معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو اول – فصل ۱۱ تا ۲۰

جزو اوّل فصل ۱۱

گفتم عجب نیست عرضه کردن اعمال امّت بر نبی علیه السّلام بنگر که چون پاره‌ای راست می‌روم به سوی الله و نزدیک‏‌تر می‌‏شوم به حضرت الله و کارهای مریدان مرا کسان مرا بر من عرض می‏‌کنند و دوستان و دشمنان مرا بر من عرض می‏‌کنند تا جمله سرایر ایشان را و اعطاف صُدور ایشان را می‏‌دانم و چون خیال در دل ایشان می‌‏روم اگر این محل صفای مرا الله از کالبد من جدا کند و از استخوان و گوشت من جدا کند تا همه را بی‏‌این‌ها در الله بینم چه عجب باشد اکنون گفتم که در موضع جست‏‌وجوی دل خود نظر کنم و آن را به الله بپیوندانم تا بینم که الله هر چیزی چگونه مصوّر می‏‌کند و برمی‏‌آرد و گوش آن مصوّر را گرفته باشد و برمی‌‏کشد تا من آن برکشیدن الله را نظاره می‏‌کنم و خویشتن را بیندازم کاهل‏وار و هرچه الله برمی‏‌کشد می‌‏بینم برکشیدن الله را و از خود هیچ صورت نگیرم هماره دست الله را نظر کنم که چگونه مرا از چاه مدر کم و غیر برمی‏‌کشد و همین برکشیدن الله را نظر کنم چیزی دیگر را نظر نکنم به دلم آمد که الله گویم به آن معنی که ای هست‌‏کننده همه چیزها همه را تو هست می‌‏کنی و مکرّر می‏‌کنی اکنون ای الله در هست شدها از مصورات ننگرم در هست‏‌کننده بنگرم جایی که هست‌‏کننده باشد هست شده را کسی چرا نگرد و چه کند. و نظر می‏‌کنم به جمله هست‏‌شده‌‏ها که همه عاجزوارک پیش الله ایستاده‌‏اند و من می‌‏نگرم که هست‏‌کننده ایشان را به رحمت هست می‏‌کند و یا به عقوبت هست می‌‏کند یا بهشت هست می‌‏کند و یا دوزخ و رنج هست می‏‌کند و می‌‏گویم که ای الله چو ادراک من هست کرده توست کجا باشد جز به پیش تو که هست‌‏کننده تویی. ای الله از همه چیزها گزیر باشد هست شده را امّا از هست‌‏کننده هیچ گزیر نباشد یعنی همه را عبد و مملوک حقیقی و مطیع هست کرده است مر هست‏‌کننده را امّا گاهی که کسی که غافل شود از هست‌‏کننده می‏‌بینم که صورت و خیال جمع می‏‌شود و تن ضعیف می‏‌شود یعنی تن و دماغ که موضع ذکر هست‌کننده است چو به غیر مشغول شود می‌‏بینم که حق تعالی او را درد می‌‏فرستد که ای تن بر ما به دل گزیدی که کسی [که‏] از لطافت ذکر ما بازماند لاجرم به درد کثافت غیر ما مبتلا شود وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۱۲

به مسجد رفتم سرم درد می‌‏کرد گفتم ذکر الله چنان می‌‏باید که بگویم که الله مرا فراغتی دهد از درد سر و از همه دردها و از همه اندیشه‌‏ها گفتم چو الله را یاد کنم باید که به هر وجهی که رقّت و خوشی آیدم آن را بگیرم و الله را بدان وجه یاد کنم و از وجوه دیگر که رّقتم نیاید آن را نفی می‌‏کنم از ذکر و دیگر از آن هیچ نیندیشم یعنی از حور و قصور و لرزیدن پیش وی از بیم دوزخ وی، در وقت ذکر الله هیچ از این‌ها نیندیشم دیدم که تصرف الله مرا در کنار گرفته است تا اِهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیم‏[۱] در ذکر الله یادم آمد بر وجه مخاطبه یعنی که الله را می‌‏بینم و می‌‏زارم در پیش او تا از کیفیت و جهات و تصور او هیچ نه‏‌اندیشم و نظر کردن به الله صراط مستقیم آمد زیرا که رنج به آسایش بَدل می‏‌شود تا همچنین مست می‏‌شوم و در عجایب‌ها که الله در ذکر می‏‌نماید فرومی‏‌روم اکنون اگر فروشوم و اگر بالا روم و اگر زیر شوم کجا روم اگر دریا است کیسۀ الله است و اگر آسمان است صندوق الله است و اگر زمین است خزینه الله است. باز چون ذکر آغاز می‏‌کنم نخست بر وجه مغایبه می‏‌کنم آنگاه زان پس بر وجه مخاطبه می‏‌کنم از آن که غایب بوده باشم که به الله آیم و ذکر الله به مخاطبه گویم که ای الله و ای خداوند این گوشت من و کالبد من آستانه در توست و من در آنجا خفته‌‏ام و نشسته‌‏ام و در پیش توم و از پیش تو جای دیگر می‌‏نروم و این کالبد من ای الله کارگاه توست و حواس من منقش توست در پیش تو نهاده‌‏ام تا هر چه نقش می‏‌کنی می‌‏کن ای الله من پیش تو آمده‌‏ام که خداوند من تویی جز تو که را دارم اگر از این‌جا بروم ای الله کجا روم و چه جا دارم تا من آنجا فرود آیم و قرار گیرم چو خداوند من تویی جز تو خداوند دیگر نمی‏‌دانم که باشد وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۱۳

بامداد در مسجد نشسته بودم هر کسی سلام می‌‏گفتند و سجود می‌‏کردند گفتم که ای الله روح مرا بر این‏‌ها عرضه می‏‌کند و روح مرا می‏‌آراید و آراسته بدین‌ها می‏‌نماید. تا ایشان آن آثار الله را می‏‌بینند و مرا سجده می‌‏کنند از دوستی الله اگرچه به ریا و نفاق و سالوس باشد آن هم آرایش الله است و چون خلقان را ساجد روح خود می‏‌بینم شکر الله را زیاده می‏‌کنم و می‏‌بینم که الله روح مرا با روح‌های دیگران گاهی گره‏‌بند می‏‌بندد و گاهی در ایشان می‏‌گشاید و هریکی را در یکی می‏‌آرد و می‌‏دیدم که این همه از حکم حیّ قیوم است و من حیّ قیوم را پیش دل می‏‌آوردم و در زندگی الله و کارسازی وی نظر می‏‌کردم دلم زنده می‏‌شد باز نظر در صفت ادراک خود کردم دیدم که الله طایفه‌ای را در عقوبت سرما و زمهریر بازداشته است و طایفه‌ای را در گرما و نار بازداشته است باز نظر به جهان کردم عالم را مرتب دیدم باز نظر کردم به جهان مؤثِرات و اسباب دیدم باز نظر کردم دریای بی‏‌پایان و ساده دیدم و عدم در یکدیگر زده و دُرّهای منبسط دیدم باز نظر کردم در جهان نه اجزا و نه منبسط دیدم باز نظر کردم این جهان را وَحْدَهُ لَا شَرِیْکَ لَهُ[۲] یافتم باز نظر کردم در صفات‏[۳] بی‌‏نهایتی و بی‌‏غایتی کردم دیدم که هیچ دریا در وی نمی‏‌نماید و ناچیز شود باز نظر کردم طایفه‌ای را در خوشی و در سماع و در شادی دیدم گفتم این‌‏ها بهشتیانند و طایفه‌ای را درد و ناله دیدم گفتم که این دوزخیانند باز نظر کردم حسد و کین و عداوت می‏‌دیدم در بعضی گفتم که باری در پس این‌‏ها نظر کنم تا ببینم که کیست که این‌‏ها را در هوا کرده است و مرا می‏‌نماید الله را دیدم که این‏‌ها را در دست گرفته است و در پیش من می‏‌دارد تا ببینم و این نقش‌ها را در پیش من می‏‌نگارد تا مرا نگار برمی‏‌نهد و می‌‏آراید همان ساعت دیدم که آن درخت خار حسد و عداوت و کین همه در پیش من یاسمن سپید شد و شکوفه و گل شد و فروریزد[۴] در پیش من باز اگر غم و اندوه آیدم می‌‏بینم که آن غم و اندوه و زلف مشکین الله است که بر روی من انداخته است آن را باز می‏‌بینم که برمی‏‌دارد آن را از من گویی که الله این‏‌ها را که می‏‌بینم رهنمون کرده است به عزیز داشت من که نعمت الله‌‏ام و نعمت الله عزیز می‌‏باید داشتن وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۱۴

حسین را گفتم که نَوَرزیدی تا این‌جا که زمین مرده بود و غیر تو بود زنده شد اگر بِوَرزی تا خود را نیز زنده کنی به طریق اولی بود، از زنده شدن غیر که زمین است چنین خوشی‏ات می‌‏آید تا از زنده شدن خودت تا چه خوشی‌هات آید، کار به اندازه توانایی و دانایی است چون قدرت و علم الله را اندازه نیست کار او را هم اندازه نیست این‌‏قدر حیاتت الله داده است اگر بِوَرزی زندگی دهدت که این زندگی در برابر آن زندگی مردگی باشد و این حیات که داری زمینی آمد که نبات او خوشی و ناخوشی و قدرت و علم اختیار[۵] آمد گفتم این باغ و خیارزار و پنبه‌‏زاری که می‌‏ورزی چون از او دورتر شوی هم از باغ و هم آن منافع وی دور باشی و محروم باشی چرا باغی را نورزی که هرکجا بروی آن باغ و آن بوستان با تو باشد اگر در باغ و بوستان غیبی را نمی‌‏بینی باری این باغ و بوستان که از الله در تو می‏‌نماید نظر بکن از آن که هر مزه که در خود یابی و هر جمالی را که مشاهده کنی و هر صورت بستانی را که ببینی این همه آثار از الله است در تو وقتی کم می‌‏شود و وقتی بیش می‏‌شود و وقتی شاخه‌های دیگرگون از تو بیرون می‌‏زند پس سهل چیزی است خوشی این جهان‏ خوابی را ماند که از وی چیزی در بن دندان نمی‏‌ماند امّا از رنج‌هاش طلخی در بن دندان می‏‌ماند خواب هنوز خوش‌‏تر از خوشی‌های این جهان است پس چه جان باید کندن از بهر خوشی که خواب از وی خوش‏‌تر بود پس خوشی‌های این جهان را کم طلب رو به طلب خوشی‌های آخرت آر امّا هر کسی می‌‏گوید که من اعتقادی کرده‌‏ام آخرت را و طالب آخرتم و آن طلب و اعتقاد من کم‏‌وبیش می‏‌شود هیچ شکی نیست که گفتن او نقشی است که بر در گرمابه خود کرده است و لکن جان ندارد و زندگی ندارد اگرچه نقش درخت بر در خانه بکنی ولیکن کیفره آنگاه بری که به مزه میوه‌‏اش اندر رسی امّا هرگاه که در خود اخلاص و اشتیاق بینی و اعتقادی و طلب بینی برای لقای الله نشانش آن است که اَلتّجَافِیْ عَنْ دَارِ الْغُرُوْرِ وَ الِاَنابَةُ اِلی دَارِ الْخُلُوْدِ[۶] بیابی آنگاه بدان که درخت تو زنده است مزه بیابی الا کسی که مزه نیابد بدان‌که اسب صورت در گرمابه دارد جولان نتوان کردن چون گوش را پنبه و سرب بیا کنی آن‏قدر آواز بشنوی ولیکن تمیز حروف و کلمات آن را ندانی نیز هوش را چون به غرور دنیا آکنده‌ای صورت سخن را دانی ولیکن بر معنی‌‏اش واقف نشوی تا آب پاک که نَدم و آب چشم است به کرّات بر وی نریزی آن سیاهی نرود اگر در تنعم و دولت و ناز آن نقش اعتقاد زنده بودی صحابه پاک ایوان‌ها را به کازه[۷] مختصر بدل نکردندی خود بر کوشک نشستندی و انبیا و اولیا علیهم السّلام در خوشی و کامروا بودندی تا هم اقبال دنیا و دولت آخرت به هم حاصل بودی و همه وسوسه‏‌ها از نواست و از توانایی است امّا عاجز را چه وسوسه باشد وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۱۵

می‏‌گفتم در الله متحیّر باشم و از همه اوامر منقطع باشم که تحیّر با تدارک راست نیاید چو الله مستغنی است همه عاشق و محب می‌‏خواهد و بس همه صور شرایع و معاملات و قطع خصومات و حدود و زواجر از بهر آن است تا پاره‏‌پاره محب الله شوم و چنان محب شوم که مرا از خوشی و ناخوشی خود خبر نباشد وقتی که اَلتَّحِیَّات می‏‌خوانم می‌‏خواهم تا همه آفرین‌ها به الله بگویم و همچون عاشقان پیش معشوق خود صدهزار بیت می‌گویم و چون سُبْحَانَکَ[۸] می‌‏گویم می‌‏بینم که سُبْحَانَکَ در جمال الله متحیر شد نیست چنان‌که بر سوم نگاه داشتن کسی نپردازم و هیچ اندیشه دیگر نکنم جز الله پس چون ندانم که ارکان را نگاه داشتن با عشق و محبت الله جمع نیاید و احوال وجود من از ذکر عدم و صور و غفلت و بی‏‌خبری و خواب و غیر وی از جوهر و عرض این همه را دیدم که حجاب است مر رؤیت الله را و این همه را باز دیدم که فعل الله است و الله را دیدم که در یکیِ[۹] خود است پس الله محتجب[۱۰] به فعل خود است اکنون باید که هر جزو من ظاهر خاضع باشد و باطن خاشع باشد و نمی‌‏دانم که مدار تعظیم و عبادت خضوع ظاهر است و یا خشوع باطن است که به‏‌منزله نیت است امّا دیدم که عشق سبکی است و عبادت تعظیم عاقلانه است وَ بَیْنَهُمَا تَنَافی[۱۱] و عشق همچون بوی است از الله و من تکلفی می‏‌کنم و بر خُنوری[۱۲] بسته می‌دارم تا بویش به هر کسی نرود که بدین بوی دردمندان را بسی درمان‌ها باز بسته است اکنون چون الله مستغنی است می‏‌بینم که با هیچ موجودی جنسیت ندارد و موجودات را می‌‏بینم که از الله نیک ترسان می‌‏باشند زیرا که الله خود را تعریف کرد به لفظ مستغنی باز از جهت ترک خوف ایشان را گفت که رحمن و رحیم و هر موجودی را که نظر می‏‌کنم می‏‌بینم که وجود و بقا و فنا و عاقبت او به الله است و الله می‏‌داند که چه خواهد شدن و همچنان می‏‌شود [که‏] او خواهد و هر فعلی که خواهم کردن می‌‏بینم که آن همه به اسم الله موجود می‏‌شود نه به اسم من گویی هرچه من می‏‌کنم و هر فعلی که از من می‌‏آید همه فعل الله است و کردۀ الله است و من همچون اشتر بار کشم اگر به وقت قیامم بار از من بستاند به‌ایستم و اگر به وقت سجود بخواباند بخسبم و به وقت رکوع نیز همچنان و کس چه داند در این بارهای کارها که می‌‏کنم چه چیزهاست و چه عجایب‌هاست و چه قیمت‌ها دارد باز دیدم که الله روح مرا هر ساعتی در چهار جوی بهشت غوطه می‏‌دهد در مِیْ و شیر و انگبین و آب و هر ساعتی جام روح مرا در جوی خوشی فرو می‌‏برد و در جام سر من که دَه گوشه دارد یعنی چشم و بینی و گوش و زبان و باقی حواس را و آن شربت خوشی را از هر جایی بر این‌‏ها می‌‏رساند تا من به کسی دیگر هم رسانم باز می‏‌بینم که همه خوشی من از آب حیات من است چون حیات از آب بهشت که نوع به نوع است و این حیات من زیاده می‏‌شود هم از آب حیات من و راحت من بیشتر می‏‌شود وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۱۶

سُبْحَانَکَ اللهُمّ[۱۳] آغاز کردم دیدم که این را الله می‌‏گوید به من و این صورت تعظیم را الله است که در من هست می‏‌کند تا وهم من قطع می‌‏شود که عبارت از وی الله می‌‏آید و الله است که آن حالت را الله می‏‌گوید و اللّهم می‏‌گوید و سبحانک می‌‏گوید و این به من می‌‏گوید از بس‏که تعجب‌هاست در من و انقطاع اوهام است. اکنون سبحانک اللهم لفظ مخاطبه است هرگز کسی نگوید که دروغ است و مخاطبه نیست و مخاطبه بی‌‏حضور ممکن نباشد چون من نظر به الله می‏‌کنم محو می‌‏شوم و معدوم می‏‌شوم باز چون نظر به عبودیّت خود می‏‌کنم موجودم می‏‌کند گفتم که اِیّاکَ یعنی که اثبات او کنم و نظر به او کنم و بس چون نَعْبُدُ گفتم خود را به عبودیّت ثابت کنم و در وقت ذکر اگر نظر به بندگی و اختیار خود کنم زاری و رقت پدید می‌آید و در ضمن ذکر می‏‌گویم که بندگک توم و گناه‌کارک توم و باز چون نظر به الله کنم و نظر به حکم الله می‌‏کنم اختیارم می‌‏رود و در حیرت می‌‏افتم و رقت می‌‏رود و عجب بین می‏‌شوم. اکنون در وقت ذکر الله نظر به اختیار خود و نظر به بندگی خود می‏‌کنم تا مانده نشوم و چون مانده شدم و از کار فروماندم نظر به الله کنمُ و نظر باز به الله کنم تا عجب‏‌بین شوم به یک نظر بنده‌‏ام و به یک نظر افکنده‌‏ام باز نظر را پاکیزه می‌‏کنم در وقت ذکر زیرا که ملک نظر از آن الله است و الله بر ما ناظر است باز اجزای خود را گفتم چو الله ناظر ماست بیایید تا در تعظیم الله نیست شویم دیدم همان‏‌دم که همه اجزای من گرد بر گرد روح من ایستادند و اقتدا کردند به روح من چنان‌که اقتدا کنند به امام در کعبه و همه محو می‏‌شوند در نماز به حضرت الله و روح من پیری در میانه نشسته و اجزای من مسافران گرد جهان گشته با ریاضت و به نزدیک روح من همه بازآمده و سرها بر زانو نهاده و به وجد مشغول گشته و همه سخن‏‌گویان خموش بوده گویی که آدمی و حیوانات و آب و باد و خاک و شمس و قمر برابرندی در عبادت الله و چنان باید که تعظیم الله مرا جزای مرا خوش‏تر از همه غذاها بود و خوش‌‏تر از همه شراب‌ها بود و مستی آن از مستی همه مسکرات قوی‏‌تر بود باز در روح خود و در موضع علم خود می‏‌نگریستم که این چندین نوع علم من و غیر من از روح‌ها الله چگونه نقش می‏‌کند باید که معیّن ببینم، الله الهام داد که در ادراک مُمَیِّز و دانش و حکمت نظر می‏‌باید کرد تا عجایب بینی باز به نیاز الله را یاد کردم که ای الله می‏‌خواهم تا چگونگی تو را نگاه کنم دیدم که صورت قفص پدید می‌‏آید تا هیچ نبینم گفتم پس صور همچون قفص است که البته این مرغ روح از این‌جای بیرون می‌‏رود. باز دیدم که هر صورت از الله هست می‏‌شود و هم به الله باز می‏‌گردد و نیست می‏‌شود وَ إِلَیْهِ اَلْمَصِیْرُ[۱۴]. گفتم که آخر مقدم بر صور چیزی بود که تا صور از او مرکب شود و رنگ گیرد و منظور شود. اکنون من آن سابقه را نظر می‏‌کنم که هیچ ماهیت ندارد همچنان‌که هیچ عدد بی‌‏یکی نبود هیچ صورت و منظور بی‏‌آن نبود باز دیدم که روح من آفتاب است تا دیوار صور و هوای ارادت نمی‌‏باشد روح من نمی‌‏نماید و تا لوح صور نمی‌‏بود خط و نقش روح من پدید نمی‏‌آید. اکنون ای الله شکوفه روح مرا فراغتی بخش از باد سرد اندیشه آن آدمیان و آن کسان که به ایشان محبت دارم که ایشان در خوشی‌های فسرده خود مستغرقند و از خوشی‌ها و مزه‌‏های من بی‌‏خبرند یا اگر نه ای الله روح مرا بی‏‌خبر گردان تا هیچ‏‌گونه نظرش به ایشان نیفتد نه به خوشی‌شان و نه به ناخوشی‌شان ای الله گل‌برگ شکوفه روح مرا از تابش آن خوشی‌های ایشان نگاه دار تا به باد سرد تولّی و حرمان و مجانبه سیاه و فسرده نگردد وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۱۷

شب برخاستم نظر به ادراکات خود می‏‌کردم دیدم که ادراکاتم چون مرغان دست‌‏آموز به ذات الله می‏‌رفت و پروبال‌شان می‏‌سوخت و اثر آن به دماغ و استخوان‌های من می‏‌زد و سر و دندانم درد می‏‌گرفت و من بی‏‌سُودای الله نمی‏‌شکیفتم و بِدو نمی‏‌رسیدم چون صبح به مسجد آمدم امام قرآن آغاز کرد و از حور و قصور خواندن گرفت یعنی که الله می‏‌گوید اگر مرا دوست می‏‌دارید و دوستی خود را در این‌‏ها ظاهر کرده‌‏ام. غزل دوستی مرا از تخته پیشانی حور عین و آب زلال دل ببرید و مرا در چشمه نوشین این‏‌ها مشاهده کنید و دلبری مرا در این‌ها مطالعه کنید به جمال ذات من نرسید بی‌‏این‌ها و در این جهان این خوشی‌ها را سزای طبع و هوا آفریدم و در آن جهان آن خوشی‌ها را جزای رضا آفریدم تا هر دو جهان چهره‌‏ها را بر یاد دوستی من می‏‌بینند و این همه که در این جهان است رُخ‌های من است و آن همه که در آن جهان است جمال‌های من است. پس دیدها بر صورت‌های الله دارید و به دل در حقیقت‌ها گردید چون قوه گیرید در آن مجالس از دیدن جمال‌های خوبان و کنیزکان من آنگاه جمال من بتوانید دیدن.

دل به روح الله دارید و چشم در صورها به جمال الله دارید.

نظر در ادراک خود می‌‏کردم دیدم که ادراک در من نبود جای دیگر بود و آن آمدن ادراک و رفتن ادراک در ضبط و اختیار من نیست باز دیدم که آن ادراک منم پس مرا الله می‏‌آرد و می‌‏برد و هر زمانی گویی من به الله برچفسیده‌‏ام. هرگاه که الله آمد مرا آورد و من صفت‌الله‌‏ام و هرگاه که الله رفت مرا برد وَ نَفَخْتُ فِیْهِ مِنْ رُوْحِیْ‏[۱۵]. اکنون من فارغ باشم از وجود و تغییر احوال خود چون من صفت‏‌الله‌‏ام در وقت اجل الله یک‏‌بارگی از من برود و در وقت خواب پاره‌ای برود و در وقت خیرگی من و غفلت من که چیزی معین نبود اندکی رود از من باز در وقت ادراک معیّن من همچنان باز الله چون ادراک نماید به من مرا بسیار چیزها معلوم شود فَصَاعِداً[۱۶]. مثال آفتاب که ماه و ستارگان اتباع ویند چون غارب[۱۷] شود جهان ظلمت شود باز چون ستارگان و ماه بپاشند روشن‏‌تر بود باز چون اثر آفتاب پدید آید و بلند شود همچنین روشن‌‏تر شود همچنان من نیز در وقت عدم نیک مظلم باشم باز وقت خواب روشن‏‌تر شوم باز به وقت خیرگی روشن‏‌تر شوم باز به وقت ادراک معیّن خود دیگر روشن‏‌تر شوم به اقبال الله‏ هُدیً لِلْمُتَّقِیْنَ، الَّذِیْنَ یُؤْمِنُوْنَ بِالْغَیْب‏[۱۸] گفتم ای الله من همگی ادراکم و ادراک را بر غیب به تو بربستم و به یاد تو ادراک را صرف کردم‏ وَ یُقِیْمُوْنَ الصَّلَاةَ[۱۹]. یعنی با قامت صلاة ادراک را به خضوع به تو صرف کردم‏ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنْفِقُوْنَ‏[۲۰] و ادراک را به راه تو خرج کردم چون بهترین من ادراک است ای الله همه را مصروف به تو کردم زیرا که خون و ریم و گوشتْ حضرتت را نشاید. از الله الهام آمد که خون و رگ و پی تو را به محل قبول نهادیم و عفو کردیم به برکت انصراف ادراک تو به ما که‏ «إِنَّ اللهَ اشْتَرَی مِنَ الْمُؤْمِنِین»[۲۱] در این بودم که زَین قرآن‏ خواند ناظر معانی قرآن شدم و ناظر صنایع الله شدم اندیشه‌‏ام آمد که در جهان می‌‏نگرم رحمت و لطف و قهر و احسان و انعام الله را نظاره می‌‏کنم به مجرّد این تا چه شود و الله را از این چه حکمت خیزد و از این نظر مرا چه سود دارد. الله الهام داد که چون نظری کنی در جهان صفات ما کمال ما را بدانی و از نعمت‌های من آرزو بری و هوست کند که از من بطلبی و خاضع من باشی و دوست‌دار من باشی و چون در مکاره نگری از عقوبت من ترسان شوی و به هیبت در کار من نگاه‏داری و این کارها مقرون به رضای من باشد و آن کسی که در تجمل آسمان‌ها و زمین‌های من نظر نکند او مردود من باشد این را قهر کنم و آن را بنوازم یکی را برمی‌‏آرم و یکی را فرومی‏‌آرم خافض[۲۲] باشم و رافع[۲۳] باشم و قهّار[۲۴] باشم و مذمّت آلهه‌‏پرستان و ستاره‌‏پرستان را می‌‏گویم تا همه را نظر به وجه کریم من باشد و اگر گویی که این چه حکمت باشد که کریم کار از بهر این کند و حکیم این ورزد گویم خود حکمت جز این کدام را می‏‌دانی و کار از بهر چه کنند جز دوست را نواختن و دشمن را گداختن و تجمل خود را عرضه دادن و طالبان را دوست داشتن و ناملتفتان را مخذول[۲۵] گذاشتن باز می‏‌دیدم که این نظر من اشارت الله است و محض فعل الله است باز دیدم که نظرم چون به دماغ و سرم افتاد به وقت درد کردن گویی که الله در ایشان می‌‏نگرد و همه اجزای من برمی‏‌خیزند و به تعظیم به خدمت الله می‏‌ایستند و به زاری و ناله می‌‏باشند و همچنین اگر نظرم به وقت شادمانی به اجزای من می‌‏افتد می‌‏بینم که همه اجزای من عاشق‏‌وار برخیزند و خدمت الله می‏‌کنند و اغانی[۲۶] تسبیح بر زبان می‏‌گیرند و همچنین نظرم به هر جز وی از اجزای تن من و اجزای جهان که می‌‏افتد می‏‌بینم که زود به خدمت الله به تعظیم قیام می‌‏نمایند باز گفتم که به خود باز روم و هم از خود نگاه کنم یعنی از روح خود نگاه کنم تا از او چه ادراک و چه صفت می‏‌خیزد و به چه پیوندد و چه آسیب می‏‌زند به روح من دیدم که حواس خمسه من از روح من چون پنج جوی می‌‏رفت شیر و انگبین و آب و مِی و من دیدم که این همه از روح من بیرون می‌‏آمد باز نظر کردم که این روح من از کجا روان شده است با چندین شاخه‌ها دیدم که این همه از الله روان شده است و نظرهای خود را و روح خود را و خود را می‏‌بینم که همه از الله روان شده است و جمله روح‌های خلقان را می‏‌بینم با این شاخه‌ها همه از الله روان شده است و جمله جمادات و نامیات[۲۷] و اختیارات و ارادات و قدرت‌ها همه از او روان شده است باز این همه را می‏‌بینم به نور الله و صفات الله و سبحانی الله و چگونگی الله روان شده است‏ وَسِعَ کُرسِیُّهُ‏[۲۸] و می‏‌بینم همه جای کرسی حکم الله نهاده است و در همه چیزها حکم می‏‌کند و می‏‌بینم که پیوسته این صور را در آب حیات می‌‏فرستد وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۱۸

به مسجد رفتم ذکر می‏‌گفتم رشید قبایی را دیدم صورت او از پیش دلم نمی‌‏رفت گفتم دوست و دشمن هر دو ملازم دل‏‌اند، تا با غیر الله بیگانه نشوم خلاص نیابم و دل سلیم نشود گفتم تکلفی کنم و دل به الله مشغول گردانم تا دل به چیزی دیگر نپردازد دیدم که صورت دل پیش نظرم می‏‌آید تا من از او به الله می‌رفتم هم از عرضش هم از اجزاش یعنی از رنگ سرخیش به الله می‌‏رفتم تا ببینم که این رنگ سرخیش و اجزای لعلیش از کجا مدد می‏‌یابد دیدم که هر جزو رنگیش پنج حس دارد و چنگال اندر زده است به الله و مدد می‌‏گیرد از الله و همه اجزای دل همچنین مدد از الله می‏‌گیرد و همه اجزای عالم را می‌‏دیدم از عرض و غرض و هر چیزی که هست از موکلان و خزینه‏‌داران الله همه این مددها را از عقول و حواس پاک می‌‏گیرند، در این عالم همه خیال عقل چون هلال روشن می‌‏بینم که موج می‏‌زنند با دست‌ها و پای‏‌ها و مدد می‌‏گیرند از عالم روح باز در هر خیالی که نظر می‏‌کنم دری دیگر گشاده می‌‏شود لا الی نهایة[۲۹] پس معلوم می‏‌شود که اگر درِ الله گشاده شود چه عجایب‌ها که ببینم اکنون اول از عالم اجزا به عالم اعراض آمدیم و از عالم اعراض به عالم عقول و حواس آمدیم و باز این عالم از عالم ارواح مدد می‌‏گیرد و عالم ارواح از صفات الله مدد می‌‏گیرد و هر عالمی گدای عالم دیگر است دست‌ها باز کرده سائل‏‌وار تا از آن عالم دیگر به کف وی چیزی دهند تا هرچه به حضرت الله نزدیکتر می‏‌شود آن عالم پاکیزه‌‏تر می‌‏شود تا عالم عقل شد و آنگاه عالم روح شد و آنگاه عالم صفات الله شد باز از ورای صفات الله عالم صدهزار روح است موج می‌‏زند و خیرگی می‏‌دارد از خوشی و راحت که در ادراک نیاید لاجرم حضرت الله بی‏‌چون و بی‏‌چگونه آمد اکنون هر جزوی از اجزای دل را نظر می‌‏کنم که چگونه ساده و سوده و گردگرد چون خیال روشن‏ معلق زنان از الله مدد می‏‌گیرد و بقا می‌‏ستاند و من آن را می‌‏بینم باز چون نظر می‏‌کنم که الله نظر مرا چگونه هست می‏‌کند هرآینه می‏‌بینم که نظر من ناظر الله می‌‏باشد عجب است که نظر من طرفی که سوی غیر الله است چو می‏‌بیند درد غیرتش می‏‌گیرد باز چون سوی الله می‏‌نگرد آن درد غیرت نمی‌‏ماند و از آن حبس بیرون می‏‌آید عجبم می‏‌آید از معتزلی که منکر است مر رؤیت الله را گوید تصور الله نمی‌‏توانم کردن پس وجود نبود مر رؤیت الله را گوییم اگر چه تصور نمی‌‏توانیم کردن دلیل آن نبود که موجود نشود زیرا که این نظر ما موجود و مخلوق به فعل الله است امّا نه متصل است به الله و نه منفصل است از الله و جز این دو وجه در تصور ما نمی‏‌آید با این همه موجود است این نظر ما به فعل الله همچنین حقیقت الله و صفات الله موجود است هرچند در تصور ما نمی‌‏آید و همچنین است روح ما نیز، باز وقتی که عاجز شدمی از ادراک الله همین عدم و سادگی و محو می‌‏دیدم گفتم پس الله همین عدم و محو و سادگی است از آن‌که این همه از وی موجود می‏‌شود از قدرت و علم و جمال و عشق پس این عدم ساده حاوی و محیط است مر محدثات را و قدیم است و محدثات در وی چو خاربنی است در دریا و می‏‌گویم ای الله معذوردار که ننمودی خود را به من من سُواَت همین عدم ساده دیدم اکنون مصور روح از مصورات واقع است و هرچه جز مصورات واقع است آن را روح تصور نتواند کردن چنان‌که الله و اوصافه و امور غیب پس آنچه نامصور است محال نباشد وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۱۹

الله می‌‏گفتم بر این معنی که همه اختیار و ارادت و قدرت و فعل الله راست و همه خوشی‌ها در اختیار و قدرت و فعل است، مجبور خود نام با خود دارد یعنی بی‏‌مراد و بی‌چاره و عاجز و بی‏‌مزه هرکه جبری شد او را زندگی نماند چو من ذکر الله می‏‌کنم در الله نظر می‏‌کنم که ای الله مرا اختیاری دِه و فعلی بخش و ارادتی بخش اگر فعل و اختیار بخشید الله مرا خود در آن شکر نعمت می‏‌گزارم و می‏‌باشم و اگر اختیارم ندهد در الله نظر می‏‌کنم که ای الله مختار و مرید و فعّال مطلق توی اکنون به وقت ذکر و تفکر هر خیالی را نمانم که بیرون آید که خیال همچون سخن است و باز خوشی‌ها در فعل و اختیار است دلیل بر آن‌که لفظ جبر در بی‏‌مرادی مستعمل بود باز گفتم که به هر کس سخن نمی‌‏باید گفتن که فروماند پس گفتم در دهان نگرم که چندین‏ پرده است اندیشه سخن را تا از گزافه بیرون نیارم از این پرده‏‌ها آری زبان راه باریک است مر عمل دل را چون این راه را گره زدم بیرون نیاید بازرود سخن مغز دل است که از راه زبان بیرون می‏‌آید و هرگاه که سخن راست بود دل راست بوده باشد مگر سخن چون پل صراط است باریک و تیز، تیزۀ[۳۰] او صدق است که اگر بر کوه نهی بگدازد و باریک که هرکسی بدان راه نیابد به چه قدر که در این راه سخن بر وی بر همان اندازه بر صراط بگذری از عزیزی چیزی باشد راهش را باریک کردن یعنی به خزینه رسیدن دشوار بود که خزینه را پاسبانان و نگاه‌بانان باشد و هم موضع استوار است امّا چو ویرانه باشد آسان توان رفتن عجب چگونه خزینه است بهشت و عالم غیب که همه پُر از کیمیاست که یک ذره از آن کیمیا بر دُرُستِ آفتاب و ماه و ستارگان مالیدند مس وجودشان چون درست‌های مغربی[۳۱] بر نطع آبگون آسمان تابان شد وقتی که الله آن کیمیا را از ایشان بازگیرد همه چون تابه سیاه بیرون آیند.

من در شب چون از خواب بیدار شوم در جمله اجزا و حالت خوش و ناخوش و فکر و ادراک و دل و غیر وی بیرون و اندرون خود و سِرّ مجموع این‏‌ها نظر می‌کنم می‌‏بینم که این همه موجود به الله‌‏اند و از الله هست شده است و در وقت خواب الله مرا استراحت می‏‌دهد و در وقت بیداری آگاهی می‏‌دهد و از بهر آن می‏‌دهد تا او را شناسم و دوست او را دارم و آرزو از او خواهم اکنون هر جزوی از اجزای من می‏‌گوید که اَعُوْذُ بِاللهِ یعنی همه راحت از الله می‏‌خواهم و همه گشاد از روی دید الله می‏‌خواهم و همه امید من و خوشی‌های من به الله است چون مرا از الله یاد آید می‏‌دانم که الله مرا به خود می‌‏کشد و به دوستی و اکرام مرا به خود می‏‌خواند در آن دم روح خود را می‌‏بینم که سجده‌‏کنان و خاضع‏‌وار به حضرت الله می‏‌آید و همه کسوت‌های غفلت و صور را بر خود می‌‏دراند و ضرب می‌‏کند[۳۲] عاشق‏‌وار و همه کارها و جدّها و جهدها و تعظیم و طاعت و رحم و شفقّت خلقان می‌‏ورزد باز نظر می‏‌کنم که این همه مشیّت‌ها و فعل‌های من همه به مشیّت و فعل الله است نه چنان‌که همچو جبری مرده و گستاخ باشم باز با خود می‌‏اندیشیدم بدان‌که روح من معظّم الله است و متفکر کار الله است و می‌‏ورزد تا دوستی الله زیاده شود به هیچ‏‌وجهی نمی‏‌نمود که این احوال مرضیّ الله باشد یا نی الله الهام داد که هرگز دوستی از یک جانب نباشد دوم تقدیر گیر که روح کسی دیگر دربند دوستی تو باشد و دربند آن باشد که تا دوستی تو او را حاصل شود آنگاه دوستی قایم شود پس دانستم این کوشش من در محبت الله همه مرضیّ الله باشد وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۲۰

نظر می‌‏کردم به صاحب‌جمالان و خوبان که الله ایشان را بدین نغزی که آفریده است باز نظر کردم که الله این خوبان را که همچون پردۀ صنع و پردۀ جان گردانیده است تا بدین زیبایی است گفتم چو صنعش بدین دل‌ربایی است تا عین الله چگونه بود باز می‌‏دیدم که ترکیب صورت چون ترکیب کلمات است که به کُن گفتن همه چیز موجود می‏‌شود پس همه عالم سخن باشد که به یک کُن هست شده است چون سخن او بدین خوشی است تا ذات او چگونه باشد پس همه روز گوش می‏‌نهم و این سخن‌هاش می‌‏شنوم و نظر می‏‌کنم این سخن‌هاش را که موجود شده است می‏‌بینم زیرا که من همین عقل تمیز[۳۳] و مدرک و مزه‌ها و خوشی‌هاام و این منی من مرکّب از اجزای جسم نیست بلکه مرکّب از این معانی است و این منی من از کیست از الله است و الله کیست آن‌که این معانی صنع اوست چنان‌که الله را چگونگی نیست صنعش را هم چگونگی نیست گویی که منی و توی ما قایم به توی الله است زیرا که صنع الله است پس من هماره به الله مشغول می‌‏باشم و هیچ‏‌چیز دیگر به الله یاد نکنم که ذِکْرُ الْوَحْشَةِ وَحْشَةُ[۳۴] اگر کمال بینم اَلْحَمْدُ لله گویم و اگر نقصان بینم اِنَّا لله گویم اگر کسی گوید که مرا از الله مزه نیست گویم که به وقت فراق پدید آید که مزه بوده است یا نبوده است باز می‏‌دیدم که سمع و بصر و فعل الله بی‏‌چون است از آن‌که شکل و صورت از حدّ سمع و بصر و فعل نیست از آن‌که صورت و شکل به یکدیگر متناقض و متنافی‌‏اند و سمع و بصر و فعل باقی است و عرضیّت و شکل و صورت، عدم و نقصان این هر سه است و جمالی و نغزی و عشق نیز معانی‏‌اند که عرض عدم او باشد و شکل و چگونگی مُنَغِّص[۳۵] عشق و جمال باشد هرکجا که عشق و محبّت به کمال باشد از چگونگی بیان نتوان کردن و هرگاه که چگونگی آمدن گرفت عشق و محبّت رفتن گرفت و جمال کم شدن گرفت پس چون فعل و صفات و جمال الله کمال آمد الله را چگونگی نباشد پس الله صورت‌ها و جمال‌ها را و چگونگی‌ها را ربَض[۳۶] و دایره هستی خود گردانیده یعنی جمال‌ها با چگونگی چون شوره خاک ربَض آمد فرو ریزان، این‏‌ها به جمال و فعل و صفات الله چه ماند که‏ لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ وَ هُوَ السَمِیْعُ الَبَصِیْرُ[۳۷] پس الله محتجب[۳۸] آمد به شکل و صور و چگونگی اکنون اگر عارفی آهی کند او را مگو چرا آهی کردی که او هیچ بیان آن آه نتواند کردن از آن‌که آن آه از جمال بی‏‌چون بود پس چگونگی چون بود آه را و اگر اشک از چشم می‌‏بارد از بی‏‌چون می‏‌بارد تو از چونی‏اش مطلب من نیز به وقت تذکیر چون نظر به الله و فعل الله و جمال الله می‏‌کنم آهی می‌‏کنم و مریدان را می‏‌گویم که شما نیز آهی کنید و مپ‌رسید از چگونگی این آه وقتی که خاموش کنم از ذکر الله و از آه کردن و اندیشه زمین و شکل آسمان و غیر وی پیش خاطرم می‌‏آید گویی که الله روح مرا و معرفت مرا مرگ داد و با زمین هموار کرد و باز چون روح مرا به روح و ریحان و معرفت گشاد داد گویی که مرا از زمین قیامت حشر کرد و حیاتم داد بعد از مرگ اکنون هر ساعتی مرا اندیشه است خوب و به سبب هر اندیشۀ خوش مرا حشری‌ست باز چون الله می‏‌گویم خدایی و صفات کمال الله و آثار صنایع و عجایب او مفهوم و مشاهد من می‏‌شود و چون الله می‏‌گویم می‌‏بینم که الله گفتن من از ورای آواز و حرف‌های من است و واسطه بین الله همان پردۀ آواز است بدان تُنکی. اکنون واسطه میان الله و میان وجود عالم و اجزای جهان و میان من و فکر من همان پرده تُنک بیش نیست که آواز است. و الله را می‌‏بینم که از پس آن پرده تصرّف می‌‏کند در همه اجزای جهان باز گفتم که در خود نظر کنم تا از روی اجزا و احوال و افکار خویش الله را ببینم دلم به صورت مریدان می‏‌رفت گفتم همه خوشی‌های ایشان بدان نمی‌‏ارزد که مرا از نظر کردن به الله باز می‌دارند همچون خاشاک می‌‏شوند در این چشمه گرم نظر من. الله فرمود که چون تو به سبب مدد دوستی ایشان به حضرت ما رغبتی می‏‌کنی تا مایه ایشان بری ما نیز تو را به نزد ایشان بازمی‌‏فرستیم تا به ایشان مایه برسانی‏ نُوَلِّهِ مَا تَوَلَّی‏[۳۹] باز در افکار و احوال خود فرورفتم چنان‌که کسی در زر نگاه کند تا گوهر ببیند همچنان در سرجملۀ[۴۰] خود نگاه کردن گرفتم تا ببینم که این سر جملۀ من کجا به الله می‏‌رسد هرچند بیشتر می‏‌رفتم چون شاخ شاخ[۴۱] در یکدیگر روشنایی می‏‌دیدم تا فروتر می‌‏رفتم چه عجایب‌ها می‏‌دیدم که بوده است و هر آینه این روشنایی‌ها و این احوال که دیده می‏‌شد از آثار صنع الله همچنان محسوس و معیّن مشاهده می‏‌کردم و می‏‌دیدم چنان‌که روز را می‌‏بینم اگر این مشاهده را انکار روا دارم انکار روز را روا داشته باشم.

اَللهُ اَکْبَرُ گفتم یعنی از آنچه من الله را می‏‌شناسم و می‏‌دانم از آن بزرگتر است و بزرگوارتر است و ملک او از آنچه مصوّر من است بیشتر است و برتر است گویی الله الله گفتن من همچون دانه است مر جمله موجودات بی‏‌نهایت را که صدهزار شاخه‌های گل‌های مختلف برآید که برگ‌هاش عقل و تمیز است و قدرت است.

اکنون الله حیّ است و همه نغزی‌ها از حیات است هر جزوی از اجزای جهان که کسی را ناخوش نماید از روی میّتی است و جمادی است و نامی است امّا از روی حیات همه نغز باشد و نود و نه نام الله عین الله است همه مهربانی‌ست و همه کَرَم است و همه حیات است امّا محجوبان را همه قهر است وَاللهُ اَعلَم.

 

—–

[۱] آیۀ ۶ سورۀ فاتحه: ما را بر راه راست استوار بدار.

[۲] تنها و بی‌شریک است.

[۳] باز نظر در صفات ظ.

[۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: فرو ریختن.

[۵] و اختيار ظ.

[۶] بخشی از حدیث پیامبر اکرم (ص): دوری گزیدن از خانۀ غرور، و بازگشت به خانۀ جاویدان.

[۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: خانه خرگاهی که از چوب و نی و علف سازند.

[۸] پاکا که تویی.

[۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: وحدت، احدیّت.

[۱۰] پنهان، در حجاب.

[۱۱] بین آن دو منافی است.

[۱۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح و ضمّ اوّل کاسه و ظرف.

[۱۳] خدایا پاک که تویی.

[۱۴] بخشی از آیۀ ۱۸ سورۀ مائده: سیر بازگشت به سوی اوست.

[۱۵] بخشی از آیۀ ۲۹ سورۀ حجر: در آن از روح خود دمیدم.

[۱۶] و بالاتر، و بیشتر.

[۱۷] غروب.

[۱۸] بخشی از آیۀ ۲ و ۳ سورۀ بقره: راهنمای پرهیزگاران است، همان کسی که به غیب ایمان دارد.

[۱۹] ادامۀ آیۀ ۳ سورۀ بقره: و نماز را برپا می‌دارند.

[۲۰] ادامۀ آیۀ ۳ سورۀ بقره: و از آنچه روزیشان داده‌ایم، انفاق می‌کند.

[۲۱] بخشی از آیۀ ۱۱۱ سورۀ توبه: خداوند جان و مال مؤمنان.

[۲۲] پست و خوار کننده. لغت‌نامه دهخدا: از نام‌های باری تعالی، خداوند به این نام از این جهت مسمی شده است که پست دارنده و خوارکنندۀ جباران و فراعنه می‌باشد.

[۲۳] بلند کننده، بالابرنه، از نام‌های باری تعالی.

[۲۴] چیره و غالب، انتقام‌گیر، از نام‌های باری تعالی.

[۲۵] سرافکنده.

[۲۶] لغت‌نامه دهخدا: سازهایی که بدون نفخ و دم نواخته می‌شود مثل چنگ و رباب و امثال آنها.

[۲۷] نباتات، گیاهان.

[۲۸] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: کرسی وسیع او.

[۲۹] نهایتی ندارد.

[۳۰] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: دم شمشیر، تیزی.

[۳۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: دینار خالص بی کم و کاست که از زر مغربی ساخته باشند.

[۳۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: دریدن و شکافتن.

[۳۳] و تمييز ظ.

[۳۴] ذکر وحشت، وحشت می‌آفریند.

[۳۵] مکدر و تیره، ناگوار.

[۳۶] آنچه که منزل و مأوی و خانه و استراحت‌گاه مردم و اموال آنها باشد.

[۳۷] بخشی از آیۀ ۱۱ سورۀ شوری: همانند او چیزی نیست و اوست که شنوای بیناست.

[۳۸] در پرده و حجاب.

[۳۹] بخشی از آیۀ ۱۱۱ سورۀ نساء: او را با مراد خویش وا می‌گذاریم.

[۴۰] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مجموع، سراپا.

[۴۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: منقسم به شاخه‌های مختلف، قسمت قسمت، منشعب.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *