معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو دوم – فصل ۱۲۱ تا ۱۳۰

جزو دوّم فصل ۱۲۱

می‌‏گفتم که در چه نظر کنم که قطع باشد که هستی و حصول نیستی و خوشی و ناخوشی از وی در وجود می‌‏آید و هرگز متناقض نبود و هرگز اثر وی متخلّف نبود آن را جز عدم نیافتم از آنکه هرچه تو را نیست در آرزوی حصول آن باشی پس از عدم امید می‏‌داری تا موجود شود از بقا و کمال و حیات و عمر بسیار و بهشت و حور و جاه و منزلت و رفعت و بیمار باشی می‏‌خواهی تا صحّت موجود شود از نیست و توانگری موجود شود از نیست و می‏‌خواهی تا نقصانی تو به نیست رود و کمال تو از نیست بیاید پس این عدم خوش جایی آمد و مبارک جایی آمد و صدهزار صور بینی در عدم متخیّل می‏‌شود چون هلال و تو در عشق آن مخیّلات و آن صور [و نگار][۱] روزگار می‌‏گذاری پس هرچند در عدم پیش می‏‌روی خوش‌‏تر باشی و تازه‌‏تر باشی و نمی‌‏بینی که الله از این عدم چه چیزها پدید می‌‏آرد چون در هر موجودی نظر کردم دیدم که جهان به مراد او نبود و کار به مراد او نبود بلکه وقتی بی‏‌مرادی او بود وقتی بامراد او بود و وقتی کامل بود و وقتی ناقص گفتم آخر این جهان به مراد کسی است چو اندک‌‏کاری بی‏‌ارادت نبود جهانی بدین ترتیبی هم بی‏‌ارادت‏[۲] نبود اکنون جای الله کوی عدم است و هرجا که عدم چیزی می‏‌بینی الله آنجاست بی‌‏نهایت حاوی و محیط گرد موجودات و در باطن و ظاهر ایشان و به هر جایی که عدم سردی است سردی هست می‏‌کند و به جایی که عدم گرمی است گرمی هست می‌‏کند و به جایی که عدم خَطرَت و عدم ادراک است خطرت و ادراک هست می‌‏کند و به جایی که عدم خیال و عدم صور است خیال و صور هست می‌‏کند همچنان‌که من خود را محو می‏‌کردم و صورت‌ها را از خود محو می‏‌کردم تا الله را ببینم گفتم خود از الله این‏‌ها را محو کنم و صورت‌ها را از الله محو کنم تا الله را ببینم و به منافع وی زودتر بپیوندم ذکر الله گفتم ضمیرم به الله پیوست و الله را مشاهده کردم به معنی خدایی و صفات کمال دیدم که چون و چگونگی بر ذات و صفات او روا نیست گفتم خود عالم الله دیگر است که جای او نه جای مُحدَثات است نه جای معدومات است بلکه همین است که چون ذات بی‏‌چون و صفات بی‌‏چون او را مشاهده می‌‏کنم می‌‏بینم که صور و چگونگی و جهت چون برگ و شکوفه از حضرتش متساقط می‌‏شود و من می‏‌دانم که الله و صفات الله غیر اینهاست و هست‌‏کنندۀ اینهاست و بدین‌ها نمی‏‌ماند پس چون ضمیرم به الله مشغول می‌‏شود من از عالم کون و فساد بیرون می‏‌روم نه بر جایی می‌‏باشم و نه در جایی می‏‌باشم اندر آن عالم بی‏‌چون می‌گردم و می‏‌نگرم که قرارم کجا می‏‌افتد حاصل در امل و مقصود خود می‌‏نگریستم که در این جهان چیست و پیش‌نهادم و رنجم همه از چیست این را یافتم که می‏‌خواهم از الله تا همۀ آرزوهای من از جاه و بَوْش[۳] وصیت و احترام خلقان و علم و فتوی و سعادت آن جهانی مرا حاصل شود بی‌‏آنکه من جهدی کنم و فعلی کنم و دیدم که بی‌‏نگاه داشت و مراقبت من الله این معانی را موجود می‏‌گرداند گفتم آخر این ممکن است که الله میسّر گرداند این دولت را به من بی‏‌جدّی و جهدی و فعلی چنان‌که داود را و سلیمان را و باقی انبیا را علیهم السّلام میسّر گردانید بی‏‌فعل و جدّ ایشان اکنون ای الله چو ممکن است که این مراد مرا برآری بی‏‌فعل بیچاره‌ای برآورده گردان الله وحی فرستاد که تو فعل خود و جهد خود دور کن و آرزوانۀ[۴] معیّن پیش‌نهاد مکن همین تو در من و در ذکر من بی‏‌خود شو تا من از عجایب‌های خود در تو پدید آرم و خواسته‌های تو میسّر گردانم و مراد تو را برآرم بی‏‌فعل تو و آن آرزوانۀ معیّن لازم نبود (وَاللهُ اَعلَم).

جزو دوّم فصل ۱۲۲

أَفَلَا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَی قُلُوْبٍ أَقْفَالُهَاَ[۵] گفتم تا چه کرده‌‏اید[۶] که در زندانتان کرده‌‏اند رندان را در زندان کنند تا دل‌های شما چه رندی و خیانت کرده‏‌اند که به زندان ختم و طبع گرفتار شده‏‌اند مگر که سررشته را گم کرده‌‏اید[۷] و به راه کژ رفته‌‏اید زینهار به سررشته بازآیید و به هر جایی راه مسازید و از راه راست مسکلید[۸] اکنون [کسی که حق کسی را[۹]] گرفته باشد آن کس را در زندان کنند یعنی که حق او را بگزار که یساری داری هرچند که وی حرونی می‏‌کند که نگزارم اگر چه یسار آن دارم لاجرم ما نیز در حبسش کنیم و در زندان را مُهر کنیم اکنون اگر خلاص می‌‏خواهی این زندان کلیدش به دست توست و آن توبه و حق گزاردن است‏ إِنَّ الَّذِیْنَ ارْتَدُّوْا عَلَی أَدْبَارِهِمْ مِّنْ بَعْدِ مَا تَبَیَّنَ لَهُمُ الْهُدَی الشَّیْطَانُ سَوَّلَ لَهُمْ‏[۱۰] یعنی چون میل تو به کاهلی افتاد در توبه کردن از میان آن کاهلی بیرون دوید یکی حریفکی حقیری ناداشتکی[۱۱] چستی و در پیشت آمد و آن شیطان است تَسویل[۱۲] چهار یک و پنج یک را و مهرهای بساطی (را) در گلخن گمراهی گسترانید و به زیر حقه مهرها انداختن گرفت کسی که راه یافته باشد و اندیشه‏‌مند شود از عاقبت شقاوتی و سعادتی حالی آن ناداشتک بازی دیگر بیرون کند و این راه یافته را مشغول کند و درم‌های روز و شب را پیش وی فروریختن گیرد مجاهدوار وَ أَمْلَی لَهُمْ‏[۱۳] یعنی که روزگار در پیش است این اندیشه را وقتی دیگر کن از همه جهان این اندیشه‌‏ات اکنون گرفته است چنان سبک‏‌دستی می‏‌کند تا او را از سر حالتی که دارد دور افکند هان ای دوستان هر زمان را پایان عمل خود دانید[۱۴] و چنان باشید[۱۵] که به اجل راهی برید[۱۶] تا مغرور دیو نباشید[۱۷] شما کاهلی می‏‌کنید در طاعت و شرائط بندگی به‌جای نمی‌‏آرید و پهلو به زمین می‏‌نهید و می‏‌خسبید کاهل‏‌وار و نور و ذوق طمع می‌‏دارید[۱۸] و چون حاصل نشود زبان به تقدیر و حکم دراز کردن می‌‏گیرید[۱۹] که ما را نیاز ده تا نیاز باشد و ذوق ده تا ذوق باشد همچون سگ کهدانی که وع‌وع می‌‏کند و همان جای از کاهلی می‏‌خسبد امّا سگ شکاری را وع‌وع و بانگ کمتر باشد از آنکه باهنر باشد شما چون بی‏‌هنرید[۲۰] لاجرم وع‌وع نصیب شما باشد الحمدلله می‌‏خواندم گفتم ای الله از کرم عاصی مجرم را سنگ نمی‌‏گردانی و رسوا نمی‏‌کنی باز امید مغفرتش می‏‌دهی و در دلش امید مغفرت‌ها می‏‌افکنی آری کرم این‌‏چنین باشد که از چنین مجرمی درگذراند و درجه دهد و با وی ازاین‌‏رو عتاب نکند وقتی که به سبب جنایات خود ناامیدگونه می‌‏شوی باز به امید[۲۱] می‌‏آیی و اندر آن اندیشه مخیّل می‌‏شوی چون در ساق پای تو چندین خیال و تردّد آویخته باشد کی توانی قدم در جدّ نهادن و راه رفتن تو آن درختی را مانی که سر از خاک برآورده باشد نه شکفته و نه تازه گشته و نه در زمین مانده اکنون همچنان تو نیز نه بینایی و نه نابینایی نه در حرکتی نی بی‏‌حرکتی ای عجب تو چیی اکنون بر یاران موافق جمع شو و با ایشان یار باش و قدم در راه راست نِه و پساپیش نگاه مکن تا تو را دیو نبرد[۲۲] بنگر که شیاطین چون کرکسان جمع شده‌‏اند و به گوشه‌های جهان نشسته‌‏اند با یک چشم فراز و یک چشم باز تا هرکه در جهان درآمد برپریدند و آن‌‏کس را به منقار سودا برداشتند و (بر) می‌‏برند سوی اجل چون از در اجل بیرون بردند بازپریدند و به ویرانۀ جهان نشستند باز چون کسی دیگر درآمد باز بر آن کس نشستند و این سوداهای دنیا زخم منقار ایشان است اکنون شما را بیان راه سعادت و راه شقاوت می‏‌کنیم تا خود را نگاه دارید[۲۳] از راه شقاوت و راه سعادت را پیش گیرید تا به بهشت مخلّد برسید و به لقای حق بپیوندید[۲۴] (وَاللهُ اَعلَم).

 جزو دوّم فصل ۱۲۳

الم[۲۵]. معنی الف آن است که الله می‏‌گوید اَنَا یعنی منم گفتم چو الله اَنَا می‌‏گوید در این اجزا و تن من آخر دو انا چگونه در تنی تواند بودن پس اَنَای من در آن دم که الله انا گوید ضروری محو باشد گویی که انای الله در همۀ اجزای من ایستاده است و چون انا می‌‏گوید همه اجزای من از شرم فرومی‏‌ریزد چون گلبرگ‌ها از انا گفتن الله و چون اجزای من ریخته می‏‌شود عقل و تمیز و دانش من چون سروهای سهی پدید می‏‌آید اکنون چون الله انا گوید می‌‏بینم که هر چیز از شرم و خجلت آب می‏‌شود و می‌‏رود و چون سبحان می‏‌گویم صورت‌های نغز و پاکیزه مرکّب می‏‌شود به برکت این نام از همه اجزای من [و چون انا می‌‏شنود همه اجزای من‏] فرومی‏‌ریزد الله اکبر (را)[۲۶] معنی این است که الله می‏‌گوید همه کبریا و ملک مرا می‌‏رسد شما انایی خود را دور کنید و بیندازید اکنون چون در این ذوق و در این راحت بودم گفتم که هم در این خوشی درروم و بیرون نیایم و منفرد نشوم در جهان تا به حقیقت انایی الله را ببینم تا چند به تقلید روزگار بگذرانم باز می‌‏ترسیدم که نباید این حالت از من برود و نماند باز خود را گفتم که تو در حقیقت محبّت نظر می‏‌کن که محبّ با محبوب خود چگونه بود تو نیز با الله چنان باش اکنون باید که هر زمان که تو را آن حالت محبّت یاد آید تو نیز زود با محبّت شوی تا ببینی که محبّ و محبوب هر دو یکی‏‌اند و از هم جدایی ندارند و عاشق و معشوق یکی‏‌اند و هر دو عشقی دارند بر یکدیگر امّا عشق عاشق جانسوز بود و عشق معشوق رخساره‌‏افروز بود عشق رخسارۀ معشوق را سرخ می‌‏کند و رخسارۀ عاشق را زرد می‏‌کند باز اسم و مسمّی هر دو یکی است یعنی چو اسم الله را می‏‌بینی الله را دیده باشی اکنون چون من یگانگی محبّت را و عشق را دیدم که چگونه است پس غیر محبّت الله و عشق (الله)[۲۷] اندیشۀ کار دیگر و از آن کسی دیگر در دل نیارم هرچه از دستم برود از بهر نگاه داشت آن ترک مجبوب خود نگویم و دو چیز را در دل نگاه ندارم یا محبوب و یا غیر وی و تن و مال و فرزندان را و همه جهان را با محبوب خود برابر ننهم و همچنین کتاب‌ها را و همه فضل‌ها را و هنرها را و همه چیزها را بر باد دهم تا یک ساعت از محبوب خود بدین‌ها مشغول نشوم و از مرگ و عقوبت نیندیشم و از اُولی و اُخری نیندیشم و از زمان و امل و اسباب نیندیشم که نباید زمانی از محبوب خود بدین‌ها مشغول شوم و از او غافل باشم اکنون باید که ریاضت بر این شکل کنم که محبّت او بر من مستولی شود و در اندیشم که دریغا من چندین چیزها چرا اندیشیدم و گفتم در تذکیر و آنچه مقصود است آن محبّت الله است چرا آن را رها کردم و به چیز دیگر مشغول شدم اکنون چنان باید که مرا آن حالت محبّت الله چو یاد آید زود من با محبّت شوم و به چیزی دیگر نپردازم در چندین نوع علم شروع کردم و با چندین خلقان نشستم و خاستم هیچ نقصانی جمال الله نیافتم و همه جمال‌های محدثات را نقصان یافتم اکنون بعد از این هیچ چگونگی و کیفیّت الله نطلبم و دل بر جمال و کمال وی بنهم و به محبّت وی محترق شوم باز گفتم من که باشم که بیارم اندیشیدن که الله محبوب من بود امّا محبوب من اعتقاد من است [به الله و یقین من است به الله و هر ساعتی می‌‏زارم و می‌‏نالم تا مرا الله از این محبوب که اعتقاد من است‏] جدا نکند و به غیر وی مشغول نکند (که)[۲۸] هرگاه درِ اعتقاد و یقین را گشاده یافتم در بهشت و ملک ابد و مؤانست دایم و حَور او عَینا و نظر به جمال ذوالجلال دایم یافته باشم و سرگردانی از من رفته باشد و آرامی گرفته باشم و وحشت و غربت از من رفته بود ای دریغا که بوی من از کوی الله برگذرد و رحمتی نباشد خاک آن کوی را ای دریغا که خون مرا سگان کویش بیاشامند و گرانیی نیاید دندانشان را شرم دارم که خاشاک کوی او باشم که نباید زحمتی بود خاک کویش را من که باشم که خاک کوی تو باشم یا خون لبان سگان تو باشم ای آنکه دعوی محبّت می‏‌کنی بنگر که مخالفت محبوب در تو چگونه صورت می‏‌بندد اوّلا خمر می‌‏خوری و به نامحرم می‌‏نگری و درم در کیسه می‏‌داری و به درویش نمی‌‏دهی و از مرگ می‏‌گریزی با آنکه در مرگ رسیدن است به محبوب و هوای خود می‏‌طلبی و رضای محبوب می‏‌مانی و آنگاه می‏‌گویی که ای شکسته‏‌دلان در آن وقتی‏‌که حالتان خوش بود مر این بندۀ گریختۀ گناهکار را درخواهید از حضرت الله اکنون ای دوستان الله بزرگوار است روی به وی آرید که همه خوشی‌ها و مزه‌ها از الله است و همه موجودات را خوشی‌ها و مزه‌ها الله می‏‌رساند و هرچه دارند [همه‏[۲۹]] از او دارند و همگان چیزها را از خوشی‌ها و مزه‌ها و ذوق‌ها از الله می‌‏گیرند و اگر محبّت از شفقت است همه شفقت‌ها از الله است و اگر از جاه و رفعت است همه جاه‏‌ها و رفعت‌ها از الله است و اگر از بهر انعام است همه انعام‌ها از الله است و اگر از بهر مؤانست است مونس همه الله است و هرچه تو خوب می‌‏بینی همه خوبی‌های الله است و جمال‌های الله است و همه خوشی‌ها و مزه‌ها از اثر پرتو الله است و الله به هر یکی از این اثرها طایفه‌ای را محبّ و خاضع گردانیده است اکنون گویی گناه آن است که آنچه الله تو را داده است و میسّر گردانیده است آن را از الله نبینی و ناظر الله نباشی چون تو نمی‏‌دانی که میسّر شدن آن کار از الله است نظر تو به سوی غیر الله می‏‌رود و آن نظر که به غیر الله رود آن همه رنج و عقوبت است (وَاللهُ اَعلَم).

 جزو دوّم فصل ۱۲۴

پیش دلم می‏‌آمد که الله گفته است به مُحَمّد صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّم إِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحَاً مُّبِیْناً[۳۰] معیّتی و مخاطبتی بوده است الله را با محمّد علیه السّلام چنان‌که فرموده‏ إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الْکِتَابَ‏[۳۱] و أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ‏[۳۲] که آن معیّت با کسی دیگر نباشد باز وسوسه می‏‌آمد که الله چون همه اجزای این کس را هست می‌‏کند و در هر جزوی هزار نوع تصرّف می‏‌کند پس الله با هر کسی بباشد الله الهام داد به جواب که الله با هر کسی به نوعی باشد با یکی به رنج باشد و عقوبت و با یکی به شهوت و با یکی به راحت بدان نوع که الله با انبیاء علیهم السّلام بوده است از روی نصرت و معجزه و محافظت و شرح آن جهان و دید عالم غیب محسوس است که از آن نوع با کسی دیگر نیست و از این نوع ترکیب و تصویر و گرما دادن و سرما دادن و غذا را در وی قسمت کردن و خواب و بیداری دادن الله با همه کس هست اکنون طالب آن باش که الله با تو از آن نوع باشد که با انبیاء علیهم السّلام بوده است و می‌‏گوی ای الله از نوع دیگر با من باش و در هر حالتی در خود می‏‌نگر و می‏‌دان که از آن نوع الله با توست به دل می‌‏آمد که همچنان‌که مر کلّ مرا نوع حالتی است از خوشی و ناخوشی و عشق و محبّت و ادراک باغ و بوستان و این معنی ادراک را در من کسی نمی‏‌بیند چه عجب که هر جزو مرا همین نوع ادراک باشد و در وی کسی آن را نبیند اکنون ای الله آن معنی ادراک را و آن خوشی عشق و محبّت را به وقت تنهایی من بالا ده و بیفروزان و بلند گردان پیش من تا من می‌‏بینم و آن معنی عشق است و طاعت است و توحید است اکنون باید که تنها بنشینم و آن معنی را بالا دهم و تعظیمش کنم تا به نهایت وی برسم و مطلوب خود را بیابم و چون آن معنی که مطلوب است حاضر شود و با من مساس[۳۳] کند من حمل گیرم از وی و در خورد آن بچۀ شادی از من موجود شود همچنان‌که چون نظرم بر خاک می‌‏افتد آن معنی‌ها که از خاک آمده است از عشق‌ها و سبزه‌ها و خوشی‌ها چون بدان می‏‌پیوندم‏[۳۴] از من راحات پدید می‌‏آید حاصل تا الله مساس کدام معانی لطیف روزی کرده بود درخور آن وجدها و حالات و کرامات از من پدید می‏آید و ادراک این اصل و این معانی مرا دهد و مثال ما فیلسوفان را دهد کَیْ بهر کسی دهد و اگر کسی را از این خوشی روزی کرده باشد با خیالات این معانی مساسش بدهد باز هر صورتی که مظهر این معنی شد هماره با صورهای ایشان و با خیالات ایشان و احوال ایشان مساس دارید[۳۵] تا الله از شما آثار برکت پدید آرد و عشق و مودت در شما ظاهر کند چنان‌که من با صور انبیاء علیهم السّلام و مناجات ایشان مساس دارم و چیزها می‏‌بینم و الله را یاد می‏‌کنم و از آن چیزها که می‌‏بینم آنچه مرا موافق است درخواست می‏‌کنم و از حال به حال می‏‌گردم و حقیقت الله را نظر می‏‌کنم و دلیر می‏‌شوم و هر وصفی‏‌اش را که می‌‏بینم دگرگون می‏‌شوم (وَاللهُ اَعلَم).

 جزو دوّم فصل ۱۲۵

اِنْطَلِقُوا إِلَی مَا کُنْتُمْ بِهِ تُکَذِّبُوْنَ‏[۳۶] هیچ‏‌کس معذور نیست در جهل به خالق خویش زیرا از برون از حال به حال می‏‌گرداند [و حال اندرون را می‏‌گرداند] می‏‌جنباند کسی را و می‌‏گوید مرا نمی‏‌جنبانند مکابره کرده باشد و می‏‌زنند مر کسی را و وی می‏‌گوید مرا نمی‏‌زنند جحودی آورده بود آخر این تشنگی و گرسنگی و درد و رنج هر یکی زخمی است و ضربی است‏[۳۷] و راحت و رفع گرسنگی و دارو دادن دردها انعامی است اکنون خالق را دانستن آن بود که او را دوست داری چو انعامش می‏‌بینی و بترسی چو قهرش می‌‏بینی و نشان محبّت و ترس آن بود که اندرون و بیرون تو حالت دیگر گیرد و جنبشی دیگر بود تو را که مباین حرکات اوّل باشد و ترس نیز آن بود که اندرون و بیرون تو حالت دیگر گیرد و لون دیگر شود هرگز هیچ محبّی دیدی که حالت بر وی نگشته بود و هیچ ترسی دیدی که ظاهر و باطن وی تفاوت نکرده بود اکنون تفاوت حالت محبّت‏[۳۸] آن است که محمّد رسول الله صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّم آورده است در قرآن و تفاوت حالت ترس را نیز همچنان‌که در رحم از حال به حال بگشتی [و رنگ به رنگ بگشتی‏[۳۹]] آنگاه روح تو را[۴۰] به تو تعلّق دادند بعد از مرگ نیز از حال به حال بگردی آنگاه همان روح را به تو تعلّق دهند تا تو در رحم باشی نعمت این عالم را چگونه اهل باشی و چگونه توانی خوردن تا از خون خوردن به شیر خوردن آیی و از شیر خوردن به غذای لطیف آیی آنگاه به دگرها آیی تا تو در این جهان باشی چگونه نعمت آن جهان توانی خوردن و چند توانی خوردن آخر شخصی درخور آن بباید هیچ دیدی که کسی مورچه و پشه را آورد که بیا مایده‏‌ها و آش‌های با تکلّف را بخور و با زنان آدمیان صحبت کن این‌‏ها چه اهل آن باشند آخر قد و قامتی درخور آن بباید اکنون خود را گفتم چو نشان محبّت الله [از حال به حال گشتن است در ظاهر و باطن بیا تا به تحصیل محبّت الله شوم و به ذکر الله‏] مشغول شوم و باز پیش دلم می‏آمد که نباید چو من به محبّت الله مشغول شوم بی‏خبر شوم و آب از دهانم دویدن گیرد و کسی بیاید و جامه‌‏ام ببرد الله الهام داد تا تو هوش به چیزهای دیگر داری هوش به محبّت من نداری اکنون به وقت ذکر الله و محبّت الله تا باطن به یکدیگر نزند و از حال به حال نگردد محال است که زندگی و محبّت الله پدید آید و هرچند باطن من آرمیده‌‏تر[۴۱] باشد و هموارتر باشد می‌‏بینم که پژمرده‌‏تر می‏‌شود اکنون می‏‌بینم که باطن من به وقت ذکر الله و محبّت الله بر یکدیگر می‏‌‎زند چنان‌که گویی هوا بر کوه می‌‏زند و کوه بر کوه می‌‏زند و در آب می‏‌افتد و یا باد و اشجار بر یکدیگر می‌‏زند و یا شاخه‌های پرشکوفه بر یکدیگر می‌‏زنند و آب می‌شوند حاصل بی‌‏حرکت باطن در محبّت الله هیچ زندگی نباشد و این حرکات باطن که کسی از حال به حال بگردد همچنان است که گویی خود را بر الله و بر صفات و صنع الله می‌‏زند از بهر طلب مزید محبّت الله و می‏‌باید که خویشتن را چون مصروعی و دیوانه‌ای سازد و شوریده باشد در وقت طلب محبّت الله و اگر باطن مانده شود از حرکت و طلب و تن فروماند بدان‌که الله محبّت را در تو می‏‌آکند و می‏‌فشارد و تو را بی‌‏هوش می‏‌کند تا از محبّت و عشق و خوشی تو را پر می‌‏کند (وَاللهُ اَعلَم).

 جزو دوّم فصل ۱۲۶

مادر را[۴۲] گفتم که الله روشنایی‌های حواس ما را از مواضع وی بیرون می‌‏کشد و ظاهر می‌‏کند چون روشنایی چشم و ادراک گوش و سایر حواس همچنان‌که کسی از غوزه[۴۳] کثیف پنبۀ روشن لطیف بیرون کشد بیا تا ناظر به صنع الله باشیم نه به مصنوع که مصنوع چو شکل شورستان و خارستان و خشک‌ستانی را ماند چون هوش به صنع الله داشتی گویی از او با هوای خوش آمدی و از آب تلخ به آب خوش آمدی و از خارستان به گلستان آمدی این حالت خوش‏‌تر بود که نظارۀ چنین جمال می‏‌کنی تا راحت آن در اجزای تو می‏‌پراکند بِه از آن‏[۴۴] که نظاره شورستان و خارستان و صورت زشتی می‏‌کنی تا اثر رنج آن در تو می‌‏پراکند اکنون همه روز در این جمال نظاره می‏‌کن تا آش تو را به تو می‌‏آرند و تو می‏‌خوری بِه از آنکه همه روز غم نان و آب می‏‌خوری تا تو را حاصل شود و غم مرده شدن و زنده شدن می‏‌خوری و غم حشر و قیامت می‏‌خوری تو خود به نظر این جمال مشغول شو هرچه خواهد شدن بشود و تو را از آن خبر نبود در این ساعت دم مرا ببین که چون وزان کرد و آب لطافت کلمات مرا روان کرد تا کندۀ نغزگرفتۀ[۴۵] سودا و رنج تو را ای مادر چون نهال و شکوفه و میوه کرد تا تو می‌‏خوری و در این ساعت در زیر سایۀ این برگ آمدی و از دیوار و خار رز اندوه خلاص یافتی اکنون در این زمان که تو در زیر این برگ و میوه‏‌هایی تو را از کالبدت چه خبر که وی خون است و رگ است و پی است و کنده است و پهلوی خاشاک و نمد است و یا پهلوی دیوار است اکنون نیز چون روح تو را در فردوس فروآرند و کالبد تو را در ویرانی جهان پیش سگان در میان حدَث‌ها ذرّه‌‏ذرّه کنند تو را چه خبر باشد هیچ لطیفی نیست که گرد آن کثیفی نیست تو از بیرون‌سون[۴۶] باغ در و دیوار و خار می‏‌نگری چه خوشی یابی چو از دیوار و خار درگذری به میدان‌ها و سروها و چمن‌ها درآیی و زیر گل‌بنان و سیب‌بنان و لب حوض بیایی و به صاحب جمالی که خداوند باغ است به اسماع و لطافت برسی آنگاه از وحشت خار و دیوار تو را یاد نیاید نیز هرکه در صورت خار و خاک و دیوار و چوب و آتش و آب می‌‏نگرد او در وحشت دیوار و خار رز باشد امّا چون باری و الله را از پس این‏‌ها ببیند و به صنایع و لطایف او به تغییر و تبدیل نظر کند و به میوه‌‏های انس و به مقعد عشق برسد از وحشت دیوار و خار رز خلاص یافته باشد اکنون خود را گفتم که هرچه منظور تو شد الله را از او رای آن دیدی و هرآینه که هست بی‌‏صانع نخواهد بود[۴۷] از آنکه چندین چیزی بباید تا نام هستی گیرد به نزد تو یکی تویی تو و نظر تو و تخصیص تو بدان منظور و ضرّ و نفع نظر تو و مناسبت و انجذاب میان نظر تو و آن منظور و تحیّر به نظر تو و تحیّر آن منظور [و تخصّص او به نوع وجود و بدان زمان و اشتمال آن منظور] بر ضرّ و نفع این چندین ترکیب مختلف و وجود همه با موانع و آن عدم که به خلاف وجود است هرآینه بی‏‌تدبیر مدبّری و حکیمی نباشد بلکه نزد اهل نجوم و حکمت عمل جملۀ افلاک و ستارگان و طباع و قرار ارض و جملۀ موجودات بباید تا آن نام موجودی بر چیزی بنشیند و عمل افلاک و عالم را به فعل مدبّری گویند پس جملۀ خلق متّفق آمدند که الله ورای هر موجودی است سمیع و بصیر و فعّال است و علم و حکمت از اوست که وجود صورت‏‌بند بی‏‌این‌ها نیست اکنون چون بوجود هر چیزی که باشد الله را با این همه صفت‌هاش دیدی پس الله را به نامی از نام‌هاش بیندیش مثلاً اَلْمُسْتَعَان گفتی چون الله مستعان بود ملالت و سأمت و درد و تفرقه همه به وی زائل شود تا معنی عون متحقّق بود بلکه هرچه تو از وی بخواهی به الله که هستی آن حاصل شود در حال از حَوْرا و عَینا و سلسبیل و زنجبیل و تو را حالی ولایت تکوین نباشد لا محالة چنان‌که اهل بهشت را و از آن مکشوف‌تر که اهل بهشت راست این ولایت بباشد و اگر خواهی در یک زمان تو را به برج‌های آسمان برد تا برج آتشی و آبی و بادی و خاکی را نظاره کنی و قرین سعد مشتری و نحس زحل گردی و جملۀ کواکب را بر تو مکشوف کند و اگر خواهی تا تو را معجزۀ جمله انبیا علیهم السّلام بود از طوفان نوح و عصای موسی و ید بیضا چون این همه از الله است و الله به سبب منظور با توست این همه تو را بباشد و در هر عجبی که دلت خواهد فرومی‌‏رو و الله را می‏‌بین از ورای آن و سأمت و ملالت به عشق برود تو از الله عشق می‏‌خواه و قضای شهوت با حوران و بیهشی از خمر بهشت و سلام ملایکه و وصایف و خدمتکاران با چندان حُلّ‌ها می‌‏خواه که آن همه خوشی‌ها به الله است چو الله با تو بود بدان منظور لاجرم همه چیز مر تو را باشد پس چو الله با توست در همه موجودات نظر می‌‏توانی کردن هم این جهانی و هم آن جهانی از حَورْا و عَینا و از هرچه خواهی ولیکن نظر تو یک ریزه بیش نیست اگرچه همه جهان مملوک توست تو آن ریزه نظر در کجا می‏‌داری که مزه و رنج بیش از آن نتوانی کشیدن و به اندازه و ذوق خود بیش مزه نتوانی گرفتن اکنون در هر جزو این جهانی و آن جهانی که نظر کنی نیک‏‌نیک نظر کن تا مزۀ آن به تو راه یابد و هر ساعتی الله تو را نور روی دیگر و قدّ و قامت دیگر می‌‏دهد چو قدرت الله با توست همه سمع و بصر بی‌‏نهایت با تو بود و سأمت و ملالت همه از تو بدان زائل شود. که الله به هر ساعتی در باطنت عشقی و نوری دیگر دهد تو را و ظاهر جمالت را نیز هر ساعتی نوری می‌‏دهد که آفتاب و برق را خیره کند چنان‌که موسی و یوسف را صلوات الله علیهما نقاب می‌‏بایستی و هر ساعتی تو را هوش می‏‌ستاند و تو را مست می‌‏گرداند هم بر این ترتیب هرچه منظور تو شد الله را با همه صفاتش و رای آن همه می‏‌بین اکنون نظر می‌کنم که الله دستک‌های مرا چگونه پیوستۀ یکدگر کرده است و چگونه هموار کرده است و جمله اعضای مرا در خورد یکدگر راست کرده است آن‌‏کس که از وی چنین صورت بندد می‏‌بینم که عالم و قادر و حکیم و کریم و رحیم و طالب و غالب همه اوست باز چون در چشم شکافتۀ خود و دهان کفتۀ خود و اعضای سلیم خود نظر می‌‏کنم همه عالمی و کریمی و رحیمی و قادری و قاهری الله را می‏‌بینم بی‏‌خیال و بی‌‏جهت و رؤیت الله مقصود از نظر به ذات الله آن باشد [که‏] تا صفات و افعال و فوائد و تصرّفات وی را ببینم پس چون تصرّف و فعل و رحمت و عاطفت و کرم و لطف و قهر الله را می‌‏بینم به حقیقت الله را دیده باشم چو مقصود این آثار است که ببینم از ذات الله نه مجرّد ذات است پس چه عجب باشد اگر ذات الله مجموع این صفات بود که لاینفک است از یکدیگر (وَاللهُ اَعلَم).

 جزو دوّم فصل ۱۲۷

یا أَیُّهَا الَّذیِنَ آمَنُوا ای طالب بی‏‌خبر از مطلوب خود هماره می‏‌خواهی تا بجویی چو دست‏‌افزار جستنت کم شود بخسبی و تا رگیت می‌‏جنبد می‌‏طلبی و حسرت می‌‏خوری که آلت جستنم نماند تدبیر چون کنم و چون به فراموشی دست بداری از جستن تو را در طلب آرند آخر بنگر که صدهزار از اهل عقل بر این بوی در این تکاپوی آمده‌‏اند آخر ببین که سگ بی‏‌بویی به جایی نمی‏‌پوید چندین عاقلان بی‏‌بویی در این راه طلب چگونه پویند و این سفر را هیچ کرانه نیست از آنکه لطف محبوب را هیچ کرانه نیست همه گردان شده‌‏اند در میان راهی و یا چون معلّقی که بر هیچ چیز تکیه ندارد چنان‌که روح تو در گردش چون چرخ فلک است و یا چون مرغی که در هوا پر می‏‌زند تا کجا فرود آید و این حجاب‌های مصوّر حجاب نیست از دیدن الله بلکه صرف کردن الله حجاب است دلیلی بر آنکه در یک زمان در پیش خویشتن الله را می‌‏بینم و در زمان دوم نمی‏‌بینم معلوم شد که مجرّد صرف الله حجاب است از دیدن الله اکنون خود را گفتم نادیدن الله آن است که بر پنداشت غیبت الله با صورت مخلوق دمی زنی همان پنداشت تو ضایع کردن عمر و بیگانه بودن است از الله و اگر نه هیچ جزوی از موجودات نیست [که الله آنجا نیست‏] با همه قوّت‌های تو قوّت الله پیوسته است و به رؤیت تو [رؤیت‏] الله پیوسته است و همه موجودات جهان چاکرند الله را یکی آرامیده و یکی رونده و یکی منجمد منقبض ترش‏‌روی و یکی منبسط تازه‌‏روی چنان‌که بچه نخست که به جهان آید یک‏‌چند گاهی بگرید [آنگاه بخندد همچنان مؤمن نیز در این جهان بگرید] آنگاه بخندد نخست آدم بگریست و رسول صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّم فرمود اَللَّهُمَّ ارْزُقْنِیْ عَیْنَیْنِ هَطّالَتَیْنِ[۴۸] باز نخست ابر گرید تا گل بخندد اکنون رسول علیه السّلام که روضۀ بهشت و گلستان معانی بود اشک دو چشم می‏‌خواست لاجرم جبرئیل با طاوس ملایکه آن همای همّت او را آنچه در خورد او می‌‏آوردند از خورش حکمت و به سرّ او می‏‌رسانیدند چنان‌که کبوتربچه‌ای خود را خورش آورد تا رسول علیه السّلام بی‌هوش می‌‏گشت از بشارت آن شراب که از شوق لقای الله به وی می‏‌رسید و از آن بشارت چو بی‏‌هوش می‌‏گشت بهشت را و حوران را پدید می‌‏دید و بدیشان می‌‏رسید و در مهتری و سروری کمال می‏‌گرفت و رخساره از شراب طهور می‌‏افروخت باز چون بهوش می‌‏آمد می‌‏گفت که‏ اِجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً[۴۹] یعنی در این جهان قرارم مده مرا با محبّت خود آرام دِه تا در سرای امان و دارالسّلام بیارامم و به مؤمنان لحظه‏‌لحظه به وی مؤانست آخرت برسانم‏ وَ اتَّبَعْ مِلَّةَ إِبْرَاهِیْمَ‏[۵۰] ابراهیم با همه جنگ کرد و تا دوست را نیافت هیچ آرام نگرفت و جنگ از این قوی‏‌تر چه بود که‏ لَا أُحِبُّ الْآفِلِیْنَ‏[۵۱] گفت همه ستارگان را چیزی گفت و دشنام داد یعنی اگر ستارگان بی‏‌تمییزند دوست و دشمن را نشناسند ایشان را از بهر چه دوست داری و اگر تمیز دارند [عاجزند] که دوست را به مراد نتوانند رسانیدن و آن دوست نمرودیان و منجمّانند و دشمن را قهر نتوانند کردن و آن دشمن منم که ابراهیمم به خلاف دوستی الله مر مؤمنان را اگرچه مؤمنان در غم‏‌اند جای شادی به موضعی دیگر است و کافران را جای قهر به موضعی دیگر است و اتّبع ملّة ابراهیم یعنی نفاق را بمانید[۵۲] و خدمت نفس مکنید[۵۳] و خواست و آرزوی او را مدهید شما را چشم و ابرو جای دیگر است و دست و پایتان جای دیگر این بزبازی[۵۴] باشد نه متابعت ملّت ابراهیم باشد آن خداوندۀ بزمرد خسیس است از بهر شکم آن بزک را چگونه چراغ‌‏پایه‏‌بازی[۵۵] آموخته است و آن نفس خسیس تو بنگر که به حکم حرص چگونه بزبازی می‌‏آموزد مر تو را تا تو سخن وی می‏‌شنوی و از طلب الله غافل می‌‏شوی و جان تو می‏‌کاهد پس تو الله را و جان را ندانی از آنکه تمییز نداری و بی‏‌خبری تو سخن آن‏‌کس را دانی که پهلوی وی نشینی امّا آنها که از حرص رهیده‌‏اند و نفس را اسیر خود کرده‌‏اند تو سخن گفتن ایشان را چه دانی بچه چو گوشت‏‌پاره است چو از مادر بیاید مادر و پدرش به کدام لغت در وی دردمند و آن در ضمیر وی آید هم بر آن نقش آواز نفس وی بیرون آید و آن نوع را دریابد یعنی بر ضمیر طفل هر مهری که نهی همان نقش گیرد اکنون تا سپس مرگ با تو کدام کسان نشینند و به کدام لغت تو را گویند و کدام آب و هوا با تو آسیب زند گویی کلمات مردمان و حیوانات و بادها همه الله است که در هر جوهری می‌‏دمد تا رنگ‌ها دهدش اکنون دو حال است یکی شادی و یکی رنج و آن دو به یکی بازآید زیرا که رنج سبب شادی بود و شادی سبب رنج بود و یک چیزی نامنقسم به دو کس چگونه مضاف می‏‌بود چنان‌که آب مسکن و راحت خلق آبی است و سبب هلاک خلق خاکی است و خاک همچنین و باد همچنین خاصه بر قول اهل طبع که هیچ جزوی نیست که سبب ضرّر یا سبب نفع نیست چو مترکّب از چهار طبع است و هریکی از این ضرّی است و نفعی است و این‏‌همه حیلّ زَوْبَعان[۵۶] است امّا باطن انبیا و اولیاء را نوری دادند و بینا گردانیدند تا بدان نور یقینشان حاصل شد و بدانستند چون آن بینایی دیگران را نبود هرچند که وصف کردند ایشان درنیافتند چنان‌که بینایی چشم دادند یکی را تا بدید و ندانست و آن دگر را که ندادند هرچند او را وصف کنند و خواهند تا او را بینایی حاصل شود نشود اکنون تا هر کسی را پروانۀ او کدام شمع است چون از پای درافتد همان شمع به سر وی برسد اگر زشتی باشد زشتی رسد و اگر خوبی باشد خوبی رسد باز خلق غافلان چون پروانه‌‏اند و دنیا چون شمع که معشوقه‏‌شان از عاشقانشان زرد روی‏‌تر و نزارتر است امّا شعله سر و روی آن تن شمع را بر ایشان پوشیده گردانیدند و چشمشان را خیره گردانیدند تا نمی‏‌بینند هدایت الله نگر که چشم دو کس یکسان و نور چشم ایشان یکسان و ارض و سما و نجوم و هوا که اسباب بصر است یکسان یکی را چشم عبرت‏‌بین شده است و الله در عجایب بر وی گشاده و یکی دیگر را الله در حجاب کرده تا هیچ نبیند از آن پس لاجرم چنین حجابی حجاب چیزی نباشد و این‌‏چنین حجابی دلیل [مسافت‏[۵۷]] نکند بین الله و بین الانسان از آنکه مسافت هوا و آب و خاک و سما و عین و جرم باشد دلیل بر آنکه غرض مسافت نباشد میان فاعل و مفعول و همچنین سماع و گوش دو کس یکسان یکی را در کلمه دری بگشایند تا راحت‌ها می‌‏بیند از آن کلمه و یکی را در پرده کنند که از آن خوشی هیچ بهره‌‏ایش نباشد باز دل دو کس یکسان خطرت دل یکی را به بستان‌ها و به راحت‌ها دری بگشایند و یکی را حجاب دهند تا از آن راحت هیچ نبیند امّا گاهی که این محجوب با وی که می‏‌بیند جدل کند گوید که چه خوش است این‌که تو می‌‏بینی و باز گوید که این خیال است و سود است و آن خیال‌ها بدان سبب بود که پاره‌ای از آن حجاب خود به وی داده باشد و خوشی وی کم شود و آن‌‏کس که در خوشی است و راحتی می‏‌یابد از آن بستان‌ها پاره‌ای از آن سرور و تازگی و طراوت بستان خود دسته‌ای بندد و به نزد آن محجوب آرد تا وی را بازنماید که خوشی این بستان بدین‏‌سان  است و از این وجه است، این نور را با حجاب و ظلمت وی آمیخته باشد لاجرم نور و راحتش را الله کم کند تا آن محجوب محروم ماند که اگر آن محجوب از اهل این نور بودی هم از ابتدا الله وی را بنمودی امّا جمعی که این بستان را می‌‏بینند و اهل آن نورند چون جمع شوند و به یکدیگر پیوندند آن نور و بستان ایشان زیاده شود و محجوب با محجوب چون جمع شوند آن ظلمت ایشان زیاده شود پس گفتم تنها به الله بودن و از همه بریدن خوش‌‏تر بود امّا این دوستان و مادر و فرزندان همچون لنگری‌‏اند بر پای روح من و یا چون رشته‌ای بر پای گنجشکی‌‏اند و این روح من خواهد تا در هر کوی خوشی فرورود و بازنیاید و از صحبت و مجامعت و نظر کردن در جمالی و ذوقی بازرهد و ایشان بازکشند امّا روح چون شربت راح راحت نوش کرد و در آن خوشی فرورفت می‏‌خواهد تا همچنان سرمست بباشد و بازنیاید امّا سررشتۀ دوستی متعلّقان و نفس خلقان او را بازمی‌‏کشند و دنیا از این مبغّض آمد که شهد وی بی‏‌موم نیامد و این قالب چو از وجود سر بر زند هر عضوی را به عضوی دیگر حاجت بود و آنگاه مراد آن عضو حاصل شود که بار و رنج آن عضو دیگر بکشد اکنون چو در دام جهان آمدی خواهی تا باز بیرون [پری‏] نتوانی زیرا که روح چون ماهی از دریای عدم برآمد به حکم حرص لقمه‏‌طلبی و آسیبی زد به لقمه‌ای و همچنین می‏‌چشید و می‏‌خورد و در وقت خواب و بی‌هوشی بازمی‏‌رفت و به سبب بلیّه روزگار و رنج که گاهی بر وی رسیدی بترسیدی نیارستی تمام آن لقمه را گرفتن و به هر آسیبی می‏‌خواستی تا به دریای عدم بازرود و به حکم آنکه حیات متعلّق به لقمه‌ای بود بازمی‌‏آمد اکنون هرکه لقمه را ترسان‌‏ترسان بخورد و بر ادب شرع و حلّ و حرمت وی برود غذا یافته باشد و امان یافته باشد از شست عذاب و عقوبت، حاصل برّ و فاجر چو دو ماهیند ماهی مؤمن چو قطره‌ای لقمه را بخورد چون ماه در دریای علو رود و باز آن جاه‌جوی حریص لقمه را پرتر گیرد تا لقمه او را بکشد و بشست عذاب و عقوبتش مبتلا کند چنان‌که موسی علیه السّلام تا هماره در تشرّب روح قدسی بود در راحت می‌‏بود و چون به سبب پریشان شدن قوم دلتنگ می‌‏بود و شربت راح او مهنّا نمی‌‏بود پریشان می‏‌شد گفتند به موسی که اگر تو رنج قوی نمی‏‌بایستی کشیدن به ظاهر کردن ید بیضا و ثعبان شدن عصا مشغول چرا می‌‏بودی وَاللهُ اَعلَم.

 جزو دوّم فصل ۱۲۸

الله اکبر گفتم در نماز آمدم گفتم در سیاست جای آمدم‏[۵۸] و الله اکبر گفتن نام قربانی است یعنی نام قربانی از بهر آن است که اجزای ما همه قربانی‌‏اند و این نمدها که در زیر پای انداخته‌‏اند همه موی کشتگان است و اجزای در و دیوار اجزای صدهزار حیوانات و آدمیان است تا چند سرها کوفته‌‏اند و این‌جا بی‏‌خبر انداخته‌‏اند بلکه اجزای تن ما تا چند بار بمرده است و از آدمیان دیگر و حیوانات نیز تا چند بار در چهار[۵۹] خانه آب و باد و آتش و خاک بوده است پس سر تا سر ما همه سرای سیاست است. سُبْحَانَک اَللَّهُمَّ‏[۶۰] آغاز کردم یعنی ای الله تو منزّهی از صورت که صورت را چنین عقوبت‌هاست وَ بِحَمْدِکَ یعنی نخست از باغ لطایف تو بود که اجزای خاک بچریدند تا فربهی وجود یافتند آنگاه قربانی شدند همچنان به آخرت همه زخم‌ها و رنج‌ها را سماع مؤمنان کنند و خوشی‌های راحات ایشان گردانند اَوْ مَعْناهُ سُبْحَانَک اَللَّهُمَّ عجبا از تو ای الله که اجزای خاک و هوا و آب را بدان منصب رسانیدی که پاکی و چگونگی تو را بدان است اگر اجزای خاک مرده را به بهشت و فردوس رسانی و به رؤیت خود رسانی چه عجب وَ بِحَمْدِکَ یعنی سرتاپای نعمت توام وَ تَبارَکَ اسْمُکَ هر جزو که به نام تو برآمد هرگز نکاهد و به سعادت ابد برسد وَ تَعالی جَدُّکَ رحمت و لطف و کرم تو چو نصیب بیچارگان نباشد از آنِ که باشد چو ذات تو و بزرگواری تو متعالی است از آنکه حاجتش بود به رحمت و کرم و لطف چو معرفتم دادی حضرتت بس بلند دیدم جای دیگر نروم وَ لا إِلهَ غَیْرُکَ اکنون چو در نماز الله اکبر گفتم با خود قراری دادم که نظر را از همه چیزها کوتاه کنم و همین در الوهیّت و تعظیم و صفات الله نظر کنم و بس چون چنان می‏‌کردم صدهزار روشنایی و هیبت‌ها و شکوه‌ها می‏‌دیدم و می‏‌خواستم تا بر خود شکاف کنم از بس‏‌که پر می‏‌شدم از هیبت و تعظیم و هرگاه که پر می‌‏شوم از تعظیم و هیبت و عشق و محبّت الله هوش می‏‌دارم و نظر می‏‌کنم که این روح و ادراک من کجا فرغرده[۶۱] شد و سست شد و کجا سخت ماند و چون بندی می‏‌بینم از الله می‏‌خواهم تا آن بند را بدراند و آن موضع را شکاف کند تا هیبت و رحمت و رقّت و گریه از آن موضع درآید و از من بیرون روژد[۶۲] و چون در الوهیّت و تعظیم و صفات الله نظر می‏‌کنم چنان روشنایی و عجایب‌ها پدید می‌‏آید که روح من چون آبگینه می‏‌طرقد و می‌‏جهد چنان‌که از آتش بجهد و بشکند و صدهزار عجایب‌ها از زیر هر شکافی بیرون می‌‏آید اکنون می‏‌باید که در نماز به الوهیّت به تعظیم چنان نگاه کنم که بینم که الله روح مرا چگونه از حال به حال می‏‌گرداند و در وی چه تصرّف‌ها می‏‌کند و در آن گردش روح مرا چه عجب تفاوت‌ها می‏‌باشد که یکی به یکی نمی‏‌ماند چنان‌که خاک را از حال به حال گردانید تا بدین‌جا رسانید که عقل و حسّ و تمییز و معرفت و محبّت و عشق شد روح مرا نیز همچنان در عجب‏‌های بسیار از حال به حال می‌گرداند تا من مشاهده می‌‏کنم حاصل این است که آب محبّت و تعظیم الله و وجد که از غیب به عین می‏‌آید در آن وقت که نظر به الوهیّت و تعظیم الله می‏‌کنم می‏‌بینم و می‏‌خواهم که آن رگ را در روح خود نیک نگاه دارم تا پی بیرون برم به غیب، باز قوم را گفتم که الله قهّار است چو در نماز آیید خاضع و ذلیل و ترسان باشید و از قهر الله دراندیشید مگر که شما الله را در وقت نماز قهّار نمی‏‌بینید که از چشم مردمان شرم می‌‏دارید و می‏‌گویید که اگر در نماز راست نه‏‌ایستیم ایشان ما را رسوا کنند که این منافق است و بی‌‏اعتقاد است و شاید که قصد زدن و کشتن و آواره کردن ما کنند مگر که الله را شما قادر نمی‏‌بینید بر رسوا کردن که از بیم وی در نماز خاضع و ذلیل نمی‌‏باشید حاصل نفس آدمی از بیم زخم تیغ و شکنجه خاضع و ذلیل می‏‌باشد چنان‌که هرگز به هیچ نعمتی و آسایشی چنان خاضع و ذلیل نشود اکنون شما در در وقت نماز وَ سُبْحَانَکَ اَللَّهُمَّ قهر الله را می‏‌بینید تا خاضع و ذلیل باشد (وَاللهُ اَعلَم).

 جزو دوّم فصل ۱۲۹

می‌‏گفتم که عَلَامَةُ الْاَحْمَقِ کَثَرةُ الْکَلامِ فِی غَیْرِ ذِکْرِ الله تَعَالی[۶۳] کسی تکرار می‏‌کرد من پریشان می‏‌شدم خود را گفتم که دل به نام الله دار و یاد الله کن تا اندیشه‏‌ها تو را فرونگیرد ریزه‌ای نان را چندان مورچه گرد می‌‏آیند آخر تو کم از آن ریزه‌ای که دیوان چون مورچگان با تو گرد نیایند چنان‌که دریا اگرچه بسیار است امّا خلق دریا خورندگان وی است اکنون چون خورندگان و ربایندگان بسیارند مرا وصف دوستی و دشمناذگی و بیگانگی و آشنایی خلقان و رنجیدن و پریشان شدن از حال ایشان این همه را از دل خود می‌‏بباید تراشیدن و پاک کردن و ترک ذمّ و حمد و نصیحت خلقان کردن که این بخوانید و آن مخوانید و تکرار کردید و یا نکردید این‌‏همه را می‏‌بباید ماندن تا وسوسه و اندیشۀ ایشان همچو دیوان بر من گرد نیایند یعنی همچون گویی باشم و هیچ جای سر تدبیر مصالح را بمانم‏[۶۴] در میان این چرخ اشغال به چوگان محبّت در احوال معرفت و تعظیم الله و در روح و ریحان رفتن و جراحات خود را درمان کردن گردان باشم تا دَر عالم غیب بر من گشاده شود و از این احوال که گفته شد هیچ یادم نیاید و اگر اثری از احوال من ظاهر شود و بیرون تلابد[۶۵] از معرفت و تحقیق و اسرار و انوار و یا از خلافی وفقه و غیر آن و بر هر اثری از این‌ها جداگانه خیلی و گروهی جمع شوند من باید که با همه بیگانه باشم از نام و نسبشان و از خان‌‏ومانشان نپرسم و نظر نکنم من در احوال روح خود چون آسیا گردان باشم و در مزۀ معانی خود مشغول شوم اگر آرد معانی از کناره‌ها برون می‏‌آید گو تا بیرون آید و گیرندگان تا می‌‏گیرند و می‌‏برند و می‌‍‏آسایند و به دولت‌ها می‌‏رسند بی‏‌دریغ و بی‏‌تأمّل بی‌‏آنکه من به ایشان نظر کنم و سخن گویم اکنون خود را گفتم که نشان الله با خود می‏‌دار تا تو را از این احوال و از این معانی بازندارند در ملک کسی و در باغ کسی آیی تا نشانی نداری تو را در آن باغ رها نکنند در باغ نماز بی‏‌اَعوذُ و بی بسم الله مرو و نان و آب بی‌‏تسمیه مخور زیرا که در هر کویی کاری و در هر راهی شغلی است صدهزار رهزنان و مردان کمین گشایند امّا چون بدرقۀ ملایکه در آن کوی و در آن راه با تو باشند که‏ لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِّنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ یَحْفَظُونَهُ مِنُ أَمْرِ اللهِ‏[۶۶] زهره ندارند تا دزدان و راه‌زنان بیرون آیند باز اگر ایشان نباشند دزدان و راه‌زنان بیرون آیند همچنان‌که حشرات در زمین آواز آدمیان و دم زدن ایشان که دشمنان ایشانند می‏‌شنوند و دشمن خود را می‌‏شناسند و در سوراخ‌ها می‏‌باشند حشرات زمین تو نیز از بیم مشغله‌های الهام ملایکه سر از سوراخ‌‏های خود بیرون نیارند کردن همچنان‌که در اسطرلاب می‏‌نگری و احوال ستارگان آسمان می‏‌دانی و بر احکام آن می‏روی و چیزها می‏دانی این حروف الرّحمن الرّحیم الی غیرذلک من الفاظ القرآن تا در این جای‌ها ننگری و در معنی این خوض نکنی احوال این جهان و آن جهان هیچ‌‏گونه دانی [راز الوهیّت ندانی هنگام کشت ندانی و هنگام سفر ندانی‏] نحس منهیّات و سعد امریّات را نشناسی امّا هرگاه که در این حروف نظر کردی چرخ معانی را مشاهده کنی و فرشتگان ادراکات ملهمه و الهام را چون ستاره در پیش چشم تو و نظر تو می‌‏آرند تا تو در آن مشاهده [راه‏] مصالح و مناهج قطع کنی و به مقصد می‏‌رسی اکنون نشانی الله را که در باغ رحمانیش در این جهان می‌‏روی با خود می‏‌دار تا به سلامت برگذری و به بستان رحیمی‏‌اش برسی و آن آخرت است که دارالقرار و دارالسّلام است (وَاللهُ اَعلَم).

 جزو دوّم فصل ۱۳۰

قاضی محو می‏‌کرد سلطان العلمایی مرا گفتم ای الله هرچه اشخاص حیوانات است هیچ به موجب عداوت نشاید که محض صنع توست کس را در آن فعلی نیست امّا آنکه مُبغّض و مستوجب عقوبت است آن اختیار و فعل بد است اکنون ای الله اختیار و فعل خلق را بر حضرت تو چه وزن است از بادی کمتر است و از هوا ضعیف‏‌تر است اکنون اختیار قاضی را بازتابان و آن اختیارش را صفت دردی و سودایی دِه تا از خود به دیگری نپردازد ای الله اگر چه اختیار صنع توست ولیکن صنع خود را دگرگون می‏‌گردانی چون صفت اختیار و فعل داده‌ای و عقوبتی را صفت آن گردانیده‌ای، ای قاضی تو چشم در دو موضع نهاده‌ای یکی آبروی جستن و غلبه کردن تا لقمۀ کسانی از جاه و منزلت بربایی و دیگر آنکه می‏‌خواهی تا شهوت خود برانی همچون آن عاشقی که دو چشمش به صورتی درمانده باشد و خیره مانده بود نه پیش پای نگرد و نه چپ و چهارسوی[۶۷] نگرد که کسی مرا در این خیانت نگیرد تو نیز ای قاضی نمی‌‏نگری که زمین حق کیست و نمی‌‏نگری که تو را شهوت که داده است تو از کجا آمده‌ای و کجا می‏‌روی و تصرّف در ملک کی می‌‏کنی و بد کی می‏‌گویی تو چگونه مسلمانی که گرد خود نمی‏‌گردی و در غم دین و ایمان خود نیستی اگر کسی در خانۀ تو بیاید و یک درم سیم تو ببرد هزار حجّت با وی بگویی که به چه حساب در ملک من آمدی و درم که حق من بود چرا می‌‏بری و اگر داد نیابی گویی که مسلمانی را آب برد بدان طرف چنان مسلمانی و بدین طرف هیچ ایمانت نی تو چگونه محو کنی سلطان العلمایی مرا که عزیزی از عزیزان و گزیدگان حق در خواب دید که پیری نورانی از خاصان حق بر بالای بلندیی ایستاده بود و مرا می‏‌گفت که ای سلطان العلما بیرون آی زود تا از [تو] همه عالم پرنور شود و از تاریکی غفلت بازرهد، خواجه‌ای بود مروزی خدمت بزرگان بسیار کرده بود مرا گفت که من هم دیدم که بندگان خدای عزّ و جلّ در حق تو گواهی می‏‌دادند که سلطان العلما برای تو رسول فرموده است و حکم اوست که تو را چنین گویند در این جهان و در آن جهان کسی چگونه تواند آن را محو کردن بازگفت که قومی را دیدم به آواز بلند می‏‌گفتند که رحمت بر دوستان سلطان العلما [بهاءِ الدّین ولد] باد مرا از این سخن معلوم می‏‌شد که لعنت بر دشمن‏‌دارانش باد (وَاللهُ اَعلَم) [وَ اَحْکَم‏‌‌[۶۸]].

—–

[۱] ص: ندارد.

[۲] ن: بی‌‏ارادتی.

[۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و سکون دوّم کرّ و فر و خودنمایی، حشمت و آبرو.

[۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: شهوت و کام.

[۵] آیۀ ۲۴ سورۀ محمد: آیا در قرآن تامل نمی‌کنند، یا بر دل‌ها قفل‌ها[ی غفلت]شان افتاده است؟.

[۶] ص: کرده‌‏ایت.

[۷] ص: گم کرده‏ایت.

[۸] ص: مسکلیت. فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به کسر اوّل و ضم دوّم کسیختن و منقطع شده.

[۹] ص: ندارد.

[۱۰] بخشی از آیۀ ۲۵ سورۀ محمّد: بی‌گمان کسانی که پس از آنکه راه هدایت بر آنان روشن شده است، به آن پشت کردند [و به گذشته برگشتند]، شیطان آن را در چشمشان آراسته است.

[۱۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مصغّر ناداشت به معنی بینوا و تهیدست و بیکاره و شاید مرادف تعبیر معمول (بی همه چیز).

[۱۲] آراستن چیزی برای اغوا کردن، به گمراهی افکندن.

[۱۳] بخشی از آیۀ ۲۵ سورۀ محمّد: و به آنان مهلت و میدان داده است.

[۱۴] ص: خود دانیت.

[۱۵] ص: باشیت.

[۱۶] ص: راهی بریت.

[۱۷] ص: نباشیت.

[۱۸] ص: می‏‌داریت.

[۱۹] ص: می‏‌گیریت.

[۲۰] ص: بی‏‌هنریت.

[۲۱] ص: به اومید.

[۲۲] ن: نگاه می‏‌کن تا تو را دیو برد.

[۲۳] ص: داریت.

[۲۴] ص: پیوندید.

[۲۵] آیۀ ۱ سورۀ بقره: الم [الف لام میم].

[۲۶] ص: ندارد.

[۲۷] ص: ندارد.

[۲۸] ص: ندارد.

[۲۹] ص: ندارد.

[۳۰] آیۀ ۱ سورۀ فتح: همانا گشایشی آشکار در کار تو پدید آوردیم.

[۳۱] بخشی از آیۀ ۱۰۵ سورۀ نساء: ما کتاب آسمانی را به راستی و درستی بر تو نازل کردیم.

[۳۲] آیۀ ۱ سورۀ شرح: آیا دلت را برایت گشاده نداشتیم؟

[۳۳] لمس کردن، دست مالیدن.

[۳۴] ن: می‏‌چرندم.

[۳۵] ص: درآید.

[۳۶] آیۀ ۲۹ سورۀ مرسلات: به سوی چیزی که انکارش می‌کردید بروید.

[۳۷] ن: زحمت است و ضربت است.

[۳۸] ن: محب.

[۳۹] ص: ندارد.

[۴۰] ص: آنگاه همان روح را.

[۴۱] ص: آرامیده‌‏تر.

[۴۲] ص: در حاشیه: مریدی را.

[۴۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: کاسه مانندی از پوست که پنبه درون آن روید.

[۴۴] چنین است در هر دو نسخه و الظاهر: یا آنکه.

[۴۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: معنی آن معلوم نشد.

[۴۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: بیرون‌سو، جهت خارجی چیزی.

[۴۷] ص: نباشند.

[۴۸] حدیثی از پیامبر اکرم (ص): خداوندا چشمانی اشک ریز بر من عنایت فرما.

[۴۹] بخشی از آیۀ ۳۵ سورۀ ابراهیم: این شهر را [حرم] امن بگردان.

[۵۰] بخشی از آیۀ ۱۲۵ سورۀ نساء: و از آیین پاک ابراهیم پیروی کند.

[۵۱] بخشی از آیۀ ۷۶ سورۀ انعام: افول کنندگان را دوست ندارم.

[۵۲] ص: بمانیت.

[۵۳] ص: مکنیت.

[۵۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: رقصاندن بز و شغل بازی آموختن به بز.

[۵۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ایستادن بز بر روی دوپای خود در نتیجۀ تعلیم و بازی کردن.

[۵۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و ثالث و سکون ثانی جمع زوبع که گویند شیطانی است.

[۵۷] ص: ندارد.

[۵۸] ن: آمده‌‏ام.

[۵۹] ص: در جهان.

[۶۰] بخشی از آیۀ ۱۰ سورۀ یونس: پاکا که تویی پروردگارم.

[۶۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: خیسیده، خیس خورده.

[۶۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ظاهر شدن.

[۶۳] علامت احمق، زیادی سخن است بدون ذکر نام حق تعالی.

[۶۴] ظ: نمانم.

[۶۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: تراویدن، بیرون زدن مایع از درون به بیرون.

[۶۶] بخشی از آیۀ ۱۱ سورۀ رعد: او [آدمی] را فرشتگانی بیایند، در پیش و پشت او هستند که او را به امر الهی نگهبانی می‌کنند.

[۶۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: کنایه از همه سوی و تمام اطراف.

[۶۸] قضاوت کنید.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *