معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو اول – فصل ۱۱ تا ۲۰
جزو اوّل فصل ۱۱
گفتم عجب نیست عرضه کردن اعمال امّت بر نبی علیه السّلام بنگر که چون پارهای راست میروم به سوی الله و نزدیکتر میشوم به حضرت الله و کارهای مریدان مرا کسان مرا بر من عرض میکنند و دوستان و دشمنان مرا بر من عرض میکنند تا جمله سرایر ایشان را و اعطاف صُدور ایشان را میدانم و چون خیال در دل ایشان میروم اگر این محل صفای مرا الله از کالبد من جدا کند و از استخوان و گوشت من جدا کند تا همه را بیاینها در الله بینم چه عجب باشد اکنون گفتم که در موضع جستوجوی دل خود نظر کنم و آن را به الله بپیوندانم تا بینم که الله هر چیزی چگونه مصوّر میکند و برمیآرد و گوش آن مصوّر را گرفته باشد و برمیکشد تا من آن برکشیدن الله را نظاره میکنم و خویشتن را بیندازم کاهلوار و هرچه الله برمیکشد میبینم برکشیدن الله را و از خود هیچ صورت نگیرم هماره دست الله را نظر کنم که چگونه مرا از چاه مدر کم و غیر برمیکشد و همین برکشیدن الله را نظر کنم چیزی دیگر را نظر نکنم به دلم آمد که الله گویم به آن معنی که ای هستکننده همه چیزها همه را تو هست میکنی و مکرّر میکنی اکنون ای الله در هست شدها از مصورات ننگرم در هستکننده بنگرم جایی که هستکننده باشد هست شده را کسی چرا نگرد و چه کند. و نظر میکنم به جمله هستشدهها که همه عاجزوارک پیش الله ایستادهاند و من مینگرم که هستکننده ایشان را به رحمت هست میکند و یا به عقوبت هست میکند یا بهشت هست میکند و یا دوزخ و رنج هست میکند و میگویم که ای الله چو ادراک من هست کرده توست کجا باشد جز به پیش تو که هستکننده تویی. ای الله از همه چیزها گزیر باشد هست شده را امّا از هستکننده هیچ گزیر نباشد یعنی همه را عبد و مملوک حقیقی و مطیع هست کرده است مر هستکننده را امّا گاهی که کسی که غافل شود از هستکننده میبینم که صورت و خیال جمع میشود و تن ضعیف میشود یعنی تن و دماغ که موضع ذکر هستکننده است چو به غیر مشغول شود میبینم که حق تعالی او را درد میفرستد که ای تن بر ما به دل گزیدی که کسی [که] از لطافت ذکر ما بازماند لاجرم به درد کثافت غیر ما مبتلا شود وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۱۲
به مسجد رفتم سرم درد میکرد گفتم ذکر الله چنان میباید که بگویم که الله مرا فراغتی دهد از درد سر و از همه دردها و از همه اندیشهها گفتم چو الله را یاد کنم باید که به هر وجهی که رقّت و خوشی آیدم آن را بگیرم و الله را بدان وجه یاد کنم و از وجوه دیگر که رّقتم نیاید آن را نفی میکنم از ذکر و دیگر از آن هیچ نیندیشم یعنی از حور و قصور و لرزیدن پیش وی از بیم دوزخ وی، در وقت ذکر الله هیچ از اینها نیندیشم دیدم که تصرف الله مرا در کنار گرفته است تا اِهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیم[۱] در ذکر الله یادم آمد بر وجه مخاطبه یعنی که الله را میبینم و میزارم در پیش او تا از کیفیت و جهات و تصور او هیچ نهاندیشم و نظر کردن به الله صراط مستقیم آمد زیرا که رنج به آسایش بَدل میشود تا همچنین مست میشوم و در عجایبها که الله در ذکر مینماید فرومیروم اکنون اگر فروشوم و اگر بالا روم و اگر زیر شوم کجا روم اگر دریا است کیسۀ الله است و اگر آسمان است صندوق الله است و اگر زمین است خزینه الله است. باز چون ذکر آغاز میکنم نخست بر وجه مغایبه میکنم آنگاه زان پس بر وجه مخاطبه میکنم از آن که غایب بوده باشم که به الله آیم و ذکر الله به مخاطبه گویم که ای الله و ای خداوند این گوشت من و کالبد من آستانه در توست و من در آنجا خفتهام و نشستهام و در پیش توم و از پیش تو جای دیگر مینروم و این کالبد من ای الله کارگاه توست و حواس من منقش توست در پیش تو نهادهام تا هر چه نقش میکنی میکن ای الله من پیش تو آمدهام که خداوند من تویی جز تو که را دارم اگر از اینجا بروم ای الله کجا روم و چه جا دارم تا من آنجا فرود آیم و قرار گیرم چو خداوند من تویی جز تو خداوند دیگر نمیدانم که باشد وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۱۳
بامداد در مسجد نشسته بودم هر کسی سلام میگفتند و سجود میکردند گفتم که ای الله روح مرا بر اینها عرضه میکند و روح مرا میآراید و آراسته بدینها مینماید. تا ایشان آن آثار الله را میبینند و مرا سجده میکنند از دوستی الله اگرچه به ریا و نفاق و سالوس باشد آن هم آرایش الله است و چون خلقان را ساجد روح خود میبینم شکر الله را زیاده میکنم و میبینم که الله روح مرا با روحهای دیگران گاهی گرهبند میبندد و گاهی در ایشان میگشاید و هریکی را در یکی میآرد و میدیدم که این همه از حکم حیّ قیوم است و من حیّ قیوم را پیش دل میآوردم و در زندگی الله و کارسازی وی نظر میکردم دلم زنده میشد باز نظر در صفت ادراک خود کردم دیدم که الله طایفهای را در عقوبت سرما و زمهریر بازداشته است و طایفهای را در گرما و نار بازداشته است باز نظر به جهان کردم عالم را مرتب دیدم باز نظر کردم به جهان مؤثِرات و اسباب دیدم باز نظر کردم دریای بیپایان و ساده دیدم و عدم در یکدیگر زده و دُرّهای منبسط دیدم باز نظر کردم در جهان نه اجزا و نه منبسط دیدم باز نظر کردم این جهان را وَحْدَهُ لَا شَرِیْکَ لَهُ[۲] یافتم باز نظر کردم در صفات[۳] بینهایتی و بیغایتی کردم دیدم که هیچ دریا در وی نمینماید و ناچیز شود باز نظر کردم طایفهای را در خوشی و در سماع و در شادی دیدم گفتم اینها بهشتیانند و طایفهای را درد و ناله دیدم گفتم که این دوزخیانند باز نظر کردم حسد و کین و عداوت میدیدم در بعضی گفتم که باری در پس اینها نظر کنم تا ببینم که کیست که اینها را در هوا کرده است و مرا مینماید الله را دیدم که اینها را در دست گرفته است و در پیش من میدارد تا ببینم و این نقشها را در پیش من مینگارد تا مرا نگار برمینهد و میآراید همان ساعت دیدم که آن درخت خار حسد و عداوت و کین همه در پیش من یاسمن سپید شد و شکوفه و گل شد و فروریزد[۴] در پیش من باز اگر غم و اندوه آیدم میبینم که آن غم و اندوه و زلف مشکین الله است که بر روی من انداخته است آن را باز میبینم که برمیدارد آن را از من گویی که الله اینها را که میبینم رهنمون کرده است به عزیز داشت من که نعمت اللهام و نعمت الله عزیز میباید داشتن وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۱۴
حسین را گفتم که نَوَرزیدی تا اینجا که زمین مرده بود و غیر تو بود زنده شد اگر بِوَرزی تا خود را نیز زنده کنی به طریق اولی بود، از زنده شدن غیر که زمین است چنین خوشیات میآید تا از زنده شدن خودت تا چه خوشیهات آید، کار به اندازه توانایی و دانایی است چون قدرت و علم الله را اندازه نیست کار او را هم اندازه نیست اینقدر حیاتت الله داده است اگر بِوَرزی زندگی دهدت که این زندگی در برابر آن زندگی مردگی باشد و این حیات که داری زمینی آمد که نبات او خوشی و ناخوشی و قدرت و علم اختیار[۵] آمد گفتم این باغ و خیارزار و پنبهزاری که میورزی چون از او دورتر شوی هم از باغ و هم آن منافع وی دور باشی و محروم باشی چرا باغی را نورزی که هرکجا بروی آن باغ و آن بوستان با تو باشد اگر در باغ و بوستان غیبی را نمیبینی باری این باغ و بوستان که از الله در تو مینماید نظر بکن از آن که هر مزه که در خود یابی و هر جمالی را که مشاهده کنی و هر صورت بستانی را که ببینی این همه آثار از الله است در تو وقتی کم میشود و وقتی بیش میشود و وقتی شاخههای دیگرگون از تو بیرون میزند پس سهل چیزی است خوشی این جهان خوابی را ماند که از وی چیزی در بن دندان نمیماند امّا از رنجهاش طلخی در بن دندان میماند خواب هنوز خوشتر از خوشیهای این جهان است پس چه جان باید کندن از بهر خوشی که خواب از وی خوشتر بود پس خوشیهای این جهان را کم طلب رو به طلب خوشیهای آخرت آر امّا هر کسی میگوید که من اعتقادی کردهام آخرت را و طالب آخرتم و آن طلب و اعتقاد من کموبیش میشود هیچ شکی نیست که گفتن او نقشی است که بر در گرمابه خود کرده است و لکن جان ندارد و زندگی ندارد اگرچه نقش درخت بر در خانه بکنی ولیکن کیفره آنگاه بری که به مزه میوهاش اندر رسی امّا هرگاه که در خود اخلاص و اشتیاق بینی و اعتقادی و طلب بینی برای لقای الله نشانش آن است که اَلتّجَافِیْ عَنْ دَارِ الْغُرُوْرِ وَ الِاَنابَةُ اِلی دَارِ الْخُلُوْدِ[۶] بیابی آنگاه بدان که درخت تو زنده است مزه بیابی الا کسی که مزه نیابد بدانکه اسب صورت در گرمابه دارد جولان نتوان کردن چون گوش را پنبه و سرب بیا کنی آنقدر آواز بشنوی ولیکن تمیز حروف و کلمات آن را ندانی نیز هوش را چون به غرور دنیا آکندهای صورت سخن را دانی ولیکن بر معنیاش واقف نشوی تا آب پاک که نَدم و آب چشم است به کرّات بر وی نریزی آن سیاهی نرود اگر در تنعم و دولت و ناز آن نقش اعتقاد زنده بودی صحابه پاک ایوانها را به کازه[۷] مختصر بدل نکردندی خود بر کوشک نشستندی و انبیا و اولیا علیهم السّلام در خوشی و کامروا بودندی تا هم اقبال دنیا و دولت آخرت به هم حاصل بودی و همه وسوسهها از نواست و از توانایی است امّا عاجز را چه وسوسه باشد وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۱۵
میگفتم در الله متحیّر باشم و از همه اوامر منقطع باشم که تحیّر با تدارک راست نیاید چو الله مستغنی است همه عاشق و محب میخواهد و بس همه صور شرایع و معاملات و قطع خصومات و حدود و زواجر از بهر آن است تا پارهپاره محب الله شوم و چنان محب شوم که مرا از خوشی و ناخوشی خود خبر نباشد وقتی که اَلتَّحِیَّات میخوانم میخواهم تا همه آفرینها به الله بگویم و همچون عاشقان پیش معشوق خود صدهزار بیت میگویم و چون سُبْحَانَکَ[۸] میگویم میبینم که سُبْحَانَکَ در جمال الله متحیر شد نیست چنانکه بر سوم نگاه داشتن کسی نپردازم و هیچ اندیشه دیگر نکنم جز الله پس چون ندانم که ارکان را نگاه داشتن با عشق و محبت الله جمع نیاید و احوال وجود من از ذکر عدم و صور و غفلت و بیخبری و خواب و غیر وی از جوهر و عرض این همه را دیدم که حجاب است مر رؤیت الله را و این همه را باز دیدم که فعل الله است و الله را دیدم که در یکیِ[۹] خود است پس الله محتجب[۱۰] به فعل خود است اکنون باید که هر جزو من ظاهر خاضع باشد و باطن خاشع باشد و نمیدانم که مدار تعظیم و عبادت خضوع ظاهر است و یا خشوع باطن است که بهمنزله نیت است امّا دیدم که عشق سبکی است و عبادت تعظیم عاقلانه است وَ بَیْنَهُمَا تَنَافی[۱۱] و عشق همچون بوی است از الله و من تکلفی میکنم و بر خُنوری[۱۲] بسته میدارم تا بویش به هر کسی نرود که بدین بوی دردمندان را بسی درمانها باز بسته است اکنون چون الله مستغنی است میبینم که با هیچ موجودی جنسیت ندارد و موجودات را میبینم که از الله نیک ترسان میباشند زیرا که الله خود را تعریف کرد به لفظ مستغنی باز از جهت ترک خوف ایشان را گفت که رحمن و رحیم و هر موجودی را که نظر میکنم میبینم که وجود و بقا و فنا و عاقبت او به الله است و الله میداند که چه خواهد شدن و همچنان میشود [که] او خواهد و هر فعلی که خواهم کردن میبینم که آن همه به اسم الله موجود میشود نه به اسم من گویی هرچه من میکنم و هر فعلی که از من میآید همه فعل الله است و کردۀ الله است و من همچون اشتر بار کشم اگر به وقت قیامم بار از من بستاند بهایستم و اگر به وقت سجود بخواباند بخسبم و به وقت رکوع نیز همچنان و کس چه داند در این بارهای کارها که میکنم چه چیزهاست و چه عجایبهاست و چه قیمتها دارد باز دیدم که الله روح مرا هر ساعتی در چهار جوی بهشت غوطه میدهد در مِیْ و شیر و انگبین و آب و هر ساعتی جام روح مرا در جوی خوشی فرو میبرد و در جام سر من که دَه گوشه دارد یعنی چشم و بینی و گوش و زبان و باقی حواس را و آن شربت خوشی را از هر جایی بر اینها میرساند تا من به کسی دیگر هم رسانم باز میبینم که همه خوشی من از آب حیات من است چون حیات از آب بهشت که نوع به نوع است و این حیات من زیاده میشود هم از آب حیات من و راحت من بیشتر میشود وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۱۶
سُبْحَانَکَ اللهُمّ[۱۳] آغاز کردم دیدم که این را الله میگوید به من و این صورت تعظیم را الله است که در من هست میکند تا وهم من قطع میشود که عبارت از وی الله میآید و الله است که آن حالت را الله میگوید و اللّهم میگوید و سبحانک میگوید و این به من میگوید از بسکه تعجبهاست در من و انقطاع اوهام است. اکنون سبحانک اللهم لفظ مخاطبه است هرگز کسی نگوید که دروغ است و مخاطبه نیست و مخاطبه بیحضور ممکن نباشد چون من نظر به الله میکنم محو میشوم و معدوم میشوم باز چون نظر به عبودیّت خود میکنم موجودم میکند گفتم که اِیّاکَ یعنی که اثبات او کنم و نظر به او کنم و بس چون نَعْبُدُ گفتم خود را به عبودیّت ثابت کنم و در وقت ذکر اگر نظر به بندگی و اختیار خود کنم زاری و رقت پدید میآید و در ضمن ذکر میگویم که بندگک توم و گناهکارک توم و باز چون نظر به الله کنم و نظر به حکم الله میکنم اختیارم میرود و در حیرت میافتم و رقت میرود و عجب بین میشوم. اکنون در وقت ذکر الله نظر به اختیار خود و نظر به بندگی خود میکنم تا مانده نشوم و چون مانده شدم و از کار فروماندم نظر به الله کنمُ و نظر باز به الله کنم تا عجببین شوم به یک نظر بندهام و به یک نظر افکندهام باز نظر را پاکیزه میکنم در وقت ذکر زیرا که ملک نظر از آن الله است و الله بر ما ناظر است باز اجزای خود را گفتم چو الله ناظر ماست بیایید تا در تعظیم الله نیست شویم دیدم هماندم که همه اجزای من گرد بر گرد روح من ایستادند و اقتدا کردند به روح من چنانکه اقتدا کنند به امام در کعبه و همه محو میشوند در نماز به حضرت الله و روح من پیری در میانه نشسته و اجزای من مسافران گرد جهان گشته با ریاضت و به نزدیک روح من همه بازآمده و سرها بر زانو نهاده و به وجد مشغول گشته و همه سخنگویان خموش بوده گویی که آدمی و حیوانات و آب و باد و خاک و شمس و قمر برابرندی در عبادت الله و چنان باید که تعظیم الله مرا جزای مرا خوشتر از همه غذاها بود و خوشتر از همه شرابها بود و مستی آن از مستی همه مسکرات قویتر بود باز در روح خود و در موضع علم خود مینگریستم که این چندین نوع علم من و غیر من از روحها الله چگونه نقش میکند باید که معیّن ببینم، الله الهام داد که در ادراک مُمَیِّز و دانش و حکمت نظر میباید کرد تا عجایب بینی باز به نیاز الله را یاد کردم که ای الله میخواهم تا چگونگی تو را نگاه کنم دیدم که صورت قفص پدید میآید تا هیچ نبینم گفتم پس صور همچون قفص است که البته این مرغ روح از اینجای بیرون میرود. باز دیدم که هر صورت از الله هست میشود و هم به الله باز میگردد و نیست میشود وَ إِلَیْهِ اَلْمَصِیْرُ[۱۴]. گفتم که آخر مقدم بر صور چیزی بود که تا صور از او مرکب شود و رنگ گیرد و منظور شود. اکنون من آن سابقه را نظر میکنم که هیچ ماهیت ندارد همچنانکه هیچ عدد بییکی نبود هیچ صورت و منظور بیآن نبود باز دیدم که روح من آفتاب است تا دیوار صور و هوای ارادت نمیباشد روح من نمینماید و تا لوح صور نمیبود خط و نقش روح من پدید نمیآید. اکنون ای الله شکوفه روح مرا فراغتی بخش از باد سرد اندیشه آن آدمیان و آن کسان که به ایشان محبت دارم که ایشان در خوشیهای فسرده خود مستغرقند و از خوشیها و مزههای من بیخبرند یا اگر نه ای الله روح مرا بیخبر گردان تا هیچگونه نظرش به ایشان نیفتد نه به خوشیشان و نه به ناخوشیشان ای الله گلبرگ شکوفه روح مرا از تابش آن خوشیهای ایشان نگاه دار تا به باد سرد تولّی و حرمان و مجانبه سیاه و فسرده نگردد وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۱۷
شب برخاستم نظر به ادراکات خود میکردم دیدم که ادراکاتم چون مرغان دستآموز به ذات الله میرفت و پروبالشان میسوخت و اثر آن به دماغ و استخوانهای من میزد و سر و دندانم درد میگرفت و من بیسُودای الله نمیشکیفتم و بِدو نمیرسیدم چون صبح به مسجد آمدم امام قرآن آغاز کرد و از حور و قصور خواندن گرفت یعنی که الله میگوید اگر مرا دوست میدارید و دوستی خود را در اینها ظاهر کردهام. غزل دوستی مرا از تخته پیشانی حور عین و آب زلال دل ببرید و مرا در چشمه نوشین اینها مشاهده کنید و دلبری مرا در اینها مطالعه کنید به جمال ذات من نرسید بیاینها و در این جهان این خوشیها را سزای طبع و هوا آفریدم و در آن جهان آن خوشیها را جزای رضا آفریدم تا هر دو جهان چهرهها را بر یاد دوستی من میبینند و این همه که در این جهان است رُخهای من است و آن همه که در آن جهان است جمالهای من است. پس دیدها بر صورتهای الله دارید و به دل در حقیقتها گردید چون قوه گیرید در آن مجالس از دیدن جمالهای خوبان و کنیزکان من آنگاه جمال من بتوانید دیدن.
دل به روح الله دارید و چشم در صورها به جمال الله دارید.
نظر در ادراک خود میکردم دیدم که ادراک در من نبود جای دیگر بود و آن آمدن ادراک و رفتن ادراک در ضبط و اختیار من نیست باز دیدم که آن ادراک منم پس مرا الله میآرد و میبرد و هر زمانی گویی من به الله برچفسیدهام. هرگاه که الله آمد مرا آورد و من صفتاللهام و هرگاه که الله رفت مرا برد وَ نَفَخْتُ فِیْهِ مِنْ رُوْحِیْ[۱۵]. اکنون من فارغ باشم از وجود و تغییر احوال خود چون من صفتاللهام در وقت اجل الله یکبارگی از من برود و در وقت خواب پارهای برود و در وقت خیرگی من و غفلت من که چیزی معین نبود اندکی رود از من باز در وقت ادراک معیّن من همچنان باز الله چون ادراک نماید به من مرا بسیار چیزها معلوم شود فَصَاعِداً[۱۶]. مثال آفتاب که ماه و ستارگان اتباع ویند چون غارب[۱۷] شود جهان ظلمت شود باز چون ستارگان و ماه بپاشند روشنتر بود باز چون اثر آفتاب پدید آید و بلند شود همچنین روشنتر شود همچنان من نیز در وقت عدم نیک مظلم باشم باز وقت خواب روشنتر شوم باز به وقت خیرگی روشنتر شوم باز به وقت ادراک معیّن خود دیگر روشنتر شوم به اقبال الله هُدیً لِلْمُتَّقِیْنَ، الَّذِیْنَ یُؤْمِنُوْنَ بِالْغَیْب[۱۸] گفتم ای الله من همگی ادراکم و ادراک را بر غیب به تو بربستم و به یاد تو ادراک را صرف کردم وَ یُقِیْمُوْنَ الصَّلَاةَ[۱۹]. یعنی با قامت صلاة ادراک را به خضوع به تو صرف کردم وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنْفِقُوْنَ[۲۰] و ادراک را به راه تو خرج کردم چون بهترین من ادراک است ای الله همه را مصروف به تو کردم زیرا که خون و ریم و گوشتْ حضرتت را نشاید. از الله الهام آمد که خون و رگ و پی تو را به محل قبول نهادیم و عفو کردیم به برکت انصراف ادراک تو به ما که «إِنَّ اللهَ اشْتَرَی مِنَ الْمُؤْمِنِین»[۲۱] در این بودم که زَین قرآن خواند ناظر معانی قرآن شدم و ناظر صنایع الله شدم اندیشهام آمد که در جهان مینگرم رحمت و لطف و قهر و احسان و انعام الله را نظاره میکنم به مجرّد این تا چه شود و الله را از این چه حکمت خیزد و از این نظر مرا چه سود دارد. الله الهام داد که چون نظری کنی در جهان صفات ما کمال ما را بدانی و از نعمتهای من آرزو بری و هوست کند که از من بطلبی و خاضع من باشی و دوستدار من باشی و چون در مکاره نگری از عقوبت من ترسان شوی و به هیبت در کار من نگاهداری و این کارها مقرون به رضای من باشد و آن کسی که در تجمل آسمانها و زمینهای من نظر نکند او مردود من باشد این را قهر کنم و آن را بنوازم یکی را برمیآرم و یکی را فرومیآرم خافض[۲۲] باشم و رافع[۲۳] باشم و قهّار[۲۴] باشم و مذمّت آلههپرستان و ستارهپرستان را میگویم تا همه را نظر به وجه کریم من باشد و اگر گویی که این چه حکمت باشد که کریم کار از بهر این کند و حکیم این ورزد گویم خود حکمت جز این کدام را میدانی و کار از بهر چه کنند جز دوست را نواختن و دشمن را گداختن و تجمل خود را عرضه دادن و طالبان را دوست داشتن و ناملتفتان را مخذول[۲۵] گذاشتن باز میدیدم که این نظر من اشارت الله است و محض فعل الله است باز دیدم که نظرم چون به دماغ و سرم افتاد به وقت درد کردن گویی که الله در ایشان مینگرد و همه اجزای من برمیخیزند و به تعظیم به خدمت الله میایستند و به زاری و ناله میباشند و همچنین اگر نظرم به وقت شادمانی به اجزای من میافتد میبینم که همه اجزای من عاشقوار برخیزند و خدمت الله میکنند و اغانی[۲۶] تسبیح بر زبان میگیرند و همچنین نظرم به هر جز وی از اجزای تن من و اجزای جهان که میافتد میبینم که زود به خدمت الله به تعظیم قیام مینمایند باز گفتم که به خود باز روم و هم از خود نگاه کنم یعنی از روح خود نگاه کنم تا از او چه ادراک و چه صفت میخیزد و به چه پیوندد و چه آسیب میزند به روح من دیدم که حواس خمسه من از روح من چون پنج جوی میرفت شیر و انگبین و آب و مِی و من دیدم که این همه از روح من بیرون میآمد باز نظر کردم که این روح من از کجا روان شده است با چندین شاخهها دیدم که این همه از الله روان شده است و نظرهای خود را و روح خود را و خود را میبینم که همه از الله روان شده است و جمله روحهای خلقان را میبینم با این شاخهها همه از الله روان شده است و جمله جمادات و نامیات[۲۷] و اختیارات و ارادات و قدرتها همه از او روان شده است باز این همه را میبینم به نور الله و صفات الله و سبحانی الله و چگونگی الله روان شده است وَسِعَ کُرسِیُّهُ[۲۸] و میبینم همه جای کرسی حکم الله نهاده است و در همه چیزها حکم میکند و میبینم که پیوسته این صور را در آب حیات میفرستد وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۱۸
به مسجد رفتم ذکر میگفتم رشید قبایی را دیدم صورت او از پیش دلم نمیرفت گفتم دوست و دشمن هر دو ملازم دلاند، تا با غیر الله بیگانه نشوم خلاص نیابم و دل سلیم نشود گفتم تکلفی کنم و دل به الله مشغول گردانم تا دل به چیزی دیگر نپردازد دیدم که صورت دل پیش نظرم میآید تا من از او به الله میرفتم هم از عرضش هم از اجزاش یعنی از رنگ سرخیش به الله میرفتم تا ببینم که این رنگ سرخیش و اجزای لعلیش از کجا مدد مییابد دیدم که هر جزو رنگیش پنج حس دارد و چنگال اندر زده است به الله و مدد میگیرد از الله و همه اجزای دل همچنین مدد از الله میگیرد و همه اجزای عالم را میدیدم از عرض و غرض و هر چیزی که هست از موکلان و خزینهداران الله همه این مددها را از عقول و حواس پاک میگیرند، در این عالم همه خیال عقل چون هلال روشن میبینم که موج میزنند با دستها و پایها و مدد میگیرند از عالم روح باز در هر خیالی که نظر میکنم دری دیگر گشاده میشود لا الی نهایة[۲۹] پس معلوم میشود که اگر درِ الله گشاده شود چه عجایبها که ببینم اکنون اول از عالم اجزا به عالم اعراض آمدیم و از عالم اعراض به عالم عقول و حواس آمدیم و باز این عالم از عالم ارواح مدد میگیرد و عالم ارواح از صفات الله مدد میگیرد و هر عالمی گدای عالم دیگر است دستها باز کرده سائلوار تا از آن عالم دیگر به کف وی چیزی دهند تا هرچه به حضرت الله نزدیکتر میشود آن عالم پاکیزهتر میشود تا عالم عقل شد و آنگاه عالم روح شد و آنگاه عالم صفات الله شد باز از ورای صفات الله عالم صدهزار روح است موج میزند و خیرگی میدارد از خوشی و راحت که در ادراک نیاید لاجرم حضرت الله بیچون و بیچگونه آمد اکنون هر جزوی از اجزای دل را نظر میکنم که چگونه ساده و سوده و گردگرد چون خیال روشن معلق زنان از الله مدد میگیرد و بقا میستاند و من آن را میبینم باز چون نظر میکنم که الله نظر مرا چگونه هست میکند هرآینه میبینم که نظر من ناظر الله میباشد عجب است که نظر من طرفی که سوی غیر الله است چو میبیند درد غیرتش میگیرد باز چون سوی الله مینگرد آن درد غیرت نمیماند و از آن حبس بیرون میآید عجبم میآید از معتزلی که منکر است مر رؤیت الله را گوید تصور الله نمیتوانم کردن پس وجود نبود مر رؤیت الله را گوییم اگر چه تصور نمیتوانیم کردن دلیل آن نبود که موجود نشود زیرا که این نظر ما موجود و مخلوق به فعل الله است امّا نه متصل است به الله و نه منفصل است از الله و جز این دو وجه در تصور ما نمیآید با این همه موجود است این نظر ما به فعل الله همچنین حقیقت الله و صفات الله موجود است هرچند در تصور ما نمیآید و همچنین است روح ما نیز، باز وقتی که عاجز شدمی از ادراک الله همین عدم و سادگی و محو میدیدم گفتم پس الله همین عدم و محو و سادگی است از آنکه این همه از وی موجود میشود از قدرت و علم و جمال و عشق پس این عدم ساده حاوی و محیط است مر محدثات را و قدیم است و محدثات در وی چو خاربنی است در دریا و میگویم ای الله معذوردار که ننمودی خود را به من من سُواَت همین عدم ساده دیدم اکنون مصور روح از مصورات واقع است و هرچه جز مصورات واقع است آن را روح تصور نتواند کردن چنانکه الله و اوصافه و امور غیب پس آنچه نامصور است محال نباشد وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۱۹
الله میگفتم بر این معنی که همه اختیار و ارادت و قدرت و فعل الله راست و همه خوشیها در اختیار و قدرت و فعل است، مجبور خود نام با خود دارد یعنی بیمراد و بیچاره و عاجز و بیمزه هرکه جبری شد او را زندگی نماند چو من ذکر الله میکنم در الله نظر میکنم که ای الله مرا اختیاری دِه و فعلی بخش و ارادتی بخش اگر فعل و اختیار بخشید الله مرا خود در آن شکر نعمت میگزارم و میباشم و اگر اختیارم ندهد در الله نظر میکنم که ای الله مختار و مرید و فعّال مطلق توی اکنون به وقت ذکر و تفکر هر خیالی را نمانم که بیرون آید که خیال همچون سخن است و باز خوشیها در فعل و اختیار است دلیل بر آنکه لفظ جبر در بیمرادی مستعمل بود باز گفتم که به هر کس سخن نمیباید گفتن که فروماند پس گفتم در دهان نگرم که چندین پرده است اندیشه سخن را تا از گزافه بیرون نیارم از این پردهها آری زبان راه باریک است مر عمل دل را چون این راه را گره زدم بیرون نیاید بازرود سخن مغز دل است که از راه زبان بیرون میآید و هرگاه که سخن راست بود دل راست بوده باشد مگر سخن چون پل صراط است باریک و تیز، تیزۀ[۳۰] او صدق است که اگر بر کوه نهی بگدازد و باریک که هرکسی بدان راه نیابد به چه قدر که در این راه سخن بر وی بر همان اندازه بر صراط بگذری از عزیزی چیزی باشد راهش را باریک کردن یعنی به خزینه رسیدن دشوار بود که خزینه را پاسبانان و نگاهبانان باشد و هم موضع استوار است امّا چو ویرانه باشد آسان توان رفتن عجب چگونه خزینه است بهشت و عالم غیب که همه پُر از کیمیاست که یک ذره از آن کیمیا بر دُرُستِ آفتاب و ماه و ستارگان مالیدند مس وجودشان چون درستهای مغربی[۳۱] بر نطع آبگون آسمان تابان شد وقتی که الله آن کیمیا را از ایشان بازگیرد همه چون تابه سیاه بیرون آیند.
من در شب چون از خواب بیدار شوم در جمله اجزا و حالت خوش و ناخوش و فکر و ادراک و دل و غیر وی بیرون و اندرون خود و سِرّ مجموع اینها نظر میکنم میبینم که این همه موجود به اللهاند و از الله هست شده است و در وقت خواب الله مرا استراحت میدهد و در وقت بیداری آگاهی میدهد و از بهر آن میدهد تا او را شناسم و دوست او را دارم و آرزو از او خواهم اکنون هر جزوی از اجزای من میگوید که اَعُوْذُ بِاللهِ یعنی همه راحت از الله میخواهم و همه گشاد از روی دید الله میخواهم و همه امید من و خوشیهای من به الله است چون مرا از الله یاد آید میدانم که الله مرا به خود میکشد و به دوستی و اکرام مرا به خود میخواند در آن دم روح خود را میبینم که سجدهکنان و خاضعوار به حضرت الله میآید و همه کسوتهای غفلت و صور را بر خود میدراند و ضرب میکند[۳۲] عاشقوار و همه کارها و جدّها و جهدها و تعظیم و طاعت و رحم و شفقّت خلقان میورزد باز نظر میکنم که این همه مشیّتها و فعلهای من همه به مشیّت و فعل الله است نه چنانکه همچو جبری مرده و گستاخ باشم باز با خود میاندیشیدم بدانکه روح من معظّم الله است و متفکر کار الله است و میورزد تا دوستی الله زیاده شود به هیچوجهی نمینمود که این احوال مرضیّ الله باشد یا نی الله الهام داد که هرگز دوستی از یک جانب نباشد دوم تقدیر گیر که روح کسی دیگر دربند دوستی تو باشد و دربند آن باشد که تا دوستی تو او را حاصل شود آنگاه دوستی قایم شود پس دانستم این کوشش من در محبت الله همه مرضیّ الله باشد وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۲۰
نظر میکردم به صاحبجمالان و خوبان که الله ایشان را بدین نغزی که آفریده است باز نظر کردم که الله این خوبان را که همچون پردۀ صنع و پردۀ جان گردانیده است تا بدین زیبایی است گفتم چو صنعش بدین دلربایی است تا عین الله چگونه بود باز میدیدم که ترکیب صورت چون ترکیب کلمات است که به کُن گفتن همه چیز موجود میشود پس همه عالم سخن باشد که به یک کُن هست شده است چون سخن او بدین خوشی است تا ذات او چگونه باشد پس همه روز گوش مینهم و این سخنهاش میشنوم و نظر میکنم این سخنهاش را که موجود شده است میبینم زیرا که من همین عقل تمیز[۳۳] و مدرک و مزهها و خوشیهاام و این منی من مرکّب از اجزای جسم نیست بلکه مرکّب از این معانی است و این منی من از کیست از الله است و الله کیست آنکه این معانی صنع اوست چنانکه الله را چگونگی نیست صنعش را هم چگونگی نیست گویی که منی و توی ما قایم به توی الله است زیرا که صنع الله است پس من هماره به الله مشغول میباشم و هیچچیز دیگر به الله یاد نکنم که ذِکْرُ الْوَحْشَةِ وَحْشَةُ[۳۴] اگر کمال بینم اَلْحَمْدُ لله گویم و اگر نقصان بینم اِنَّا لله گویم اگر کسی گوید که مرا از الله مزه نیست گویم که به وقت فراق پدید آید که مزه بوده است یا نبوده است باز میدیدم که سمع و بصر و فعل الله بیچون است از آنکه شکل و صورت از حدّ سمع و بصر و فعل نیست از آنکه صورت و شکل به یکدیگر متناقض و متنافیاند و سمع و بصر و فعل باقی است و عرضیّت و شکل و صورت، عدم و نقصان این هر سه است و جمالی و نغزی و عشق نیز معانیاند که عرض عدم او باشد و شکل و چگونگی مُنَغِّص[۳۵] عشق و جمال باشد هرکجا که عشق و محبّت به کمال باشد از چگونگی بیان نتوان کردن و هرگاه که چگونگی آمدن گرفت عشق و محبّت رفتن گرفت و جمال کم شدن گرفت پس چون فعل و صفات و جمال الله کمال آمد الله را چگونگی نباشد پس الله صورتها و جمالها را و چگونگیها را ربَض[۳۶] و دایره هستی خود گردانیده یعنی جمالها با چگونگی چون شوره خاک ربَض آمد فرو ریزان، اینها به جمال و فعل و صفات الله چه ماند که لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ وَ هُوَ السَمِیْعُ الَبَصِیْرُ[۳۷] پس الله محتجب[۳۸] آمد به شکل و صور و چگونگی اکنون اگر عارفی آهی کند او را مگو چرا آهی کردی که او هیچ بیان آن آه نتواند کردن از آنکه آن آه از جمال بیچون بود پس چگونگی چون بود آه را و اگر اشک از چشم میبارد از بیچون میبارد تو از چونیاش مطلب من نیز به وقت تذکیر چون نظر به الله و فعل الله و جمال الله میکنم آهی میکنم و مریدان را میگویم که شما نیز آهی کنید و مپرسید از چگونگی این آه وقتی که خاموش کنم از ذکر الله و از آه کردن و اندیشه زمین و شکل آسمان و غیر وی پیش خاطرم میآید گویی که الله روح مرا و معرفت مرا مرگ داد و با زمین هموار کرد و باز چون روح مرا به روح و ریحان و معرفت گشاد داد گویی که مرا از زمین قیامت حشر کرد و حیاتم داد بعد از مرگ اکنون هر ساعتی مرا اندیشه است خوب و به سبب هر اندیشۀ خوش مرا حشریست باز چون الله میگویم خدایی و صفات کمال الله و آثار صنایع و عجایب او مفهوم و مشاهد من میشود و چون الله میگویم میبینم که الله گفتن من از ورای آواز و حرفهای من است و واسطه بین الله همان پردۀ آواز است بدان تُنکی. اکنون واسطه میان الله و میان وجود عالم و اجزای جهان و میان من و فکر من همان پرده تُنک بیش نیست که آواز است. و الله را میبینم که از پس آن پرده تصرّف میکند در همه اجزای جهان باز گفتم که در خود نظر کنم تا از روی اجزا و احوال و افکار خویش الله را ببینم دلم به صورت مریدان میرفت گفتم همه خوشیهای ایشان بدان نمیارزد که مرا از نظر کردن به الله باز میدارند همچون خاشاک میشوند در این چشمه گرم نظر من. الله فرمود که چون تو به سبب مدد دوستی ایشان به حضرت ما رغبتی میکنی تا مایه ایشان بری ما نیز تو را به نزد ایشان بازمیفرستیم تا به ایشان مایه برسانی نُوَلِّهِ مَا تَوَلَّی[۳۹] باز در افکار و احوال خود فرورفتم چنانکه کسی در زر نگاه کند تا گوهر ببیند همچنان در سرجملۀ[۴۰] خود نگاه کردن گرفتم تا ببینم که این سر جملۀ من کجا به الله میرسد هرچند بیشتر میرفتم چون شاخ شاخ[۴۱] در یکدیگر روشنایی میدیدم تا فروتر میرفتم چه عجایبها میدیدم که بوده است و هر آینه این روشناییها و این احوال که دیده میشد از آثار صنع الله همچنان محسوس و معیّن مشاهده میکردم و میدیدم چنانکه روز را میبینم اگر این مشاهده را انکار روا دارم انکار روز را روا داشته باشم.
اَللهُ اَکْبَرُ گفتم یعنی از آنچه من الله را میشناسم و میدانم از آن بزرگتر است و بزرگوارتر است و ملک او از آنچه مصوّر من است بیشتر است و برتر است گویی الله الله گفتن من همچون دانه است مر جمله موجودات بینهایت را که صدهزار شاخههای گلهای مختلف برآید که برگهاش عقل و تمیز است و قدرت است.
اکنون الله حیّ است و همه نغزیها از حیات است هر جزوی از اجزای جهان که کسی را ناخوش نماید از روی میّتی است و جمادی است و نامی است امّا از روی حیات همه نغز باشد و نود و نه نام الله عین الله است همه مهربانیست و همه کَرَم است و همه حیات است امّا محجوبان را همه قهر است وَاللهُ اَعلَم.
—–
[۱] آیۀ ۶ سورۀ فاتحه: ما را بر راه راست استوار بدار.
[۲] تنها و بیشریک است.
[۳] باز نظر در صفات ظ.
[۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: فرو ریختن.
[۵] و اختيار ظ.
[۶] بخشی از حدیث پیامبر اکرم (ص): دوری گزیدن از خانۀ غرور، و بازگشت به خانۀ جاویدان.
[۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: خانه خرگاهی که از چوب و نی و علف سازند.
[۸] پاکا که تویی.
[۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: وحدت، احدیّت.
[۱۰] پنهان، در حجاب.
[۱۱] بین آن دو منافی است.
[۱۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح و ضمّ اوّل کاسه و ظرف.
[۱۳] خدایا پاک که تویی.
[۱۴] بخشی از آیۀ ۱۸ سورۀ مائده: سیر بازگشت به سوی اوست.
[۱۵] بخشی از آیۀ ۲۹ سورۀ حجر: در آن از روح خود دمیدم.
[۱۶] و بالاتر، و بیشتر.
[۱۷] غروب.
[۱۸] بخشی از آیۀ ۲ و ۳ سورۀ بقره: راهنمای پرهیزگاران است، همان کسی که به غیب ایمان دارد.
[۱۹] ادامۀ آیۀ ۳ سورۀ بقره: و نماز را برپا میدارند.
[۲۰] ادامۀ آیۀ ۳ سورۀ بقره: و از آنچه روزیشان دادهایم، انفاق میکند.
[۲۱] بخشی از آیۀ ۱۱۱ سورۀ توبه: خداوند جان و مال مؤمنان.
[۲۲] پست و خوار کننده. لغتنامه دهخدا: از نامهای باری تعالی، خداوند به این نام از این جهت مسمی شده است که پست دارنده و خوارکنندۀ جباران و فراعنه میباشد.
[۲۳] بلند کننده، بالابرنه، از نامهای باری تعالی.
[۲۴] چیره و غالب، انتقامگیر، از نامهای باری تعالی.
[۲۵] سرافکنده.
[۲۶] لغتنامه دهخدا: سازهایی که بدون نفخ و دم نواخته میشود مثل چنگ و رباب و امثال آنها.
[۲۷] نباتات، گیاهان.
[۲۸] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: کرسی وسیع او.
[۲۹] نهایتی ندارد.
[۳۰] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: دم شمشیر، تیزی.
[۳۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: دینار خالص بی کم و کاست که از زر مغربی ساخته باشند.
[۳۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: دریدن و شکافتن.
[۳۳] و تمييز ظ.
[۳۴] ذکر وحشت، وحشت میآفریند.
[۳۵] مکدر و تیره، ناگوار.
[۳۶] آنچه که منزل و مأوی و خانه و استراحتگاه مردم و اموال آنها باشد.
[۳۷] بخشی از آیۀ ۱۱ سورۀ شوری: همانند او چیزی نیست و اوست که شنوای بیناست.
[۳۸] در پرده و حجاب.
[۳۹] بخشی از آیۀ ۱۱۱ سورۀ نساء: او را با مراد خویش وا میگذاریم.
[۴۰] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مجموع، سراپا.
[۴۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: منقسم به شاخههای مختلف، قسمت قسمت، منشعب.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!