معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو دوم – فصل ۱۲۱ تا ۱۳۰
جزو دوّم فصل ۱۲۱
میگفتم که در چه نظر کنم که قطع باشد که هستی و حصول نیستی و خوشی و ناخوشی از وی در وجود میآید و هرگز متناقض نبود و هرگز اثر وی متخلّف نبود آن را جز عدم نیافتم از آنکه هرچه تو را نیست در آرزوی حصول آن باشی پس از عدم امید میداری تا موجود شود از بقا و کمال و حیات و عمر بسیار و بهشت و حور و جاه و منزلت و رفعت و بیمار باشی میخواهی تا صحّت موجود شود از نیست و توانگری موجود شود از نیست و میخواهی تا نقصانی تو به نیست رود و کمال تو از نیست بیاید پس این عدم خوش جایی آمد و مبارک جایی آمد و صدهزار صور بینی در عدم متخیّل میشود چون هلال و تو در عشق آن مخیّلات و آن صور [و نگار][۱] روزگار میگذاری پس هرچند در عدم پیش میروی خوشتر باشی و تازهتر باشی و نمیبینی که الله از این عدم چه چیزها پدید میآرد چون در هر موجودی نظر کردم دیدم که جهان به مراد او نبود و کار به مراد او نبود بلکه وقتی بیمرادی او بود وقتی بامراد او بود و وقتی کامل بود و وقتی ناقص گفتم آخر این جهان به مراد کسی است چو اندککاری بیارادت نبود جهانی بدین ترتیبی هم بیارادت[۲] نبود اکنون جای الله کوی عدم است و هرجا که عدم چیزی میبینی الله آنجاست بینهایت حاوی و محیط گرد موجودات و در باطن و ظاهر ایشان و به هر جایی که عدم سردی است سردی هست میکند و به جایی که عدم گرمی است گرمی هست میکند و به جایی که عدم خَطرَت و عدم ادراک است خطرت و ادراک هست میکند و به جایی که عدم خیال و عدم صور است خیال و صور هست میکند همچنانکه من خود را محو میکردم و صورتها را از خود محو میکردم تا الله را ببینم گفتم خود از الله اینها را محو کنم و صورتها را از الله محو کنم تا الله را ببینم و به منافع وی زودتر بپیوندم ذکر الله گفتم ضمیرم به الله پیوست و الله را مشاهده کردم به معنی خدایی و صفات کمال دیدم که چون و چگونگی بر ذات و صفات او روا نیست گفتم خود عالم الله دیگر است که جای او نه جای مُحدَثات است نه جای معدومات است بلکه همین است که چون ذات بیچون و صفات بیچون او را مشاهده میکنم میبینم که صور و چگونگی و جهت چون برگ و شکوفه از حضرتش متساقط میشود و من میدانم که الله و صفات الله غیر اینهاست و هستکنندۀ اینهاست و بدینها نمیماند پس چون ضمیرم به الله مشغول میشود من از عالم کون و فساد بیرون میروم نه بر جایی میباشم و نه در جایی میباشم اندر آن عالم بیچون میگردم و مینگرم که قرارم کجا میافتد حاصل در امل و مقصود خود مینگریستم که در این جهان چیست و پیشنهادم و رنجم همه از چیست این را یافتم که میخواهم از الله تا همۀ آرزوهای من از جاه و بَوْش[۳] وصیت و احترام خلقان و علم و فتوی و سعادت آن جهانی مرا حاصل شود بیآنکه من جهدی کنم و فعلی کنم و دیدم که بینگاه داشت و مراقبت من الله این معانی را موجود میگرداند گفتم آخر این ممکن است که الله میسّر گرداند این دولت را به من بیجدّی و جهدی و فعلی چنانکه داود را و سلیمان را و باقی انبیا را علیهم السّلام میسّر گردانید بیفعل و جدّ ایشان اکنون ای الله چو ممکن است که این مراد مرا برآری بیفعل بیچارهای برآورده گردان الله وحی فرستاد که تو فعل خود و جهد خود دور کن و آرزوانۀ[۴] معیّن پیشنهاد مکن همین تو در من و در ذکر من بیخود شو تا من از عجایبهای خود در تو پدید آرم و خواستههای تو میسّر گردانم و مراد تو را برآرم بیفعل تو و آن آرزوانۀ معیّن لازم نبود (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۲۲
أَفَلَا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَی قُلُوْبٍ أَقْفَالُهَاَ[۵] گفتم تا چه کردهاید[۶] که در زندانتان کردهاند رندان را در زندان کنند تا دلهای شما چه رندی و خیانت کردهاند که به زندان ختم و طبع گرفتار شدهاند مگر که سررشته را گم کردهاید[۷] و به راه کژ رفتهاید زینهار به سررشته بازآیید و به هر جایی راه مسازید و از راه راست مسکلید[۸] اکنون [کسی که حق کسی را[۹]] گرفته باشد آن کس را در زندان کنند یعنی که حق او را بگزار که یساری داری هرچند که وی حرونی میکند که نگزارم اگر چه یسار آن دارم لاجرم ما نیز در حبسش کنیم و در زندان را مُهر کنیم اکنون اگر خلاص میخواهی این زندان کلیدش به دست توست و آن توبه و حق گزاردن است إِنَّ الَّذِیْنَ ارْتَدُّوْا عَلَی أَدْبَارِهِمْ مِّنْ بَعْدِ مَا تَبَیَّنَ لَهُمُ الْهُدَی الشَّیْطَانُ سَوَّلَ لَهُمْ[۱۰] یعنی چون میل تو به کاهلی افتاد در توبه کردن از میان آن کاهلی بیرون دوید یکی حریفکی حقیری ناداشتکی[۱۱] چستی و در پیشت آمد و آن شیطان است تَسویل[۱۲] چهار یک و پنج یک را و مهرهای بساطی (را) در گلخن گمراهی گسترانید و به زیر حقه مهرها انداختن گرفت کسی که راه یافته باشد و اندیشهمند شود از عاقبت شقاوتی و سعادتی حالی آن ناداشتک بازی دیگر بیرون کند و این راه یافته را مشغول کند و درمهای روز و شب را پیش وی فروریختن گیرد مجاهدوار وَ أَمْلَی لَهُمْ[۱۳] یعنی که روزگار در پیش است این اندیشه را وقتی دیگر کن از همه جهان این اندیشهات اکنون گرفته است چنان سبکدستی میکند تا او را از سر حالتی که دارد دور افکند هان ای دوستان هر زمان را پایان عمل خود دانید[۱۴] و چنان باشید[۱۵] که به اجل راهی برید[۱۶] تا مغرور دیو نباشید[۱۷] شما کاهلی میکنید در طاعت و شرائط بندگی بهجای نمیآرید و پهلو به زمین مینهید و میخسبید کاهلوار و نور و ذوق طمع میدارید[۱۸] و چون حاصل نشود زبان به تقدیر و حکم دراز کردن میگیرید[۱۹] که ما را نیاز ده تا نیاز باشد و ذوق ده تا ذوق باشد همچون سگ کهدانی که وعوع میکند و همان جای از کاهلی میخسبد امّا سگ شکاری را وعوع و بانگ کمتر باشد از آنکه باهنر باشد شما چون بیهنرید[۲۰] لاجرم وعوع نصیب شما باشد الحمدلله میخواندم گفتم ای الله از کرم عاصی مجرم را سنگ نمیگردانی و رسوا نمیکنی باز امید مغفرتش میدهی و در دلش امید مغفرتها میافکنی آری کرم اینچنین باشد که از چنین مجرمی درگذراند و درجه دهد و با وی ازاینرو عتاب نکند وقتی که به سبب جنایات خود ناامیدگونه میشوی باز به امید[۲۱] میآیی و اندر آن اندیشه مخیّل میشوی چون در ساق پای تو چندین خیال و تردّد آویخته باشد کی توانی قدم در جدّ نهادن و راه رفتن تو آن درختی را مانی که سر از خاک برآورده باشد نه شکفته و نه تازه گشته و نه در زمین مانده اکنون همچنان تو نیز نه بینایی و نه نابینایی نه در حرکتی نی بیحرکتی ای عجب تو چیی اکنون بر یاران موافق جمع شو و با ایشان یار باش و قدم در راه راست نِه و پساپیش نگاه مکن تا تو را دیو نبرد[۲۲] بنگر که شیاطین چون کرکسان جمع شدهاند و به گوشههای جهان نشستهاند با یک چشم فراز و یک چشم باز تا هرکه در جهان درآمد برپریدند و آنکس را به منقار سودا برداشتند و (بر) میبرند سوی اجل چون از در اجل بیرون بردند بازپریدند و به ویرانۀ جهان نشستند باز چون کسی دیگر درآمد باز بر آن کس نشستند و این سوداهای دنیا زخم منقار ایشان است اکنون شما را بیان راه سعادت و راه شقاوت میکنیم تا خود را نگاه دارید[۲۳] از راه شقاوت و راه سعادت را پیش گیرید تا به بهشت مخلّد برسید و به لقای حق بپیوندید[۲۴] (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۲۳
الم[۲۵]. معنی الف آن است که الله میگوید اَنَا یعنی منم گفتم چو الله اَنَا میگوید در این اجزا و تن من آخر دو انا چگونه در تنی تواند بودن پس اَنَای من در آن دم که الله انا گوید ضروری محو باشد گویی که انای الله در همۀ اجزای من ایستاده است و چون انا میگوید همه اجزای من از شرم فرومیریزد چون گلبرگها از انا گفتن الله و چون اجزای من ریخته میشود عقل و تمیز و دانش من چون سروهای سهی پدید میآید اکنون چون الله انا گوید میبینم که هر چیز از شرم و خجلت آب میشود و میرود و چون سبحان میگویم صورتهای نغز و پاکیزه مرکّب میشود به برکت این نام از همه اجزای من [و چون انا میشنود همه اجزای من] فرومیریزد الله اکبر (را)[۲۶] معنی این است که الله میگوید همه کبریا و ملک مرا میرسد شما انایی خود را دور کنید و بیندازید اکنون چون در این ذوق و در این راحت بودم گفتم که هم در این خوشی درروم و بیرون نیایم و منفرد نشوم در جهان تا به حقیقت انایی الله را ببینم تا چند به تقلید روزگار بگذرانم باز میترسیدم که نباید این حالت از من برود و نماند باز خود را گفتم که تو در حقیقت محبّت نظر میکن که محبّ با محبوب خود چگونه بود تو نیز با الله چنان باش اکنون باید که هر زمان که تو را آن حالت محبّت یاد آید تو نیز زود با محبّت شوی تا ببینی که محبّ و محبوب هر دو یکیاند و از هم جدایی ندارند و عاشق و معشوق یکیاند و هر دو عشقی دارند بر یکدیگر امّا عشق عاشق جانسوز بود و عشق معشوق رخسارهافروز بود عشق رخسارۀ معشوق را سرخ میکند و رخسارۀ عاشق را زرد میکند باز اسم و مسمّی هر دو یکی است یعنی چو اسم الله را میبینی الله را دیده باشی اکنون چون من یگانگی محبّت را و عشق را دیدم که چگونه است پس غیر محبّت الله و عشق (الله)[۲۷] اندیشۀ کار دیگر و از آن کسی دیگر در دل نیارم هرچه از دستم برود از بهر نگاه داشت آن ترک مجبوب خود نگویم و دو چیز را در دل نگاه ندارم یا محبوب و یا غیر وی و تن و مال و فرزندان را و همه جهان را با محبوب خود برابر ننهم و همچنین کتابها را و همه فضلها را و هنرها را و همه چیزها را بر باد دهم تا یک ساعت از محبوب خود بدینها مشغول نشوم و از مرگ و عقوبت نیندیشم و از اُولی و اُخری نیندیشم و از زمان و امل و اسباب نیندیشم که نباید زمانی از محبوب خود بدینها مشغول شوم و از او غافل باشم اکنون باید که ریاضت بر این شکل کنم که محبّت او بر من مستولی شود و در اندیشم که دریغا من چندین چیزها چرا اندیشیدم و گفتم در تذکیر و آنچه مقصود است آن محبّت الله است چرا آن را رها کردم و به چیز دیگر مشغول شدم اکنون چنان باید که مرا آن حالت محبّت الله چو یاد آید زود من با محبّت شوم و به چیزی دیگر نپردازم در چندین نوع علم شروع کردم و با چندین خلقان نشستم و خاستم هیچ نقصانی جمال الله نیافتم و همه جمالهای محدثات را نقصان یافتم اکنون بعد از این هیچ چگونگی و کیفیّت الله نطلبم و دل بر جمال و کمال وی بنهم و به محبّت وی محترق شوم باز گفتم من که باشم که بیارم اندیشیدن که الله محبوب من بود امّا محبوب من اعتقاد من است [به الله و یقین من است به الله و هر ساعتی میزارم و مینالم تا مرا الله از این محبوب که اعتقاد من است] جدا نکند و به غیر وی مشغول نکند (که)[۲۸] هرگاه درِ اعتقاد و یقین را گشاده یافتم در بهشت و ملک ابد و مؤانست دایم و حَور او عَینا و نظر به جمال ذوالجلال دایم یافته باشم و سرگردانی از من رفته باشد و آرامی گرفته باشم و وحشت و غربت از من رفته بود ای دریغا که بوی من از کوی الله برگذرد و رحمتی نباشد خاک آن کوی را ای دریغا که خون مرا سگان کویش بیاشامند و گرانیی نیاید دندانشان را شرم دارم که خاشاک کوی او باشم که نباید زحمتی بود خاک کویش را من که باشم که خاک کوی تو باشم یا خون لبان سگان تو باشم ای آنکه دعوی محبّت میکنی بنگر که مخالفت محبوب در تو چگونه صورت میبندد اوّلا خمر میخوری و به نامحرم مینگری و درم در کیسه میداری و به درویش نمیدهی و از مرگ میگریزی با آنکه در مرگ رسیدن است به محبوب و هوای خود میطلبی و رضای محبوب میمانی و آنگاه میگویی که ای شکستهدلان در آن وقتیکه حالتان خوش بود مر این بندۀ گریختۀ گناهکار را درخواهید از حضرت الله اکنون ای دوستان الله بزرگوار است روی به وی آرید که همه خوشیها و مزهها از الله است و همه موجودات را خوشیها و مزهها الله میرساند و هرچه دارند [همه[۲۹]] از او دارند و همگان چیزها را از خوشیها و مزهها و ذوقها از الله میگیرند و اگر محبّت از شفقت است همه شفقتها از الله است و اگر از جاه و رفعت است همه جاهها و رفعتها از الله است و اگر از بهر انعام است همه انعامها از الله است و اگر از بهر مؤانست است مونس همه الله است و هرچه تو خوب میبینی همه خوبیهای الله است و جمالهای الله است و همه خوشیها و مزهها از اثر پرتو الله است و الله به هر یکی از این اثرها طایفهای را محبّ و خاضع گردانیده است اکنون گویی گناه آن است که آنچه الله تو را داده است و میسّر گردانیده است آن را از الله نبینی و ناظر الله نباشی چون تو نمیدانی که میسّر شدن آن کار از الله است نظر تو به سوی غیر الله میرود و آن نظر که به غیر الله رود آن همه رنج و عقوبت است (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۲۴
پیش دلم میآمد که الله گفته است به مُحَمّد صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّم إِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحَاً مُّبِیْناً[۳۰] معیّتی و مخاطبتی بوده است الله را با محمّد علیه السّلام چنانکه فرموده إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الْکِتَابَ[۳۱] و أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ[۳۲] که آن معیّت با کسی دیگر نباشد باز وسوسه میآمد که الله چون همه اجزای این کس را هست میکند و در هر جزوی هزار نوع تصرّف میکند پس الله با هر کسی بباشد الله الهام داد به جواب که الله با هر کسی به نوعی باشد با یکی به رنج باشد و عقوبت و با یکی به شهوت و با یکی به راحت بدان نوع که الله با انبیاء علیهم السّلام بوده است از روی نصرت و معجزه و محافظت و شرح آن جهان و دید عالم غیب محسوس است که از آن نوع با کسی دیگر نیست و از این نوع ترکیب و تصویر و گرما دادن و سرما دادن و غذا را در وی قسمت کردن و خواب و بیداری دادن الله با همه کس هست اکنون طالب آن باش که الله با تو از آن نوع باشد که با انبیاء علیهم السّلام بوده است و میگوی ای الله از نوع دیگر با من باش و در هر حالتی در خود مینگر و میدان که از آن نوع الله با توست به دل میآمد که همچنانکه مر کلّ مرا نوع حالتی است از خوشی و ناخوشی و عشق و محبّت و ادراک باغ و بوستان و این معنی ادراک را در من کسی نمیبیند چه عجب که هر جزو مرا همین نوع ادراک باشد و در وی کسی آن را نبیند اکنون ای الله آن معنی ادراک را و آن خوشی عشق و محبّت را به وقت تنهایی من بالا ده و بیفروزان و بلند گردان پیش من تا من میبینم و آن معنی عشق است و طاعت است و توحید است اکنون باید که تنها بنشینم و آن معنی را بالا دهم و تعظیمش کنم تا به نهایت وی برسم و مطلوب خود را بیابم و چون آن معنی که مطلوب است حاضر شود و با من مساس[۳۳] کند من حمل گیرم از وی و در خورد آن بچۀ شادی از من موجود شود همچنانکه چون نظرم بر خاک میافتد آن معنیها که از خاک آمده است از عشقها و سبزهها و خوشیها چون بدان میپیوندم[۳۴] از من راحات پدید میآید حاصل تا الله مساس کدام معانی لطیف روزی کرده بود درخور آن وجدها و حالات و کرامات از من پدید میآید و ادراک این اصل و این معانی مرا دهد و مثال ما فیلسوفان را دهد کَیْ بهر کسی دهد و اگر کسی را از این خوشی روزی کرده باشد با خیالات این معانی مساسش بدهد باز هر صورتی که مظهر این معنی شد هماره با صورهای ایشان و با خیالات ایشان و احوال ایشان مساس دارید[۳۵] تا الله از شما آثار برکت پدید آرد و عشق و مودت در شما ظاهر کند چنانکه من با صور انبیاء علیهم السّلام و مناجات ایشان مساس دارم و چیزها میبینم و الله را یاد میکنم و از آن چیزها که میبینم آنچه مرا موافق است درخواست میکنم و از حال به حال میگردم و حقیقت الله را نظر میکنم و دلیر میشوم و هر وصفیاش را که میبینم دگرگون میشوم (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۲۵
اِنْطَلِقُوا إِلَی مَا کُنْتُمْ بِهِ تُکَذِّبُوْنَ[۳۶] هیچکس معذور نیست در جهل به خالق خویش زیرا از برون از حال به حال میگرداند [و حال اندرون را میگرداند] میجنباند کسی را و میگوید مرا نمیجنبانند مکابره کرده باشد و میزنند مر کسی را و وی میگوید مرا نمیزنند جحودی آورده بود آخر این تشنگی و گرسنگی و درد و رنج هر یکی زخمی است و ضربی است[۳۷] و راحت و رفع گرسنگی و دارو دادن دردها انعامی است اکنون خالق را دانستن آن بود که او را دوست داری چو انعامش میبینی و بترسی چو قهرش میبینی و نشان محبّت و ترس آن بود که اندرون و بیرون تو حالت دیگر گیرد و جنبشی دیگر بود تو را که مباین حرکات اوّل باشد و ترس نیز آن بود که اندرون و بیرون تو حالت دیگر گیرد و لون دیگر شود هرگز هیچ محبّی دیدی که حالت بر وی نگشته بود و هیچ ترسی دیدی که ظاهر و باطن وی تفاوت نکرده بود اکنون تفاوت حالت محبّت[۳۸] آن است که محمّد رسول الله صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّم آورده است در قرآن و تفاوت حالت ترس را نیز همچنانکه در رحم از حال به حال بگشتی [و رنگ به رنگ بگشتی[۳۹]] آنگاه روح تو را[۴۰] به تو تعلّق دادند بعد از مرگ نیز از حال به حال بگردی آنگاه همان روح را به تو تعلّق دهند تا تو در رحم باشی نعمت این عالم را چگونه اهل باشی و چگونه توانی خوردن تا از خون خوردن به شیر خوردن آیی و از شیر خوردن به غذای لطیف آیی آنگاه به دگرها آیی تا تو در این جهان باشی چگونه نعمت آن جهان توانی خوردن و چند توانی خوردن آخر شخصی درخور آن بباید هیچ دیدی که کسی مورچه و پشه را آورد که بیا مایدهها و آشهای با تکلّف را بخور و با زنان آدمیان صحبت کن اینها چه اهل آن باشند آخر قد و قامتی درخور آن بباید اکنون خود را گفتم چو نشان محبّت الله [از حال به حال گشتن است در ظاهر و باطن بیا تا به تحصیل محبّت الله شوم و به ذکر الله] مشغول شوم و باز پیش دلم میآمد که نباید چو من به محبّت الله مشغول شوم بیخبر شوم و آب از دهانم دویدن گیرد و کسی بیاید و جامهام ببرد الله الهام داد تا تو هوش به چیزهای دیگر داری هوش به محبّت من نداری اکنون به وقت ذکر الله و محبّت الله تا باطن به یکدیگر نزند و از حال به حال نگردد محال است که زندگی و محبّت الله پدید آید و هرچند باطن من آرمیدهتر[۴۱] باشد و هموارتر باشد میبینم که پژمردهتر میشود اکنون میبینم که باطن من به وقت ذکر الله و محبّت الله بر یکدیگر میزند چنانکه گویی هوا بر کوه میزند و کوه بر کوه میزند و در آب میافتد و یا باد و اشجار بر یکدیگر میزند و یا شاخههای پرشکوفه بر یکدیگر میزنند و آب میشوند حاصل بیحرکت باطن در محبّت الله هیچ زندگی نباشد و این حرکات باطن که کسی از حال به حال بگردد همچنان است که گویی خود را بر الله و بر صفات و صنع الله میزند از بهر طلب مزید محبّت الله و میباید که خویشتن را چون مصروعی و دیوانهای سازد و شوریده باشد در وقت طلب محبّت الله و اگر باطن مانده شود از حرکت و طلب و تن فروماند بدانکه الله محبّت را در تو میآکند و میفشارد و تو را بیهوش میکند تا از محبّت و عشق و خوشی تو را پر میکند (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۲۶
مادر را[۴۲] گفتم که الله روشناییهای حواس ما را از مواضع وی بیرون میکشد و ظاهر میکند چون روشنایی چشم و ادراک گوش و سایر حواس همچنانکه کسی از غوزه[۴۳] کثیف پنبۀ روشن لطیف بیرون کشد بیا تا ناظر به صنع الله باشیم نه به مصنوع که مصنوع چو شکل شورستان و خارستان و خشکستانی را ماند چون هوش به صنع الله داشتی گویی از او با هوای خوش آمدی و از آب تلخ به آب خوش آمدی و از خارستان به گلستان آمدی این حالت خوشتر بود که نظارۀ چنین جمال میکنی تا راحت آن در اجزای تو میپراکند بِه از آن[۴۴] که نظاره شورستان و خارستان و صورت زشتی میکنی تا اثر رنج آن در تو میپراکند اکنون همه روز در این جمال نظاره میکن تا آش تو را به تو میآرند و تو میخوری بِه از آنکه همه روز غم نان و آب میخوری تا تو را حاصل شود و غم مرده شدن و زنده شدن میخوری و غم حشر و قیامت میخوری تو خود به نظر این جمال مشغول شو هرچه خواهد شدن بشود و تو را از آن خبر نبود در این ساعت دم مرا ببین که چون وزان کرد و آب لطافت کلمات مرا روان کرد تا کندۀ نغزگرفتۀ[۴۵] سودا و رنج تو را ای مادر چون نهال و شکوفه و میوه کرد تا تو میخوری و در این ساعت در زیر سایۀ این برگ آمدی و از دیوار و خار رز اندوه خلاص یافتی اکنون در این زمان که تو در زیر این برگ و میوههایی تو را از کالبدت چه خبر که وی خون است و رگ است و پی است و کنده است و پهلوی خاشاک و نمد است و یا پهلوی دیوار است اکنون نیز چون روح تو را در فردوس فروآرند و کالبد تو را در ویرانی جهان پیش سگان در میان حدَثها ذرّهذرّه کنند تو را چه خبر باشد هیچ لطیفی نیست که گرد آن کثیفی نیست تو از بیرونسون[۴۶] باغ در و دیوار و خار مینگری چه خوشی یابی چو از دیوار و خار درگذری به میدانها و سروها و چمنها درآیی و زیر گلبنان و سیببنان و لب حوض بیایی و به صاحب جمالی که خداوند باغ است به اسماع و لطافت برسی آنگاه از وحشت خار و دیوار تو را یاد نیاید نیز هرکه در صورت خار و خاک و دیوار و چوب و آتش و آب مینگرد او در وحشت دیوار و خار رز باشد امّا چون باری و الله را از پس اینها ببیند و به صنایع و لطایف او به تغییر و تبدیل نظر کند و به میوههای انس و به مقعد عشق برسد از وحشت دیوار و خار رز خلاص یافته باشد اکنون خود را گفتم که هرچه منظور تو شد الله را از او رای آن دیدی و هرآینه که هست بیصانع نخواهد بود[۴۷] از آنکه چندین چیزی بباید تا نام هستی گیرد به نزد تو یکی تویی تو و نظر تو و تخصیص تو بدان منظور و ضرّ و نفع نظر تو و مناسبت و انجذاب میان نظر تو و آن منظور و تحیّر به نظر تو و تحیّر آن منظور [و تخصّص او به نوع وجود و بدان زمان و اشتمال آن منظور] بر ضرّ و نفع این چندین ترکیب مختلف و وجود همه با موانع و آن عدم که به خلاف وجود است هرآینه بیتدبیر مدبّری و حکیمی نباشد بلکه نزد اهل نجوم و حکمت عمل جملۀ افلاک و ستارگان و طباع و قرار ارض و جملۀ موجودات بباید تا آن نام موجودی بر چیزی بنشیند و عمل افلاک و عالم را به فعل مدبّری گویند پس جملۀ خلق متّفق آمدند که الله ورای هر موجودی است سمیع و بصیر و فعّال است و علم و حکمت از اوست که وجود صورتبند بیاینها نیست اکنون چون بوجود هر چیزی که باشد الله را با این همه صفتهاش دیدی پس الله را به نامی از نامهاش بیندیش مثلاً اَلْمُسْتَعَان گفتی چون الله مستعان بود ملالت و سأمت و درد و تفرقه همه به وی زائل شود تا معنی عون متحقّق بود بلکه هرچه تو از وی بخواهی به الله که هستی آن حاصل شود در حال از حَوْرا و عَینا و سلسبیل و زنجبیل و تو را حالی ولایت تکوین نباشد لا محالة چنانکه اهل بهشت را و از آن مکشوفتر که اهل بهشت راست این ولایت بباشد و اگر خواهی در یک زمان تو را به برجهای آسمان برد تا برج آتشی و آبی و بادی و خاکی را نظاره کنی و قرین سعد مشتری و نحس زحل گردی و جملۀ کواکب را بر تو مکشوف کند و اگر خواهی تا تو را معجزۀ جمله انبیا علیهم السّلام بود از طوفان نوح و عصای موسی و ید بیضا چون این همه از الله است و الله به سبب منظور با توست این همه تو را بباشد و در هر عجبی که دلت خواهد فرومیرو و الله را میبین از ورای آن و سأمت و ملالت به عشق برود تو از الله عشق میخواه و قضای شهوت با حوران و بیهشی از خمر بهشت و سلام ملایکه و وصایف و خدمتکاران با چندان حُلّها میخواه که آن همه خوشیها به الله است چو الله با تو بود بدان منظور لاجرم همه چیز مر تو را باشد پس چو الله با توست در همه موجودات نظر میتوانی کردن هم این جهانی و هم آن جهانی از حَورْا و عَینا و از هرچه خواهی ولیکن نظر تو یک ریزه بیش نیست اگرچه همه جهان مملوک توست تو آن ریزه نظر در کجا میداری که مزه و رنج بیش از آن نتوانی کشیدن و به اندازه و ذوق خود بیش مزه نتوانی گرفتن اکنون در هر جزو این جهانی و آن جهانی که نظر کنی نیکنیک نظر کن تا مزۀ آن به تو راه یابد و هر ساعتی الله تو را نور روی دیگر و قدّ و قامت دیگر میدهد چو قدرت الله با توست همه سمع و بصر بینهایت با تو بود و سأمت و ملالت همه از تو بدان زائل شود. که الله به هر ساعتی در باطنت عشقی و نوری دیگر دهد تو را و ظاهر جمالت را نیز هر ساعتی نوری میدهد که آفتاب و برق را خیره کند چنانکه موسی و یوسف را صلوات الله علیهما نقاب میبایستی و هر ساعتی تو را هوش میستاند و تو را مست میگرداند هم بر این ترتیب هرچه منظور تو شد الله را با همه صفاتش و رای آن همه میبین اکنون نظر میکنم که الله دستکهای مرا چگونه پیوستۀ یکدگر کرده است و چگونه هموار کرده است و جمله اعضای مرا در خورد یکدگر راست کرده است آنکس که از وی چنین صورت بندد میبینم که عالم و قادر و حکیم و کریم و رحیم و طالب و غالب همه اوست باز چون در چشم شکافتۀ خود و دهان کفتۀ خود و اعضای سلیم خود نظر میکنم همه عالمی و کریمی و رحیمی و قادری و قاهری الله را میبینم بیخیال و بیجهت و رؤیت الله مقصود از نظر به ذات الله آن باشد [که] تا صفات و افعال و فوائد و تصرّفات وی را ببینم پس چون تصرّف و فعل و رحمت و عاطفت و کرم و لطف و قهر الله را میبینم به حقیقت الله را دیده باشم چو مقصود این آثار است که ببینم از ذات الله نه مجرّد ذات است پس چه عجب باشد اگر ذات الله مجموع این صفات بود که لاینفک است از یکدیگر (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۲۷
یا أَیُّهَا الَّذیِنَ آمَنُوا ای طالب بیخبر از مطلوب خود هماره میخواهی تا بجویی چو دستافزار جستنت کم شود بخسبی و تا رگیت میجنبد میطلبی و حسرت میخوری که آلت جستنم نماند تدبیر چون کنم و چون به فراموشی دست بداری از جستن تو را در طلب آرند آخر بنگر که صدهزار از اهل عقل بر این بوی در این تکاپوی آمدهاند آخر ببین که سگ بیبویی به جایی نمیپوید چندین عاقلان بیبویی در این راه طلب چگونه پویند و این سفر را هیچ کرانه نیست از آنکه لطف محبوب را هیچ کرانه نیست همه گردان شدهاند در میان راهی و یا چون معلّقی که بر هیچ چیز تکیه ندارد چنانکه روح تو در گردش چون چرخ فلک است و یا چون مرغی که در هوا پر میزند تا کجا فرود آید و این حجابهای مصوّر حجاب نیست از دیدن الله بلکه صرف کردن الله حجاب است دلیلی بر آنکه در یک زمان در پیش خویشتن الله را میبینم و در زمان دوم نمیبینم معلوم شد که مجرّد صرف الله حجاب است از دیدن الله اکنون خود را گفتم نادیدن الله آن است که بر پنداشت غیبت الله با صورت مخلوق دمی زنی همان پنداشت تو ضایع کردن عمر و بیگانه بودن است از الله و اگر نه هیچ جزوی از موجودات نیست [که الله آنجا نیست] با همه قوّتهای تو قوّت الله پیوسته است و به رؤیت تو [رؤیت] الله پیوسته است و همه موجودات جهان چاکرند الله را یکی آرامیده و یکی رونده و یکی منجمد منقبض ترشروی و یکی منبسط تازهروی چنانکه بچه نخست که به جهان آید یکچند گاهی بگرید [آنگاه بخندد همچنان مؤمن نیز در این جهان بگرید] آنگاه بخندد نخست آدم بگریست و رسول صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّم فرمود اَللَّهُمَّ ارْزُقْنِیْ عَیْنَیْنِ هَطّالَتَیْنِ[۴۸] باز نخست ابر گرید تا گل بخندد اکنون رسول علیه السّلام که روضۀ بهشت و گلستان معانی بود اشک دو چشم میخواست لاجرم جبرئیل با طاوس ملایکه آن همای همّت او را آنچه در خورد او میآوردند از خورش حکمت و به سرّ او میرسانیدند چنانکه کبوتربچهای خود را خورش آورد تا رسول علیه السّلام بیهوش میگشت از بشارت آن شراب که از شوق لقای الله به وی میرسید و از آن بشارت چو بیهوش میگشت بهشت را و حوران را پدید میدید و بدیشان میرسید و در مهتری و سروری کمال میگرفت و رخساره از شراب طهور میافروخت باز چون بهوش میآمد میگفت که اِجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً[۴۹] یعنی در این جهان قرارم مده مرا با محبّت خود آرام دِه تا در سرای امان و دارالسّلام بیارامم و به مؤمنان لحظهلحظه به وی مؤانست آخرت برسانم وَ اتَّبَعْ مِلَّةَ إِبْرَاهِیْمَ[۵۰] ابراهیم با همه جنگ کرد و تا دوست را نیافت هیچ آرام نگرفت و جنگ از این قویتر چه بود که لَا أُحِبُّ الْآفِلِیْنَ[۵۱] گفت همه ستارگان را چیزی گفت و دشنام داد یعنی اگر ستارگان بیتمییزند دوست و دشمن را نشناسند ایشان را از بهر چه دوست داری و اگر تمیز دارند [عاجزند] که دوست را به مراد نتوانند رسانیدن و آن دوست نمرودیان و منجمّانند و دشمن را قهر نتوانند کردن و آن دشمن منم که ابراهیمم به خلاف دوستی الله مر مؤمنان را اگرچه مؤمنان در غماند جای شادی به موضعی دیگر است و کافران را جای قهر به موضعی دیگر است و اتّبع ملّة ابراهیم یعنی نفاق را بمانید[۵۲] و خدمت نفس مکنید[۵۳] و خواست و آرزوی او را مدهید شما را چشم و ابرو جای دیگر است و دست و پایتان جای دیگر این بزبازی[۵۴] باشد نه متابعت ملّت ابراهیم باشد آن خداوندۀ بزمرد خسیس است از بهر شکم آن بزک را چگونه چراغپایهبازی[۵۵] آموخته است و آن نفس خسیس تو بنگر که به حکم حرص چگونه بزبازی میآموزد مر تو را تا تو سخن وی میشنوی و از طلب الله غافل میشوی و جان تو میکاهد پس تو الله را و جان را ندانی از آنکه تمییز نداری و بیخبری تو سخن آنکس را دانی که پهلوی وی نشینی امّا آنها که از حرص رهیدهاند و نفس را اسیر خود کردهاند تو سخن گفتن ایشان را چه دانی بچه چو گوشتپاره است چو از مادر بیاید مادر و پدرش به کدام لغت در وی دردمند و آن در ضمیر وی آید هم بر آن نقش آواز نفس وی بیرون آید و آن نوع را دریابد یعنی بر ضمیر طفل هر مهری که نهی همان نقش گیرد اکنون تا سپس مرگ با تو کدام کسان نشینند و به کدام لغت تو را گویند و کدام آب و هوا با تو آسیب زند گویی کلمات مردمان و حیوانات و بادها همه الله است که در هر جوهری میدمد تا رنگها دهدش اکنون دو حال است یکی شادی و یکی رنج و آن دو به یکی بازآید زیرا که رنج سبب شادی بود و شادی سبب رنج بود و یک چیزی نامنقسم به دو کس چگونه مضاف میبود چنانکه آب مسکن و راحت خلق آبی است و سبب هلاک خلق خاکی است و خاک همچنین و باد همچنین خاصه بر قول اهل طبع که هیچ جزوی نیست که سبب ضرّر یا سبب نفع نیست چو مترکّب از چهار طبع است و هریکی از این ضرّی است و نفعی است و اینهمه حیلّ زَوْبَعان[۵۶] است امّا باطن انبیا و اولیاء را نوری دادند و بینا گردانیدند تا بدان نور یقینشان حاصل شد و بدانستند چون آن بینایی دیگران را نبود هرچند که وصف کردند ایشان درنیافتند چنانکه بینایی چشم دادند یکی را تا بدید و ندانست و آن دگر را که ندادند هرچند او را وصف کنند و خواهند تا او را بینایی حاصل شود نشود اکنون تا هر کسی را پروانۀ او کدام شمع است چون از پای درافتد همان شمع به سر وی برسد اگر زشتی باشد زشتی رسد و اگر خوبی باشد خوبی رسد باز خلق غافلان چون پروانهاند و دنیا چون شمع که معشوقهشان از عاشقانشان زرد رویتر و نزارتر است امّا شعله سر و روی آن تن شمع را بر ایشان پوشیده گردانیدند و چشمشان را خیره گردانیدند تا نمیبینند هدایت الله نگر که چشم دو کس یکسان و نور چشم ایشان یکسان و ارض و سما و نجوم و هوا که اسباب بصر است یکسان یکی را چشم عبرتبین شده است و الله در عجایب بر وی گشاده و یکی دیگر را الله در حجاب کرده تا هیچ نبیند از آن پس لاجرم چنین حجابی حجاب چیزی نباشد و اینچنین حجابی دلیل [مسافت[۵۷]] نکند بین الله و بین الانسان از آنکه مسافت هوا و آب و خاک و سما و عین و جرم باشد دلیل بر آنکه غرض مسافت نباشد میان فاعل و مفعول و همچنین سماع و گوش دو کس یکسان یکی را در کلمه دری بگشایند تا راحتها میبیند از آن کلمه و یکی را در پرده کنند که از آن خوشی هیچ بهرهایش نباشد باز دل دو کس یکسان خطرت دل یکی را به بستانها و به راحتها دری بگشایند و یکی را حجاب دهند تا از آن راحت هیچ نبیند امّا گاهی که این محجوب با وی که میبیند جدل کند گوید که چه خوش است اینکه تو میبینی و باز گوید که این خیال است و سود است و آن خیالها بدان سبب بود که پارهای از آن حجاب خود به وی داده باشد و خوشی وی کم شود و آنکس که در خوشی است و راحتی مییابد از آن بستانها پارهای از آن سرور و تازگی و طراوت بستان خود دستهای بندد و به نزد آن محجوب آرد تا وی را بازنماید که خوشی این بستان بدینسان است و از این وجه است، این نور را با حجاب و ظلمت وی آمیخته باشد لاجرم نور و راحتش را الله کم کند تا آن محجوب محروم ماند که اگر آن محجوب از اهل این نور بودی هم از ابتدا الله وی را بنمودی امّا جمعی که این بستان را میبینند و اهل آن نورند چون جمع شوند و به یکدیگر پیوندند آن نور و بستان ایشان زیاده شود و محجوب با محجوب چون جمع شوند آن ظلمت ایشان زیاده شود پس گفتم تنها به الله بودن و از همه بریدن خوشتر بود امّا این دوستان و مادر و فرزندان همچون لنگریاند بر پای روح من و یا چون رشتهای بر پای گنجشکیاند و این روح من خواهد تا در هر کوی خوشی فرورود و بازنیاید و از صحبت و مجامعت و نظر کردن در جمالی و ذوقی بازرهد و ایشان بازکشند امّا روح چون شربت راح راحت نوش کرد و در آن خوشی فرورفت میخواهد تا همچنان سرمست بباشد و بازنیاید امّا سررشتۀ دوستی متعلّقان و نفس خلقان او را بازمیکشند و دنیا از این مبغّض آمد که شهد وی بیموم نیامد و این قالب چو از وجود سر بر زند هر عضوی را به عضوی دیگر حاجت بود و آنگاه مراد آن عضو حاصل شود که بار و رنج آن عضو دیگر بکشد اکنون چو در دام جهان آمدی خواهی تا باز بیرون [پری] نتوانی زیرا که روح چون ماهی از دریای عدم برآمد به حکم حرص لقمهطلبی و آسیبی زد به لقمهای و همچنین میچشید و میخورد و در وقت خواب و بیهوشی بازمیرفت و به سبب بلیّه روزگار و رنج که گاهی بر وی رسیدی بترسیدی نیارستی تمام آن لقمه را گرفتن و به هر آسیبی میخواستی تا به دریای عدم بازرود و به حکم آنکه حیات متعلّق به لقمهای بود بازمیآمد اکنون هرکه لقمه را ترسانترسان بخورد و بر ادب شرع و حلّ و حرمت وی برود غذا یافته باشد و امان یافته باشد از شست عذاب و عقوبت، حاصل برّ و فاجر چو دو ماهیند ماهی مؤمن چو قطرهای لقمه را بخورد چون ماه در دریای علو رود و باز آن جاهجوی حریص لقمه را پرتر گیرد تا لقمه او را بکشد و بشست عذاب و عقوبتش مبتلا کند چنانکه موسی علیه السّلام تا هماره در تشرّب روح قدسی بود در راحت میبود و چون به سبب پریشان شدن قوم دلتنگ میبود و شربت راح او مهنّا نمیبود پریشان میشد گفتند به موسی که اگر تو رنج قوی نمیبایستی کشیدن به ظاهر کردن ید بیضا و ثعبان شدن عصا مشغول چرا میبودی وَاللهُ اَعلَم.
جزو دوّم فصل ۱۲۸
الله اکبر گفتم در نماز آمدم گفتم در سیاست جای آمدم[۵۸] و الله اکبر گفتن نام قربانی است یعنی نام قربانی از بهر آن است که اجزای ما همه قربانیاند و این نمدها که در زیر پای انداختهاند همه موی کشتگان است و اجزای در و دیوار اجزای صدهزار حیوانات و آدمیان است تا چند سرها کوفتهاند و اینجا بیخبر انداختهاند بلکه اجزای تن ما تا چند بار بمرده است و از آدمیان دیگر و حیوانات نیز تا چند بار در چهار[۵۹] خانه آب و باد و آتش و خاک بوده است پس سر تا سر ما همه سرای سیاست است. سُبْحَانَک اَللَّهُمَّ[۶۰] آغاز کردم یعنی ای الله تو منزّهی از صورت که صورت را چنین عقوبتهاست وَ بِحَمْدِکَ یعنی نخست از باغ لطایف تو بود که اجزای خاک بچریدند تا فربهی وجود یافتند آنگاه قربانی شدند همچنان به آخرت همه زخمها و رنجها را سماع مؤمنان کنند و خوشیهای راحات ایشان گردانند اَوْ مَعْناهُ سُبْحَانَک اَللَّهُمَّ عجبا از تو ای الله که اجزای خاک و هوا و آب را بدان منصب رسانیدی که پاکی و چگونگی تو را بدان است اگر اجزای خاک مرده را به بهشت و فردوس رسانی و به رؤیت خود رسانی چه عجب وَ بِحَمْدِکَ یعنی سرتاپای نعمت توام وَ تَبارَکَ اسْمُکَ هر جزو که به نام تو برآمد هرگز نکاهد و به سعادت ابد برسد وَ تَعالی جَدُّکَ رحمت و لطف و کرم تو چو نصیب بیچارگان نباشد از آنِ که باشد چو ذات تو و بزرگواری تو متعالی است از آنکه حاجتش بود به رحمت و کرم و لطف چو معرفتم دادی حضرتت بس بلند دیدم جای دیگر نروم وَ لا إِلهَ غَیْرُکَ اکنون چو در نماز الله اکبر گفتم با خود قراری دادم که نظر را از همه چیزها کوتاه کنم و همین در الوهیّت و تعظیم و صفات الله نظر کنم و بس چون چنان میکردم صدهزار روشنایی و هیبتها و شکوهها میدیدم و میخواستم تا بر خود شکاف کنم از بسکه پر میشدم از هیبت و تعظیم و هرگاه که پر میشوم از تعظیم و هیبت و عشق و محبّت الله هوش میدارم و نظر میکنم که این روح و ادراک من کجا فرغرده[۶۱] شد و سست شد و کجا سخت ماند و چون بندی میبینم از الله میخواهم تا آن بند را بدراند و آن موضع را شکاف کند تا هیبت و رحمت و رقّت و گریه از آن موضع درآید و از من بیرون روژد[۶۲] و چون در الوهیّت و تعظیم و صفات الله نظر میکنم چنان روشنایی و عجایبها پدید میآید که روح من چون آبگینه میطرقد و میجهد چنانکه از آتش بجهد و بشکند و صدهزار عجایبها از زیر هر شکافی بیرون میآید اکنون میباید که در نماز به الوهیّت به تعظیم چنان نگاه کنم که بینم که الله روح مرا چگونه از حال به حال میگرداند و در وی چه تصرّفها میکند و در آن گردش روح مرا چه عجب تفاوتها میباشد که یکی به یکی نمیماند چنانکه خاک را از حال به حال گردانید تا بدینجا رسانید که عقل و حسّ و تمییز و معرفت و محبّت و عشق شد روح مرا نیز همچنان در عجبهای بسیار از حال به حال میگرداند تا من مشاهده میکنم حاصل این است که آب محبّت و تعظیم الله و وجد که از غیب به عین میآید در آن وقت که نظر به الوهیّت و تعظیم الله میکنم میبینم و میخواهم که آن رگ را در روح خود نیک نگاه دارم تا پی بیرون برم به غیب، باز قوم را گفتم که الله قهّار است چو در نماز آیید خاضع و ذلیل و ترسان باشید و از قهر الله دراندیشید مگر که شما الله را در وقت نماز قهّار نمیبینید که از چشم مردمان شرم میدارید و میگویید که اگر در نماز راست نهایستیم ایشان ما را رسوا کنند که این منافق است و بیاعتقاد است و شاید که قصد زدن و کشتن و آواره کردن ما کنند مگر که الله را شما قادر نمیبینید بر رسوا کردن که از بیم وی در نماز خاضع و ذلیل نمیباشید حاصل نفس آدمی از بیم زخم تیغ و شکنجه خاضع و ذلیل میباشد چنانکه هرگز به هیچ نعمتی و آسایشی چنان خاضع و ذلیل نشود اکنون شما در در وقت نماز وَ سُبْحَانَکَ اَللَّهُمَّ قهر الله را میبینید تا خاضع و ذلیل باشد (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۲۹
میگفتم که عَلَامَةُ الْاَحْمَقِ کَثَرةُ الْکَلامِ فِی غَیْرِ ذِکْرِ الله تَعَالی[۶۳] کسی تکرار میکرد من پریشان میشدم خود را گفتم که دل به نام الله دار و یاد الله کن تا اندیشهها تو را فرونگیرد ریزهای نان را چندان مورچه گرد میآیند آخر تو کم از آن ریزهای که دیوان چون مورچگان با تو گرد نیایند چنانکه دریا اگرچه بسیار است امّا خلق دریا خورندگان وی است اکنون چون خورندگان و ربایندگان بسیارند مرا وصف دوستی و دشمناذگی و بیگانگی و آشنایی خلقان و رنجیدن و پریشان شدن از حال ایشان این همه را از دل خود میبباید تراشیدن و پاک کردن و ترک ذمّ و حمد و نصیحت خلقان کردن که این بخوانید و آن مخوانید و تکرار کردید و یا نکردید اینهمه را میبباید ماندن تا وسوسه و اندیشۀ ایشان همچو دیوان بر من گرد نیایند یعنی همچون گویی باشم و هیچ جای سر تدبیر مصالح را بمانم[۶۴] در میان این چرخ اشغال به چوگان محبّت در احوال معرفت و تعظیم الله و در روح و ریحان رفتن و جراحات خود را درمان کردن گردان باشم تا دَر عالم غیب بر من گشاده شود و از این احوال که گفته شد هیچ یادم نیاید و اگر اثری از احوال من ظاهر شود و بیرون تلابد[۶۵] از معرفت و تحقیق و اسرار و انوار و یا از خلافی وفقه و غیر آن و بر هر اثری از اینها جداگانه خیلی و گروهی جمع شوند من باید که با همه بیگانه باشم از نام و نسبشان و از خانومانشان نپرسم و نظر نکنم من در احوال روح خود چون آسیا گردان باشم و در مزۀ معانی خود مشغول شوم اگر آرد معانی از کنارهها برون میآید گو تا بیرون آید و گیرندگان تا میگیرند و میبرند و میآسایند و به دولتها میرسند بیدریغ و بیتأمّل بیآنکه من به ایشان نظر کنم و سخن گویم اکنون خود را گفتم که نشان الله با خود میدار تا تو را از این احوال و از این معانی بازندارند در ملک کسی و در باغ کسی آیی تا نشانی نداری تو را در آن باغ رها نکنند در باغ نماز بیاَعوذُ و بی بسم الله مرو و نان و آب بیتسمیه مخور زیرا که در هر کویی کاری و در هر راهی شغلی است صدهزار رهزنان و مردان کمین گشایند امّا چون بدرقۀ ملایکه در آن کوی و در آن راه با تو باشند که لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِّنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ یَحْفَظُونَهُ مِنُ أَمْرِ اللهِ[۶۶] زهره ندارند تا دزدان و راهزنان بیرون آیند باز اگر ایشان نباشند دزدان و راهزنان بیرون آیند همچنانکه حشرات در زمین آواز آدمیان و دم زدن ایشان که دشمنان ایشانند میشنوند و دشمن خود را میشناسند و در سوراخها میباشند حشرات زمین تو نیز از بیم مشغلههای الهام ملایکه سر از سوراخهای خود بیرون نیارند کردن همچنانکه در اسطرلاب مینگری و احوال ستارگان آسمان میدانی و بر احکام آن میروی و چیزها میدانی این حروف الرّحمن الرّحیم الی غیرذلک من الفاظ القرآن تا در این جایها ننگری و در معنی این خوض نکنی احوال این جهان و آن جهان هیچگونه دانی [راز الوهیّت ندانی هنگام کشت ندانی و هنگام سفر ندانی] نحس منهیّات و سعد امریّات را نشناسی امّا هرگاه که در این حروف نظر کردی چرخ معانی را مشاهده کنی و فرشتگان ادراکات ملهمه و الهام را چون ستاره در پیش چشم تو و نظر تو میآرند تا تو در آن مشاهده [راه] مصالح و مناهج قطع کنی و به مقصد میرسی اکنون نشانی الله را که در باغ رحمانیش در این جهان میروی با خود میدار تا به سلامت برگذری و به بستان رحیمیاش برسی و آن آخرت است که دارالقرار و دارالسّلام است (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۳۰
قاضی محو میکرد سلطان العلمایی مرا گفتم ای الله هرچه اشخاص حیوانات است هیچ به موجب عداوت نشاید که محض صنع توست کس را در آن فعلی نیست امّا آنکه مُبغّض و مستوجب عقوبت است آن اختیار و فعل بد است اکنون ای الله اختیار و فعل خلق را بر حضرت تو چه وزن است از بادی کمتر است و از هوا ضعیفتر است اکنون اختیار قاضی را بازتابان و آن اختیارش را صفت دردی و سودایی دِه تا از خود به دیگری نپردازد ای الله اگر چه اختیار صنع توست ولیکن صنع خود را دگرگون میگردانی چون صفت اختیار و فعل دادهای و عقوبتی را صفت آن گردانیدهای، ای قاضی تو چشم در دو موضع نهادهای یکی آبروی جستن و غلبه کردن تا لقمۀ کسانی از جاه و منزلت بربایی و دیگر آنکه میخواهی تا شهوت خود برانی همچون آن عاشقی که دو چشمش به صورتی درمانده باشد و خیره مانده بود نه پیش پای نگرد و نه چپ و چهارسوی[۶۷] نگرد که کسی مرا در این خیانت نگیرد تو نیز ای قاضی نمینگری که زمین حق کیست و نمینگری که تو را شهوت که داده است تو از کجا آمدهای و کجا میروی و تصرّف در ملک کی میکنی و بد کی میگویی تو چگونه مسلمانی که گرد خود نمیگردی و در غم دین و ایمان خود نیستی اگر کسی در خانۀ تو بیاید و یک درم سیم تو ببرد هزار حجّت با وی بگویی که به چه حساب در ملک من آمدی و درم که حق من بود چرا میبری و اگر داد نیابی گویی که مسلمانی را آب برد بدان طرف چنان مسلمانی و بدین طرف هیچ ایمانت نی تو چگونه محو کنی سلطان العلمایی مرا که عزیزی از عزیزان و گزیدگان حق در خواب دید که پیری نورانی از خاصان حق بر بالای بلندیی ایستاده بود و مرا میگفت که ای سلطان العلما بیرون آی زود تا از [تو] همه عالم پرنور شود و از تاریکی غفلت بازرهد، خواجهای بود مروزی خدمت بزرگان بسیار کرده بود مرا گفت که من هم دیدم که بندگان خدای عزّ و جلّ در حق تو گواهی میدادند که سلطان العلما برای تو رسول فرموده است و حکم اوست که تو را چنین گویند در این جهان و در آن جهان کسی چگونه تواند آن را محو کردن بازگفت که قومی را دیدم به آواز بلند میگفتند که رحمت بر دوستان سلطان العلما [بهاءِ الدّین ولد] باد مرا از این سخن معلوم میشد که لعنت بر دشمندارانش باد (وَاللهُ اَعلَم) [وَ اَحْکَم[۶۸]].
—–
[۱] ص: ندارد.
[۲] ن: بیارادتی.
[۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و سکون دوّم کرّ و فر و خودنمایی، حشمت و آبرو.
[۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: شهوت و کام.
[۵] آیۀ ۲۴ سورۀ محمد: آیا در قرآن تامل نمیکنند، یا بر دلها قفلها[ی غفلت]شان افتاده است؟.
[۶] ص: کردهایت.
[۷] ص: گم کردهایت.
[۸] ص: مسکلیت. فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به کسر اوّل و ضم دوّم کسیختن و منقطع شده.
[۹] ص: ندارد.
[۱۰] بخشی از آیۀ ۲۵ سورۀ محمّد: بیگمان کسانی که پس از آنکه راه هدایت بر آنان روشن شده است، به آن پشت کردند [و به گذشته برگشتند]، شیطان آن را در چشمشان آراسته است.
[۱۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مصغّر ناداشت به معنی بینوا و تهیدست و بیکاره و شاید مرادف تعبیر معمول (بی همه چیز).
[۱۲] آراستن چیزی برای اغوا کردن، به گمراهی افکندن.
[۱۳] بخشی از آیۀ ۲۵ سورۀ محمّد: و به آنان مهلت و میدان داده است.
[۱۴] ص: خود دانیت.
[۱۵] ص: باشیت.
[۱۶] ص: راهی بریت.
[۱۷] ص: نباشیت.
[۱۸] ص: میداریت.
[۱۹] ص: میگیریت.
[۲۰] ص: بیهنریت.
[۲۱] ص: به اومید.
[۲۲] ن: نگاه میکن تا تو را دیو برد.
[۲۳] ص: داریت.
[۲۴] ص: پیوندید.
[۲۵] آیۀ ۱ سورۀ بقره: الم [الف لام میم].
[۲۶] ص: ندارد.
[۲۷] ص: ندارد.
[۲۸] ص: ندارد.
[۲۹] ص: ندارد.
[۳۰] آیۀ ۱ سورۀ فتح: همانا گشایشی آشکار در کار تو پدید آوردیم.
[۳۱] بخشی از آیۀ ۱۰۵ سورۀ نساء: ما کتاب آسمانی را به راستی و درستی بر تو نازل کردیم.
[۳۲] آیۀ ۱ سورۀ شرح: آیا دلت را برایت گشاده نداشتیم؟
[۳۳] لمس کردن، دست مالیدن.
[۳۴] ن: میچرندم.
[۳۵] ص: درآید.
[۳۶] آیۀ ۲۹ سورۀ مرسلات: به سوی چیزی که انکارش میکردید بروید.
[۳۷] ن: زحمت است و ضربت است.
[۳۸] ن: محب.
[۳۹] ص: ندارد.
[۴۰] ص: آنگاه همان روح را.
[۴۱] ص: آرامیدهتر.
[۴۲] ص: در حاشیه: مریدی را.
[۴۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: کاسه مانندی از پوست که پنبه درون آن روید.
[۴۴] چنین است در هر دو نسخه و الظاهر: یا آنکه.
[۴۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: معنی آن معلوم نشد.
[۴۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: بیرونسو، جهت خارجی چیزی.
[۴۷] ص: نباشند.
[۴۸] حدیثی از پیامبر اکرم (ص): خداوندا چشمانی اشک ریز بر من عنایت فرما.
[۴۹] بخشی از آیۀ ۳۵ سورۀ ابراهیم: این شهر را [حرم] امن بگردان.
[۵۰] بخشی از آیۀ ۱۲۵ سورۀ نساء: و از آیین پاک ابراهیم پیروی کند.
[۵۱] بخشی از آیۀ ۷۶ سورۀ انعام: افول کنندگان را دوست ندارم.
[۵۲] ص: بمانیت.
[۵۳] ص: مکنیت.
[۵۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: رقصاندن بز و شغل بازی آموختن به بز.
[۵۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ایستادن بز بر روی دوپای خود در نتیجۀ تعلیم و بازی کردن.
[۵۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و ثالث و سکون ثانی جمع زوبع که گویند شیطانی است.
[۵۷] ص: ندارد.
[۵۸] ن: آمدهام.
[۵۹] ص: در جهان.
[۶۰] بخشی از آیۀ ۱۰ سورۀ یونس: پاکا که تویی پروردگارم.
[۶۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: خیسیده، خیس خورده.
[۶۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ظاهر شدن.
[۶۳] علامت احمق، زیادی سخن است بدون ذکر نام حق تعالی.
[۶۴] ظ: نمانم.
[۶۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: تراویدن، بیرون زدن مایع از درون به بیرون.
[۶۶] بخشی از آیۀ ۱۱ سورۀ رعد: او [آدمی] را فرشتگانی بیایند، در پیش و پشت او هستند که او را به امر الهی نگهبانی میکنند.
[۶۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: کنایه از همه سوی و تمام اطراف.
[۶۸] قضاوت کنید.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!