معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو اول – فصل ۶۱ تا ۷۰
جزو اوّل فصل ۶۱
لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرآنَ عَلَی جَبَلٍ[۱] گفتم کوه و جماد را یعنی طور[۲] را چو از خود خبر دادند چون طیر پروبال باز کرد و چون کبوتر مطوَّق معلّق زن شد چون آن سنگ انگشت رنگ چون باز بر پریدن گرفت و بیخبر نماند پس هر کسی بیخبر از آنند که از خودشان خبر ندادهایم هر که را از خود آگاه کردیم بیقرار شد هیچ کس نیست که از وجهی آگهی ندارد و از وجهی بیخبر نیست جمادات و نامیات ز روی پذیرایی فعل الله باخبرند و عاقلاند و از روی حیوانات جمادند و آدمی از روی خود عاقل است و از روی جمادات جماد است و هر کسی را خبر از وجهی دادهاند که گرانی او از آن وجه سبک شود و در آن وجه گرم شود نه چنانکه این مُغفّلان که در این مجلس من گرم نشوند چون صاحب جمالی را و خوب چهرهای را نظر کنند در آن حال زود بشکفند و در آگاهی آیند.
استادِ هندو گفت که به نزد هندو قواجی رفتم او در معرفت گفتن مست شده بود پرسیدم که بهاءِالدّین را چگونه میبینی گفت زیر آسمان معلّق میبینمی و صدهزار نور از وی میتابدی گفتم ما را چگونه میبینی گفت چون چوزگان[۳] میبینم که به گرد وی میگردید گویی که اجزای کالبد من و از آن همه عالم و همه اندیشههاشان و این همه حیات و عقل دارند که چنین فرمان [بردارند در تغییر و تبدیل و فرمان[۴]] برداری و در عمارت و ویرانی و گویی که این ادراک من آواز و بیان حیات و عقل ایشان است لاجرم در عشق الله همه اجزای من مست شوند همچنانکه در راندن شهوت خوش میشوند همه اجزای من خوش شوند وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۶۲
قَالَ الَنَّبُّی عَلَیْهِ السَّلَامُ القَنَاعَةُ کَنْزٌ لَا یَفْنَی[۵] ای مؤمن هم بدانقدر که از اسباب اکتساب حلال حاصل شود خرسند باش و توکّل کن و مترس که اگر دَرِ مرادی از این طریق بر تو بسته شود دَرِ دیگر بگشاییم بِهْ از آن که هر دری که از حرام و شبهت نماید بدان که دَرَکَه باشد و دام[۶] باشد و اگر آن مرغ صبر کند و خور خود را ترک گوید و از آن دانه که در دام است نخورد روزی بر وی کم نیاید و در دام گرفتار نشود اکنون ای مؤمن صدّیق بر حلال بسنده کن فَخُذْ مَا آتَیْتُکَ وَ کُنْ مِّنَ الشَّاکِرِیْنَ[۷] اگر در نانت مزه نماند در گرسنگیات مزه دهیم که اَلْجُوْعُ طَعَامُ اللهِ فِی الْاَرضِ یُشْبِعُ بِهِ اَبْدَانَ الصِّدِیْقِیْنَ[۸] و اگر در تنت مزه نماند برون سوی تو را مزه دهیم و اگر فربهیات نماند در لاغریات مزه دهیم تو همچنان بر جای باش و صبر کن تا چشمۀ ایّوب صابر از زیر پای تو روان کنیم که مُغْتَسَلْ[۹] باشد و هم بارد اگر چه چشم در جهان نهادهای و الله را نمیبینی مثال تو چنان است که کسی بنایی برآرد و بیاراید و صفّهها و جناحها[۱۰] در برابر یکدیگر برآرد اگر چه اجزای سرای روی به یکدیگر[۱۱] دارند ولکن خداوند خانه را نبینند که درآید و بیرون آید و درون و بیرون عمارت میکند اکنون الله چهار جناح عالم را و صور و خیالات و ادراکات تو را هست کرده است و روی در یکدیگر نهادهاند و مشاهده میکنند یکدگر را و چون در و دیوار بهشت آگاهی دارند و حیات دارند امّا حضرت الله را نمیبینند که چه تصرّفها میکند در عالم و تصرفش را میدانند و حضرت الله یک حضرت بیش نیست و آن آسمانها و زمینها که ملک الله است از آن آسمان مثالی فرستادهاند تا بدانند که معامله با هر کسی چگونه کنند و حق تعظیم الله چگونه بهجای آرند و الله را به کدام صفات دانند و به کدام عبارت خوانند و از دور آدم این مثال را تجدید میکردهاند و بر زبان هر رسول منشور را تازه میکردهاند به معجزات و براهین و مؤیّد کرده بر حسب تفاوت احوال خلقان احوال ایشان میگردانیدهاند چنانکه خمر پیشینیان را موافق میبود و آخر زمانیان را سُکر حرام شد زیرا که ضعیفتر بودند و گرمدماغتر بودند از خوردن مِیْ مر اینها را تیزی و تهتّک و بیباکی و بیصبری حاصل میشود و آدمی را صبر قدر و قیمت میدهد و اخلاق او را نغز میگرداند و گوهر نیک میگرداند چنانکه تاب آفتاب و گرما و سرما و بادهای مختلف میوههای خام را و غورۀ خام را شیرین میگرداند و قدر و قیمت میدهد همچنانکه هرکه را این صبر دادند مرتبۀ قوی دادند وَ مَا یُلَقَّاهَا إِلَّا الَّذِیْنَ صَبَرُوْا وَ مَا یُلَقَّاهَا إِلَّا ذُوْ حَظٍّ عَظِیْمٍ[۱۲] و صبر کردن در روزه و نماز و در همه طاعت فواید عظیم دارد و روزه شربتِ هاضمۀ طعام آن جهانیست و داروی اشتها آرنده نعمتِ بهشت است و این روزه و همه طاعتها چون تخمی است که اصل آن را الله به ملایکه مقرّب از لوح المحفوظ به فرشته رسانیده است.
تا پارهای از آن تخمهای روزه و طاعات به تو رسید چنانکه تخمهای جهان را از بهشت آوردهاند تا تو این تخمهای روزه و طاعات را کجا میکاری و در هوای سموم غیبت میکاری و یا در بادرَوِ[۱۳] خوشی تسبیح میکاری و یا در زمین شورهای دل پرکین میکاری و یا در سینهای خوش بیغش میکاری تا چگونه میکاری چنانکه به کاری همچنان بَر بَرداری امّا بسیار تخم باشد که بار بَرنیارد رُبً صَائِمٍ لَیْسَ لَهُ مِنْ صِیَامِهِ اِلَّا الْجُوْعُ وَ الْعَطَشُ[۱۴] وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۶۳
سُبْحَانَک میگفتم. یعنی پاکی و دوری از عیب تو راست از آن عیب که خلقان پندارند [و اجزای من پندارند و هر جزوی که از اجزای جهان پندارند[۱۵]] که تو قادر نیستی و عالِم نیستی و متصرف ایشان نیستی و آنکه میگویند که این اجزا بیننده[۱۶] تو نیست که تو چگونه آن اجزا را هست میکنی و پَست میکنی و بلند میکنی نمیبینند و آنکه میگویند که تو اجزای نور چشم میآفرینی و او تو را نمیبیند و تو اجزای عقل و هوش و دریافت هست میکنی و او تو را نمیبیند. نی نی سبحانک آن است که پاکی و دوری از عیب اینچنین سخن که میگویند که هر جزو تو را نمیبیند و کسی تو را چگونه شناسد تا نبیند و بیدیدن شناختن تو محال باشد آنها که منکر دید تواند تو را نشناختهاند خود کسی را میل به خدمت چگونه باشد تا پیشنهاد آنکس دید تو نباشد[۱۷] معیّتِ وَهُوَ مَعَکُمْ[۱۸] آن است، ای اجزا تا دید نباشد معیّت محال باشد پس مگر کفر نادیدن توست و اسلام دیدن توست.
اکنون چون سبحانک گویم و در گلستان بیمثل نگرم درخور آن گلستان پاکی ثابت کنم الله را و اگر روی شکرستان بیمثل بینم پاکی مر الله را درخور آن ثابت کنم حاصل از تعجیب آن حالت این عجب میخیزد. اکنون ادراک اجزای من مر این انواع را هم موجب تسبیح باشد باز سبحانک گفتم یعنی ای الله عجایبی تو و همه عشقها در عجایبی باشد و همه زندگیها در عجایبی تو است وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۶۴
قَالَ الَنَّبُّی عَلَیْهِ السَّلَامُ تَرکُ ذَرَّةٍ مِمَّا نَهْیَ اللهُ خَیْرٌ مِنْ عِبَادَةِ الثَّقَلَیْنِ[۱۹]، عمری که تنۀ او به اجتناب از منهیّ و اقامت فرایض برآید تنۀ آن درخت استوار باشد و اگر اجتناب از مناهی نباشد فرایض و تطوّعات و تسبیحهاش همچون درخت کدو باشد که زود بر شاخ بر دَوَد و سبز نماید ولکن به اندک باد وسوسه خشک شود.
او معناه خیر من عبادة الثقلین، آنکه پریان و آدمیان مر یکدیگر را خدمت کنند ایشان را آن سعادت و آن مصلحت حاصل نشود که در ترک منهیّات شود اَلْحَیُّ الْقَیُّوْمُ[۲۰] یعنی که حیات هر حالتی بقا ندارد تحیت زندگانی دادن الله است.
اکنون در عالم حیات درآیم و نظر کنم که چند نوع حیات داده است و در ماهیّت حیات نظر کنم که چگونه است و آن معلوم نمیشود مگر به مثال و صور، مردم در آن خیره میبمانند چنانکه ذات الله به مثال صفات و مُحدَثات وقوف میدهد سرایر را و صور خیالات ادراکات خوش و ناخوش از حساب حیات نیست. لَا یَمُوْتَ فِیْهَا وَ لَا یَحیَی[۲۱] و صور حیات یکی است و سبزهها و عشقها و تازگیها و آبهای خوش و تفاوت حالاتشان و تازگی اجزای آدمی و حور بهشت در هر نوعی از اینها که نظر کنم میبینم که حیات بر حیات است لا الی نهایه[۲۲] و در هر اجزای خود قبول آن حیاتها را تصوّر میکنم و میگویم که ای روح از حیات خود به حیات الله رو و به هر کدام نوع مثال که الله حیاتت را اشارت کند بدان نوع مشغول میشو و عمر را بدین میگذار و در دقایق آن نظر میکن و خوش میباش وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۶۵
ثُمَّ أَمَاتَهُ فَأَقْبَرَهُ[۲۳] یعنی هر ریزۀ شما را در هوا و در هامون[۲۴] گور دهند همچنانکه در زمین مردهای باشد و زمین هموار شده باشد و تو ندانی که گور کجاست و الله داند که کجاست و آن زمرۀ[۲۵] اجزا را او پراکنده کرده است نداند که کجاست هر اجزایی را در رحمها مُسْتَوْدَع[۲۶] او نهاده است به دست دایگان نداند که کجاست، شاهین بک آنجا بود دیدم که میخندید گفتم سر از دهان اژدهای جهان بیرون نیاوردهای چرا میخندیدی[۲۷] آسمان و زمین چون دهانی را ماند از آنِ این اژدهای جهان و دندانهای زبرینش ستارگانند و دندانهای زیرینش کوههااند و خلقان چون کرمکان دندانند باز این دهن دهنۀ شیر را ماند اگر پرخنده مینماید و لکن پرآفت است کاروانی که در زیر عَقَبهای میرود و یا در زیر جری میرود و بیم است که پارهای بسکلد و بر سر کاروان فروآید آنجا چه جای خنده باشد و چه جای قرار باشد ایشان را همچنان تو در زیر جَر مجرّه آسمان میروی ناگاه باشد که درزی کند و به سر شما فرود آید چه خنده است هرگاه که به سرای سلامتی برسی که دارالسّلام است آنگاه هرچند میخواهی میخند فَالْیَوْمَ الَّذِیْنَ آمَنُوْا مِنَ الْکُفَّارِ یَضْحَکُوْنَ[۲۸] چه خیرهرویی میفروشی کدام روی بر خیرهرویی سلامت ماند تا تو به خیره رویی کار به سر بری و کدام دیدۀ شوخ و شنگ برقرار ماند تا تو شوخچشمی میفروشی آن خرک را اگر جامه و یا بارش فروگیرند او به غلطیدن رود و دست و پای بیندازد و جفته درانداختن گیرد امّا از خداوند[۲۹] نجهد اکنون املی است آدمی را تا در مرگ و آن یک ساعت بیش نیست که اَلدُّنْیَا سَاعَةٌ[۳۰] یعنی در مقابلۀ ملک آخرت و بقای آخرت دنیا کم از ساعت است و لکن تقدیر آن ندانی به ساعت تقدیر بیش نیست.
سؤال کرد که کفر یک ساعته را عقوبت ابد چه حکمت بود گفتم عالمی آفریدهاند از بهشت و دوزخ و هر چیزی سبب آن ساختهاند به سبب هوای هر کسی عالمی زیر و زبر نکند زهر را چون خاصیت این آفریدهاند چون بخوری بیجان شوی چون طبیب و غیر طبیب و دوستان با تو گفتند خاصیت آن را چون بخوری آن را ندانی که بیجان شوی و تا قیامت اجزای تو متفرّق باشد و آن ابطال کردنِ خود را مضاف به تو دارد هیچ خللی نباشد در اکرام الله اگر چه زهر یک ریزه است امّا چنین عمل قوی میکند اگر چه کفر نیز ریزهای مینماید ولی چنین عمل قوی دارد باز یک ریزهای گستاخی که با ملوک این جهان میکنند گردنش میزنند آنکس را و تا قیامت معطلّش میکنند با همه نقصان و رسوایی که ایشانراست کسی که به این چنین حضرتی گستاخی کند ببین که حال اینچنین کس چگونه بود کسی را که بر خود غالب و قادر دانی و منعم و سخی و جواد و عفوکنندۀ خود میدانی پیش او به ادب[۳۱] میباشی و شکوه میداری و گوش به فرمان او میداری و تا ندانی که رضای وی در آن است پیش او لب نیاری گشادن به خنده مگر الله را بدین اوصاف نمیدانی که هیچ شکوه نمیداری تو به چه چیز کسی را بدین اوصاف میشناسی تا از او شکوه میداری و میترسی مثلا شما جمله که اینجا نشستهاید اگر در شما این دریافت و عقل و حیات و روح و شنوایی و گویایی و بینایی نباشد این صورتها را هیچ گویی که ای عالم و ای قادر و ای شجاع و ای پردل و یا از ایشان هیچ دهشتی داری بلکه جمله را چون در و دیوار دانی پس معلوم شد که این اوصاف احترامی و اختصاصی ندارد بدین صورت چون تصوّر انفکاک هست چو این صورت میبینی و این اوصاف را در این صورت به چه میدانی که از وی شکوه میآیدت و احترامش میکنی قدرتش را هیچ بدیدی که کجاست و علمش را بدیدی که کجاست و شجاعتش را بدیدی که کجاست و حیاتش را بدیدی که کجاست هیچ از اینها ندیدهای ولکن چون کاری کرد که عاجزان آن را نتوانند کردن گویند قدرت دارد و چون عطایی بخشید گویند جود و سخاوت دارد و اگر حمله کند گویند شجاعت دارد چون این آثار را ببینی بدین آثار بدانی که بدین صفت است و یقین میدانی و معاینه میدانی بیآنکه صفاتش را ببینی تا همه احترامها بهجای آری چگونه است که مخلوقات را به آثار یقین میدانی و معاینه میدانی و تو را شکی نیست و خدایی او را و صفات کمال او را به آثار نمیدانی و موقوف میداری بر دیدن و هیچ احترام نمیخواهی تا بهجای آری چون تای دلت به آب شفقت روان بینی بدانکه آن اثر رحمت الله است بدان اثر بدانکه الله را رحمت است با تو تا او را رحمت نباشد تو را چگونه رحم دهد چون در خود توانایی بینی بدانکه قادری است که این قدرت را در تو هست کرده است الی غَیرِ ذلِکَ یکی از آثار صنع آفرینش سیمرغ سال است که چهار جناح چهار فصل را میگشاید کمینه پرش از مشرق تا مغرب میگیرد وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۶۶
گفتم ای آدمی در هر ریزۀ شهوت تو دیوی چنگال در زده است و به بوی آن مراد در تو میآیند چنانکه مورچه با دانه چنگال سخت کرده باشد اندرونت از دیوان همچون مورچهخانه[۳۲] از آن شده است تو را گفتند که این دو در را که گلو و شهوت است دربند تا درنیایند و اگر تو در آن را بستی و هنوز اندکی میآیند و وسوسه میکنند از آن است که اندکی مراد هنوز باقیست تو را گفتند که شیشه را از نان تهی کن تا از نور پر کنی تو از نان تهی کردی ولکن نقش سودا پر کردی و خون و ریم مردمان پر کردی از نانت از آن تهی کردند تا بدانی که از آن دگرها به طریق اولی است تهی شدن اَلْعَاقِلُ یَکْفِیْهِ الْاِشَارَةُ[۳۳] ما با عاقل خطاب کردهایم نه با غیر عاقل اکنون هر اندیشه که هست و هر سودایی که هست و هر چیزی که هست چو در اندیشه آمد چون گل خشک شده را ماند و گیاه خشک و زرد گشته را ماند و آنکه برون از اندیشۀ توست هنوز نونو شکوفه و تازگی دارد و سبزۀ نیک تازه از آنجا بیرون میآید همچنانکه میوهها و کوکها[۳۴] که نو میرسد اولّش را میخورند و دگرها را رها میکنند زیرا که اولّش لطفی[۳۵] و طبعی دارند و از این قبل گفت که الْجُوْعُ طَعَامُ الله[۳۶] یعنی که در عرصۀ غیب سبزۀ حکمت میروید و آهوی طبعت آن را میچرد اکنون هر اندیشه که چهره نمود و تو آن را خوردیش به اوّل و هلت در عالمی سادگی آبگون میباش که هرچه برویید و بدان[۳۷] اندیشه خوردی رهاش کن تا باز نو بیرون آید.
سؤال کرد از هوایی که سپس مرگ بود گفتم چون قدم در معصیت نهادهای بدانکه قدم در حدود ولایت دوزخ نهادهای در طرفه هوایی یعنی چنانکه بادی را سموم آفریند و بادی را هوای عفن آفریند که سر و پوست و گوشت مردم را زیان رساند همچنان دم غیبت تو را و نَفَس فحش تو را سمومی و هوای عفنی آفریند سپس مرگ تا تو را پریشان دارد و از نفس تسبیح و نصیحت و شهادت و صدق تو در قول آن را هوای خوشی[۳۸] آفریند در حدود ولایت بهشت اکنون یک رکن در اصل آفرینش هوا و باد راست و آب و خاک راست و آتش راست و آتش آتش صلابت و عداوت است با اهل کفر و آب آب رقّت است و شفقت است بر اهل اسلام و باد باد نصایح و عدل و صدق است و خاک خاک اجزای صابر و حمول است و تو را از اینها قرینان آفرینند و هوای خوش و آبهای روان آفرینند در بهشت تا بدانی که مقصود اعتقاد و تعظیم است و به آنچه مراد الله باشد اعتقاد را به آن داری پس تسبیح و تهلیل و اعتقاد و بندگی و زاری بر حضرت الله خوشتر بود از همه چیزهای دیگر اکنون چو الله تو را میبیند خود را چون عروسان بیارای که خریدار از وی قویتر نخواهی یافتن چشم را به سرمۀ شرم و اعتبار مُکحّل کن و گوش را به گوشوارۀ هوش بیارای و دست را به کار ادب برنه و روی را به سپیده[۳۹] و غازۀ نیاز و اخلاص بیارای و پای را به خلخال خدمتگاری آراسته گردان و فرق میان حق و باطل راست کن و خمار تعفّف و معجز استعصام بر سر افکن که اَلْاوْلِیَاءُ عَرائسُ اللهِ[۴۰] تا اغیاران بر آن وقوفی نیابند اکنون نیکو و با فضل آنکس است که مردمان نیکو و با فضلش بینند نه آن کسی که محتاجان ویاند از آنکه خوب باجمال خود را نبیند و زشتی زشتی خود را نبیند امّا کسی دیگر ببیند ایشان را اگر کسی گوید که خلقان متضادّاند در پسند نیک و بد از آنکه اختلاف طباع است گوییم آخر نیکویی تو در حق تو اصل است تو چنان زی که ار خود مزه بیابی من از الله هوش و حیات عشقی میطلبیدم و نظر محبت و تفکّر به خیری میطلبیدم و فروسوی ادراک مینگریستم و امید میداشتم که آن حیات و آن حواسّ خاصه والهانه بخشدم دیدم که هر حیاتی را حیاتی دیگر مرجوّ[۴۱] است و هر عشقی را عشقی دیگر مطموع و ممکن است که الله دهد لا الی نهایه[۴۲] و هر جزو وجودی چون پشهای خفتهاند و منتظر حیاتیاند و ممکن است که همه را زندگی دهد الله چنانکه در و دیوار بهشت را داده است اکنون من از الله هماره طالب آن حیاتها میباشم و آن هوش و ادراکات را منتظر میباشم وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۶۷
أَفَمَنْ شَرَحَ اللهُ صَدرَهُ لِلْإِسْلَامِ فَهُوَ عَلَی نُوْرٍ مِّنْ رَّبِّهِ فَوَیْلٌ لِّلْقَاسِیَةِ قُلُوْبُهُمْ[۴۳] یعنی ویل مر قاسیه قلوب راست که خبر ندارند از دولت انشراح صدر، این همه نوحۀ جهان از بهر مال و فرزندان که میکنند همه نصیب قاسیه قلوب است از نور، و شرح صدر آن است که اندکی چو از آن شرح صدر مر سَحرۀ فرعون را پدید کرد دست و پای[۴۴] درباختند چو بر جرجیس افتاد مرقّعه وجود را به دست خرق بازداد چو بر زکریّا علیه السّلام افتاد بدو نیمه شدن در میان درخت روا داشت چو اندکی یحیی را علیه السّلام کشف شد از نرگسانش آب چکان بود و سر در این راه غلطان داشت و شمّهای مر موسی را علیه السّلام پدید آمد خود را در دریا انداختن گرفت مر ابراهیم را چو روی نمود از آتش مفرش ساخت بر خضر و الیاس چو پیدا شد در جهان بیقرار شدند چو بر ایّوب افتاد چندان رنج بر خود نهاد و تن خود را میزبانی کرمان ساخت، مریدان در این کلمات بیهوش شدند که آیا عاقبت ما عجب چون شود[۴۵] یعنی عقل است که عاقبتبین است و صابر است و صبر کردن و عاقبتبینی و بارکشی کار مردان است نه آنِ زن که نفس زن است پس زن باید که زیردست باشد زیرا که خانۀ زیر زبر باشد یعنی زن اکنون درختی که در پردۀ غیب است چون در تحرّک میآرند میشکند و شکوفههای او عقل و تمییز است و قدرت است که در جویبار کالبدت روان میشود و میفزاید وَ سِیْقَ الَّذِیْنَ اَتَّقَوْا[۴۶] یعنی چند در خارستان میباشید شنودهایم که هندوان خود را در آتش اندازند شما نیز چون هندوان خود را چند در آتش حرص و تدبیر جهان میاندازید و این را چندین گاه آزمودهایت که هیچ حاصل ندارد آخر از این نیش کژدمان و زخم مارانتان سیری نمیآید خود را به زخم دندان مار چند بار دادهایت هنوز ملالتان نمیگیرد اکنون زنجیر تعظیم و اعتقاد درست را در گردن خود[۴۷] افکنید خود شما را برکشید آن زنجیر تعظیم و آن اعتقاد درست تا رهایی یابید شما این حلقۀ پند[۴۸] را به اختیار خود در گوش کنید تا کمر زرین قربت را بر میانتان ببندید اگر چه شما ریزه شوید و این درخت وجود شما افشانده شود و این ثمار عقل و قدرت و حرکت او به جای افتد و این عروس کالبد را چو پیرایهای او بگشایند آخر به جایی دفن کنند و شما ندانید که از پردۀ غیب چگونه بدین جای میآئید لاجرم از اینجا چون بروید هم ندانید که در پرده غیب چگونه باز میرود اگر نظر را در طلب کیفیّت آن صرف کنید نظرتان خلل گیرد چنانکه در چشمۀ آفتاب که نور از وی برمیجوشد تو آن نور را بینی که از آن چشمۀ قرص بیرون میزند امّا آنچه در عین چشمه باشد نتوانی دیدن اکنون هریکیتان را به اصل فطرت بر کتم عالم غیب بستانها و درجات نام زد کردهاند یعنی هرکه فرمانبرداری کند این درجات مر وی را باشد و هرکه بیاعتقادی کند و فرمانبرداری نکند او را دَرَکها نام زد کردهاند چون مؤمن سبقت کرد در ایمان و کافر بیاعتقادی کرد لاجرم آن درجات را به غنیمت گرفت مسلمان از کافر.
جزو اوّل فصل ۶۸
وَ اعتَصِمُوْا بِحَبْلِ اللهِ جَمِیْعاً[۴۹] یعنی این زمین چاهی است و در حرص رفتن و تنیدن در این چاه فرورفتن است چون قارون و اگر فرو نمیروی روی در چاه تاریکی چرا میبینی زود دست به حَبلِ الله زن و جهدی بکن تا از این چاه برآیی تو هر پیوندی که از روی این جهان میکنی از زن و فرزند برجی است که گرد زندان برمیآری تا حبس تو بیش باشد در زندان و هر مالی که جمع میکنی چنان است که دیوار زندان خلل میکند و تو کلوخها و سنگها میآری تا آن را استوار کنی و شادی طمع میداری باری نظر بیرون چاه کن تا صحرایی بینی آخر چند به میتین[۵۰] گرد چاه را میکاوی رَفِیْعُ الدَّرَجَاتِ[۵۱] یعنی که مؤمن را از آشنایی جهانیان الله برآرد و دل او را از پیوستگی خلقان قطع کند و از پلاس سوداها بیرون آرد و هر گاه که نظرت از بهر خوشآمد به جایی تاختن ببرد بدانکه طناب خیمۀ عدو خود را استوار میکنی اگر مست را و خفته را بربندند و او نداند چو آگهی در تنش آید و بجنبد داند که او را بستهاند باش تا از آگهی آن جهان به کالبد این جهانیان آگهی آید آنگاه بدانند که این جهان بیخبری است و معلومشان شود که چگونه در بندها شدهاند گاهگاهی که رنجهات پدید آید چو بیخ درختان و بر یکدیگر افتد همچنان معقول که اگر صورت کالبدت پرده نشود مشرقیان و مغربیان بر تو و بر درد تو زارزار بگریندی و اگر این معقول را و یا محسوس را صورت بند دهند در آن جهان چه کنی رَفِیْعُ الدَّرَجَاتِ ذُوْ الْعَرشِ[۵۲] فرمود در آخر یُلْقِیْ الرُّوْحَ مِنْ أَمْرِهِ[۵۳] فرمود تا بدانی که همه درجه در بیان وحی آسمانیست اکنون ای خاکیان شما فرشیاید از حال عرش چه خبر دارید ای فرشی تو را عرشی همی باید شدن چون حَملۀ حواس خمس میبباید روح تو را اگر حمله باشد مر عرش روحافزای را چه عجب باش تا آگهی به جهان بیآگهی برسد از عالم عرش که همه روح است و ارواح از آنجا چون درر نثار خاکیان است که ذُوْ الْعَرشِ یُلْقِیْ الرُّوْحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلَی مَنْ یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ و این اجزای کالبدت را که بیخبرند آگهی دهند و همه اجزات را بینایی و دانایی دهند زیرا که یک جهت را سو باشد امّا شش جهت را سو نباشد پس الله را بیسو ببینند و حضرت آفریدگار بیجهت و سوی نظر را هست کرد و عمل او در سوی سوی است چنانکه نظر را نظر داد به طرف سوی اگر نظرش دهد به بیسوی چه عجب باشد مردم دیده را نظر داد به غیر خود اگر نظرش دهد هم به خویشتن چه عجب معتزلی گوید که دید بیچگونه نباشد گوییم او را که الله فرمود إِلی رَبِّهَا نَاظِرَةٌ[۵۴] و چون الله چنین فرمود ما همان دید را ثابت میکنیم که مراد الله است بیچون خود هرکسی را به اندازۀ دید الله زندگی است هرکس که بیش دید زندهتر بود و هرکه کم دید پژمردهتر بود و هرکه بیش میبیند الله را اصل علوم را بیش داند و دین را نیکو داند پس مرد باید که دینشناس باشد و دینشناس آنگاه باشد که خود را و خوشی خود را بشناسد که تایبی بود در این سخن بگریست گفتم این گریه او را بِهْ از خندۀ اهل دنیا بیش باشد و او را آن گریۀ جانکنان نباشد و خوشی مرد دین موقوف کسی دیگر نباشد باز اهل دنیا خریدار طلب باشند و اهل دین از خریدار گریزان باشند از غایت خوشی خود و این آنگاه باشد که مزۀ خویش را بدانست و چون مزۀ خویش را بدانست دست و پاش را از حساب خود ندانست و محرم خویش نداشت چنانکه سحره که خوشی ایشان موقوف دست و پای ایشان نبود هرگاه که تو مزۀ خویش را حاصل کنی آتش و آب مزۀ تو را پراکنده نکند چنانکه ابراهیم و موسی علیهما السّلام وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۶۹
جَنَّاتُ عَدنٍ یَدخُلُوْنَهَا[۵۵] ای آدمی این اجزای تو را به خوشیهای نوعنوع رسانیدیم و عطایای بامزه دادیم چون کحل مزه در دیده وجودت کشیدم به انعام مرا بشناس و در خدمت آی و فروریز تا همه اجزات را بامزه گردانم از همه وجوه و مقیمی شود این عرض سنگ سرمۀ مردم دیگر دیدهات را چون کحل دریافت مزههای رنگها و صورتها دادهایم اگر چون سرمه خرد شود در فرمانطلبی چه عجب که اگر کحل دریافت مزههای رنگهای معانی را بدو ارزانی داریم ای چشم شرم دار از انعامش تا این دولت را با تو پاینده دارد گوش را که وعای دریافت مزۀ نقش هوا و نظم باد که سماعش میگویند گردانیدهایم ای گوش هوش دار فرمان ما را اگر چه فروریزی باز این مزه را به تو ارزانی توانیم داشتن لَّا یَسْمَعُوْنَ فِیْهَا لَغْواً إِلَّا سَلَاماً[۵۶] ای استخوانها و پشت و پهلو که در یکدیگر ترکیبی کردهایم و درساختهاید با هم در شما توانایی فرستیم که شما ندانید که از کجا میآید و جنبشی از غیب در شما ظاهر کنیم و شما ندانید که بر چه نمط باید جنبیدن و عقل مدبّریت فرستیم برای ترتیب خاص هان ای استخوان در مودّتش چرا فرو نمیریزی و تقصیر میکنی عجب عقل و حرکت و قدرت در عالم غیب کم خواهد آمدن که تو را بدان بازنرساند آخر برخوانی که چند تا نان میبینی معطیاش را منعم میدانی و ولینعمت میدانی و حق او میشناسی همچنین بر استخوانی چندی چو نزول میبینی معطیاش را منعم چرا ندانی و حق او چرا نشناسی و اگر گویی که میشناسم حق او را چگونه میشناسی که تکاپوی جز در کوی او میداری لَقَد خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِیْ أَحسَنِ تَقْوِیْمٍ[۵۷] آخر قدرت و قیمت و قامت شما زیاده از حیوانات است و حیوان برّی سامان آن ندارند تا در بحر روند و به حریان را سامان آن نی تا در بر درآیند ای آدمی به چه تو را در برّ و بحر نفاذ دادهایم و حساب و کتاب مر تو را دادهایم هر کجا که تو بنا افکنی شیران بیشهها رها کنند آنجای را و برمند و اژدرها از آنجا[۵۸] بمانند چون جهانیان طبع[۵۹] تو آمدند پس انعام ما در حق تو بیش آمد چون تو حق انعام ما نشناسی تو را سپستر از همه حیوانات بازبرند ثُمَّ رَدَدنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِیْنَ[۶۰] اکنون نظر را از شهوات نگاهدار تا قوت نظر را به هر جای باد ندهی چنانکه بعضی حشرات را نظر دهیم در بیضۀ وی یعنی که بیضه را در زیر بال چو نتواند گرفتن در زیر بال نظر بگیرد از روی کرم و آن نظر فرخ را بیرون آریم همچنان تو نیز چون نظر پراکنده نکنی به جای دیگر و به قوّت در محل حق و ملک خود نگران باشی برکتها پدید آید به زور شهوات که مایۀ قوی و کامروایی شماست به ناجایگاه مرانید تا به ضعف بدل نگردد و بیخبر و بیمایه نشوید چو قوم لوط باژگونگی کردند شهرستانشان را سرنگون کردند پس تکلیف و خطاب و فرمان از خداوند عزّ و جلّ خلعت است و هرکه او عزیزتر خطاب و بار تکلیف او را بیشتر زیرا که خلعت آن است آخر هریک تنه را از انبیاء گفتند که با جهانی جنگ کن زکریّا را علیه السّلام گفتند خود را به دست ارّه بازده و آن یکی را به آتش تسلیم کردند و آن دگر را به آب و موسی را گفتند با عصایی با فرعونیان بیرون آی و این همه بلاست و آدمی خلعت به آن یابد اگر بلا نبودی تو را به چه نام خواندندی تا تو را خلعت آن جهانی دادندی الصَّابِرِیْنَ وَ الصَّادِقِیْنَ وَ الْقَانِتِیْنَ وَ الْمُنْفِقِیْنَ وَ الْمُسْتَغْفِرِیْنَ بِالْأَسْحَارِ[۶۱] برای آن فرمود پس بلاهم نعمت است و هم محنت است تو را و این نعمت و بلا در سرّ او ضرّا هنر تو را آشکار میکنند تا تو گواه خویشتن باشی و این قباله با تو باشد تا معلوم شود که تو چه را میشایی الله اکبر یعنی هرکه در خدمت الله بیشتر بود جهان او بیشتر بود چون تو ترک این عالم و ترک مشغولی این عالم بگویی و به خدمت الله آیی عالمی خوشتر و کسی[۶۲] بهتر و مشغولی زیباتر بدهد وَاللهُ اَعلَم.
جزو اوّل فصل ۷۰
أَفَمَنْ شَرَحَ اللهُ صَدرَهُ لِلْإِسْلَامِ[۶۳] در عالم ظاهر سینۀ آسمان را گشاده کردیم یعنی به نور ستارگان و آفتاب و ماه گشاده کردیم و همه نوای زمین که خاک تیره است از اوست هرچه در جهان پیرایه است از تبسّم شیرین آفتاب است تا بدانی که نور صدر مُنشرحان[۶۴] که ابدالاند چه نواها میدهند مر عاصیان را تو در قبض و قساوت زمین مینگر و در شرح صدر آسمان مینگر و در قبض و قساوت دل عصات[۶۵] مینگر و در بیمزگی ایشان مینگر و در روح و راحت اصحاب مشروح الصدر نظر میکن خاک را چه خبر که رونق او از آسمان است و بیباکی را چه آگاهی است که بقای [وی] به سبب نیکان است آخر از شهر سما به ولایت سباء زمین چندین هزار کاروان سرمایه میآرند آخر از بهر چیزی میآرند تا خرید و فروخت کنند و چیزی برند و هما[۶۶] را نگذارند و رایگان چیزی نبرند اعمال برند و عقل و روح برند و اجزای تنت[۶۷] را کی افکنده بمانند بلکه به تبرّک همه از این تربت یعنی از خاک تو ببرند اگر چه تو آب را در حوض و آوند بازداری تا به دست تو بیمار شود و رنگ و مزه بگرداند امّا به تدریج حُفرهبران[۶۸] زمین را و عیّارپیشگان هوا را و ربایندگان تیزی آفتاب را بفرستند تا او را از دست تو بیرون کنند و ببرند و به موضع او رسانند به همان جای که آمده است این عقل و روح و رنگ و بوی از کدام حضرت آمده است همان جای بازرود وَ إِلَی اللهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ[۶۹] عجبم میآید که خاک ولایت زمین را به توبرۀ سمند تقدیر به عرصۀ افلاک میکشند و از مؤمن عجب است که یاد سما نکند و عجب است از قرآن خوانی که هیچ خبر ندارد از قرآن که فرمود وَ فِی السَّمَاءِ رِزْقُکُمْ وَ مَا تُوْعَدُوْنَ[۷۰] مگر تردّد است او را در علیّین مگر او به گمان شنیده است این را وَ کَذَلِکَ نُرِیْ إِبْرَاهِیْمَ مَلَکُوْتَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرضِ[۷۱] مگر او در این آیت خلافی روا داشته است که وَ رَفَعنَاهُ مَکَاناً عَلِیّاً[۷۲] مگر قبض کردن عیسی را به آسمان منکر است مگر سُبْحَانَ الَّذِیْ أَسْرَی بِعَبْدِهِ[۷۳] را به هرزه شنوده است مگر ندانسته که آدم را از راه سما به بهشت بردند اَسْکُنْ أَنْتَ وَزَوْجُکَ الْجَنَّةَ[۷۴] اکنون هبوط جایی باشد که صعود باشد مگر امیدی نمیدارند که کارهای او را بالا برند و به سما افکنند جو و گندم را که بکوبند آن را تلف نشمرند چو از آن کوفتگی اجزای حیوان میشود و گل را اگرچه آب کنند او را به کمال حال میرسانند پس خلق را چون جو و گندم که میکوبند آخر ایشان را هم به جایی برند و به کمالی برسانند وَاللهُ اَعلَم.
——
[۱] بخشی از آیۀ ۲۱ سورۀ حشر: اگر این قرآن را بر کوهی فرو فرستاده بودیم.
[۲] کوه طور.
[۳] د: چوژکان.
[۴] در اصل نيست و از( د) افزودهايم.
[۵] حدیث از پیامبر اکرم (ص): قناعت گنجی است که فانی نمیشود.
[۶] اصل: دوام.
[۷] بخشی از آیۀ ۱۴۴ سورۀ اعراف: آنچه به تو میبخشیم بگیر و از سپاسگزاران باش.
[۸] با اندکی اختلاف حدیثی از پیامبر اکرم (ص): گرسنگی (روزه) طعام حق تعالی در زمین است و بدن صدیقین به آن قانع میشود.
[۹] غسل آورنده، جای غسل.
[۱۰] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: روزن و دریچه و ظاهراً مراد دالانچه و اطاق کوچک بالای آن است که از دوسوی ایوان میساختهاند.
[۱۱] اصل: يکديگر.
[۱۲] آیۀ ۳۵ سورۀ فصلت: و آن را جز شکیبایان نپذیرند، و آن را جز بختیار فرا نگیرد.
[۱۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح راء مهمله مهبّ و جایی که باد از آنجا بوزد.
[۱۴] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): بسا روزهداری که بهرهاش از روزه، (تنها) گرسنگی و تشنگی است.
[۱۵] از ( د) اضافه شد و در اصل نيست.
[۱۶] اصل: بنده.
[۱۷] اصل: باشد.
[۱۸] بخشی از آیۀ ۴ سورۀ حدید: او با شماست.
[۱۹] با اندکی اختلاف حدیثی از پیامبر اکرم (ص): ترک ذرهای از آنچه خداوند منع کرده، خیری برتر از عبادات جن و انس دارد.
[۲۰] بخشی از آیۀ ۲ سورۀ بقره: زنده و پاینده است.
[۲۱] بخشی از آیۀ ۷۴ سورۀ طه: در آن نه میمیرد و نه زنده میماند.
[۲۲] نهایتی ندارد.
[۲۳] آیۀ ۲۱ سورۀ عبس: سپس او را میرانید و او را در گور کرد.
[۲۴] د: هامان.
[۲۵] د: رمه.
[۲۶] امانت داده شده، سپرده شده.
[۲۷] د: میخندی.
[۲۸] آیۀ ۳۴ سورۀ مطفقین: حال امروز مؤمنان به کافران میخندند.
[۲۹] د: خداونده.
[۳۰] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص) و کامل آن: دنیا ساعتی بیش نیست، آن را در طاعت بگذرانید.
[۳۱] د: باادب.
[۳۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: لانۀ مورچه.
[۳۳] از امثال: عاقل را اشارتی بس است.
[۳۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: هر چه از نوع و جنس کاهو باشد (جمع کوک یعنی کاهو).
[۳۵] د: لطيف.
[۳۶] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): گرسنگی (روزه) طعام حق تعالی در زمین است.
[۳۷] د: بدندان.
[۳۸] د: خوش.
[۳۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: سفید آب که زنان بر روی مالند.
[۴۰] اولیاء عروسان حق تعالیاند.
[۴۱] مایۀ امیدواری.
[۴۲] نهایتی ندارد.
[۴۳] بخشی از آیۀ ۲۲ سورۀ زمر: آیا کسی که خداوند دلش را به اسلام گشاده داشته است، و از سوی پروردگارش برخوردار از نوری است، پس وار بر سنگدلان.
[۴۴] د: دست و پای را.
[۴۵] اصل: چون عجب بود.
[۴۶] بخشی از آیۀ ۷۳ سورۀ زمر: و کسانی را که از پروردگارشان پروا کردهاند.
[۴۷] اصل: خود را.
[۴۸] اصل: پندار.
[۴۹] بخشی از آیۀ ۱۰۳ سورۀ آل عمران: و همگی به رشته الهی درآویزید.
[۵۰] تیشه یا میله که با آن سنگ میتراشند.
[۵۱] بخشی از آیۀ ۱۵ سورۀ غافر: او برافرازندۀ درجات است.
[۵۲] بخشی از آیۀ ۱۵ سورۀ غافر: او برافرازندۀ درجات و صاحب عرش است.
[۵۳] بخشی از آیۀ ۱۵ سورۀ غافر: و وحی را به فرمان خویش بر هر کس از بندگانش که بخواهد فرو میفرستد.
[۵۴] آیۀ ۲۳ سورۀ قیامت: به سوی پروردگارشان نگران.
[۵۵] بخشی از آیۀ ۲۳ سورۀ رعد: باغهای بهشت است که جای ماندگاری است.
[۵۶] بخشی از آیۀ ۶۲ سورۀ مریم: در آنجا هیچگونه لغوی نشنوند و جز سلام نشنوند.
[۵۷] آیۀ ۴ سورۀ تین: به راستی که انسان را در بهترین قوام آفریدهایم.
[۵۸] ظ: آنجا.
[۵۹] ظ: مطيع.
[۶۰] آیۀ ۵ سورۀ تین: سپس او را به فرودین فرود باز گردانیم.
[۶۱] آیۀ ۱۷ سورۀ آل عمران: آنان شکیبایان و راستگویان و فرمانبرداران و بخشندگان و استغفارگزان سحرگاهانند.
[۶۲] ظ: کسبی.
[۶۳] بخشی از آیۀ ۲۲ سورۀ زمر: آیا کسی که خداوند دلش را به اسلام گشاده داشته است.
[۶۴] اصل: مبشرجان.
[۶۵] سرکشان و نافرمانان و یاغیان.
[۶۶] کذا.
[۶۷] اصل: کيت.
[۶۸] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: جمع حفره بر، نقب زن و آهون بر.
[۶۹] بخشی از آیۀ ۲۱۰ سورۀ بقره: و سرانجام کارها به خدا باز میگردد.
[۷۰] آیۀ ۲۲ سورۀ ذاربات: و در آسمان مایه روزی شماست و نیز آنچه به شما وعده دادهاند.
[۷۱] بخشی از آیۀ ۷۵ سورۀ انعام: و بدینسان ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم مینمایانیم.
[۷۲] آیۀ ۵۷ سورۀ مریم: و او را بلند مرتبه گرداندیم.
[۷۳] بخشی از آیۀ ۱ سورۀ اسراء و کامل آن: پاکا کسی که بندهاش را شبی از مسجدالحرام تا مسجدالاقصی که پیرامونش را برکت بخشیدهایم، سیر داد، تا به او نمونههایی از آیات خویش نشان دهیم، اوست که شنوا و بیناست.
[۷۴] بخشی از آیۀ ۲ سورۀ بقره: تو و همسرت در بهشت بیارامید.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!