معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو دوم – فصل ۱۱۱ تا ۱۲۰

جزو دوّم فصل ۱۱۱

وَ قَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ وَ لَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیِّةِ الْأُوْلَی‏[۱] همچنان‌که زنان به زینت خود راه مردان زنند نفس شما نیز چون آرزوهای این جهان و آرایش و تجمّل و بَوْش[۲] و آبروی طلبد گویی پیرایه‌ها بربندد و چون هرزه و طرب به گوش خود راه دهد گوشواره‌ها در گوش می‌‏کشد تا راه مردان دین زند از آنکه در وی نظر کنند آرزوشان کند تا آن ورزند آنها که خوضی داشتند در منال دنیاوی و خوشی این عالم اگر چه کسی را حُججی آخرتی بیان کردی هیچ به گوش خود راه ندادندی و دل را به جای دیگر مشغول داشتندی تا نباید که از شنود آن خللی در کار ایشان راه دهد و دلشان بدین میل کند و چشم را از اعتبار حال زهّاد و عبّاد بسته داشتندی خود را به تکلّف کر و کور کردندی‏ صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لَا یَعْقِلُونْ‏[۳] اکنون باید که تو خود را کر و کور داری از بَوش جهان تا دین آراسته می‏‌باشد گویی‏ صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لَا یَعْقِلُونْ‏ طایفۀ اباحتیان[۴] و سوفسطائیان[۵] و ملحدانند که به‌‏هیچ‌‏وجه بر ایشان الزام حجّت نتوان کردن که ایشان دقایق راه نگاه‏[۶] نمی‏‌دارند و قبول نمی‌‏کنند و بر هوای خود می‌‏روند و آنچه گزیده‌‏تر از همه است دین است و مقصود از صلات و غزو و جهاد و همۀ چیزها دین است و دین ترکیب از دو چیز است یکی رجا و یکی خوف تا عالم خوف چه عالم عجب است و عالم رجا چه عالم خوش است که این عالم رجا بی‌‏آن عالم خوف نیست و خوف بی‏‌امید نیست و این دو چیز مُفضی بدو تعظیم است یکی تعظیم از روی محبّت و یکی تعظیم از روی خوف یکی اثر لطف است و یکی اثر قهر است و جهان از بهر اظهار این دو اثر است نه از بهر حاجت خلقان.

به وقت صبح بیدار شدم دیدم همچنان‌که از همه چیزهای عزیز نخست چشم آفرید و زندگی داد وی را تا باقی ذرایر مرده را نظر می‏‌کند و می‌‏بیند که چه می‏‌شود همچنان من نیز چو از خواب بیدار شدم دیدم که الله اوّل نظر می‌‏آفریند تا ذرایر پراکندۀ حواس را نظر می‏‌کند که چگونه جمع می‌‏شود و چون خواهم که در سحرگاهان بر حضرت الله جمع گردم و مغفرت طلبم ذکر آغاز می‏‌کنم و می‌‏بینم که نخست الله نظر می‏‌آفریند در من و اجزای مرده را زنده می‌‏کند و من مشاهده می‏‌کنم الله گفتم یعنی موجب و خالق اجزای موجودات الله است از سر تا پای خود جزوجزو همه را نظر می‏‌کنم که چگونه به ایجاد هست شده است در مناجات می‏‌گفتم که ای الله یا اسباب مغفرت مرا میّسر گردان یا جنایت از این بیچاره مگیر من آنم که نظارۀ جای‌ها و درک‌های دیگرم خوش نمی‌‏آید و همچنین آمده‌‏ام و در کوشککی‏[۷] نشسته‏‌ام و نظاره می‏‌کنم بر درگاه تو که کی درمی‌‏آید و کی بیرون می‌‏آید و چندهزار خواص داری و چندهزار کس را سیاست می‏‌کنی اگر چه بیگانه شکلی‏‌ام و بر خدمتی نیستم آخر نه به درگاه تو پیر گشتم پیر، باز به الله می‏‌گویم به طریق لاغ‏‌وار که ای الله من با تو بس نیایم هیچ توانی که مرا به من ببخشی.

درویشی بود پیش من می‏‌گفت که گاه‌‏گاهی چندان استغنا بر من مستولی شود که اگر الله با همه جلالت خویش بیاید و گوید که به من نگاه کن من نکنم و گاه‌‏گاهی چنان شوم که از همه بیچاره‌‏تر شوم چون گدایی و سقّایی و مزدوری باشم پس چه عجب آید از طایفه‌ای که مرا الله گفتند با چندین عجب چیزها که می‌‏بینند بلکه روح چون یک ریزه عجب از من می‌‏بیند مرا الله می‏‌گوید و خویش را الله می‏‌گوید اکنون هر عجبی و مزه‌ای که از غیب پیدا می‏‌شود باز بسته است به نظر چو نظر کنی به زیر هر جزوی صدهزار آوازها و سماع‌ها و عشق‌ها و وجدها بینی که به الله می‏‌کنند این همه خوشی‌ها و عجایب‌ها از آن پردۀ بیابان عدم و غیب ساده برآمده‌‏اند در اجزا و اجزا مظهر این‌ها شده باز همان‌‏جا باز می‌‏روند چنان‌که آفتاب را می‌‏بینی که فرومی‏‌رود ولی فرونمی‌‏رود (وَاللهُ اَعلَم).

 جزو دوّم فصل ۱۱۲

إِنَّ لِلْمُتَّقِینَ مَفَازَاً حَدائِقَ وَ أَعْنَابَاً[۸] (وَ کَوَاعِبَ أَتْرَابَاً وَ کَأْسَاً دِهَاقاً لَّا یَسْمَعُونَ فِیهَا لَغْواً وَ لَا کِذَّاباً جَزَاءً مِّنْ رَّبَّکَ عَطَاءً حِسَاباً)[۹] این نعمت‌ها را در این جهان از آن آفرید تا نام‌هاش را بدانی تا اگر تعریف نعمت آخرت کنند بازشناسی امّا از نعمت آخرت نام‌هاست در این جهان نه حقیقت‌ها اگر این جهان را از بهر آسایش آفریدی در انگور پوست و ثفل نیافریدی هر لقمه را مشتمل گردانیده است بر خوشی و ناخوشی تا نظر به خوشی کنی و رغبت کنی به آخرت و نظر به ناخوشی کنی دل بر این جهان ننهی که این جهان جای خوشی نیست خوشی از آن جهان است چنان‌که‏[۱۰] آب می‏‌آید و نبات‌ها را سبز می‏‌کند و بازمی‏‌رود به دریا و معدن خود نیز آب خوشی و مزه و جمال از دریای خود بیاید ناگاه چهره بنماید و از چشمه‌های حواس برروژد[۱۱] و بازرود همچنان در کأس شکر و جام مذاق نیز درآید و بازرود چنان‌که حالت بیمار بود یعنی من از جای دیگر آمده‌‏ام جای من جنّت عدن است و می‏‌گوید که من کنیزکم رضای خداوندم حاصل کن تا مرا به تو دهد که نکاح کنیزک بی‌‏رضای مالک روا نبود زود دست‌پیمان[۱۲] حاصل کن و دُمادُمِ من بیا که اگر تو عاشق منی من هزار چندان عاشق توم از آنکه تا محلی نبود خوشی در کجا قرار [تواند] گرفتن و مرا در این‌جا به تو ندهند که من خوشی ابدی‏‌ام موضع فنا جای من نباشد از آنکه خوشی محال بود که ناخوش بود که اگر ناخوش بود خوش نبود اکنون رضای مالک در چه باید طلبیدن الله نسخت‌های رضا فرستاد به دست خطبای انبیا علیهم السّلام و آن ایمان و صلات و زکات و صوم [و تضرّع‏] و زاری است بر حضرت الله [چون مؤذن صلا گفت گفتم‏] معلوم شد که سبب خلاص از بلاها دعا و زاری است اکنون در حال خود نظر کن اگر مرده‌‏دل و مرده اجزا باشی نوحه‏‌گری به حضرت الله آغاز کن و هر جزوت بر تن خود زاریی آغاز کند به حضرت الله و اگر زنده‏‌دل باشی و زنده اجزا باشی های‏‌وهوی عاشقانه در حضرتش می‌‏ده و خدمت مشتاقانه به‌جای می‌‏آر و کاهلی مکن در خدمت الله تا هرچه بخواهی الله تو را بدهد و ذکر الله بر این وجه کن که ای الله مرا محبت خود روزی گردان و هر زمانی دوستی خودم زیادت گردان و همه اجزای مرا آرزومند و محبّ خود گردان و اشک از اجزای من از بهر محبّت خود روان دار و همه اجزای مرا خاضع خود دار ذکر بر این وجه یافتم که سبب سعادت هر دو جهانی است و لابد مرگ سودمند است اکنون چون الله دعا و سؤال شما را اجابت می‌‏کند شما نیز امر او را اجابت کنید تا شما را راه نماید که سؤال و دعا چگونه می‏‌باید کردن که شما سؤال کنید (و دعا کنید[۱۳]) اجابت آن شما را زیان دارد چون به وقت دعا و سؤال و ترس و رنجوری درگاه او را می‌‏دانید[۱۴] چگونه است که امر او را اجابت نمی‏‌کنید[۱۵] اکنون امر الله را بگیرید و از او برمگردید و بی‏‌وفایی مکنید به یک ساعته بی‌‏مرادی که اَلدُّنْیَا سَاعَةٌ[۱۶] آخر چرا بر بی‌‏مرادی صبر نمی‏‌کنید و بر آستان عبودیت او نمی‌‏باشید تو شکر نمی‌‏کنی که آتش بی‏‌مرادی را در تو می‏‌نهد تا پخته می‏‌شوی و قیمتت زیاده می‏‌شود (وَاللهُ اَعلَم).

جزو دوّم فصل ۱۱۳

مُضطجع بودم اندیشیدم که من و همه حوالی من از هوا و ارض و جهات و خطرات همه صنع الله است پس الله با من مُضطجع باشد باز اندیشیدم که الله همه انبیا را علیهم السّلام آن کشوف و آن حالات داده بود و ارض بهشت را آن چندان چشمه‌ها و حوران و غلمان داد و آن مکان را که چشمۀ ایوب کرد هَذَا مُغْتَسَلٌ بَارِدٌ وَ شَرَابٌ‏[۱۷] و آن جبال را آواز خوش داد که‏ أَوِّبِی مَعَهُ وَ الطَّیْرَ[۱۸] و کوه طور را وجد و تجلّی و استحقاق داد این شرف‌ها مر جوهر و عرض را ثابت نیست بلکه الله مخصوص گردانیده است اکنون گویم ای الله چون این همه چیزها تو می‏‌دهی مکان و زمان را اثر نیست و جوهر و عرض مستحق نیستند این همه اجزای منظور و مرئی مرا همچنان گردان چون الله با من مضطجع باشد او را یکان‌‏یکان به اسماء حسنی می‏‌ستایم و از هر نامیش‏[۱۹] جدا شرابی می‌‏نوشم تا پایان الله مرا چه دهد سُبْحَانَک[۲۰] می‏‌گفتم گویی که صد جان و یقین است و الله و صفاته مع عبده و بهر جزو که آن یقین یار شود آن جزو زنده می‌‏باشد چنان شود که همه اجزای تن تو یار شوند در تسبیح گفتن مر الله را و همه چون جانور شوند و با روح و با عقل و تمیز شوند و چون یقین بیشتر شود در آن زمان همه اجزای مکوّنات زنده شوند و تسبیح‌‏گویان شوند تو به چه اندازه زنده می‏‌شوی به یقین خود به هر کجا که نظر تو افتد آن چیز همان مقدار زنده شود در آن زمان به نظر تو چنان‌که کوه طور و عصا به یقین موسی زنده شود و جبال و طیور و حدید با داود و سلیمان (علیهما السّلام) یا خود این موجودات همه زنده بوده باشند و عارف به الله امّا چون کسی مرده باشد ایشان را نبیند بدان صفت به همان صفت مردگی خود بیند و روا باشد که این موجودات از روی آن طرف مردِ زنده‌ای که با یقین زنده باشد زنده باشد و از طرف خلقان دیگر کی بی‌‏یقین‏‌اند و مرده‌‏اند جماد باشند چنان‌که این مرد زندۀ با یقین از این طرفی که نظر اوست زنده است و از طرف‌های دیگر که نظر و حواس او از آن منقطع است مرده است و چنان‌که موجودات از طرف قبول فرمان الله زنده‌‏اند و از طرف قبول فرمان خلق مرده‌‏اند اللّهمّ یعنی ای بار خدای ما را خیرخواه به هر حالتی یقین ما می‏‌دهی از آن حالتمان بسته‏‌تر ده همچنین الی مالا یتناهی آدمی بنگر که چند رویه‌ها دارد یکی رویش خوشی‌های بهشت و عقل و دانش و یکی رویش غم و تاریکی و یکی رویش خون و شُش و جگر و یکی رویش جماد تا عالم باطنش چو نیک موج زند آنگاه بر ظاهر او پدید آید و همچنین صورت عقل و آنچه در وی است کس را بر آن وقوفی نیست و همچنین آتش اندر سنگ و آهن مدفون است کس را بر آن وقوفی نیست و نیز آن ساعت که جان یقین و صدق به جز و تو پیوندد آن یک طرف جزو تو به نور معرفت آراسته و طرف دیگرش از آن فارغ و اجزای عالمت نیز از آن بی‏‌خبر مگر آن جان یقین می‏‌جنبد و کلان‏‌تر می‌‏شود و به همه اجزای تنت می‏‌رسد و همه زنده می‏‌شوند و اگر به دیوار و اجزای خاک برزند اجزای دیوار بجنبد و زندگی خود پیدا کند چنان‌که عصای موسی و کوه طور، تا در چه شیوه جان یقینت باشد آن معنی در همه چنین بجنبد و به یکدیگر زنده شوند از آنکه همه مُحدثات مشابه‌‏اند مر یکدیگر را و همه معانی‌های ایشان در یکدیگر باشد چون عاملی بیاید در همه عمل کند نبینی که نبات چندان معانی رستن را از الله قبول می‏‌کند و هیچ کس را بر آن قبول وقوفی نی ولیکن در و دیوار را الله در عمل نیارد تا غیب ماند و ختم رسالت به مُحَمّد صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّم بود پیروان چون جمع شوند برکت آن جمعیّت عمل کند چنان‌که چهار جوی یا دَه جوی یکی شود چگونه عمل کنند پس جملۀ اسماءِ حسنی مشتمل است بر آنکه همه موجودات به فعل الله آمد (وَاللهُ اَعلَم).

 جزو دوّم فصل ۱۱۴

تَبارَکَ الَّذِی بِیَدِهِ الْمُلْکُ‏[۲۱] می‏‌خواندم سرم و استخوان‌هاام درد می‏کرد گفتم ای بزرگواری که استخوان‌های من از تجلّی تو و از تجلّی صنع تو چون طور موسی بر خود پاره‌‏پاره می‌‏شود و این استخوان‌های من و اجزای تن من نشان‏ وَ إِنَّ مِنَ اَلْحِجَارَةِ لَمَا یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهَارُ وَ إِنَّ مِنْها لَمَا یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ وَ إِنَّ مِنْهَا لَمَاَ یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللهِ‏[۲۲] دارد و از این معنی خبر می‌‏دهد که‏ بِأَنَّ رَبَّکَ أَوْحَی لَهَا[۲۳] اکنون به هر چه نظر می‌‏کنم و چشمم و نظرم بر خاک و صورت جهان و بر اجزایم و بر جمادی جهان می‌‏افتد هر جزوی را از این‌ها چون دانۀ شفتالویی می‌‏بینم که در آن دانه باغ‌هاست الله را و در آن باغ‌ها غذاهاست بر تربیت‌های صاحب روح و عقل را و ادراک را و عشق را و مزه را و مصاحبت‌ها را و سماع‌ها را از آن باغ غذاهاست و صدهزار آسایش است و چون نظاره می‏‌کنم به الله به معنی خداوند صدهزار عجایب‌ها و عشق‌ها و مصاحبت‌ها و شهوت‌ها و قُبل‌ها می‌‏بینم و هر لحظه‌ای چندهزار آب‌های خوش و بادهای لطیف و گل‌زارهای عجب در هر طرف می‏‌بینم و چندان در وجه کریم الله به معنی خداوندیش نظر می‏‌کنم که مستغرق می‌‏شوم گویی که فعل الله فعل من است و فعل من فعل الله است و آن مزه‌‏های عشق‌ها و خوبی‌ها و آب‌ها و بادها و سبزه‌ها و گل‌زارها و چشمه‌ها همه از من روان می‏‌شود[۲۴] و پیدا می‏‌شود و من آن همه را می‌‏بینم و در مزۀ آن غرق می‌‏شوم اکنون کسی مزه چیزی را آنگاه یابد که همه عمر آن را باشد و در آن ماند تا از آن مزه بیابد نیز دخل مزه در دل ورزیدن همچنان باشد که اگر کسی در زمین گل سیر و پیاز کارد چندان‌که بیندیشد و چشم باز کند و مشاهده کند سیرزار خود را بیند و مزۀ آن را یابد هرگز از آن سیرزار مزه ترنج و نارنج و نار خندان و سیب‌های لعل را نیابد امّا اگر تخم مزۀ دینی کارد در دل الله او را مزۀ دینی دهد و اگر تخم مزۀ دنیاوی کارد در دل الله او را مزۀ دنیاوی دهد اکنون تخم مزۀ دین من در دلم آن است که الله مرا جذب می‏‌کند و من در وی محو می‌شوم و او می‏‌شوم چنان‌که هوا آب لطیف را نشف می‌‏کند همچنان الله روح لطیف مرا نشف می‏‌کند و به خود می‏‌کشد چو این را مشاهده کردم گفتم بیا تا اندیشۀ خود را در تعظیم الله و محبّت الله پاکیزه دارم و بپسند الله مقرون گردم و ظاهر کالبد و باطن دل را به تعظیم و محبّت الله بی‏‌قرار دارم تا باز مردود الله نباشم چون کالبدم به احوال خود مشغول شود بیا تا باطنم را به تعظیم و محبّت الله آراسته دارم تا ترس بر هر دو نباشد زیرا چو ترس و وهم منقطع می‌‏شود می‌‏بینم که جام در جام است و ساقیان هموار ایستاده‌‏اند از الله و به من شراب‌ها می‏‌چشانند و دست‌های ریاحین و گل می‏‌رسانند اکنون سرمست عشق الله و محبّت الله و تعظیم الله باشم هرگاه به احوال ظاهر و کار دیگر مشغول شوم آن ذوق شراب و مجلس انس نمی‌‏ماند از آنکه مشغولی به غیر الله عربده باشد و عربده راحت شراب و سماع و ذوق را ببرد (وَاللهُ اَعلَم).

جزو دوّم فصل ۱۱۵

وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإنْسَانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حبْلٍ الْوَرِیْدِ[۲۵] مؤمنان را دشمنان بسیار است در دنیا اوّل اهل دنیا دشمن مؤمن است به مجرّد آنکه مؤمن او را نخرد و نپسندد و اهل دنیا را میل باشد که مؤمن او را خوش نگرد و خوش بیند و مؤمن را به اهل دنیا التفات نباشد و نظر نکند پس اهل دنیا اگر دشمن دارد مؤمن را معذورش دار و دیگر اهل دنیا چندان جان می‌‏کند تا خود را به جمالی بنماید و مؤمن به چشم زشتی به وی می‏‌نگرد اعمال او هباءِ منثور می‌‏شود و دیگر خاصیّت اهل دنیا آن است که چون خود را تنها می‌‏بیند در آن دنیا وی و دیگران را محروم می‌‏بیند از آن نعمت که دارد مزه می‌‏یابد و چون کسی را در موازنۀ آن دید مُنَغِّص[۲۶] می‌‏شود و حسد و حقدش رستن می‏‌گیرد به خلاف نعمت مؤمن که حکمت است و معرفت است و ذوق است چون دو مؤمن به یکدیگر جمع شوند هرچند که یکدیگر را در راحت معرفت و ذوق می‌‏بینند جانشان تازه‌‏تر می‏‌شود و هرچند یاران خود را در آن راه بیش می‌‏بیند حالتشان خوش‌‏تر می‏‌بود زیرا که مؤمنان نشان نعمت بهشت دارند و نعمت بهشت از ایمان و اعتقاد و ورزش مؤمن می‏‌شود لاجرم هرچند یار و دوست خود را درجه بلندتر می‌‏بینند راحت جانشان زیاده می‌‏شود اکنون چون مؤمن کوی خوش‌‏آبادی دارد بی‏‌آنکه راه اهل دنیا رود و اهل دنیا را غیرت می‌‏آید که مرا چندین جان می‏‌بباید کندن تا مرا خوشی حاصل شود و او را بی‏‌این سبب‌ها می‏‌شود و دیگر آنکه اهل دنیا در حصار مراد این جهانی استوار نشسته است و آن را عمارت‏[۲۷] می‌‏کند و آبادان می‏‌دارد و مؤمن منجنیق محو و فنا را بر آن عمارت اهل دنیا می‌‏زند و به سنگ بی‏‌عاقبتی کنگره‌‏های آن را ویران می‏‌کند و وی را فرومی‌‏آرد و دیگر عدو مؤمن رنج‌هاست که اَلشِتَاءُ عَدُوُّ الْمُؤمِنُ[۲۸] و دیگر مؤمنان را دشمنان نهانی‏‌اند از وسوسه‌‏ها و اندیشه‌‏های فاسد و آن دزدان رو بسته‏‌اند که از پشتۀ پشت و از وادی بطن برمی‌‏آیند تا پیراهن نیاز و اخلاص را به دشنۀ آز و آرزوها از وی بیرون کنند و کلاه طربی که از می‏[۲۹] مسلمانه بر سر نهاده باشد به سودای فاسد از سر او بربایند به دزدافشار[۳۰] نفس امّاره سر یکی کرده‌‏اند تا او راه‌ها و نشان‌ها (را) می‏‌نماید وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حبْلٍ الْوَرِیْدِ یعنی از این دزدان فریاد کنید به درگاهم که من به شما نزدیکم (وَاللهُ اَعلَم).

جزو دوّم فصل ۱۱۶

یَسْاَلُونَکَ عَنِ الْرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی وَ مَا أُوتِیتُمْ مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلاً[۳۱] دانۀ مرده و خاک مرده که در جنبش می‌‏آید از بهر امید نما و حیات می‌‏آید و منی و علقه و مضغۀ میّت همه از عشق حیات در جنبش آمده است و روح خبر فرستاده است و بر این اجزا آوازۀ خود را درافکنده است که من می‌‏آیم به بوی آوازۀ او و گفت‌‏وگوی او همه چالاک می‌‏شود اکنون چون تو پژمرده باشی هماره روح را درمی‏‌جنبان که خیز از این پژمردگی‏‌ها بیرون آی و طالب من باش تا پژمردگی‏‌ها برود و زندگی تازه و حیات نو حاصل شود همچنان‌که آب تیره و گنده شده به صحراها رود و باز سوی هوا رود تا تازه شود و بازآید و میوه‌‏ها را زنده گرداند همچنان روح پژمرده از پس پژمردگی به عالمی رود تا باز تازه شود و بازآید و اجزای خاک کالبد را تازه گرداند اکنون چون (همه)[۳۲] احوال‌ها گدای روحند لاجرم گدایی و سؤال از بهر روح کنند قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی یعنی به دولت روح به فرمان خداوند جهان توان رسیدن این همه دم زندگی که می‌‏زنید[۳۳] و روح می‌‏گویید[۳۴] اندکی است از حیات روح وَ مَا أُوتِیتُمْ مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلاً یعنی از دانش حیات و روح‌بینش خبر ندارید[۳۵] دانش شما و علم شما از مزۀ حیات و روح اندکی است بیش نیست، با قوم گفتم که حیات این جهانی علت‌ناک است‏[۳۶] تا با توست تب‏‌لرزه با توست چون از تو برود آنگاه تو را[۳۷] جای آسایش و خرّم حاصل شود باز گفتم که از این جهان گذشتن و بدان جهان رفتن ترسی پدید می‌‏آرد در راه از نزع تا الله در آن دم چه کند بیامرزد یا بگیرد پس آن دم نزع مقام نفسی نفسی است؛ استاد هندو گفت که چون این را شنیدم آن شب چندان قُلْ هُوَ اللهُ اَحَدٌ[۳۸] بخواندم چون به خواب شدم رسول را صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّم به خواب دیدم پرسیدم که یا رسول الله سبب نجات من در آن دم چه باشد گفت هرکه خواهد تا او را نجات باشد و رهایی یابد در خدمت بهاءِالدّین ولد باشد که سبب نجات و رهایی همه از اوست و دستگیر همه او بود اندیشیدم که مگر سبب این کرامت آن باشد که مرا رنج‏[۳۹] قوی گرفته بود نزدیک بود تا هلاک شوم مرگ آرزو بردم تا مرا معلوم شد که‏ لا یَمُوتُ فِیهَا وَ لَا یَحْیَی‏[۴۰] چگونه باشد اکنون گفتم بیا تا با الله باشم و الله را ببینم تا حیات ابدم حاصل شود و هیچ گرد من رنجی نگردد (وَاللهُ اَعلَم).

 جزو دوّم فصل ۱۱۷

وَ لَقَدْ خَلَقْنا الْإِنْسَانَ مِنْ سُلَالَةٍ مِّنْ طِیْنٍ ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِی قَرَارٍ مَّکِینٍ‏[۴۱] از خاک‌ها و زمین‌ها چه چشمه‌ها و چه باغ‌ها بیرون می‌‏آرد و از مشت گل آدم چه نوع چشمه‌های عقل و تمیز بیرون آورد و چه نوع باغ‌های محبّت و عشق و نور علم‌ها پدید آورد تا بدانی که هرچه خواهد از خاک تو پدید آرد که این بدان نماند و آن بدین نماند که اگر آب عالم غیب بدین آب‌ها نماند و حور عین آن بدین حوران نماند تا عجبت نیاید، با خود گفتم که تو تعظیم الله را به‌جای آر تا الله همه کارهای تو را تازه دارد و در تعظیم الله آن باغ‌ها و بوستان‌های محبّت و عشق و نور علم‌ها و چشمه‌های حیات ابدی با تو روان باشد و مزۀ آن با تو[۴۲] برسد و آفتاب معنی که در چرخ فلک روح تو گردان است چون به کرۀ کالبد تو برسد همچنان‌که اجزای جهان به نور آفتاب نموده شود از کالبد تو صدهزار تدبیر و خطرات و معانی خوب نموده شود و چون فصل بهار همه اجزای تو سبزۀ تروتازه و گلستان لطیف معانی پدید آرد گویی که این جهان عین چون برقعی است بر روی عالم عروس غیب و سُبْحَانَکَ اللَّهُمَّ[۴۳] عبارت است که ای الله چه عجایب‌ها و نغزی‌ها داری زیر پردۀ عالم شهادت و به هر ساعتی که به الله نظر می‌‏کنم تا مرا عجبی بنماید می‌‏بینم که سر هر وادیی می‏‌گشاید از عالم غیب تا صدهزار ریاحین گوناگون می‏‌بینم که هرگز ندیده باشم و جزیره‌‏ها می‌‏بینم از جزایر آن بحر معانی و در وی هزار عجایب بی‏‌نهایت می‏‌بینم اکنون الله قادر است که از هر جزوی از اجزای من و از اجزای جهان این همه را پدید آرد امّا غفلت مانع است تا هر کسی نبیند و غفلت همچون پرده‏ای است که بر در باغی باشد که در وی از همه نوع میوه‌‏ها و شکوفه‌‏ها و هواهای خوش و آب‌های روان باشد و یا پرده‌‏ای است که بر در بهشت مخلّد فروهشته است وقتی‌‏که پرده غفلت بینی سپس آن پرده بنشین و زارزار می‌‏گری که ای الله این پرده‌‏های غفلت را برانداز تا من صفات تو را (و آثار صفات تو را)[۴۴] و بهشت را ببینم و دیدار تو را ببینم اکنون هماره در غفلت‌های خود که پردۀ تو می‏‌شود نگاه می‏‌کن و زارزار می‏‌گری که ای الله از پس این تصوّرات غفلت چه چیزهای عجب است که هرچند که پرده برمی‏‌گیری عجب‌‏تر و خوش‌‏تر می‌‏بینم تا به حدّی که بدان جهان برسم و قرار گیرم گویی همه چیز از شهوت‌ها و عشق‌ها و صورت‌های خوبان و گل‌زارها و سبزه‌ها و آب‌های روان و از همه عجایب‏‌های دیگر که مشاهده می‌‏کنم از این همه الله را می‌‏بینم و به الله مشاهده می‌‏کنم که از هر صورتی الله خود را به من می‌‏نماید و اجزای من در سمن‏‌زار و بنفشه‌‏زار الله می‌‏چرد و می‌‏بینم خوشی من و مزۀ من همه از مزۀ الله است (وَاللهُ اَعلَم).

 جزو دوّم فصل ۱۱۸

إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللهِ وَ الْفَتْحُ‏[۴۵] اگر چه در بندی مانده‌ای ولیکن جهدی می‌‏کن تا از بند جهان باز رهی تو را دو حال است یکی صبر و یکی شکر صبر به تکلّف نگاه داشتن است تا خود را در خانۀ هوا درنیندازی و شکر از خانۀ هوا بیرون کردن است خود را به تکلف و در ولایت رضا رفتن است إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللهِ چون نصرت بیاید هجرت است از مدینۀ وحشت و غربت و مهجوری است از ولایت صحّت و بسطت و از مکۀ مُکنۀ تن بیرون آمدن است و ظفر یافتن است و بر لشکر غفلت و الفتح و گشادن است ولایت الله را که کعبۀ دل است‏ وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللهِ أَفْوَاجاً[۴۶] یعنی چو بینی افکار و اخطاری را که مرتد گشته بودند و آن کافران اصلی را که غفلت‏‌اند همه فوج‏‌فوج بدین بازآمدن گیرند و ظلمت به نور بدل شدن گیرد آن را نفس بازپس دان اگر چه مقامت بلند بوده باشد از تقصیری و نقصانی خالی نبوده باشد فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَ اسْتَغْفِرْهُ‏[۴۷] استغفار به‌جای آر و چیزی که آن به رضای ما مقرون بوده باشد از فضل ما دان‏ إِنَّه کَانَ تَوَّاباً[۴۸] بنگر که از نور روح جلالت چند کلوخ‏‌پاره‌‏ها کمال و جمال گرفته است چنان‌که سوخته و خاکستر در تابش آتش منوّر نماید و ذرّه در برابر خورشید خوش‏‌روی نماید تو نیز کاهلی را رها کن در صفّ خوش‏حالتان درآی تا خوش‏‌روی شوی گویی که جان محبوس است از خوشی‌ها در این جهان در آن وقت که بوی الله می‌‏یابد از آن خوشی‌ها می‏‌خواهد تا بیرون آید و ابد به الله باشد اکنون در آن وقت که الله کمال خوشی‌ها را می‏‌دهد آن دم جان می‏‌خواهد تا بیرون آید و گرد وجه کریم الله گردد تا ابد خوشی یابد و به نهایت مزه‌ها برسد (وَاللهُ اَعلَم).

جزو دوّم فصل ۱۱۹

وَ مَا کَانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوْتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللهِ کِتَاباً مُّؤَجَّلاً[۴۹] در لوح محفوظ تنت مدّت عمر تو را ثبت کرده‌‏اند چنان‌که جبرئیل عقلت هر روز در مصلحتی و در تدبیری است این‌که می‏‌گویی بیندیشم که این کار چه مصلحت دارد و این مصلحت چه روی دهد مرا آن اندیشه از تدبیر و مصلحت عقل است در تو و آن، آن است که جبرئیل عقلت به نزد لوح حافظۀ خود می‌‏رود که الله همه کار تو را و مدّت عمر تو را بر لوح او ثبت کرده است و هر روز همان قدر که جبرئیل عقلت را حاجت آید می‌‏اندیشد مصلحتی را یعنی این جبرئیل عقلت چشم درنهاده باشد به لوح حافظه که از هر مصلحتی چه پدید آید و چه روی نماید آن‌‏قدر که پدید آمد آن فرمان را به عالم تن تو برساند. هرچند که تو این لوح را و این جبرئیل عقل‏[۵۰] را نمی‏‌بینی ولیکن در وی انکاری نداری اکنون چو نهال روحت را در چهار دیوار تن ما نشانده‏‌ایم که بر و میوۀ آن از دریچۀ چشم و گوش و بوی خوش میوه‌‏های آن از اجزای دیوار کالبدت می‏‌وزد چو ما نشانده‌‏ایم هم ما برکنیم و بر زمین زار دیگر نقل کنیم و وصلش کنیم با درخت بامزه‏تر و خوش‏تر، شاخ درخت تلخ با دانه‌ای شیرین وصل می‏پذیرد مزه را می‏گرداند چه عجب که در آن وصل روحت با راحت شود، عادتی باشد که چون کلاه و قبای کسی بیرون خواهند کردن شربتی‏‌اش دهند تا بی‏‌هوش شود سکرات موت آن بیهوشی است تا کلاه سر و قبای تنت از بر تو بیرون کنند آخر هر شبی کلاه سر و قبای تن بی‏‌خبر به گوشه‌ای بماند و حرکت و تدبیر از وی برود تا بدانی که کلاه و قباست سر و تن اکنون اگر چه جامۀ جسم تو فرسوده و پوسیده شود آخر مپندار که از پردۀ غیب پنبه‌ای نفرستند و لباس جسم تو را از سر تو نکنند اکنون صورت نفس وجود چون قبّه‌ای بر روی دریای عدم برآمد و یا چون کفی و تو آن را به نظر باطن دیدی امّا بر این شکل که اکنون است نبود لطیف‏‌تر بود اگر بدین شکل می‏‌دیدی وجود را در عدم تو را ترددّی می‌‏شد که این دیدن به نظر ظاهر است و فرق نیست بین‌النّظرین اگر چه آن باطن است و این ظاهر بلکه این ظاهر بنا بر نظر باطن است که اگر نظر باطن غایب بود به ظاهر هیچ نبینی اکنون چون نظر کردم نفس وجود را که چگونه هست می‏‌شود و چگونه در وجود می‌‏آید بر روی دریای عدم بدیدم و طالب آن شدم از الله که میان وجود با آرندۀ وجود چه حالت است‏[۵۱] و میان طالب و مطلوب چگونه حالت است همه را بدیدم و عاشق و معشوق را نیز که به چه نوع یکی‏‌اند و غیر نیند و وجود این بی‌‏وجود آن چرا نبود همه را بدیدم گفتم پس از این قبل وجود و موجد هر دو یکی آمد که موجد عاشق وجود باشد پس طالب و مطلوب هر دو یکی باشد اکنون بنگر که من عاشق کار خویشم یا کار من عاشق من است من محتاج کار خویشم یا کار من محتاج من است نیز همچنان طالب و مطلوب و عاشق و معشوق هر دو منم و هر بیانی که در طالبی‏[۵۲] خویش گفتم در طالبی همه کس گفته باشم و هرچه در مطلوبی خویش‏[۵۳] گفته باشم در مطلوبی همه موجودات گفته باشم امّا مقدّمه اول جمع کردن خاطر است و خود را برافشاندن است از جملۀ اشغال و کار چنان‌که درخت را می‏‌جنبانند تا برگ و میوه فروریزد اکنون هر صفتی و هر حالتی که در من پدید می‌‏آید خود را از آن می‌‏افشانم تا عین راحت و خوشی و حالت کمال و مزه من می‏‌شوم آنگاه قرار می‌‏گیرم زیرا که وجود بی‏‌مزه دوزخ است و مزه در جنس است و سبب وجود و نمای همه چیز از مزه باشد (وَاللهُ اَعلَم).

 جزو دوّم فصل ۱۲۰

وَ اسْتَعِیْنُوْا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلَاةِ[۵۴] یعنی صبر جوع است و صلاة دعا و نیاز و زاری و حمد است بر قضای حوایج و رسیدن است به الله و آرمیدن است‏[۵۵]با وی و استعانت بدین دو خصلت گران باشد إِلّا عَلَی الْخَاشِعِیْنَ اَلَّذِیْنَ یَظُنُّوْنَ أَنَّهُم مُّلَاقُوْ رَبِّهِمْ‏[۵۶] الا آن کسانی که یقین می‌‏دانند که ما خداوند خود را ببینیم و به خداوند خود برسیم و هرگاه که کسی از ذکر الله و بندگی الله و از حرکت و جنبش کردن با تن در راه الله ساکن باشد و کاهل شود همه تعظیم‌های الله و خوشی‌های الله بر وی پوشیده شود و بی‌‏مراد ماند و حاجتش برنیاید گویی همه حاجت‌ها اطفال الله‌‏اند و از الله هست شده‌‏اند و هم از وی شیر مراد می‏‌طلبند و از وی می‏‌مزند و هوای خود با وی می‏‌رانند و اجسام چون گهواره‏‌ها و خانه‌هااند اکنون هماره حاجت‌ها را در همه نوع‌ها پیش الله طپان دار و از فیض او مَزان دار تا تعظیم الله کرده باشی، الله اکبر گفتم یعنی خداوندی وی را ندانم تا خداوندی نکند همه اجزای مرا و تا دست دوستی را از سر تا پای من فرونیارد به لطف و تا با من سخنی نگوید و تا سرمۀ نور به دست خود هر ساعتی در چشم من نکشد و هر ساعتی انگشت در گوش من نکند و سمع در آنجا ننهد و تا در گوش من سرها نگوید و سر مرا به بر خود بازنگیرد و دست لطف را بدانجا فرونیارد و از عشق آسیب دست او و بر او هزار آرزوانه[۵۷] و هزار سودای عجب پدید نیاید و تا زبان را در دل من نکند و نلیسد و درندمد چندین سخن در دل و اندیشۀ من چگونه پدید آید و خداوندی او را چگونه دانم چون این همه را الله در اجزای من می‏‌کند و از سر تا پای مرا می‌‏مالد تا من بدانم که مرا خداونده‌ای هست اکنون هر بار که الله می‏‌گویم می‌‏دانم که الله مرا می‏‌مالد و در بر خود می‌‏افشارد چنان‌که نزدیک می‌‏باشد که از خوشی آن شیر از پستان من روان شود و از هر جزو من راحت‌ها بیرون می‏‌آید و ظاهر می‏‌شود چنان‌که فرمود اَلْاَوْلِیاءُ عَرآئِسُ اللهِ وَ اَوْلِیائِیْ تَحْتَ قِبابْی[۵۸] اکنون تا الله مرا در وقت ذکر چنین نمالد و در بر خود نیفشارد پس الله گفتن من بی‏‌فایده بوده باشد و همچنین چون رحمن و رحیم گویم یعنی تا مهربانی الله سر تا پای من نگرفته باشد و همۀ اجزای من در خوشی بخشایش الله غرق نبوده باشد من رحیم را و رحمن را چه دانم و چون مرا با الله چنین عشقی بود من نیک ترسان باشم از آنکه نباید که ساعتی بی‏الله باشم اکنون به خود گفتم چو الله اکبر گفتی آن الله اکبر تویی زیرا تا سرمجموع[۵۹] اجزای تو جمع نشد از او الله اکبر متولد نشد الله اکبر را بوجود اجزا و اوصاف خود دانستی پس به همان مقدار که تو در خود از نوازش‌های الله صور بینی و خیال بینی و تغیّر بینی و ریزه شدن و ذرّه شدن بینی و معاشقه و حور بینی و مصاحبت بینی الی مالا یتناهی به همان مقدار الله اکبر تو را اسماء حسنی باشد و همچنان چو رحمن گویی به همان مقدار رحمن باشی که در اجزای خود رحمت و دلداری بینی و سبزه و آب روان الله بینی و یا رحمت‌ها و شفقت‌ها و مهربانی‌های صور نغزان بینی که بر تو چفسیده است و تو را در کنار می‏‌گیرد و روح تو را در میان خوشی‌ها و ذوق‌های خود راه می‏‌دهد به همان مقدار رحمان باشی و هکذا جمیع الاسماء الحُسنی اکنون الله گفتن در حق من همچنین باشد و در حق موجودات دیگر درخور ایشان باشد و معنی الله گفتن را آنگاه می‏‌بینم و می‏‌دانم که الله به صورت نغزی بی‏‌نظیری مرا در کنار می‏‌گیرد و می‏‌مالد و مرا نیز صورت نغز می‏‌گرداند و حورا و عیناء من‏[۶۰] می‏‌گرداند و در هر سوی من سبزه‌ها و بنفشه‌زارها و گلستان‌های لطیف پدید می‌‏آرد تا شاخ و بلگ[۶۱] آن بر اندام من می‌‏زند[۶۲] و از آسیب آن در خود خوشی‌ها و مزه‌ها می‌‏یابم از الله هرچند که الله را صورتی نمی‌‏بینم بی‏‌چون و بی‏‌چگونه می‏‌بینم من در آن مزه‌ها و خوشی‌ها که از الله می‏‌یابم می‌‏پیچم و می‌‏گردم و می‌‏لرزم و زیر و زبر می‏‌شوم و غرق می‏‌شوم و اگر در وقت الله گفتن مثل این عجایب‌ها نبینم این الله گفتن از من درست نیاید (وَاللهُ اَعلَم).

—–

[۱] بخشی از آیۀ ۳۳ سورۀ احزاب: و در خانه‌هایتان قرار و آرام گیرید و همانند زینت‌نمایی روزگار جاهلیت پیشین، زینت‌نمایی نکنید.

[۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و سکون دوّم کرّ و فر و خودنمایی، حشمت و آبرو.

[۳] بخشی از آیۀ ۱۷۱ سورۀ بقره: کر و گنگ و نابینا هستند و از این روی نمی‌اندیشند.

[۴] کسانی که هر چیز و هرکاری را مباح می‌دانند و ارتکاب هر گناهی را جایز می‌شمارند.

[۵] سفسطه باز، حکمتی که بنای آن بر وهم باشد.

[۶] ن: دقایق راه دین را نگاه.

[۷] ص: کوشکی.

[۸] آیۀ ۳۱ و ۳۲ سورۀ انبیا: بی‌گمان پرهیزگاران را رستگاری است، بوستان‌ها و درختان انگور.

[۹] آیۀ ۳۳ الی ۳۶ سورۀ انبیا: و [حوریان] نار پستان همسال، و جامهای سرشار، در آنجا نه لغوی بشنوند و نه دروغی، پاداشی است از سوی پروردگارت و بخششی بسنده است.

[۱۰] ص: همچنان‌که.

[۱۱] ص: بروزد. فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ظاهر شدن.

[۱۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: زر و زیور و اسباب که پیش از زفاف به عروس دهند.

[۱۳] ص: ندارد.

[۱۴] ص: دانیت.

[۱۵] ص: نمی‏‌کنیت.

[۱۶] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): دنیا یک ساعت است.

[۱۷] بخشی از آیۀ ۴۲ سورۀ ص: اینک این شست گاهی است سرد و نوشیدنی.

[۱۸] بخشی از آیۀ ۱۰ سورۀ سبا: ای مرغات با او همنوایی کنید.

[۱۹] ص: نامش.

[۲۰] پاکا که تویی.

[۲۱] بخشی از آیۀ ۱ سورۀ ملک: بزرگا کسی که فرمانروایی به دست اوست.

[۲۲] بخشی از آیۀ ۷۴ سورۀ بقره: چرا که بعضی از سنگ‌هاست که از آنها جویباران می‌شکافد و بعضی از ـنهاست که می‌شکند و آب از آنها بیرون می‌آید و بعضی از آنهاست که از خشیت الهی [از کوه] فرو می‌افتند.

[۲۳] آیۀ ۵ سورۀ زلزلة: از آنکه پروردگارت به او الهام فرستاده است.

[۲۴] ن: باشد.

[۲۵] آیۀ ۱۶ سورۀ ق: و به راستی که انسان را آفریده‌ایم و می‌دانیم که نفسش چه وسوسه‌ای به او می‌کند، و ما به او از رگ جان نزدیک‌تریم.

[۲۶] مکدر و تیره، ناگوار.

[۲۷] ص: عمارتی.

[۲۸] از امثال عربی: زمستان، دشمن مؤمن است. و در حدیثی از حضرت صادق (ع) دقیقا برخلاف این جمله آمده است: زمستان، بهار مؤمن است.

[۲۹] ص: از پی.

[۳۰] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: شریک دزد و رفیق قافله.

[۳۱] آیۀ ۸۵ سورۀ اسراء: از تو درباره روح میرسند، بگو روح از [عالم] امر پروردگارم است، و شما را از علم جز اندکی نداده‌اند.

[۳۲] ص: ندارد.

[۳۳] ص: که می‏‌زنیت.

[۳۴] ص: می‏‌گوییت.

[۳۵] ص: نداریت.

[۳۶] ص: علت‏‌ناکی است.

[۳۷] ن: کارگاه تو را.

[۳۸] آیۀ ۱ سورۀ اخلاص: بگو او خداوند یگانه است.

[۳۹] ن: ریح.

[۴۰] بخشی از آیۀ ۷۴ سورۀ طه: نه می‌میرد و نه زنده می‌ماند.

[۴۱] آیۀ ۱۲ و ۱۳ سورۀ مؤمنون: و به راستی که انسان را از چگیده گل آفریدیم، آنگاه او را به صورت نطفه‌ای در جایگاهی استوار قرار دادیم.

[۴۲] ن: آن به تو.

[۴۳] بخشی از آیۀ ۱۰ سورۀ یونس: پاکا که تویی پروردگارم.

[۴۴] ص: ندارد.

[۴۵] آیۀ ۱ سورۀ نصر: آنگاه که نصرت الهی و پیروزی فراز آید.

[۴۶] آیۀ ۲ سورۀ نصر: و مردم را بینی که گروه گروه به دین الهی درآیند.

[۴۷] بخشی از آیۀ ۳ سورۀ نصر: پس سپاس‌گزارانه پروردگارت را نیایش کن و از او آمرزش بخواه.

[۴۸] بخشی از آیۀ ۳ سورۀ نصر: که او بس توبه پذیر است.

[۴۹] بخشی از آیۀ ۱۴۵ سورۀ آل عمران: و هیچ کس جز به اذن الهی نمی‌میرد که این سرنوشتی زماندار است.

[۵۰] ن: عقلت را.

[۵۱] ص: چه حال است.

[۵۲] ن: طالبی کار.

[۵۳] ن: همه موجودات؟

[۵۴] بخشی از آیۀ ۴۵ سورۀ بقره: از صبر [روزه] و نماز یاری بجویید.

[۵۵] ص: و آرامیدن است.

[۵۶] بخشی از آیۀ ۴۵ و بخشی از آیۀ ۴۶ سورۀ بقره: و آن جز بر فروتنان گران می‌آید، کسانی که یقین دارند به لقای پروردگارشان می‌رسند.

[۵۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: شهوت و کام.

[۵۸] اولیا عروسان خدا روی زمین هستند و اولیا در زیر قبای من هستند.

[۵۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: همه و خلاصه.

[۶۰] ن: گرد من.

[۶۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: تبدیل یافته از برگ.

[۶۲] ص: می‏‌مالد.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *