معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو اول – فصل ۵۱ تا ۶۰

جزو اوّل فصل ۵۱

قَالَ الَنَّبُّی عَلَیْهِ السَّلَامُ اِذْا اَصبَحتَ فَلَا تُحَدِّثْ نَفْسَکَ بِالْمَسَاءِ وَ اِذَا اَمْسَیْتَ فَلَا تُحَدِّثْ نَفْسَکَ بِالصَّبَاحِ[۱] این چند مرغ حواس را و گنجشکان اندیشه‏‌ها را با تو جمع کرده‌‏اند در این میانه تو را با این مرغان حواس و گنجشکان اندیشه‌‏ها چه کبوتربازیت آرزو کرد تو هنوز قدم در رحم ننهاده بودی و با این منزل رنگ‏‌به‌‏رنگ نرسیده بودی که چندین منزل‌ها کردی تا این‌جا رسیدی و از چندین منازل که گذشتی عجب از این جنس مرغان هیچ ندیده‌ای که چون این‌جا رسیدی و این گنجشکان اندیشه‌‏ها و مرغان حواس را دیدی و بر این جای فرورفتی و با ایشان مشغول گشتی و کبوتربازی آغاز کردی تو از این جای صیدشان نکرده‌ای و خورشان تو نمی‏‌دهی و دست‌‏آموز تو نیستند و به وقت صبح به فرمان تو نمی‌‏آیند و به وقت خواب به فرمان تو نمی‌‏روند هر باری که از شاخ تنت بجنبیدی برنجی از دنبلی و یا از قولنجی و یا از ظلمی گفتی که آه این مرغان پریدند که باز نیایند گویی هر رنجی سر دارست که تو را آنجا می‌‏برند تا برآویزند باز آزادت می‏‌کنند تو این آه آهت را چرا فراموش می‏‌کنی چگونه زیرکی آخر این مرغان حواس را که به نزد تو باز می‏‌آرند بعد از خواب نمی‏‌بینی که باز تا وقت خواب بیش با تو نمی‌‏باشند تو چه دل بر این‏‌ها می‏‌نهی یک ساعت چون توانایی یافتی یاغی شدی یعنی می‏‌گویی که سلطانی اگرچه زمانی‌ست‏[۲] خوش است تو چندین روزی خویشتن مشغول می‏‌داری و به کف هیچ حاصل نداری زمین شور را مانی که پاره‌ای آب شور می‏‌داری تا مرغان کور تشنه‌‏زده[۳] گرد تو درآمده‌‏اند چو آب از تو فرورود بینی که به گرد خود هیچ‌‍‏کس نداری مرداری را مانی که کرکسان گرد تو درآمده‌‏اند چون گوشت و پوستت نماند جمله بپرند و بروند و آتش شهوات بر تو افکنند و جوش بر او زنند تا کف به سر آرد چون کف به سر آمد تو آن را نام به چه کردی آنگاه امعات را در شیرزنۀ[۴] کالبد تو به گردش احوال بجنبانیدند تا روغن از دوغ جدا شد آن را نام نبیره کردی و باز این مرغان را بدین جای و بدان‌جای چندانی کار بستی که کسی اشتر را آن کار نبندد سوی شبانگاه[۵] و آن بار بر تو بماند چنان‌که آن مرد با بار که بار سنگی دارد و در منزل دور مانده است از خوف ناایمنی و تنهایی نتواند آسودن و آن بار را می‏‌کشد و از راه قوی مانده شده باشد و هر گامی که می‏‌نهد به جان کندن می‏‌نهد ببین که چگونه در رنج باشد همچنان اگر این منزل خواب را پیش تو نیارندی هزار بار این گوهرهای تو که عقل و تمییز و دانش و بینایی و شنوایی توست که بِه از فرزندان توست و عزیزتر است به نزد تو از بچه‌گان تو این گوهرهای تو زیاده از آن بار گرددی بر تو که بر آن مرد مانده شده آن بار، اگر به فضل خود این خواب را نیارد بر تو، اکنون چو این مرغان تو در این عالم مرده و پژمرده و بی‏‌قوّت می‏‌شود بازشان می‏‌خوانند و در پرده غیب پرورش می‏‌دهند و با قوّت می‏‌کنند و باز بر تو می‏‌آرند امّا پردۀ سیاهی در پیش تو فروآویخته‌‏اند تا غیب را نبینی و چگونگی آن را ندانی آری چشمۀ حیوان درون تاریکی بود یعنی تا بدانی که آن عالم چه عالم خوش است و چه عالم حیات است آخر اگر لحدت تاریک شود از این تاریک‌تر نباشد پس چه می‏‌ترسی اکنون چو این مرغان را خور راحت کسی دیگر می‌‏دهد ندانی که مرغان به فرمان وی باشند نه به فرمان تو باشند پس تو هم او را باش تا تو را در آن  عالم خواب راحت هم او بدهد آخر این جهان همچون سرایی و کوشکی است که الله برآورده است و معانی در وی چون اشخاص با حیات و باخبراند که در این سرا و در این کوشک‌شان روان کرده است چنان‌که غلامان در کوشک‌ها و سپس رواق‌ها می‌‏نشینند و می‏‌خیزند و جواهر همچون دیوار سرای‌هاست که معانی در وی می‏‌رود همچنان‌که الله از خاک صدهزار نبات گوناگون می‏‌رویاند که یکی به یکی نماند و از هر تنی گوناگون خلقان می‏‌رویاند یک ساعت مخلص می‏‌رویاند و یک ساعت منافق می‏‌رویاند و یک ساعت جبری می‏‌رویاند و یک ساعت قدری می‏‌رویاند تا این حال عدم چندگونه است که الله در هر رگش چه نبات می‏‌رویاند ای الله ما را از رگ انبیا رویان و از رگ اولیا رویان که همه روح و راحت است ای الله ما به آرزوانه[۶] و خوف آن جهانی پناه گیریم تا ملک ابد فوت نشود از ما و به عقوبت گرفتار نگردیم وَاللهُ اَعلَم.

 جزو اوّل فصل ۵۲

با خود قرار می‌‏دادم که هرچه از جمادات و عرضیّات و نامیات به چشم و گوش و عقل من درآید خود را به مملکت ایشان اندازم که ملک ایشان عرصه‌ای گشاده‏‌تری دارد و احوال خوش‏‌تری دارد از حیوانات نظرم به پوست آهو برافتاد موی‌های او را چون سبزۀ خوش‏‌رنگ دیدم که بدان خوشی رویانیده بود تا الله او را در کدام صحراها می‌‏رویانید گفتم حال این نامیات بدین خوشی است باز نظر می‏‌کردم در تاروپود پیراهن و رعنائی عتّابی و عَلَم دستار کتان که الله این‏‌ها را از کدام هوا تافته است و به لطافت کدام لعاب این ابریشم را استوار داده است و چند تاروپود لطیف طبع‌ها را داده است در یکدیگر تا این‌‏چنین بافت‌ها پدید آورده است، اکنون ای الله مرا در ملک اجزای جمادی دار که این ولایت خوش‌‏تر است و بسیارتر است و آرمیده‌تر است چو متصرّف در وی یکی بیش نیست و آن توی و بس امّا صورت عالم حیوانی بس ناخوش است که در وی منازعت نفسانی و اختیار و هوا و شهوت آمده است و پیوسته این ولایت ولایت خراب می‏‌بود و به غارت و تاراج مبتلا می‌‏بود زیرا که‏ إِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً[۷] اکنون زنهار تا خود را نگاه داری از ذکر اوصاف بشری و حیوانی و از سرما و گرما و شهوت و درد و غیر وی که بس عالم گَنده است مگر انبیا و اولیا از صفات بشری نقل کرده بودند و آدمی هرچند زیرک‏تر باشد عیب‏‌بین‌‏تر باشد، لاجرم بی‏مزه‏‌تر باشد و با رنج‏‌تر باشد ای الله و ای منزّها و مقدّسا از حیات حیوانی و اختیار حیوانی و ملک و قدرت و ارادت مخلوقی، از حضرت تو می‏‌طلبم که ما را از این اوصاف نگاه داری و اوصاف حیات اهل بهشت دهی که ایشان شمّه‌ای دارند از اوصاف تو که ما آوازهای ذرایر سوختۀ پرتوزۀ[۸] در چغزیدۀ[۹] بر جوشیده آن صفات حیوانیم چه با رنج جایی است و چه دوزخی است این صفات حیوانی که روح چو احوال او می‌‏بیند می‏‌گوید یَا لَیْتَنِیْ کُنْتُ تُرَاباً[۱۰] دلیل بر آنکه عالم جمادی خوشتر است آن است که در خواب چو به عالم جمادی و بی‏‌خبری می‏‌روی راحت می‏‌یابی مگر در آن خواب خیال حیوانی بینی که مُنَغِّص[۱۱] شوی اکنون خود را گویم چون تو را مزه نیست از عالم حیوانی از الله بخواه تا این هستیت را محو کند و تو را از عرصۀ عدم و از گور عدم و محشر نیستی این‌چنین شخصی را برانگیزاند با آرزوانۀ هر دو جهانی و ترسنده از فوات این هر دو نعمت تا پناه گیری به هست کننده‌‏ات باز به نزد عدم نام الله به همه وجوه ممکن است و فرمانبرداری او ظاهر است خاک الله را داند و دیو و پری الله را داند و به نزد هر که نام الله را ببری حرمت می‏‌دارد نام الله را یعنی ایمان دارند به الله آمَنُوْا عبارت از نظر و تصدیق و محبّت است و عمل صالح است به جوارح از نماز و زکات و روزه و کسب حلال اکنون جمله خلق خبر دارند که معتقد را خط و پرگاری و نقطه‌ای باشد که بدان کژ را از راست بداند به راستی بازرود آخر چند کسی که خبر می‏‌دهند از وجود بغداد که بغدادی هست تو آن را استوار می‌‏داری و به شک نمی‌‏توانی بود چند ملل خبر دادند که پرگاری است که کژی را بدان شناسند این را چگونه است که نمی‏‌داری اگر تو گویی که من خود را مسلمان می‌‏دانم گوییم این تجدید عهد و ایمان باشد و ایمان بس بزرگ آب است و بی‏‌پایاب است ولیکن این خاشاک وسواس‌ها و پوست گال‌ها[۱۲] و چرم پاره‌‏ها و تخته و بوریا پاره‌‏های غفلت و معصیت چندانی جمع می‏‌شود [که‏] نزدیک است تا این آب روشن ایمان را نبینی تو همچون ناودانی و ایمان در تو آب ناودان است که می‌‏رود تا در آن جهان آبادانی‌ها کند برای تو و از این آب ایمان بوی خوش مشکین می‏‌آید و بوی گُل می‏‌آید و این مصلح باشیدن[۱۳] اهل ایمان و سلامت باشیدن اهل ایمان از غفلت و معصیت بوی آن آب ایمان است اکنون گاه‏‌گاهی دست بازمی‏زن و باز می‏‌کاو تا این خاشاک را از روی آب ایمان باز می‌‏افکنی و چهرۀ ایمان را می‏‌بینی تجدید عهد ایمان چنین باشد هرچند تو سنگ را به میتین[۱۴] می‌‏کاوی و گِل و غیر بژنک[۱۵] پاک می‌‏کنی ولی خاصیت آب از بالا به نشیب رفتن است و آن تقاضا می‌‏کند که هرچند پاک کنی از زیر و تک آن فرودتر رود امّا به برکت آن مجاهده ما آن آب برآریم و بر آن روی ظاهر گردانیم تا از وی طهارتی می‏‌کنی و به زمین‌زاری می‏‌فرستی‏ قُلْ أَرَأَیْتُمْ إِنْ أَصبَحَ مَاؤُکُمْ غَوْراً فَمَنْ یَأتِیْکُمْ بِمّاءٍ مَّعِیْنٍ‏[۱۶] و اگر اهمال و غفلت ورزی آن آب فرورود و برنیاید و خاشاک بگیرد پس کژی را به راست توانی دانستن‏ وَ لَیْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِیْنَ یَعمَلُوْنَ السَّیّئآتِ حَتّی إِذَا حَضَرَ أَحَدَهُمْ الْمَوْتُ‏[۱۷] اکنون روح و عقل نهان است و آن جهان نهان است و کالبد متغافل و این جهان عیان است چون این جهان باطل ظاهر است و هر تنی منقسم است و کالبد غافل است و عقل و روح با آگهی است هر که را عقل و روح زیاده آید تنش در گداز آید و هر که را کالبد و غفلت زیاده آید عقلش و روحش در کاهش آید و از بهیمۀ[۱۸] غافل بدتر شود چو عقل و روح را بگداخته است لاجرم چون بهایم تراب شود و چون کافر به سوی عقاب شود پس تمنی برد در حال بهایم که یَا لَیْتَنِی کُنتُ تُرَاباً[۱۹] باش تا این جهان قلب شود و عالم جان عین شود و عالم مشاهده غیب و غایب شود و اعمال روح و عقل را صور دهند و معقول را محسوس گردانند تا آن جمال‌ها ببینی و آن کمال‌ها ببینی چو از آب گَنده چنین صور نغز می‌‏آفریند از باد پاک تسبیح چگونه صاحب جمال نیافرینند اصل این‌‏ها چو گنده بود لاجرم پرخون و رگ و پی آمد و اصل آن چو پاک باشد صورتش آکنده به مشک و کافور باشد وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۵۳

هر شب متحیّر می‏‌مانم که چه راه بیرون آورم گفتم خود قرآن راهی است که کوفتۀ انبیاست علیهم السّلام بیا تا هم در شرح آن باشیم اِتَّقُوْا مِنْ سِمَةِ اللهِ یعنی به آرایش‌های روان در بهشت راه نیابید چون مؤمنید شما را داغ کنند تا سره شوید پس به طاعت مشغول باشید یا کفّارات جنایات خود کنید تا داغ بلاها را به شما نفرستند و به دست عقوبت آن جهان گرفتار نشوید هر رنج بی‏‌نهایت که مؤمن می‌‏بیند آن رنج آن است که داغش می‏‌کنند، از آن فرزند عزیز را در زمستان برهنه می‌‏کنند و می‌‏شویند تا گَنده نماند هرچند که از سرما می‏‌لرزد امّا آن بچۀ بیگانه را رها کنند تا همچنان‌که کرمک می‏‌باشد در آن  گندگی کفر.

یکی گفت دل حاضر نمی‏‌شود چه کنم گفتم حاضر کن تا بشود تو هزارمن بار را چون بخواهی از دشت به خانه می‏‌توانی آوردن به تدریج نه به یک‏‌دم همچنان اگر دل ضعیف را بخواهی هم بتوانی به جا آوردن و حاضر کردن هرچه تو را آلتِ کردنِ آن بدادیم‏[۲۰] و اختیار آن دادیم کردن آن را بر تو افکندیم اگر کردن آن را نمی‌‏توانستی آلت دادن تو را چه فایده بودی آخر آبی که در سنگ است چو می‏‌خواهی می‏‌توانی آب را از سنگ آوردن و چشمه روان کردن چون آلت آوردن آب چشمه به تو دادیم هم آوردن آن را به تو باز گذاشتیم همچنان اگرچه دلت در سنگ رفته است هم توانی باز آوردن و حاضر کردن امّا در آب باران چون تو را اختیار نداده‌‏ایم آن را ما بی‌‏تو آریم اکنون آنها که ابلهان‏‌اند عزم عزایم می‏‌کنند و فسون حیل حاصل می‏‌کنند تا ماری بگیرند و در سلّه [و] صندوق گرفتار کنند آلت و اختیار را به این‌ها صرف می‌‏کنند و فسون بر مار می‏‌دمند و مار فسون بر ایشان می‌‏دمد، اگر گویند به چه سبب مار را به سلّه می‏‌کنی گوید بدان سبب که در جهان ابلهان بسیارند چون این مار را گرفتم بگرد من درآیند به سان هنگامه و خدمت من کنند و عاقبت آن مارگیر را مار بکشد چون به وقت جان کندن و فراق رسد درد آن زهر او را بیند، انبیا و اولیا جام زهر را نوش کرده‌‏اند از کرامت و معجزه که داشتند ایشان را زیان نکرده است و این مار مال است که اهل دنیا در تحصیل آن می‏‌کوشند و این مار مال این‏‌قدر مزه که آورده است از بهشت آورده است و زهرها را از عصیان و تباهی آورده است همچنان‌که مار رنگ‌ها و نقش‌های مختلف دارد مال نیز همچنان دارد اکنون این جهان کسی را خوش آید که در آن جهان او را اشتباهی و انکاری باشد آخر آن جهان چگونه خوش نباشد که آنجا در تو همه فعل را الله کند و خاک و هوای تو را و ذرّه‏‌های تو را به‏‌خودی‏‌خود او کند و اجزای تو خوش تکیه کرده باشد بر فعل الله به تن آسایی‏[۲۱] وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۵۴

گفتم ای الله چنان‌که نظر مرا بدین اسباب جهان گشاده کردی تا چست شدم در نگاه داشتن احوال خود همچنان نظرم را گشاده به اسباب آخرت کن تا احتراز کنم از این جهان همچنان‌که در حسن صور خوبان این جهانی چشم دادی تا این‌‏ها را می‏‌بینم همچنان چشم دلم را به جمال خوبان آن جهانی گشاده کن تا من جذب شوم به خدمتت چشم‌های علم هر دو جهانی را از عرصه‌‏های عدم تو گشاده می‌‏کنی ای الله انبیا را بر سر کدام چشمه‏‌سار در عرصۀ عدم فروآورده‌ای یارب مرا از آن چشمه آب بده گفتم ثنا باید گفتن الله را تا مرا این عطا به ارزانی دارد فاتحه را آغاز کردم‏ اَلْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعَالَمِیْنَ‏[۲۲] گفتم ای الله و ای پروردگار تربیت هر دو جهانی را تو توانی کردن تربیت چه باشد که علم آن جهانی را به من تو کرامت کن‏ اَلرّحمَنِ الرَّحِیْمِ[۲۳]‏ ای رحمن شیر مهربانی این جهان را تو گشاده کرده‌ای تا دل نمی‌‏دهد که از سر این شیر مهر برخیزند ای رحیم همچنان شیر مهربانی آن جهانی را در سینه‌‏ام تو روان کن تا عاشق آن جای باشم‏ مَالِکِ یَوْمِ الّدِّیْنِ[۲۴] إِیَّاکَ نَعبُدُ[۲۵] ای مالک یوم الدّین آرزویم هماره عبادت توست وَ اِیَّاکَ نَسْتَعِیْنُ[۲۶] استعانت از تو می‌طلبم که بگشایی در نظرم را به روح آن جهانی و به تو تا عاشق ضروری باشم نه عاشق به تکلّف‏ اِهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیْمَ[۲۷]‏ راه چشمه‌ای نما از چشمه‌‏سارهایی که در عدم است که راست به ملک آن جهانی می‏‌رساند صِرَاطَ الّذیْنَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ‏[۲۸] آن چشمه‏‌سار دانش که انبیا علیهم السّلام در آن چشمه رفته‌‏اند و از آن نوشیده‌‏اند مرا نیز هم از آن چشمه کرامت کن امّا هرکسی در آن چشمه راه ندارد چنان‌که آن غلام را خواجه‌‏اش می‏‌گفت که بیرون آی از مسجد غلام گفت مرا رها نمی‌‏کنند. تا بیرون آیم خواجه‌‏اش گفت که که رها نمی‏‌کند تا بیرون آیی گفت آن‏‌کس که تو را رها نمی‌‏کند تا به عبادت به مسجد اندر آیی[۲۹] و این اشکال بر همه مذهب‌های مختلف بیاید چنان‌که مرا کسی بازمی‌‏دارد که به مذهب تو اندر آیم‏[۳۰] [همان کس تو را بازداشته است که به مذهب من اندر آیی‏[۳۱]] پس شما صواب را نمی‌‏دانید چو شما خود را آکنده‌‏اید صواب کجا راه یابد در شما چشم را به خواب آکنده‌‏اید و سر را به سودای فاسد آکنده‌‏اید و شکم را به نان آکنده‌‏اید و دل را به حرص آکنده‌‏اید و تن را به کاهلی آکنده‏‌اید، ای بی‌چارگان همتان در ژنگار عصیان مانده‌‏اید چنان‌که مرغان در دام مانند.

اکنون جهد کنید تا هریک گره از پای یکدیگر بگشائید و رهایی یابید آری از خاک برآمدیت باز در همین خاک می‏‌غلطید تا هم در این خاک بیارامید این عزم را نیک تباه کرده‌‏اید امّا بنگر اگر تو در این عالم خاک حرام می‏‌خوری در حریم الله، در حریم الله به دزدی می‌‏آیی تا از ملک او رزق بی‏‌فرمان او بدزدی آخر ببین اگر کسی را بیاویزند و چوبش زنند گویند به درِ سرایش برید و یا به سر چهارسویش برید آن چند گامی را مهلتش می‌‏دهند امّا هم می‌‏آویزند و هم می‏‌زنندش آخر الله را مَالِکِ یَوْمِ الّدِّیْن گوییم تا نگویی حالی که حرام خوردم دهنم تلخ نشد و آتش در شکم نیفتاد و اگر حلال می‌‏خوری چگونه است که به روزی حلال به فرمان الله می‏‌کوشی و هیچ کار به فرمان الله نمی‏‌کنی چه پنداری که هرچه می‌‏کنی ضایع می‌‏شود تو مشت گندم که می‏‌کاری چون سبز شود هیچ بیل بگیری و آن را زیر و زبر بکنی و به خاک بپوشانی و رها کنی تا ناچیز شود نی نکنی. پس این خاک وجود تو را که برگ سبز عقل و تمیز و روح و دانش داد چگونه بیل اجل بگیرد و زیر و رو کند و رها کند تا ضایع شود این محال باشد قوله تعالی‏ وَ مِنْ آیَاتِهِ الْجَوَارِ فِی الْبَحرِ کَالْأَعلَامِ[۳۲]‏ الآیة وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۵۵

قَالَ الَنَّبُّی عَلَیْهِ السَّلَامُ: اَسْبِغِ الْوُضُوْءَ تَزْدَد فِیْ عُمْرِکَ وَ سَلِّمْ عَلَی اَهْلِکَ یَکْثُر خَیْرُ بَیْتِکَ وَ اسْتَعفِفْ عَنْ السُّؤآلِ مَا اسْتَطَعتَ[۳۳].

قوم را گفتم حال شما همچنین می‌‏نماید که هر روزی که سبزه‌های خوش ادراکات شما را و تمییرات شما را پدید می‏‌آرند ملخ‌های سوداهای فاسد بر بیخ آن نشسته است و می‏‌خورد و شما از حرص خوشی این حیات دنیا به ناوچه[۳۴] درمی‌‏آیید و این بارهای گران بر خود می‌‏نهید و نمی‏‌خواهید که به یکی کنجی درآیید و مجاهده کنید تا دری بگشاید و روشنی‌ها درآید تا هم از آن در بدان جهان راه یابید و بروید از بس‏که خویشتن از غم و سودای فاسد چون غمام کردید آن در گشاده نمی‏‌شود و آن راه پدید نمی‏‌آید آخر همه در این چه نظر می‌‏کنید که دیگران را سر زیر بغل می‏‌گیریم و خود را بر همه آشکارا داریم هیچ در خود نظر نکنید که چگونه سیاه و تیره و بی‌‏مزه‌‏اید چنان‌که ابر فروآید و به مزد بعض جزایر را که در وی آب نماند و چنان‌که هوا نیک سرد و یا نیک گرم باشد و یا آتش بی‏‌حد بسیار باشد که آب‌ها را به مزد و ببرد این سوداهای فاسد شما همچنان فرومی‌‏آید و جمله آب طراوت شما را می‌‏بمزد[۳۵] و می‏‌ببرد آخر جهد در آن کنید که در بی‌‏راحتی راحت گیرید و در رنج آسایش یابید که اگر در آن بی‏‌راحتی بگذارید[۳۶] با راحت‌‏تر شوید زیرا شکر چون شکراب شود خوش‌‏تر شود و گل را چون گلاب کنند نیکوتر بود و همچنان‌که کسی عاشق خوبی شود و عشق او به کمال باشد پوست او زرد می‌‏شود و نحیف می‏‌شود اگر گویند که درمانی کنیم تا او بر دل تو سرد شود و از این رنج خلاص یابی گوید که درمان آن کنید تا رغبتم و عشقم زیاده می‏‌شود «رَحِمَ اللهُ عَبْداً قَالَ آمِیْنا[۳۷]»

اکنون اگر خواهی تا حریر عمرت از این میته خلاص یابد و عمر تو در فزایش آید و دراز شود وضوء ظاهر کن با این نیّت که از بهر خدمت الله طهارت می‏‌کنم و از عظمت الله بیندیش و در بندگی و امتثال فرمان الله چست شو و سوداهای فاسد زیادتی را از سر بینداز و روشنایی آن جهان را طلب کن و نجاسه کاهلی را از آن آب بشوی و مسّ شیطان را که خود را در تو می‌‏مالد چون سگ و بر سر و روی تو بوسه می‏‌دهد و با تو بازی می‏‌کند و در پاهای تو می‏‌غلطد و مخبّط و گران‌‏جان و کاهلی می‏‌کندت از آن آب وضو این‌ها را بشوی و غبارهای غفلت را آبی بر سر بپاش و در هر رکنی به لفظ تسبیح و کلمه طیّب او را میران و از پاکی الله و عظمت الله یاد می‏‌کن تا این گناه‌های غفلت‌ها و سوداهای فاسد از تو بریزد چون برگ از درخت در فصل خزان و سیّئاتت متقاطر شود از انامل[۳۸] تو. این معنی رفتن گناهان است به آب‌‎دست[۳۹] اگر از این‌ها چیزی مانده است بدان که هنوز گناه در توست وضوی تو تمام نیست تکلّفی کن باری دیگر وضو ساز که اَلْوُضُوْءِ عَلَی الْوُضُوْءِ نُوْرٌ عَلَی نُوْرٍ[۴۰] و هر ساعتی وضوء دل به ذکر الله بجای می‌آر و اسباغ و حضور تمام بجای می‏‌آر تا عمرت زیاده شود که عمرت تنۀ درخت است و زیادۀ او میوه و شاخ بر کشیدن وی است و میوه‌‏ها و نزل آن را ملایکه با آسمان‌ها می‌‏برند و بوی خوش آن میوه‌‏ها در کوی و محلّت می‌‏افتد از سلامتی مردمان و روح و راحت ایشان با تو و دیگر از حساب عمر آن بود که غم نبینی و شادمان باشی از آن روی که امید دریافت خوشی عمر داری از این روی که این سوداهای فاسد مزۀ عمرت را برده است عمرت در کاهش است چون به خیرات این غم را و این سوداهای فاسد را از خود ببری عمرت را افزوده باشی.

اکنون به هر حال که هست تو دابّۀ وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرضِ إِلَّا عَلَی اللهِ رِزْقُهَا[۴۱] یعنی در حالت وحشت از الله روزی موانست خواه از ذات الله تا از ذات خود صورت موانست دهد تو را و در وقت مجاعت روزی غذا طلب از ذات الله تا تو را صورت غذا دهد از ذات خود و در وقت آب‏دست و نماز روزی تعظیم از الله می‌‏طلب و تن خود را فربه می‌‏دار از نعمت تعظیم الله و می‏‌گوی چون مالکم توی به که بازگردم و از که طلبم که آنچه غیر توست دیو است و شیطان است چون شیطان نزد مار آمد در بهشت و مار مغرور شد به شیطان و عاصی شد تا حوّا او را در سر خود جای داد حالی حال بر مار دگرگون شد هان ای عاصی تا مغرور نشوی بر آنکه حال بر تو حالی نمی‏‌گردانند باش تا مهلت به سر آید حال خود را آنگاه ببینی. اکنون در بهشت تنت نفس همچون مار آراسته شده ندیمی می‏‌کند حقیقت تو را و شیطان می‌‏آید بر آستانۀ بهشت تنت و نفس تو را می‌‏خواند که جنس منی مرا در سر خود جایی ده چون در تن تو درآید کلماتی که تو را خوش آید با تو بگوید تو پنداری که ندیمی می‌‏کند خود ندامتت بار می‏‌آرد و این نفس تو با او یار می‏‌شود تا تو را گمراه کند به رنگ‌ها و جمال نغز و شهوت و خوشی‌های دیگر، باش تا چون مسخش گردانند آنگاه ببینی که حال بر وی چگونه شود چنان‌که ابلیس خدمت‌ها می‌‏کرد ولکن بر وفق عقل و هوای او بود او از حساب حق می‏‌شمرد آن را تا آدم را بیرون آورد که تا وی را معلوم گرداند که آن از حساب هوای خود می‏‌کرد که اگر طاعت از بهر حق می‏‌کردی آدم را سجده کردی به فرمان الله.

اکنون ای آدمی تو نیز هوا تو را در این نصیبه نیافتی خدمت نکردی پس نفس تو و هوای تو عدوّ حق است او می‏‌گوید که غلام و دوست‌دار من باش و نفست گوید که کار از بهر من کن و هوات گوید از بهر من کن او گوید که غلام و دوست‌دار من باش و نفست گوید که غلام و هوادار من باش و تو در این کشاکش مانده‌ای.

اکنون بدان که در آدم و آدمی هم ملکی مرکّب شده است و آن عقل است و هم شیطانی مرکّب شده است و آن نفس است و شیطان در نفس خویشتن متمرّد است مگر بر سبیل ندرت منقاد شود که اَسْلَمَ شَیْطَانِی[۴۲] مگر این عقل همان فرشته است و این نفس همان شیطان است که هر دو در کسوۀ بشر آمدند آن سجده کن و متواضع و این سرکش و متکبّر و دوزخ سرای متکبّران است که‏ مَثْوًی لِّلْمُتَکَبِرِّیْنَ‏[۴۳] زیرا که متکبّران مخالفان‏‌اند، بندگی را نمی‌‏دانند و بهشت سرای متواضعان است. سَلَامٌ عَلَیْکُمْ بِمَا صَبَرتُمْ فَنِعمَ عُقْبَی الدَّارِ[۴۴] زیرا که ایشان بندگی می‏‌کنند و بندگی را می‌دانند و جنگ افکندند میان این دو کس آن کسان عاقل که چون فرشته متواضع بودند پیش آدمی و میان آن نفس که کسی او دیو است در قلعۀ وجود آدمی اگر شجاع الدّین عقل غالب آید نفس لولی باش[۴۵] لوند شکل[۴۶] هرجانشین یاوه‌‏رو را اسیر کند و چون مغلوب عقل شود آزادش کند و مقامش بهشت گردد. و امّا اگر نفس غالب آید چنان‌که کافران غالب آیند بر شاهان و عروسان اهل اسلام و لباس سری و سروری را از سر ایشان برکشند و پوستین و پلاس بر ایشان پوشانند و بی‏‌مرادشان دارند و در هر وادی که قرارگاه ایشان باشد بدانجا برند و قرارگاه ایشان دوزخ است امّا عقل ممزوج بنفس اگر نیکویی و عقل او غالب آید مزه‌‏اش بیش از آن ملایکه باشد که پیش آدم بودند و سجده کردند از آنکه این نفس گنده و رسوا و شهوانی را مسلمان کرد لاجرم در بهشت مزۀ فرشتگی‌اش بدهند از تسبیح و لقا و تواضع و پاکی باز اگر نفس خسیس غالب آید و این مایۀ فرشتگی را نیست کند رنج او زیاده از بهایم و شهوانیات دگر باشد که او مایۀ فرشتگی‌‏اش را فاسد کرده است لاجرم آن فرشتگان در عالم غیب مر عقل را یاری‏گرند و مؤمنان را در عالم مشاهده یاری‌گرند و آن شیاطین در عالم غیب مر نفس را یاری‌گرند و کافران را در عالم عین و مشاهده یاری‌گرند و این غلبه مر ایشان را از آن است که این جای ایشان است و این قلعۀ کالبد را الله فرموده است که به فرمان من عمارت می‏‌کنید تا این قلعه از حساب من باشد و نسخه‌ای دادیم که از دکان‌های کسب عمارت کنید اگر شما به فرمان اعدا عمارت کنید بدانید که آن را خراب کنیم و آتش و نفط دوزخ دروُ اندازیم و باز این لشگر حواس را که به روز از جنگ کردن مانده می‏‌شوند در پردۀ خواب می‌‏بریم و آن جراحت ایشان را راست می‏‌کنیم باز دو دَرِ گوش که لشگر سمع‏‌اند در آنجا هوش می‌‏دارند هر جوق‏‌سواری را از حروف و اصوات که بر آن در بر می‌‏گذرند اگر دوست باشند درآرند و نزل جان پیش آرند از تسبیح و تهلیل و قرآن و احادیث و اگر دشمن بوند از هزل و مدح اهل دنیا و زینت ایشان بیرون آرند و ایشان را بشکنند و به‌نگذارند که راه یابند و تاریکی ایشان درآید در آنجا و خداوند ما را ناسزا و علت گویند امّا آدمی تاریک‏‌طلب است هر کجا که تاریکی و شکالی است به نزد آن می‏‌رود و به آن صحبت می‌‏دارد چنان‌که صحبت من بیشتر با دل است و با روح است.

جزو اوّل فصل ۵۶

فخر رازی و زین کیشی و خورزم‏شاه را و چندین مبتدع دیگر بودند گفتم شما صدهزار دل‌های با راحت را و شکوفه‏‌ها و دولت‌ها را رها کرده‌‏اید[۴۷] و در این دو سه تاریکی گریخته‌‏اید و چندین معجزات و براهین را مانده‌‏اید و به نزد دو سه خیال رفته‌‏اید این چندین روشنایی آن مدد نکرد که این دو سه تاریکی عالم را بر شما تاریک دارد و این غلبه از بهر آن است که نفس غالب است و شما را بی‏‌کار می‌‏دارد و سعی می‌‏کند به بدی و چون بی‏‌کار باشید همه بدی کرده شود و تاریک و وسوسه و خیال و سوداهای فاسد و ضلالت پدید آید از آنکه عقل غریب است و نفس در مملکت خود است و آن مملکت از آنِ شیاطین است و این دنیاست که ماحضر است و حجاب است از دَرِ غیب و نزد عاقلان این دنیا حاجتی‏[۴۸] است بر در غیب.

و امّا قسم نیکویی همین سعی کردن است به نیکویی و آلت نیکوی آن است که تا با یار نیک ننشینی‏[۴۹] وجد نکنی و مراقب احوال خود نباشی نغزی و نیکویی پدید نیاید از آنکه این جهانی‌‍ست که خار و حشیش بی‌‏سعی تو روید و همه بیابان‌ها و صحراها پر شود.

امّا گلزار و درختان میوه‌‏دار بی‏‌سعی تو پدید نمی‏‌آید امّا خیالات صور اسفل و عداوة چون آن خس است که هر ساعتی پیش تو بروید و پدید آید بی‌سعی تو.

اکنون این جهانی‌ست همچون زره و گرد در یکدیگر شده و شما متحیر مانده و هیچ بیرون شوی نمی‌‏بینید آخر از ولایت عدمتان برانگیختند و شما همچون ملخ بر سر این سبزه‌‏زار حطام دنیا فرو آمدیت‏ کَأَنَّهُمْ جَرَادٌ مُّنْتَشِرٌ[۵۰] چشم را به خیره‌روی گشاده‌‏اید و در شما یک ریزه آب نی از توشۀ آخرت همین توشۀ دنیا ساخته‌‏اید و پروبال می‏‌گشایید و به هر جایی فرومی‌‏نشینید آخر ملخ نیستید که همچنین می‌‏کنید که بیضه همین‏‌جا بیرون می‌‏آرید و همین‏‌جا می‌‏نشینید. امّا چنان‌که فرشتگان را پرها داده‌‏اند أوُلِیْ أَجْنِحَةٍ مَثْنَی وَ ثُلَاثَ وَ رُبَاعَ‏[۵۱] مرا نیز همچنان پرها داده‌‏اند یکی پرعقل و یکی پرحلم و یکی پرعلم و نظرم به عرش داده‌‏اند و دریافتم به دانش الله داده‌‏اند و من همچون مدّثّر سر در لباس ارحام و اصلاب داشتم و مرا خبر نبوده است که با من چه کارها دارند از برای ضعیفان آخر زمان که چون مورچۀ اسفل بی‌‏قرار و بی‌‏ثبات‏‌اند به برکت آنکه متابعت من کنند سوارشان گردانند. پس مرا قرین ایشان بدان گردانیدند تا مر ایشان را راه نمایم خود من عزیزی خود را و عزت خود را نمی‌دانستم گویی که‏ وَ الضُّحَی‏[۵۲] قسم به چاشت‌گاه نماز چاشت من است‏ وَ اَللَّیْلِ‏[۵۳] زمان طاعت شب من است که‏ فَتَهَجَّد بِهِ نَافِلَةً لَّکَ‏[۵۴]. اکنون من نیز مدّثّرم در پرده‌‏های غفلت تا برخیزم و خود را آگاه کنم‏ که‏ قُمْ فَأَنْذِر وَ رَبَّکَ فَکَبِّر[۵۵] وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۵۷

قَالَ الَنَّبُّی عَلَیْهِ السَّلَامُ رَجَعنَا مِنّ اَلْجِهَادِ الْاَصغَرِ اِلَی اَلْجِهَادِ الْاَکْبَرِ[۵۶] هرکه با نفس برآمد غزو ظاهر آسان بود بر وی امّا اگر غزو ظاهر نکند مجاهدۀ نفس آسان نبود، آدمی به چه پیچان عظیم است و سلامت نمی‌‏زید چنگ به هر جایی در می‌‏زند از آنکه از هوای عدم این‌جا درافتاده است نه اوّل می‌‏بیند و نه آخر می‏‌بیند می‏‌ترسد که اگر چنگ در جایی نزند هلاک شود همچون کفتار چنگ به خار سر دیوار در می‌‏زند و افکار می‌‏شود و افکاری‏اش همه از آن چنگ در زدن است به خار همه رنجت از آن است که ریای چند کس را معشوقۀ خود گردانیدی هر مرادی و پیش‌نهادی تو را چون معشوقه و عروسی است و هر از این معشوقه‌‏ات را خویشاوندانند و تباری‏‌اند باری عروسی بگزین که کرا کند جفای او شنودن چون همه رنج تو از معشوقه گرفتن است که عاقبت از آن معشوقه خواهی بریدن و جدا شدن اکنون چندین در عمارت او چه می‏‌کوشی امّا اگر کسی چندان حریص حیات دنیا نباشد او را از این حیات بریدن چندان رنج نباشد امّا آنکه نیک حریص حیات دنیا باشد به وهم آنکه او را خواهند بریدن از این حیات او پیشین مرده باشد از وهم امّا اگر معشوقۀ راستین دارد در مشاهدۀ او اگر دست و پاش را ببرند و یا گردنش بزنند چندان رنجش ننماید چنان‌که آن زنان در مشاهدۀ یوسف چون تن خود را از معشوقگی بگذاشتند و چهره او را به معشوقگی گرفتند از دست بریدن خود خبر نداشتند باز چون معشوق چهرۀ یوسف از پیش چشم ایشان غایب شد معشوقۀ تن خود را بازآمدند آنگاه درد یافتند که‏ وَ قَطَّعنَ أَیْدِیَهُنَّ‏[۵۷] و همچنان‌که سحرۀ فرعون نیز، و رسول علیه السّلام از بهر تسلّی دل ایشان خود را در میان آورد که رَجَعنَا مِنّ اَلْجِهَادِ الْاَصغَرِ اِلَی اَلْجِهَادِ الْاَکْبَرِ نه چنان‌که صفوف نفس را نزد او محلّی مانده باشد وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۵۸

وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ یَسْجُدَانِ‏[۵۸] گفتم ای آدمی چندین به دنیا مغرور مشو که شَمْسُ و قَمَر[۵۹] به حساب می‏‌رود و فرمان‏‌برداری چراغ و شمع از خود نبود به فرمانروایی باشد وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ[۶۰] و اشلغ[۶۱] شجر یعنی مطبخ شجر از خود آبادان نشود و نجم در آسمان همچنان مُدَبَّر[۶۲] است که شجر در زمین امّا تا نواشان ندهیم چیزی‌شان نباشد این همه بیان کمال و قدرت از بهر آن است تا بدانی که فرق باشد میان نیکی و بدی و ناقص و کامل‏ وَ وَضَعَ الْمِیَزْانَ‏[۶۳] یعنی خویشتن را بر موزون کن که تا موزون و ظریف نباشی به مقعد صدق راه نیابی اگر از کار خیر مانده شوی در راه آخرت زنهار بر لوح خمر معصیت مشغول مشو که آن ماندگی افکندن[۶۴] نیست آن بر جای ماندن است و نوم را از بهر آن ماندگی افکندن پدید آورد که راحة لابدانکم و این راح راحت را او می‌‏دهد که‏ وَ سَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَاباً طَهُوْراً[۶۵] اکنون ای یارکان بدین حکمت‌های من که همچون دواخانه‌‏ای است خود را بشویید و خویشتن را مرهمی می‌‏کنید و اخلاق خود را بدل می‏‌کنید تا سلامتی‌‏تان حاصل شود و هم در خود می‏‌نگرید و گرد مصالح خود برمی‌‏آیید چون نور نظر را این‌جا در این عالم خرج کردید در الله چگونه نگرید و عالم غیب را چگونه ببینید امّا چو الله را بوده باشید خود را بوده باشید و چون خود را باشید هیچ چیز را نبوده باشید امّا اگر یکی فرع و یکی جزو را بوده باشی دگرها را نبوده باشی از آنکه چو کلیّات و اصول را بوده باشی فروع را و اجزا را بوده باشی‏ إِنَّا نَحنُ نَحیِ الْمَوْتَی‏[۶۶] مطلق است یعنی بی‏‌قیدی تواند که همین لحظه هزار چشمه شهوت در تو بگشاید و با هزار حورعینات قرین گرداند امّا تو دایم می‏‌گویی که ای الله ماه‌‏رویان عملِ کاه‌ربایی دارند در دل ما خداوندا دل ما را آهنگی بخش تا ربوده نشود تن شوره گشته ما را از آب شور حرص به توفیق مجاهده طیّب گردان و زمین پی‌‏کوب دل ما را مزیّن به خضر طاعات گردان بیضه‌های اعمال که نهاده‌‏ایم بر خاک تن از آسیب چنگال گربۀ شهوت نگاه‌‏دار تابۀ طبع ما را از صدمت سنگ سنگین‌‏دلان نگاه‌‏دار مؤمن به در مرگ چو آن عالم را ببیند بطپد و بر خود زند چنان‌که مرغ از قفس درخت سبز را ببیند و در آرزوی آن پروبال بزند امّا مؤمن را بیان آن بدهند تا در این جهان بازگوید آن عشق را و آن جمال را که می‌‏بیند و از او بر خود می‏‌پیچد و آن دیدن او در آن حال همچون نفس صباست که بر سینه او وزان می‏‌شود تا اندوه‌ها را از وی بزداید وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۵۹

یَا أَیُّهَا الَّذّیْنَ آمَنُوا اَتَّقُوا اللهَ وَ قُوْلُوْا قَوْلاً سَدِیْداً، یُصلِح لَکُمْ أَعمَالَکُمْ‏[۶۷] من پریشان شده بودم و خود را به هیچ کویی بازنمی‌‏یافتم در خود نظر کردم دیدم که در هر جزو من صدهزار ریاحین گوناگون غیبی از هر جزو من می‌‏برُستی و آبِ آب و لطافت هوا و حور و سماع از آنجا قابل بود که الله بیرون آوردی باز چون وضو می‏‌ساختم در هر عضو خود که آب می‌‏مالیدم می‏‌دیدم که طهارت آن جهانی و نور آن جهانی و پیرایه‌های اهل بهشت از اعضای من بیرون می‌‏آورد به سبب تسبیح‌‏هایی که در وضو می‏‌خواندم‏ یَا أَیُّهَا الَّذّیْنَ آمَنُوا اَتَّقُوا الله‏ چون پریشان منبسطم و پای بر هیچ جای ندارم نخست خود را هست کنم و عقد کنم و موجود کنم از گِرَوِش که آمنوا و بر روی آب الله انگشت اندر کنم و خود را جمع کنم و ببینم که چه چیزم آنگاه آب حیا و ترس از الله که عبارت از وی اَتَّقُوا الله‏ آید با این درخت و نهال گروش بپیوندانم تا هوای صور خوش و فکر خوش و خطرات خوش که عبارت [از وی وَ قُوْلُوْا قَوْلاً سَدِیْداً آید بدان درخت گروش‏[۶۸]] بپیوندد آنگاه اصل ایمان قوّت کند و شاخ سبز زمرّدین از شاخ یاقوت زبان سر برزند و عبارت از وی کلمۀ طیّبه آید بر آن شاخ و بر آن برگ‌ها و بر آن میوه‏‌های نماز و زکات و طهارت و روزه و مرحمت و انصاف و عدل و راستی بروید و فرشتگان این نعم را بدان جهان می‌‏برند تا بنده چون بدان جهان پیوندد[۶۹] کار او به سامان شود و عبارت از وی این آید که یُصلِح لَکُمْ أَعمَالَکُمْ تا قرارگاهی‌تان پدید آید و بدانید که کجا می‏‌باشید و بر چه کار می‏‌باشید نه چون خاکستر باشید که بر روی آبی می‏‌روید و یک ساعت چون گِل تیره باشید که به یکی کویی فرومی‌‏روید و می‌‏نشنیدیت که‏ یَا أَیُّهَا الَّذّیْنَ آمَنُوا اَتَّقُوا اللهَ گفتم هان ای مؤمنان شما را کجا طلبیم نشان شما از کدام روش پرسیم آخر گروش را جایی باید که چنگ در زده باشد و پیشنهادیش باشد شما را از کدام پیشنهاد پرسیم‏ إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ[۷۰] یعنی ما را می‌‏گویی که شما را سروری دهیم و شما متواضع باشید و قوّت تنفیذ مراد و هوا دهیم و ترک مراد و هوا گویید و شما را فضل دهیم فضل خود را مبینید و این نیک دشوار است آسمان گفت همچون راکعانم از این خوف بیم است که شکسته شوم و از پای درافتم.

جزو اوّل فصل ۶۰

در وقت ذکر غفرانک و سُبْحَانَک می‏‌گفتم دلم به کرداری و جان به نظام الملک رفت الله الهام داد که اگر دل تو را به من یقین استی چرا جای دیگر روی چرا همه امید و حاجات به من نداری و چرا ملک و هرچه می‏‌طلبیدی از من نطلبدی و روی دلت چرا سوی من نیستی باز سبحانک و غفرانک گفتم یعنی ای الله چون توی من از توست و نظر و ادراک من از توست و عقل و روح من از توست و چشم و عقل و سمع ظاهر و باطن من از توست چگونه من مخاطب تو و مقابل تو و لب بر لب تو نباشم و جمله اجزای من در تو نبود الله الهام داد که این همه معقولی‌های تو و نظر تو بدین وجوه معاینه است و مخاطبه تو همین نقش مشاهده را بی‏‌هیچ وجهی ثابت می‏‌دار گفتم ای الله مگر مخاطبۀ من با تو چون جمادات و اجسام لطیفه را ماند چون باد و هوا و آب که خوش می‏‌وزانی و می‌‏رویانی و ایشان را از تو هیچ خبر نی و ایشان را خودی خود نی همه تویی اکنون این حکمت‌های من چون کف را ماند که از من برآید و بیفتد و من در آن وقت از الله اندیشم که این حالت مرا الله چگونه پدید می‌‏آرد و ظاهر می‏‌کند باز می‏‌بینم که وساوس زبان مرا مانع است و رها نمی‌‏کند تا حالت نیکو از روح من سر برآرد اکنون می‏‌گویم که ای حالت من و ای روح من همچنان افتاده باشید سجده‌‏کنان مر الله را و من در الله نظر می‏‌کنم در آن وقتی که این ادراک مرا و این حالت مرا هست می‌‏کند هنوز الله تمثال ادراکم را و حالتم را می‏‌خواهد تا هست کند که من همان‏‌جا باشم و الله را بوسه می‏‌دهم و در او می‏‌غلطم و سر به سجده می‌‏نهم همان‌‏جا که ای الله مرا تمام مگردان و سر مرا در هوا مکن و به غیر خودم مشغول مکن که اوّل من توی و آخر من توی بی‌‏تو کجا روم آخر این عقلم از تنم روزی چندی اگر می‌‏برود دستار بر سرم راست نماند و کُرته[۷۱] در برم درست نماند بی‏‌سر و سامان شوم با آنکه رباط روح با من است عجب بی‌‏تو اگر بمانم چگونه باشم باز می‏‌دیدم که آخرت و بهشت و دوزخ و ملائکه و شیاطین و ملک مختلف و عرش و کرسی و عشق و محبّت این همه بواطن خلقان است و رنگ دل‌هاست که هر کسی را رنگ دیگر است و عالم او دیگر است و هر کسی را اندیشه است امّا از اندیشه تا سر زبان ولایتی‌ست دور و دراز یک دروازۀ آن ذهن است و یک دروازۀ آن دهن است و زبان یک دربان دل است آنجا که اندیشه برآید و یک دربان است این‌جا که از دهن برآید و اندیشه را هم مشرق است و هم مغرب است و تو ندانی که از مشرق است یا از مغرب است و یا از عرش است و دوری آن بی‏‌حدست و به یک طَرفة العین به سر زبان می‌‏رسد چنان‌که بُراق از زمین تا آسمان به یک ساعت طی کرد اکنون چون از دروازۀ دلت تا دهانت ولایت دور است از گزافه‌‏ای دل از آن راه چیزی رها مکن که درآید و آن ولایت که بیرون سوی دل است بی‌‏نهایت است و در آنجا از دیو و پری و فرشتگان بی‏‌نهایت است و از بیرون سوی دهان خود عالم مشاهده است پس در این هر دو دربند جنگ نیک می‏‌باید کردن و اگر از آن راه درآمد باری از این راه نجهد و بیرون نیاید وَاللهُ اَعلَم.

——

[۱] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): چون صبح کردی فکر شب را نکن و چون شب کردی فکر صبح را نکن.

[۲] اصل: زمان‌ست. د: يک زمان‌ست.

[۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: تشنگی زده، رنج تشنگی دیده.

[۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: خیک یا خمرۀ کره گیری.

[۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: جایگاه گوسفندان و مواشی در شب.

[۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: شهوت و کام.

[۷] بخشی از آیۀ ۷۲ سورۀ احزاب: به راستی او ستمگری نادان است.

[۸] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ضبط این کلمه معلوم نیست در نسخه (د) بالای تا ضمه گذاشته و محتمل است که ترکیبی باشد از «پر» به معنی معروف (بسیار- ملآن) و «توز» پوست نازک و زیرین درخت که بر روی چوب می‏‌روید و بر این فرض به معنی پوست بر پوست افکنده خواهد بود و مناسبت آن با صفت سوختگی که قبل از آن ذکر شده روشن است و هاء مختفی در آخر آن بر قیاس سائر صفات است از مفرد و مرکب مانند: همشیره، بسیارخواره، می‏ خواره، شادمانه، جوانه، دوانه، درّانه، دوزانه.

[۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: غم در دل گرفته، از درون نالیده، ظاهراً مشتقّ است از چغز یعنی جراحتی که سرش بهم آمده و چرک درون آن جمع شده باشد و مجازاً به معنی رنج و نالۀ درونی استعمال شده…

[۱۰] بخشی از آیۀ ۴۰ سورۀ انبیا: کاش خاک بودمی.

[۱۱] مکدر و تیره، ناگوار.

[۱۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: پوست بی‌‏موی که زیر دنبه باشد و پوست دبر گوسفند که سرگین از موی‌های آن آویزان شود.

[۱۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: بودن.

[۱۴] تیشه یا میله که با آن سنگ می‌تراشند.

[۱۵] به زنگ

[۱۶] آیۀ ۳۰ سورۀ ملک: بگو: ملاحظه کنید، اگر آب شما در زمین فرو رود چه کسی برای شما آب روان می‌آورد؟.

[۱۷] بخشی از آیۀ ۱۸ سورۀ نساء: و توبه کسانی که مرتکب کارهای ناشایست می‌شوند، و سرانجام چون مرگ هر یک‌شان فرا رسد.

[۱۸] حیوان چهارپا.

[۱۹] بخشی از آیۀ ۴۰ سورۀ انبیا: کاش خاک بودمی.

[۲۰] اصل: نداديم.

[۲۱] ظ: بتن آسانی.

[۲۲] آیۀ ۲ سورۀ فاتحه: سپاس خداوند را که پروردگار جهانیان است.

[۲۳] آیۀ ۳ سورۀ فاتحه: خدای رحمان مهربان.

[۲۴] آیۀ ۴ سورۀ فاتحه: دادار روز جزا.

[۲۵] بخشی از آیۀ ۵ سورۀ فاتحه: تنها تو را می‌پرستم.

[۲۶] ادامه آیۀ ۵ سورۀ فاتحه: و تنها از تو یاری می‌خواهم.

[۲۷] آیۀ ۶ سورۀ فاتحه: ما را بر راه راست استوار بدار.

[۲۸] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ فاتحه: راه کسانی که آنان را نواخته‌ای.

[۲۹] این حکایت در (فیه ما فیه مولانا متن ۱۶۳) نیز آمده است.

[۳۰] اصل: اندر آيی.

[۳۱] در اصل نيست و از( د) آورده شد.

[۳۲] آیۀ ۳۲ سورۀ شوری: و از پدیده‌های شگرف او کشتی‌هاست مانند کوه‌ها در دریا.

[۳۳] حدیث از پیامبر اکرم (ص): وضو را تمام كن تا عمرت زیاد شود و چون در خانه شدى بر اهل خانه سلام كن تا خير خانه بسيار شود و بازايست از سوال كردن تا طاقت دارى.

[۳۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ظاهراً کشتی کوچک.

[۳۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مکیدن.

[۳۶] ( ۱)- د: بگدازيد.

[۳۷] رحمت خدا بر بنده‌ای که گوید آمین.

[۳۸] سرانگشتان.

[۳۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: وضو.

[۴۰] وضو بر روی وضوی قبلی، نوری بر روی نور است.

[۴۱] بخشی از آیۀ ۶ سورۀ هود: و هیچ جنبنده‌ای در زمین نیست مگر آنکه روزی او بر خداوند است.

[۴۲] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص) و کامل آن: شیطان من در دست من مسلمان شده است.

[۴۳] بخشی از آیۀ ۶۰ سورۀ زمر: منزلگاه متکبّران.

[۴۴] آیۀ ۲۴ سورۀ رعد: سلام بر شما به خاطر صبری که ورزیدید، چه نیکوست این نیک سرانجامی.

[۴۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: لولی صفت.

[۴۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: بر شکل پسر و زن بدکار (جمع: لولی باش).

[۴۷] اصل: کرده‌‏اند.

[۴۸] ظ: حاجبی.

[۴۹] اصل: نشينی.

[۵۰] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ قمر: گویی که ملخ‌های پراکنده‌اند.

[۵۱] بخشی از آیۀ ۱ سورۀ فاطر: دارای بال‌های دوگانه و سه‌گانه و چهارگانه‌اند.

[۵۲] آیۀ اول سورۀ ضحی: سوگند به روز روشن.

[۵۳] بخشی از آیۀ ۲ سورۀ ضحی: و سوگند به شب.

[۵۴] بخشی از آیۀ ۷۹ سورۀ اسراء: بخشی را بیدار باش که نافله‌ای خاص توست.

[۵۵] آیۀ ۲ و ۳ سورۀ مدثر: برخیز و هشدار ده، و پروردگارت را تکبیر گوی.

[۵۶] حدیث از پیامبر اکرم (ص): بازگردیم از جهاد کوچک‌تر به جهاد بزرگتر.

[۵۷] بخشی از آیۀ ۳۱ سورۀ یوسف: دستانشان را بریدند.

[۵۸] آیۀ ۶ سورۀ رحمن: و گیاه و درخت سجده می‌کنند.

[۵۹] اشاره به آیۀ ۵ سورۀ رحمن” خورشید و ماه.

[۶۰] بخشی از آیۀ ۶ سورۀ رحمن: و گیاه و درخت.

[۶۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مطبخ و آشپزخانه مرکب از فارسی «آش» و لغ ادات نسبت و اتّصاف در ترکی.

[۶۲] پرورده شده.

[۶۳] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ رحمن: و معیار و میزان مقرر داشت.

[۶۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: رفع خستگی، استراحت.

[۶۵] بخشی از آیۀ ۲۱ سورۀ انسان: و پروردگارشان به آنان شرابی پاکیزه نوشاند.

[۶۶] بخشی از آیۀ ۱۲ سورۀ یس: ما خود مردگان را زنده می‌کنیم.

[۶۷] آیۀ ۷۰ و بخشی از آیۀ ۷۱ سورۀ احزاب: ای مؤمنان از خداوند پروا کنید و سخنی درست و استوار بگویید، تا کارهای شما ر اصلاح کند.

[۶۸] در اصل نيست و از( د) افزوده شده است.

[۶۹] د: بپيوندد.

[۷۰] بخشی از آیۀ ۷۲ سورۀ احزاب: ما امانت را عرضه داشتیم.

[۷۱] قبای یک لا، پیرهن.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *