معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو اول – فصل ۵۱ تا ۶۰
جزو اوّل فصل ۵۱
قَالَ الَنَّبُّی عَلَیْهِ السَّلَامُ اِذْا اَصبَحتَ فَلَا تُحَدِّثْ نَفْسَکَ بِالْمَسَاءِ وَ اِذَا اَمْسَیْتَ فَلَا تُحَدِّثْ نَفْسَکَ بِالصَّبَاحِ[۱] این چند مرغ حواس را و گنجشکان اندیشهها را با تو جمع کردهاند در این میانه تو را با این مرغان حواس و گنجشکان اندیشهها چه کبوتربازیت آرزو کرد تو هنوز قدم در رحم ننهاده بودی و با این منزل رنگبهرنگ نرسیده بودی که چندین منزلها کردی تا اینجا رسیدی و از چندین منازل که گذشتی عجب از این جنس مرغان هیچ ندیدهای که چون اینجا رسیدی و این گنجشکان اندیشهها و مرغان حواس را دیدی و بر این جای فرورفتی و با ایشان مشغول گشتی و کبوتربازی آغاز کردی تو از این جای صیدشان نکردهای و خورشان تو نمیدهی و دستآموز تو نیستند و به وقت صبح به فرمان تو نمیآیند و به وقت خواب به فرمان تو نمیروند هر باری که از شاخ تنت بجنبیدی برنجی از دنبلی و یا از قولنجی و یا از ظلمی گفتی که آه این مرغان پریدند که باز نیایند گویی هر رنجی سر دارست که تو را آنجا میبرند تا برآویزند باز آزادت میکنند تو این آه آهت را چرا فراموش میکنی چگونه زیرکی آخر این مرغان حواس را که به نزد تو باز میآرند بعد از خواب نمیبینی که باز تا وقت خواب بیش با تو نمیباشند تو چه دل بر اینها مینهی یک ساعت چون توانایی یافتی یاغی شدی یعنی میگویی که سلطانی اگرچه زمانیست[۲] خوش است تو چندین روزی خویشتن مشغول میداری و به کف هیچ حاصل نداری زمین شور را مانی که پارهای آب شور میداری تا مرغان کور تشنهزده[۳] گرد تو درآمدهاند چو آب از تو فرورود بینی که به گرد خود هیچکس نداری مرداری را مانی که کرکسان گرد تو درآمدهاند چون گوشت و پوستت نماند جمله بپرند و بروند و آتش شهوات بر تو افکنند و جوش بر او زنند تا کف به سر آرد چون کف به سر آمد تو آن را نام به چه کردی آنگاه امعات را در شیرزنۀ[۴] کالبد تو به گردش احوال بجنبانیدند تا روغن از دوغ جدا شد آن را نام نبیره کردی و باز این مرغان را بدین جای و بدانجای چندانی کار بستی که کسی اشتر را آن کار نبندد سوی شبانگاه[۵] و آن بار بر تو بماند چنانکه آن مرد با بار که بار سنگی دارد و در منزل دور مانده است از خوف ناایمنی و تنهایی نتواند آسودن و آن بار را میکشد و از راه قوی مانده شده باشد و هر گامی که مینهد به جان کندن مینهد ببین که چگونه در رنج باشد همچنان اگر این منزل خواب را پیش تو نیارندی هزار بار این گوهرهای تو که عقل و تمییز و دانش و بینایی و شنوایی توست که بِه از فرزندان توست و عزیزتر است به نزد تو از بچهگان تو این گوهرهای تو زیاده از آن بار گرددی بر تو که بر آن مرد مانده شده آن بار، اگر به فضل خود این خواب را نیارد بر تو، اکنون چو این مرغان تو در این عالم مرده و پژمرده و بیقوّت میشود بازشان میخوانند و در پرده غیب پرورش میدهند و با قوّت میکنند و باز بر تو میآرند امّا پردۀ سیاهی در پیش تو فروآویختهاند تا غیب را نبینی و چگونگی آن را ندانی آری چشمۀ حیوان درون تاریکی بود یعنی تا بدانی که آن عالم چه عالم خوش است و چه عالم حیات است آخر اگر لحدت تاریک شود از این تاریکتر نباشد پس چه میترسی اکنون چو این مرغان را خور راحت کسی دیگر میدهد ندانی که مرغان به فرمان وی باشند نه به فرمان تو باشند پس تو هم او را باش تا تو را در آن عالم خواب راحت هم او بدهد آخر این جهان همچون سرایی و کوشکی است که الله برآورده است و معانی در وی چون اشخاص با حیات و باخبراند که در این سرا و در این کوشکشان روان کرده است چنانکه غلامان در کوشکها و سپس رواقها مینشینند و میخیزند و جواهر همچون دیوار سرایهاست که معانی در وی میرود همچنانکه الله از خاک صدهزار نبات گوناگون میرویاند که یکی به یکی نماند و از هر تنی گوناگون خلقان میرویاند یک ساعت مخلص میرویاند و یک ساعت منافق میرویاند و یک ساعت جبری میرویاند و یک ساعت قدری میرویاند تا این حال عدم چندگونه است که الله در هر رگش چه نبات میرویاند ای الله ما را از رگ انبیا رویان و از رگ اولیا رویان که همه روح و راحت است ای الله ما به آرزوانه[۶] و خوف آن جهانی پناه گیریم تا ملک ابد فوت نشود از ما و به عقوبت گرفتار نگردیم وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۵۲
با خود قرار میدادم که هرچه از جمادات و عرضیّات و نامیات به چشم و گوش و عقل من درآید خود را به مملکت ایشان اندازم که ملک ایشان عرصهای گشادهتری دارد و احوال خوشتری دارد از حیوانات نظرم به پوست آهو برافتاد مویهای او را چون سبزۀ خوشرنگ دیدم که بدان خوشی رویانیده بود تا الله او را در کدام صحراها میرویانید گفتم حال این نامیات بدین خوشی است باز نظر میکردم در تاروپود پیراهن و رعنائی عتّابی و عَلَم دستار کتان که الله اینها را از کدام هوا تافته است و به لطافت کدام لعاب این ابریشم را استوار داده است و چند تاروپود لطیف طبعها را داده است در یکدیگر تا اینچنین بافتها پدید آورده است، اکنون ای الله مرا در ملک اجزای جمادی دار که این ولایت خوشتر است و بسیارتر است و آرمیدهتر است چو متصرّف در وی یکی بیش نیست و آن توی و بس امّا صورت عالم حیوانی بس ناخوش است که در وی منازعت نفسانی و اختیار و هوا و شهوت آمده است و پیوسته این ولایت ولایت خراب میبود و به غارت و تاراج مبتلا میبود زیرا که إِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً[۷] اکنون زنهار تا خود را نگاه داری از ذکر اوصاف بشری و حیوانی و از سرما و گرما و شهوت و درد و غیر وی که بس عالم گَنده است مگر انبیا و اولیا از صفات بشری نقل کرده بودند و آدمی هرچند زیرکتر باشد عیببینتر باشد، لاجرم بیمزهتر باشد و با رنجتر باشد ای الله و ای منزّها و مقدّسا از حیات حیوانی و اختیار حیوانی و ملک و قدرت و ارادت مخلوقی، از حضرت تو میطلبم که ما را از این اوصاف نگاه داری و اوصاف حیات اهل بهشت دهی که ایشان شمّهای دارند از اوصاف تو که ما آوازهای ذرایر سوختۀ پرتوزۀ[۸] در چغزیدۀ[۹] بر جوشیده آن صفات حیوانیم چه با رنج جایی است و چه دوزخی است این صفات حیوانی که روح چو احوال او میبیند میگوید یَا لَیْتَنِیْ کُنْتُ تُرَاباً[۱۰] دلیل بر آنکه عالم جمادی خوشتر است آن است که در خواب چو به عالم جمادی و بیخبری میروی راحت مییابی مگر در آن خواب خیال حیوانی بینی که مُنَغِّص[۱۱] شوی اکنون خود را گویم چون تو را مزه نیست از عالم حیوانی از الله بخواه تا این هستیت را محو کند و تو را از عرصۀ عدم و از گور عدم و محشر نیستی اینچنین شخصی را برانگیزاند با آرزوانۀ هر دو جهانی و ترسنده از فوات این هر دو نعمت تا پناه گیری به هست کنندهات باز به نزد عدم نام الله به همه وجوه ممکن است و فرمانبرداری او ظاهر است خاک الله را داند و دیو و پری الله را داند و به نزد هر که نام الله را ببری حرمت میدارد نام الله را یعنی ایمان دارند به الله آمَنُوْا عبارت از نظر و تصدیق و محبّت است و عمل صالح است به جوارح از نماز و زکات و روزه و کسب حلال اکنون جمله خلق خبر دارند که معتقد را خط و پرگاری و نقطهای باشد که بدان کژ را از راست بداند به راستی بازرود آخر چند کسی که خبر میدهند از وجود بغداد که بغدادی هست تو آن را استوار میداری و به شک نمیتوانی بود چند ملل خبر دادند که پرگاری است که کژی را بدان شناسند این را چگونه است که نمیداری اگر تو گویی که من خود را مسلمان میدانم گوییم این تجدید عهد و ایمان باشد و ایمان بس بزرگ آب است و بیپایاب است ولیکن این خاشاک وسواسها و پوست گالها[۱۲] و چرم پارهها و تخته و بوریا پارههای غفلت و معصیت چندانی جمع میشود [که] نزدیک است تا این آب روشن ایمان را نبینی تو همچون ناودانی و ایمان در تو آب ناودان است که میرود تا در آن جهان آبادانیها کند برای تو و از این آب ایمان بوی خوش مشکین میآید و بوی گُل میآید و این مصلح باشیدن[۱۳] اهل ایمان و سلامت باشیدن اهل ایمان از غفلت و معصیت بوی آن آب ایمان است اکنون گاهگاهی دست بازمیزن و باز میکاو تا این خاشاک را از روی آب ایمان باز میافکنی و چهرۀ ایمان را میبینی تجدید عهد ایمان چنین باشد هرچند تو سنگ را به میتین[۱۴] میکاوی و گِل و غیر بژنک[۱۵] پاک میکنی ولی خاصیت آب از بالا به نشیب رفتن است و آن تقاضا میکند که هرچند پاک کنی از زیر و تک آن فرودتر رود امّا به برکت آن مجاهده ما آن آب برآریم و بر آن روی ظاهر گردانیم تا از وی طهارتی میکنی و به زمینزاری میفرستی قُلْ أَرَأَیْتُمْ إِنْ أَصبَحَ مَاؤُکُمْ غَوْراً فَمَنْ یَأتِیْکُمْ بِمّاءٍ مَّعِیْنٍ[۱۶] و اگر اهمال و غفلت ورزی آن آب فرورود و برنیاید و خاشاک بگیرد پس کژی را به راست توانی دانستن وَ لَیْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِیْنَ یَعمَلُوْنَ السَّیّئآتِ حَتّی إِذَا حَضَرَ أَحَدَهُمْ الْمَوْتُ[۱۷] اکنون روح و عقل نهان است و آن جهان نهان است و کالبد متغافل و این جهان عیان است چون این جهان باطل ظاهر است و هر تنی منقسم است و کالبد غافل است و عقل و روح با آگهی است هر که را عقل و روح زیاده آید تنش در گداز آید و هر که را کالبد و غفلت زیاده آید عقلش و روحش در کاهش آید و از بهیمۀ[۱۸] غافل بدتر شود چو عقل و روح را بگداخته است لاجرم چون بهایم تراب شود و چون کافر به سوی عقاب شود پس تمنی برد در حال بهایم که یَا لَیْتَنِی کُنتُ تُرَاباً[۱۹] باش تا این جهان قلب شود و عالم جان عین شود و عالم مشاهده غیب و غایب شود و اعمال روح و عقل را صور دهند و معقول را محسوس گردانند تا آن جمالها ببینی و آن کمالها ببینی چو از آب گَنده چنین صور نغز میآفریند از باد پاک تسبیح چگونه صاحب جمال نیافرینند اصل اینها چو گنده بود لاجرم پرخون و رگ و پی آمد و اصل آن چو پاک باشد صورتش آکنده به مشک و کافور باشد وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۵۳
هر شب متحیّر میمانم که چه راه بیرون آورم گفتم خود قرآن راهی است که کوفتۀ انبیاست علیهم السّلام بیا تا هم در شرح آن باشیم اِتَّقُوْا مِنْ سِمَةِ اللهِ یعنی به آرایشهای روان در بهشت راه نیابید چون مؤمنید شما را داغ کنند تا سره شوید پس به طاعت مشغول باشید یا کفّارات جنایات خود کنید تا داغ بلاها را به شما نفرستند و به دست عقوبت آن جهان گرفتار نشوید هر رنج بینهایت که مؤمن میبیند آن رنج آن است که داغش میکنند، از آن فرزند عزیز را در زمستان برهنه میکنند و میشویند تا گَنده نماند هرچند که از سرما میلرزد امّا آن بچۀ بیگانه را رها کنند تا همچنانکه کرمک میباشد در آن گندگی کفر.
یکی گفت دل حاضر نمیشود چه کنم گفتم حاضر کن تا بشود تو هزارمن بار را چون بخواهی از دشت به خانه میتوانی آوردن به تدریج نه به یکدم همچنان اگر دل ضعیف را بخواهی هم بتوانی به جا آوردن و حاضر کردن هرچه تو را آلتِ کردنِ آن بدادیم[۲۰] و اختیار آن دادیم کردن آن را بر تو افکندیم اگر کردن آن را نمیتوانستی آلت دادن تو را چه فایده بودی آخر آبی که در سنگ است چو میخواهی میتوانی آب را از سنگ آوردن و چشمه روان کردن چون آلت آوردن آب چشمه به تو دادیم هم آوردن آن را به تو باز گذاشتیم همچنان اگرچه دلت در سنگ رفته است هم توانی باز آوردن و حاضر کردن امّا در آب باران چون تو را اختیار ندادهایم آن را ما بیتو آریم اکنون آنها که ابلهاناند عزم عزایم میکنند و فسون حیل حاصل میکنند تا ماری بگیرند و در سلّه [و] صندوق گرفتار کنند آلت و اختیار را به اینها صرف میکنند و فسون بر مار میدمند و مار فسون بر ایشان میدمد، اگر گویند به چه سبب مار را به سلّه میکنی گوید بدان سبب که در جهان ابلهان بسیارند چون این مار را گرفتم بگرد من درآیند به سان هنگامه و خدمت من کنند و عاقبت آن مارگیر را مار بکشد چون به وقت جان کندن و فراق رسد درد آن زهر او را بیند، انبیا و اولیا جام زهر را نوش کردهاند از کرامت و معجزه که داشتند ایشان را زیان نکرده است و این مار مال است که اهل دنیا در تحصیل آن میکوشند و این مار مال اینقدر مزه که آورده است از بهشت آورده است و زهرها را از عصیان و تباهی آورده است همچنانکه مار رنگها و نقشهای مختلف دارد مال نیز همچنان دارد اکنون این جهان کسی را خوش آید که در آن جهان او را اشتباهی و انکاری باشد آخر آن جهان چگونه خوش نباشد که آنجا در تو همه فعل را الله کند و خاک و هوای تو را و ذرّههای تو را بهخودیخود او کند و اجزای تو خوش تکیه کرده باشد بر فعل الله به تن آسایی[۲۱] وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۵۴
گفتم ای الله چنانکه نظر مرا بدین اسباب جهان گشاده کردی تا چست شدم در نگاه داشتن احوال خود همچنان نظرم را گشاده به اسباب آخرت کن تا احتراز کنم از این جهان همچنانکه در حسن صور خوبان این جهانی چشم دادی تا اینها را میبینم همچنان چشم دلم را به جمال خوبان آن جهانی گشاده کن تا من جذب شوم به خدمتت چشمهای علم هر دو جهانی را از عرصههای عدم تو گشاده میکنی ای الله انبیا را بر سر کدام چشمهسار در عرصۀ عدم فروآوردهای یارب مرا از آن چشمه آب بده گفتم ثنا باید گفتن الله را تا مرا این عطا به ارزانی دارد فاتحه را آغاز کردم اَلْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعَالَمِیْنَ[۲۲] گفتم ای الله و ای پروردگار تربیت هر دو جهانی را تو توانی کردن تربیت چه باشد که علم آن جهانی را به من تو کرامت کن اَلرّحمَنِ الرَّحِیْمِ[۲۳] ای رحمن شیر مهربانی این جهان را تو گشاده کردهای تا دل نمیدهد که از سر این شیر مهر برخیزند ای رحیم همچنان شیر مهربانی آن جهانی را در سینهام تو روان کن تا عاشق آن جای باشم مَالِکِ یَوْمِ الّدِّیْنِ[۲۴] إِیَّاکَ نَعبُدُ[۲۵] ای مالک یوم الدّین آرزویم هماره عبادت توست وَ اِیَّاکَ نَسْتَعِیْنُ[۲۶] استعانت از تو میطلبم که بگشایی در نظرم را به روح آن جهانی و به تو تا عاشق ضروری باشم نه عاشق به تکلّف اِهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیْمَ[۲۷] راه چشمهای نما از چشمهسارهایی که در عدم است که راست به ملک آن جهانی میرساند صِرَاطَ الّذیْنَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ[۲۸] آن چشمهسار دانش که انبیا علیهم السّلام در آن چشمه رفتهاند و از آن نوشیدهاند مرا نیز هم از آن چشمه کرامت کن امّا هرکسی در آن چشمه راه ندارد چنانکه آن غلام را خواجهاش میگفت که بیرون آی از مسجد غلام گفت مرا رها نمیکنند. تا بیرون آیم خواجهاش گفت که که رها نمیکند تا بیرون آیی گفت آنکس که تو را رها نمیکند تا به عبادت به مسجد اندر آیی[۲۹] و این اشکال بر همه مذهبهای مختلف بیاید چنانکه مرا کسی بازمیدارد که به مذهب تو اندر آیم[۳۰] [همان کس تو را بازداشته است که به مذهب من اندر آیی[۳۱]] پس شما صواب را نمیدانید چو شما خود را آکندهاید صواب کجا راه یابد در شما چشم را به خواب آکندهاید و سر را به سودای فاسد آکندهاید و شکم را به نان آکندهاید و دل را به حرص آکندهاید و تن را به کاهلی آکندهاید، ای بیچارگان همتان در ژنگار عصیان ماندهاید چنانکه مرغان در دام مانند.
اکنون جهد کنید تا هریک گره از پای یکدیگر بگشائید و رهایی یابید آری از خاک برآمدیت باز در همین خاک میغلطید تا هم در این خاک بیارامید این عزم را نیک تباه کردهاید امّا بنگر اگر تو در این عالم خاک حرام میخوری در حریم الله، در حریم الله به دزدی میآیی تا از ملک او رزق بیفرمان او بدزدی آخر ببین اگر کسی را بیاویزند و چوبش زنند گویند به درِ سرایش برید و یا به سر چهارسویش برید آن چند گامی را مهلتش میدهند امّا هم میآویزند و هم میزنندش آخر الله را مَالِکِ یَوْمِ الّدِّیْن گوییم تا نگویی حالی که حرام خوردم دهنم تلخ نشد و آتش در شکم نیفتاد و اگر حلال میخوری چگونه است که به روزی حلال به فرمان الله میکوشی و هیچ کار به فرمان الله نمیکنی چه پنداری که هرچه میکنی ضایع میشود تو مشت گندم که میکاری چون سبز شود هیچ بیل بگیری و آن را زیر و زبر بکنی و به خاک بپوشانی و رها کنی تا ناچیز شود نی نکنی. پس این خاک وجود تو را که برگ سبز عقل و تمیز و روح و دانش داد چگونه بیل اجل بگیرد و زیر و رو کند و رها کند تا ضایع شود این محال باشد قوله تعالی وَ مِنْ آیَاتِهِ الْجَوَارِ فِی الْبَحرِ کَالْأَعلَامِ[۳۲] الآیة وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۵۵
قَالَ الَنَّبُّی عَلَیْهِ السَّلَامُ: اَسْبِغِ الْوُضُوْءَ تَزْدَد فِیْ عُمْرِکَ وَ سَلِّمْ عَلَی اَهْلِکَ یَکْثُر خَیْرُ بَیْتِکَ وَ اسْتَعفِفْ عَنْ السُّؤآلِ مَا اسْتَطَعتَ[۳۳].
قوم را گفتم حال شما همچنین مینماید که هر روزی که سبزههای خوش ادراکات شما را و تمییرات شما را پدید میآرند ملخهای سوداهای فاسد بر بیخ آن نشسته است و میخورد و شما از حرص خوشی این حیات دنیا به ناوچه[۳۴] درمیآیید و این بارهای گران بر خود مینهید و نمیخواهید که به یکی کنجی درآیید و مجاهده کنید تا دری بگشاید و روشنیها درآید تا هم از آن در بدان جهان راه یابید و بروید از بسکه خویشتن از غم و سودای فاسد چون غمام کردید آن در گشاده نمیشود و آن راه پدید نمیآید آخر همه در این چه نظر میکنید که دیگران را سر زیر بغل میگیریم و خود را بر همه آشکارا داریم هیچ در خود نظر نکنید که چگونه سیاه و تیره و بیمزهاید چنانکه ابر فروآید و به مزد بعض جزایر را که در وی آب نماند و چنانکه هوا نیک سرد و یا نیک گرم باشد و یا آتش بیحد بسیار باشد که آبها را به مزد و ببرد این سوداهای فاسد شما همچنان فرومیآید و جمله آب طراوت شما را میبمزد[۳۵] و میببرد آخر جهد در آن کنید که در بیراحتی راحت گیرید و در رنج آسایش یابید که اگر در آن بیراحتی بگذارید[۳۶] با راحتتر شوید زیرا شکر چون شکراب شود خوشتر شود و گل را چون گلاب کنند نیکوتر بود و همچنانکه کسی عاشق خوبی شود و عشق او به کمال باشد پوست او زرد میشود و نحیف میشود اگر گویند که درمانی کنیم تا او بر دل تو سرد شود و از این رنج خلاص یابی گوید که درمان آن کنید تا رغبتم و عشقم زیاده میشود «رَحِمَ اللهُ عَبْداً قَالَ آمِیْنا[۳۷]»
اکنون اگر خواهی تا حریر عمرت از این میته خلاص یابد و عمر تو در فزایش آید و دراز شود وضوء ظاهر کن با این نیّت که از بهر خدمت الله طهارت میکنم و از عظمت الله بیندیش و در بندگی و امتثال فرمان الله چست شو و سوداهای فاسد زیادتی را از سر بینداز و روشنایی آن جهان را طلب کن و نجاسه کاهلی را از آن آب بشوی و مسّ شیطان را که خود را در تو میمالد چون سگ و بر سر و روی تو بوسه میدهد و با تو بازی میکند و در پاهای تو میغلطد و مخبّط و گرانجان و کاهلی میکندت از آن آب وضو اینها را بشوی و غبارهای غفلت را آبی بر سر بپاش و در هر رکنی به لفظ تسبیح و کلمه طیّب او را میران و از پاکی الله و عظمت الله یاد میکن تا این گناههای غفلتها و سوداهای فاسد از تو بریزد چون برگ از درخت در فصل خزان و سیّئاتت متقاطر شود از انامل[۳۸] تو. این معنی رفتن گناهان است به آبدست[۳۹] اگر از اینها چیزی مانده است بدان که هنوز گناه در توست وضوی تو تمام نیست تکلّفی کن باری دیگر وضو ساز که اَلْوُضُوْءِ عَلَی الْوُضُوْءِ نُوْرٌ عَلَی نُوْرٍ[۴۰] و هر ساعتی وضوء دل به ذکر الله بجای میآر و اسباغ و حضور تمام بجای میآر تا عمرت زیاده شود که عمرت تنۀ درخت است و زیادۀ او میوه و شاخ بر کشیدن وی است و میوهها و نزل آن را ملایکه با آسمانها میبرند و بوی خوش آن میوهها در کوی و محلّت میافتد از سلامتی مردمان و روح و راحت ایشان با تو و دیگر از حساب عمر آن بود که غم نبینی و شادمان باشی از آن روی که امید دریافت خوشی عمر داری از این روی که این سوداهای فاسد مزۀ عمرت را برده است عمرت در کاهش است چون به خیرات این غم را و این سوداهای فاسد را از خود ببری عمرت را افزوده باشی.
اکنون به هر حال که هست تو دابّۀ وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرضِ إِلَّا عَلَی اللهِ رِزْقُهَا[۴۱] یعنی در حالت وحشت از الله روزی موانست خواه از ذات الله تا از ذات خود صورت موانست دهد تو را و در وقت مجاعت روزی غذا طلب از ذات الله تا تو را صورت غذا دهد از ذات خود و در وقت آبدست و نماز روزی تعظیم از الله میطلب و تن خود را فربه میدار از نعمت تعظیم الله و میگوی چون مالکم توی به که بازگردم و از که طلبم که آنچه غیر توست دیو است و شیطان است چون شیطان نزد مار آمد در بهشت و مار مغرور شد به شیطان و عاصی شد تا حوّا او را در سر خود جای داد حالی حال بر مار دگرگون شد هان ای عاصی تا مغرور نشوی بر آنکه حال بر تو حالی نمیگردانند باش تا مهلت به سر آید حال خود را آنگاه ببینی. اکنون در بهشت تنت نفس همچون مار آراسته شده ندیمی میکند حقیقت تو را و شیطان میآید بر آستانۀ بهشت تنت و نفس تو را میخواند که جنس منی مرا در سر خود جایی ده چون در تن تو درآید کلماتی که تو را خوش آید با تو بگوید تو پنداری که ندیمی میکند خود ندامتت بار میآرد و این نفس تو با او یار میشود تا تو را گمراه کند به رنگها و جمال نغز و شهوت و خوشیهای دیگر، باش تا چون مسخش گردانند آنگاه ببینی که حال بر وی چگونه شود چنانکه ابلیس خدمتها میکرد ولکن بر وفق عقل و هوای او بود او از حساب حق میشمرد آن را تا آدم را بیرون آورد که تا وی را معلوم گرداند که آن از حساب هوای خود میکرد که اگر طاعت از بهر حق میکردی آدم را سجده کردی به فرمان الله.
اکنون ای آدمی تو نیز هوا تو را در این نصیبه نیافتی خدمت نکردی پس نفس تو و هوای تو عدوّ حق است او میگوید که غلام و دوستدار من باش و نفست گوید که کار از بهر من کن و هوات گوید از بهر من کن او گوید که غلام و دوستدار من باش و نفست گوید که غلام و هوادار من باش و تو در این کشاکش ماندهای.
اکنون بدان که در آدم و آدمی هم ملکی مرکّب شده است و آن عقل است و هم شیطانی مرکّب شده است و آن نفس است و شیطان در نفس خویشتن متمرّد است مگر بر سبیل ندرت منقاد شود که اَسْلَمَ شَیْطَانِی[۴۲] مگر این عقل همان فرشته است و این نفس همان شیطان است که هر دو در کسوۀ بشر آمدند آن سجده کن و متواضع و این سرکش و متکبّر و دوزخ سرای متکبّران است که مَثْوًی لِّلْمُتَکَبِرِّیْنَ[۴۳] زیرا که متکبّران مخالفاناند، بندگی را نمیدانند و بهشت سرای متواضعان است. سَلَامٌ عَلَیْکُمْ بِمَا صَبَرتُمْ فَنِعمَ عُقْبَی الدَّارِ[۴۴] زیرا که ایشان بندگی میکنند و بندگی را میدانند و جنگ افکندند میان این دو کس آن کسان عاقل که چون فرشته متواضع بودند پیش آدمی و میان آن نفس که کسی او دیو است در قلعۀ وجود آدمی اگر شجاع الدّین عقل غالب آید نفس لولی باش[۴۵] لوند شکل[۴۶] هرجانشین یاوهرو را اسیر کند و چون مغلوب عقل شود آزادش کند و مقامش بهشت گردد. و امّا اگر نفس غالب آید چنانکه کافران غالب آیند بر شاهان و عروسان اهل اسلام و لباس سری و سروری را از سر ایشان برکشند و پوستین و پلاس بر ایشان پوشانند و بیمرادشان دارند و در هر وادی که قرارگاه ایشان باشد بدانجا برند و قرارگاه ایشان دوزخ است امّا عقل ممزوج بنفس اگر نیکویی و عقل او غالب آید مزهاش بیش از آن ملایکه باشد که پیش آدم بودند و سجده کردند از آنکه این نفس گنده و رسوا و شهوانی را مسلمان کرد لاجرم در بهشت مزۀ فرشتگیاش بدهند از تسبیح و لقا و تواضع و پاکی باز اگر نفس خسیس غالب آید و این مایۀ فرشتگی را نیست کند رنج او زیاده از بهایم و شهوانیات دگر باشد که او مایۀ فرشتگیاش را فاسد کرده است لاجرم آن فرشتگان در عالم غیب مر عقل را یاریگرند و مؤمنان را در عالم مشاهده یاریگرند و آن شیاطین در عالم غیب مر نفس را یاریگرند و کافران را در عالم عین و مشاهده یاریگرند و این غلبه مر ایشان را از آن است که این جای ایشان است و این قلعۀ کالبد را الله فرموده است که به فرمان من عمارت میکنید تا این قلعه از حساب من باشد و نسخهای دادیم که از دکانهای کسب عمارت کنید اگر شما به فرمان اعدا عمارت کنید بدانید که آن را خراب کنیم و آتش و نفط دوزخ دروُ اندازیم و باز این لشگر حواس را که به روز از جنگ کردن مانده میشوند در پردۀ خواب میبریم و آن جراحت ایشان را راست میکنیم باز دو دَرِ گوش که لشگر سمعاند در آنجا هوش میدارند هر جوقسواری را از حروف و اصوات که بر آن در بر میگذرند اگر دوست باشند درآرند و نزل جان پیش آرند از تسبیح و تهلیل و قرآن و احادیث و اگر دشمن بوند از هزل و مدح اهل دنیا و زینت ایشان بیرون آرند و ایشان را بشکنند و بهنگذارند که راه یابند و تاریکی ایشان درآید در آنجا و خداوند ما را ناسزا و علت گویند امّا آدمی تاریکطلب است هر کجا که تاریکی و شکالی است به نزد آن میرود و به آن صحبت میدارد چنانکه صحبت من بیشتر با دل است و با روح است.
جزو اوّل فصل ۵۶
فخر رازی و زین کیشی و خورزمشاه را و چندین مبتدع دیگر بودند گفتم شما صدهزار دلهای با راحت را و شکوفهها و دولتها را رها کردهاید[۴۷] و در این دو سه تاریکی گریختهاید و چندین معجزات و براهین را ماندهاید و به نزد دو سه خیال رفتهاید این چندین روشنایی آن مدد نکرد که این دو سه تاریکی عالم را بر شما تاریک دارد و این غلبه از بهر آن است که نفس غالب است و شما را بیکار میدارد و سعی میکند به بدی و چون بیکار باشید همه بدی کرده شود و تاریک و وسوسه و خیال و سوداهای فاسد و ضلالت پدید آید از آنکه عقل غریب است و نفس در مملکت خود است و آن مملکت از آنِ شیاطین است و این دنیاست که ماحضر است و حجاب است از دَرِ غیب و نزد عاقلان این دنیا حاجتی[۴۸] است بر در غیب.
و امّا قسم نیکویی همین سعی کردن است به نیکویی و آلت نیکوی آن است که تا با یار نیک ننشینی[۴۹] وجد نکنی و مراقب احوال خود نباشی نغزی و نیکویی پدید نیاید از آنکه این جهانیست که خار و حشیش بیسعی تو روید و همه بیابانها و صحراها پر شود.
امّا گلزار و درختان میوهدار بیسعی تو پدید نمیآید امّا خیالات صور اسفل و عداوة چون آن خس است که هر ساعتی پیش تو بروید و پدید آید بیسعی تو.
اکنون این جهانیست همچون زره و گرد در یکدیگر شده و شما متحیر مانده و هیچ بیرون شوی نمیبینید آخر از ولایت عدمتان برانگیختند و شما همچون ملخ بر سر این سبزهزار حطام دنیا فرو آمدیت کَأَنَّهُمْ جَرَادٌ مُّنْتَشِرٌ[۵۰] چشم را به خیرهروی گشادهاید و در شما یک ریزه آب نی از توشۀ آخرت همین توشۀ دنیا ساختهاید و پروبال میگشایید و به هر جایی فرومینشینید آخر ملخ نیستید که همچنین میکنید که بیضه همینجا بیرون میآرید و همینجا مینشینید. امّا چنانکه فرشتگان را پرها دادهاند أوُلِیْ أَجْنِحَةٍ مَثْنَی وَ ثُلَاثَ وَ رُبَاعَ[۵۱] مرا نیز همچنان پرها دادهاند یکی پرعقل و یکی پرحلم و یکی پرعلم و نظرم به عرش دادهاند و دریافتم به دانش الله دادهاند و من همچون مدّثّر سر در لباس ارحام و اصلاب داشتم و مرا خبر نبوده است که با من چه کارها دارند از برای ضعیفان آخر زمان که چون مورچۀ اسفل بیقرار و بیثباتاند به برکت آنکه متابعت من کنند سوارشان گردانند. پس مرا قرین ایشان بدان گردانیدند تا مر ایشان را راه نمایم خود من عزیزی خود را و عزت خود را نمیدانستم گویی که وَ الضُّحَی[۵۲] قسم به چاشتگاه نماز چاشت من است وَ اَللَّیْلِ[۵۳] زمان طاعت شب من است که فَتَهَجَّد بِهِ نَافِلَةً لَّکَ[۵۴]. اکنون من نیز مدّثّرم در پردههای غفلت تا برخیزم و خود را آگاه کنم که قُمْ فَأَنْذِر وَ رَبَّکَ فَکَبِّر[۵۵] وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۵۷
قَالَ الَنَّبُّی عَلَیْهِ السَّلَامُ رَجَعنَا مِنّ اَلْجِهَادِ الْاَصغَرِ اِلَی اَلْجِهَادِ الْاَکْبَرِ[۵۶] هرکه با نفس برآمد غزو ظاهر آسان بود بر وی امّا اگر غزو ظاهر نکند مجاهدۀ نفس آسان نبود، آدمی به چه پیچان عظیم است و سلامت نمیزید چنگ به هر جایی در میزند از آنکه از هوای عدم اینجا درافتاده است نه اوّل میبیند و نه آخر میبیند میترسد که اگر چنگ در جایی نزند هلاک شود همچون کفتار چنگ به خار سر دیوار در میزند و افکار میشود و افکاریاش همه از آن چنگ در زدن است به خار همه رنجت از آن است که ریای چند کس را معشوقۀ خود گردانیدی هر مرادی و پیشنهادی تو را چون معشوقه و عروسی است و هر از این معشوقهات را خویشاوندانند و تباریاند باری عروسی بگزین که کرا کند جفای او شنودن چون همه رنج تو از معشوقه گرفتن است که عاقبت از آن معشوقه خواهی بریدن و جدا شدن اکنون چندین در عمارت او چه میکوشی امّا اگر کسی چندان حریص حیات دنیا نباشد او را از این حیات بریدن چندان رنج نباشد امّا آنکه نیک حریص حیات دنیا باشد به وهم آنکه او را خواهند بریدن از این حیات او پیشین مرده باشد از وهم امّا اگر معشوقۀ راستین دارد در مشاهدۀ او اگر دست و پاش را ببرند و یا گردنش بزنند چندان رنجش ننماید چنانکه آن زنان در مشاهدۀ یوسف چون تن خود را از معشوقگی بگذاشتند و چهره او را به معشوقگی گرفتند از دست بریدن خود خبر نداشتند باز چون معشوق چهرۀ یوسف از پیش چشم ایشان غایب شد معشوقۀ تن خود را بازآمدند آنگاه درد یافتند که وَ قَطَّعنَ أَیْدِیَهُنَّ[۵۷] و همچنانکه سحرۀ فرعون نیز، و رسول علیه السّلام از بهر تسلّی دل ایشان خود را در میان آورد که رَجَعنَا مِنّ اَلْجِهَادِ الْاَصغَرِ اِلَی اَلْجِهَادِ الْاَکْبَرِ نه چنانکه صفوف نفس را نزد او محلّی مانده باشد وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۵۸
وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ یَسْجُدَانِ[۵۸] گفتم ای آدمی چندین به دنیا مغرور مشو که شَمْسُ و قَمَر[۵۹] به حساب میرود و فرمانبرداری چراغ و شمع از خود نبود به فرمانروایی باشد وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ[۶۰] و اشلغ[۶۱] شجر یعنی مطبخ شجر از خود آبادان نشود و نجم در آسمان همچنان مُدَبَّر[۶۲] است که شجر در زمین امّا تا نواشان ندهیم چیزیشان نباشد این همه بیان کمال و قدرت از بهر آن است تا بدانی که فرق باشد میان نیکی و بدی و ناقص و کامل وَ وَضَعَ الْمِیَزْانَ[۶۳] یعنی خویشتن را بر موزون کن که تا موزون و ظریف نباشی به مقعد صدق راه نیابی اگر از کار خیر مانده شوی در راه آخرت زنهار بر لوح خمر معصیت مشغول مشو که آن ماندگی افکندن[۶۴] نیست آن بر جای ماندن است و نوم را از بهر آن ماندگی افکندن پدید آورد که راحة لابدانکم و این راح راحت را او میدهد که وَ سَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَاباً طَهُوْراً[۶۵] اکنون ای یارکان بدین حکمتهای من که همچون دواخانهای است خود را بشویید و خویشتن را مرهمی میکنید و اخلاق خود را بدل میکنید تا سلامتیتان حاصل شود و هم در خود مینگرید و گرد مصالح خود برمیآیید چون نور نظر را اینجا در این عالم خرج کردید در الله چگونه نگرید و عالم غیب را چگونه ببینید امّا چو الله را بوده باشید خود را بوده باشید و چون خود را باشید هیچ چیز را نبوده باشید امّا اگر یکی فرع و یکی جزو را بوده باشی دگرها را نبوده باشی از آنکه چو کلیّات و اصول را بوده باشی فروع را و اجزا را بوده باشی إِنَّا نَحنُ نَحیِ الْمَوْتَی[۶۶] مطلق است یعنی بیقیدی تواند که همین لحظه هزار چشمه شهوت در تو بگشاید و با هزار حورعینات قرین گرداند امّا تو دایم میگویی که ای الله ماهرویان عملِ کاهربایی دارند در دل ما خداوندا دل ما را آهنگی بخش تا ربوده نشود تن شوره گشته ما را از آب شور حرص به توفیق مجاهده طیّب گردان و زمین پیکوب دل ما را مزیّن به خضر طاعات گردان بیضههای اعمال که نهادهایم بر خاک تن از آسیب چنگال گربۀ شهوت نگاهدار تابۀ طبع ما را از صدمت سنگ سنگیندلان نگاهدار مؤمن به در مرگ چو آن عالم را ببیند بطپد و بر خود زند چنانکه مرغ از قفس درخت سبز را ببیند و در آرزوی آن پروبال بزند امّا مؤمن را بیان آن بدهند تا در این جهان بازگوید آن عشق را و آن جمال را که میبیند و از او بر خود میپیچد و آن دیدن او در آن حال همچون نفس صباست که بر سینه او وزان میشود تا اندوهها را از وی بزداید وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۵۹
یَا أَیُّهَا الَّذّیْنَ آمَنُوا اَتَّقُوا اللهَ وَ قُوْلُوْا قَوْلاً سَدِیْداً، یُصلِح لَکُمْ أَعمَالَکُمْ[۶۷] من پریشان شده بودم و خود را به هیچ کویی بازنمییافتم در خود نظر کردم دیدم که در هر جزو من صدهزار ریاحین گوناگون غیبی از هر جزو من میبرُستی و آبِ آب و لطافت هوا و حور و سماع از آنجا قابل بود که الله بیرون آوردی باز چون وضو میساختم در هر عضو خود که آب میمالیدم میدیدم که طهارت آن جهانی و نور آن جهانی و پیرایههای اهل بهشت از اعضای من بیرون میآورد به سبب تسبیحهایی که در وضو میخواندم یَا أَیُّهَا الَّذّیْنَ آمَنُوا اَتَّقُوا الله چون پریشان منبسطم و پای بر هیچ جای ندارم نخست خود را هست کنم و عقد کنم و موجود کنم از گِرَوِش که آمنوا و بر روی آب الله انگشت اندر کنم و خود را جمع کنم و ببینم که چه چیزم آنگاه آب حیا و ترس از الله که عبارت از وی اَتَّقُوا الله آید با این درخت و نهال گروش بپیوندانم تا هوای صور خوش و فکر خوش و خطرات خوش که عبارت [از وی وَ قُوْلُوْا قَوْلاً سَدِیْداً آید بدان درخت گروش[۶۸]] بپیوندد آنگاه اصل ایمان قوّت کند و شاخ سبز زمرّدین از شاخ یاقوت زبان سر برزند و عبارت از وی کلمۀ طیّبه آید بر آن شاخ و بر آن برگها و بر آن میوههای نماز و زکات و طهارت و روزه و مرحمت و انصاف و عدل و راستی بروید و فرشتگان این نعم را بدان جهان میبرند تا بنده چون بدان جهان پیوندد[۶۹] کار او به سامان شود و عبارت از وی این آید که یُصلِح لَکُمْ أَعمَالَکُمْ تا قرارگاهیتان پدید آید و بدانید که کجا میباشید و بر چه کار میباشید نه چون خاکستر باشید که بر روی آبی میروید و یک ساعت چون گِل تیره باشید که به یکی کویی فرومیروید و مینشنیدیت که یَا أَیُّهَا الَّذّیْنَ آمَنُوا اَتَّقُوا اللهَ گفتم هان ای مؤمنان شما را کجا طلبیم نشان شما از کدام روش پرسیم آخر گروش را جایی باید که چنگ در زده باشد و پیشنهادیش باشد شما را از کدام پیشنهاد پرسیم إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ[۷۰] یعنی ما را میگویی که شما را سروری دهیم و شما متواضع باشید و قوّت تنفیذ مراد و هوا دهیم و ترک مراد و هوا گویید و شما را فضل دهیم فضل خود را مبینید و این نیک دشوار است آسمان گفت همچون راکعانم از این خوف بیم است که شکسته شوم و از پای درافتم.
جزو اوّل فصل ۶۰
در وقت ذکر غفرانک و سُبْحَانَک میگفتم دلم به کرداری و جان به نظام الملک رفت الله الهام داد که اگر دل تو را به من یقین استی چرا جای دیگر روی چرا همه امید و حاجات به من نداری و چرا ملک و هرچه میطلبیدی از من نطلبدی و روی دلت چرا سوی من نیستی باز سبحانک و غفرانک گفتم یعنی ای الله چون توی من از توست و نظر و ادراک من از توست و عقل و روح من از توست و چشم و عقل و سمع ظاهر و باطن من از توست چگونه من مخاطب تو و مقابل تو و لب بر لب تو نباشم و جمله اجزای من در تو نبود الله الهام داد که این همه معقولیهای تو و نظر تو بدین وجوه معاینه است و مخاطبه تو همین نقش مشاهده را بیهیچ وجهی ثابت میدار گفتم ای الله مگر مخاطبۀ من با تو چون جمادات و اجسام لطیفه را ماند چون باد و هوا و آب که خوش میوزانی و میرویانی و ایشان را از تو هیچ خبر نی و ایشان را خودی خود نی همه تویی اکنون این حکمتهای من چون کف را ماند که از من برآید و بیفتد و من در آن وقت از الله اندیشم که این حالت مرا الله چگونه پدید میآرد و ظاهر میکند باز میبینم که وساوس زبان مرا مانع است و رها نمیکند تا حالت نیکو از روح من سر برآرد اکنون میگویم که ای حالت من و ای روح من همچنان افتاده باشید سجدهکنان مر الله را و من در الله نظر میکنم در آن وقتی که این ادراک مرا و این حالت مرا هست میکند هنوز الله تمثال ادراکم را و حالتم را میخواهد تا هست کند که من همانجا باشم و الله را بوسه میدهم و در او میغلطم و سر به سجده مینهم همانجا که ای الله مرا تمام مگردان و سر مرا در هوا مکن و به غیر خودم مشغول مکن که اوّل من توی و آخر من توی بیتو کجا روم آخر این عقلم از تنم روزی چندی اگر میبرود دستار بر سرم راست نماند و کُرته[۷۱] در برم درست نماند بیسر و سامان شوم با آنکه رباط روح با من است عجب بیتو اگر بمانم چگونه باشم باز میدیدم که آخرت و بهشت و دوزخ و ملائکه و شیاطین و ملک مختلف و عرش و کرسی و عشق و محبّت این همه بواطن خلقان است و رنگ دلهاست که هر کسی را رنگ دیگر است و عالم او دیگر است و هر کسی را اندیشه است امّا از اندیشه تا سر زبان ولایتیست دور و دراز یک دروازۀ آن ذهن است و یک دروازۀ آن دهن است و زبان یک دربان دل است آنجا که اندیشه برآید و یک دربان است اینجا که از دهن برآید و اندیشه را هم مشرق است و هم مغرب است و تو ندانی که از مشرق است یا از مغرب است و یا از عرش است و دوری آن بیحدست و به یک طَرفة العین به سر زبان میرسد چنانکه بُراق از زمین تا آسمان به یک ساعت طی کرد اکنون چون از دروازۀ دلت تا دهانت ولایت دور است از گزافهای دل از آن راه چیزی رها مکن که درآید و آن ولایت که بیرون سوی دل است بینهایت است و در آنجا از دیو و پری و فرشتگان بینهایت است و از بیرون سوی دهان خود عالم مشاهده است پس در این هر دو دربند جنگ نیک میباید کردن و اگر از آن راه درآمد باری از این راه نجهد و بیرون نیاید وَاللهُ اَعلَم.
——
[۱] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): چون صبح کردی فکر شب را نکن و چون شب کردی فکر صبح را نکن.
[۲] اصل: زمانست. د: يک زمانست.
[۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: تشنگی زده، رنج تشنگی دیده.
[۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: خیک یا خمرۀ کره گیری.
[۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: جایگاه گوسفندان و مواشی در شب.
[۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: شهوت و کام.
[۷] بخشی از آیۀ ۷۲ سورۀ احزاب: به راستی او ستمگری نادان است.
[۸] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ضبط این کلمه معلوم نیست در نسخه (د) بالای تا ضمه گذاشته و محتمل است که ترکیبی باشد از «پر» به معنی معروف (بسیار- ملآن) و «توز» پوست نازک و زیرین درخت که بر روی چوب میروید و بر این فرض به معنی پوست بر پوست افکنده خواهد بود و مناسبت آن با صفت سوختگی که قبل از آن ذکر شده روشن است و هاء مختفی در آخر آن بر قیاس سائر صفات است از مفرد و مرکب مانند: همشیره، بسیارخواره، می خواره، شادمانه، جوانه، دوانه، درّانه، دوزانه.
[۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: غم در دل گرفته، از درون نالیده، ظاهراً مشتقّ است از چغز یعنی جراحتی که سرش بهم آمده و چرک درون آن جمع شده باشد و مجازاً به معنی رنج و نالۀ درونی استعمال شده…
[۱۰] بخشی از آیۀ ۴۰ سورۀ انبیا: کاش خاک بودمی.
[۱۱] مکدر و تیره، ناگوار.
[۱۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: پوست بیموی که زیر دنبه باشد و پوست دبر گوسفند که سرگین از مویهای آن آویزان شود.
[۱۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: بودن.
[۱۴] تیشه یا میله که با آن سنگ میتراشند.
[۱۵] به زنگ
[۱۶] آیۀ ۳۰ سورۀ ملک: بگو: ملاحظه کنید، اگر آب شما در زمین فرو رود چه کسی برای شما آب روان میآورد؟.
[۱۷] بخشی از آیۀ ۱۸ سورۀ نساء: و توبه کسانی که مرتکب کارهای ناشایست میشوند، و سرانجام چون مرگ هر یکشان فرا رسد.
[۱۸] حیوان چهارپا.
[۱۹] بخشی از آیۀ ۴۰ سورۀ انبیا: کاش خاک بودمی.
[۲۰] اصل: نداديم.
[۲۱] ظ: بتن آسانی.
[۲۲] آیۀ ۲ سورۀ فاتحه: سپاس خداوند را که پروردگار جهانیان است.
[۲۳] آیۀ ۳ سورۀ فاتحه: خدای رحمان مهربان.
[۲۴] آیۀ ۴ سورۀ فاتحه: دادار روز جزا.
[۲۵] بخشی از آیۀ ۵ سورۀ فاتحه: تنها تو را میپرستم.
[۲۶] ادامه آیۀ ۵ سورۀ فاتحه: و تنها از تو یاری میخواهم.
[۲۷] آیۀ ۶ سورۀ فاتحه: ما را بر راه راست استوار بدار.
[۲۸] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ فاتحه: راه کسانی که آنان را نواختهای.
[۲۹] این حکایت در (فیه ما فیه مولانا متن ۱۶۳) نیز آمده است.
[۳۰] اصل: اندر آيی.
[۳۱] در اصل نيست و از( د) آورده شد.
[۳۲] آیۀ ۳۲ سورۀ شوری: و از پدیدههای شگرف او کشتیهاست مانند کوهها در دریا.
[۳۳] حدیث از پیامبر اکرم (ص): وضو را تمام كن تا عمرت زیاد شود و چون در خانه شدى بر اهل خانه سلام كن تا خير خانه بسيار شود و بازايست از سوال كردن تا طاقت دارى.
[۳۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ظاهراً کشتی کوچک.
[۳۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مکیدن.
[۳۶] ( ۱)- د: بگدازيد.
[۳۷] رحمت خدا بر بندهای که گوید آمین.
[۳۸] سرانگشتان.
[۳۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: وضو.
[۴۰] وضو بر روی وضوی قبلی، نوری بر روی نور است.
[۴۱] بخشی از آیۀ ۶ سورۀ هود: و هیچ جنبندهای در زمین نیست مگر آنکه روزی او بر خداوند است.
[۴۲] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص) و کامل آن: شیطان من در دست من مسلمان شده است.
[۴۳] بخشی از آیۀ ۶۰ سورۀ زمر: منزلگاه متکبّران.
[۴۴] آیۀ ۲۴ سورۀ رعد: سلام بر شما به خاطر صبری که ورزیدید، چه نیکوست این نیک سرانجامی.
[۴۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: لولی صفت.
[۴۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: بر شکل پسر و زن بدکار (جمع: لولی باش).
[۴۷] اصل: کردهاند.
[۴۸] ظ: حاجبی.
[۴۹] اصل: نشينی.
[۵۰] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ قمر: گویی که ملخهای پراکندهاند.
[۵۱] بخشی از آیۀ ۱ سورۀ فاطر: دارای بالهای دوگانه و سهگانه و چهارگانهاند.
[۵۲] آیۀ اول سورۀ ضحی: سوگند به روز روشن.
[۵۳] بخشی از آیۀ ۲ سورۀ ضحی: و سوگند به شب.
[۵۴] بخشی از آیۀ ۷۹ سورۀ اسراء: بخشی را بیدار باش که نافلهای خاص توست.
[۵۵] آیۀ ۲ و ۳ سورۀ مدثر: برخیز و هشدار ده، و پروردگارت را تکبیر گوی.
[۵۶] حدیث از پیامبر اکرم (ص): بازگردیم از جهاد کوچکتر به جهاد بزرگتر.
[۵۷] بخشی از آیۀ ۳۱ سورۀ یوسف: دستانشان را بریدند.
[۵۸] آیۀ ۶ سورۀ رحمن: و گیاه و درخت سجده میکنند.
[۵۹] اشاره به آیۀ ۵ سورۀ رحمن” خورشید و ماه.
[۶۰] بخشی از آیۀ ۶ سورۀ رحمن: و گیاه و درخت.
[۶۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مطبخ و آشپزخانه مرکب از فارسی «آش» و لغ ادات نسبت و اتّصاف در ترکی.
[۶۲] پرورده شده.
[۶۳] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ رحمن: و معیار و میزان مقرر داشت.
[۶۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: رفع خستگی، استراحت.
[۶۵] بخشی از آیۀ ۲۱ سورۀ انسان: و پروردگارشان به آنان شرابی پاکیزه نوشاند.
[۶۶] بخشی از آیۀ ۱۲ سورۀ یس: ما خود مردگان را زنده میکنیم.
[۶۷] آیۀ ۷۰ و بخشی از آیۀ ۷۱ سورۀ احزاب: ای مؤمنان از خداوند پروا کنید و سخنی درست و استوار بگویید، تا کارهای شما ر اصلاح کند.
[۶۸] در اصل نيست و از( د) افزوده شده است.
[۶۹] د: بپيوندد.
[۷۰] بخشی از آیۀ ۷۲ سورۀ احزاب: ما امانت را عرضه داشتیم.
[۷۱] قبای یک لا، پیرهن.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!