معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو اول – فصل ۲۱ تا ۳۰
جزو اوّل فصل ۲۱
رَبَّ قَد آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ[۱] گفتم ای الله مُلک این دنیا چیز محقّر است از مُلکهایی که تو راست در پردۀ غیب. وَ عَلَّمْتَنِیْ مِنْ تَأْوِیْلِ الْأَحَادِیْثِ[۲] و مرا آموختی پایان سخنها را که در خواب میشنوم از اسرار غیب تا هم در بیداری زنده باشم و هم در خواب زنده باشم. فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرضِ[۳] چنانکه زمین را از آسمان بشکافتی همچنانکه پردۀ غیب را بشکافتی تا من بر آستانه آن نشستهام هم این جهان را میبینم هم آن جهان را میبینم.
أَنْتَ وَلِّیِیِ فِی الدُّنْیَا وَالْآخِرَةِ[۴] دنیا و آخرت تو راست و من نیک عاشق آخرت گشتهام از آنم بهرهمند گردان و جانم بردار که صبرم نماند باز تأمّل کردم که دل بر چه نهم و چه چیز را بر زبان دارم و دم به کدام نیت زنم گفتم که نظر کنم بر همه خوشیهای این جهانی و آن جهانی و خواب و راحت و مزهها و هست شدن بعد از نیستیها دیدم الله همین صفات است که یاد کرده شد و آنکه دم میزنم بر نیّت ذکر الله هم الله است باز روح آدمی را نظر میکنم گویی که اندیشههای پراکنده و نظرهای پراکنده است که چون دیگ میجوشد و بس.
و این صفات روح آدمی مغلوب بدان است که آنچه یاد کرده شد از خوشیها و تغییر چیزها و نیست شدن و هست شدن و خواب و راحت که الله همین صفات است و این معانی موجود است به ذکر الله و باز این معانی روشن به گفتار وَ لَا إِلهَ غَیْرُکَ[۵] میشود یعنی ای الله خوشیها[ی] هر دو جهانی به جز از تو از کسی حاصل نشود و هست شدن بعد از نیستی به جز از تو از کسی دیگر نباشد. گفتم ای الله مرا هرچه باید از تو طلبم که خواست همه را و رزق همه را تو میدهی و بههرحال همه را تو دایهای که وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرضِ إِلَّا عَلَی اللهِ رِزْقُهَا[۶] و من نیز از الله به حالت وحشت رزق موانست میخواهم و از الله میخواهم تا مرا از ذات خود صورت موانست دهد و در حال تقاضاهای شهوت از الله روزیی محلّ شهوت میطلبم و از الله میخواهم تا مرا هم از ذات خود صورتی دهد در قضای شهوت و در وقت مجاعت روزی غذا میطلبم هم از ذات الله تا مرا صورت غذا دهد هم از ذات خود و میگویم که ای الله چو مالکم توی من به که بازگردم و هرچه طلبم از که طلبم و در وقت بیکاری از الله روزی یاری میطلبم تا بر در او رَوم و بر او درآویزم و گرد او گردان شوم و در وقت نماز روزی تعظیم از الله میطلبم و تن خود را فربه میدارم از این نعمتها که گفتم و نعمت من و روزی من که از الله میطلبم این است.
اکنون چون الله را به شادی و خوشی و فرح یاد میکنم عجایبهای او را میبینم و چون ملالتی پدید آید باز الله را یاد میکنم تا میبینم که محو کردن آن هم از الله است.
یعنی در هر دو حالت الله را مشاهده میکنم وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۲۲
سُبْحَانَکَ وَ غُفْرَانَکَ[۷] میگفتم گفتم ای الله چون بود من و هستی من از توست و نظر و درک من از توست و عقل و روح من از توست و چشم و سمع ظاهر و باطن من از توست چگونه من مخاطب تو و مقابل تو و لب بر لب تو نباشم و جمله اجزای من چگونه در تو نبود الله الهام داد که این همه معقولهای تو و نظر تو بدین وجوه الله است معاینه نه مخاطبه، تو همین نقش مشاهده را بیهیچ وجهی ثابت میدار. گفتم ای الله مگر مخاطبه من با تو چون جمادات و اجسام لطیفه را ماند همچون باد و هوا و آب که خوش میوزانی و روان میکنی و او را از تو هیچ خبر نی و او را خودی خود نیست همه توی. اکنون بنشینم سرهسره نظر میکنم تا نغزیهای تو را ای الله میبینم و عشق من از دیدن تو فزون میباشد و میبینم که الله بر من پارهپاره خود را جلوه میدهد گفتم که ای الله از دور یعنی از عالم غیب، تجلّیت و طلعتت چنین خوب و شیرین است تا از نزدیک لطف تو چگونه باشد باز میدیدم که اجزای کالبد من و از آن همه عالم و همه اندیشهها گویی که همه عقل و حیات دارند که چنین فرمان بردارند و در تغیّر و تبدّل و فرمانبرداری الله در عمارت و ویرانی و این ادراک من آواز و بیان حیات و عقل ایشان است لاجرم در عشق الله همه اجزا از اجزای من مست میشوند و خوش میشوند چنانکه در وقت راندن شهوت همه اجزا خوش شوند باز هر حکمتی چون کف را ماند که از من برآید و بیفتد و وقتی که از الله اندیشم میبینم که الله این حالت مرا چگونه هست میکند و پدید میآرد اکنون ای حالت من و ای روح من همچنان سجدهکنان افتاده باشید مر الله را باز در الله نظر میکنم در آن وقتی که این ادراک مرا و حالت مرا هست میکند میبینم و چون الله میخواهد تا ادراک مرا هست کند من همانجا میباشم با الله و الله را بوسه میدهم و در الله میغلطم و سر به سجده مینهم همانجا که ای الله مرا از خود جدا مگردان و سر مرا در هوا مکن و مرا به غیر خودت مشغول مکن گفتم ای الله همه وَلَهها و عشقها و هرکه سزای پرستش است و عشق است از توست باز دیدم که پرستش و عبادت نهایت عشق است و غایت دوستی است هرچه کم از آن است آن را محبّت و عشق اندک گویند ای الله من همه را از خود محو میکنم تا همه عشق تو را ثابت کنم زیرا که آرزوی جمال تو نوعی دیگر است تا مزه همه چیز را از خود برنگیرم به مزه تو ای الله نرسم. الله الهام داد که تا از خود و از همه چیز بیخبر نشوی از ما باخبر نشوی پس گفتم ای روح من از حیات خود به حیات الله رو و بهر کدام نوع که الله حیات تو را اشارت کند بدان نوع مشغول میشو و عمر را بر آن میگذار و در دقایق آن نظر میکن اکنون میخواهم[۸] که روح خود را بدانجا رسانم و بدان صفت و حالت رسانم که روحهای دیگر را برباید تا آن حالت ایشان و آن یادهای اندیشههای پریشان از ایشان فراموش شود و ناپدید شود در این روشنی حالت من چنانکه ستارگان و روشنایی چراغ به روز ننماید لاجرم چو آن روشنایی من ایشان را بنماید همه را برباید وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۲۳
به روی مادر نظر میکردم میدیدم که الله مرا چگونه رحم داده است و او را با من و هرچه در جهان غم است آن از رحمت الله است زیرا که غم از نقصان حال باشد تا مهر نباشد به کمال غم نباشد به نقصان حال، اکنون مهربانی الله از این محسوستر چگونه باشد باز نظر از مادر به الله افکندم دیدم که جمله اجزای من ناظر شد به الله باز دیدم که هر جزو من از چشمۀ حیوان الله حیات نونو مینوشد و گُل و ریاحین و سمن سپید و زرد صحّت میروید از این اجزای من و از این چشمه حیوان و این ریاحین صحّت نغزتر از ریاحین ذکر است و این را محسوس میبینم که الله میدهد به من باز میدیدم که کمال ایمان مؤمن رؤیت الله است از پس که مؤمن گِرَوِش کند پارهپاره ببیند الله را از بهر این معنی گفت که مؤمنان در آخرت نبینند همینجا ببینند امّا معتزلی چون کمال گروش نداشت هیچ نبیند گفتم ای الله سببی ساز که آب ادراک مرا و روح مرا هوای وصف تو و یا هوای عالم غیب تو نَشف کند و بدانجا رود ای الله پاکی و دوری از عیب توراست مرا آن هوش دِه که این را بداند و ای الله آن هوشم دِه که بیقرار تو باشد و چشمهای مرا آن نظر ده که آویختۀ جمال تو باشد ای الله آن نظر و آن دریافت و آن ادراکم به ارزانیدار دیدم که ادراک من دامیست که الله گرفته است و بدان سو که صورتها و جمالهای خوب است برمیکشد باز نظر کردم که الله ادراک مرا هست میکند و برمیکشد و صورتها را نیز گرفته است و برمیکشد و عقل و دل و حواس و آسمان و زمین و هرچه مصوّر میشود همه را الله گرفته است و برمیکشد تا من میبینم گفتم ای الله نظر مرا زیاده گردان و مرا زیاده از آن نظر ده که سَحره را دادی و مرا [به] جمال تو زیاده از آن نظر ده که زُلیخا را دادی به جمال یوسف و آن نظر نه از جمال میباشد که برادران یوسف جمال یوسف را دیدند و مدهوش نگشتند چو آن نظر نداشتند یا رب چه دولت است آن نظرها تا به کی ارزانی داری مگر به نزدیکان و مقرّبان خود اکنون قربت و بُعد به الله چگونه باشد چنان باشد که اندیشههای تو چون به غیر الله بود بعید بودی و چون اندیشه و عشق تو به الله شد قریب گشتی هرچند که همه اجزای جهان از آفریدن الله دور نباشد ولکن در تفاوت این دو حال نگر آن یکی را قربت گویند و آن یکی را بعد گویند اکنون سعی بکن تا قربتت زیاده گردد نه بُعد باز دیدم که دوری و نزدیکی به حضرت الله چنان است که اندیشه تو و عشق تو و غم تو در بازارها و کارها و معصیتها بود این بعد است به الله چون از آن جایها بازآمد به حضرت الله و عرش و بهشت پیوست این قربت است به الله امّا پردۀ غیب در میان است و این پرده در توست نه در الله که اگر پرده را برداشتی دنیا نماندی ولکن تو این مزه را ندانی تا الله در آن جهان آن مزه را در تو نیافریند همچنانکه در این جهان هرچند که صفت مزهها با تو بکنند ندانی تا آنگاه [که] در تو آن مزه را نیافرینند ندانی و هیچ ندانی که این مزهها از کدام چشمهها و از کدام جایی در تو میآید مگر از سلسبیل و تسنیم بهشت روان شده است و تو جوی گوشتینی که اینها از تو روان است وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۲۴
میاندیشیدم که این اجزای ما چند هزار همسایه یافته است و این حروف اندیشههای ما چون سبزه و زعفران از کدام سینهها رسته است و یا چون مورچه از عارض و نکین[۹] کدام خوبان برون روژیده[۱۰] است و در سینه ما بر زبر یکدیگر افتاده است باز میدیدم که الله به تنهایی در این پرده غیب کارها میکند و همه کسانی را بر مراد میدارد و هیچ کس را به خود راه نمیدهد نه از فرشته نه از نبی نه از ولی نه ظالم نه مظلوم هیچکس بر چگونگی کار او واقف نمیشود و از آنجا بیرون هرکس را فرمان میفرستد و حکم و تقدیری میکند و هیچکس را کار بر مراد او نمیدارد استحالت و چگونگی را سدّ اسکندر کرده است تا هیچ از آن نگذرد پایان تصویر و تخیّل هرکسی را گره زده است تا هیچکس از آن بیرون نیاید هر که قدم از آن حد بیرون نهد چنان غارتش کنند که نیست شود و چنان سرما زندش که بفسرد و یا سموم چنان وزد که بسوزد. باز دیدم که جهان همچون سرایی و کوشکی است که الله برآورده است و معانی مرا در وی چون اشخاص باخبر روان کرده چنانکه غلامان پادشاه در کوشکها و رواقها مینشینند و میخیزند و جواهر من همچون دیوار سرایهاست که در وی معانی میروید و این جهان کسی را خوش بود که او را در آن عَدنْ اشتباهی باشد آخر از جهان من چگونه خوش نباشم که همه فعل در من الله میکند و خاک و هوای مرا و همه ذرّههای مرا بهخودیخود میسازد و هست میکند و میبینم که اجزای من خوش تکیه کرده است به تن آسایی بر فعل الله امّا در این جهان مرا فعلی میباید کرد و نظر میباید کرد که تدبیر و رأی من و نظر من چون رگ رگی باشد که جمع میشود تا چون دلو آب فعل الله را برکشد و در وقت رنجوری خویشتن را به روی آب فعل الله بگسترانم و نظر و ادراک خود را چون چشمهچشمه میبینم که بر روی آب ز فعل الله میرود و میبینم که از چشمه نظر دیگر پدید میآید و میرود به الله و چون مریدان را خواهم که این را آشکارا کنم رنجم رسد و چنان مینماید که از دریای نقد الله سنگریزهها برمیآرم. اکنون اجزای من از الله چیزی مینوشد و ادراکات من دستآموز الله است و مزه از الله میگیرم و حیات از الله مینوشم و مست از الله میشوم و بالا و زیر نظر به الله میکنم و هرکجا که مرا از الله آگاهی بیش باشد و از هر چیزی که آگاهی الله بیش یابم آن چیز را و آن جای را تعظیم بیش میکنم تا صورت بندد تعظیم الله پیش من چنانکه فرید را میگفتم که مرا تعظیم کن که تعظیم من تعظیم الله است و تو را کسب آخرتی آن است چو از همه چیز آگاهی الله را از من بیش مییابی وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۲۵
هر تدبیری که میاندیشم آن را چون شکل حجابی میدانم و من پارهپاره آن حجاب را از خود دور میکنم تا الله را نیکوتر میبینم و چون الله را یاد میکنم زود به مصنوع میآیم و در آسمان و عالم نظر میکنم یعنی که الله را مشاهده کردن جز به مصنوع نباشد باز نظر کردم دیدم که اندیشه چون چشمه است که الله برمیجوشاند اگر آب خوشی برمیجوشاند بر حریم تن میبینم که سبزه و نواها و گُلها میروید و زمین تن را به هر طرفیش آب میرود و اگر آب شوره برمیجوشاند زمین تن شوره میشود و بینفع میشود و من هماره در الله نگاه میکنم که چگونه آب میدهد زمین تن را.
اکنون من مر دوستی الله را باشم تا همه حرکات من پسندیده شود چون عشق الله میآید همه حرکات من موزون میشود گفتم ای الله من هر زمان به چه مشغول شوم الله الهام داد که هر زمانی به حرف قرآن مشغول باش و همه عالم را معنی آن یک حرف دان از قرآن و تو بنگر که به چه پیوسته شدهای در آن دم که به حرف قرآن مشغول شدهای اگرچه اجزای تو پراکنده صورت بندد امّا تو با من باشی باز گفتم که ای الله چگونه کنم که زندگی و حضور و عشقم بیش حاصل شود الله الهام داد که زندگی و عشق و وَلَه همه معانی این کلمات است تو پارهپاره معانی را میکش و استخراج میکن و تصوّر میکن تا حیات و عشقت بیاید اَلتّحیّات[۱۱] میخواندم یعنی آفرینها مر الله را گفتم آفرین الله را از بهر کاری میکنم که مرا خوش آید و عجب آید و هیچ عجبتر از عشق و محبّت و حیرت نمیبینم که الله در من پدید میآرد باز در اوصاف عشق و محبّت محبّان و احوال ایشان نظر میکنم و تصویر میکنم من بامزه میشوم و حبیب میشوم و متحیّر میشوم و الله را آفرین میکنم و در وجود این آثار مشغول میشوم باز به صفات کمال الله نظر میکنم و از هیچ چیز مشغول نمیشوم و سررشته به باد نمیدهم اللهُ اَکبر گفتم در نماز و تأمّل کردم هیچ کبیری ندیدم جز الله پس اکبر و کبیر هر دو یکی آمد. بزرگوار گفتم بزرگ آن باشد که نسبت بدو خردی بباشد در ملوک متفاوت نگاه کردم و در نفاذ امر هریک را نظر کردم تا خردتر و کلانتر را ببینم و در جسامت آسمان و زمین هم نظر کردم الله را از همه بزرگتر دیدم باز در حال خود نظر کردم تا اجزای فکر و تدبیر خود را و ادراک خود را چون مرغان گنجشکان و پشگان هموار ایستاده دیدم در پیش الله گویی همه را الله زنجیر بر گردن نهاده است یا بر رشته همه را بربسته است تا همه به تصرّف الله ماندهاند تا ایشان را خود حیات بخشد و مزه بخشد و یا هر از این مرغی را به سوی راحتی پر بگشاید و این مرغان ایستادهاند و مینگرند تا الله چه فرماید و در کدام تصرّف کشد باز نظر میکنم میبینم که الله اجزای مرا میگشاید و صدهزار گُل گوناگون مرا مینماید و اجزای آن گُلها را میگشاید و صدهزار سبزه و آب روان و هوا مینماید و آن هوا را میگشاید و صدهزار تازگیها مینماید.
اکنون چنانکه در اندرون و بیرون کالبد خود نگاه میکنم از هر جزوی گلستان و آب روان میبینم بعد از مردن اگر چه صور اجزای من خاک مینماید چه عجب [که] از هر جزو من راهی بود به سوی گُل و گلستان و هوا و آب روان که اکنون میبینم چنانکه تخم روح هرکسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند چون بلند گشتند و شکوفههای خود و هواهای خود ظاهر کردند باز از زمین قالب نقلشان کردند و به بستان جنان در جویبار جنس خود نشاندند وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۲۶
یَا أَیُّهَا الَّذِیّنَ آمَنُوْا إِنَّ مِنْ أَزْوَاجِکُمْ وَ أَوْلادِکُمْ عَدُوّاً لَّکُمْ فَاحذَرُوْهُمْ وَ إِنْ تَعفُوا وَ تَصفَحُوا وَ تَغْفِرُوا فَإِنَّ اللهَ غَفُوْرٌ رَّحِیْمٌ.[۱۲]
مرد ملکطلب باید تا عدو را نیک بشناسد و بداند که دشمن ملک را کم باید کردن اگرچه برادر است و فرزند است. دولت آن است که از پسِ خود لَتْ[۱۳] ندارد و ملک آن است که دمادمش هلاکت نبود. شما همه خلیفهزادگانهایید از گُلخن تا بیننگ دارید شما در عقب و میمنه[۱۴] و میسره[۱۵] آدم بودیت که ملایکه در خدمت شما ایستاده بودند. چون شما را آن همّت و آن دولت بوده است جهد کنید تا بدان مقام باز روید که فرشتگان به خدمت شما بازآیند و سلام ربّ العالمین را به شما برسانند در بهشت.
شما همه موزونیها و خوبیها و جمالها و سماعها و کوشکها و لباسها و براقها و مرغزارها و مِی و شیر و پادشاهی و آرایش داشتید و همه را مشاهده کردید و در طبع شما نقش آن گرفت همچون شکل چکندوزان[۱۶] چون در این جهان آمدید راه غلط کردید و آن را فراموش کردید هر کاری و هر پیشهای که هست چون بیشتر استعمال کنی از آنجا موزونی دیگر پیدا میشود. پس این قطرهقطره موزونی که از این سنگ طبیعت میچکد چون ندانی که از موضع دیگر میآید هر چیزی را میزانی و اصلیست آخر این موزونی خود را میزانی و اصلی نطلبی. اکنون چون مال و اولاد تو را از ملک آن جهان و از آن موزونی معزول میگرداند عدوّ تو باشد وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۲۷
وَ إِذْ قُلْنَا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوْا لِآدَمَ[۱۷] یعنی آدم دل زمین آمد و صاف عالم آمد و از این قِبل آدم را صفی گفت اگر چه مقرّبان حواس خمس چون فرشتگان با جبرئیل عقل بر فلک سر و آسمان دماغ جا گرفتهاند ولکن تبعاند مر دل را که وَ إِذْ قُلْنَا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوْا لِآدَمَ. از گوشت دلی آفریدند و آن را مرکز دل حقیقی کردند و به هر موضعی از اجزا چاکران روح بنشستند زیرا که جای شاه دگر باشد و جای سپاهسالار و لشگر دگر باشد و این دل با لشکر خود تا شرق و غرب میرود و نعمای الله را مشاهده میکند و میبیند و همه چیز او را معلوم میشود چنانکه میگویند که دلت کجاست که اینجا نیست و چون معلوم شد همه چیز او را فرمان آید به جبرئیل عقل که بر او آید نَزَلَ بِهِ الرُّوْحُ الْأَمِیْنُ عَلَی قَلْبِکَ[۱۸] اکنون آن دل که به مشرق و به مغرب رود و همه چیز را ببیند آن غیب باشد و جبرئیل غیب باشد لاجرم ایشان هم در آن عالم آشنا باشند.
اکنون هوش من جبرئیلوار در لوح محفوظ ساده نظر میکند تا چه نقش پدید آید و سررشته کدام مصلحت ظاهر شود میبیند و پیغام فرشتگان حواس میرساند تا مسابقت نمایند به تنفیذ آن کار. نی نی سرایچۀ دنیایی کالبد را مدّبران عقل و هوش آفریده است تا هر خللی که پدید آید آن را عمارت میکنند و متقاضیان گرسنگی و تشنگی را بفرستند که خلل پدید آمده است تا حواس در کار آید و دستافزار را در کار آرد به آب و خاک نان و نان خورش آخر این شهوتها و این مزههای چشم و گوش و دماغ را و همه ذوقها را که بر گوشهای خوان کالبد آدمی نهادهاند این آشها را مدّبران ملایکه از سرای بهشت دست به دست کردهاند و این آشها را میفرستند و دو فرشته بر هر خوان تن ایستادهاند و محافظت میکنند مر این ادب و ترتیب را بر این مایده، حوران از بهشت بر منظرها آمدند و نظاره میکنند تا ببینند که بر این مایده کیست که با ادب است و ثنا میگوید و شکر میکند و کیست [که] سفیه است و غارتکننده است و بر فال[۱۹] ریزنده است و دست در کاسه کسی دیگر کننده است و این چه عجب است اگر تو در خانه خود خاشاکی را غایب بینی و در خانه را گشاده یابی گویی که این را که برد و آن را که آورد عجب خس و خاشاکی خانه تو را کسی میباید تا بیارد و ببرد. ملک آسمان و زمین و چندین خلقان و احوال ایشان کم از خاشاکی خانه تو آمد که آن را کسی نباید که چیزها بیارد و ببرد تو چندین نام مینهی مر این تدبیر خود را و تصرّف خود را و قدرت خود را پس چرا در معنی خانۀ جهان را و تدبیر عالم را قادری و صانعی و حکیمی نگویی و حاضر ندانی او را این حکیم و این قادر مراتب نیکان و بدان را پدید میکند و مینماید پس چنان کن که دل تو و ضمیر تو بپرد و احوال جهان مشاهده کند از بیرون سوی کالبد و باز در سینه رود و وی را باعث باشد تا بدان موضع رود اگر نه غوّاصان بودندی در دریای سما و ارض نشان چرخ و بروج و طباع که دادی که زُوِیَتْ لِیَ الْاَرْضُ فَرَأَیُتُ مَشَارِقَهَا وَ مَغَارِبَهَا[۲۰] وَ کَذلِکَ نُرِیْ إِبْرَاهِیْمَ مَلَکُوْتَ السّماواتِ وَ الْأَرضِ[۲۱] و عیسی به طارم چهارم قرار گرفت و ادریس تدریس را به فرادیس برد ولیکن چو اغلب انبیا را علیهم السّلام عالمی که بیرون چرخ است خوشتر آمد فرمان آمد [که] همه از آن بیان کنید یعنی چو آن سرای بقا آمد از بهر فنا که را نکند اکنون چیزی کنید تا خلاص یابید از زیر چرخ گردان و گردش از روزگار شما محو گردد و قرار یابید به دار القرار و دارالسّلام وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۲۸
وَ أَوْحَیْنَا إِلَی أُمِّ مُوْسَی أَنْ أَرْضِعِیْهِ[۲۲] همچو موسی کسی باید تا اهل مر شیر طیّب را که به وقت أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ[۲۳] بود هرکه اهل بود از آن خطاب و شراب مستطاب به مذاق او رسانیدند تا با چیزی دیگر نیامیخت همچون رود نیل در حق بنی اسرائیل آب بود و در حق قبطی خون بود یعنی این خطاب أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ چون آبی بود که نقش حقایق خطوط مکتوب ایشان به پرده غیب نهان بود آب این خطاب بدیشان رسید نقش نکرت و معرفت ایشان پدید آمد چون باران که بر زمین زند هر نباتی درخور خود در جنبش آید اگر چه زیان همه نباتها از یک شکل است از خرما بُن [و] گندم همچنانکه خواب یکی مینمود امّا بر تفاوت بود همچنان بلاها نیز بر تفاوت پدید آمد به مادر موسی وحی آمد که موسی را در آب و آتش انداز و مترس لَا تَخَافِیْ وَلَا تَحزَنِی[۲۴] که آب و آتش هر دو بنده مناند فرمانبردار اکنون ای مؤمن خاک هم فرمانبردار است همچنان چشم و گوش در وی انداز و مترس ما در مرگ به سلامت به تو بازرسانیم إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ[۲۵] بعد از پرورش بسیار اکنون آب چو فرمانبردارتر از آتش آمد لاجرم چون تیغ آمد بر سر آتش یعنی هرچند که آب را براندازی به بالا باز آب به پستی فرو میآید و هماره روی بر خاک دارد امّا آتش چاکرِ مرتبه جوی است عبادت آتش قیام است و عبادت آب سجود است و سجود افضل است بر قیام پس آب چو عابدتر است حیات چیزها را در وی نهیم خاک نیز همچون بندهای مدهوش است سر به زانوی حیرت برده خبرش نیست از حرکات و سکنات عالم بهسان صوفی کامل که چون وجدی بر وی غالب شود اشارتی کند به حرکت در عضوی از اعضاء و آن عبارت از زلزله است باش تا در سماع اسرافیلی به یکبارگی در رقص آید تاروپود خرقه وجودش برقرار نماند وَ أَذِنَتْ لِرَبِّهَا وَ حُقَّتْ[۲۶] اگر نه خاک هوشیارستی اسرار خود را از دیِ دیوانه چرا نگاه داشتی و دامن خود را از وی چرا درکشیدی و اگر نه یارشناسستی در روی بهار چرا خندیدی و حاصل خود را چرا بر وی عرضه داردی جهان چون چاکری است که پیچان و لرزان است در فرمان او، با چونوچراش کاری نیست اکنون ای آدمی در و دیوار کالبد تو را بر سبیل عاریت نام زد روح تو کردند تا بیان و سخنان روح تو را درمییابد و در فرمانبرداری تقصیری روا نمیدارد پس درودیوار جهان که ملک حقیقی است مر الله را چگونه فرمان او را درنیابد و از وی آگاه نباشد و چگونه قَامَتِ السَّماواتُ وَ الارضُ بِأَمْرِ اللهِ نباشد. چو کوشکها در بهشت فرمانبردار بهشتیان باشند و آگاه از احوال ایشان باشند و این چه عجب آید که از الله جهان را آگهی باشد آگهی کوه طور را از بهر آن آشکارا کردند تا اسرار دل همه را بشناسی همچنان فرمانبرداری زمین را دانستی از آن آسمان را هم بدان که إِذَا السَّمَاءُ انْشَقَّتْ[۲۷] یعنی سینه صدق آسمان را شکافتند و دُررها[۲۸] از وی بیرون آوردند و آگاهیش دادند همچنان فلک سرت را آگاهی داد بر برج زحل شنوایی و بر برج مشتری بینایی و عطارد گویایی و بر برج مرّیخ لمس و پنج حواس چون پنج ستاره است. این همه را آگاهی داد از حال روح تو چرا ایشان را آگاهی ندهد از خود و هر ستاره چرا مدرکه نباشد چنانکه بدین پنج حس تدبیر کالبد میکنند به پنج ستاره تدبیر جهان میکنند تا چنین استخوانهای جبال و پشت و پهلوی زمین برقرار میباشد وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۲۹
مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا[۲۹] هر بند و گشادی که به تو بازبسته بود تا تو عمل نکردی کجا گشاده شد. کدام قفل دیدی که از خود باز شد آنها که به اختیار تو نبود ما خود آن را میگشادیم چنانکه طبقۀ زمین را گشادیم و نبات بیرون آوردیم بیخواست تو.
اکنون تو جهد میکن که تا یک در خیر بر خود میگشادی[۳۰] تا ما ده در خیر بر تو بگشاییم و نیاز و اخلاصت می بدهیم از پوست به گوشت رو و از گوشت به خون رو و از خون به شیر رو و از شیر به آب حیات و عرصه غیب رو آخر چو به خاک فرو میروی به آبی میرسی و اگر در این راه بروی هم به ملکی و به دولتی برسی آخر تو از عالم غیب و از آن سوی پرده بدین سوی پرده آمدی و ندانستی که چگونه آمدی باز از این پرده بدان سوی پرده روی چه دانی که چگونه روی. آنگاه که نواله[۳۱] کالبدت را میپیچیدند از سمع و بصر و عقل و قدرت و تمیز تو ندانستی که چگونه پیچیدند چون بازگشایند چه دانی که چگونه گشایند عقل و تمیز و قدرت تو را به چاپکی صنع از آن عالم برمیکشیدند تو چه دانی که چگونه کشیدند باز اگر در همان دریا غرق کنند تو چه دانی که چگونه غرق کنند. شما چه دانید حکمهای الله را آخر این دانهها را که میکارید هیچ میدانید که از کجا آوردهایم. و یا دانید که چگونه سبز و بلند میگردانیم و آن دانهها را چگونه رنگ و سبزیش میدهیم و آبدارش میکنیم همین میگوییم که شما میاندازید تا ما برهان مینماییم نیز تخم آن جهانی را از خیرات تو میانداز تا ما برهان مینماییم و آن دانه شفتالو را که بدان سختی است آن را فرسوده کنیم. باز چون شکل کالبد تو پوسیده گردانیم آن پوست تنک را از وی بکشیم و آن دل سپید را سبز گردانیم. اکنون همه کار از دل تو میروید پوست آن دانه میباید تا آن مغز را در عمل آریم هرچند که پوست را بیکار و پوسیده میگردانم نیز اگر کالبد تو نبودی از مغزت چیزی نرستی پس تو نیز کالبد تو را در راه مجاهده ما کاربند و کاهلی مکن که إِنَّ اللهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِیْنَ أَنْفُسَهُمْ[۳۲] آخر تو در تنۀ این جهان چندین گاه است که روزگار بردی چه سود کردی و به چه رسیدی اگر بامداد روان گردی شب همانجا منزل کنی و اگر شب روان گردی بامداد همانجا منزل کنی.
آخر دلت نگرفت از این ریک در این چهل سال باری در نقش دیگر قدم زن و عالم دیگر بین أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاکُمْ عَبَثَا وَ أَنَّکُمْ إِلَیْنَا لَا تُرجَعُوْنَ[۳۳] یعنی به هر مقدمه که رسیدی مشغول شدی و بر آنجا قرار گرفتی ندانی که به هرچه مشغول شدی و به هرجا که قرار گرفتی آن منزلی است از منزلها در این راه که میروی اگر در قضای شهوت آمدی گفتی خود قرارگاه نیست[۳۴] هرچند عمر باشد در این باید گذرانیدن و اگر روی فرزند ببینی خیمه بازگشایی و طنابهای تدبیر استوار کردن گیری تو هر روز همچنانکه آفتاب از مطلع خود روان است تو از مطلع خود همچنان از مبدء[۳۵] روز با او روانی حقیقت با هر چیزی ساکن میباشد و هر زمانی میخ تو را و چرخ تو را میگشایند و متاع تو را نقل میکنند و تو میخ دیگر استوار میکنی ودّ به فرومیآویزی طرفهروان نشسته دیدم تو را آبی که از گزافه میرود کدام بستان از وی آراستگی مییابد تو خود را مدبّر میدانی و عاقبتبین میدانی با آنکه هیچ کاریت سرانجام ندارد پس جهانی بدین آراستگی میبینی چرا مدبّری ندانی این را. پس کار این همه جهان را گزافه دانی و آنِ خود را گزافه ندانی خود را مدبّر تنها دانی و بس تو را اگر تدبیری و راحت و مزهای هست همه از اوست امّا تو سبب نوایب دهر بیمزه گشتهای. اکنون نومید مباش باز مزهات بدهیم اگر تو همه اسباب راحت و مزه جمع کنی از زنان و کنیزکان و کودکان و مال و نعمت چون تو را مایه مزه ندهیم چه کنی چو اجزای تو را قفل برافکنده باشیم و درِ او را از راحات بسته باشیم چه کنی گاهی اجزای تو را به مزهها بندیم و گاهی میگشاییم. همچنانکه آب میآید و در آب همه رنگها و همه چیزها هست ولیکن تا نگشاییم از وی چیزی پدید نیاید نیز هر جزو تو عیبۀ راحتیست تا نگشاییم راحت پدید نیاید تو را از مقام بیمزگی خاک تا بدینجا که مزههاست رسانیدیم و تو منکر میبودی قدرت ما را، نیز برسانیم تو را به مزۀ آخرت اگرچه عجبت نماید از مادر چون به وجود آمدی چشمت بسته بود چون چشم بگشادی شیر مادر میدیدی و بس و باز چون گشادهتر کردیم تا مادر و پدر را دانستی و دیدی و باز در کودکی بازیگاه را دیدی و به آن مشغول شدی نیز در پایان چشمت را و عقلت را به غیب بگشاییم تا راحتها بینی و عجایبها بینی وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۳۰
قَالَ الَنَّبُّی عَلَیْهِ السَّلَامُ. اَلْاِیْمَانُ عُریَانُ وَ لِبَاسُهُ التَّقْوی[۳۶].
ای آدمی آرام تو با استوار داشت رسول است علیه السّلام بدانچه از خداوند عزّ و جلّ آورده است و قبول کردن تو آن را یعنی قرار دادن به خود و دل نهادن بر آنچه رسول علیه السّلام گفته است که این فرمانبرداری بکنم و از نهیها احتراز کنم و اگر به حکم غفلت تقصیری رود چون شرع الحاح کند تقصیری نیارم کردن و به گستاخی امر او را ردّ نکنم همچون ابلیس امّا این حالت تو ضعیف است که نگاهداری تو چراغی را تا چراغ ورۀ[۳۷] نمیباشد و زیر دامنهاش نمیداری سلامت از در خانه تا به در مسجد نمیتوانی بردن و از دست باد خلاص نمیتوانی دادن این بادهای هواها و شهوتها و حرصها که از در سوراخهای چشم و گوش و دل برمیگذرد و بادهای آرزوها و صورها و سخنان مخالف نیز میگذرد. اگر نگاه نداری چراغ ایمان تو زود کشته شود اگر این حالت نزد تو عزیز است غم وی بخور تا از تو نرود و این ایمان تو چون تن تو است اگر از پیش گرگ و شیرش نگریزانی و ماران و کژدمان را نکشی و آن غفلت از خداست و متابعت کردن به هوا و شهوتها و آرزوهاست و او را از چنین سرما و گرما در پناه جایی نیاری و در خانه و خرگاهی نیاری زنده نمانی و جان از بهر دوست باید و آن الله است و اگر نه جان از بهر دید دشمن و ناجنس نباید.
اکنون تو ایمان را از ناجنسان و گرگان یار بد نگاه میدار وَ لَا تُطِع مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ وَ کَانَ أَمْرُهُ فُرُطاً[۳۸] پس نماز میکن و زکات میده و در دفع دشمن نفس روزه میدار و این سی روز روزه سی چوبیست که مر دیو نفس را میزنی و چند روز در حبس و بیمرادیش میداری در سالی یک ماه تا نیک بیخرد نشود به یکبارگی سر از فرمان نکشد و میلی کند به حصارچۀ نماز و شهرستان روزه و رَبَض صبر و برجهای حج و خندق عِتاق و عهود وثاق ایمان و موضع صلح و جنک نکاح و طلاق و جرّاحان دیات و چاوشان تسابیح و جانداران کلمات طیّبه و استغفار و لشکر حسن خلق و سیرت خوب. اکنون اگر تو موضع مستحبّ را بمانی تا خصم بگیرد جنگ جای سنّت را از دست تو بستاند و اگر سنّت را از دست تو بستاند فریضه را از دست تو بستاند و اگر فریضه را نیز از تو ببرد شاه ایمانت را مات کند و یا ایمان تو چون تنۀ درختی است برهنه کسی نداند که بیخ او گرفته است یا نی برگ اقرار بباید و میوه و شاخههای آن بباید تا از آن فایده باشد و در سایه و در اُسّ[۳۹] او بنشینی و بآسایی.
—–
[۱] بخشی از آیۀ ۱۰۱ سورۀ یوسف: پروردگارا به من بهرهای از فرمانروایی بخشیدی.
[۲] ادامۀ آیۀ ۱۰۱ سورۀ یوسف: و به من بهرهای از تعبیر خواب آموختی.
[۳] ادامۀ آیۀ ۱۰۱ سورۀ یوسف: ای پدید آورنده آسمانها و زمین.
[۴] ادامۀ آیۀ ۱۰۱ سورۀ یوسف: تو در دنیا و آخرت سرور منی.
[۵] و هیچ معبودی غیر تو نیست.
[۶] بخشی از آیۀ ۶ سورۀ هود: و هیچ جنبندهای در زمین نیست مگر آنکه روزی او بر خداوند است.
[۷] پاکا که تویی و آمرزش تو را خواهانم.
[۸] اصل: میخواه.
[۹] رنگين، ظ.
[۱۰] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ظاهر شدن.
[۱۱] آفرینها، سلامها.
[۱۲] آیۀ ۱۴ سورۀ تغابن : ای مؤمنان بیگمان از میان همسران و فرزندانتان بعضی دشمن شما هستند، از آنان بر حذر باشید، و اگر گذشت و بخشایش پیشه کنید و درگذرید، خداوند هم آمرزگار مهربان است.
[۱۳] لطمه، زیان.
[۱۴] طرف راست.
[۱۵] طرف چپ.
[۱۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و کسر دوّم جمع چکندوز کسی که قبا را بخیه دوزی وزر کش کند.
[۱۷] بخشی از آیۀ ۳۴ سورۀ بقره: و چون به فرشتگان گفتیم بر آدم سجده برید.
[۱۸] آیۀ ۱۹۳ و بخشی از آیۀ ۱۹۴ سورۀ شعراء: روح الامین آن را نازل کرده است، بر قلب تو.
[۱۹] بر خاک. ظ.
[۲۰] بخشی از حدیث نبوی: زمین برای من جمع شد و شرق و غرب آت به من نمایان گردید.
[۲۱] بخشی از آیۀ ۷۵ سورۀ انعام: و بدینسان ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم مینمایانیم.
[۲۲] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ قصص: و به مادر موسی الهام کردیم که او را شیر بده.
[۲۳] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ اعراف: آیا پروردگار شما نیستم؟.
[۲۴] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ قصص: مترس و غم مخور.
[۲۵] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ قصص: ما برگرداننده او به سوی تو.
[۲۶] آیۀ ۲ سورۀ انشقاق: و به پروردگارش گوش بسپارد و خود چنین سزد.
[۲۷] آیۀ ۱ سورۀ انشقاق: آنگاه که آسمان بشکافد.
[۲۸] دُرّها.
[۲۹] بخشی از آیۀ ۱۶۰ سورۀ انعام: کسی که کار نیکی پیش آورد، ده چندان آن پاداش دارد.
[۳۰] میگشايی، ظ.
[۳۱] اصل: نواکه.
[۳۲] قرآن کريم، سوره ۹، آيه ۱۱۱٫
[۳۳] آیۀ ۱۱۵ سورۀ مؤمنون: آیا پنداشتهاید که شما را بیهوده آفریدهایم، و شما به نزد ما بازگردانده نمیشوید؟
[۳۴] اينست، ظ.
[۳۵] آغاز کننده، آشکار کننده.
[۳۶] پیامبر علیه السلام فرمود: ایمان عریان است و لباسش تقواست.
[۳۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ظرفی که چراغ را در آن نهند و برند.
[۳۸] بخشی از آیۀ ۲۸ سورۀ کهف: و از کسی که دلش را از یاد خویش غافل داشتهایم، و در پی هوی و هوس خویش است و کارش تباه است، پیروی مکن.
[۳۹] بن، بنیان.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!