معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو دوم – فصل ۱۴۱ تا ۱۵۰
جزو دوّم فصل ۱۴۱
وَ مَا مِنْ دابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَی اللهِ رِزْقُهَا[۱]. حرف علی مستعملة لتأکید تحقیق الوعد مادرِ درخت که غذا میخورد میوهها چون اطفال سر پستان مادر شجر را گرفته باشند به دهانهای خود و شیر میخورند هرچه به دمِ گرمِ حرص تابستان درخت جمع کرده باشد جمله را به دم سرد زمستان بازمیدهد چنانکه آدمی به دم گرم حرص هرچه از مال جمع میکند به نفس سرد بازپسین همه را بماند و برود درخت را نیز هرچه به باد صبا و شمال و نسیم حاصل شده باشد جمله به باد خزان نیست شود یعنی هرچه به بادی حاصل شود به بادی برود گویی که این آسمان و زمین که بر میگرددی همچون درختی است و آدمیان چون میوههااند بر [شاخ] این درخت که فرومیافتندی و به حقیقت همچنین است از آنکه آدمی اگر چه بر یکجا برقرار است ولیکن میرود و همچون میوه از شاخ میافتد و یا این آسمان و زمین چو شخصی است و ستارگان و ماه و آفتاب چو خطرها و فکرها و تدبیرهای وی است که هر ساعتی تدبیری دیگر میکند چنانکه آدمی گوشت یک لخت بود که در شکم مادر او را فتق کردند این سیّارات حواس را و شمس و قمر عقل و دانش را در او چون پدید آوردند آسمان نیز همچنین یک لخت بود بشکافتند و نورها و فکرها و تدبیرها پدید آوردند باز به دلم آمد که چرخ فلک بر میگردد و هر ستارهای میرود و میآید و حال آدمیان و چیزها میگردد از حال به حال و از کمال و نقصان و خوش و ناخوش اینها چگونه باشد الله الهام داد که تقدیر گیر همچنین باشد چو آن ستارگان و چرخ فلک صنع من باشد نه آن همه احوال را من گردانیده باشم و به حکم من بوده باشد پس کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ[۲] چگونه بود و هر زمانی صدهزار کاری دیگر هم بر این ترتیب از اوامر و نواهی در میان خلقان راندهام و فایدههای خلعت امتثال را و محنت تمرّد را پدید آوردهام اکنون عوارضی که بر پنج حس من و ادراکات پنج حس من و در جملۀ اجزای من از گرما و سرما و تصویرها چون میبینم که الله پدید میآرد میگویم که ای الله من این ذرایر غبار را چه خواهم کرد من تو را میخواهم تا ببینم این همه را از شش جهت میرانم تا الله را ببینم و اگر الله پارهپاره خواب را بر من افکند همچنان استی که چادری بر من میافکند و مرا در وی میپیچاند و در بر خود میگیرد من نیز در بر الله در چادر خوش میخسبم و چون بیدار میشوم خوش و آسوده چشمهای ادراکات را باز گونه میکنم و الله را میبینم و خیالاتی که چون ذرّهذرّه هواست از پیش جهت خود دور میکنم چنانکه سرهای شاخ یاسمن را از پیش خود دور کنند تا چنان شد که الله هر وصفی و هر عرضی و هر حالتی که میدهد [مرا جزای مرا از خود میرانم که من اینها را نمیخواهم من تو را می]خواهم که ببینم اکنون قرار بر این شد هر عارضه که از رنج و آسایش و از کلمات و دانشمندان و اندوه و خوشی از هرچه میدهد اگر در باطنم پدید آید چنانکه دهان و گلو طلخ شود آن را همچون شربت خوش نوش میکنم و شکر میگویم الله را که چنین شربت به من فرستاد و در گلوی من ریخت و اگر بر ظاهر و اجزای دیگرم پدید آید هم شکر گویم که چنین حُلّه به من درپوشانید یعنی هرچه از او آید همه خوب است و خلعت است و من آن خلعت را در سر و روی میمالم و سرمه و توتیای چشم میکنم از هر نوعی که میدهد از زشت و خوب و نیک و بد که اصل دوستداری و بندگی رضا بود به قضا و چون از آن عارضه اجزای من غافل باشند چون ذرّها از تنم فرومیریزد و در نور خدمت الله رّقاص میشوند چنانکه در ابتدا اجزای متلاشیه بودهاند و از برّ و بحر خدمتکنان و سجدهکنان آمدهاند در کالبدی جمع شدهاند [و از چندین هزار مقدمۀ وجود چون به کالبد رسیدهاند[۳]] صدهزار امر کن میشنودهاند و ساجد میبودهاند در فرمان از آن وقت باز که الله گوهر پدید آورده است و نیز اگر چه کالبد برقرار مینماید در خدمت الله سر تا پای متحرّک میدان چنانکه در و دیوار برقرار مینماید و زمین و سما برقرار مینماید ولیکن همه مسبّحاند و متحرکند و چنانکه بعد از مرگ کالبد برقرار مینماید ولیکن خوشی و رنج وی [در وی] متحرّکند (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۴۲
در نماز شروع کردم الله اکبر را مکرّر میکردم یعنی الله میفرماید به خلق که هرچه امید میدارید و هرچه میاندیشید از آن همه من بزرگترم میاندیشیدم که الله خواست مرا از چه وجه دهد الله الهام داد که [تو چه میاندیشی از آنکه الله از چه وجهم دهد که بزرگوارتر از آنم که] تو را معلوم کنم که از چه وجهت دهم اگر تو دانشمندی[۴] را بمانی چو من بزرگترم بِهْ از آنت بدهم اکنون تو چونها را رها کن و به نزد من بیچون میباش که من بیچون از همه بزرگترم همه خواست تو را من بدهم بیدریغ اگر آب و نان را نیز رها کنی من داشتت[۵] بدهم که از آب و نان من بزرگترم در رکوع رفتم سُبْحانَ رَبَیّ الْعَظِیمْ[۶] گفتم یعنی معنی رکوع آن است که پشتها خم میشود از بار حکم الله گفتم ای الله بار فرمانهات را و اماناتت[۷] را چو خواندم و شنیدم پشت خم کردم و بر پشت گرفتم از رحمتت بر ضعیفیام ببخشای که پشتم خم میشود از خوف تقصیر، الله الهام داد اگرچه پشتت خم میشود من به فضل خود تو را بیاراستم و قوّتها دادم و خود را محبوب تو گردانیدم تا به من مشغول شوی و خدایی مرا فراموش نکنی و عصبیّت و قرابت و تبار آری به درگاه من گفتم سُبْحَانَک[۸] یعنی در این حالت عجب که همه حیرت و دهشت و بیقراری باشد من اجزای خود را در آن معانی عجب غوطه میدادم که ای الله چه دریاهای عجب که داری باز نظر میکردم به چیزها که الله از خوشیها و ذوقها پدید میکرد چنانکه در وقت مصاحبت گویی که جان برون میآید از آن خوشی همچنان در وقت کمال خوشیها که الله میدهد از جایی که تجلّی کند جان میخواهد که بیرون آید از آن خوشی و گرد وجه کریم الله گردد تا ابد که دایم آن خوشی را بیابد و به نهایت مزهها برسد گویی که جان محبوس است از این خوشیها در آن وقت که بوی الله مییابد از این خوشیها میخواهد تا بیرون آید و ابد به الله باشد هرگاه که از ذکر الله و از حرکت کردن تن در بندگی ساکن میباشم میبینم که همه تعظیمهای الله و خوشیها از من پوشیده میشود گویی که همه حاجتها اطفال اللهاند و از او هست شدهاند و شیر مراد هم از وی میطلبند و از وی میمزند و هوای خود با وی میرانند و جواهر و اجسام چون گاهواره و خانههااند اکنون هماره حاجتها در همه نوعها پیش الله طپان دار و از فیض او مزان دار تا تعظیم الله کرده باشی.
گفتم ای الله هیچکس چون صنعهای تو نتواند کردن هر لحظه حور نو و خوشی تو هست میکنی و با من یکی میکنی چون تو با من باشی حوریان و خوشیها که هست میکنی همه با من آسیبزده باشند اگر تو منزّهی از آسیب اکنون حمد گویم الله را و تا مزهها و حوران بر من نزند و با من نباشد من چگونه حمد الله گویم و تا خوشیها را الله با من یار نکند مرا چگونه حمد فرماید که قُلِ الْحَمْدُ للهِ[۹] پس هرگاه که تسبیح میگویم و قرآن که کلام است میخوانم یقین میدانم که آسیب بر حوران [و خوشیها میدارم و خود را به هنجار میجنبانم تا آسیب حوران] بازمییابم پس هرکسی که لفظ قرآن را معنی گفته باشد و هر چیزی نبیند و خوشیها نیابد و یا شنونده را شک و وهم آید بدان که آنکس معنی قرآن ندانسته باشد معنی قرآن دگر باشد و بباید دانستن که الله قرآن را مُنزَل گردانید در بیان پاکی و بینایی محمّد رسول الله و انبیا علیهم السّلام تا خلقان راه ایشان گیرند و در پی ایشان روند هرکه معتقد باشد راهش نمایند تا راه ایشان رود اکنون چون قرآن خواهی خواندن نخست یک کار با خود قرار دِه تا قرآن را همه بر آن معنی خوانی چنانکه عشق با الله و طلب الله چون یک معنی معیّن نمیباشد در قرآن خواندن متردّد میباشی و مزه تو را حاصل نمیباشد و در وقت قرآن خواندن الله را ایستاده دان پیش نظر خود و چون ذکر میگویی و قرآن میخوانی هر فعلی و صورتی که تو را محقّق میشود از بستان و درختان و حور و قصور میدان که از الله جدا میشود تا تو آن را به وقت قرآن خواندن میبینی بلکه هر نفسی و حرکتی که از خود میبینی که جدا میشود [و برمیآید میدان که از الله جدا میشود[۱۰]] اگر چه از تو مینماید، حاصل تو را دو حال است یکی حرکت که آن طلب توست الله را که تو را به سوی طلب او میفرستد و یکی سکون توست که محبوس گشتۀ از طلب الله تو در هر دو حال فریاد میکن بر یاد الله یعنی اگر در طلبی فریاد میکن که طلب را زیاده گردان و اگر در سکونی هم فریاد میکن که مرا طلب دِه که طلب را تو میدهی، اکنون علامت قرآن خواندن و معنی قرآن دانستن اینها بود پس هماره در ذکر الله و در طلب الله باش و غیر را بمان تا ببینی که طلب عین مطلوب است باز میدیدم که این پنج حس من طالبانند الله را و الله است که ایشان را در طلب میآرد و میدواند به طلب خود و میدیدم که الله طلب را همچون دامی نهاده است تا هر که در وی افتاد صید الله باشد، پس طلب یافتن و رسیدن به الله باشد من همه قرآن را تتبّع[۱۱] کردم حاصل معنی هر آیتی و هر قصّهای این یافتم که ای بنده از غیر من ببر که آنچه از غیر یابی از من بِهْ یابی بیمنّت خلق و آنها خود که از من یابی از هیچکس نیابی و ای به من پیوسته پیوستهتر شو اَلصَّلوةُ اِتِّصالُ بِالله وَ الزّکُوةُ اِتِّصالٌ بِاللهِ وَ الصَّوْمُ اِتِّصالٌ بالله[۱۲] این انواع اتّصالات است، از هر اتّصالی مزهای، چنانکه پهلوی معشوق نشینی مزهای، سر در کنار او نهی مزهای، خواه اوّل قرآن مطالعه کن خواه آخر قرآن این است که ای زِ من شکسته با من پیوند که مَا اُبِیْنَ مِنَ الْحَیَّ فَهُوَ مَیِّتٌ[۱۳] (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۴۳
فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ[۱۴] الآیة[۱۵]. گفتم هرکس سعی میکند و میرود به طرفی هرکه روی به آبادانی دارد بدانجای که آبادانی است میرسد و هرکه روی به ویرانی دارد همچنان، یکی به آبادانی میرود یکی به ویرانی، بازگفتم که حال سه است یکی تعظیم و اجلال که هر جزو تو مُعَظِّم الله بود و میدان که اجزای عالم که جماداتاند همه معظّم اللهاند از ابر و باد و خاک و روز و شب چون کالبد آدمی از این عالم است لاجرم همچنان مسخّر الله است یا بیاختیار این همه معظّم اللهاند یا به اختیار و در حالت تعظیم هرچه منظور تو شود همه اجزای او را معظّم الله میدان و همه را محو میکن به تعظیم الله و از الله درخواست میکن که همچنانکه جزو موجود هوا و شهوت و جاه را معشوقۀ اجزای من گردانیدهای تعظیم را هزار چندان معشوقۀ اجزای من گردان، چه فرق است میان آن موجود و میان این موجود و هر رنگی که هست تو دادۀ آن را و این را و چون از حالت تعظیم درگذری در حالت محبّت آی و بگو که ای الله همچنانکه اجزای مرا شهوت و هوا دادهای همچنان اجزای مرا محبّت خود دِه، چه آن جزو محبّت دهی چه این جزو شهوت و هر ذرۀ هوا که منظور تو میشود و پیش چشم تو میآید میگوی که ای الله میتوانی که در هر از این جزو این هوا و این منظور هزار چشمۀ محبّت روان کنی چنانکه صدهزار چشمۀ شهوت روان کردهای و چون از این حالت درگذری حالت خَشیت از اندیشۀ گناهان و خوف عقوبت و هیبت علوّ حضرت الله بین و از هر جزو خود صد قطره خون روان میکن لَهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِی الْأَرْضِ[۱۶] بعضی را زینت سعادت در ساعد وی کنیم [و بعضی را زنجیر خذلان و اضلال در گردن وی کنیم نه] که فرعون و ابلیس نمیدانستند[۱۷] حقیقت موسی و آدم را با چندان معجزات ولیکن زنجیر قهر ما هم بدانجای ایشان را بازمیداشت که ای سگان جای شما همین جای است لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لَا نَوْمٌ[۱۸] تا چند عشق بر چشم پرخمار پرخواب آری یکچند گاهی عشق بر بیخوابی آر و هیچ حالتی خوشتر از طلب الله نیست اگر تو خود را هماره طالب یابی و در طلب الله بیقرار باشی بدانکه به مطلوب و قرارگاه رسیدهای اگر چه بیآرام باشی در طلب پس حکیم طلب را بر تو مستولی از آن کرد تا حجّت بود بر آنکه تو را مطلوبی است که به کسی نماند و طلب تو را با آن مطلوب میرساند خود آن طلب تو مطلوب را یافتن است و به مراد رسیدن است و امتزاج بودن است اجزای تو را به آن محبوب و اتّحاد شدن است. (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۴۴
وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِیْمُ رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتَی قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِنْ قَالَ بَلَی وَلَکِن لِّیَطْمَئِنَّ قَلْبِی[۱۹] قفص قالب هیچکسی خالی نیست از این چهار مرغ هر شب هر چهار را میکشند و درهم میآمیزند و به وقت صبح همه را زنده میکنند و بدین قفص بازمیفرستند، یکی بط حرص مُکتسب است که مقصود او جمع مالی باشد که همچون خربطی بر بط نیاز میزند و دوم خروس شهوت است که خروش و فغان او به ایوان میرسد، سیوم زینت و آرایش طاوس رنگبهرنگ سالوس است که میخواهد هر ساعتی مشاطگی کند، چهارم عمرطلبی چون زاغ که کاغکاغ او دشت و صحرا پر کرده است رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتَی یعنی او میخواست تا مرده را زنده کند تو دربند آن شدهای تا زنده را مرده کنی آسمان از حساب زندگان است و خاک از حساب مردگان است هر نباتی که قصد زندگی دارد قصد سوی سما دارد و چون تمام به حدّ حیات برسد و باز چون بخواهد مردن قصد زمین کند همچنان ارواح اهل سعادت آشیان بر آسمان از بهر آن[۲۰] معنی دارند [و جان کافران در سجیّن قرار از بهر این معنی دارند] هر جزو تو را چون پشهای حیات دادهام و با تو جمع کردهام اگر این مرغان اجزات را بپرانم باز توانم جمع کردن آدم دربند علوّ بود و آن بهشت است، ابلیس دربند سفل بود و آن زمین است، تو دربند شهوت و خوردنی هر دو سفلی است، اکنون اگر مؤمنی خورد و خواب و شهوت را کم کن و خود را میگوی که مؤمنان را و عاشقان را خواب و قرار کجا بود و عاشق مؤمن چگونه مخالف رضای محبوب بود و چو امر محبوب بیاید چگونه از سر قدم نسازد، پس هر زمان خود را میگوی که اگر مؤمنی رخسارۀ زردت کو و بوی جگر سوختهات کجاست و بیقراری و بیآرامیت کجا شد، اکنون ذکر الله میگو و دایم در طلب الله میباش گویی که در ذکر و طلب مشاهده میکنی که الله گناهان را از گناهکاران چون گلبرگ چگونه فرومیریزاند و جمال حالت هر کسی را از خَبثِ آن دهان چگونه پاکیزه میگرداند و اندوهها را از سینهها چگونه میروید و همه ناسزاها را از دل محبّان چگونه پاک میکند و هر ساعتی دستههای گل محبّت ایشان را چگونه میافشاند و گرد و غبار وحشت از ایشان چگونه دور میکند و ماه و آفتاب و هوا را نیز تصفیه چگونه میدهد از ابر و غبار گویی همه مزهها و همه سعادتهای ابدی و دیدن همه عجایبها در مشاهدۀ الله است و آن مشاهده در ذکر الله است و در طلب آن است (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۴۵
یس، وَالْقُرْآنِ الْحَکِیْمِ[۲۱] تو خود را بر حضرت الله همین بس کن که تو دوستدار خاک کف پای یکی از خدمتکاران انبیا علیهم السّلام باشی یعنی هرچند که اجرا و جامگی و رعایت و محافظت پادشاه به اهل ولایت میرسد امّا راعی و رعیّت همه در حمایت وی میباشند[۲۲] و نظر وی به همه شامل باشد، امّا بدانکه هرکس را محلّ هیبت و محبّت نگردانند و بزرگی و جلالت و قدر بر هرکس عرضه نکنند و زینت و جمال خود را از بهر هرکس نیارایند نیز الله اگرچه رزّاق همه کس است ولیکن هرکس محلّ هیبت وی نباشد مَّا أُنْذِرَ آبَاؤْهُمْ فَهُمْ غَافِلُوْنَ[۲۳] آب را از غذا دادن گرفتهاند یعنی ارکان که سبب وجود تو بوده است جماد بودهاند و غافل بودهاند از این معرفت و هیبت ما وَ حَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلَا[۲۴] ملوک جهان را تحت تصرّف گرفتم و حکیمشان را افلاطون داشتم تا چه شود سرگشته آن و رسوا این از ایشان چه آید وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَّثَلًا أَصْحَابَ الْقَرْیَةِ إِذْ جَاءَهَا الْمُرْسَلُوْنَ[۲۵] عاشقان را به ضعیفی و اندکی و رنجوری خودشان در دل نیاید و به بسیاری ملامتکنندگان و افسوس دارندگان[۲۶] ننگرند تا بدانی که هماره کار معتقد راست اگرچه معتقد اندک باشد و یا بیشتر باشد، مردمان پروانه را میگویند که چه نادان است که خود را میسوزاند و میبیند که ده سوخته در این شمع افتاده است و او خود را همچنان درمیافکند و میسوزد آخر این مناصب دنیا همچو شمعی است که به آتش آرایش افروخته است و چندین خلق از وی سوخته است و دیگران آن را میبینند و همچنان خود را در وی میاندازند و میسوزند امّا طایفهایاند که ظاهر ایشان سوخته مینماید و به معنی به راحت افروختهاند همچون عاشقان بیسر و بیپای که از راحت و خوشی خود به کس نگویند.
شعر:
هرکه را اسرار عشق آموختند/ همچو بازش دیدها بردوختند
هر کجا شمع بلا افروختند/ صدهزاران جان عاشق سوختند[۲۷]
امّا اهل دنیا در آتش شمع مناصب دنیا سوخته میشوند و حاصلی ندارند و به آرایش ظاهر خود مشغول میشوند و خود را غافل میکنند ایشان را گفتم که جامهها چه سپید میکنید [و بزر خویشتن را چه آبادان میکنید] چو اندرون شما همه کباب و سوخته است مگر دیوار گرد درد برمیآرید تا نباید که رنج درآید و دود از روزن برون رود عجب تا چه بیادبی و گستاخی کردهاید[۲۸] که هر ساعتی شما را محبوس اندهان کردهاند چنانکه در صورت زندان را در و دیوار از خشت است در معنی زندان را در و دیوارش اندهان است اکنون هرکه مشغول به دنیاست و رو به آخرت ندارد بیکار است و در رنج است و کسی که بیکار است گویی (که)[۲۹] در زندان است با شکنجها و چون زنبور در خنور[۳۰] تن خود را نیش میزند و در هر کاری که تو را دل گرفت و محبوس اندهان شدی در آن کار آن همه زندان است و چون سررشته کار آخرت پدید آمد و احوال عاقبت پیدا شد گویی که راه یافتی و از زندان برون آمدی، اکنون اگر کسی عاقبتبین است و راه آخرت میرود گو تا کاهل نباشد و سرهسره به کار آخرت مشغول شود و سعادت خود در آن داند و چون تو راه آخرت میروی نان و آب با خود گرد آر و میخور که آن آب آب طهور بهشت شود و آن نان میوه و درخت بهشت شود و اگر راه آخرت نمیروی نان و آب را گرد خود در میار تا حَمیم[۳۱] و غَسّاق[۳۲] و شجرۀ زَقُّومش[۳۳] نکنی، آخر این تاج عقل را که بر فرق تو نهادهاند مرصّع به درّ و یاقوت حواس چون شکر این بهجای نیاری ندانی که تو را سیلی زنند بر گردن و شکر این آن است که راه آخرت روی و در طلب الله باشی (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۴۶
إِنَّ اللهَ اشْتَرَی مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ بِأنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ[۳۴] چو خریدار نیکویی منم نه خلقانند و من شکسته نکردهام کالۀ کردار تو را چرا شکسته شدی چو خلقان خریدار کار نیکو نیستند چرا از ایشان خریدن و قبول کردن طمع داشتی تا هم انعام من طمع داشتی و هم انعام خلقان خلقان را با مُنعمی من برابر کردی و مرا با منعمی کافی نداشتی[۳۵] اکنون اگر تو راستی و نیکویی از بهر آبروی و مراعات خلقان میورزیدی لاجرم ریخته شد چون قبول نکردند و اگر از بهر الله میکردی آن ضایع نشد پس تو چرا شکستهدل شدی و رنجور شدی چو خریدار منم، اکنون میفرماید که هر وهم نغزی و هر اندیشۀ خوبی که پیش خاطرت میآید همه آفریدۀ منند و پیش من به خدمت و طاعت و فرمانبرداری ایستادهاند و نظر میکن که این صور چگونه فرمانبردار منند، آستین خجلت به روی نهاده از زوایای عدم به فرمانم زود بیرون میآیند و به خدمت پای میکوبند و بندگی میکنند و میروند و هر عجبی که تو را به خاطرت آید از سادگی و لَمعان نور و نور رخسارها همه را پیش تو هست میکنم یعنی که خداوند اینها منم، اکنون در این مصوّرات نظر میکن و در عشق من زارزار میگری که همه چیزها زاران و نالان منند و در رخ عاشقان و در رخ معشوقان نظر میکن و عین معانی را همچو اشخاص و قوالب میدان از آنکه قوالب به معانی معتبر است و عشق را عاشق[۳۶] من دان و در حقیقتِ وی نظر میکن که عشق چه خروشها و چه حالها دارد و همچنین در عین نیازها و بیچارگیها نظر میکن تا پیچپیچهای ایشان را میبینی و بیچارگان را که به دست ظالمان است نظر میکن تا مدهوشی ایشان را مشاهده کنی اگر تو میخواهی تا تعظیم الله و بزرگ داشت[۳۷] الله بر تو مستولی شود در این مواضع که اثر بزرگواری الله در ایشان پدید آمده است نظر کن که فعل به محلّ فعل و به کثرت محلّ فعل ظاهر شود و چون از الله یاد کنی ناظر الله باش به طریق هیبت و تعظیم نه آنکه در صورت مخلوقی خود نگری چنانکه کسی چون به خدمت خداوندگار خود ایستاده باشد هماره نظر به وی کند و در وی نگران باشد کی به صورت خود فرونگرد هرکسی دعوی محبّت الله میکند به نوعی دیگر گرسنه میباشد که محبّت الله در این است و یکی خوش میخورد که محبّت الله در این است و یکی ریاضت میکند که محبّت الله در این است و یکی معطّل و کاهل میباشد در کسب و کار که محبّت الله در این است و یکی جدّ میکند که محبّت الله در این است و هیچ از این دعاوی را برهانی نیست، الله یک طریق را معین کرد مر محبّت خود را تا عذرها منقطع شود و آن راه انبیا و رسل است علیهم السّلام و متابعت ایشان و دوست داشتن ایشان است که قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُم اللهُ[۳۸] و اگر هزار مؤمن با یکدیگر دوستی دارند از آنهمه که را درجه بلندتر باشد این دگران را بدان درجه برسانند که اَلْمَرْءُ مَعَ مَنْ احَّبَهُ[۳۹] و همچنان بنگر که را درجه بلندتر باشد از پدران و فرزندان ایشان را دوست دار و با ایشان بگرو و متابعت ایشان کن تا شما را به درجۀ ایشان برسانند که أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ[۴۰] باری اگر طاعتی نداری دوستی با مصلحان میکن و ایشان را دوست میدار بلکه با همه خلق دوستی میدار تا هر گروهی از ایشان که از اهل درجاتند تو را به درجۀ ایشان برسانند به دوستی (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۴۷
أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلقْنَاکُمْ عَبَثاً وَ أَنَّکُمْ إِلَیْنَا لَا تُرْجَعُونْ فَتَعَالَی اللهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ[۴۱] گفتم ای آدمی تو الله را و فایدۀ کار خود را میدانی ولیکن اعمال که پروبال این مرغ معرفت است فایدۀ آن را نمیدانی و میخواهی که مرغ معرفتت بیپروبال اعمال بپرد، این محال باشد تو از بسکه عاشق صحّت[۴۲] و شهوت خویشی نمیخواهی تا ساعتی رنجی به تو برسد و سرمایی و گرمایی بر تو گذرد و کوفتگی و ماندگی به تو راه یابد و کاهلی عبارت از چنین عشق است که بر صحّت و خوشی و حیات است امّا تو ندانستهای که ساق آن آرزوانهها[۴۳] این رنجهاست و آن سنبل مراد از ساق بیمرادی و رنج میروید تا کسی را رنج عطش و تفسیدگی جگر نباشد مزۀ آب خوش را نیابد و تا کسی را رنج گرسنگی مصوّر نشود ذوق و خوشی طعام او را حاصل نشود و تا مقدّمه رنج را احتما[۴۴] و مداواة[۴۵] از غذاهای ناموافق نبود به ملک صحّت نرسد أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلقْنَاکُمْ عَبَثاً تو هر ساعتی سوی تل خاک مینگری که چه رنج برم چو از اینجا بیرون آمدهام به وی باز روم و خوش بخسبم أَنَّمَا خَلقْنَاکُمْ یعنی شمایی شما را ما هست کردیم نه که از خاک چون بزادی دانش و عقل و دریافت را مایه نبود ما بیمایه ببین که چگونه هست کردیم بیاختیار تو تا چند قصد رجوع به خاک میداری، ای بیخبر قصد رجوع به لطیف خبیردار آن سفالک باشد که پهلوی سفالک بیفتد زیرا که هر دو بیخبرند امّا حیوان را با خاک کی برابر دارند، آخر خبر از بهر آنت دادهایم تا فِیْ مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ خَبِیْرٍ باشی تو میگویی که مغلوبم به جمادی که جماد بیخبر بسیارند و باخبراند کیاند و نادرند و اندک تبع غالب باشد آخر رَبُّ الْعَرْشِ الْکریمِ[۴۶] گفته است یعنی که جمادات خاک و افلاک در مقابل عرش اندکاند و عرش باخبر است و غالب پس غالب باخبران آمدند تا ملحق بدانجای شوی، اکنون هردم میگو که ای الله حوت حیاتم تشنۀ قطرۀ دریای حیات[۴۷] بیچون توست باز هر ساعت و هر دم به نیاز و اعتقاد و خضوع میزار و میگو که ای رحمن و ای رحیم بخشاینده بیچارگی مرا میبینی در تردّدیام و دلم بر جایی [قرار][۴۸] نمیگیرد یقینم بخش و از این تردّدم بیرون آر، رنج نمیتوانم بردن تا استدلال دل بر جایی قرار دهم بیرنج و استدلال قرارگاهیم بخش از حضرت، ای رحیم از مهربانکاری[۴۹] درگاهت بر من مهری دِه و مرا مهری بخش و عشقی بخش، ای رحمن از میان این پراکندگیها عشقی بیرنجی و بیچونیم بخش از حضرت و مرا از جملۀ رستگاران و مؤمنان [خود گردان و مرا دایم در بندگی] خود دار به خضوع و خشوع، و ای بخشایندۀ اندیشه هستی من از من بیفکن و بر من ببخشای و این بند دریافت وجود من از گردن من باز کن و خبر هستی من از من دور گردان و مرا از خود بیخبر گردان و به رحمانی و بخشایندگی مرا خبری و آرامی دِه ای الله مرا از مزههای خود محروم مدار که جز از تو هیچ کسی ندارم از تو نخواهم پس از کی خواهم رَبَّ لَا تَذَرْنِیْ فَرْداً[۵۰] همچنین از الله میخواهم و چشم نهادهام تا الله از کدام در و درگاه خواهش مرا اجابت کند و از کدام حضرت مرا قبول کند و دیدار دهد، در این بودم که این آیت خواندند: قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ هُمْ فِی صَلَاتِهِمْ خَاشِعُوْنَ[۵۱] گفتم که اگر آفتاب روح تو را میل به فلک احکام آن جهانی است که آن صلات و زکات و جنّت است تو هم در آن فلک خود گردان باش تا نور تو متضاعف میشود تو میل به فلک کالبد که کلف[۵۲] روی توست مکن و میل به صحّت و سقم وی مکن و میل به فلک عالم و احوال خلقان نیز مکن و در آن افلاک عالم و احوال خلقان هیچ مگرد تا در غم و اندوه نباشی چنانکه آفتاب در زیر ذَنَب[۵۳] سیاهرنگ شود و نور از وی برود همچنان آن غم و اندوه و سیاه شدن تو همه از بهر آن است که در این افلاک میگردی، اکنون صلات و زکات و قرائت قرآن و اسماء حسنی و تفهیم آن معانی همچون دین توست در آن مُجدّ باش و حاضر باش و آن را سرسری مکن و در آن وقت که ذکر میگویی باید که به هر ذکری از تو آتش جهد و گل روید محسوس پیشت و در هر دمی که ذکر میگویی بهوش باش و بهوش آی تا ببینی که از تو چه آتشها میجهد و چه گلها میروید، اکنون ذکر میکن و الله میگوی یعنی ای خداوند و ای مالک همه معانی و اعراض از جمالهای خوب پیش من هست میگردان لا الی نهایة[۵۴] که هریکی از یکدیگر نغزتر باشد و معنیهای مزهها و معنیهای سماعها را و صورت سماعها را هست میگردان و همه شرابها و سبزهها و شکوفهها و عشقها و آبها را هست میگردان الی غیر ذلک تا مشاهده میکنم چون در خداییات مرا شکی نباشد در ایجاد این اثرها که در حواس نظر کردن بود چه شک باشد (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۴۸
أَمَّنْ جَعَلَ الْأرْضَ قَرَاراً وَ جَعَلَ خِلَالَهَا أَنْهَاراً وَ جَعَلَ لَهَا رَوَاسِیَ وَ جَعَلَ بَیْنَ الْبَحْرَیْنِ حَاجِزاً[۵۵]. میفرماید که چیزها را میگردانیم از حال به حال بیاختیار ایشان چو ایشان را جهد و قدرت و اختیار ندادهایم امّا تو را ای آدمی از جمادات هست کردیم و اختیار و قدرت و جهد دادیم تا به جهد و قدرت و اختیار تو تو را احوال خوش و ناخوش دهیم و بهشت و دوزخ دهیم تو خود را هر ساعتی تشبیه میکنی به آب و اشجار و انهار و این مرتبۀ کمتر [تو[۵۶]] بوده است که تو اوّل انهار و اشجار و آب و هوا و خاک بودهای تو را منصب عقل و تمییز و دانش دادیم تا از وی به درجۀ بلندتر رسانیم و به حور و قصور بریم تو همچنان به همان جای اوّل باز میروی و میگویی که از مردگی به زندگی چون توانم آمدن و چگونه آیم خود این حیات و اجزای تو بی از سابقۀ مردگی محال است زیرا که مُحدَثی یا از جمادات آمدی یا از نیست آمدی اگر از نیست آمدی [خود نیست بیخبرتر از جماد بود و اگر از جماد آمدی] همچون آب و خاک و اشجار و میوهها هم از مردگی آمده باشی و باز از زندگی به مردگی میروی باز محالت مینماید از مردگی به زندگی آمدن پس این حیات تو چون محال آمد بیمردگی پس چرا محال داری حیات آمدن را از مردگی [و تو از مردگی کی بهپایخود آمدی که اگر به خود آمدیی] هرگز به مردگی نرفتی امّا الله تو را قدرت و اختیار داد تا تو در کارآیی و بیکار نباشی و تو الله را صفت کمال آنگاه گفته باشی که بنده را قدرت و اختیار گویی با آنکه همه عاجز مشیّتاند از آنکه قادر بر قادر مختار قویتر باشد از قادر بر عاجز و مجبور نمیبینی که در کان و در دریا اگرچه مردمان کار کن غرقه و هلاک شوند امّا رسیدن برگ جوهر و رسیدن به ساحل هم از کار دانند تا میتین[۵۷] در کان میزنند و دست و پای در دریا میجنبانند تا به ساحل و برگ جوهر رسیدن هرگز کسی را که امید خلاص باشد از دریا و امید وصول باشد برگ جوهر ترک میتین و ترک دست و پای زدن نکند آخر چو در کار و در مجاهده چندین ترس ناامیدی است تا در بیکاری چه ناامیدیها باشد چو مردان را کار چنین ناساخته باشد تا نامردان را چه ناساختگیها باشد پس دایم در طلب الله بهجدّ و جهد باید بودن که جدّ و جهد در آدمی آهنگ اوست در طلب و در کار که اگر جدّ و جهد در آدمی نباشد او همچون شوره خاک فروریزد خود آدمی بیجدّ و جهد نمیشکیبد و آنگاه از آن غافل میباشد چنانکه گوهری به دست دارد و قدر و قیمت او همه از گوهر باشد و او آن گوهر را میبیند و نمیشناسد که او آن گوهر است و آن گوهر را میطلبد چنانکه کسی در مجاورت نعمتی باشد قدر آن نعمت را نداند همچون مجاوران کعبه و مزارها کسی که در بیابان باشد قدر قطرهای آب زُلال را داند امّا کسی که ساکن دریا بار باشد قدر آب را چه داند همچنان تا جان با تو میباشد قدرش ندانی و چون وقتی که برخود بجنبد و خواهد تا فراقت دهد آنگاه قدرش دانستن گیری و مال خرج کردن گیری و دارو و درمان کردن گیری تا اکنون که با تو نزدیک بود قدرش نمیدانستی اکنون که از تو دور میشود میبینی زیرا قدر روح را مرده داند که چون در برش میگیرد زنده میشود و فزاینده میبود آری عاشق و معشوقاند این اجزا با این روح که هجران به وصال بدل میگردد و وصال به هجران بدل میگردد همچو عذرا و وامقاند به یکدیگر میرسند و باز از یکدیگر جدا میشوند باز طالب یکدیگر میشوند و به یکدیگر بازمیرسند چون آدم و حوّا امّا خوشی آدمی آن است که هرچند مراد در کنار او بیشتر او غافلتر و کافر نعمتتر و هرچند که اثر صحّت بیشتر بیخبری [و][۵۸] خواب غفلت بیشتر مَا غَرَّکَ بِرَبَّکَ الْکَرِیمِ اَلَّذِیْ خَلَقَکَ[۵۹] همه فریب و بیآگهی از بسیاری نعمت منعم است تو نعمت را هر ساعتی بر آستانه چو انبار میبینی لاجرم خوش فارغ مینشینی و طالب مولی نمیباشی اَجِعْ کَلْبَکَ یَتْبَعْکَ[۶۰] باز چون خوشی در تو آید یک دو روز و الله [اگر راه او نگشاید هرگز آن خوشی نرود و همه عمر با تو باشد و اگر دردی در تو آید یک دو روز و الله] راه او گره زند و نگشاید ابدالآباد آن رنج با تو باشد و نرود امّا چون جهان زوال و فناست راه آن گره نزند و بگشاید تا برود و امّا آن جهان چون باقی است راه خوشی و ناخوشی را گره زنند تا هرگز از تو آن نرود و با تو باشد این است که چگونگی خوشی را و راه ناخوشی را که از کجا میآید و چون میرود کسی نداند زیرا که راه آمد شد خوشی غیب است و غیب را کسی نداند و اگر بداند غیب نماند، گفتم پس الله است که خوشی را برمیبرد و میآرد گاهی از مشاهده [به غیب میبرد و گاهی از غیب به مشاهده] میآرد و حقیقت خوشی خود بهشت است، پس چون خوشی با تو بود بهشت با تو بود و هم الله با تو بود که بهشت و همه خوشیها و مزهها از پرتو جمال لطف الله است و تو از آن غافلی گویی که وقت غفلت و خفتگی و بیخبری از الله همچون خاک و در و دیوار و آسمان و زمین را ماند و حال آگهی از الله و آثار خوش و ناخوش درگاه وی همچون آدمی و روح را ماند که الله خاک را حیوان گردانید و عقل و تمییز و دانش گردانید و جان گردانید گویی قیامت را ماند آنوقت دریافتن که مردگان غفلت را زنده میکند که آسمان و زمین غفلت همه مبدّل میگردد و بهشت و دوزخ میشود هرکسی را در کویی و شیوهای رخِ مرادی و هوایی و هوسی نمودند از جاه ورزیدن و یا جمال و شهوت راندن و یا جدل و غلبه کردن و اندک ملامسهای[۶۱] دادند او را با آن مزه و تمام در کنارش ننهادند[۶۲] و عقد طلبی بستند او را و از پی دستپیمان[۶۳] آن گردان کردند تا برّ و بحر میکوبد و یا شب و روز در عملها بیدار میباشد و چشم او همواره در آن معشوقۀ خود چون چرخ گرد قطب مطلوب خود گردان شده است، اکنون اگر دلارامی داری بیاو چرا چنین میآرامی و اگر دلارامی نداری در این جهان از بهر چه آرام داری بیمزگی همه از بیماری توست نه از بهر آنکه مزهای نیست در عالم و در طعام و شراب و صحبت و نظر تو جهد کن تا بیماری از تنت و خیرگی از چشمت و گرفتگی از پایت برود تا چهرۀ حوران و مزۀ صحبت ایشان و رفتن به سبزه و آب روان تو را مسلّم شود، نگاه داشت روی خلقان و از ایشان اندیشیدن و از بد گفتن ایشان اندیشیدن و جملۀ احوال ایشان اندیشیدن همچون پنبۀ غفلت است که به گوش هوش تو دررفته است و همچون میخهاست که در سرچشمههای حیات استوار شده است که اگر این اندیشۀ خلقان را بیرون کشی و بیرون اندازی صدهزار چشمهها از تو بیرون روژ[۶۴] دو صدهزار باغی که ندیده باشی تو را بنماید و همچنین هر مصوّری که تو را پیش خاطر میآید بر میکش و بیرون میانداز تا از عدم و از وجود چشمههای عجایب برروژد و دایم میزار و مینال که اگر این پردۀ عالم شهادت نیستی تا چه عجایب عالم غیب بینمی و باز وقتی که چیزی نخوری سست باشی به سرچشمۀ حیات غیبی نتوانی رفتن و وقتی که خوردی و پُر گشتی چشمههای حیات را انباشتی [اکنون[۶۵]] خویشتن را بجنبان و نظر کردن گیر و آن جنبش پاک کردن چاه باشد از انباشتگی امّا حالی مزه نیابی تا آنگاه که به آب برسی ولیکن ترک پاک کردن چاه نباید کردن اگرچه حالی مزه نیابی کدام چیز است که آن را چون شکوفه نمیشکفاند و هزار چنین از وی نمینماید بنگر که باد را میشکفاند از سمومی و صبایی و شهوتی و عشقی و چه چیزها بیرون میآرد [و چوبها را میشکافد و میوهها بیرون میآرد[۶۶]] اکنون آوازۀ اهل دنیا و فسانۀ ایشان چون گردبادی است که گرد میانگیزاند و نظر ایشان را از دید صواب بازمیدارد نه چون آن بادهاست که درختان را آبستن کند از بهر این معنی است که کراهت بود نظر به احوال توانگران کردن اکنون ای مریدان باید که آرام دل شما به ذکر الله باشد و در طلب الله باشد تا آنچه مراد شماست بیابید و به سعادت مخلّد برسید چنانکه ماهی بیآب[۶۷] ماند چگونه خیره بر خاک افتاده باشد و دهان باز میکند و فراز میکند در آرزوی آب شما نیز چون در طلب الله و ذکر الله کاهل باشید مراد از دست شما رفته باشد و چون مراد از دست رفته باشد و فوت شده باشد همچون آن ماهی شما نیز دهان فراز خواهید کردن و باز خواهید کردن و این فوت مراد شما هرآینه به شومی معصیتی باشد و اصل آن معصیت کاهلی است در ذکر الله و در طلب الله و چون نظر کنی ذکر الله و طلب الله یافتن و رسیدن است به الله (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۴۹
خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ[۶۸] مهلتی بود در ترتیب ترکیب آفرینش این دو جفت و هفت اندام آن را و هفت اندام این را چنانکه آفرینش آدم و حوّا را مدّتی بایست آسمان بسان مرد سرگردان به دکانهای کسب عالم غیب ساز و نوای زمین حاصل میکند و به وی میفرستد و زمین چون کدبانویان قرار گرفته است چون سردی نماندش حاصل کند و بفرستد، و چون گرمی نماندش حاصل کند و بفرستد و چون سبزۀ سبزی بهارش نماند بفرستد، ای دو اصل هرگز هیچ فرزندی [همچو فرزند] آدم نیاوردهاید بر کبوددل[۶۹] و عقل چون آفتاب و ماه همچون درستهای زر در آسمان یعنی زر در دست زن نباید در کیسۀ مرد باید باز اگر آژنگ[۷۰] ابر بر پیشانی او پدید آید به نور دل خویش آن آژنگ را دور کند یُغْشی اللَّیْلَ النَّهارَ[۷۱] این دو آیۀ دیگر از بهر پرورش فرزندان جهان، کنیزک رومی روز فرزندان را در بازی میدارد و کنیزک حبشی شب میخواباندشان تو نظر در گرمی سر و خشکی دماغ و عیب تن و بیماری خود منه تو نظر در آن آرزوانه[۷۲] و هوای خود دار که تو را چه میباید از الله آن را میطلب که الله با توست در آن طلب و میدان که آن آرزوانه با توست چو الله با توست.
الله اکبر میگفتم در نماز الله مرا الهام داد که من از همه بزرگترم اجزای موجودات و احوال ایشان و آسمان و زمین و کوهها و دریاها همه به ید من قایمند و به قدرت من قایمند از آنکه همه فعل من است گویی که الله همه را به یک دست گرفته استی و پیش خود داشته امّا چون صورت محو میشود آنگاه الله مینماید، میگفتم که ای الله پیش رویم و پیش چشمم سبزه و آب روان بیرون آر تا من تفرّج کنم باز گفتم که ای الله مرا تشنه گردان تا همه چیزها پیش آب نماید و مرا طالب سبزه گردان تا همه خاشاک نزد من سبزه بود و مرا شهوت به افراط بخش تا هر پاشنه کوفتۀ[۷۳] مرا حور عین شود و مرا گرسنگی بخش تا نان ارزن مرا نعمت بهشت شود و مرا جویای چیزی چنان دار که عاشق سرمست بوم پس حقیقت بهشت من باشم چون الله حال بگرداند و دوزخ من بوم چون الله احوال من دگرگون کند اکنون معنی الله اکبر آن است که ای بنده گناه تو از رحمت او کمتر است و کرم وی از جفای تو بیشتر است تو هیچ نومید مباش (وَاللهُ اَعلَم)[۷۴].
جزو دوّم فصل ۱۵۰
از ظلم حاجی صدّیق و آن ملک میاندیشیدم گفتم به الله چه گویم و دعا به چه وجه توانم گفتن چو این همه حکم الله است و او میکند و در ضمایر او پدید میآرد هم رنج مرا و هم کردار ایشان را باز الله الهام داد که آخر خواندن و نالیدن و زاریدن را فایده نهادهام چندین هزار خلق بر درگاه[۷۵] من از دست ظالمان بزارند و بنالند اگر فایده ندیده بودندی بر در من چرا زارندی و آخر نه نام من اله است و معنی اله آن است که مفزع[۷۶] خلق باشم که یَفْزَعُوْنَ اِلیْهِ فِی النّوائِبِ وَ یَرْجِعُونَ اِلَّیْهِ عِنْدَ الْحَوائِجْ اگر حاجت روایی نبودی این نام لغو بودی پس چون یقین دانستی که الله گفتن دافع ظلم است و رنج است و در دعا فایده نهادهام چگونه فایدۀ آن نمیبینی أَلَمْ تَرَوْا کَیْفَ خَلَقَ اللهُ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ[۷۷] گفتم چگونگی سَبْعَ سَمَاوَاتٍ چون مرئیّ ما نیست گویی چنین میفرماید که نتوانید دیدن چو منتان ننمایم و ندانیت که در این صندوقهای آسمان چه چیزهاست اکنون چو احوال آسمان که مصالح شما بدان باز بستهاند نمیدانید عواقب کار خود را چه دانید حاصل الله را گفتم که چون [این] صور آسمان و چگونگی آن ما را معلوم نمیشود بر ما چه عرضه میکنی تا آنگاه که نشکفانی ما چه دانیم که در این دانهها چه مزه استی و تا از این قدحها ما را چیزی نچشانی ما چه دانیم که در وی چه آش مصلحت است هرگاه که اجزای من از این قدح چیزی نوش کند و یا شکوفهای از این دانههای صور آسمان و غیره مشاهده کند آنگاه عرضه کردن این صور بر ما فایدهای باشد حاصل خود را گفتم که الله هر صورتی بر تو و اجزای تو عرضه کند از ارض و سما و علم و تذکیر و زید و عمر و چون حالی مزهای از آن صورت به جانت نرسد نفی میکن و اقداح صور را میشکن و همه را محو میکن و میگوی که ای الله چو من هیچ نمیدانم که در این صور چه مزه است از بهر چه عرضه میکنی بر من، تو همه صور را بیرون میانداز و میشکن تا آنگاه که الله از این صور مزه رساند به تو و بگوی که ای الله سنگ صور را بر سر من چه میزنی چون [من] در مشاهدۀ تو میباشم، باز رنج میدیدم که روح من سفر میکرد به الله تا عجایب و صفات الله را مشاهده کند و از تن من بیرون میآمد و به نزد الله میرفت از پردۀ هوا و خاک و آب و عقول و مُحدَثات و در این رفتن مانده میشد گفتم بیا تا برقرار باشم که الله نه که نزدیک من است هم بهجای خود با الله مینگرم چون الله را با صفاتش و انوارش مشاهده میکردم همه نورها و جمالها و سبزهها و شکوفهها را میدیدم که از آن نور خیره میشد و ناچیز میشد و محلّی نمیماند اکنون خود را گفتم که روح تو دو حالت دارد یکی حرکت و یکی سکون چون در حرکت آید حرکت وی را در تعظیم الله و یا در خشیت الله و یا در عشق و محبّت الله عمل دِه و چون مانده شود ساکنش دار یعنی مشغولیها از وی نفی میکن هر بار که خواهد که متعلّق شود به چیزی یا چیزی به وی آن عُلْقَه[۷۸] را نفی میکن تا عجب بینی و استراحت یابی، خود را گفتم اگر تو خرابی همه عالم آبادان خراب است و اگر تو روشنی همه ظلمات روشن است و اگر تو با رنجی همه آسایشها رنج است و اگر تو آبادانی همه خرابها آبادان است اکنون جهانی است و چندین اشخاص مختلف بر یکی آبادان و بر یکی خراب و بر یکی مظلم و تاریک بر یکی بهشت و بر یکی دوزخ مگر که هژده هزار عالم از اینروی است یا مگر جمعی فراهم آیند یکی از ایشان در صفت بر آن قوم غالب بود همه در مقابلۀ وی محو شوند تا اگر او خراب بود همه خراب بوند و اگر او آبادان و روشن بود همه آبادان و روشن بوند اکنون جهدی کن تا خود را در صفت کمالاندازی که همه جهان را در دولت تو صفت کمال حاصل شود اگر مخذول باشی همه جهان در خذلان تو مخذول باشند فَکَانَّ معناهِ[۷۹] مَنْ قَتَلَ نَفْساً ای نَفْسَهُ فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسّ جَمِیعاً وَ مَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعاً[۸۰] (وَاللهُ اَعلَم)[۸۱].
——
[۱] بخشی از آیۀ ۶ سورۀ هود: و هیچ جنبندهای در زمین نیست مگر آنکه روزی او بر خداوند است.
[۲] بخشی از آیۀ ۲۹ سورۀ رحمن: او هر روزی در کار است.
[۳] ص: ندارد.
[۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: فقیه.
[۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: طاقت و زور.
[۶] ذکر رکوع نماز: پروردگار بزرگ من از هر عیب و نقصی پاک و منزّه است.
[۷] ن: امانت.
[۸] پاکا که تویی.
[۹] بخشی از آیۀ ۵۹ سورۀ نمل: بگو سپاس خداوند را.
[۱۰] ص: ندارد.
[۱۱] تبعیت کردن، دنبال کردن.
[۱۲] نماز و زکات و روزه داری راه اتصال به خداست.
[۱۳] احادیث مثنوی: آنچه از موجود زنده جدا گردد مردار است.
[۱۴] آیۀ ۱۰۲ سورۀ صافات: و چون در کار و کوشش به پای او رسید، [ابراهیم] گفت ای فرزندم من در خواب دیدهام که سر تو را میبرم، بنگر [در این کار] چه میبینی؟ [اسماعیل] گفت پدر جان آنچه فرمانت دادهاند، انجام بده، که به زودی مرا به خواست خداوند، از شکیبایان خواهی یافت.
[۱۵] تا انتهای آیه.
[۱۶] بخشی از آیۀ ۲ سورۀ ابراهیم: آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است از آنِ اوست.
[۱۷] ن: نمیدانست.
[۱۸] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: نه غنودن او را فراگیرد نه خواب.
[۱۹] بخشی از آیۀ ۲۶۰ سورۀ بقره: و آنگاه که ابراهیم گفت پروردگارا به من بنمای که چگونه مردگان را زنده میکنی، فرمود مگر ایمان نداری؟ گفت چرا، ولی برای آنکه دلم آرام گیرد.
[۲۰] ن: این.
[۲۱] آیۀ ۱ و ۲ سورۀ یس: یس [یاسین]، سوگند به قرآن حکمتآموز.
[۲۲] ص: میباشد.
[۲۳] بخشی از آیۀ ۶ سورۀ یس: بیم دهی که پدرانشان بیم داده نشدند و از این رو ناآگاهند.
[۲۴] بخشی از آیۀ ۷۲ سورۀ احزاب: و انسان آن را پذیرفت، که او [در حق خویش] ستمکار نادانی بود.
[۲۵] آیۀ ۱۳ سورۀ یس: و برای آنان مثلی بزن از شهروندانی که پیامبرانی به آنجا [نزدشان] آمدند.
[۲۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: جمع افسوس به معنی مسخره کننده و مرادف مستهزئین.
[۲۷] شاعر این دو بیت یافت نشد امّا مولانا در مثنوی از این ابیات با اندکی تغییر استفاده کرده (دفتر پنجم بیت ۲۲۴۰ و دفتر دوم بیت ۲۵۸۰).
[۲۸] ص: کردهایت.
[۲۹] ص: ندارد.
[۳۰] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح و ضمّ اوّل کاسه و ظرف.
[۳۱] گرم و دوست و صدیق.
[۳۲] سرد و گنده چون زرداب و ریم جراحت و جز آن.
[۳۳] نام درختی است در جهنم که میوههای تلخ بار میآورد.
[۳۴] بخشی از آیۀ ۱۱۱ سورۀ توبه: خداوند جان و مال مؤمنان را در ازاء بهشت از آنان خریده است.
[۳۵] ن: به معنی کافی ندانستی.
[۳۶] ن: معشوق.
[۳۷] ص: بزرگوار داشت.
[۳۸] بخشی از آیۀ ۳۱ سورۀ آل عمران: بگو اگر خدا را دوست دارید از من پیروی کنید تا خدا نیز شما را دوست داشته باشد.
[۳۹] حدیثی از پیامبر اکرم (ص): انسان همراه کسی است که دوستش میدارد.
[۴۰] بخشی از آیۀ ۲۱ سورۀ طور: زاد و رودشان را به ایشان ملحق سازیم.
[۴۱] آیۀ ۱۴۴ و بخشی از آیۀ ۱۱۵ سورۀ مؤمنون: آیا پنداشتهاید که شما را بیهوده آفریدهایم، و شما به نزد ما بازگردانده نمیشوید؟ بس پاک و فراتر است خداوند فرمانروای بر حق.
[۴۲] ن: صحبت.
[۴۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: شهوت و کام.
[۴۴] پرهیز کردن بیمار از خوردن چیزی که برایش ضرر دارد.
[۴۵] با دارو معالجه کردن، مداوا.
[۴۶] بخشی از آیۀ ۱۱۶ سورۀ مؤمنون: پروردگار عرش گرانقدر است.
[۴۷] ص: حیرت.
[۴۸] ص: ندارد.
[۴۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: رحیمیّت، مهر و محبّت.
[۵۰] بخشی از آیۀ ۸۹ سورۀ انبیاء: پروردگارا مرا تنها مگذار.
[۵۱] آیۀ ۱ و ۲ سورۀ مؤمنون: به راستی که مؤمنان رستگار شوند، همان کسانی که در نمازشان فروتنند.
[۵۲] لکۀ صورت،کک مک.
[۵۳] گناه نابخشودنی.
[۵۴] نهایتی ندارد.
[۵۵] بخشی از آیۀ ۶۱ سورۀ نمل: یا کیست که زمین را قرارگاه ساخت و در میان آن جویبارها پدید آورد و برای آن کوههای استوار آفرید و بین دو دریا برزخی قرار داد.
[۵۶] ص: ندارد.
[۵۷] تیشه یا میله که با آن سنگ میتراشند.
[۵۸] ص: ندارد.
[۵۹] بخشی از آیۀ ۶ و ۷ سورۀ انفطار: چه چیزی تو را در حق پروردگار بخشندهات غره کرد؟ همان که تو را آفرید.
[۶۰] امثال و حکم مرحوم دهخدا: سگ خویش گرسنه دار تا از دنبال تو آید. مولانا این مثل را به زیبایی در (دفتر اول بخش ۱۳۸ ابیات ۲۸۸۹ و ۲۸۹۰) به نظم آورده.
[۶۱] یکدیگر را لمس کردن.
[۶۲] ن: نهادند.
[۶۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: زر و زیور و اسباب که پیش از زفاف به عروس دهند.
[۶۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ظاهر شدن.
[۶۵] ص: ندارد.
[۶۶] ص: ندارد.
[۶۷] ص: بیقرار.
[۶۸] بخشی از آیۀ ۵۴ سورۀ اعراف: آسمانها و زمین را در شش روز آفرید.
[۶۹] ن: بر کبود و دل.
[۷۰] چین و چروکی که در چهره یا بین دو ابرو به دلیل پیری یا خشم پیدا شود.
[۷۱] بخشی از آیۀ ۵۴ سورۀ اعراف: روز را به شب میپوشاند.
[۷۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: شهوت و کام.
[۷۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: کنایه از کسی که به سبب شدّت بینوایی و بیکفش رفتن پای او کوفته و تراک خورده باشد.
[۷۴] ص: ندارد و بنابراین ما بعد آن در آن نسخه فصلی جداگانه نیست.
[۷۵] ن: بدرگاه.
[۷۶] پناهگاه، ملجا.
[۷۷] بخشی از آیۀ ۱۵ سورۀ نوح: آیا نیندیشیدهاید که خداوند چگونه هفت آسمان را آفریده است؟.
[۷۸] عشق، دلبستگی.
[۷۹] معنی آن بود.
[۸۰] برگرفته از بخشی از آیۀ ۳۲ سورۀ مائده: هرکس کسی را جز به قصاص قتل، یا به جزای فساد در روی زمین، بکشد مانند این است که همه مردم را کشته باشد، و هرکس کسی را زنده بدارد مانند این است که همه مردم را زنده داشته باشد.
[۸۱] در اینجا نسخۀ ص ختام میپذیرد و کاتب چنین نوشته است:
تمت الکتاب( کذا) بعون الله و حسن توفیقه و سعة رحمته علی ید العبد الضعیف الراجی الی رحمة ربه اللطیف مسعودبن ابراهیم بن محمودبن ارتق المقری الفقیر السلیمانی لیلة التاسع من شهر جمادی الآخر من شهور سنه سبع و اربعین و سبعمائة و الصلوة والسلام علی محمّد و آله الطاهرین الطیبین.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!