فساد کند. (بقره،۲/۳۰)
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!