مجالس سبعه مولانا – مجلس دوّم

 من فوائده رزقنا الله من موائده

الحمدلله الّذی الّف بین عجائب الفِطَر، الغالب علی الکون بما قضی و قدّر قسم المواهب عَلَی البشر نافذ مشیّته و انقاد کلّ جبّار فی زمان الذّل بحسنِ تقدیره و استکان کلّ کائنٍ فی میادین صنعه و تدبیره احمُده و الحمد مدّعاه لزواید نعمِهِ واشکره و الشّکر مستزید لغرائب کرمه، و اشهد ان لا اله الّا الله وحده لا شریک له و اشهد انّ محمّداً رسولُ الله المک الخلّاق المبعوث الی مکارم الاخلاق الباعث بحسن العمل، النّاهی عن اتباع الهوی و الزّلل صلّی الله علیه و علی آله و اصحابه و ازواجه الطّیّبین الطّاهرین و سلّم تسلیما کثیرا[۱]

#دعاهای_مجالس_سبعه_مولانا
مناجات
ملکا! این ممالیک و عبید[۲] و نیازمندان که به نیازهای صادق و نیّت‌های خالص در این موضع جمع آمده‌اند، به امید رحمت تو، همه را به سعادات و مرادات دین و دنیا آراسته دار. امداد الطاف خود را از هر یک باز مگیر. خفتگان خواب غفلت را به تنبیه لطفِ خود بیدارگردان. شجرۀ نهاد هر یک را به ثمرۀ طاعات آراسته گردان. پادشاه وقت، شاه معظّم، که ملجا اقاصی و ادانی[۳] روی زمین است، از تاب آفتاب نوائبش[۴] نگاه دار. قاعدۀ ملک مستقیمش را به امداد و حفظ و اصناف تایید موسس دار. رایت دولتش را به آیت نصرت و طغرای سعادت و فیروزی و بهروزی آراسته دار. اقالیم ربع مسکون را از معدلت و سلطنت او سالهای دراز خالی مگردان. انصار و ارکان دولت را که کلاه جاه از خدمت او یافته‌اند و کمر طاعت او بر میان دارند، همه را سعادت و اقبال افزون دار .
مجلس مولانا فلان الملّة و الدّین، نصیر الاسلام و المسلمین، ناصح الملوک و السّلاطین، قامع البدعة[۵]، ناصر الشّریعتة، منشی النّظر[۶]، مفتی البشر که استاد ناصح و مربّی مشفق این دعاگوی است و التفات خاطر مبارک وی به هیچ جا از احوال این داعی جدا نیست، خداوندا، این آراستگی ذات که او را داده ای، سبب سعادت دین و دنیاوی وی گردان. آن دعایی که فرض و حتم است و افتتاح و ختم سخن جز بِدان دعا نشاید، دعای مادر و پدر است که نشو و نما دهندۀ این نهالند. خداوندا ایشان را در پناه افضال[۷] خود آسوده دار، همچنانکه این ضعیف را به زیر پر و جناح[۸] تربیت خود بپروریدند. جناح و پر احسان خود، بر سر ایشان دار.

پدر و مادری که نازارند
انبیا عقل و روح را دارند[۹]

بزرگان و خویشان و دوستان که اینجا جمع آمده‌اند، همه را در نور حضور رحمت خویش دار. همه را به دارالسّلام جمع گردان. یا اله العالمین و یا خیر النّاصرین، برحمتک یا ارحم الرّاحمین.

هرکه از ما کند به نیکی یاد
یادش اندر جهان به نیکی باد

علمای ملّت و واعظان امّت را سنّت آن است که در افتتاح اقامت این خبر به حدیثی از احادیث طیّبۀ سیّد اولاد بنی آدم افتتاح کنند. اکنون این دعاگوی مخلص می‌خواهد که بر همان صراط المستقیم قدم زند و در همان منهاج[۱۰] قویم سلوک نماید.

گر تو را بَختْ یار خواهد بود
عشقْ را با تو کار خواهد بود

 عُمرِ بی‌عاشقی مَدان به حساب
کان بُرون از شُمار خواهد بود[۱۱]

حدیث: رُوِیَ عن عمر بن الخطّاب – رضی الله عنه – اِنّه قال: قال رسولُ الله – صلّی الله علیه و سلّم “من خرج من ذلِّ المعاصی الی عزّ التقوی اغناه الله بلامالٍ و اَعزّه بلا عشیرةِ و من رضی من الله بالیَسیرِ من الرِّزقِ رضی الله عنه بالقلیل من العمل.”
ترجمۀ حدیث و پارسی خبر آن است که امیر المونین عمرِ خطاب – رضی الله عنه – آن محتسب شهر شریعت، آن عادل مسند اصل طریقت، آن مردی که چون درّۀ عدل در دست امضای اقتضای عقل گرفت، ابلیس را زهرۀ آن نبود که در بازار وسوسۀ خویش به طرّاری و دزدی، جیب دلی بشکافد، که “اِنّ الشّیطان لیفرّ من ظلّ عُمَر”[۱۲] عاشقی بود بر حضرت که هرگز نفاق راه وفاق او نزد. صادقی بود در خدمت که هرگز دهر پر مداهنت، به روغن خیانت، فرق دیانت او چرب نکرده بود[۱۳].

زَهره دارد حوادثِ طَبَعی
که بِگَردد به گِردِ لشکرِ ما؟

 ما به پَر می‌پَریم سویِ فَلَک
زان که عَرشی‌ست اصلِ جوهرِ ما[۱۴]

“لو لم ابعث لبعثت یا عمر.” ای مخاطب خطاب: “حسبک”[۱۵] ای معاتب[۱۶] عتاب: “و من اتّبعک”[۱۷]، اگر مرا – که محمّدم – به پیغامبری از حجرۀ “لو لاک لما خلقت الافلاک”[۱۸] بیرون نفرستادندی، ترا که عمری به حکم عدل اهمیّت آن بودی که با منشور “بلّغ”[۱۹] به میدان رسالت آخر زمانیان فرستادندی، این عمر که شمّه‌یی از فضایل او شنیدی، چنین روایت می‌کند از سیّد ممالک و خواجۀ مسالک، آن مردی که قمر در خدمت او کمر بستی که: “اقتربت السّاعةٌ وانشقَّ القمر”[۲۰] اول مرغی که در سحرگاه محبّت نطق صدق زد، او بود. پیش از همه شراب اتّحاد نوشید و قبای استعداد پوشید.

گنجینهٔ اسرار الهی ماییم
بحر دُرَرِ نامتناهی ماییم

 بگرفته ز ماه تا به ماهی ماییم
بنشسته به تخت پادشاهی ماییم[۲۱]

هنوز گذریان وجود[۲۲] در بازار شهود ننشسته بودند، هنوز نه ولولۀ مَلَک بود، نه مشعلۀ فلک، نه سمک[۲۳] در زیر زمین جنبیده، نه سماک[۲۴] بر افلاک درخشیده، هنوز نقّاشان قدر این صفّۀ گچ اندود صف آسمان را پردۀ لاژوردی نکشیده بودند، هنوز فرّاشان قضا، فضای این چار طاق عناصر در بیدای وجود نزده بودند که نور وجود من که صبح شهود بود، از مشرق “انّا ارسلناک”[۲۵] لمعان نموده، به امر “کن”[۲۶] هست گشتم و به شراب “قل”[۲۷] مست گشتم، تا نوبت نبوّت من، نوبتیان[۲۸] قضا بر در سراپردۀ آدم نزده بودند، هیچ فرشته‌یی را زهرۀ آن نبود که پایۀ تخت آدم را ببوسد.

مقصود ز عالم آدم آمد
مقصود ز آدم آن دم آمد

چون به عالم وجود آمدم، مستخبران روزگار به استفسار حال من آمدند.

ای مسند تو ورای افلاک
قدر تو و خاک توده، حاشاک

طغرای جلال تو لعمرک
منشور ولایت تو لولاک

نه حقّه و هفت مهره پیشت
دست تو و دامن تو زان پاک

نقش صفحات رایت تو
لولاک لما خلقت الافلاک[۲۹]

که محمّدا تویی عادل، تویی در شهر شریعت. گفتم چه جای این است! که همۀ پیغامبران منشور عمل توکیل در من یافته‌اند. دم آدم، فتح نوح، درسِ ادریس، موانست موسی، حدیث شیث، تبجیل[۳۰] اسماعیل و خلّت خلیل، همه با من است.

کشتی وجود مرد دانا عجب است
افتاده به چاه مرد بینا عجب است

کشتی که به دریا بود آن نیست عجب
در یک کشتی هزار دریا عجب است

محمّدا به چه کار آمده‌ای؟ آمده‌ام تا رندان محلّت کفر را ادب کنم. مستان خرابات شرک را حد زنم. روزی مهتر عالم و سرور بنی آدم نشسته بود، و صحابه در پیش او حلقه زده، آن صدّیقان صادق، آن خموشان ناطق، راز را با حضرت بی‌نیاز فرستاده بودند تا آن عنقای عالم غیب، به آواز “قل” آید و آن هزار دستان بوستان معرفت به شاخ گل آید و نوای عاشقانه بسراید و مراد دین و دنیا برآید. مهتر عالَم سرِ دُرج دُر اسرار بگشاد و این لفظ بر نطع[۳۱] بازرگانان جانباز جانان طلب معنی نهاد و چنین فرمود که: “من خرج من ذلّ المعاصی الی عزّ التّقوی”[۳۲] هرکه قدم از ذلّ معصیت، بی‌تهمت ریا و غفلت به صحرای پرهیزگاری و ترسکاری نهد و کیمیای تقوی را به دست طلب معنی بر مس نفس سحّاره[۳۳] غدّاره مکّاره امّاره افکند و به قدم مجاهده سوی انوار مشاهده رود، “اغناه الله بلامال”[۳۴] کمال فضل الهیّت به محض لطف ربوبیّت این بنده را بی‌مال توانگر گرداند.

بس که شنیدی صفت روم و چین
خیز و بیا ملک سنایی ببین

تا همه دل بینی بی‌حرص و بخل
تا همه جان بینی، بی‌کبر و کین

پای نه و عرش به زیر قدم
دست نه و ملک به زیر نگین

گاه ولی گوید: هست او چنان
گاه عدو گوید: هست او چنین

او ز همه فارغ و آزاد و خوش
چون گل و چون سوسن و چون یاسمین[۳۵]

تقوی پیرایۀ او گردد، پرهیزگاری سرمایۀ او باشد. عاملان توانگری به کثرت مال دانند.

مرغی که خبر ندارد از آب زلال
منقار در آب شور دارد همه سال

امّا غلط کرده‌اند که می‌فرماید مهتر عالم: “الغنی غنی القلب لاغنی المال”[۳۶] توانگری توانگری دل است نه توانگری مال. در می‌چند و دیناری چند از مکان کان فانی، به صنع صانع و ابداع مبدع، گلغونۀ[۳۷] حُمرت[۳۸] بر صفحات او کشیده، رنگی و هنگی به وی داده، ضرّابان رعنا، نقشی و دایره‌یی بروی کشیده و به کورۀ امتحان در آورده، دست به دست و شهر به شهر، گشتن پیشه کرده، چه لایق عشق بازی بندگان حضرت و شاهان با غیرت باشد.

مَهْ دوش به بالین تو آمد به سرای
گفتم که ز غیرتش بکوبم سَر و پایْ

 مَهْ کیست که او با تو نشیند یک جای؟
شب گرد جهان دیده و انگشت نِمای[۳۹]

عاقلان توانگری ازین دانند، امّا غلط کرده‌اند، امّا عاشِقان حضرت حق توانگری از آن دانند که در دارالضّرب نماز، سبیکۀ[۴۰] راز و سکۀ نیاز دارند. ملک تعالی در حق عالم غدّار ندای “فاعتبروا یا اولی الابصار.”[۴۱] داد.

زمانه بر مثل لعبتی است مرد فریب
چو نیک درنگری زنگی است مردم خوار

آورده‌اند که روباهی در بیشه‌یی رفت. آنجا طبلی دید آویخته در پهلوی درخت افکنده، و هر باری که بادی بجَستی، شاخ درخت بر طبل رسیدی، آواز بلند به گوش روباه آمدی. روباه چون بزرگی طبل بدید و بلندی آواز بشنید، از حرص طمع دربست که گوشت و پوست او درخور شخص و آواز او باشد. همۀ روز تا به شب بکوشید و به هیچ کاری التفات نکرد تا به حیلۀ بسیار به طبل رسید که گرد طبل خارها بود و خصمان بودند. چون بدانجا رسید و آن را بدرید، هیچ چربویی[۴۲] نیافت، همچون عاشقان دنیا به شب هنگام مرگ نوحه آغاز کرد که:

صیدم بشد و درید دام این بتر است
مَی دُرد شد و شکست جام این بتراست

دل سوخته گشت و کار خام این بتراست
دین ضایع و دنیا نه تمام، این بتراست

اما روشن چشمانِ معرفت و سرمه کشیدگانِ حضرت، در این بیشۀ روباه، به آواز طبل التفات نکنند، شکار شکار باقی جویند.

آن شب روان که در شب خلوت سفر کنند
در تاج خسروان به حقارت نظر کنند

آن را که در گوش آواز وحی “قل” است، او را چه جای پروای آواز دهل است؟

سوری که در او هزار جان قربان است
چه جای دهل زنان بی‌سامان است

رباعی:
با همّت باز باش و با کبر پلنگ
زیبا به گه شکار و پیروز به جنگ

کم کن پر عندلیب و طاووس درنگ
کاینجا همه آواست و آنجا همه رنگ[۴۳]

و صادقان نقد دل از کان حقیقت جویند، و زر خالص اخلاص از آنجا حاصل کنند، و سکّۀ شهود بر وی نویسند، حسین منصور وار، سر دربازند، ابایزیدوار از عین عشق سکّۀ “سبحانی ما اعظم شانی” برآرند. نی هر کس این زر را تواند دید، و نه هر دل این درد تواند کشید. محمّدی باید تا از چمن یمن این گل چیند که: “انّی لاجد نفس الرّحمن من قبل الیمین”[۴۴] مجنون صادق باید تا این رمز به غمز[۴۵] آرد که:
ارادوا لیخفوا قبرها عن محبّها
فطیبُ تراب القبر دلّ عَلَی القبر

ای دوست من! راه بس نزدیک است، امّا راهرونده بس کاهل است.

هر زمان زین سبز گلشن رخت بیرون می‌برم
عالمی از عالم وحدت به کف می‌آورم

تخت و خاتم نی و کوس “ربّ هب لی” می‌زنم
طور و آتش نی و در اوج “انّا الله” می‌پرم،

هر چه آب روح می‌بینم، به دریا می‌دهم
هر چه نقد عقل می‌یابم، در آتش می‌برم

من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه ست
لاجرم معذورم و جز خویشتن می‌ننگرم

هر چه عقلم از پس آیینه تلقین می‌کند
من همان معنی به صورت در زبان می‌آورم

از برون تابخانۀ طبع یابی نزهتم
وز ورای چار طاق چرخ بینی منظرم

ساختم آیینۀ دل، یافتم آب حیات
گر چه باورنایدت، هم خضر و هم اسکندرم

بر زبان “ان نَعبُدُ الاصنام” بودم تا کنون
دل به “انّی لا احبّ الافلین” شد رهبرم

در قلادۀ سگ نژادان گر چه کمتر مهره‌ام
در طویلۀ شیر مردان قیمتی تر گوهرم[۴۶]

ای در همۀ کوی‌ها بیگانه، وی در همۀ نقدها نَبَهره[۴۷]، نمی‌دانی که این کار کردنی است نی گفتنی، و این دنیا گذاشتنی است، نه داشتنی. ابراهیم ادهم را – رحمة الله علیه – می‌آرند که چون به راه حق آشنا گشت، و دیدۀ دل او به عیب این جهان بینا گشت، هر چه داشت، در باخت. گفتند: ابراهیما! چه افتادت که در دقّ رقّ[۴۸]، تن موی شدی، در مملکت بلخ به صبوری تلخ، شه رخ زدی[۴۹]؟

از حالِ گدا نیست عَجَب گَر شود او پَست
تیغِ غَمِ تو از سَرِ صد شاه سَر اَفْکَند

 روزی پسرِ اَدْهَم اَنْدَر پِیِ آهو
مانندِ فَلَکْ مَرکَبِ شَبْدیز بَر اَفْکَند

 دادیش یکی شَربَت کَزْ لَذَّت و بویَش
مَستیش به سَر بَرشُد و از اسپ در اَفْکَند

 گفتند همه کَس به سَرِ کویِ تَحَیُّر
مِسکینْ پسرِ اَدْهَم تاج و کَمَر اَفْکَند

 از نامِ تو بود آن که سُلَیمان به یکی مُرغ
در مُلْکَتِ بِلْقیس شُکوه و ظَفَر اَفْکَند

 از یادِ تو بود آن که مُحمَّد به اشارت
غوغایِ دو نیمه شُدن اَنْدَر قَمَر اَفْکَند[۵۰]

#حکایات_مجالس_سبعه_مولانا
ابراهیم ادهم – رحمة الله علیه – می‌گوید: زندانی دیدم و مرا قوّت نی، قاضی عادل دیدم و مرا حجّت نی، ندایی شنیدم: اگر ملک جاویدان خواهی، به کار درآ، و اگر وصل جانان خواهی، از جان برآ، اگر منعم می‌طلبی، عاشقی کن، و اگر نعمت می‌خواهی، بندگی کن. هدهد شو تا سلیمان نامۀ بلقیس به تو دهد. باد شو تا یعقوب خبر وصل یوسف از تو پرسد. چون تذرو[۵۱] رنگین مباش.
هدهد روزی چندی از پیش سلیمان غایب شد در اقلیم جهان سفر کرد. در دوران زمان نظر کرد. آوازۀ ملک بلقیس بیاورد. سلیمان بر تخت ملک نشسته بود و لشکر سلیمان مستمع و هر روز با مداد که آفتاب سر از دریچۀ عقبۀ کوه بر کردی، تیغ زر اندود از قراب مشرق برکشیدی، خاکیان را خلعت نور بخشیدی، جنّ و انس به اطراف تخت سلیمان می‌آمدند. شیر شر و شور درگذاشته که چه می‌فرمایی؟ گرگ با میش آشنا گشته که چه می‌گویی؟ شاهین و تذر و منقار نقار[۵۲] در باقی کرده که فرمان چیست؟ اگر موردی در جوف صخرۀ صمّا[۵۳] غمیّ و همّی گفتی، سلیمان مضمون غم و همّ و حرکاتش را بشنیدی و بدانستی.
روزی باد به حکم تو سنی از راه سرعت حرکت در انبان آرد پیرزنی در آمد و آن آرد پیر زن را بریخت، پیر زن از تهوّر باد به تظلّم به حضرت سلیمان آمد که ای ولیعهد امر حق، وای فیصل[۵۴] اعاجیب[۵۵] مقامات و مهمّات خلق، زن درویشم، باد که به حکم توست در میدان “و سخّرنا له الرّیح”[۵۶] می‌شد فعل “و یرسل الرّیاح”[۵۷] به رسم ذات نا محسوس خود در انبان آرد من آمد و آردم بریخت. تاوان آرد من از باد بستان، یا باد را ادب کن تا بار دیگر گرد دست رُست[۵۸] بیوه زنان نگردد.
سلیمان گفت: هم باد را ادب کنم و هم ترا ضمان[۵۹] و غرامت بکشم. بروید از کسب زنبیل بافیِ من تاوان آرد پیرزن بدهید و باد را به زندان حبس کنید تا بدانبد که بادی را که مکلّف است و نه مخاطب، از بهر حقّ پیرزنی حبس می‌کنند. عدل “لمن الملک الیوم”[۶۰] ظالمانی را که دل پیر و جوان را به ظلم کباب کنند، فرو نخواهد گذاشتن “و لا تحسبنَّ الله غافلا عمّا یعمل الظّالمون”[۶۱]

اذا خان الامیر و کاتباه
و قاضی الرض داهی فی القضاء

فوَیلٌ ثمّ وَیلٌ ثمّ وَیلّ
لقاضی الارض من قاضی السّماء[۶۲]

فلیتک تحلوا و الحیاة مریرةٌ
و لیتک ترضی و الانام غضاب

ولیت الّذی بینی و بینک عامر
و بینی و بین العالمین خراب

اذا صحّ منک الودّ فالمال هیّن
و کلّ الّذی فوق التّراب تراب[۶۳]

گفت یک روز کوفیی به هشام
کای زما همچو شیر خون آشام

روستا پر ز بی‌نوایی توست
هر کجا مسجدی گدایی توست

خون ما شد ز تو سیاه چو شب
نان تو گر سپید شد چه عجب

پیش هشّام کوفی از ضجری[۶۴]
این همی گفت های های گری

گرم شد زان حدیث سرد هشام
لیک از حلم نوش کرد آن جام

گفت خواهند کهتران انصاف
لیک نز راه جهل و استخفاف[۶۵]

آن شنیدم من از تو این دیدم
اینت بخشودم، آنت بخشیدم

کانکه او دانش و خطر دارد
مالش شاه و تاج سر دارد

ستم از مصلحت نداد عام
انتقام از ادب نداند خام

آفتابی که در جهان گردد
بهر خفّاش کی نهان گردد

آفتاب اصل جنگ و گنج آمد
گر چه خفّاش از او به رنج آمد[۶۶]

به ذات پاک ذوالجلال که قدم از قدم برندارند روز حساب تا از عهدۀ این سه سئوال بیرون نیایند. چنانکه سیّد عالم می‌فرماید: “لا یرفع المومن قَدَماً عَنْ قَدٍَم حَتَّی یُسْاَلَ عَنْ ثلثٍ: عَنْ عُمُرِهِ فِیمَا اَفْنَاهُ وَ عَنْ شَبَابِهِ فِیمَا اَبْلَاه وَ عَنْ مَالِهِ مِنْ اَیْنَ اَکْتَسَبَهُ وَ فِیمَا اَنْفَقَهُ.”[۶۷]
فردای قیامت هیچ بنده‌یی را فرو نگذارند تا از عهدۀ این سه سوال بیرون نیاید:
یکی سوال کنند که عمر عزیز را در چه گذاشتی؟
دوم آنکه جوانی به چه چیز رسانیدی به سر؟
سوم آنکه دنیا را از کجا جمع کردی و به کجا به کار بردی؟
هر کس را در دنیا دعوی است. باش تا داغ عَزل بر گوش مدعیان زنند و این ندا به سمع عالمیان در دهند که: “یَومَ تبلی السرایر”[۶۸] امروز روزی است که پرده‌ها را برداریم و همه را به صحرا بیرون آریم و همه را زبانها مُهر کنیم: “هذا یوم لا ینطقون”[۶۹]

ای حریفان آتش شهوات
وی غریقان قلزم خطرات

چند ازین حرص و چند ازین شهوت
چند ازین فسق و چند ازین زلّات؟

چند ازین هزل و چند ازین هذیان
چند ازین فعل و چند ازین طامات[۷۰]؟

چند ازین مکر و چند ازین تلبیس[۷۱]
چند ازین رسم و چند ازین عادات؟

الحذر زین سرای مرد فریب
الهرب زین رباط پر آفات

در بهار حیات بفرستید
نَفَسی خوش سوی رمیم[۷۲] و رفات[۷۳]

کوس دولت همی زنید امروز
برکشید از نیاز دل رایات[۷۴]

کیسه‌های امید بر دوزید
این دم لطف و رحمت است و صِلات

ای خدایی که لطف تو سازد
سال و مه را وظیفۀ میقات

زرگر صنع تو مرصّع کرد
گوی زرّین حلیۀ اوقات

شَبَه معذرت ز ما بپذیر
ای کریم از قلادۀ طاعات

در طلب پوینده چون باد باش. زهر بیماریش چون شکّر نوش کن. دل را بگوی تا عافیت را بدرود کند. تن را بگوی تا سلامت را تبرّا دهد که هرکه خانه‌یی بر لب دریا کند، موج بسیار بیند و هرکه دعوی محبت کند. زهر بلا و محنت بسیار چشد.

تا در نزنی به هر چه داری آتش
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش

قراء المُقری. بیار ای مقری، سلاسل[۷۵] جلاجل اجزای عاشقان را به الحان قرآن بجنبان. بگو که:

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الا له مسبّب الاسباب
لعباده و مفتّح الابواب

ورضیت بالرحمن ربی محسناً
فهو الّذی یعطی بغیر حساب

و رجوت مغفره الرّحیم المرتجی
عندالذّنوب الغافرالتّواب

ای عمر به باد داده، مستی؟
تا چند ازین هواپرستی؟

درهای جفا همه گشادی
درهای وفا همه ببستی

عهدی که خدای با تو بستست
آن عهد خدای را شکستی

پیوسته چرا کنی شکایت
از رنج و عنا تنگدستی

حسرت چه خوری، نداردت سود
گر نیست شوی به رنج هستی

بسم الله نام آن ملکی است که رستگاری بندگان در رضای اوست. هرکه را عزی است، از فیض فضل اوست. هرکه را ذلّی است، از کمال عدل اوست، بقای عالمیان به مشیّت اوست. فنای آدمیان به ارادت اوست. هر کجا عزیزی است، آراستۀ خلعت کرم اوست، هر کجا ذلیلی است، خستۀ قهر اوست. از زیر زنّار باریک که بر میان بیگانگان بسته است، این آواز می‌آید که: “وهو العزیز القدیر.” از ریشۀ طیلسان[۷۶] که بر کتف عارفان افکنده است این آواز می‌آید که: “وهو اللطیف الخبیر.”[۷۷]
بسم الله آن نامی است که بلقیس را در عهد سلیمان از دست تلبیس ابلیس باز ستد. سلیمان چون بشنید که بلقیس در شهر سبا، خلقی را مسخّر خود کرده است و از راه حق به باطل می‌برد، نامه‌یی بنوشت در دو انگشت خط که: “انه من سلیمان و انه بسم الله الرحمن الرحیم”[۷۸] هدهد را پیک ساخت به رسولی از حضرت خویش به ولایت آن گمراهان فرستاد تا آن منقطعان بادیۀ تهمت را به نور مشعلۀ هدایت از ظلمت ضلالت برهاند و بلقیس را از دست تلبیس ابلیس به صحرای تحقیق و تقدیس آرد.
آن مرغک ضعیف به پرّفر، بر اوج هوا طیران کرد، در ولایت ضلالت شد. بر گوشۀ کنگرۀ ایوان بلقیس نشست. ره می‌جست تا به حضرت بلقیس در رود. روزنی دید، از خلوت خانۀ بلقیس به صحرا باز گشاده. بِدان روزن درپرید. بلقیس را خفته دید. نامۀ دعوت بر کنارش نهاد و به منقار زخمی بر سینۀ بلقیس زد و به نظاره در گوشۀ طاق اشتیاق نشست.
بلقیس از خواب درجست، لرزه بر وجودش افتاده که این که تواند بود که به چندین حجاب و دربند درآید و ما را به قهر زخم خویش بیدار کند؟ خصمی عظیم باشد که به چندین ایوانهای حصین[۷۹] و دربندهای آهنین در گذرد. سر برکرد و کسی را ندید. متحیّر شد نامه‌یی در دعوت مسلمانی دید بر کنارش افتاده. نامه را باز کرد، سطری دید نبشته چشمش بر نقطۀ بای بسم الله افتاد. دلش در صمیم[۸۰] سینۀ میم شعله‌یی زد. کبک دلش صید باز ایمان شد. گفت: آخر این نامه را پیکی بباید و چشم را بمالید و گرد خانه نظر می‌کرد، ناگهان مرغ ضعیف دید بر گوشۀ طاق سرای نشسته. با خود گفت: پیگ این نامه این مرغ باشد! ای عجب، پیکی بدین کوچکی و پیغامی بدین عظیمی!
ای دوستان من! مراد من از سلیمان حضرت حق است و مراد از بلقیس نفس امّاره و مراد از هدهد. عقل است که در گوشۀ سرای بلقیسِ نَفس هر لحظه منقار اندیشه‌یی در سینۀ بلقیس می‌زند و این بلقیس نفس را از خواب غفلت بیدار می‌کند و نامه بر او عرض می‌کند.

طلب ای عاشقان خوش رفتار
طرب ای نیکوان شیرین کار

تا کی از خانه، هین رهِ صحرا
تا کی از کعبه، هین درِ خمّار

در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعه‌یی و ما هشیار

زین سپس دست ما و دامن دوست
زین سپس گوش ما و حلقۀ یار

خیز تا زاب روی بنشانیم
گرد این خاک تودۀ غدار

ترک تازی کنیم و در شکنیم
نَفسِ زنگی مزاج[۸۱] را بازار

و نفعنا الله ایّانا و ایّاکم و صلی الله علی نبیّنا محمّد و آله اجمعین.

————————————–

[۱] .معنی عبارات از تصحیح دکتر توفیق سبحانی:
سپاس بر خدایی که شگفتیهای آفرینش را با هم الفت داد. خدایی که بر هر چه اراده کند، تواناست. موهبت هایی بر بشر عطا کرد. با حسن تدبیر همۀ جبّاران را رام کرد و همۀ آفریده ها در میدانهای صنع و تدبیر او سر تواضع فرود آوردند. او را سپاس می‌گویم زیرا سپاس موجب فراوان شدن نعمتهای اوست. پس شکرش می‌گویم، زیرا که شکر، کرمها و احسانهای نادیدۀ او را می‌افزاید و شهادت می‌دهم که خدایی جز او نیست، یگانه است، شریکی ندارد شهادت می‌دهم که محمد(ص) فرستادۀ سلطان جمله مخلوقات است. برای مکارم اخلاق مبعوث شده است. انسانها را به اعمال نیک بر میانگیزد و از پیروی خواهشهای نفس و لغزشها باز می‌دارد. سلام و درود خدا بر او و خاندان و یاران و همسران پاک و پاکیزۀ او باد.

[۲] . جمع عبد (بندگان)

[۳] . جمع ادنی، نزدیکتران

[۴] . مصائب

[۵] . کوبنده هر کار مخالف دین

[۶] . ایجاد کننده، خلق کننده

[۷] . افزون کردن، زیاد کردن

[۸] . بال، دست، بازو

[۹]. با اندکی اختلاف حدیقه الحقیقه

[۱۰] . راه پیدا، گشاده

[۱۱] . غزل ۹۷۴ مولانا

[۱۲] . حدیث نبوی، “شیطان از سایۀ عمر دوری می‌کند.”

[۱۳] . فریفته نشدن

[۱۴] . غزل ۲۴۹ مولانا

[۱۵] . برای تو بس است. (انفال،۸/۶۴)

[۱۶] . عتاب کرده شده

[۱۷] . حمایتت کردند. (انفال،۸/۶۴)

[۱۸] . حدیث نبوی، “اگر تو نبودی، افلاک را نمی آفریدم.”

[۱۹] . ابلاغ کن (مائده،۵/۶۷)

[۲۰] . قیامت نزدیک شد و ماه بشکافت. (قمر،۵۴/۱)

[۲۱] . رباعی ۱۳۶۶ مولانا

[۲۲] . کنایه از موجودات که در گذر زمان به ارادۀ الهی آفریده شدند.

[۲۳] .ماهی که در اساطیر زمین بر روی اوست.

[۲۴] . نام ستاره‌یی است و آن منزل چهار و پنج است از منازل قمر

[۲۵] . ما ترا فرستادیم. (بقره،۲/۱۱۹)

[۲۶] . باش(بقره،۲/۱۱۷)

[۲۷] . بگوی،(اخلاص،۱۱۲/۱)

[۲۸] . پاسبانان

[۲۹] . از جمل الدین اصفهانی است برای حضرت محمد(ص)

[۳۰] . بزرگ داشتن، گرامی داشتن

[۳۱] . بساط و فرش چرمی

[۳۲] . حدیث نبوی است.

[۳۳] . سحر کننده، جادوگر

[۳۴] . حدیث نبوی است.

[۳۵] . دیوان سنایی

[۳۶] . حدیث نوی، “بی نیازی واقعی در بی‌نیازی است، نه در بی‌نیازی مال”

[۳۷] . سرخاب

[۳۸] . سرخی

[۳۹] . رباعی ۱۶۴۶ مولانا

[۴۰] . قطعه طلا یا نقره گداخته و در قالب ریخته

[۴۱] . پس عبرت گیرید ای دارندگان چشم (بینایان )،(حشر،۵۹/۲)

[۴۲] . چربی

[۴۳] . با اندکی اختلاف ” رباعی۱۰۷۷ مولانا

[۴۴] . حدیث نبوی است. ” از جانب یمن نفس الهی می‌شنوم”

[۴۵] . آشکار کردن راز کسی

[۴۶] . دیوان خاقانی

[۴۷] . سیم قلب را گویند خصوصا، پول بد و ناسره.

[۴۸] .ضعف و ناتوانی و لاغری

[۴۹] . کشت دادن به حریف مهرۀ شطرنج را

[۵۰] . غزل ۶۴۰ مولانا.

[۵۱] . مرغی سخت رنگین است.

[۵۲] . کینه و دشمنی

[۵۳] . سنگ سخت

[۵۴] . حاکم، قاضی

[۵۵] . شگفت،

[۵۶] . برای سلیمان باد را رام کردیم. (ص،۳۸/۳۶)

[۵۷] . او باد را می‌فرستد، (اعراف،۷/۵۷)

[۵۸] . محصول دست

[۵۹] . قبول کردن، پذیرفتن

[۶۰] . آنروز سلطنت با کیست؟ (مومن،۴۰/۱۶)

[۶۱] . خدا را از آن کاری که ظالمان می‌کنند، بی‌خبر مدان.( ابراهیم،۱۴/۴۲

[۶۲] . آنگاه که امیر و دبیران او خیانت پیشه کنند و دادستان روی زمین در قضا به خطا حکم کند، وای، وای بر آن دادستان که دادستان آسمان بر او چه ها خواه کرد.

[۶۳] . کاش با تو خوش بودم، زندگی تلخ است. کاش تو خوشنود می‌شدی و ردم به خشم می‌آمدند. کاش بین من و تو صلح و صفا بود و میان من و تمام عالم خراب بود. اگر دوستی تو تمام باشد، ثروت چه ارزشی دارد؟ همۀ ساکنان روی زمین خاک خواهند شد.

[۶۴] . بیقراری، بی‌آرامی

[۶۵] . سبکی و حقارت

[۶۶] . حدیقه الحقیقه

[۶۷] . احادیث نبوی، مومن قدم از قدم برنمی دارد، مگر آنکه سه سوال از وی پرسند: از عمر او که در چه راهی تباه ساخت و از جوانی او که با چه چیز سرگرم شد. و از ثروتش که از کجا به دست آورد و در کجا صرف کرد.

[۶۸] . روزی که رازهای درون فاش می‌گردد. (طارق،۸۶/۹)

[۶۹] . امروز روزی است که سخن نگویند. (مرسلات،۷۷/۳۵)

[۷۰] . حادثه های عظیم

[۷۱] . فریب، حیله

[۷۲] . پوسیده و کهنه

[۷۳] . هر چیز شکسته و درهم ریخته

[۷۴] . نشان ها لشکر

[۷۵] . زنجیرهای آهن و غیره و این جمع سلسله است.

[۷۶] .جامۀ گشاد و بلند که به دوش اندازند.

[۷۷] . او لطیف و آگاه است. (انعام،۶/۱۰۳؛ نحل،۶۷/۱۴)

[۷۸] . همانا آن از سلیمان و به نام خداوند بخشندۀ مهربان است. (نمل، ۲۷/۳۰)

[۷۹] . هر چیز استوار

[۸۰] .خالص، محض، میان، وسط

[۸۱] .کسی که همواره شاد و خوشحال باشد گویند طرب و شادی ذاتی زنگیان است.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *