معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو اول – فصل ۳۱ تا ۴۰

جزو اوّل فصل ۳۱

سؤال کرد یکی که اگر از گناهان که کرده‌‏ام استغفار کنم عجب آن گناه از من برخیزد. گفتم که تو در خود نظر کن که الله آن گناه را از تو برداشت یا نه معنی این آن است که هرگاه از آن که کرده‌ای و استغفار کردی اگر دیدی که آن خصلت اوّل که گناه کردی از دل تو پاک شد و از تو برفت که دگر گرد آن نگردی و آن گرانی و سیاهی آن از دل تو برخاست بدان که الله تو را آمرزید از آن گناه و اگر همچنان دل تو به آن گناه است و گرانی و سیاهی آن با توست بدان که تو را نیامرزیده است.

نشان آمرزیش[۱] آن است که دل تو رقّتی یابد و آرامی یابد به طاعت و دلت نفور[۲] شود از معصیت و اگر اندکی پریشانی معصیت بر جای باشد و یا سیاه‌‏دلی اندکی مانده باشد اندک عتاب الله هنوز با تو باقی باشد و این از بهر آن است تا بدانی که الله تو را به استغفار آمرزید هرگاه ببینی که عقوبت گرفتگی را از روح تو برداشت و تو را کشوفی یا راحتی داد و اوصاف ناخوش را از روح تو برداشت تو را آمرزیده بود اگرچه مجرمان در عالم بسی هستند امّا بر حضرت الله شفیعان رحیم دل هم بسی هستند از پیران ضعیف دل‏‌شکسته که روی به تجرید و تفرید آورده‌‏اند و زهّاد و عبّاد انفاس می‌‏شمرند و بر مصلّاها نشسته‏‌اند ایشان [را] چون نظر به مجرمان می‏‌افتد به مرحمت نگاه می‌‏کنند و از تقدیر الله عاجزشان می‏‌بینند از حضرت الله عفوشان می‌‏طلبند زیرا که خواصّ حضرت الله همه رحیم‌‏دلان‏‌اند و نیکوگویان‌‏اند و عیب‏‌پوشان‌‏اند و بی‌‏غرضان‌‏اند و رشوت ناستانان‌‏اند و جفاکشانان‌‏اند و آن فرشتگان مقرّبان آسمان که فراغتی دارند از شهوت و حرص بر عاجزی شهوتیان ببخشایند و بر اسیری حرصشان مرحمت نمایند و استغفار کنند برای مجرمان را هر که را بینی که روی به طاعت آورده است زینهار تا خوار نداری حالت او را گویی که زمان انابت و رغبت کردن به الله چون مقرّب الله و خاص الله شدن است زیرا که عذر خطرات فاسده و مجرمه می‏‌خواهد و آن خطرات فاسده چون عاصیان‌‏اند و خطرات ندم چون شفیع است مر ایشان را که از پس مردن ایشان را رحمت می‏‌فرستد تا در حشر مغفور برخیزند اکنون هرگاه که تو از غیر الله باخبر باشی از ریا و صور خلقان و ترس تن و غیر وی تو بندۀ الله نباشی و مخلص نباشی اگر هیچ چیزی تو را یاد نیاید تو را عقاب نیاید امّا اگر الله تو را یاد نیاید معذور نباشی چه عذر آری در تصرّف الله نبودی و معلوم او نبودی کرمش پیوستۀ تو نبود صنعتش از تو دور بود بیداریت نمی‌‏داد و خوابت نمی‌‏داد هیچ عذری نیست تو را در ترک ذکر الله همچنان‌که جهان را یاد می‌‏کردی الله را یاد می‏‌کن تا آن نقش‌ها که غیر الله است از تو برود وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۳۲

قَالَ الَنَّبُّی عَلَیْهِ السَّلَامُ. اَسْبِغِ الْوُضُوْءً تَزْدَد فِیْ عُمْرِکَ[۳].

یعنی خود را تمام پاکیزه دار از آرزوها تا عمرت زیاده گردد و آرزوها و بار بیرون از طاقت برداشتن هلاکت ورزیدن است پس با خود بس آی و ترک آرزوانۀ خود بگوی و این هوا پوست است و آرزوانه[۴] مغز است تو از این پوست و از این مغز بگذر تا به جنت مأوی برسی آرزوانه همین قدر است که می‌‏بینی چو یک‌دم گذشت دگربار آن ناآرزوانه شود و برنجاندت و این تن تو لقمۀ آرزوانه توست بعضی را باشد که همان نظر پیشین نماید باز دوم بار چو نظر کند ناموافق یابد بعضی به لب برساند و آنگاه ناموافق پدید آید بعضی را در آن جهان بچفسد. أَذْهَبْتُمْ طَیِّبَاتِکُمْ فِیْ حَیاتِکُمُ الدُّنْیَا[۵]. آرزوانه چو دانه است که در میان فَخک[۶] باشد موشکی که انبار یکی را خراب کند لقمه مهیّا می‏‌کنند موافق طبع وی و داروی موش در میانه می‏‌کنند چنگال و دندان تو را در ویران کردن انبارهای مراد دیگران کم از آن نمی‌‏بینم آخر تو را چگونه داروی موش ننهند.

اکنون الله وعای[۷] کالبد و قدح دماغ به ما داده است و ما را اختیار داده یعنی خود برگزینید و در این وعا کنید. اکنون تو هر ساعتی دست بر این وعا می‏نه که در وی چه چیز است و اگر چیزی نباشد فَبَطْنُ الْأَرضِ خَیْرٌ لَکَ مِنْ ظَهْرِهَا[۸].

فَمَنْ یَعمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرَاً یَرَهُ وَ مَنْ یَعمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرَاً یَرَهُ‏[۹]. گفتم اغلب شما به بازی و غم مشغولیت و هر دو نمی‌‏باید زیرا که بازی از بهر دو نوع است یکی آن‌که تا از غم بگریزی یعنی از کری و شکستگی و کوری و مردن و تو از دست این‏‌ها هیچ جای نتوانی گریختن چو اصل غم در قفای توست و یکی دگر بازی از بهر آن است که سبک و بی‏مایه می‏‌باشی تا باد هوا و هوس تو را همچون خسی کوی می‏‌پراند تا به هر جای می‏‌نشینی تو را مایۀ عقل و تمیز از بهر آن نداده‌‏اند تا خود را با خس کوی برابر کنی و غم خوردن نیز چیزی نیست که غم نادیدن برون شو کار باشد و آن کوری باشد اگر راهی ندیده‌ای جدّ کن تا راهی بینی و اگر راه دیدی توقّف چه کنی اندیشه غم می‏‌خوری می‏‌رو تا زود به منزل برسی و هیچ روی باز پس مکن اگر پیش روی بهتر دیده‌ای غم سرگشتگی باشد در این مجلس چه منزل کنی سر به یکی سوی بیرون آر تا سرگشته نشوی در جهان هیچ نام نیک و بد نشنوده‌ای و اگر نیک و بد شنوده‌ای هیچ زمانی خود را از ذرّه‌ای نیکی خالی مدار و خود را به بدی مشغول مگردان که آخر تمیز داری. کسی که دِرم چند می‏‌دهد چیزی مَعَیّب[۱۰] نمی‏‌ستاند تو چگونه کسی که عمر می‏‌دهی و بد می‏‌ستانی کسی جان دهد از بهر جانان دهد نه از بهر جان‏‌کنان دهد وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۳۳

یَوُمَ نَحشُرُ الْمُتَّقِیْنَ إِلَی الرَّحمَنِ وَفْدَاً. وَ نَسُوْقُ الْمُجْرِمِیْنَ إِلَی جَهَنَّمَ وِرداً[۱۱]. گفتم متّقی آن باشد که گردن نهاده باشد مر تصرّف الله را از بلا و عنا و زیان مال و مرگ فرزندان و تو باید که بر حذر باشی از منازعت الله چو این‏‌ها بیاید که حقیقت بنده این است اکنون باید که از این‌‏ها تو را نه خشمی و نه اندوهی تاختن نیارد که آن منازعت ایجاد الله باشد و منتظر می‌‏باش که الله از اندرونت کدام دریچه بگشاید که تو را از آن هیبت و شکوه پدید آید « یَوُمَ نَحشُرُ الْمُتَّقِیْن»[۱۲] اهل دنیا در کوی تحصیل مرادات دوان شده‌‏اند و مزه‌ها می‌‏گیرند و اهل دین را می‌‏گویند که این‏‌ها بی‏‌فایده روزگار می‌‏گذرانند و ثمره و فایده حاصل نیست مر سعی ایشان را نه جامه و نه زینت و نه آبرویی. آری این‏‌ها اهل دنیااند تخم‌های مراد می‏‌کارند در زمین تن. و این‏‌ها که اهل دین‏‌اند تخم‌های مراد خود را نگاه می‏‌دارند و انبار می‏‌کنند و این تخم‌های اهل دین ننماید بر تن و نه در خانه و نه در عین جز در غیب ننمایند و اهل دنیا آن غیب را نمی‏‌دانند همه برکت و نغزی را از این عین می‌‏دانند که مدد این سرای‌چۀ عین از سرای غیب است و این سرای عین پوسیدن نعمت‌ها راست و سرای غیب مدد فرستادن نعمت‌ها راست.

هرچه آنجا بشکفت این‌جا فروریخت پس تو چرا چنین نومیدی از زنده کردن تو را باز از غیب و از نیست موات آفرید و بعضی موات را حیات داد و بعضی را در ممات مقرّر داشت و بعضی را عقل و تمیز و حیات گردانید و حرکات داد تا سودای آسمان پیمودن گرفت و بعضی بر آسمان رفتند و بعضی آسمانیان را ممات داد تا به خاک ملحق شدند بساط اموات و احیا را بگسترانیدند تا هر جزو میّتی را در بساط حیات می‌‏آرند و بعضی را از احیا به اموات ملحق می‏‌کنند بساط شطرنجی را که بازیست آن در عمل نمی‏‌آید بی‏‌تصرّف، این بساط جدّ که آسمان و زمین است چگونه بی‏‌کسی در عمل آید مگر این جدّ را کم از بازیش می‏‌داری این طبقه را آفرید و شطرنج انجم و شاه آفتاب و فرزین ماه در وی نهاد بعضی تیزرو چون رخ و بعضی باثبات چون پیاده. آخر این باخت این هر دو بساط از بهر برد مات‏[۱۳] را بود آن یکی بهشت می‌‏برد و آن یکی را به دوزخ می‏‌ماند به دل آمد که بزرگان سیرت دیگراند و بزرگان صورت دیگراند عجب در راه آخرت چه بزرگانند که هرگز احوال ایشان را بزرگان دنیا ندانند و از ایشان خبر ندارند و آن‏ بزرگان نیز فارغند از بزرگان دنیا و از احوال ایشان یا رب تا ایشان چه شاهانند و چه سلطانانند که نام ایشان در آن جهان خواهد برآمدن باز این بزرگان و توانگران دنیا از بیم چنگ در حشیش حُطام دنیا زده‏‌اند که نباید که اگر دست از این بداریم در چاه غم و اندوهان فروافتیم و آن مرغ باشد که پروبال بگشاید و بر روی هوا می‌‏پرد و نترسد امّا توانگران دنیا بیم‌‏دل[۱۴] آمدند و در مصاف یارِ بی‌م‏دل نباید که دیگران را دل بشکند با توانگران منشینید تا در راه دین بی‌م‏دل نشوید از بهر این معنی است که اغنیا اموات آمدند.

جزو اوّل فصل ۳۴

قَالَ الَنَّبُّی عَلَیْهِ السَّلَامُ. مَاَ ذِئْبَانِ ضَارِیَانِ فیْ قَریَةِ غَنَمٍ بِاسْرَعَ فِیْهَا فَساداً مِنْ حُبِّ الشَرَفِ وَ الْمَالِ فِیْ دِیْنِ الَمَرءِ الْمُسْلِمِ.[۱۵] بدین دو گرگ رمۀ خصال نیک تو و خیرات تو برمد. و سر در خس‌ها کشد تو دهان را چون حُطمه باز کرده‌ای و این معده و شکم و رگ‌های تو بر مثال هفت درکۀ دوزخ است که چندین هزار پاکیزه‌‏رویان را مستحیل و متغیّر می‌‏گردانی و این متوکلان‏[۱۶] متقاضی که در این دَرَک‌هاست از گرسنگی و تشنگی و غیره‌ما بی‏‌خبراند از درد چندین میوه‌‏ها و چیزها که می‏‌خوری. پس چه عجب که اگر موکّلان دوزخ بی‏‌خبر باشند از درد دردمندان که در دوزخ‏اند و این لقمه‌ها که تو در این درک‌ها افکنی اگر تو را در آن حق هست پس بدان‌که دوزخیان هم حق باشند مر دوزخ را پس چون این همه را درخور همدیگر کرده است بدان‌که به نزد او نیک و بد یکسان نباشد که اگر یکسان باشد درخورِکننده نگفته باشی تو هر کاری که در جهان می‏‌کنی از بهر مرداری و شهوتی می‌‏کنی. هم از آن وجهی‏[۱۷] بر تو رنجی مستولی شود که تو را از ورزش آن پشیمان کند تا تو را معلوم شود که آن راه راه رنج بوده است که به صورت خوش به تو نموده است امّا در معنی آتش بوده است پس راه راست رضای الله است که هرگز از آن پشیمانی نیست خواه گو رنج باش و خواه گو آسایش. وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۳۵

لِکَیْلَا یَعلَمَ مِنْ بَعدِ عِلْمٍ شَیْئَاً[۱۸]. عَلْمِ علم و ادراک را به دست تو می‌‏دهند تا از خود سلطانی نکنی و بدان‌که این امیری به تو کسی دیگر داده است همان زمان که این عَلَمِ علم و ادراک را به دست تو می‌‏دهند می‌‏نگر که می‏‌دهد و از بهر چه می‏‌دهد از بهر آن می‏‌دهد تا با یاغی جنگ کنی نه آن‌که بروی یاغی شوی این علم ادراک آرزوها از در پنج حس تو درآوردند و راه‌های دیگر از اندرون تو گشادند تا بعضی ادراک را از آن راه به نزد تو آرند از جوع و محبّت و شهوت اگرچه این درها بسته شود این ادراک را در تو پیدا می‏‌کنند چون شمع و به هر گوشه پیش تو می‏‌گردانند تا چون بر این خزاین واقف شوی خدمت خداوند خزینه کنی تا تو را عطاها دهد و شمع دانش تو را بدان جهان بزابا[۱۹] پدید کند خود شمع ادراک تو را در این خزاین از پیش تو می‏‌برند آخر این ادراک و نظر روح تو چون چراغی‌ست که الله به هر جای و در هر گوشه می‏‌گرداند تا موجودات آن زاویه تو را مکشوف می‌‏شود تو چرا چون دزدان درمی‏‌افتی و خود را پرباد می‌‏کنی تا بروی از باد کسب و کار و تدبیر تو به همه کوی‌ها فرودویدی از مُقامری و قلاّشی و خدمت‌گری و بنا آوردن و تحصیل علم و تحصیل مراد پس تو نتوانی از خزینۀ ما چیزی بیرون بردن تو همه حیل‌ها بکن تا از ادراک فرومانی و خزینۀ ما به سلامت بماند لِکَیْلَا یَعلَمَ مِنْ بَعدِ عِلْمٍ شَیْئَاً تو هر گامی که می‌‏روی تدبیری و کاری بر خود می‏‌نهی تا گران‏‌بار می‏‌شوی از سوداهای دنیا که داری تو چنگ در حیات دنیا در زده‌ای و می‏‌پیچی و درمی‏‌آویزی تا از تقدیر افنای ما بستانی و یقین می‌دانی که بس نیایی و همچنان درمی‌‏آویزی ناصیۀ تو را گرفته‌‏ایم به عالم غیب می‏‌بریم که بیا تا ببینی آنچه تو را وعده کرده‌‏ایم و تو منکر می‌‏شده‌ای و همچنان‌که ماهی در شست مانده باشد در آب و در دریا و از عالم آب به عالم خاکش می‏‌آرند و او سر می‏‌پیچاند تا نبیند جز آن عالمی که در وی است تو نیز به هر کو می‏‌روی و قوتی می‏‌کنی به هر شغلی تا سر از عالم غیب بکشتی‏[۲۰] ای بیچاره از بس‏ که همه روز کاروان سودای فاسد برمی‏‌گذرد از سینۀ تو جمله نبات خیر و اوصاف پسندیدۀ تو را پی‌‏کوب کردند و ستوران این کاروان خوردند اکنون نومید مباش به توبه گرای و زمین دل را شیار کن و زیر و زبر کن و اوصاف بد و سختی را به زیر آر و نرمی را بر زبر آر و هر خون زیادتی و سودای فاسد چون خشتی است که هر ساعتی چون سدّ اسکندر می‌‏کنی که یاجوج و ماجوج می‏‌لیسند آن را و باز آن سدّ همان است همچنان‌که مجاهده می‌‏کنی تا سدّ عصیان را براندازی به توبه و باز توبه را در تسویف[۲۱] می‏‌افکنی روز دیگر می‏‌بینی که سدّ عصیان چون کوه گشته باشد و آن رقّت رفته و آن ندم نمانده و دل‏‌سیاه شده با این همه تو نومید مشو از حضرت باری آن دیِ دیوانه چون ترک‌غارتی خشم‌‏آلود فرود آید و حُلّ‌های[۲۲] سبز را از سر درختان برکشد و به تیغ میوه‌‏ها را از سرهای اشجار دراندازد و برگ‌ها و نواها را غارت کند درخت برهنه و بی‏برگ لرزان و عاجز و متحیّر بماند دست به دریوزه دراز کرده باز در بهار چون آب فرستیم همه خلعت‌های او را بازدهیم اجزای تو نیست‌‏تر از نوای اشجار نشود چگونه به تو باز ندهند عجب اگر شربت حیات دنیا را از بهر چاشنی به تو فرستادند از همین‏‌قدر مست شدی و ترک خریداری آن جهان بگرفتی مست آن باشد که آسمان از زمین نشناسد تو نیز درکات زمین را از درجات علیّین بازنمی‏‌شناسی. اکنون چون الله عدل است این‌که تو از جهان پاره‌‏پاره خوردی و می‏‌خوری همچنان تو را نیز پاره‌‏پاره کنند و از تو هم بخورند از کژدم و مار و مور و پرنده و بر آش جهان تو را نواله‌‏نواله کنند همچنان‌که نوالۀ جهان را از تو باز ستدیم تو را از جهان باز توانیم ستدن. تو هر کاری و صلاحی و هر نمازی که کنی و هرچه ورزی از بهر روز مرگ و راحت سپس مرگ و راحت آن جهانی باید کرد که راحت این جهانی بی‏‌این همه حاصل می‏‌شود چون دنیا بی‌‏این حاصل می‌‏شود و آن جهانی بی‏‌این خیرات و ورزش حاصل نمی‌‏شود پس هرچه کنی از بهر آن جهان کن از احوال این جهان هرچه به خاطرت می‌‏آید نظر از آن کوتاه می‏‌کن تا تو را بِهْ از آن دهد از آن که محال باشد که الله منظور تو را و مصوّر تو را از تو بستاند و بِهْ از آنت بازندهد. تو وقتی که در نظر خود صورتی می‌‏گیری چون نظر تو از آن صورت برون می‌‏آید الله صورت دیگر می‌‏دهد نظر تو را پس چه عجب باشد که اگر روح تو از این صورت برون آید صورت دیگرش دهد که بِهْ از این صورت باشد و بی‌‏نهایت باشد و تو نظر خود را ببینی که در میان آن صورت بی‌‏نهایت چگونه می‏‌پرد و چگونه می‌‏رود وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۳۶

هَلْ أَتی عَلَی الْإِنْسَانِ‏[۲۳]. گفتم ای آدمی به چه اگر بر کسی‏ات رحم نیست بر خودت هم رحم نیست و اگر در حق کسی دیگر بیداد می‌‏کنی در حق خود بیداد می‏‌کنی در هر شیوه که فروشوی چنان فروشوی که خود را هلاک کنی و بیرون از طاقت بار برداری تا در آن راه تازیانۀ بی‌‏مرادی بر سر تو زنیم تا بازگردی و به آخُر بازآیی چون در قضای شهوت افتی همچنین و در اکتساب هنر همچنین و در اکتساب زر همچنین چون اسبی که سر بکشد و به دستِ شیران خود را اسیر کند لگام بر سر او نهند و به آخرش بازآرند. هَلْ أَتی عَلَی الْإِنْسَانِ[۲۴] چندین هزارسال در عدم بی‌‏این نام وری بودی چگونه صبر می‏‌کردی. اکنون چون چندین صبر در عدم توانستی کردن این چند روز که در این جهان آمدی چگونه است که چنین بی‏‌صبر و بی‌‏قرار شدی آخر تو نطفۀ چکیده بودی در تنور رَحِم تو را بازبستیم تا همچو نان پخته شدی و بر روی خوان جهان‏ات انداختیم و عالم را به تو آراستیم امّا نان چه داند که عالم بدو آراسته می‌‏شود و بر کار می‌‏باشد چون بینایی خلقان‏اش نداده‌‏ایم همچنان تو را نیز بینایی و شنوایی به بندگی کردن دادیم نه از آنِ وزیری و چیزهای دیگر تو خلقان آن جهان را و احوال ایشان را چه دانی چنان‌که جمادات را بینایی و شنوایی خلقان ندادیم و گویایی و بصر و بینایی این خلقان را نباشد آخر الله از خاک آدمی می‏‌آفریند و جانش می‌‏دهد و رنج و راحتش می‏‌دهد و باز هم خاکش می‌کند از آن‌که حق تصرف اوراست هُوَ الْحَقُّ ای لَهُ الْحَق[۲۵] و یا از محنت به دولت و از دولت به محنت می‌‏آرد تا حق‌ها به مستحق‌ها برساند اهل دوزخ را به دوزخ و اهل جنت را به جنت لقمه هرکسی بدو رساند حق باشد اگر کسی باشد با خداوند تصرّف که حق است جدل کند که از بهر چه چیز تصرف می‏‌کنی احمق باشد اکنون اگر وقتی الله شما را سیاستی فرماید بدانید که آن از شماست نه از کرَم اوست که بی‏‌هیچ واسطه چندان انعام کرد و بسیار چیزها از شما درگذرانید و شما را هیچ از او یاد نیامد پس شما دشمنان الله بوده‌‏اید و دشمنان را پروردن از بهر آن است تا کرَم او معلوم شود و فرومایگی دشمنان ظاهر شود وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۳۷

وَ أَنَّهُ یُحیِی الْمَوْتَی‏[۲۶] گفتم که احیای زمین و آسمان و آن همه تفاوت‌های نطفه و مضغه[۲۷] که مبدل می‏‌شود و به زندگی می‏‌رسد از آن است که الله مُحیِی[۲۸] است یعنی شما را در حیات آگهی داد نه در ممات تا شما احیای او را بدانید چنان‌که کسی خاک‌ها جمع کند و از وی کوشکی سازد معلوم شود که او از خاک دیگر سرایی و کوشکی دیگر هم تواند ساختن عجب بنده چون چنین باشد که قدرت او چون در یک صورت معلوم شود در صورت‌های دیگر همچنان باشد پس خداوند بنده را این قدرت چرا نگویی که همه مردگان را او زنده کند و زندگی جاوید دهد این دُرهای هوس را که هر شب در دریای غیب می‏‌اندازد و روز بازمی‌‏آرد عجب که ریزه‌ای اجزای شما را جمع نتواند کردن این صفحه تیغ روز را او همی جنباند که صدهزار گوهر عقل و دانش در صفحۀ او لامع است و این مرده شده را همچون عصای موسی حیات داد تا مُقرّ باشید که او زنده می‏‌کند مرده را و با خود این قرار ندهید که چون مُردیم رستیم کارگاه جهان را که بازکشیدند رویش بدان سوی است و از آن پردۀ غیب رنگی چند از این سوی پرده است و صدهزار رنگ و کاروبار و ماه‌رویان بر آن سوی پرده است تو در این چه راحت داری و چه شغل داری اگر شغل داری به رنج داری آن شغل که با خوش‏‌دلی‌ست در آن جهان است این جهان باغی‌ست و سرایی‌ست سهل زیرا که عام است بیست[۲۹] تا دوستی ورزی و ثنای این سرای و این باغ بگویی آنگاه بینی آن باغ دیگر که در پیش است و سروهای خاص آنجاست چون از ثنا گفتن و دوستی ورزیدن پیشتر آیی ببینی خوشی‌های آن را و عجایب‌های آن را وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِیَةٌ لَّا رَیْبَ فِیْهَا[۳۰] آنجا که وهم است خویشتن را کُشتی از غم آن‌که داشتِ یک‏‌ماهه داری یعنی از ترس بی‌نوایی موهوم خود را هلاک کردی و چیزی که آمدنی است غم آن نمی‏‌خوری تو هر لقمه که می‌‏خوری بدان که آن لقمه تو را می‏‌خورد و عمر تو را کم می‏‌کند و این زمان که می‌‏گذرد چون سیلابی‌ست که تو را می‌‏رباید و می‏‌گذرد تو خواهی ساکن باش و خواهی متحرّک باش خواه گو چنگ در غیشۀ[۳۱] سر او کوشک زن و خواه گو در خاشاک اقارب زن و خواه گو بر لوح تخت و بخت باش و خواه گو به زوبعی[۳۲] شناو کن و خواه به کاهلی دست و پا بینداز در آب مراد غم خود و روزی زندگانی خود که می‏‌طلبی تا به یک لحظه نیست کنی و بی‏‌عمر مانی و این آب عمر تو از دریای غیب می‌‏آید و هم به دریای غیب بازمی‏‌رود و همچنان اعراض معانی را از عدم به وجود و از وجود به عدم بیش نمی‌‏بینم و بدان‌که همه چیزها را بر تختۀ جهان حساب می‏‌کنند و چون حساب می‏‌کنند دانی که بی‏‌فایده نمی‏‌کنند.

جزو اوّل فصل ۳۸

مَا أَصَابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللهِ وَ مَا أَصَابَکَ مِنْ سَیِّئَةٍ فَمِنْ نَّفْسِکَ وَ أَرسَلْنَاکَ لِلنَّاسِ رَسُوْلاً وَ کَفَی بِاللهِ شَهِیْداً[۳۳] گفتم همه رنج‌های آدمی از آن است که یک کار را امیری نداده باشد و دگر کارها رعیّت و تَبع آن یک کار نداشته باشد تا همه فدای آن یک کار باشند و آن یک کار که امیری را شاید آن کار است که جان از بهر آن کار باید و چاکر آن کار باید بودن اکنون بیا تا ببینیم که چه چیز پیش نهاده است و تو را کرامی کند که چندین دست‏‌افزار را در آن ببازی این کالبد ما که چون تل برف است اندک‏‌اندک جمع گشته است و این وجود شده است باری ببین این وجود را در کدام راه در گداز می‏‌آید چندین اجزای وجود را و تدبیر و مصالح جمع شده را که چون لشکری‌ست جمع کرده نبینی که در کدام مصاف به جنگ می‌‏افکنی آخر کشتی وجود و کالبدِ عَمدِ[۳۴] ما در این گرداب افتاده است چندین جهدی نکنیم که یک طرف راه کنیم و بیرون رویم پیش از آن‌که غرقه شود این کشتی وجود بیا تا این نَفْس‌های حواس را و درم‌های گل‌برگ انفاس را نثار کنیم یا چون موش را مانی که زر جمع می‌‏کنی و از کنج بیرون می‌‏آوری و پهن می‏‌کنی و بر زبر آن می‏‌غلطی باز هم آن را به کنج بازمی‌‏بری آخر تو چندین سلاح جمع می‌‏کنی از دشنۀ خشم و سپر حلم و تاج عُلوّ و نیزۀ تدبیر هیچ از این‌ها را در موضع او صرف نمی‏‌کنی تو در این خانقاه قالب این سلاح شوری می‏‌کنی چرا روزی نبرد نیایی و در راه‏[۳۵] که را کند جنگی نکنی تا ظفر یابی یا کشته شوی از دریای هوای محبّت آبِ این کلمات به حوض گوش تو فرومی‌‏آید تا تو در کار آیی اکنون معنی از تو همچون آبی‌ست که به وقت بیداری از دلت بیرون می‏‌روژد[۳۶] و در تنت پراکنده می‏‌شود و از چشمۀ پنج حواس تو روان می‌‏شود و به وقت خواب آن آب فرومی‏‌رود و به موضع دیگر بیرون می‏‌آید و باز به وقت اجل فروتر می‌‏رود به دریای خود باز می‏‌رسد تا به زیر عرش یا به ثری[۳۷] اگر آب از رگِ کژ و شور باشد در خواب همان کژ و شور باشد و در وقت بیداری همان کژ و شور باشد و اگر تلخ باشد همان تلخ باشد و اگر خوش و شیرین باشد همان خوش و شیرین باشد و چون بمیرد به همان رگِ خود بازرود همچنان‌که در سنگ‌ها رگ‌هاست از لعل و یاقوت و زر و نقره و سرب و نمک و نفط و سیماب امّا چون تو راست باشی در خواب و بیداری هیچ تفاوت نکند از بهر این معنی است که نَوْمُ الْعَالِمِ عِبَادّةٌ[۳۸] یعنی آب ادراکت چون از چشمه‌‏سار دماغت تیره برآید در خواب هم تیره باشد راست نبیند زیرا که از دریای سودا موج زند و در مشرع‌های سینه‌ها درمی‏‌آید ای الله از آسیب آن موج ما را نگاه‌‏دار، چون تو شب به پاکی و به طهارت خفتی همه شب در عبادت باشی چون تو ظاهر پاک داری پاره‌‏پاره باطن و دل تو پاک شود از سوداهای فاسد و روح تو در خواب به هواها و صحراهای خوش رود و تن‌درست شود و قوّتی گیرد و تخم‌های انفاس تو چون گندمی کومی‏[۳۹] آکنده باشد و چون بیدار شوی آن تخم را به هر کسی که به کاری همه سنبل طاعت و خیری پدید آید و اگر ناپاک خفتی تخم انفاس سستی پذیرد دیوک‌زده[۴۰] و مغز خورده و پوست مانده و چون بیدار شوی بر سنبل نَفْست چندان دیو نشسته باشد و می‏‌خورد تا از او چیزی نروید وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۳۹

وَ هُوَ الَّذِیْ جَعَلَ لَکُمُ اللَّیْلَ لِبَاساً[۴۱] گفتم ای آدمی جهدی کن تا از التباس[۴۲] بیرون آیی آخر از خاک پلیتۀ[۴۳] کالبدت را و از آب روغن او ساختند و هر دو را ترکیب کردند و آذر کی از نور علّیین که روح است در وی گرانیدند چندان جهدی بکن که همه کالبد تو نور گردد چنان‌که آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند امّا آن نور سازوار باشد چنان‌که کِرم پیله اگر چه وَرَخْج[۴۴] می‌‏نماید امّا یک ریزه لعاب او را ابریشم گردانیدند همچنان چون کالبد تو نور گردد همه اجزای تو ابریشم شود و حریر شود باز لباس شب را اگر چه تاریک نماییم ولکن روشنایی از وی بیرون آریم از تلّ مشک شب که تلّ ریگ روان را ماند ببین که چگونه شکوفه روز می‏‌رویانیم باش تا از تلّ خاک گورستان تو شکوفۀ قیامت و حشر را ببینی که چگونه پدید آریم چنان‌که سیاهی دیده‌‏ات که دل لاله را ماند و سپیدیش که نرگس را ماند چنان‌که روز گرد شب بود سپیدی چشم که گرد سیاهی چشم است به آن ماند بر تلّ تنت این چنین شکوفه پدید آوردیم تا شکوفۀ جهان را نظاره می‌‏کند امّا راحت در سیاهی نهادیم و سپید را معطّل از راحت کردیم همچنان نخست پردۀ شب را فروگذاریم و راحت را در عالم مشاهده بدیشان رسانیم باز چون لباس شب را بگسترانند شب هندوش‏[۴۵] را بفرستیم تا آیینه حقیقت را از زنگار رنج بزداید و به غلاف کالبدها بازآرد امّا صوفیان و مخلصان حقایق ترک آن لباس گویند و به زاویه‌ای روند از عالم غیب و به عبادت مشغول شوند وَ الْنَّوْمَ سُبَاتاً[۴۶] ماه و آفتاب و ستارگان حواس را از افلاک سر ایشان فروریختیم و کالبدها را بر عرصۀ جهان چون گُل تر بینداختیم آنگاه این ندا در دادیم که‏ لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ‏[۴۷] ملوک که حافظ بلاد الله‏‌اند کجا شدند سلاطین که ناصر عبادالله‌‏اند در چه کاراند ارباب عقل و کیاست چه تدبیر می‏‌سازند ببین که همه را بی‌‏کار کردیم و جهان باقی ماند ما را که‏ وَللهِ مِیْرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرضِ‏[۴۸] باد می‏‌وزانیم و نبات می‌رویانیم و آب می‌‏رانیم یکان‏‌یکان متعبّدان و مستغفران به اسحار[۴۹] ادریس‏وار جواب می‏‌گویند للهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ[۵۰] اکنون این متقاضیان سهل و لطیف را پیش‏پیش می‏‌فرستند[۵۱] و حقوق تعظیم می‏‌طلبد تا اگر در این‌جا مماطله رود موکل قوی حال قیامت را فرستد تا نفخ اسرافیل چون نفس صبحدم پدید آید و همه زنده گرداند که‏ وَ جَعَلَ النَّهَارَ نُشُوْراً[۵۲] و أَرسَلَ الرِّیَاحَ بُشْراً بَیْنَ یَدَیْ رَحمَتِهِ‏[۵۳]. نیز ریاح روح را وزان کرده است تا مبشّر راحت آن جهانی باشد ساقی باد را ببینی که درآمده باشد و مجلس را می‏‌آراید و اشتران ابر را پر از شراب آب کرده‌‏ایم و به محبوسان عالم می‏‌فرستیم تا تازه شوند و هیچ ثقل و نجاست در ایشان نباشد چون این مردگان را بادی و ابری باشد و موکّلان فرشتگان به سبب آن ایشان را زنده می‏‌گرداند عجب ابری و بادی و فرشتگان دیگر ندارد تا همه اختیارات مرده را زنده گرداند.

یوسف علیه السّلام در چاه می‌‏گفت که آن‏کس که رحِم را بر من رحم داد چاه را بر من رحیم تواند کردن. همچنان‌که یوسف را از راه چاه به ملک رسانید و نزد یعقوب رسانید اطفال مسلمانان را از راه لحد به پادشاهی بهشت می‌‏رساند و مادر و پدر را به وی رساند وَاللهُ اَعلَم.

 جزو اوّل فصل ۴۰

قَالَ الَنَّبُّی عَلَیْهِ السَّلَامُ. کُلُّکُمْ رَاعٍ وَ کُلُّکُمْ مَسْئُوْلٌ عَنْ رَعِیَّتِهِ[۵۴]. گفتم میر را که تو همچون بوتیماری که سر فروکرده‌ای و همّت و وهم دربسته‌ای که مرا این می‏‌باید و آن می‌‏باید چون کژپایک[۵۵] که گرد آب می‌‏گردد و کرمکی می‏‌جوید تو گرد جهان می‏‌گردی و قدم به تأمّل و تأنّی برمی‏‌داری و می‏‌نهی و جاه و مال می‏‌طلبی اگر از بهر آن می‏‌طلبی تا خداونده باشی و این‏‌ها به فرمان تو باشد در آمدن و در رفتن محال می‌‏طلبی زیرا که چندین هزار آدمی خداونده نشدند تو نیز هم نشوی آخر کدام صحّت به فرمان تو آمد و به فرمان تو رفت و کدام فرزند به فرمان تو آمد و به فرمان تو رفت تا چنین مغرور شدی و غلط افتادی پس معلوم شد که خداوندی نتوانی گرفتن اکنون چه کارجویی می‌‏کنی یعنی کار دیگران چه می‏‌کنی بی‏‌آنکه تو را بفرمایند و اگر چنگ در کار به فرمان می‏‌زنی در ولایت کسیّ می‏‌خواهی تا آشنا و چاکر باشی خداوند آن ولایت را و نمی‏‌دانی که این‏‌ها را که می‏‌گیری به امانت و عاریت می‏‌گیری و شبانی می‌کنی و گوسفندان خداوند آن دِه می‌‏ستانی تا نیکو داری و نگاه داری و تو نمی‏‌دانی که هرچه بیش طلبی بار تو بیش شود و کار تو مشکل‏‌تر بود چو در عهدۀ این‏‌قدر امانت درمانده‌ای دیگر چه می‌‏طلبی بنگر در این امانت و عاریت‌ها که داری اگر صیانتی به جای می‏‌آری دیگر می‏‌طلب و اگر خیانت می‏‌کنی دیگر مطلب اکنون حاصل این است که با درستی و راستی استوار باش تا باطل و نادرست تو را نرباید و بدان‌که باطل و نادرست صف کشیده‏‌اند و به سوی تو حمله می‏‌آرند و خود را بر تو عرضه می‏‌دهند امّا چه غم چو در چشم و حواس تو حق برقرار خود است. اکنون حیات دنیا باطل است از آنکه باطل آن باشد که می‏‌نماید و چیزی نباشد همچون سِحر که بنماید و چون چشم بمالی آن خیال نمانده باشد و همچنان‌که در تاریکی دیو چون مناره می‏‌نماید چو لاحول کنی هیچ نپاید و این حیات دنیا و خوشی دنیا صف زده است از مشرق تا مغرب از عمل‌ها و شهوت و نهمت و آرزوی فرزندان و شَرَهِ[۵۶] جمعیّت و خویش و تبار و آب‌روی و زینت و زبردستی و این همه بر تو حمله می‌‏آرند و از این خیال‌های فایده دنیا وی چندین بار دیدی که آمدند و رفتند و هیچ نمانده است و حاصل آن خاکی یا عقوبتی بوده باشد امّا سعادت تو به آخرت و به طلب آخرت باز بسته است. اکنون نسبت تو به خاک است و خاک را چه اثر باشد همچنان‌که خاک را چه خبر است از نسبت تو به وی و خاک را از تو چه کمال و تو را از خاک چه کمال و دور تو نیز گذرد و خاک شوی پس خاک را از خاک چه اثر شود دیدی که دنیا حیات نمود ولیکن هیچ نبود.

اکنون چو این باطل تو را از حق می‌‏کند تو در دست وی اسیر باشی اگر فرصت یابی بگریز به حق بازآی که توبه عبارت از این است تو که عمارت و بنا را دوست داری چون دلت آنجا نیارامد باز به دست خود خراب می‏‌کنی و جاییت که دل بیارامد بنا در می‌‏افکنی و اگر جایی نه‏ایستی و دلت فرونیاید در بنای تن خود و قالب خود تدبیر می‏‌کنی و صحت وی می‌‏ورزی پس چنان باشد که در زمین مردمان و بر چهِ ویران بنا می‏‌افکنی باری بنا چنان افکن که اگر خداونده بیاید و آن را ویران کند چوبی بماند که با خود ببری نمی‏‌بینی اهل خرگه را به هر کجا که روند بنا با خود ببرند. اکنون چنان باش که شقّ‌های خیمه‌ه‏ات را چون فروگشایند جایی دیگر باز توانی گشاییدن و برآوردن یعنی کالبد را چنان برآر که چوب وی در جای دیگر خرج شود چنان‌که نَحل جانت که در سنبل حواس خمسه ذُلل می‏‌رود و از رنگ‌های آدمی می‏‌گیرد و از بوی‌های سخن می‌‏گیرد و از مزه‌‏های طعام می‌‏گیرد و به لعاب خود خانۀ کالبد را ترتیب می‏‌کند وَاللهُ اَعلَم.

—–

[۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: آمرزش و غفران.

[۲] بیزار، رمنده.

[۳] پیامبر علیه السلام فرمود: وضو را تمام کن تا عمرت زیاد شود.

[۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: شهوت و کام.

[۵] بخشی از آیۀ ۲۰ سورۀ احقاق: خیر و خوشی‌هایتان را در زندگانی دنیویتان به پایان بردید.

[۶] دام، تله.

[۷] رگ و پی.

[۸] بخشی از حدیث پیامبر اکرم (ص): دل زمین برایتان بهتر از روی زمین است.

[۹] آیۀ ۷ و ۸ سورۀ زلزله: پس هر کس هم سنگ ذره‌ای عمل خیر انجام داده باشد، [پاداش‌] آن را می‌بیند، و هرکس هم سنگ ذره‌ای عمل ناشایست انجام داده باشد، [کیفر] آن را می‌بیند

[۱۰] معیوب، عیب‌دار.

[۱۱] آیۀ ۸۵ و ۸۶ سورۀ مریم: روزی که پرهیزگاران را چون مهمانان گرامی به نزد خدای رحمان محشور سازیم، و گناهکاران را به هیئت پیاده و تشنه به سوی جهنم برانیم.

[۱۲] بخشی ار آیۀ ۸۵ سورۀ مریم: روزی که پرهیزگاران.

[۱۳] ظ، برد و مات.

[۱۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: جبان و بد دل.

[۱۵] پیامبر اکرم (ص) می‌فرمایند: دو گرگ گرسنه در روستا برای گوسفندان خطرناک‌تر از دوستی جاه و مال دنیا برای دین مسلمان نیست.

[۱۶] ظ: موکلان.

[۱۷] ظ: وجه.

[۱۸] بخشی از آیۀ ۵ سورۀ حج: چندان‌که پس از دانستن چیزی نداند.

[۱۹] در اصل بالای حروف کلمه تماماً فتحه گذاشته بدين صورت: بَزَاَبَا و گويا عبارت مطابق نسخه د است: بزوايا پديد کند.

[۲۰] د: بکشی.

[۲۱] وعدۀ امروز و فردا.

[۲۲] احرام حج از تن درآوردن.

[۲۳] بخشی از آیۀ ۱ سورۀ انسان: آری مدتی از روزگار بر انسان گذشت.

[۲۴] همان آیه.

[۲۵] اوست حق و اوست خدا.

[۲۶] بخشی از آیۀ ۶ سورۀ حج: و او مردگان را زنده می‌کند.

[۲۷] پاره گوشت. طور اول را نطفة، طور دوم را علقة و طور سیوم را مضغة نامند

[۲۸] احیا کننده، زنده کننده.

[۲۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مخفّف بایست (امر از ایستادن).

[۳۰] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ حج: و اینکه قیامت آمدنی است و در آن شکی نیست.

[۳۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: خرۀ سر دیوار و بوته و شاخه‌های درخت که به سر دیوار نهند و گیاهی نیز هست که از آن جوال بافند.

[۳۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: شیطنت و حیلت اندیشی.

[۳۳] آیۀ ۷۹ سورۀ نساء: هر خیری که به تو برسد از سوی خداوند است و هر شری که به تو برسد از خود توست، و تو را به پیامبری برای مردمان فرستاده‌ایم و خداوند گواهی را کافی است‌

[۳۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتحتین نوعی از قایق یا کشتی.

[۳۵] ظ: راهی که.

[۳۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ظاهر شدن.

[۳۷] خاک و زمین.

[۳۸] بخشی از حدیث از پیامبر اکرم (ص): خواب عالِم عبادت است.

[۳۹] د: کوهی.

[۴۰] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: چیزی که آفت دیوک بدان رسیده باشد و آن جانوری است که چوب عمارت و پشمینه و آنچه در زمین افتد بخورد و ضایع کند (برهان قاطع) و بنابراین مرادف است با مأروض.

[۴۱] بخشی از آیۀ ۴۷ سورۀ فرقان: و او کسی است که شب را برای شما پرده‌پوش گرداند.

[۴۲] درهم آمیختگی، پوشیدگی.

[۴۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ابدال یافتۀ فتیله.

[۴۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتحتین و سکون سوّم زشت و مکروه، پلید.

[۴۵] ظ: هندووش.

[۴۶] بخشی از آیۀ ۴۷ سورۀ فرقان: و خواب را آرام‌بخش گرداند.

[۴۷] بخشی از آیۀ ۱۶ سورۀ غافر: امروز فرمانروایی از آنِ کیست؟.

[۴۸] بخشی از آیۀ ۱۸۰ سورۀ آل عمران: و میراث آسمان‌ها و زمین از آنِ خداوند است.

[۴۹] سِحر، افسون.

[۵۰] بخشی از آیۀ ۱۶ سورۀ غافر: از آنِ خداوند یگانه قهار است.

[۵۱]  ظ: می‌‏فرستد.

[۵۲] بخشی از آیۀ ۴۷ سورۀ فرقان: و روز را مایه جنب و جوش ساخت.

[۵۳] بخشی از آیۀ ۴۸ سورۀ فرقان: بادها را پیشاپیش رحمتش مژده‌بخش می‌فرستد.

[۵۴] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): و فرمود همۀ شما شبانید و همۀ شما مسئول زیردستان خود هستید.

[۵۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: خرچنگ.

[۵۶] آزمندی، حرص.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *