معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو دوم – فصل ۱۵۱ تا ۱۶۰
جزو دوّم فصل ۱۵۱
[۱]أَلَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهَاداً[۲] اجزای زمین را به همدگر پیوستیم و تو را بر وی نشاندیم چون پادشاهان بر کرسی و یا تن تو را فراهم آوردیم و روح تو را بر او نشاندیم و تو از ما جدا نیستی در این تصرّفها و متّصل نیستی این ذکر نعمت از بهر آن است تا در الله نظر میکنی و در این نعمت نگاه میکنی و جمله اجزای تو به بزرگداشت الله مستغرق است و بیهوش میبود اکنون آه میکن و با مریدان میگوی که خداوندا ما را از آه کردن گستاخانه و بیباکانه نگاه دار آه ترسِ جاه و خجلتمان ده و آهِ شوق الی لقائک و آه رجا الی نعمائک مان دِه وْ الْجِبالَ أَوْتاداً[۳] کوهها را قوی ساختیم و میخ زمین کردهایم نتوانیم که شما را شخصهای با قوّه و نیرو دهیم در بهشت با آنکه اهلِ اسلام و اهل دهر متّفقند که کوه ذرّهذرّه جمع شده است قوّه و استمساک کوهها عارضیاند که اندکاندک گرد میشوند که آب نزد ایشان کوه میگردد و کوه آب میگردد وَ خَلَقْنَاکُمْ أَزْوَاجاً[۴] روی شهر جهان را به شما آراسته گردانیدهایم جنس جنس چون عاشقان با معشوقان نشستهاید إِخْوَانَاً عَلَی سُرُرٍ[۵] یا شما را جفت آرزوانهها[۶] و شهوتها گردانیدهایم نتوانیم که به عالم غیب بریم وَ بَنَیْنَا فَوْقَکُمْ سَبْعَاً شِدَاداً[۷] درجات بهشتیان را دایم نتوانیم داشتن وَ جَعَلْنَا سِرَاجاً وَهَّاجاً[۸] در مصنوع ما نمیتوانی نگریستن در ما چگونه نظر کنی تا تو را نظر ندهیم، در ما نظر میکن چو ما از تو منفصل نیستیم و در آفتاب نظر میکن حوریی که نورشان بر آفتاب غلبه کند نتوانیم دادن دانشمندان از خلافی سخنی ژاژ که میگفتند بعضی در آن گفتن نیک گرم میشدند و خوشدل میشدند و سرخ میشدند و بعضی مقهور میشدند و نیک دلتنگ میشدند همچنانکه عاشقان سرمست شوند از حقایق آن جهانی و برافروزند و دُژ بمانند[۹] بییافتِ آن راه، به دل آمد که الله هرکسی را خواهد در هر کاری خسیس و یا نفیس از مزه مست میگرداند در مزۀ وی شربت طلخش مینوشاند از همان کار خسیس و یا نفیس، کارها همه خسیس و یا نفیس این جهانی همچون جامی است سرمستی از جام نباشد تا بدانی که همه خلق جهان برابرند در سرمستی و در مقهوری.
اکنون باری سرمست در طلب کار آخرت باش نه از آنکه در کارهای دیگر آسمانها و زمینها تَبعاند مر مختاران را از آنکه اینها از بهر نفع و ضرر باشد و مختار داند نفع و ضر را و مختاری در عرصه زمین قویتر نیست از آدمی در روی زمین پس همه تبع مؤمنان است چه عجبت آید که اقلیمها و شهرها و حصارها باشد تبع یکی و چندان دولاب و چرخ و سنگ آسیا و باغها و انبارها و کاهدانها و ستور گلّهها و شکاریها همه در جسم و شخص و پیکر کلانتر از شخص آن آدمی و آن شخص آن آدمی همه تبع دل پرخون وی و آن دل وی تبع یکی خطره و اختیار روح که مغیّب است تا بدانی که اگر فلکهای آسمان و طبقات زمین فدای آدمی ضعیف و مسخّر وی باشد چه عجب باشد.
اکنون وَ جَاهِدُوْا فِی اللهِ حَقَّ جِهادِهِ[۱۰] و همان قدر که سعادت ابدی طمع میداری و به همان قدر که رنج آخرت میتوانی کشیدن بکوش تا جلب نفع کنی و دفع ضرّ کنی. اُغُل مسخره را گفتم ترهفروشی کن تا مردمان تو از تو طمع ببرند و تو طمع از مردمان ببری تا خالص شوی خدای را استاد هندو گفت کاسه پاک کن تا در وی طعام کنند (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۵۲
دین اسلام مونس شناختن است از آنکه دهری یا مایه و یا طبع و ستاره موات و علت گویند بیمونسی بوند ضروری که به اموات مؤانست نبود و اگر اختیاری و اراداتی گویند ستارگان را آخر مثل آن نگویند که مؤمنان الله را گویند که وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنتُمْ[۱۱] مَا یَکُونُ مِنْ نَّجْوَی ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رَابِعُهُمَ وَ لَا خَمْسَةٍ إِلَّا هُوَ سَادِسُهُمْ[۱۲] وَ نَحْنُ أُقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ[۱۳] و اگر مثل این گویند خود متّفق بودند که راه این است و بس و شکّ نیست که حالت آنکس که مونسی دارد خوشتر است از آنکسیکه مونسی ندارد هیچکس او را فریادی نرسد و هیچ کسی ندارد که با وی غم دل تواند گزاردن و سخنی تواند گفتن و به وی مشغول تواند بودن که دل به موات مشغول نشود و نپیوندد که هرکه کارزاری و گلی و خشتی و عمارتی دارد بر یاد کسی دارد که با او مؤانستی توان گرفتن و اگر نه پیشنهادی مونسی دارد هرگز با خشت و گل و خاک قرارش نبود و مؤمن را با ارض و سما و جماد از بهر نظر به الله آرام باشد، گفتند که افضل را ملک گفته است که هر سالی هزار دینار میبدهد تا بیاید همچنانکه در بامیان میدادهاند او را نظر کردم و حال خود را که مرا نانی نمیدهند و او را هزاردینار میدهند تا او نزد خلقان چه درجه دارد و من چه درجه دارم و به کدام حساب برمیآیم باز الله الهام داد که تو راه انبیا میطلبی هیچ نبی را کسی هزاردینار نداد بلکه با ایشان دشمناذگی ورزیدند اغلب خلقان با ایشان حاصل نبوّة تبرّی است از اسباب فضیلتی که نزد خلقان است که پدری و مادری و مالی نداشتند که ایشان را با اهل هنر آمیغی[۱۴] داشتندی تا ایشان را از آن هنر بیاموختند از طب و نجوم و فلسفه و ظریفیها همین مینالیدند بر حضرت الله تا الله داشت مر ایشان را چنانکه خواست اکنون بیشتر خلق را رغبت و میل به راه انبیا علیهم السّلام باشد چو اسباب هنر ورزیدن هرکسی را میسّر نباشد آنها معجب باشند به هنر خود و این اتباع انبیا علیهم السّلام معجب نباشند و آنکس منتفع باشد و با گوهر باشد که معجب نباشد عجب کاری هرکجا هنر است عجب است پس لقای با هنر مُنَغِّص[۱۵] بود و آنکه بیهنر است مؤانست بیش است با وجود وی، طبیب کُمیز[۱۶] میبیند و گوه میخورد و این فلاسفه را چه دشمناذگی افتاده است بر الله که سعی میکنند در نفی الله و خاصیتی که عرض است نزد ایشان الله میگویند بِئْسَ الْبَدَلُ لَهُمْ[۱۷] آخر این تضرّعات و زاری را پیش معبودان تأثیر میگویند در فتح امور عَلی عابِدِیهِمْ اکنون چون روا نبود که این تضرعات و این ابتهال مؤمنان مر ذاتی را به اوصاف حمیده و کمال سبب سعادت دایم و سبب احیاء بعد الموت باشد و سبب بقای ارواح و سبب راحت ارواح باشد بعد الموت فرعون اَنَا رَبُّکُمْ الْاَعْلَی[۱۸] میگفت باری رب را منکر نبود و کفره شرکا میگویند باری رب را منکر نیستند عشق مؤمن از همه عشقها زیاده است در جهان که خون میبارد در وفای معشوقه ع.
دیده حمّال کنم بار وفای تو کشم[۱۹]
آن لافها خیال و دروغ است معنی آن همه لافها در مؤمن است الله چشمش را درد میدهد و یا رنج بر وی مینهد وی میگوید ای خداوند من مرا خلاص دِه از این رنج، اقرار به بندگی میکند و عهد دوستی نگاه میدارد و آنجا که تنش را در غرقاب اجل انداخته باشد او شهادت میآرد که اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُوْلُ اللهِ[۲۰] وفاداری در چنان وقتی رنج مینماید این سخن درست آمد که نظم:
من که باشم که به تن رخت بلای تو کشم/ دیده حمّال کنم بار وفای تو کشم[۲۱]
بیگانگان که دعوی آن میکنند که ما ملک کسی نیستیم و عاشق کسی نیستیم ایشان بار الله میکشند و بر ایشان الله بار مینهد مؤمن که دعوی میکند که من ملک اللهام چگونه بر وی بار محبّت بیشتر ننهد و دعوی محبّت میکند چگونه رنج زیادتی نکشد در زمین حواس خود تعظیم کار کن[۲۲] تو باغ الله است در وی نیاز و اخلاص و تسبیح کار تا تو را الله عوض این باغِ بهشت دهد که آن باغ تو را شاید و این باغ پر از اشجار نیاز مر الله بینیاز را شاید لا إِلهَ اِلاَ اللهُ پرستیدنی نیست مگر خدای سزای پرستش و پناهگرفتنی نیست به هیچکس مگر به خدایی که سزای پناه دادن است (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۵۳
بدان که تن چون کلوخپاره زمین است بر روی دریای تفکّر و روح و دریا بر روی هوایی در وی چشمۀ شور وحوش هم در زمین وهم در احوال خوش و ناخوش مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیَانِ[۲۳] شب و روز مشغولی و میورزی از هنر از بهر خریاری[۲۴] طایفهای که چندین سال است که تا بیازمودی هرگز بهات ندادند هرچند روزی چند خریار میگزینی و ایشان بر تو افسوس میدارند باز خریار دگر میگزینی و شب و روز میورزی از بهر خریاری ایشان همه عمر در اختیار خریار کردی و شب و روز از بهر خریاری ایشان ورزیدی باری از بهر درگهی ورز که اگر ردّت کنند و قبولت نکنند ننگت نباشد، کوی خوشآباد روح گزین که هرچند عمر و سال برآید عقل و روح جوانتر بوند در زبَد[۲۵] قالب چه نظر میکنی که به مرور ایّام برشود عجب سلیمان با آن همه مملکت پنج من انگور نمییافت تا مَیْ کند و ترنگاترنگ[۲۶] ابریشم نمییافت با چنان عقلی همه راحت را سپس تورها کرد و محنت ببرد هر ساعتی کار نفیس به رنگی دیگر برآید گویی نگار نو است و عروس نو است به عشق در او پیوندی چند روز چون تو مصاحبت کنی با آن عروس کار[۲۷] دلت بگیرد معلومت شود که همان گنده پیر قدیم است ولیکن خود را زینت داده بود نوعروس کار روح برگزین تا پیریت به جوانی بدل شود و در او تسلیّت شود و قرّة عین تو باشد در بهشت إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَی السَّمَاوَاتِ[۲۸] حقیقت انس را بیش از آنکه در کسوۀ[۲۹] خاک آوردند در صورتی آوردند و امانات یعنی رئیسی جهان و تسخیر عالم با شهوات و محافظت خود از آتش شهوت و بر باد و آب گذشتن و نگاه داشتن تا تر نشود تا عاقبت او را سعادت ابد بود و اگر خیانت کند در این امانت عقوبت ابد بود این امانت را در صورت صخره در موضعی افکنده بود الله، حقیقتی بر آنجا برمیگذشت و خارخاری برمیآمد تا دو سه بار بیاموزد و به گردن برداشت فرمان آمد که اِلزَمْ مَکَانَکَ[۳۰] تخت کالبدت را چهار پایه کردند عقیق آتش و بلور باد و عود خاک و زجاجۀ آب را هموار کردند تا اگر یکی پایه زیاده یا کم شود بیفتد، روح انسی در او طبیب را بیارد تا راست شود همچنانکه نبودی خاکت گردانند[۳۱] و به مقام نباتی رسیدی و حیوانی و گرمی و سردی دادند این اطوار وجود تو و مراتب هستی تو قبول هست کردن الله مییافت تا از آن مقام بدین مقام رسید هیچ چگونگی هست کردن الله را درنیافت و هست کردن الله غایت و نهایت نپذیرفت به قبول کردن هستیهای همه عالم، مر هست کردن الله را چه غایت و کنه همه مَزهها را ببرد الّا چشم و گوش و زبان است که نعماء بینایی و شنوایی و گویایی درون است[۳۲] نیز دیدهات و بصیرتت چون قابل شود مر جمال الله را مزهها و راحات یابد و کمال پذیرد بیآنکه نمودن الله را غایت و کنه و چگونگی باشد وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ فَبِأَیِّ آلَاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ[۳۳] جمال خجندی میگفت همچنانکه الله از یک قطره آب تو را بیافرید از یک دانه دُر کوشکهای بهشتیان را بتواند آفریدن و همچنانکه از یک قطره آب دانۀ دُر میآفریند و میگفت سی سال است تا من لقمۀ فلان جمال الدّین عامل خوردهام اکنون دعای وی پیش شما میگویم صدهزار لقمه به اغمّاز و طرّار و اهل ظلم خوردند که هرگز ذکر ایشان کسی به خیر نکند تا بدانی که نان با اهل علم باید خوردن و صحبت علمای دین برگزیدن (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۵۴
بدانکه همه رنج مردم از خلقان به سبب مجازات اندیشیدن است بر بدی ایشان اگر تدبیر مکافات نخواهدی در رنج ایشان نباشدی چهار درست را بر محک امتحان روزگار پیش تو میسایند و نیست میکنند تا بدانی که مر ایشان را در دارالضّرب عدم مُهر وجود دادهاند آب را ساییدند و هوا گردانیدند، هوا را در حیوانات سودند و خاک را در حیوانات سودند باز هوا گردانیدند درست دَه دَهی آتش را به آب محو کردند از دمۀ دوزخ راهی کنند به دیک دریاها جمله آبها را بجوشانند و بخار کنند و هوا گردانند و جبال را چون ذرّهها هوا گردانند و سنگها را و خاکها را میناگران بگدازانند و آب گردانند و آن آب را هوا گردانند و غرقه کنند در دریای عدم ندا در دهند که لِّمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ[۳۴] باز ایشان را از ذرّههای عدم برآرند بر صورتی و بر شکلی دیگر.
گفتم من دمی چندم مبلغها خرج شد وافنسیت[۳۵] شد بعد از این ان شاء الله این دم که پارهییست خرج به چیزی کنم که آن مهمّتر باشد و عزیزتر باشد و آرزوی دلم آنجا باشد و چون یقینم است که الله مرا آورده است و میبرد و به جایی خواهد برد و وی واجب التّعظیم است اکنون کلمهکلمه فرمان وی یعنی قرآن و اسماء وی میخوانم و اجزای خود را از معانی وی پرتعظیم میکنم و اجزای خود را به احوال آخرت ممزوج میکنم با مقارنۀ معانی قرآن اعوذ گفتم همه اجزای خود را شاخ شاخ[۳۶] کردم چون سیخ به الله گفتم خود را پرهیبت کردم مِنَ الشّیطانِ یعنی حواس من که مشغول میشوند به شنود و گفت بیگانه اکنون با ایشان چه درآمیزم، ایشان در حیّز خود میروند و من در حیّز خود بسم الله فرمان رسانیدن است به همه اجزا که همه احوال پساپیش از عدم اوّل و رفتن به جایی و بهشت و دوزخ و تصرّف، در این همه احوال نظر کنید و به هیبت برخیزید همه، رحمن در این تن خود در این جهان بعضی به رحمت وی آراسته و بعضی محروم، رحیم در آخرت تفرقه، اَلْحمدُ للهِ همه اجزات باید که شکر شود یعنی این شرف تمام نیست که شرف تصرّف و فعل وی در اجزای من است که از عدمم برکشید و وجودم داد و در اجزای من تصرّف میکند و من میدانم که او متصرّف من است، این حالت عزیزترین حالهاست نزد من که به این صفت به الله میروم باکی نیست.
اکنون هر دم خود را پر میکنم از این و از خلقان بیخبر باشم خواه شکل من گو شکل مصروعان باش و خواه غیر وی از همه آشنایی قطع کنم ان شاء الله تعالی، اَلْحمدُ للهِ یعنی چو میدانی که الله میگوید که احوالت اگر طلخ است همچون شکردان و همه محنت مرا نعمت دان این تمام نعمت نباشد که الله این سخن میگوید رَبّ العالَمینَ سر به خضوع فروبرده باش و اجزات را بگو که همه این ساعت فربه شوید که ربّ است شخصهای مؤمنان را قوّت کوهها دهد و ثبات سماوات، سر را نیک در هوا کن چون سپیدداربُنان به قوّت بیست[۳۷] که اگر چه من رمیم رُفات ضعیف شوم از وی ولیکن الله چون سرو سهی دارد مرا به قوّت و صورت و معنی ولیکن به هیچوجهی به صورتها ننگرم از آنکه مرا صورتها غلط مینماید الله به رحمت خاک اجرام را گرد میدارد و او را به دولتها میرساند چنانکه از وقت عدمم بدین زمان رسانید و میبرد به رحمت به آخرت ای مالک یوم الدّین برگ روحم از شجرۀ تقدیرت جدا شد، گاهی حرکت به سوی یمین آسایش میکند و گاهی حرکت به یسار رنج میکند، به هر حرکتی در یسار رنج نوع رنج دیگر مشاهده میکند تا این برگ به قیامت به یمین بهشت افتد و قرار گیرد یا به یسار دوزخ اصحاب مَیْمَنَهِ[۳۸] و اصحاب مَشْئَمَهِ[۳۹] یا رب ما را از اصحاب میمنه گردان (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۵۵
سُبْحانَ رَبَّی الْعَظیمِ[۴۰] میگفتم الله گفت ربّها دارم بر درگاه از ستارگان و ماه و آفتاب و مالکان در روی زمین و آن ربوبیّت از ایشان نی که هرچند روزی از آن ربوبیّتشان معزول میگردانیم از آنکه ایشان ربّ صغیرند و من ربّ عظیم جَاءَ عیِسَی بِالْبَیِّناتِ[۴۱] از آنکه آدمی بچه هر ساعتی گوید که از بهر چه و از بهر چرا کنم نخست به حجّت الزامش کنند آنگاه کار فرمایند تا هر ساعتی که وسوسه درآیدش نظر بدان حجّت میکند و به کار مشغول میباشد هر ساعتی میگویی که در آن خیر و در آن کار چه فایده است و چون مزه نمییابم از کاری به چه کار مشغول شوم آخر کدام غلام و کنیزک به مزه کار کرد است و کدام کار از بهر قرار خود کرده است تا تو از بهر آرامگاه خود کاری کنی هر که خاوندۀ[۴۲] چیزی باشد او را کن و مکن باشد در چیزی کن و مکن در حق بار و متاع آن باشد که آن را از آنجا برمیگیرد و بدینجای مینهد و از این جای میگیرد و به جای دگر مینهد، کن و مکن در حقّ ستوران هر کردن[۴۳] بود و چوب زدن و در حقّ مختار عاقل بر او چنین کن و بر او چنان کن، اکنون چون تو مختاری کن و مکن تو آن نبود که از این جای برمیگیرند و بدانجای مینهند تو در الله خود را درباز که الله امانتیهات را میپروراند و به توبه از آن باز میدهد آن همه نباتها چون زبان از زمین برمیزند بیان میکند که امانتیها چنین بازمیدهد و درختان دست شاخهها بیرون کرده که بنگرید که الله سلامت ما را به شما باز رسانید اگر چه بر وی ظاهر تن ما را نیست گردانیده بود امّا امانتیها بازدهد مدّتهای بر تفاوت است یکی را بر یک هفته باز دهد چو تَرَها یکی را دو ماه و یکی را شش ماه چنانکه گندمها را و یکی را یک سال و دو سال و سه سال چنانکه درختان را مدت ردّ امانت تنتان را بیشترک میباید تا بازدهد کسب معیشت آن نیست که شما الله را یاری میدهید در روزی دادن آخر آب و باد فرستاد و تو را هست کرد یاریاش حاجت نهآمد ولیکن عنان روزی تو را به میخ کسب تو بازبسته است که تو مختار بیقراری تا سر خود نگیری و دیوان بر سر تو نشستند به هر طرفیت میدوانند دیک سودای پرتزویر را رای و تدبیر نام کردهای، نور است و نار است نار کارهای دنیاست شکوهی مینماید و بَوشی[۴۴] با تعب و رنج و برافروخته از آنکه در آن زیان خلقان است از حسد و مسابقه و مبادرت بر دیگران در اوّل فروغ تو را ننماید چو هندوان که چو سوختن گیرند آنگاه بخواهند تا از آتش برون گریزند دیگران وی را در آتش میاندازند از آن سگ پاسوختهای که بر آتش دل دیگران میروی و نور آن است که بَوْشی و بانگی و هیبتی ندارد ولیکن محض آسایش و راحت است بر سبیل نرمی و آن کار آخرت است هرگاه که تو خود را از نار پاک کنی نور خود میآید حاجت نیاید که گویی نور از کجا حاصل کنم و چگونه حاصل شود هرآینه آدمی بییکی از این دو معنی نباشد یا نور یا نار چون نار رفت معیّن شود نور آخر نور در حیّزی باشد آن حیّزش موضعی بینار است آخر ملوک همه خزینهها گرد کنند و بدانکس سپارند که نشانۀ خزینۀ ایشان ننماید آن خزینهدار امین و فرزند و دوست یگانه باشد چون تو پاکیزه دل و دست آمدی خود خزاینش به نزد تو آید (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۵۶
التحیّات میخواندم یعنی الله پادشاهی دهد هرکه را خواهد پادشاهی مر حیوانات را جز آن نیست که ایشان را اندیشۀ خوش دهد و صور و خیال خوش دهد ای الله مرا خیال و صور خوش دِه بینهایت بَلْ عَجِبُوا أَنْ جَاءَهُمْ مُّنْذِرٌ مِّنْهُمْ[۴۵] عجب میداشتند که این بناها را ویران کند و همچنان آبادان کند از آن خاک و اگر آن خاک سر اندر کشد و هوا هامون شود بازش برون کشد آن خاک را چنانکه بار اوّل بیرون کشید و اگر به کوی هوا دررود هم بیرون آردش چنانکه بار اوّل بیرون آوردش (و اگر آن هوا را چنانکه بار اوّل بیرون آورده بود[۴۶]) این اضداد را از بهر آن نهادیم تا ایشان مر یکدیگر را نیست میکنند باز ما هستشان میکنیم هیچ مرده چنان نیست شود که ضدّ به ضدّ، شب آید همه اوصاف روز نیست شود از حرکت و تدبیر و روشنایی باز بیرون آریم همین ماکیان سیاه شب بیضه را بخورد هم از وی باز بیرون آریم یُخْرِجُ الْحَیّ مِنْ الْمَیَّتِ[۴۷] زردۀ بیضه آفتاب است، باز سپیدهدم سپیدۀ او، پوست تنک او هوای شیشه رنگ آری چو مرغ این جهان باشد بیضهاش کم از این نباشد آنگاه فَرْخ[۴۸] حرکات و تدبیر در وی پدید آمدن گیرد و پروبالِ آمد شد ظاهر شود و چون سیاهی بیاید هیچ سپیدی نماند و چون درازی بیاید کوتهی نماند نیز مرغ عدم بیضۀ وجود را بخورد باز از وی پدید آرند بیشتر حیوانات و اشجار از هوا و باد و آتشند و بیشتر از آن نالیدهاند اگر چه پای بر خاک دارند تا بدانی که الله مر ایشان را اگر چه آب و هوا و باد و آتش گرداند باز مر ایشان را هستی تواند دادن اگر چه منبسط گرداند باز مجتمع تواند کرد که الله جامع است، آن دهری دهر را ابدی و قدیم میگوید که این روزگار بس کارها کرده است، ابوحنیفه[۴۹] از غایت فقاهت گفت که خود ندانم که دهر چیست چندین احمقان چیزها را به دهر حواله میکنند اکنون باز نماییم از دهر هیچ نیست اگر روز است چون نیستش کنم چگونه هست کند چیزی دیگر را چو خود را بقا نتواند دادن و اگر چه چرخ است و بروج است همه احوال آن بره به آن برۀ دیگر و برج دیگر نیستش میکنم و همه حالهای ستارۀ دیگر را بهآن ستارۀ دیگر نیست میکنم، باری اینکه دهر را زه و احسنت میگویی چرا الله را سُبْحَانَکَ اللَّهُمَّ [۵۰] نگویی همه اجزای دهر را به یکدیگر نیست میکنیم تا چون عدم بر همه اجزاش بیابی بدانی که وجود از وی نیست موجدِ موجودکنندۀ همه موجودات ماییم (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۵۷
وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّیْ فَإِنِّیْ قَرِیْبٌ أُجِیْبُ دَعْوةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیْبُوا لِیْ وَ لْیُؤْمِنُوْا بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُوْنَ[۵۱] قریب از آنجا که سؤالت میدهم هم از آنجا که جوابت میدهم، چون باد سموم سؤال و حاجت روان کردهام هم از آنجا باد نسیم راحت و اجابت روان توانم کردن، فَلْیَسْتَجِیْبُوا لِیْ چون من سؤال و دعای شما را اجابت میکنم شما نیز امر مرا اجابت کنید، لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُوْنَ تا شما را راه نمایم که سؤال چگونه میباید کردن که تو سؤال کنی اجابت آن تو را زیان ندارد چون به وقت سؤال درگاه مرا میدانیت چگونه است که امر مرا اجابت نمیکنید، ملحد سؤال کرد که خدا کجاست گفتیم این سؤال فاسد است از آنکه خدایی آن است که منزّه بود از نقصانی که منافی خالقیّت کند و این معنی که در جاست آن است که او عاجز باشد از ایجاد آن جای و متعلّق آن جای بود و چون این معنی منافی خدایی باشد این سؤال فاسد بود همچنانکه گویی بیاض چگونه سوادی بود، زَیْن زرویه گفت که جمع فخر رازی در مسجد جامع هری نمیگنجد همه در شب شمعها گرفته میآیند تا جایگاه گیرند و او شیخ اسلام هری است و خوارزمشاه یکی از مقرّبان خود را فرموده است تا هرکجا که باشد و هرکدام ولایتی که بباشد آنکس با کمر زر و کلاه مغرّق بر پایهای منبر وی مینشیند و او میگوید که هرکه اهل قبله است او را کافر نباید گفتن، او مبتدع باشد دهریان را و ملحدان را بد میگوید و میگوید که ما به اجازت ابوحنیفه[۵۲] اجتهاد میکنیم که وی روا داشته است، ابوحنیفه استاد استادان است و میگوید که در میان مبتدعان کجا افتادیم بلخ و ماوراءالنّهر همه سنّیاناند روزگار آنجا خوش بود مردمان را بر مسلمانی تحریض میکند و بر خیر و طاعت میدارد اسباب نزول آیات و نحوها و حکمتها و اشعار و امثال میگوید و قاضی ابوزید را دعا میگفت که او در تفسیر خود آورده است که فَتَلَقّی آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَیْهِ[۵۳] در بهشت بود آدم گفت که چون توبهام قبول آمد روا بود که مرا در بهشت بمانند باز فرمان آمد که قُلْنَا اهْبِطُوْا مِنْهَا جَمِیعاً[۵۴] و محمّدِ علیِ حکیم را سلطان اولیا میگفت او، جهودان به نزد وی توریة میخواندند من چون بشنیدم این نوع سخن و خود را به هیچ نوعی موازنه ندیدم و نه تصور موازنه یافتم، گفتم من همچون یکی آحادیام اندر جهان بیان[۵۵] تا سلامتی آن جهان طلبم، اکنون چنگ از گفت و خلقان بدارم و هیچ مرتبه و جاهی نجویم با هیچ خلقی، هرکجا افتادم افتادم و هرکجا برخاستم برخاستم اگر چه خلقی نظارهگر من باشند التفات خود را از خلقان پاک کنم و اصغای ایشان را پیش خود نیارم و از هیچ فضیحتی احتراز نکنم، همان انگارم که کلوخیام الله مرا از حال به حال میگرداند تا مرا کجا رساند و کجا اندازد و به چند صفتم گرداند إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ[۵۶] برخواندم خود را چو دیواری دانستم که فروافتادم تا کدام اجزام را خفض کند و کدام را رفع کند وَ بُسَّتِ الْجِبَالُ بَسّاً[۵۷] استخوانهای من فَکَانَتْ هَبَاءً مُّنْبَثّاً[۵۸] و باز بعد از آن مصوّر گرداند تا از کدام زوج گرداند وَ کُنْتُمْ أَزْوَاجاً ثَلاثَةً فَأَصْحَابُ الْمَیْمَنَةِ مَا أَصْحابُ الْمَیْمَنَةِ وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولَئِکَ الْمُقَرَّبُونَ[۵۹] هرچه به لفظ الله یاد میکردم دشوار میآمد استحضار معنی وی الله الهام داد که بر این معنی میگوی یا مَنِ الْعَسِیْرُ عَلَیْکَ یَسِیرٌ هر شکالی و شبههیی که در دین و در هر دردی و مشغولیی[۶۰] تو را پیش آید و در آن مضیق بیمزه بمانی ذکر الله میگوی به معنی آنکه یا مَنِ الْعَسِیْرُ عَلَیْکَ یَسِیْرٌ یعنی این جمله دشواریها از پیش من بردار و این همه رنجها را از من دفع کن و صدهزار صور دیگر که جز طبع این عالم است میتوانی ای الله پیش هوای چشم من و در عین اجزای تن من پدید آوردن و چون دماغ خشک شود از ذکر بسیار همین الله گوی به معنی آنکه یا مَنِ الْعَسِیْرُ عَلَیْکَ یَسِیْرٌ به شربت بهشت حالی مرا شفا دِه و به آسیب لطف خود حالی مرا از سر تازه گردان (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۵۸
وَ إِذَا مَا أُنْزِلَتْ سُوْرَةٌ فَمِنْهُمْ مَّنْ یَقُولُ أَیُّکُمْ زَادَتْهُ هَذِهِ إِیمَاناً فَأَمَّا الَّذِیَن آمَنُوا فَزَادَتْهُمْ إِیمَاناً وَ هُمْ یَسْتَبْشِرُونَ وَ اَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَّرَضٌ فَزَادَتْهُمْ رِجْساً إِلَی رِجْسِهِمْ وَ مَاتُوْا وَ هُمْ کَافِرُونَ[۶۱] هرآینه هر نعمتی که هست طایفهیی از آن بابهرهاند و طایفهیی بیبهره، شکر در دهان صحیح بامزه و شیرین و در دهان بیمار صفرایی سبب صفرا و سبب سوزش دل و جمال خوب در چشم بینا زیبا و در چشم نابینا معطّل و بوی خوش نزد اَخشَم[۶۲] چون بوی گلخن تخمها را میگفتند اهل طبع که موروث است و در انبارها نگاه میدارند تا از آن خوشه و حبوب دیگر بیرون میآید از گندم و جو و غیره در اصلهای آن خشکیی هست، اکنون تخم آدمیان را از آب گشاده کرد که وی را در انبارها نتوانند نهادن تا این پنج آب در کدام میوه و هوا و آب بوده باشد تا نگویند که انبارها پر بود از وی، و از باد تخم مرغان آفرید تا در زمین تن مرغان میاندازند و سنبلۀ افراخ پدید میآید تا کسی نگوید که دانهها در خانه بود که از آن دگر میزاید آن باد شهوت مرغان در کدام انبار بود از خشک و ترِ باد تخمها هست کردند و انبار خانهها جز خزاین قدرت نبود آن ملحد را میبایست تا زبان را به تسبیح نهآراید به خاصیّت گویی درآید که این از آن است و آن از این است فَزَیَّلْنَا بَیْنَهُمْ وَ قَالَ شُرَکَاؤُهُمْ مَّا کُنْتُمْ إِیَّانَا تَعْبُدُونَ[۶۳] وَ یَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِیعاً[۶۴] ستارهپرستان را با ستارگان جمع کنند و طبیعیان با چهار طبع جمع کنند و بتان را خطاب کنند که اینها بودند که شما را هست کردهاند قَالَ شُرَکَاؤُهُمْ مَّا کُنْتُمْ إِیَّانَا تَعْبُدُونَ هر ستاره را فضیحت کنند آفتاب را روی سیاه کنند و ماه را هم که دم زن وی بوده است سیاه کنند، ماکیان ستارگان تا از کدام تخم در تنشان میکارند و آثار سعد و نحس از ایشان میپرانند، مثال ایمان تصدیق و قبول چنان است که یقین باشد و تصدیق کنی که آب خوردن بسیار زیانکار است مر مستسقی را و علّت استسقا را مدد کند و این سخن از طبیب در قبول تو آید، این آن تصدیق است و این که معاصی زیانکار است و اوامر سودمند و سبب سعادت تصدیق است و با این یقینی آب خوری و معصیت کنی این منافی آن تصدیق نباشد و نیز خاریدن گر زیان دارد و کش[۶۵] شود و درازتر درکشد این تصدیق کردی و یقین میدانی و با این همه میخاری و این بیفرمانی دلیل عدم تصدیق و قبول نمیکند و نیز در مصالح این جهانی دانی که مصلحت کدام است و خواهی تا تو را در آن صبری باشد و میزاری و از الله در میخواهی که مرا صبری دِه در آن کار و با آن همه آن مصلحت را به بیصبری بر خود فوت میکنی و بدانکه آن مصلحت را به بیصبری ترک کنی دلیل آن نکند که تو را یقینی نیست که آن مصلحت است و یا تصدیق نکرده باشی در مصلحتی آن و زیادتی ایمان و زیادتی یقین آن است که قدح نبات خوری جلاّب با یخ و گلاب خوش بود و چون به دهان و کام به تفاصیل وی برسد آن مزه لون دیگر باشد و آن خنکی لون دیگر باشد اکنون این را زیادتی یقین گویند و همچنین یقین است و مصدّقی در جمال یوسف و قبول کردهیی ولیکن اگر بر تو پیدا شود و مرئیّ تو گردد از جمال یوسف خُنکاء دل حاصل شود، اکنون این را زیادتی ایمان و یقین گویند، حاصل دو اقلیم است یکی اقلیم محبّت و سعادت و جنّت و انهار و شهرهای سازوار و یکی اقلیم عداوت و بیگانگی و شقاوت و عقوبت و رنجها و میوههای ناسازوار، سرحد هر دو ولایت پیدا کردند سرحد ولایت خوشی ایمان اجمالی و تصدیق است و نه چنانکه خوشی همه اقالیم در سرحد آن اقلیم باشد بلکه هرچند پیشتر روی ولایت خوشتر یابی و عجایبی یابی تا ابد و یقین تفاصیل و نه چنانکه همه رنجها در آن خطه که سرحد اقلیم شقاوت است همه رنج آنجا باشد بلکه هرچند پیش میرود شکّ بر شکّ زیاده میشود و ظلمت بر ظلمت بیشتر میبود (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۵۹
سؤال کرد که ابراهیم ستاره را گفت هَذَا رَبِّی[۶۶] گفتم که کسی گوید این است متاع من به لحنِ گفتن سه معنی فهم آید یکی که دعوی کند که این است متاع من و یکی دیگر بر وجه سؤال باشد که این متاع من هست یا نی و سیوم استبعاد[۶۷] بود که چنین چیزی متاع من بود یعنی البتّه نباشد و سؤال دیگر که گفت فَلَمَّا رَأَی الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّی هَذَا أَکْبَرُ[۶۸] گفتم نگفت که هَذَا اِلهِی اَکْبَرُ اَوْ رَبِّی اَکْبَرُ[۶۹] از روی دیگر گفت یعنی عمل وی در گمراهی خلق بیشتر است که آفتابپرستان بیشترند یعنی این ستاره بزرگتر است در اضلال چون در وقت وی ستارهپرست بودند به اوّل و هلت الهام دادند به رّد آن و بباید دانستن که الله قرآن را منزل گردانید در بیان طهارت محمّد رسول الله و انبیاء علیهم السّلام تا خلقان راه ایشان گیرند و بر پی ایشان روند، علاء سقّا میگفت که چون است که مرا خواب میبرد به وقت تذکیر، گفتم چنان است که تو رنج و ماندگی یافته باشی چو در باغ تذکیر راحتی بیابی کوفتگی فروآید و خوابت گیرد و دست و پای دراز اندازی هر ساعت بیدار میشوی و باد وزان شده و آب روان از کلمات نیکو میبینی بازت خوش میآید و خوابت میبرد و آن مبتدی را که خواب نبرد از بهر آن بود که مزۀ آن درنیافته باشد چنانکه استاد را در پیشه خواب نبرد و شاگردک لت میخورد و خوابش میبرد چون مجاهده تمام کرد خوابش نبرد، گفتم که تو میاندیشی که چون بخواهم مردن چه کار کنم نظیر آن ماند که کسی را خری عاریتی باشد و بار خود بر آن نهاده باشد میبرد در میان راه برسد گوید چو به خانه خواهم رسیدن این خر از من میبستانند همین جای رها کنم رها کند و پیاده برود سرسرِ انگشتانش باید رفتن و بار بر پشت وی بمانده تا به هزار حیلت به خانه آرد.
اکنون جهد و قوّت چون ستور است که عمل را بر پشت او به اجل و گور رسانند امّا اینقدر نداند که چون به خانه رسد اگرچه خر را بستانند امّا بار به جایگاه برند ولیکن چون خر در بیابان ماند به منزل نرسیده باشد. أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلقْنَاکُمْ عَبَثاً وَ أَنَّکُمْ إِلَیْنَا لَا تُرْجَعُونْ[۷۰] شما پنداشتید که شمایی شما را که ترکیبی از فعل و اختیاری قدرت کردهایم بیفایده دادهایم تو را آخر سرگین را فایده نهادهایم چون در شمایی شما فایده ننهاده باشیم فایدۀ جمادی درخور وی فایدۀ فعلی درخور وی در هر کاری که هستی بِوَرز تا در آن کار عجیب شوی از آنکه کارها کنی و خاک شوی و جهان الله دون باشد و خسیس فعلها مر خلقان را چون کدیوران[۷۱] اللهاند میورزند و خاک معطّل را باغ و بوستان عجایب میکنند و الله راضی بدان تا جهان عجیبتر و خوشتر و چیزی نو میشود و اثر رضاء الله است که دلها از کارهای عجیب خوشتر میشود، اکنون الله تو را در هنر تو و پیشۀ تو چون فعل تو کدیوری کند و عجایبها برون آرد الله و تو را جزا دهد بر آن از آنکه جهان او را خوشتر و آبادانتر میکنی، کدام کوفتن را دیدی که قیمت وی بدان کم شد همه داروها و گلها را و انگورها را بکوبند قیمتشان بدان زیاده میشود خوشهها را بکوبند و دقیق کنند قیمت زیاده شود و باز چون قرص کنند و باز دگر بار به دندانها بکوبند قیمتشان زیاده شود که اجزای آدمی شود و بعد از آن کوفتن حیات و سمع و بصرش و عشق و مودّتش دهند آن خاک شدن دروازۀ پست مینماید چنانکه در بیت المقدّس اُدْخُلُوا البَابَ سُجَّداً وَ قُوْلُوا حِطَّةٌ نَّغْفِرْ لَکُمْ خَطَایَاکُمْ وَ سَنَزِیدُ المُحْسِنِینَ[۷۲] هرگاه به حکم شهادت حِطّهگویان[۷۳] روی در دروازۀ خاک نهی از همه آلایش پاک شوی امّا اگر حنطهگویان و با حرص و غفلت روی فَبَدَّلَ الَّذِینَ ظَلَمُوْا قَوْلًا غَیْرَ الَّذِیْ قِیلَ لَهُمْ[۷۴] آبروی نگاه میداری ندانم که کجا خواهی خرج کردن و عاقبت تو چه شود جهدی کن تا عاقبت محمود شوی (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۶۰
یَا بَنِیْ آدَمَ لَا یَفْتِنَنَّکُمْ الشَّیْطَانُ کَمَا أخْرَجَ أَبَوَیْکُمْ مِّنَ الْجَنَّةِ یَنْزِعُ عَنْهُمَا لِبَاسَهُمَا لِیُرِیَهُمَا سَوْآتِهِمَا[۷۵] حال تو همچنان است که کسی در بیابان آواز مُشابِه دوستان و عشایر تو کند تو دُمِ آن آواز میروی و جامه میدرانی از عشق و دوستی چنانکه کبوتر بر آواز صفیر معلّقها میزند از آنکه مشابه آواز دوست است باز چون به نزد دوستان و معشوقان میآیی آن دعویهای عشق همه باطل میشود یعنی الله با توست تصرّف وی را مشاهده میکنی باز میلت میباشد که نزد صوفیان روی تا سماعها شنوی وجدت پدید آید تا موقوف مشاهدۀ کسی میداری حالت عشق خود را چرا همه اجزای تو به الله بیسروپای نباشد و تدبیر و مفسده و مصلحه و مقصود و غرض چه کند عشق را، همه مصلحت عشق آن باشد که زیر و زبر میشود و در پای وی میافتد و چون دیوانگان درمیآویزد تن خود را مفرش قدم و تصرّف معشوق ساخته بود اوّل و آخر نداند و عقوبت و رنج نشناسد و اجزای او از سر تا پای آبستن میشود و عرق دوستی از وی میچکد گاه از ترس فراق بر خود میسوزد و رنگبهرنگ میگردد اَلْحَیُّ الْقَّیومُ[۷۶] گویی چرا میروی که نومید باشی من کوی نومیدی نهادهام و کوی امید نهادهام و کوی جانفزا نهادهام و کوی غم نهادهام چرا کویی نروی که هر ساعتی امید زیاده شود و تازهتر شوی اگرچه خاک شوی هرکه عهد قول با آدمی آرد کلوخپرست است از سنگپرست چه عجبت میآید اگر نه کلوخ بودند باز پس چرا گرد شدند کَلَّا بَلْ تُحِبُّونَ الْعَاجِلَةَ[۷۷] همه عهد وفات با کسانی کنی که یک دو گام با تو همراه بیش نیستند تا با چندهزار آدمی روزگاری بردی یکی زین سوی رفت و یکی زان سو، با یار سعادت آخرت که قدیمی است هرگز باری عهد نبندی آسمانِ سرگردان که سقف خانۀ ویران است چندین هزار سالش بداشتیم و در رغم طایفۀ قدیم و ابدالآبِد میبباشد آری الله این را ابدالآبد میتواند کرد در بهشت ابدالآبِد خلق وی را نگاه نتواند داشتن کاسههای ستارگان را گردان کرده در آشلغ[۷۸] بالا از بهر نوای خاکیان گاهی از باد پر میکنند و گاهی از آتش، جام آفتاب و ماه را در بهشت رها نکنند بر سرچشمۀ سلسبیل از آنکه کمعیار است انگشت بر وی مینهی سیاه برون میآید لَا یَرَوْنَ فِیهَا شَمْساً وَ لَا زَمْهَرِیراً[۷۹] دنیا سرای قلاّبان[۸۰] است قلب[۸۱] اینجا بهکار میآید اکنون هیچ دروغی نبود تا راستی نبود و هیچ خیالی نبود که وی را حقیقتی نبود لَیَجْمَعَنَّکُمْ إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَةِ[۸۲] پشّهها اگرچه پراکنده شوند آخر در پشّه خانه جمع شوند ذرّهها چون پشّهها به بال باد و هوا به هر جایی که بپرد آخر مسکن قیامت ایشان را جمع کند دلی از خون سرشته را آن تدبیر دهد که چون کبوتران را بپراند به صفیر و نی به زیر دام باز جمع آرد از مدّبری آسمان و زمین به زیر دام قیامت همه را جمع آرد، به هر سویی سر میکشیدی و به هر مرادی، تا دوان باشیدی و باز پراکنده شدی چون رمه پراکنده میشود همه را بازرانند به سوی صحرای قیامت که لَیَجْمَعَنَّکُمْ إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَةِ لَا رَیْبَ فِیْهِ[۸۳] (وَاللهُ اَعلَم).
—–
[۱] این فصل با فصل ( ۱۳۱) مشابهت دارد و مانند تقریر دیگر است از آن و به همین جهت تکرار آن را بیفائده ندانستیم.
[۲] آیۀ ۶ سورۀ انبیاء: آیا زمین را زیرانداز نساختهایم؟.
[۳] آیۀ ۷ سورۀ انبیاء: و کوهها را مانند میخها.
[۴] آیۀ ۸ سورۀ انبیاء: و شما را به صورت جفتها[ی گوناگون] آفریدهایم.
[۵] بخشی از آیۀ ۴۷ سورۀ حجر: و برادرانه بر تختها.
[۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: شهوت و کام.
[۷] آیۀ ۱۲ سورۀ انبیاء: و برفرازتان هفت آسمان استوار برافراشتهایم.
[۸] آیۀ ۱۳ سورۀ انبیاء: و چراغی درخشان پدید آوردهایم.
[۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به ضمّ اوّل خشمگین و آشفته شدن.
[۱۰] بخشی از آیۀ ۷۸ سورۀ حج: و در راه خدا چنانکه سزاوار جهاد است جهاد کنید.
[۱۱] بخشی از آیۀ ۴ سورۀ حدید: و او هرکجا که باشد با شماست، و خداوند به آنچه میکند بیناست.
[۱۲] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ مجادلة: هیچ رازگویی سه تن نباشد مگر آنکه او چهارمین آنان است.
[۱۳] بخشی از آیۀ ۱۶ سورۀ ق: و ما به او از رگ جان نزدیکترم.
[۱۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: آمیزش و معاشرت.
[۱۵] مکدر و تیره، ناگوار.
[۱۶] بول و ادرار.
[۱۷] در پانوشت تصحیح استاد فروزانفر ثبت شده: قرآن کریم، سوره ۷۹، آیه ۲۴٫ که متاسفانه اشتباه میباشد و چنین جملهای در قرآن کریم وجود ندارد و پانویس مربوط به شمارۀ بعد میباشد.
[۱۸] بخشی از آیۀ ۲۴ سورۀ نازعات: من پروردگار برتر شما هستم.
[۱۹] مصرعی از غزلیات سنایی غزنوی.
[۲۰] شهادتین نماز: گواهی میدهم که محمّد رسول خداست.
[۲۱] با اندکی اختلاف، بیتی از غزلیات سنایی غزنوی.
[۲۲] ظ: که زمین حواس تو.
[۲۳] آیۀ ۱۹ سورۀ رحمن: دو دریا را که به هم میرسند درآمیخت.
[۲۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: خریداری.
[۲۵] کفی که بالای آب و جز آن قرار میگیرد.
[۲۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: آواز تارهای ساز.
[۲۷] ظ: باز.
[۲۸] بخشی از آیۀ ۷۲ سورۀ احزاب: ما امانت را بر آسمانها عرضه داشتیم.
[۲۹] در فقه به هر آنچه که مایه پوشش بدن فرد به گونهای باشد که امکان رویت آن وجود نداشته باشد، کسوة گویند و برخی از فقها نیز لباس یا کسوة را مایه زیبایی نیز دانستهاند…
[۳۰] عقب بمان، حرکت نکن.
[۳۱] ظ: کردند.
[۳۲] ظ: در اوست.
[۳۳] آیۀ ۴۶ و ۴۷ سورۀ رحمن: و برای کسی که از ایستادن در پیشگاه پروردگارش [برای حساب در حشر] هراسیده باشد، دو بوستان است، پس کدامین نعمتهای پروردگارتان را انکار میکنید؟
[۳۴] بخشی از آیۀ ۱۶ سورۀ غافر: امروز فرمانروایی از آنِ توست.
[۳۵] ظ: وفا نسیت.
[۳۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: منقسم به شاخههای مختلف، قسمت قسمت، منشعب.
[۳۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مخفّف بایست (امر از ایستادن).
[۳۸] نام این اصحاب سه بار در قرآن آمده و در اصطلاح به کسانی گفته میشود که در دنیا با ایمان زندگی کرده و در روز محشر نامۀ اعمالشان به دست راستشان نهاده خواهد شد.
[۳۹] نام این اصحاب سه بار در قرآن آمده و در اصطلاح به کسانی گفته میشود که در دنیا به کفر و نفاق زندگی کردند و در روز محشر نامۀ اعمالشان به دست چپشان نهاده خواهد شد.
[۴۰] ذکر رکوع نماز.
[۴۱] بخشی از آیۀ ۶۳ سورۀ زخرف: عیسی پدیدههای شگرف را آورد.
[۴۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: خداوند و صاحب.
[۴۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: راندن و خواندن ستور مرکب از (هر) حکایت صورت در راندن و خواندن ستوران و (کردن) که فعل معین است.
[۴۴] فریاد کردن و صیحه زدن.
[۴۵] بخشی از آیۀ ۲ سوۀ ق: حق این است که [کافران] از اینکه از میان خودشان هشدار دهندهای به سراغ آنان آمده است، شگفت زده شدهاند.
[۴۶] ظاهرا این عبارت زائد است.
[۴۷] بخشی از آیۀ ۹۵ سورۀ انعام: زنده را از مرده بیرون میآورد.
[۴۸] جوجه.
[۴۹] ابوحنیفه نعمان بن ثابت زوطی (متولد ۸۰ ه ق. وفات ۱۵۰ ه ق) و بنیانگذار مذهب حنفیه که در حال حاضر بالغ بر ۷۷% مسلمانان جهان پیرو این مذهب میباشند.
[۵۰] بخشی از آیۀ ۱۰ سورۀ یونس: پاکا که تویی پروردگارم.
[۵۱] آیۀ ۱۸۶ سورۀ بقره: و چون بندگانم درباره من از تو پرسش کنند [بگو] من نزدیکم و چون بخواندم دعای دعا کننده را اجابت میکنم، پس به فرمان من گردن نهند و به من ایمان آورند، باشد که راه یابند.
[۵۲] ابوحنیفه نعمان بن ثابت زوطی (متولد ۸۰ ه ق. وفات ۱۵۰ ه ق) و بنیانگذار مذهب حنفیه که در حال حاضر بالغ بر ۷۷% مسلمانان جهان پیرو این مذهب میباشند.
[۵۳] بخشی از آیۀ ۳۷ سورۀ بقره: آنگاه آدم کلماتی از پروردگارش فراگرفت و [خداوند] از او درگذشت.
[۵۴] بخشی از آیۀ ۳۸ سورۀ بقره: گفتم همه از آن [بهشت] پایین روید.
[۵۵] ظ: بیا.
[۵۶] آیۀ ۱ سورۀ واقعه: چون واقعه بزرگ [قیامت] واقع شود.
[۵۷] آیۀ ۵ سورۀ واقعه: و کوهها سخت خرد و ریز شود.
[۵۸] آیۀ ۶ سورۀ واقعه: و همچون غباری پراکنده گردد.
[۵۹] آیۀ ۷ و ۸ و ۱۰ و ۱۱ سورۀ واقعه: و شما گروههای سه گانهای باشید، [یکی] اصحاب یمین، و چه حال دارند اصحاب یمین، و [سومین] سابقان که پیشتازانند، اینانند که مقرباند.
[۶۰] ظ: و هر دردی و مشغولی که.
[۶۱] آیۀ ۱۲۴ و ۱۲۵ سورۀ توبه: و چون سورهای نازل گردد، بعضی از ایشان میگویند این سوره به ایمان کدام یک از شما افزود؟ امّا کسانی که ایمان آوردهاند، بر ایمانشان میافزاید و به آن شادماند، و امّا بیماردلان را پلیدی بر پلیدیشان میافزاید و در حال کفر در میگذرند.
[۶۲] آنکه بوی بد و خوب را در نمییابد.
[۶۳] بخشی از آیۀ ۲۸ سورۀ یونس: سپس بین ایشان جدایی اندازیم و شریکانی که ایشان قائل بودهاند گویند شما [به حقیقت] ما را نپرستیدهاید.
[۶۴] بخش دیگری از آیۀ ۲۸ سورۀ یونس: و روزی که همگی آنان را محشور گردانیم.
[۶۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل ریشی که بر دست و پای شتران بر آید و از آن آب روان گردد و این جا به معنی ریمناک آمده است.
[۶۶] بخشی از آیۀ ۷۶ سورۀ انعام: این پروردگار من است.
[۶۷] بعید دانستن، دور شمردن.
[۶۸] بخشی از آیۀ ۷۸ سورۀ انعام: آنگاه چون خورشید را تابان دید گفت این پروردگار من است، این بزرگتر است.
[۶۹] این خدا بزرگتر است یا پروردگار من بزرگتر است.
[۷۰] آیۀ ۱۴۴ و بخشی از آیۀ ۱۱۵ سورۀ مؤمنون: آیا پنداشتهاید که شما را بیهوده آفریدهایم، و شما به نزد ما بازگردانده نمیشوید؟
[۷۱] کشاورزان.
[۷۲] بخشی از آیۀ ۵۸ سورۀ بقره: از آن دروازه فروتنانه وارد شوید [و برای عذرخواهی] حطه بگویید، تا گناهان شما را ببخشیم، و پاداش نیکوکاران را خواهیم افزود.
[۷۳] واژهنامۀ آزاد: حطّه در لغت، برگرفته از ریشۀ «ح ط ط» است. معانى گوناگون و در عین حال قابل جمعى که در واژه نامههاى عربى براى ریشۀ یادشده آمده است، نشان مى دهد که فرونهادن و پایین آوردن چیزى یا کسى از جاى و جایگاه بالاى آن، اعم از اینکه مادى یا معنوى باشد، اصلىترین مؤلّفۀ معنایى آن است
[۷۴] بخشی از آیۀ ۵۹ سورۀ بقره: آنگاه ستمکاران سخن را به چیزی جز آنچه به آنان گفته شده بود، تبدیل کردند.
[۷۵] بخشی از آیۀ ۲۷ سورۀ اعراف: ای فرزندان آدم، شیطان شما را نفریبد، چنانکه پدر و مادر [نخستین] شما را از بهشت آواره کرد و لباس آنان را از آنان برکند تا عورتشان را بر ایشان آشکار کند.
[۷۶] بخشی از آیۀ ۲ سورۀ آل عمران و بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: و زنده و پاینده است.
[۷۷] آیۀ ۲۰ سورۀ قیامة: حاشا، حق این است که بهره زودیاب [دنیوی] را دوست دارید.
[۷۸] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مطبخ و آشپزخانه مرکب از فارسی «آش» و لغ ادات نسبت و اتّصاف در ترکی.
[۷۹] بخشی از آیۀ ۱۳ سورۀ انسان: در آنجا نه [گرمای] خورشیدی بینند و نه سرمای سختی.
[۸۰] تقلب کاران.
[۸۱] تقلب.
[۸۲] بخشی از آیۀ ۸۷ سورۀ نساء: قطعاً شما را به روز رستاخیز گرد خواهد آورد.
[۸۳] بخشی از آیۀ ۸۷ سورۀ نساء: همو شما را در روز قیامت که در [فرارسیدن] آن شکی نیست، گرد میآورد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!