معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو اول – فصل ۲۱ تا ۳۰

جزو اوّل فصل ۲۱

رَبَّ قَد آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ‏[۱] گفتم ای الله مُلک این دنیا چیز محقّر است از مُلک‌هایی که تو راست در پردۀ غیب. وَ عَلَّمْتَنِیْ مِنْ تَأْوِیْلِ الْأَحَادِیْثِ‏[۲] و مرا آموختی پایان سخن‌ها را که در خواب می‌‏شنوم از اسرار غیب تا هم در بیداری زنده باشم و هم در خواب زنده باشم. فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرضِ‏[۳] چنان‌که زمین را از آسمان بشکافتی همچنان‌که پردۀ غیب را بشکافتی تا من بر آستانه آن نشسته‌‏ام‏ هم این جهان را می‌‏بینم هم آن جهان را می‏‌بینم.

أَنْتَ وَلِّیِیِ فِی الدُّنْیَا وَالْآخِرَةِ[۴] دنیا و آخرت تو راست و من نیک عاشق آخرت گشته‌‏ام از آنم بهره‏‌مند گردان و جانم بردار که صبرم نماند باز تأمّل کردم که دل بر چه نهم و چه چیز را بر زبان دارم و دم به کدام نیت زنم گفتم که نظر کنم بر همه خوشی‌های این جهانی و آن جهانی و خواب و راحت و مزه‌ها و هست شدن بعد از نیستی‌ها دیدم الله همین صفات است که یاد کرده شد و آن‌که دم می‌‏زنم بر نیّت ذکر الله هم الله است باز روح آدمی را نظر می‏‌کنم گویی که اندیشه‏‌های پراکنده و نظرهای پراکنده است که چون دیگ می‏‌جوشد و بس.

و این صفات روح آدمی مغلوب بدان است که آنچه یاد کرده شد از خوشی‌ها و تغییر چیزها و نیست شدن و هست شدن و خواب و راحت که الله همین صفات است و این معانی موجود است به ذکر الله و باز این معانی روشن به گفتار وَ لَا إِلهَ غَیْرُکَ[۵] می‌‏شود یعنی ای الله خوشی‌ها[ی‏] هر دو جهانی به جز از تو از کسی حاصل نشود و هست شدن بعد از نیستی به جز از تو از کسی دیگر نباشد. گفتم ای الله مرا هرچه باید از تو طلبم که خواست همه را و رزق همه را تو می‏‌دهی و به‌‏هرحال همه را تو دایه‌ای که‏ وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرضِ إِلَّا عَلَی اللهِ رِزْقُهَا[۶] و من نیز از الله به حالت وحشت رزق موانست می‏‌خواهم و از الله می‏‌خواهم تا مرا از ذات خود صورت موانست دهد و در حال تقاضاهای شهوت از الله روزیی محلّ شهوت می‏‌طلبم و از الله می‏‌خواهم تا مرا هم از ذات خود صورتی دهد در قضای شهوت و در وقت مجاعت روزی غذا می‏‌طلبم هم از ذات الله تا مرا صورت غذا دهد هم از ذات خود و می‏‌گویم که ای الله چو مالکم توی من به که بازگردم و هرچه طلبم از که طلبم و در وقت بی‏‌کاری از الله روزی یاری می‏‌طلبم تا بر در او رَوم و بر او درآویزم و گرد او گردان شوم و در وقت نماز روزی تعظیم از الله می‏‌طلبم و تن خود را فربه می‌‏دارم از این نعمت‌ها که گفتم و نعمت من و روزی من که از الله می‌‏طلبم این است.

اکنون چون الله را به شادی و خوشی و فرح یاد می‏‌کنم عجایب‌های او را می‌‏بینم و چون‏ ملالتی پدید آید باز الله را یاد می‌‏کنم تا می‌‏بینم که محو کردن آن هم از الله است.

یعنی در هر دو حالت الله را مشاهده می‌‏کنم وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۲۲

سُبْحَانَکَ وَ غُفْرَانَکَ[۷] می‌‏گفتم گفتم ای الله چون بود من و هستی من از توست و نظر و درک من از توست و عقل و روح من از توست و چشم و سمع ظاهر و باطن من از توست چگونه من مخاطب تو و مقابل تو و لب بر لب تو نباشم و جمله اجزای من چگونه در تو نبود الله الهام داد که این همه معقول‌های تو و نظر تو بدین وجوه الله است معاینه نه مخاطبه، تو همین نقش مشاهده را بی‏‌هیچ وجهی ثابت می‌‏دار. گفتم ای الله مگر مخاطبه من با تو چون جمادات و اجسام لطیفه را ماند همچون باد و هوا و آب که خوش می‏‌وزانی و روان می‏‌کنی و او را از تو هیچ خبر نی و او را خودی خود نیست همه توی. اکنون بنشینم سره‌‏سره نظر می‏‌کنم تا نغزی‌های تو را ای الله می‌‏بینم و عشق من از دیدن تو فزون می‌‏باشد و می‌‏بینم که الله بر من پاره‌‏پاره خود را جلوه می‌‏دهد گفتم که ای الله از دور یعنی از عالم غیب، تجلّیت و طلعتت چنین خوب و شیرین است تا از نزدیک لطف تو چگونه باشد باز می‌‏دیدم که اجزای کالبد من و از آن همه عالم و همه اندیشه‏‌ها گویی که همه عقل و حیات دارند که چنین فرمان بردارند و در تغیّر و تبدّل و فرمان‏برداری الله در عمارت و ویرانی و این ادراک من آواز و بیان حیات و عقل ایشان است لاجرم در عشق الله همه اجزا از اجزای من مست می‏‌شوند و خوش می‏‌شوند چنان‌که در وقت راندن شهوت همه اجزا خوش شوند باز هر حکمتی چون کف را ماند که از من برآید و بیفتد و وقتی که از الله اندیشم می‏‌بینم که الله این حالت مرا چگونه هست می‌‏کند و پدید می‌‏آرد اکنون ای حالت من و ای روح من همچنان سجده‌‏کنان افتاده باشید مر الله را باز در الله نظر می‌‏کنم در آن وقتی که این ادراک مرا و حالت مرا هست می‏‌کند می‌‏بینم و چون الله می‏‌خواهد تا ادراک مرا هست کند من همان‏‌جا می‏‌باشم با الله و الله را بوسه می‏‌دهم و در الله می‌‏غلطم و سر به سجده می‌‏نهم همان‏‌جا که ای الله مرا از خود جدا مگردان و سر مرا در هوا مکن و مرا به غیر خودت مشغول مکن گفتم ای الله همه وَلَه‌ها و عشق‌ها و هرکه سزای پرستش است و عشق است از توست باز دیدم که پرستش و عبادت نهایت عشق است و غایت دوستی است هرچه کم از آن است آن را محبّت و عشق اندک گویند ای الله من همه را از خود محو می‌‏کنم تا همه عشق تو را ثابت کنم زیرا که آرزوی جمال تو نوعی دیگر است تا مزه همه چیز را از خود برنگیرم به مزه تو ای الله نرسم. الله الهام داد که تا از خود و از همه چیز بی‏‌خبر نشوی از ما باخبر نشوی پس گفتم ای روح من از حیات خود به حیات الله رو و بهر کدام نوع که الله حیات تو را اشارت کند بدان نوع مشغول می‌‏شو و عمر را بر آن می‏‌گذار و در دقایق آن نظر می‌‏کن اکنون می‏‌خواهم‏[۸] که روح خود را بدانجا رسانم و بدان صفت و حالت رسانم که روح‌های دیگر را برباید تا آن حالت ایشان و آن یادهای اندیشه‏‌های پریشان از ایشان فراموش شود و ناپدید شود در این روشنی حالت من چنان‌که ستارگان و روشنایی چراغ به روز ننماید لاجرم چو آن روشنایی من ایشان را بنماید همه را برباید وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۲۳

به روی مادر نظر می‏‌کردم می‌‏دیدم که الله مرا چگونه رحم داده است و او را با من و هرچه در جهان غم است آن از رحمت الله است زیرا که غم از نقصان حال باشد تا مهر نباشد به کمال غم نباشد به نقصان حال، اکنون مهربانی الله از این محسوس‌‏تر چگونه باشد باز نظر از مادر به الله افکندم دیدم که جمله اجزای من ناظر شد به الله باز دیدم که هر جزو من از چشمۀ حیوان الله حیات نونو می‏‌نوشد و گُل و ریاحین و سمن سپید و زرد صحّت می‏‌روید از این اجزای من و از این چشمه حیوان و این ریاحین صحّت نغزتر از ریاحین ذکر است و این را محسوس می‏‌بینم که الله می‌‏دهد به من باز می‌‏دیدم که کمال ایمان مؤمن رؤیت الله است از پس که مؤمن گِرَوِش کند پاره‌‏پاره ببیند الله را از بهر این معنی گفت که مؤمنان در آخرت نبینند همین‌‏جا ببینند امّا معتزلی چون کمال گروش نداشت هیچ نبیند گفتم ای الله سببی ساز که آب ادراک مرا و روح مرا هوای وصف تو و یا هوای عالم غیب تو نَشف کند و بدانجا رود ای الله پاکی و دوری از عیب توراست مرا آن هوش دِه که این را بداند و ای الله آن هوشم دِه‏ که بی‌‏قرار تو باشد و چشم‌های مرا آن نظر ده که آویختۀ جمال تو باشد ای الله آن نظر و آن دریافت و آن ادراکم به ارزانی‏دار دیدم که ادراک من دامی‌ست که الله گرفته است و بدان سو که صورت‌ها و جمال‌های خوب است برمی‌‏کشد باز نظر کردم که الله ادراک مرا هست می‏‌کند و برمی‏‌کشد و صورت‌ها را نیز گرفته است و برمی‌‏کشد و عقل و دل و حواس و آسمان و زمین و هرچه مصوّر می‌‏شود همه را الله گرفته است و برمی‏‌کشد تا من می‌‏بینم گفتم ای الله نظر مرا زیاده گردان و مرا زیاده از آن نظر ده که سَحره را دادی و مرا [به‏] جمال تو زیاده از آن نظر ده که زُلیخا را دادی به جمال یوسف و آن نظر نه از جمال می‏‌باشد که برادران  یوسف جمال یوسف را دیدند و مدهوش نگشتند چو آن نظر نداشتند یا رب چه دولت است آن نظرها تا به کی ارزانی داری مگر به نزدیکان و مقرّبان خود اکنون قربت و بُعد به الله چگونه باشد چنان باشد که اندیشه‌‏های تو چون به غیر الله بود بعید بودی و چون اندیشه و عشق تو به الله شد قریب گشتی هرچند که همه اجزای جهان از آفریدن الله دور نباشد ولکن در تفاوت این دو حال نگر آن یکی را قربت گویند و آن یکی را بعد گویند اکنون سعی بکن تا قربتت زیاده گردد نه بُعد باز دیدم که دوری و نزدیکی به حضرت الله چنان است که اندیشه تو و عشق تو و غم تو در بازارها و کارها و معصیت‌ها بود این بعد است به الله چون از آن جای‌ها بازآمد به حضرت الله و عرش و بهشت پیوست این قربت است به الله امّا پردۀ غیب در میان است و این پرده در توست نه در الله که اگر پرده را برداشتی دنیا نماندی ولکن تو این مزه را ندانی تا الله در آن جهان آن مزه را در تو نیافریند همچنان‌که در این جهان هرچند که صفت مزه‌ها با تو بکنند ندانی تا آنگاه [که‏] در تو آن مزه را نیافرینند ندانی و هیچ ندانی که این مزه‌ها از کدام چشمه‌ها و از کدام جایی در تو می‌‏آید مگر از سلسبیل و تسنیم بهشت روان شده است و تو جوی گوشتینی که این‌‏ها از تو روان است وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۲۴

می‌‏اندیشیدم که این اجزای ما چند هزار همسایه یافته است و این حروف اندیشه‌‏های ما چون سبزه و زعفران از کدام سینه‌ها رسته است و یا چون مورچه‏ از عارض و نکین‏[۹] کدام خوبان برون روژیده[۱۰] است و در سینه ما بر زبر یکدیگر افتاده است باز می‏‌دیدم که الله به تنهایی در این پرده غیب کارها می‏‌کند و همه کسانی را بر مراد می‏‌دارد و هیچ کس را به خود راه نمی‌‏دهد نه از فرشته نه از نبی نه از ولی نه ظالم نه مظلوم هیچ‌‏کس بر چگونگی کار او واقف نمی‏‌شود و از آنجا بیرون هرکس را فرمان می‌‏فرستد و حکم و تقدیری می‏‌کند و هیچ‏‌کس را کار بر مراد او نمی‌‏دارد استحالت و چگونگی را سدّ اسکندر کرده است تا هیچ از آن نگذرد پایان تصویر و تخیّل هرکسی را گره زده است تا هیچ‏‌کس از آن بیرون نیاید هر که قدم از آن حد بیرون نهد چنان غارتش کنند که نیست شود و چنان سرما زندش که بفسرد و یا سموم چنان وزد که بسوزد. باز دیدم که جهان همچون سرایی و کوشکی است که الله برآورده است و معانی مرا در وی چون اشخاص باخبر روان کرده چنان‌که غلامان پادشاه در کوشک‌ها و رواق‌ها می‌‏نشینند و می‏‌خیزند و جواهر من همچون دیوار سرای‌هاست که در وی معانی می‌‏روید و این جهان کسی را خوش بود که او را در آن عَدنْ اشتباهی باشد آخر از جهان من چگونه خوش نباشم که همه فعل در من الله می‏‌کند و خاک و هوای مرا و همه ذرّه‏‌های مرا به‏‌خودی‏‌خود می‌‏سازد و هست می‏‌کند و می‏‌بینم که اجزای من خوش تکیه کرده است به تن آسایی بر فعل الله امّا در این جهان مرا فعلی می‌‏باید کرد و نظر می‌‏باید کرد که تدبیر و رأی من و نظر من چون رگ رگی باشد که جمع می‏‌شود تا چون دلو آب فعل الله را برکشد و در وقت رنجوری خویشتن را به روی آب فعل الله بگسترانم و نظر و ادراک خود را چون چشمه‏‌چشمه می‏‌بینم که بر روی آب ز فعل الله می‏‌رود و می‌‏بینم که از چشمه نظر دیگر پدید می‏‌آید و می‌‏رود به الله و چون مریدان را خواهم که این را آشکارا کنم رنجم رسد و چنان می‌‏نماید که از دریای نقد الله سنگ‌‏ریزه‌ها برمی‏‌آرم. اکنون اجزای من از الله چیزی می‌‏نوشد و ادراکات من دست‌‏آموز الله است و مزه از الله می‌‏گیرم و حیات از الله می‏‌نوشم و مست از الله می‏‌شوم و بالا و زیر نظر به الله می‏‌کنم و هرکجا که مرا از الله آگاهی بیش باشد و از هر چیزی که آگاهی‏ الله بیش یابم آن چیز را و آن جای را تعظیم بیش می‏‌کنم تا صورت بندد تعظیم الله پیش من چنان‌که فرید را می‏‌گفتم که مرا تعظیم کن که تعظیم من تعظیم الله است و تو را کسب آخرتی آن است چو از همه چیز آگاهی الله را از من بیش می‌‏یابی وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۲۵

هر تدبیری که می‌‏اندیشم آن را چون شکل حجابی می‌‏دانم و من پاره‌‏پاره آن حجاب را از خود دور می‏‌کنم تا الله را نیکوتر می‌‏بینم و چون الله را یاد می‏‌کنم زود به مصنوع می‌‏آیم و در آسمان و عالم نظر می‌‏کنم یعنی که الله را مشاهده کردن جز به مصنوع نباشد باز نظر کردم دیدم که اندیشه چون چشمه است که الله برمی‏‌جوشاند اگر آب خوشی برمی‏‌جوشاند بر حریم تن می‌‏بینم که سبزه و نواها و گُل‌ها می‏‌روید و زمین تن را به هر طرفیش آب می‌‏رود و اگر آب شوره برمی‌‏جوشاند زمین تن شوره می‏‌شود و بی‌‏نفع می‏‌شود و من هماره در الله نگاه می‏‌کنم که چگونه آب می‏‌دهد زمین تن را.

اکنون من مر دوستی الله را باشم تا همه حرکات من پسندیده شود چون عشق الله می‌‏آید همه حرکات من موزون می‏‌شود گفتم ای الله من هر زمان به چه مشغول شوم الله الهام داد که هر زمانی به حرف قرآن مشغول باش و همه عالم را معنی آن یک حرف دان از قرآن و تو بنگر که به چه پیوسته شده‌ای در آن دم که به حرف قرآن مشغول شده‌ای اگرچه اجزای تو پراکنده صورت بندد امّا تو با من باشی باز گفتم که ای الله چگونه کنم که زندگی و حضور و عشقم بیش حاصل شود الله الهام داد که زندگی و عشق و وَلَه همه معانی این کلمات است تو پاره‌‏پاره معانی را می‏‌کش و استخراج می‏‌کن و تصوّر می‏‌کن تا حیات و عشقت بیاید اَلتّحیّات[۱۱] می‏‌خواندم یعنی آفرین‌ها مر الله را گفتم آفرین الله را از بهر کاری می‏‌کنم که مرا خوش آید و عجب آید و هیچ عجب‌‏تر از عشق و محبّت و حیرت نمی‌‏بینم که الله در من پدید می‌‏آرد باز در اوصاف عشق و محبّت محبّان و احوال ایشان نظر می‏‌کنم و تصویر می‌‏کنم من بامزه می‏‌شوم و حبیب می‏‌شوم و متحیّر می‏‌شوم و الله را آفرین می‏‌کنم و در وجود این آثار مشغول می‏‌شوم باز به صفات کمال الله نظر می‏‌کنم و از هیچ چیز مشغول نمی‌‏شوم و سررشته به باد نمی‌‏دهم اللهُ اَکبر گفتم در نماز و تأمّل کردم هیچ کبیری ندیدم جز الله پس اکبر و کبیر هر دو یکی آمد. بزرگوار گفتم بزرگ آن باشد که نسبت بدو خردی بباشد در ملوک متفاوت نگاه کردم و در نفاذ امر هریک را نظر کردم تا خردتر و کلان‏‌تر را ببینم و در جسامت آسمان و زمین هم نظر کردم الله را از همه بزرگتر دیدم باز در حال خود نظر کردم تا اجزای فکر و تدبیر خود را و ادراک خود را چون مرغان گنجشکان و پشگان هموار ایستاده دیدم در پیش الله گویی همه را الله زنجیر بر گردن نهاده است یا بر رشته همه را بربسته است تا همه به تصرّف الله مانده‌‏اند تا ایشان را خود حیات بخشد و مزه بخشد و یا هر از این مرغی را به سوی راحتی پر بگشاید و این مرغان ایستاده‌‏اند و می‏‌نگرند تا الله چه فرماید و در کدام تصرّف کشد باز نظر می‌‏کنم می‏‌بینم که الله اجزای مرا می‏‌گشاید و صدهزار گُل گوناگون مرا می‏‌نماید و اجزای آن گُل‌ها را می‏‌گشاید و صدهزار سبزه و آب روان و هوا می‌‏نماید و آن هوا را می‏‌گشاید و صدهزار تازگی‌ها می‏‌نماید.

اکنون چنان‌که در اندرون و بیرون کالبد خود نگاه می‌‏کنم از هر جزوی گلستان و آب روان می‌‏بینم بعد از مردن اگر چه صور اجزای من خاک می‌‏نماید چه عجب [که‏] از هر جزو من راهی بود به سوی گُل و گلستان و هوا و آب روان که اکنون می‏‌بینم چنان‌که تخم روح هرکسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند چون بلند گشتند و شکوفه‌‏های خود و هواهای خود ظاهر کردند باز از زمین قالب نقلشان کردند و به بستان جنان در جویبار جنس خود نشاندند وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۲۶

یَا أَیُّهَا الَّذِیّنَ آمَنُوْا إِنَّ مِنْ أَزْوَاجِکُمْ وَ أَوْلادِکُمْ عَدُوّاً لَّکُمْ فَاحذَرُوْهُمْ وَ إِنْ تَعفُوا وَ تَصفَحُوا وَ تَغْفِرُوا فَإِنَّ اللهَ غَفُوْرٌ رَّحِیْمٌ‏.[۱۲]

مرد ملک‏‌طلب باید تا عدو را نیک بشناسد و بداند که دشمن ملک را کم باید کردن اگرچه برادر است و فرزند است. دولت آن است که از پسِ خود لَتْ[۱۳] ندارد و ملک آن است که دمادمش هلاکت نبود. شما همه خلیفه‌‏زادگان‌هایید از گُلخن تا بی‌‏ننگ‏ دارید شما در عقب و میمنه[۱۴] و میسره[۱۵] آدم بودیت که ملایکه در خدمت شما ایستاده بودند. چون شما را آن همّت و آن دولت بوده است جهد کنید تا بدان مقام باز روید که فرشتگان به خدمت شما بازآیند و سلام ربّ العالمین را به شما برسانند در بهشت.

شما همه موزونی‌ها و خوبی‌ها و جمال‌ها و سماع‌ها و کوشک‌ها و لباس‌ها و براق‌ها و مرغ‌زارها و مِی و شیر و پادشاهی و آرایش داشتید و همه را مشاهده کردید و در طبع شما نقش آن گرفت همچون شکل چکن‏دوزان[۱۶] چون در این جهان آمدید راه غلط کردید و آن را فراموش کردید هر کاری و هر پیشه‌ای که هست چون بیشتر استعمال کنی از آنجا موزونی دیگر پیدا می‌‏شود. پس این قطره‌‏قطره موزونی که از این سنگ طبیعت می‏‌چکد چون ندانی که از موضع دیگر می‏‌آید هر چیزی را میزانی و اصلی‌ست آخر این موزونی خود را میزانی و اصلی نطلبی. اکنون چون مال و اولاد تو را از ملک آن جهان و از آن موزونی معزول می‏‌گرداند عدوّ تو باشد وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۲۷

وَ إِذْ قُلْنَا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوْا لِآدَمَ‏[۱۷] یعنی آدم دل زمین آمد و صاف عالم آمد و از این قِبل آدم را صفی گفت اگر چه مقرّبان حواس خمس چون فرشتگان با جبرئیل عقل بر فلک سر و آسمان دماغ جا گرفته‌‏اند ولکن تبع‏اند مر دل را که‏ وَ إِذْ قُلْنَا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوْا لِآدَمَ‏. از گوشت دلی آفریدند و آن را مرکز دل حقیقی کردند و به هر موضعی از اجزا چاکران روح بنشستند زیرا که جای شاه دگر باشد و جای سپاه‌‏سالار و لشگر دگر باشد و این دل با لشکر خود تا شرق و غرب می‏‌رود و نعمای الله را مشاهده می‌‏کند و می‏‌بیند و همه چیز او را معلوم می‌‏شود چنان‌که می‌‏گویند که دلت کجاست که این‌جا نیست و چون معلوم شد همه چیز او را فرمان آید به جبرئیل عقل که بر او آید نَزَلَ بِهِ الرُّوْحُ الْأَمِیْنُ عَلَی قَلْبِکَ‏[۱۸] اکنون آن دل که به مشرق و به مغرب رود و همه چیز را ببیند آن غیب باشد و جبرئیل غیب باشد لاجرم ایشان هم در آن عالم آشنا باشند.

اکنون هوش من جبرئیل‏وار در لوح محفوظ ساده نظر می‌‏کند تا چه نقش پدید آید و سررشته کدام مصلحت ظاهر شود می‏‌بیند و پیغام فرشتگان حواس می‌‏رساند تا مسابقت نمایند به تنفیذ آن کار. نی نی سرایچۀ دنیایی کالبد را مدّبران عقل و هوش آفریده است تا هر خللی که پدید آید آن را عمارت می‌‏کنند و متقاضیان گرسنگی و تشنگی را بفرستند که خلل پدید آمده است تا حواس در کار آید و دست‏افزار را در کار آرد به آب و خاک نان و نان خورش آخر این شهوت‌ها و این مزه‌‏های چشم و گوش و دماغ را و همه ذوق‌ها را که بر گوش‌های خوان کالبد آدمی نهاده‌‏اند این آش‌ها را مدّبران ملایکه از سرای بهشت دست به دست کرده‌‏اند و این آش‌ها را می‏‌فرستند و دو فرشته بر هر خوان تن ایستاده‌‏اند و محافظت می‌‏کنند مر این ادب و ترتیب را بر این مایده، حوران از بهشت بر منظرها آمدند و نظاره می‏‌کنند تا ببینند که بر این مایده کیست که با ادب است و ثنا می‏‌گوید و شکر می‏‌کند و کیست [که‏] سفیه است و غارت‏‌کننده است و بر فال‏[۱۹] ریزنده است و دست در کاسه کسی دیگر کننده است و این چه عجب است اگر تو در خانه خود خاشاکی را غایب بینی و در خانه را گشاده یابی گویی که این را که برد و آن را که آورد عجب خس و خاشاکی خانه تو را کسی می‌‏باید تا بیارد و ببرد. ملک آسمان و زمین و چندین خلقان و احوال ایشان کم از خاشاکی خانه تو آمد که آن را کسی نباید که چیزها بیارد و ببرد تو چندین نام می‌نهی مر این تدبیر خود را و تصرّف خود را و قدرت خود را پس چرا در معنی خانۀ جهان را و تدبیر عالم را قادری و صانعی و حکیمی نگویی و حاضر ندانی او را این حکیم و این قادر مراتب نیکان و بدان را پدید می‏‌کند و می‏‌نماید پس چنان کن که دل تو و ضمیر تو بپرد و احوال جهان مشاهده کند از بیرون سوی کالبد و باز در سینه رود و وی را باعث باشد تا بدان موضع رود اگر نه غوّاصان بودندی در دریای سما و ارض نشان چرخ و بروج و طباع که دادی که زُوِیَتْ لِیَ الْاَرْضُ فَرَأَیُتُ مَشَارِقَهَا وَ مَغَارِبَهَا[۲۰] وَ کَذلِکَ نُرِیْ إِبْرَاهِیْمَ مَلَکُوْتَ السّماواتِ وَ الْأَرضِ‏[۲۱] و عیسی به طارم چهارم قرار گرفت و ادریس تدریس را به فرادیس برد ولیکن چو اغلب انبیا را علیهم السّلام عالمی که بیرون چرخ است خوش‏‌تر آمد فرمان آمد [که‏] همه از آن بیان کنید یعنی چو آن سرای بقا آمد از بهر فنا که را نکند اکنون چیزی کنید تا خلاص یابید از زیر چرخ گردان و گردش از روزگار شما محو گردد و قرار یابید به دار القرار و دارالسّلام وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۲۸

وَ أَوْحَیْنَا إِلَی أُمِّ مُوْسَی أَنْ أَرْضِعِیْهِ‏[۲۲] همچو موسی کسی باید تا اهل مر شیر طیّب را که به وقت‏ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ‏[۲۳] بود هرکه اهل بود از آن خطاب و شراب مستطاب به مذاق او رسانیدند تا با چیزی دیگر نیامیخت همچون رود نیل در حق بنی اسرائیل آب بود و در حق قبطی خون بود یعنی این خطاب أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ چون آبی بود که نقش حقایق خطوط مکتوب ایشان به پرده غیب نهان بود آب این خطاب بدیشان رسید نقش نکرت و معرفت ایشان پدید آمد چون باران که بر زمین زند هر نباتی درخور خود در جنبش آید اگر چه زیان همه نبات‌ها از یک شکل است از خرما بُن [و] گندم همچنان‌که خواب یکی می‌‏نمود امّا بر تفاوت بود همچنان بلاها نیز بر تفاوت پدید آمد به مادر موسی وحی آمد که موسی را در آب و آتش انداز و مترس‏ لَا تَخَافِیْ وَلَا تَحزَنِی‏[۲۴] که آب و آتش هر دو بنده من‏اند فرمان‏‌بردار اکنون ای مؤمن خاک هم فرمان‏‌بردار است همچنان چشم و گوش در وی انداز و مترس ما در مرگ به سلامت به تو بازرسانیم‏ إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ‏[۲۵] بعد از پرورش بسیار اکنون آب چو فرمان‏‌بردارتر از آتش آمد لاجرم چون تیغ آمد بر سر آتش یعنی هرچند که آب را براندازی به بالا باز آب به پستی فرو می‏‌آید و هماره روی بر خاک دارد امّا آتش چاکرِ مرتبه جوی است عبادت آتش قیام است و عبادت آب سجود است و سجود افضل است بر قیام پس آب چو عابدتر است حیات چیزها را در وی نهیم خاک نیز همچون بنده‌ای‏ مدهوش است سر به زانوی حیرت برده خبرش نیست از حرکات و سکنات عالم به‌سان صوفی کامل که چون وجدی بر وی غالب شود اشارتی کند به حرکت در عضوی از اعضاء و آن عبارت از زلزله است باش تا در سماع اسرافیلی به یکبارگی در رقص آید تاروپود خرقه وجودش برقرار نماند وَ أَذِنَتْ لِرَبِّهَا وَ حُقَّتْ‏[۲۶] اگر نه خاک هوشیارستی اسرار خود را از دیِ دیوانه چرا نگاه داشتی و دامن خود را از وی چرا درکشیدی و اگر نه یارشناسستی در روی بهار چرا خندیدی و حاصل خود را چرا بر وی عرضه داردی جهان چون چاکری است که پیچان و لرزان است در فرمان او، با چون‌وچراش کاری نیست اکنون ای آدمی در و دیوار کالبد تو را بر سبیل عاریت نام زد روح تو کردند تا بیان و سخنان روح تو را درمی‏‌یابد و در فرمان‏‌برداری تقصیری روا نمی‏‌دارد پس درودیوار جهان که ملک حقیقی است مر الله را چگونه فرمان او را درنیابد و از وی آگاه نباشد و چگونه قَامَتِ السَّماواتُ وَ الارضُ بِأَمْرِ اللهِ نباشد. چو کوشک‌ها در بهشت فرمان‏‌بردار بهشتیان باشند و آگاه از احوال ایشان باشند و این چه عجب آید که از الله جهان را آگهی باشد آگهی کوه طور را از بهر آن آشکارا کردند تا اسرار دل همه را بشناسی همچنان فرمان‏برداری زمین را دانستی از آن آسمان را هم بدان که‏ إِذَا السَّمَاءُ انْشَقَّتْ‏[۲۷] یعنی سینه صدق آسمان را شکافتند و دُررها[۲۸] از وی بیرون آوردند و آگاهیش دادند همچنان فلک سرت را آگاهی داد بر برج زحل شنوایی و بر برج مشتری بینایی و عطارد گویایی و بر برج مرّیخ لمس و پنج حواس چون پنج ستاره است. این همه را آگاهی داد از حال روح تو چرا ایشان را آگاهی ندهد از خود و هر ستاره چرا مدرکه نباشد چنان‌که بدین پنج حس تدبیر کالبد می‏‌کنند به پنج ستاره تدبیر جهان می‌‏کنند تا چنین استخوان‌های جبال و پشت و پهلوی زمین برقرار می‌‏باشد وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۲۹

مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا[۲۹] هر بند و گشادی که به تو بازبسته بود تا تو عمل نکردی کجا گشاده شد. کدام قفل دیدی که از خود باز شد آنها که به اختیار تو نبود ما خود آن را می‏‌گشادیم چنان‌که طبقۀ زمین را گشادیم و نبات بیرون آوردیم بی‌‏خواست تو.

اکنون تو جهد می‌‏کن که تا یک در خیر بر خود می‏‌گشادی‏[۳۰] تا ما ده در خیر بر تو بگشاییم و نیاز و اخلاصت می بدهیم از پوست به گوشت رو و از گوشت به خون رو و از خون به شیر رو و از شیر به آب حیات و عرصه غیب رو آخر چو به خاک فرو می‏‌روی به آبی می‏‌رسی و اگر در این راه بروی هم به ملکی و به دولتی برسی آخر تو از عالم غیب و از آن سوی پرده بدین سوی پرده آمدی و ندانستی که چگونه آمدی باز از این پرده بدان سوی پرده روی چه دانی که چگونه روی. آنگاه که نواله‏[۳۱] کالبدت را می‌‏پیچیدند از سمع و بصر و عقل و قدرت و تمیز تو ندانستی که چگونه پیچیدند چون بازگشایند چه دانی که چگونه گشایند عقل و تمیز و قدرت تو را به چاپکی صنع از آن عالم برمی‏‌کشیدند تو چه دانی که چگونه کشیدند باز اگر در همان دریا غرق کنند تو چه دانی که چگونه غرق کنند. شما چه دانید حکم‌های الله را آخر این دانه‌ها را که می‏‌کارید هیچ می‏‌دانید که از کجا آورده‌‏ایم. و یا دانید که چگونه سبز و بلند می‏‌گردانیم و آن دانه‌ها را چگونه رنگ و سبزیش می‏‌دهیم و آبدارش می‏‌کنیم همین می‏‌گوییم که شما می‌‏اندازید تا ما برهان می‏‌نماییم نیز تخم آن جهانی را از خیرات تو می‌‏انداز تا ما برهان می‏‌نماییم و آن دانه شفتالو را که بدان سختی است آن را فرسوده کنیم. باز چون شکل کالبد تو پوسیده گردانیم آن پوست تنک را از وی بکشیم و آن دل سپید را سبز گردانیم. اکنون همه کار از دل تو می‌‏روید پوست آن دانه می‌‏باید تا آن مغز را در عمل آریم هرچند که پوست را بی‏‌کار و پوسیده می‏‌گردانم نیز اگر کالبد تو نبودی از مغزت چیزی نرستی پس تو نیز کالبد تو را در راه مجاهده ما کاربند و کاهلی مکن که‏ إِنَّ اللهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِیْنَ أَنْفُسَهُمْ‏[۳۲] آخر تو در تنۀ این جهان چندین گاه است که روزگار بردی چه سود کردی و به چه رسیدی اگر بامداد روان گردی شب همان‏‌جا منزل کنی و اگر شب روان گردی بامداد همان‌‏جا منزل کنی.

آخر دلت نگرفت از این ریک در این چهل سال باری در نقش دیگر قدم زن و عالم دیگر بین‏ أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاکُمْ عَبَثَا وَ أَنَّکُمْ إِلَیْنَا لَا تُرجَعُوْنَ‏[۳۳] یعنی به هر مقدمه که رسیدی مشغول شدی و بر آنجا قرار گرفتی ندانی که به هرچه مشغول شدی و به هرجا که قرار گرفتی آن منزلی است از منزل‌ها در این راه که می‌‏روی اگر در قضای شهوت آمدی گفتی خود قرارگاه نیست‏[۳۴] هرچند عمر باشد در این باید گذرانیدن و اگر روی فرزند ببینی خیمه بازگشایی و طناب‌های تدبیر استوار کردن گیری تو هر روز همچنان‌که آفتاب از مطلع خود روان است تو از مطلع خود همچنان از مبدء[۳۵] روز با او روانی حقیقت با هر چیزی ساکن می‏‌باشد و هر زمانی میخ تو را و چرخ تو را می‌‏گشایند و متاع تو را نقل می‌‏کنند و تو میخ دیگر استوار می‏‌کنی ودّ به فرومی‏‌آویزی طرفه‌‏روان نشسته دیدم تو را آبی که از گزافه می‌‏رود کدام بستان از وی آراستگی می‏‌یابد تو خود را مدبّر می‏‌دانی و عاقبت‏‌بین می‏‌دانی با آن‌که هیچ کاریت سرانجام ندارد پس جهانی بدین آراستگی می‏‌بینی چرا مدبّری ندانی این را. پس کار این همه جهان را گزافه دانی و آنِ خود را گزافه ندانی خود را مدبّر تنها دانی و بس تو را اگر تدبیری و راحت و مزه‌ای هست همه از اوست امّا تو سبب نوایب دهر بی‏‌مزه گشته‌ای. اکنون نومید مباش باز مزه‏ات بدهیم اگر تو همه اسباب راحت و مزه جمع کنی از زنان و کنیزکان و کودکان و مال و نعمت چون تو را مایه مزه ندهیم چه کنی چو اجزای تو را قفل برافکنده باشیم و درِ او را از راحات بسته باشیم چه کنی گاهی اجزای تو را به مزه‌‏ها بندیم و گاهی می‏‌گشاییم. همچنان‌که آب می‏‌آید و در آب همه رنگ‌ها و همه چیزها هست ولیکن تا نگشاییم از وی چیزی پدید نیاید نیز هر جزو تو عیبۀ راحتی‌ست تا نگشاییم راحت‏ پدید نیاید تو را از مقام بی‌‏مزگی خاک تا بدین‌جا که مزه‏‌هاست رسانیدیم و تو منکر می‌‏بودی قدرت ما را، نیز برسانیم تو را به مزۀ آخرت اگرچه عجبت نماید از مادر چون به وجود آمدی چشمت بسته بود چون چشم بگشادی شیر مادر می‌‏دیدی و بس و باز چون گشاده‏‌تر کردیم تا مادر و پدر را دانستی و دیدی و باز در کودکی بازی‌گاه را دیدی و به‏ آن مشغول شدی نیز در پایان چشمت را و عقلت را به غیب بگشاییم تا راحت‌ها بینی و عجایب‌ها بینی وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۳۰

قَالَ الَنَّبُّی عَلَیْهِ السَّلَامُ. اَلْاِیْمَانُ عُریَانُ وَ لِبَاسُهُ التَّقْوی[۳۶].

ای آدمی آرام تو با استوار داشت رسول است علیه السّلام بدانچه از خداوند عزّ و جلّ آورده است و قبول کردن تو آن را یعنی قرار دادن به خود و دل نهادن بر آنچه رسول علیه السّلام گفته است که این فرمانبرداری بکنم و از نهی‌ها احتراز کنم و اگر به حکم غفلت تقصیری رود چون شرع الحاح کند تقصیری نیارم کردن و به گستاخی امر او را ردّ نکنم همچون ابلیس امّا این حالت تو ضعیف است که نگاه‌‏داری تو چراغی را تا چراغ ورۀ[۳۷] نمی‌‏باشد و زیر دامن‌هاش نمی‏‌داری سلامت از در خانه تا به در مسجد نمی‌‏توانی بردن و از دست باد خلاص نمی‏‌توانی دادن این بادهای هواها و شهوت‌ها و حرص‌ها که از در سوراخ‌های چشم و گوش و دل برمی‏‌گذرد و بادهای آرزوها و صورها و سخنان مخالف نیز می‏‌گذرد. اگر نگاه نداری چراغ ایمان تو زود کشته شود اگر این حالت نزد تو عزیز است غم وی بخور تا از تو نرود و این ایمان تو چون تن تو است اگر از پیش گرگ و شیرش نگریزانی و ماران و کژدمان را نکشی و آن غفلت از خداست و متابعت کردن به هوا و شهوت‌ها و آرزوهاست و او را از چنین سرما و گرما در پناه جایی نیاری و در خانه و خرگاهی نیاری زنده نمانی و جان از بهر دوست باید و آن الله است و اگر نه جان از بهر دید دشمن و ناجنس نباید.

اکنون تو ایمان را از ناجنسان و گرگان یار بد نگاه می‏‌دار وَ لَا تُطِع مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ وَ کَانَ أَمْرُهُ فُرُطاً[۳۸] پس نماز می‏‌کن و زکات می‌‏ده و در دفع دشمن نفس روزه می‌‏دار و این سی روز روزه سی چوبی‌ست که مر دیو نفس را می‌‏زنی و چند روز در حبس و بی‌‏مرادیش می‌‏داری در سالی یک ماه تا نیک بی‏‌خرد نشود به یک‌بارگی سر از فرمان نکشد و میلی کند به حصارچۀ نماز و شهرستان روزه و رَبَض صبر و برج‌های حج و خندق عِتاق و عهود وثاق ایمان و موضع صلح و جنک نکاح و طلاق و جرّاحان دیات و چاوشان تسابیح و جانداران کلمات طیّبه و استغفار و لشکر حسن خلق و سیرت خوب. اکنون اگر تو موضع مستحبّ را بمانی تا خصم بگیرد جنگ جای سنّت را از دست تو بستاند و اگر سنّت را از دست تو بستاند فریضه را از دست تو بستاند و اگر فریضه را نیز از تو ببرد شاه ایمانت را مات کند و یا ایمان تو چون تنۀ درختی است برهنه کسی نداند که بیخ او گرفته است یا نی برگ اقرار بباید و میوه و شاخه‌های آن بباید تا از آن فایده باشد و در سایه و در اُسّ[۳۹] او بنشینی و بآسایی.

—–

[۱] بخشی از آیۀ ۱۰۱ سورۀ یوسف: پروردگارا به من بهره‌ای از فرمانروایی بخشیدی.

[۲] ادامۀ آیۀ ۱۰۱ سورۀ یوسف: و به من بهره‌ای از تعبیر خواب آموختی.

[۳] ادامۀ آیۀ ۱۰۱ سورۀ یوسف: ای پدید آورنده آسمان‌ها و زمین.

[۴] ادامۀ آیۀ ۱۰۱ سورۀ یوسف: تو در دنیا و آخرت سرور منی.

[۵] و هیچ معبودی غیر تو نیست.

[۶] بخشی از آیۀ ۶ سورۀ هود: و هیچ جنبنده‌ای در زمین نیست مگر آنکه روزی او بر خداوند است.

[۷] پاکا که تویی و آمرزش تو را خواهانم.

[۸] اصل: می‏‌خواه.

[۹] رنگين، ظ.

[۱۰] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ظاهر شدن.

[۱۱] آفرین‌ها، سلام‌ها.

[۱۲] آیۀ ۱۴ سورۀ تغابن : ای مؤمنان بی‌گمان از میان همسران و فرزندانتان بعضی دشمن شما هستند، از آنان بر حذر باشید، و اگر گذشت و بخشایش پیشه کنید و درگذرید، خداوند هم آمرزگار مهربان است‌.

[۱۳] لطمه، زیان.

[۱۴] طرف راست.

[۱۵] طرف چپ.

[۱۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و کسر دوّم جمع چکن‌دوز کسی که قبا را بخیه دوزی وزر کش کند.

[۱۷] بخشی از آیۀ ۳۴ سورۀ بقره: و چون به فرشتگان گفتیم بر آدم سجده برید.

[۱۸] آیۀ ۱۹۳ و بخشی از آیۀ ۱۹۴ سورۀ شعراء: روح الامین آن را نازل کرده است، بر قلب تو.

[۱۹] بر خاک. ظ.

[۲۰] بخشی از حدیث نبوی: زمین برای من جمع شد و شرق و غرب آت به من نمایان گردید.

[۲۱] بخشی از آیۀ ۷۵ سورۀ انعام: و بدین‌سان ملکوت آسمان‌ها و زمین را به ابراهیم می‌نمایانیم.

[۲۲] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ قصص: و به مادر موسی الهام کردیم که او را شیر بده.

[۲۳] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ اعراف: آیا پروردگار شما نیستم؟.

[۲۴] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ قصص: مترس و غم مخور.

[۲۵] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ قصص: ما برگرداننده او به سوی تو.

[۲۶] آیۀ ۲ سورۀ انشقاق: و به پروردگارش گوش بسپارد و خود چنین سزد.

[۲۷] آیۀ ۱ سورۀ انشقاق: آنگاه که آسمان بشکافد.

[۲۸] دُرّها.

[۲۹] بخشی از آیۀ ۱۶۰ سورۀ انعام: کسی که کار نیکی پیش آورد، ده چندان آن پاداش دارد.

[۳۰] می‌‏گشايی، ظ.

[۳۱] اصل: نواکه.

[۳۲] قرآن کريم، سوره ۹، آيه ۱۱۱٫

[۳۳] آیۀ ۱۱۵ سورۀ مؤمنون: آیا پنداشته‌اید که شما را بیهوده آفریده‌ایم، و شما به نزد ما بازگردانده نمی‌شوید؟

[۳۴] اينست، ظ.

[۳۵] آغاز کننده، آشکار کننده.

[۳۶] پیامبر علیه السلام فرمود: ایمان عریان است و لباسش تقواست.

[۳۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ظرفی که چراغ را در آن نهند و برند.

[۳۸] بخشی از آیۀ ۲۸ سورۀ کهف: و از کسی که دلش را از یاد خویش غافل داشته‌ایم، و در پی هوی و هوس خویش است و کارش تباه است، پیروی مکن.

[۳۹] بن، بنیان.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *