معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو اول – فصل ۴۱ تا ۵۰
جزو اوّل فصل ۴۱
إِنَّ الَّذِیْنَ کَفَرُوْا وَ یَصُدُّوْنَ عَنْ سَبِیْلِ اللهِ.[۱] ای یمنعون عن طاعة الله. وَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ الَّذِیْ جَعَلْنَاهُ لِلنَّاسِ[۲]. خلقناه و بیّناه للنّاس کلّهم، لم نخصّ به بعضا دون بعض، سَوَاءً الْعَاکِفُ فِیْهِ وَ الْبَادِ[۳]. سواء فی تعظیم حرمته و قضاء النّسک فیه الحاضر والذّی یاتیه من البلاد. احوال هر کسی را سبب سعادت وی گردانیدهاند و سبب خذلان وی گردانیدهاند هم در این جهان و هم در آن جهان. چنانکه آن سید بامداد دو کلمه دعا از سرشکستگی گفت همه چیزیش دادند پس مبدأ حالت نظر است و تمامش آن است که در هر دو جهان آشکارا شود آنچنانکه در بارگاهی بانگ برآید و کو کویی[۴] درافتد که فلان کس نام زد[۵] سیاست است یعنی آن نظر اوّل که به بدی میکند کسی آن نیز همچنان است که بانگ و کو کو میکنند و آن نظر فعل توست و منظور فیه فعل تو نیست و این فعل تو را سبب جزای تو گردانیدهاند و اگر ناگاه نظر تو بر بدی افتد تو را بدان نگیرند که النَّظْرَة الْاُولَی لَکَ وَ الثَّانِیَةُ عَلَیْک[۶] امّا اگر نظر به مداومت کنی که فعل توست بر تو بگیرند اکنون چون نظر بد کردی آن کو کویی است که تو را نام زد عقوبتی کردند حالی، و از اثر آن نام زد بر دلت تیرگی بیفتد همچون شکل دلتنگی اگر همان حالت در تو باشد به آخر ابر شود و پژمردگی در تن تو و در دین تو پدید آید و پوست تو دگرگون گردد و آن حالت باقی ماند و تن تو در بدیها خو کند و دل سیاه شدن گیرد همچنین تا پدر مرگ ظُلُمَاتٌ بَعضُهَا فَوْقَ بَعضٍ[۷] حجاب بر حجاب و پلاس بر پلاس شود و این حالتها پیش از مرگ به اختیار تو چنین گردد و بعد از مرگ به حکم خاصیت این پلاس محسوس شود و چون به منکر رسد گرز شود و در گور قرین تو شود و در عرصات زنجیر و در دوزخ نار شود و اگر چنانکه نظر کردی به بدی و نامزد عقوبت شدی امّا پشیمانیت آمد از آن نظر از اندرون بارگاه احبّه ملایکه و عقل [و] تمییز جمع شدند و تو را تلقین کنند بر عذر خواستن به جمله کلمات عاجزانه و بیچارگانه چنانکه به آدم که فتَلَقّی آدَمُ مِنْ رَّبَّهِ کَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَیْهِ[۸]، رَبَّنَا ظَلمْنَا[۹] تا آن نام زد عقوبت را و آن گفتوگوی را از تو دور کنند و آن تیرگی را از روی دل تو ببرند و همچنین اگر آن حالت و آن نظر تا عمل کردن بیاعتقادانه انجامیده باشد و لباسهای سیاه زیر یکدیگر بر دل تو پوشانیده باشند باز نیکوگویان و عذرخواهان پیش از غرغرۀ مرگ در میانه آیند و تو را آزاد کنند ولکن بدانقدر بدنامی فاش گشته باشی و بیمراد مانده باشی و از پایگاه افتاده باشی باز اگر خواهی تا به سر آن منصب بازآیی دیر باشد اکنون چو معلوم شد که همین حالت نیک را خلعت مردم گردانیدهاند و همین حالت بد را خذلان و عقوبت وی گردانیدهاند و آن دو حالت گردان است و منشأ او از دو درگاه نهادن است یکی درگاه آرزو و هوا و یکی درگاه فرمانطلبی و رضای الله هرگاه بدان درگاه رفتی نامزد خلعت باشد تو را و اگر گردان میباشی نامزد و خلعت تو گردان میباشد تا پایان بر یکی نامزد مفرد[۱۰] مانی و آن مؤکّد شود به مرگ یعنی یا برآویختند تو را یا زود منشور أَلَّا تَخَافُواْ وَ لَا تَحزَنُواْ[۱۱] نبشتند تو را وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۴۲
قَالَ الَنَّبُّی عَلَیْهِ السَّلَامُ اَوَّلُ صَلَاحِ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِالزُّهْدِ وَ اَلْیَقِیْنِ[۱۲] گفتم در چیزی که آدمی به گمان باشد باز بیگمان شود به اسباب و استدلال آن را یقین گویند از بهر این معنی است که الله را یقین نگویند که او منزّه است از گمان، یقین آن است که معنی بیگمان بر در دل ایستاده باشد و چون نظر خواهد که محبوس شود بر راحت حالی و بر دنیا از مجامعت و فرزندان و منال و جاه آن معنی رها نکند تا نظر بر اینها بنشیند بگوید که در این منزل اگرچه سبزه و آب روان میبینی فرونایی که دزدان از پس تو نشستهاند تو را اگر لقمه در دهان باشد و شربت آب در کف دست باشد هنوز خوشی آن به حلقت فرونرفته باشد که دزدان بیرون آیند و غارتت کنند تا آن بر تو تلخ شود و آن معنی تو را هر دم میگوید که تو در این منزل و در این تاریکی به خواب چه میشوی چون بیدار شوی و تاریکی برود جامه وجودت را همه پر حَدَث رنج خواهی دیدن و آن معنی البتّه نظر تو را خیره و سرگردان میدارد تا از سررشتۀ این جهان گسسته دارد و از روی آخرتش گشاده و روشن دارد و یقین چون دایگان ایستاده باشد و کنارهای چادر نظر تو را در هوا میکند تا بر زمین قصور دنیا ننشیند چنانکه حوران بهشت دامن چادرهای زنان به صلاح را در بهشت و زلفهای ایشان را بر طبق سیمین نهاده باشند تا بر شاخ زعفران و مشک اذفر[۱۳] آسیب نزند اینچنین یقین عجب به چه حاصل شود به عبادت الله حاصل شود که وَ اعْبُد رَبَّکَ حَتَّی یَأْتِیَکَ الْیَقِیْنُ[۱۴] و عین الیقین بدانکه چشم دیدن است تا بیگمان شوی و آن پدر مرگ بود و علم الیقین بعبادة الله حاصل شود اکنون آدمی شایستۀ خیرات و عبادات آنگاه گردد که او رغبت به دنیا نکند یعنی نگرش او در هر کار از بهر رضای الله و فرمانبرداری الله باشد و اینکه از بهر فرمانبرداری الله میکنی و رضای الله میطلبی و آن را میخواهی این طلب تو و این خواهش تو دریچهایست از نشیمن بلند و رشتهایست که تو را از آن دریچهها بالا میکشد و آن رشته متقاضیست که حامل نظر توست و آن دریچه در پرده غیب است بایست[۱۵] تا وقت اجل آن دریچه را بگشایند و این مرغ روح تو را که نظرش بدان دریچه است در آن دریچه برند تا چه باغها و رواقها که بیند و چه حور[۱۶] و قصور که بیند و هیچ آدمی نیست که او را معشوقهای در عالم غیب نیست یا از دریچهای و حورایی و عینایی و یا از درکهای و مالک دوزخی و بوی آن معشوقان به مشام روح آدمی میرسد و او را در طلب میآرد تا او را وسیلت بود به آن معشوقه و همچنانکه آن مرغ از لانۀ خود گم شده باشد به هر سوراخی برمینشیند و باز برمیخیزد و میطلبد مقام خود را و چنانکه بوی یوسف آمده بود به مشام یعقوب اکنون چون تو خود را رغبتی دیدی به الله و به صفات الله میدان که آن تقاضای الله است تو را و اگر میلت به بهشت است و طالب بهشتی آن میل بهشت است که تو را طلب میکند و اگر تو را میل به آدمیست آن آدمی نیز تو را میطلبد که هرگز از یک دست بانگ نیاید وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۴۳
وَالَّذِیْنَ جَاهَدُوْا فِیْنَا[۱۷] گفتم دهقان و کمانگر و بازرگان و هر پیشهوری که هست چون متأمّل دقایق پیشۀ خود نباشد و شب و روز در اندیشۀ آن نباشند ایشان را از آن کار بهره نباشد چون کار این عالم سرسری نمیباید کردن که سرسری حاصل نمیشود مسلمانی را نمیدانم که چنین کار پسمانده است که سرسری حاصل شود عجب مسلمانی نامی ندارد شرفی ندارد عاقلان آن را اختیار نکردهاند اهل او خوار بودهاند چگونه است اینکه او را چنین طاق برنهادهای و عقل [و] تمییز در کارهای دیگر چنین خرج میکنی آخر در آن کارهای دیگر میکوشی اگر چه نانت نباشد و خوشدل میباشی که من خود چنین دقایق در این پیشۀ خود میدانم عجب اگر مجاهده در اسلام کنی تو را در آن گشایشی ندهیم که تو خوشدل باشی چندین مجاهده در این کارهای دیگر میکنی اگر بهر توشۀ راه آخرت کاری نمیکنی همه به وقت مرگ پدید آید که بادی بوده است و هیچ حاصل ندارد و تو چندین جانکندهای در وی و اگر مجاهده از بهر توشۀ راه آخرت است آنچه مقصود است چگونه سرسری میداری و آنچه وسیلت است چنین نگاه میداری اکنون تو نشست و خاست[۱۸] و خرید و فروخت و کاری که میکنی از بهر امید راحت آن جهانی میکنی که عمر هیچ نیست مگر که متّقی باشی و یا حالتی باشد که تو را به تقوی نزدیک کند که وَالْعَاقِبَةُ لِلِّمُتَّقِیْن[۱۹] پس بیا تا غنیمت شمریم آن حالت را و آن دم را که از بهر رضای الله آریم و همچون تخمی دانیم که در خاک اندازیم و در آن سعی میکنیم و هر ساعتی دل بر آن مینهیم تا روزی ببینیم که چه بردارد پس در دل هرکسی که به آرزوی رضای الله باز شود و آن آرزوی او رسول خوشی عالم غیب است که او را آگه میکند از خوشیهای خویش تا در آن عالم چون برود دَرِ آرزوها برای او بگشایند که آن را نه چشم کسی دیده باشد و نه بر دل کسی گذشته باشد مَا لَا عَیْنٌ رَأَتْ وَ لَا اُذْنٌ سَمِعَتْ وَ لَا خَطَرَ عَلَیَ قَلْبِ بَشَرٍ[۲۰]، یَوْمَ تَمُوْرُ السَّمَاءُ مَوْراً[۲۱] رقعۀ[۲۲] طبع تو را در خریطۀ[۲۳] کالبد تو نهادهایم تا هر ساعتی خطوط خوشیهای عالم غیب ما میخوانی آنچه در لوح محفوظ ثبت کردهایم که چند عدد مهمان به جایی فرو خواهیم آوردن از آنجای به عالمی دیگر نَقلشان خواهیم کردن آنگاه این سرایچه را ویران کنیم و سرایچهای دیگر بنا کنیم تا ایشان را در آنجا مهمانداری کنیم تا ایشان هم در آنجا قدر خود بدانند که به چه ارزند و شایسته فروآوردِ کجااند و بیادبی و باادبی خود بدانند بَلِ الْإِنْسَانُ عَلَی نَفْسِهِ بَصِیرَةٌ[۲۴] در این میان نورالدّین آه کرد و بگریست آن یکی دیگر در روی افتاد میگریست و دیگران گریه برداشتند و گریه بر من نیز افتاد که حال ما چه خواهد شد و هم بر آن ختم کردیم وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۴۴
مِّنَ الْمُؤْمِنِیْنَ رِجَالٌ صَدَقُوْا[۲۵] گفتم که بیمدل[۲۶] کژرو و دروغگوی باشد و صادق مرد راسترو و راستگو باشد مِّنْ قَضَی نَحبَهُ[۲۷] قضای نَحب خود کردند و دَرِ حلق از کلید تیغ گشادند و بعضی گرویدگان منتظر میباشند تا هم بدان طریق به آخرت روند اکنون ای جمع در خود نظر کنید که چه چیز را منتظر میباشید خِتَامُهُ مِسْکُ[۲۸] یعنی اهل بهشت طبع لطیف دارند و باهمت باشند شراب با مهر خورند دست و پا بزده و نیمخورده نخورند پس هیچ دون همّت راه آخرت نرود، تا به حالتی نباشد که ملک جهانش به چشم نیاید او راه آخرت نگیرد، آن گلخنی باشد که در میان چنین گلخن تن پرحَدت میل به شراب خوردن کند مؤمنان را گفتند دریغ باشد که در تغار سگان آب دهیم اندک مزه در نعمتها و شرابهای جهان از آخرت نهادیم از برای نشانی دوستان و حسرت دشمنان که دوستان استوار میکنند راه معرفت و احسان ما را امّا آلایش ناخوشی و تلخی و پلیدی با این مزه یاد کردیم از آنکه نصیب سگان است شما که در این جهان از گِلیت رخساره چو گُل دارید آنها که در بهشت از گل رویند دانی رخسارشان چگونه باشد. إِنّا أَعطَیْنَاکَ الْکُوْثَرَ[۲۹] یعنی همه چیز را ما میدهیم از خوشیها و خوبیها امید همه به من آرید اگر شهوتتان بمرده است شهوتتان دهیم و اگر آرزو را نمیدانید که چگونه باشد آرزوتان دهیم و اگر عشق را نمیدانید عشقتان دهیم.
چندین آژنگ[۳۰] ناامیدی را در پیشانی مه آرید آن چوب خشک اگرچه آژنگ ناامیدیها پرده بر پرده بر پوست او افتاده است امّا چون فصل بهار میآید تازگیاش میدهیم بر لوح آلوده جسمت که در رحم مادر بود نقش آرزوها را به قلم تقدیر ثبت کردیم اگر تخته سینهات محو شود بار دیگر توانیم ثبت کردن و اگرچه تخته را بشویند بار دیگر استاد تواند نبشتن اگرچه عقیق سنگ است ولیکن او را قابل نقش گردانیدهایم. اکنون تا ابد این آب حیات آرزوها را پایان نیست و انبیاء علیهم السّلام بدیدند که آب حیات آرزوها که الله دهد آن را پایاب[۳۱] نیست و کرانه نیست و زبر آن آرزوها آرزوی دیگر و حیات دیگر هست لا الی نهایه[۳۲] و خَالِدِیْنَ فِیْهَا أَبَداً[۳۳] عبارت از آن حالت آمد اکنون قرار بر آن شد که چون من مرد آخرتیام و ملک آن جهان میطلبم و پادشاه آن جهانم از خلقان نیندیشم و غیظ و غضب ایشان را به دل خود راه ندهم وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۴۵
یَا أَیُّهَا الَّذِیْنَ آمَنُوْا اصبِرُوْا وَ صَابرُوْا وَ رَابِطُوْا[۳۴] یعنی صبر در جنگ تن و قهر نفس و صَابرُوا ثبات در حزم و رَابطُوْا دست از جنگ او نداری تا فلاح[۳۵] یابی اکنون با دشمن اندرون و دشمن بیرون از بهر این باید جنگ کردن امّا با دشمن بیرون از بهر این جنگ کن تا اندرون تو سلامت ماند با مطلوب و چون عداوت از اندرون میآید جنگ و مجاهده با او اولی باشد و این جنگ را قویتر باید کردن رَجَعنَا مِنّ اَلْجِهَادِ الْاَصغَرِ اِلَی اَلْجِهَادِ الْاَکْبَرِ[۳۶] و این جنگ با این دو دشمن در اندرون و بیرون از بهر مطلوبیست و تو آن مطلوب را باش در این بودم که روی به نَفْس نهادم و گفتم تا ببینم که بیخ او کجاست تا آن بیخ را بِبُرم و هر مهمّی که بیخ نفس بدان تعلّق دارد آن مهمّ را ویران کنم و از هر کجا که نفس سر برآوردی پارهپارهاش میکردم همچون صورت سگ و دندانهاش را میشکستم باز ساعتی بر شکل خوکش میدیدم سیخهای آهنین در شکمش میخلیدم و پارهپاره و ریزهریزهاش میکردم چنانکه هیچ نماند چون بخفتم سبزهها و خوشیها و راحتها میدیدم در خواب و چون بیدار شدم سورّ تَبّت[۳۷] پیش دل آمد بخواندم گفتم مگر اَبولَهَب نفس من است که چنین لَهَبی در من میزند مَا أَغْنَی عَنْهُ مَالُهُ وَ مَا کَسَبَ[۳۸] چندین علم و حکمت این بلای لَهَب را از ما بازنداشت وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةُ الْحَطَبِ[۳۹] آن بیخ اوست که اندکاندک جمع شود از او فِیْ جِیْدِهَا حَبْلٌ مِّنْ مَّسَدٍ[۴۰] باید که رسنی در گردن نفس کنم و به هزار رسواییاش برآویزم وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۴۶
سؤال کرد که دوستان را چندین بلا چگونه میدهد که اَشَدًّ البَلاءِ عَلَی الْاَنْبِیَاءِ[۴۱] گفتم که بلا به معنی نیکویی باشد اگرچه به ظاهر مبیّن رنج است یعنی بر تن رنج نماید ولیکن دل به زیر آن رنج خندان باشد همچون ابر بهاری که او همی گرید و گُل همی خندد همچنانکه تنشان چون از روی ظاهر از دنیاست و دنیا سرای بلاست لاجرم بلا بر تن فرومیآید امّا دل چون آن جهانی بود در ریاض خرّم [بود] باز تن چون از حساب مُردگان است شادی را سزاوار نبود و دل چون موضع دریافت است شادی نصیب او بود باز آن همه بازگونگی از اهل دنیاست که ایشان شادی را به تن آرند و غم را به دل نهند امّا آن دلقپوش مخلص را بینی که دل را چو بستان خندان دارد آری هماره دیوار بستان دژم باشد یعنی دیوار کالبد ظاهر اهل دنیا روشن و تازه چو برف باشد و در زیر همه شکوفههای فسرده باشد امّا دل چو جای دریافت است چون به خوشی آن جهانیاش صرف کردی رنج کجا باشد او را از ملک همّت که دارد ننگ آیدش که اندیشۀ ملوک دنیا به خاطرش آید بدان که اخلاص دو بال دارد و هر دو بالاش [را] پرهاست یک پرش محبّت است بر پنج نماز و یکی روزه داشتن و زکات دادن و بر عیال خود نفقه راست داشتن و غیر آن از فروض و آن یکی بال دیگر [پرها] دارد یکی دشمن داشتن اهل کفر و ناساختن با اهل معصیت و نهی منکر کردن و قتال کافران کردن.
زنان در وقت صحابه ریسمان ریستندی که شکالهای اسب کنید تو اگر بشنوی که زن تو دست و پای میجنباند در کار دین از قلم مرجانی زبان و از مداد نفس بر صفحۀ هوا اوّل این را نقش کنی در عهدها که با دوستان من دوست باشی و با دشمنان من دشمن باشی نانش نیاری دادن که نباید از او فتنه آید ای بیحمیتان اهل سراغج[۴۲] با دستار و کلاه تو زیادتی میکند تو نه حمیّت دین داری و نه حمیّت آخرت آتش اندر زن مالی را که مدد اهل کفر و ظلم شود.
سؤال کرد که دوستی و دشمنآذگی[۴۳] در حقّ حق چگونه باشد گفتم کسی که حق نعمت تو نشناسد و تو در حق او نیکویی کرده باشی و امر تو را به هیچ نگیرد و با مخالفان تو یار شود و تو را ناسزا گوید و سبک دارد این را دشمنآذگی گویند باز این رنجیدن تو اثر و میوه این دشمنآذگی[۴۴] است نه از حد دشمنآذگی است این اثر در حق خداوند صورت نبندد امّا اثر دشمنی باری استحقاق دوزخ است و همچنین دوستی فرمانبرداری و تعظیم [و] ثنا گفتن باشد و اثر آن در حق تو خوشدلی باشد امّا آن خوشدلی نه از حد دوستی بود امّا دوستی در حق باری اثرش استحقاق خلعت بهشت باشد دوست حق را چگونه یاد از بهشت و دوزخ آید گفتم بهشت کمال همه تواناییهاست و کمال همه دانشهاست و کمال همه خوشیهاست و کمال مزۀ دوستی است و دوزخ کمال همه رنجهاست پس دوستی جزوی آمد از بهشت و یا اثر بهشت وسیلت آمد به دوستی پس دوستی بیاو نبود و باز دوزخ تازیانه است که تو را میزند تا به دوستی رساند پس هر دو طرف دوستی میرویاند وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۴۷
إِنَّا فَتَحّنَا لَکَ فَتْحاً مُبِیْناً[۴۵] شما درهای غیب را بزنید تا ما گشاییم آخر سنگ خارا را توانستیم شکافتن و آب خوش از وی پدید آوردیم و آتش از وی ظاهر کردیم چون تو طالب باشی دل سنگین تو را هم توانیم شکافتن و از وی آتش محبّت و آب راحت توانیم ظاهر کردن آخر بنگر که خاک تیرۀ پیکوب کرده را بشکافتیم و سبزۀ جانفزا رویانیدیم و پیدا آوردیم همچنان از زمین مجاهدۀ تو هم توانیم گلستان آخرتی ظاهر کردن و پیدا آوردن آخر بدین خوان کرم ما چه نقصان دیدۀ که چنین نومید شدۀ اللهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ[۴۶] یعنی چو الله یکیست تقدیر او برآید و بس تو دل به الله نِه و این تدبیرهای آرزوها را از کتفهای خود بیرون انداز و برو و این بیخکهای مرادها و پیشنهادها را از خود بتراش و از هرچه میترسی که بیاید آمده گیر و این شیشۀ وجود را شکسته گیر چو همچنین خواهد شدن پس مشغول شدن به حضرت باری اولی بود.
سؤال کرد که کریم چون چیزی بدهد بازبستاند نان داد بازستاند جان داد بازستاند گفتم اگر پدر درستهای زر و سیم را بیارد و پیش دختر و پسر بریزد و گوید که این از آنِ شماست و باز از پیش ایشان برگیرد تا به جایی نهد و ایشان بگریند که چرا از پیش ما برداشتی و بازبردی پدر گوید از بهر آن برمیدارم تا روز جهاز و عروسیتان بباشد اگر همین ساعت شما را بدهم به ناجایگاه خرج کنید و آن روز که بایستتان شود شرمزده و با تشویش بمانید کرم این است که از پیش شما برگیرم نه آنکه کار را به شما مهمل فروگذارم و دیگر آنکه شما را در این حجره به مهمانی فروآوردهایم چون یگانگی ورزیدیت به سرای خاص برم و در آنجایتان ساکن گردانم اگر شما را دادیمی همه را تلف کردتانی و ربایندگان ربودندی و به غارت بردندی و به هوا و آفتاب سوخته شدندی و از سرما فرسوده گشتیدیتی پس کرباسها را در آن عیبۀ[۴۷] پمدانه[۴۸] نهادیم و ابریشمین را در گنجینۀ تخم پیله نهادیم تا اگر دزدان این را ببرند کلید آن گنجینه را بازنیابند که ببرند و آن قفل را نتوانند که بگشایند.
جزو اوّل فصل ۴۸
موّفق پرسید که که رجب چه باشد و یا رجب را اصمّ چرا گفت گفتم رجب درخت گل صدبرگ است امّا رجب به سر زبان تو چون ربابک کلکین[۴۹] است که به دست بچگان است مردی دهقان چون دربند کشت و درود باشد قدر زمین خوش را بداند امّا مردی که در آن کار که کشت و درود است چیزی نداند او را چه زمین شوره و چه زمین خوش مردی هواشناس باید تا فرق کند میان هواها و معتدل را از غیر معتدل جدا کند بر لب دریا بار نظّارهگیان نشسته باشند و غوّاصان سنگ و دُر برمیآرند تفاوت به نزد ایشان سهل نماید امّا بازرگانانی که از دوردست آمده باشند آن تفاوت دُرها را میدانند و خوششان میآید صدف که قطرۀ آب میگیرد در آنجا خداوند حالِ آن آب را میگرداند تا دُر میشود پردهگیان با جمال باید که آسیب آن دُر چون با گوش و بناگوش ایشان باشد قدر آن دُر بدانند و جمال خود را به قیمت کامله بفروشند اکنون اصل آب هواست چون آب را تنگتر کنی هوا گردد دلیل بر آنکه چون آب را بجوشانی هوا گردد و به چشم ننماید گویی که نیست شده چون آبی را درمیگرداند و هوا میگرداند اگر هوای نَفْس تسبیح تو را به طبع و رغبت بگیرد و حور عین کند و یا به دست فرشته بازدهد تا آن در ثمین حوران عین گردد چه عجب باشد اکنون تعظیم کنید باری را در این ماه تا شما را شفیع باشد چنانکه سوار بتازد گرد از سم اسب وی انگیخته شود و چون چادر در یکدیگر بافته شود سوار عزم شفاعت چون بتازد از صحن سینه گرد چون غبار هوا و باد برخیزد و در یکدیگر چون زنجیر دربافته شود و آن عبارت از شفاعت آید و اگر این هوای رجب متسلسل شود به قوّت باد بر تقطیع خاص و شفاعت میکند بودِ آن چه عجب باشد هرکسی را از بادهای هوا بر تقطیع خاص پردهای دادهاند تا عبارت او گردد و هریکی از عبارت یکدیگر را ندانند وَ لکِنْ [لَّا] تَفْقَهُوُنَ تَسْبِیْحَهُمْ[۵۰] و اگر چنگ کوژپشت فلک که تارهای هوای او در دامن زمین بسته است اگر زخمۀ بادی بر آن زند و او در آواز آید چه عجب که در آن آواز نواخها[۵۱] و معنیها باشد اکنون این ماه رجب را اصمّ[۵۲] از بهر آن گفت که تو کر باشی در این ماه یعنی در باغ درونت را باز مَنِه تا میوههات را غارت نکنند و تا بادهای مشاغل خارها و خاشاکها و خسکها نیارد و بر زبر سبزۀ خوشدلی تو و گلستان نفس تو نپاشد تا هر گامی که بنهی خسته نگردی تو خود گل را و آب حیات را که بیخاشاک و خار است در خود نمیبینی چون خاشاک را باد به روی آب حیات طیّبه افکند بعد از آن از آن آب به جز خس به دست تو نیاید زنهار تا بوستان نفس را نیک نگاهداری تا راحت آن به تو بماند اگر کسی درآید و همچون زمستان پیکوب کند تو را چه حاصل آید اکنون تو اینچنین زمستانی را بر روی ربیع طبع خویش فروگذاشتهای اثر خوشی آن را چگونه یابی پس روزهدار که روزه جوی را پاک کردن است تا آب زلال رِقّت در آنجا روان شود و سبزۀ خلد برین را از وی مددی باشد آخر آب را از زیر عرش به جهان میرسانند و این آب را از اینجا به زیر عرش میرسانند خَتَمَ اللهُ عَلَی قُلُوْبِهِمْ[۵۳] امّا ختم بر دل چون ژنگ است بر روی آینه هرگاه که آیینه را به زیر خاک کردی لا جرم الله اثر زنگار و ختم بر آنجا پدید آرد و هرگاه صیقل بر آنجای نهی و صیقل زنی الله آن زنگار را از وی زایل گرداند تو آیینه دل را که در وی صدهزار صورت صاحب جمالان آخرت مینماید به زیر خاک سوداهای خاکدان دنیا فروبردی لاجرم سزای آن را زنگار طبع و ختم بر آنجا نهاد هر کاری را الله سزایی و اثری درخور وی نهاده است چون کاری کردی به سزای اثر آن رسیدی وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۴۹
گفتم ای دوستان جمع باشید با خود تا عقل و روح دیگرتان پدید آید نبینی چون اجزای تو پراکنده بود او را نه عقل بود و نه روحی بود و نه خوشی بود و نه راحتی بود چون فراهم آمدند الله به برکت جمعیّت مر ایشان را عقل داد و روح داد نبینی که هرچه نیکانند در دنیا یکی بودند و چون بدان جهان رفتند باز همه جمعاند که اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ اَیُّهَا النَّبِیُّ وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاَتُهُ اَلسَّلامُ عَلَیْنَا وَ عَلَی عِبَادِ اللهِ الصَّالِحِیْنَ[۵۴] گویی که نیکان همان صفات نیکوییاند از جمال و قدس و عقل و تواضع و غیره دلیل بر آنکه اگر این صفات میبرود همان اجزای خاک میماند و جماد و مرده میباشد و به وجود اینها از نیکان میباشند و هر از این صفت نیکویی گویی که قایم میشود به صفت الله لاجرم نیکان باقیند به بقای الله، مقرون کرد تحیّات لله را با عباد صالحین که عباد صالحین از صفات نیکان است و صفات نیکان رحمت است و او ملحق و مغلوب گشته به رحمانی الله است پس هرگاه که خواهی با نیکان باشی با الله باش و خصوصیت دوستی ایشان مغلوب به رحیمی الله است و همّتهای نیکان قایم به صفت ملکی است که لَهُ الْمُلْکُ[۵۵] اذا اردت ان تنظر الی همم الصالحین فانظر الی الملک القدیر الازلی الزینة و الجمال و میل طباعهم و تعشقهم من صفات الصالحین قایم بصفة الله و هو القدوسیة القدوس و التعجّبات من الجمال و المحبّات من صفات الصالحین تابعة لصفة السبوحیّة فاذا اردت ان تنظر الیهم فانظر الی السبّوح، إِنَّ اللهَ مَعَ الَّذِیْنَ اتَّقَوْا وَّ الَّذِیْنَ هُمْ مُّحسِنُونَ[۵۶] و تحقیق المعیّة فی الاتحاد الظاهر من الساذجیّة و الاخلاق الرضیّة و طهارة الصدور و طیب النفس من صفات الصالحین ثمّ جملة صفات الصالحین المغلوب به صفات الله گویی الله همان صفات است که یاد کرده شد و این صفات روح آدمی مغلوب بدان است و این معانی روشنتر به گفتار لَا إِلهَ غَیْرُکَ[۵۷] میشود یعنی ای الله خوشیهای هر دو جهان به جز از تو از کسی دیگر حاصل نشود و هست شدن بعد از نیستی به جز از تو از کسی دیگر نباشد پس ذکر الله میکن بر این وجه که ای الله آن شکر مر محبّان را در خدمت خود تو دادهای و این عشقها و مزهها تو میدهی و مقصود از نان و غذاها خوشی است و مصاحبت صاحب جمالان و مزه در جمالها و مقاصد این همه صور در هر دو جهان مر بنده را آن گرمی و عشق و رغبت و محبّت آمد پس مقصود از صور احسانالله آن گرمی و عشق و رغبت و محبّت دادن آمد از الله و وجود بنده آن گرمی است و عشق است و محبّت است و مزه است و هر که را آن مزه و رغبت و محبّت و عشق بیشتر وجود او قویتر پس بنده همین همّت و رغبت و محبّت و مزه و عشق آمد و بس و الله همین همّتبخش و مزهبخش و محبّتبخش آمد و بس و دگرها همه صور است و بس بلافایده اکنون ذکر الله میکن و این و الهی میطلب از الله که ای الله از راه می و سماع و شاهد سکر چگونه میبخشی و از راه ملک گرفتن همّت و رغبت و جانبازی چگونه میبخشی که تا پنجاه فرسنگ را پیش دشمن باز میروند و آن پابستگی و رقت با فرزند چگونه میدهی و انبیا و اولیا را شکر چگونه دادی و این همه در تو هست ای الله و از تو است ای الله و در هر جزو از اجزای کالبدم از این مزهها و رقتها نشانی نهادهای که این اجزای من از بیمزگی نرسته باشد و اگر در هر جزو از اجزای من این نشانی را ننهادهای من چگونه پی بردمی اینها را اکنون هر جزو من طالب کمال همان نشانی است که در وی نهادهای و تو همان معطی کمال آن نشانی اگر صورت نیستی آن کمال مرا این نشانی ندادی مرا چون نفس عاشقانه ملائکه را پیش آمد که لَّا یَعصُوْنَ اللهَ مَا أَمَرَهُمْ[۵۸] لاجرم خاصتر آمدند و بهشت ایشان همان عشق آمد.
نورالدّین را میگفتم روزه مدار که ضعیف چون روزه دارد از پای درافتد و چون از پای درافتد عتاب آید همچنانکه والی چاکر خود را قلعهای داده باشد که اینجا بنشین و با اعدای من جنگ میکن او قلعه را رها کند و بگریزد و به نزد خداوندگار خود رود عتاب آید که چرا حصار را ماندی و چرا نپاییدی تا من تو را بازخواندمی اکنون کالبدها همچون قلعههاست بر سرحد کفر شیاطین تا اکنون گرد آن گشت میکردی اکنون دَه چندان کن اکنون که سلاح تو سلاح صلاح شد است قلعۀ کالبد را اکنون قوی استوار کن.
سؤال کرد دین با دنیا چگونه جمع شود گفتم هرگاه که این قوت تو دینی شد این قلعۀ کالبد تو هم دینی شد دنیاوی نماند وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۵۰
دلم کاهلگونه شده بود از غلبۀ خواب زود برخاستم، از خفتن و از سودای فاسد دست شستم و وضو کردم و به نماز ایستادم و دست به تکبیر آوردم یعنی پردۀ کاهلی را از خود برکشم و از سر بیرون اندازم نی نی دست از خود و تدبیر خود بدارم و دست به زاری زنم از خود و چون دست به تکبیر برآرم انگشت را بگوش خود برسانم که حلقه در گوش توم و باز انگشتان را به سر برم که سرم را فدای خاک درگهت کردم نی نی دستهام را پنجه گشاده از زیر خاک غفلت برآرم چون شاخ درخت انجیر که سر از زیر خاک برآرد به فصل بهار و الله اکبر گویم و آنگاه خود را گویم که در کار جهان چست میباشی کار الله مهمّتر است در جمال معشوقان عالم شیدا و دست بر سر داری عشق حضرت الله از آن قویتر است سُبْحَانَک گفتم یعنی توی تو را ای الله هیچ نمیدانم و سبّوحی و نغزی تو را هیچ نمیدانم از غایت آنکه همه نغزیهای جهان مرا مصوّر میشود و از هنرهایی و صفتهایی که مرا مصوّر میشود گفت الله این صفاتی که تمام و کمال شماست و توی شماست وجود ناقص است و من منزّهم از وجود و جمال ناقص تا بدانی که وجود جمال من کاملتر است و نغزتر است نه چنانکه خیره شوی و مرا خیال وصفت و عدم نام نهادن گیری آخر خیال وصفت عدم کم از وجود ناقص باشد پس مرا ناسزاتر نام مینهی و عاشقتر و والهتر نمیباشی بر من چون این را شنیدم از الله به رکوع رفتم یعنی هرکه به محبّت الله ایستاد و عاشق او بود پشت او خم باید و روی او بر خاک باید حاصل چون خیال و صفت کم از وجود ناقص است الله [را] بدان صفت نکنم باز نظر کنم الله را به هر خیال که تشبیه میکنم بنگرم که شایسته هست مر هست کردن موجودات را چون شایسته نباشد الله را بدان صفت نکنم و هرچه مرا خوش آید از جمال و آواز و مزه همه را نفی کنم از وی آن کمال و آن خوشی را ثابت دارم که لیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ[۵۹] هرکسی که جمال او مزه و حیات و خوشی یافتهاند از الله یافتهاند چنانکه حوریان و خلقان بهشت و بهشتیان اختصاصی دارند به حضرت الله و به مجاورت الله و از آن مجاورت است که چنان حیات میگیرند.
اکنون ای مریدان هر روز بر جایگاه خویش و در نماز با هم مینشینیم و با هم میباشیم و چنین چیزی میگوییم تا در شما اثری کند و در کار خود گرم باشید همچنانکه آن مرغ بر آن بیضه خود بنشیند و آن را گرم میدارد و از آن چوزگان[۶۰] بیرون میآرد از برکت آن گرمی و محافظت وی که از آن بیضه دور نمیباشد باز اگر آن مرغ از آن بیضه برخیزد تا سرد گردد چیزی بیرون نیاید. اکنون شما نیز بامداد چون از جای نماز برمیخیزید و در کار دیگر و شغل دیگر مشغول میباشید این کار سرد میگردد لاجرم چون چوزگان بیرون نمیآیند امّا چون گرم باشید در کار خود از این گرمی و مراقبۀ حال خود ببینید که چه مرغان تسبیح پدید آید آخر وقتهای کارها را پدید کردهاند و روز را و شب را ترتیب نهادهاند خواب را به وقت خواب و بیداری را به وقت بیداری و نماز را به وقت نماز و کسب را به وقت کسب. چون تو اینها را در یکدیگر میزنی لاجرم مزۀ تو نمیماند. در ساختن کاهگل کسان باید که آن گل شود یکی کاه آرد و یکی خاک آرد و یکی آب آرد و یکی بیامیزد آنگاه درخور خانه و کاشانه شود آن گل، و این گل تابخانه[۶۱] و کاشانه چنان نباشد که گل ستورگاه، باز به بیل تقدیر از روی زمین شما را تراشیدند به آب و کاه و خاک، کارکنندگان ملایکه و ستارگان و باد و ابر جمع کردهاند تا شما را چنین غنچههای گل کردهاند باش تا دست به دست به کنگره بهشتتان برسانند تا ببینید که چه رونق میگیرید پس گل حیوانات دیگر، جای دیگر را شاید و جای شما دیگر، آخر چشم شما را که به آثار خود بگشادند چنین عاشق شدیت باش تا چشم شما را به خود بگشایند آنگاه ببینید تا چگونه میباشید وَاللهُ اَعلَم.
—-
[۱] بخشی از آیۀ ۲۵ سورۀ حج: کسانی که کفر ورزیده و از راه خدا.
[۲] ادامه از آیۀ ۲۵ سورۀ حج : و مسجدالحرام که آن را برای مردم یکسان قرار دادهایم.
[۳] ادامه از آیۀ ۲۵ سورۀ حج: و هر که بخواهد در این سرزمین به ستم کجروی کند.
[۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: منقول از لفظ کو کو (کجاست).
[۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مصدر مرخّم از نام زدن.
[۶] بخشی از مثل عربی و برخی آن را از احادیث خواندهاند و کامل آن: نگاه اول از آنِ توست و نگاه دوم به ضرر تو.
[۷] بخشی از آیۀ ۴۰ سورۀ نور: ظلمتهایی است که بر روی یکدیگر قرار گرفته است.
[۸] بخشی از آیۀ ۳۷ سورۀ بقره: پس آدم از پروردگار خویش سخنانی دریافت کرد پس خدا توبهاش را پذیرفت.
[۹] بخشی از آیۀ ۲۳ سوره اعراف: پروردگارا بر خود ستم کردهایم.
[۱۰] مقرر(به قاف و دو را، در کتابت) نيز خوانده میشود.
[۱۱] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ فصلت: مترسید و اندهگین مباشید.
[۱۲] بخشی از حدیث از پیامبر اکرم (ص): صلاح این امت در اوّل به اعراض از دنیا و یقین به آخرت بود.
[۱۳] خوش بو، معطر.
[۱۴] آیۀ ۹۹ سورۀ حجر: و پروردگارت را بپرست تا تو را مرگ فرا رسد.
[۱۵] اصل: بئيست.
[۱۶] اصل: حصور.
[۱۷] بخشی از آیۀ ۶۹ سورۀ عنکبوت: و کسانی را که در حق ما کوشیدهاند.
[۱۸] اصل: خواست.
[۱۹] بخشی از آیۀ ۱۲۸ سورۀ اعراف: و نیک سرانجامی از آنِ پرهیزگاران است.
[۲۰] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): چیزهایی فراهم آوردهام که نه چشمی دیده است، نه گوشی شنیده است و نه به ذهن بشری خطور کرده است.
[۲۱] آیۀ ۹ سورۀ طور: روزی که آسمان به شدت درهم گردد.
[۲۲] عریضه، نامه.
[۲۳] جیب، کیسهای از جنس پوست و مانند آن.
[۲۴] آیۀ ۱۴ سورۀ قیامت: حق این است که انسان بر نفس خود بصیر است.
[۲۵] بخشی از آیۀ ۲۳ سورۀ احزاب: در میان مؤمنان مردانی هستند که با خدا راست بودهاند.
[۲۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: جبان و بد دل.
[۲۷] ادامه آیۀ ۲۳ سورۀ احزاب: آنها نذر خود را ادا کرده.
[۲۸] بخشی از آیۀ ۲۶ سورۀ مطفقین: که مهر آن از مشک است.
[۲۹] آیۀ اول سورۀ کوثر: ما به تو کوثر بخشیدهایم.
[۳۰] چین و چروکی که در چهره یا بین دو ابرو به دلیل پیری یا خشم پیدا شود.
[۳۱] قعر آب.
[۳۲] نهایتی ندارد.
[۳۳] بخشی از آیۀ ۱۲۲ سورۀ نساء: جاودانه در آنند.
[۳۴] بخشی از آیۀ ۲۰۰ سورۀ آل عمران: ای مؤمنان شکیبایی و پایداری ورزید و آماده جهاد باشید.
[۳۵] رستگاری، پیروزی.
[۳۶] حدیث از پیامبر اکرم (ص): بازگردیم از جهاد کوچکتر به جهاد بزرگتر.
[۳۷] اشاره است به سورۀ مسد که حاوی ۵ آیه میباشد.
[۳۸] آیۀ ۲ سورۀ مسد: مالش و دستاوردش به کارش نیامد.
[۳۹] آیۀ ۴ سورۀ مسد: و زنش هیزمکش است.
[۴۰] آیۀ ۵ سورۀ مسد: و ریسمانی از لیف خرمای تافته بر گردن دارد.
[۴۱] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): سختترین بلاهای حق تعالی، بر انبیاست.
[۴۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به ضمّ غین معجمه گیسو پوش زنان.
[۴۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: دشمنی، نظیر دشمنانگی.
[۴۴] اصل: دشمنانذگی- در هر دو مورد.
[۴۵] آیۀ اول سورۀ فتح: همانا گشایشی آشکار در کار تو پدید آوردیم.
[۴۶] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: خداوند کسی است که جز او خدایی نیست.
[۴۷] صندوقی که در آن لباس میگذارند، جامهدان.
[۴۸] ظ: پنبهدانه.
[۴۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ظاهراً سازی که از نی برای اطفال سازند.
[۵۰] بخشی از آیۀ ۴۴ سورۀ اسراء: ولی شما تسبیح آنان را در نمییابید.
[۵۱] ظ: نواختها.
[۵۲] کر، ناشنوا.
[۵۳] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ بقره: خداوند بر دلهایشان مهر نهاده است.
[۵۴] سلام نماز: سلام بر تو ای پیغامبر و رحمت و برکات خداوند بر تو باد، سلام خداوند عالم بر ما نمازگزاران و تمام بندگان پاک او.
[۵۵] بخشی از آیۀ ۱۳ سورۀ فاطر: پروردگار شماست.
[۵۶] آیۀ ۱۲۸ سورۀ نحل: بیگمان خداوند با پرهیزگاران و نیکوکاران است.
[۵۷] خدایی به جز تو نیست.
[۵۸] بخشی از آیۀ ۶ سورۀ تحریم: در آنچه فرمانشان دهد سرپیچی نمیکنند.
[۵۹] بخشی از آیۀ ۱۱ سورۀ شوری: و شما را در آن آفریده است.
[۶۰] جوجه.
[۶۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: گرمخانه.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!