مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۱۳۸ – قَبول کردنِ خلیفه هَدیه را و عَطا فرمودن با کَمالِ بی‌نیازی از آن هدیه و از آن سَبو

 

۲۸۶۶ چون خلیفه دید و اَحْوالَش شَنید آن سَبو را پُر زِ زَر کرد و مَزید
۲۸۶۷ آن عَرَب را کرد از فاقه خَلاص داد بَخشش‌ها و خِلْعَت‌هایِ خاص
۲۸۶۸ کین سَبو پُر زَرْ به دستِ او دهید چون که واگردد، سویِ دَجله‌ش بَرید
۲۸۶۹ از رَهِ خُشک آمده‌ست و از سَفَر از رَهِ دَجله‌ش بُوَد نزدیک‌تَر
۲۸۷۰ چون به کَشتی دَر نِشَست و دَجله دید سَجده می‌کرد از حَیا و می‌خَمید
۲۸۷۱ کِی عَجَب لُطْفْ این شَهِ وَهّاب را وین عَجَب‌تَر کو سِتَد آن آب را
۲۸۷۲ چون پَذیرفت از من آن دریایِ جود این چُنین نَقْدِ دَغَل را زودْ زود؟
۲۸۷۳ کُلِّ عالَم را سَبو دان ای پسر کو بُوَد از عِلْم و خوبی تا به سَر
۲۸۷۴ قطره‌یی از دَجلهٔ خوبیِّ اوست کان نمی‌گُنجَد، زِ پُرّی زیرِ پوست
۲۸۷۵ گَنجِ مَخْفی بُد زِ پُرّی چاک کرد خاک را تابان‌تَر از اَفْلاک کرد
۲۸۷۶ گَنجِ مَخْفی بُد زِ پُرّی جوش کرد خاک را سُلطانِ اَطْلَس‌پوش کرد
۲۸۷۷ وَرْ بِدیدی شاخی از دَجله‌یْ خدا آن سَبو را او فَنا کردی فَنا
۲۸۷۸ آن کِه دیدَندَش همیشه بی‌خَودند بی‌خودانه بر سَبو سنگی زَدند
۲۸۷۹ ای زِ غَیرت بر سَبو سنگی زده وان شِکَستَتْ خود دُرُستی آمده
۲۸۸۰ خُم شِکَسته، آب ازو ناریخته صد دُرُستی زین شِکَست اَنْگیخته
۲۸۸۱ جُزوْ جُزوِ خُم به رَقْص است و به حال عقلِ جُزوی را نِموده این مُحال
۲۸۸۲ نه سَبو پیدا دَرین حالَت، نه آب خوش بِبین، وَاللّهُ اَعْلَمْ بِالصَّواب
۲۸۸۳ چون دَرِ مَعنی زنی، بازت کُنند پَرِّ فِکْرَت زَن که شَهْبازت کُنند
۲۸۸۴ پَرِّ فِکْرَت شُد گِل‌آلود و گِران زان که گِل‌خواری، تو را گِل شُد چو نان
۲۸۸۵ نانْ گِل است و گوشت، کَم‌تَر خور ازین تا نَمانی هَمچو گِلْ اَنْدر زمین
۲۸۸۶ چو گرسنه می‌شَوی، سگ می‌شَوی تُند و بَد پِیوَند و بَدرَگ می‌شَوی
۲۸۸۷ چون شُدی تو سیر، مُرداری شُدی بی‌خَبَر، بی‌پا، چو دیواری شُدی
۲۸۸۸ پَس دَمی مُردار و دیگر دَمْ سگی چون کُنی در راهِ شیران خوش‌تَگی؟
۲۸۸۹ آلَتِ اِشْکارِ خود جُز سگ مَدان کَمتَرَک اَنْداز سگ را استخوان
۲۸۹۰ زان که سگ چون سیر شُد، سَرکَش شود کِی سویِ صَیْد و شِکارِ خَوش دَوَد؟
۲۸۹۱ آن عَرَب را بی‌نَوایی می‌کَشید تا بِدان دَرگاه و آن دولت رَسید
۲۸۹۲ در حِکایَت گفته‌ایم اِحْسانِ شاه در حَقِ آن بی‌نَوایِ بی‌پَناه
۲۸۹۳ هرچه گوید مَردِ عاشق، بویِ عشق از دَهانَش می‌جَهَد در کویِ عشق
۲۸۹۴ گَر بگوید فِقْه، فَقر آید همه بویِ فَقر آید از آن خوشْ دَمدَمه
۲۸۹۵ وَرْ بگوید کُفر، دارد بویِ دین آید از گفتِ شَکَش بویِ یَقین
۲۸۹۶ کَفِّ کَژْ کَزْ بَهْرِ صِدْقی خاسته است اَصلِ صافْ آن تیره را آراسته است
۲۸۹۷ آن کَفَش را صافی و مَحْقوق دان هَمچو دُشنامِ لبِ معشوق دان
۲۸۹۸ گشته آن دُشنامِ نامَطْلوبِ او خوشْ زِ بَهرِ عارِضِ مَحْبوبِ او
۲۸۹۹ گَر بگوید کَژْ، نِمایَد راستی ای کَژی که راست را آراستی
۲۹۰۰ از شِکَر گَر شَکلِ نانی می‌پَزی طَعْمِ قَند آید نه نانْ چون می‌مَزی
۲۹۰۱ وَرْ بِیابَد مؤمنی زَرّین وَثَن کِی هِلَد آن را برایِ هر شَمَن؟
۲۹۰۲ بلکه گیرد، اَنْدر آتش اَفْکَند صورتِ عاریَّتَش را بِشْکَند
۲۹۰۳ تا نَمانَد بر ذَهَب نَقْشِ وَثَن زان که صورتْ مانع است و راهْ‌زَن
۲۹۰۴ ذاتِ زَرَّش، دادِ رَبّانیَّت است نَقْشِ بُت بر نَقْدِ زَرْ عاریَّت است
۲۹۰۵ بَهرِ کِیْکی تو گِلیمی را مَسوز وَزْ صُداعِ هر مگس مَگْذار روز
۲۹۰۶ بُت‌پَرَستی، چون بِمانی در صُوَر صورتَش بُگْذار و در مَعنی نِگَر
۲۹۰۷ مَردِ حَجّی، هَمرَهِ حاجی طَلَب خواه هِنْدو، خواه تُرک و یا عَرَب
۲۹۰۸ مَنْگَر اَنْدر نَقْش و اَنْدر رَنگِ او بِنْگَر اَنْدر عَزْم و در آهنگِ او
۲۹۰۹ گَر سیاه است او، هم‌آهنگِ تو است تو سِپیدَش خوان، که هم رَنگِ تو است
۲۹۱۰ این حِکایَت گفته شُد زیر و زَبَر هَمچو فِکْرِ عاشقانْ بی‌پا و سَر
۲۹۱۱ سَر ندارد، چون زَازَل بوده‌ست پیش پا ندارد، با اَبَد بوده‌ست خویش
۲۹۱۲ بلکه چون آب است هر قطره ازان هم سَر است و پا و هم بی هر دُوان
۲۹۱۳ حاشَ لِلَّهْ، این حِکایَت نیست هین نَقْدِ حالِ ما و توست این، خوش بِبین
۲۹۱۴ زان که صوفی با کَر و با فَر بُوَد هرچه آن ماضی‌ست، لا یُذْکَر بُوَد
۲۹۱۵ هم عَرَب ما، هم سَبو ما، هم مَلِک جُمله ما یُؤْفَکُ عَنَهُ مَنْ اُفِک
۲۹۱۶ عقل را شو دان و زن این نَفْس و طَمْع این دو ظُلْمانیّ و مُنْکِر، عقلْ شمع
۲۹۱۷ بِشْنو اکنون اَصلِ اِنْکار از چه خاست زان که کُل را گونه‌گونه جُزوهاست
۲۹۱۸ جُزوِ کُل، نی جُزوها نِسْبَت به کُلّ نی چو بویِ گُل که باشد جُزوِ گُل
۲۹۱۹ لُطْفِ سَبزه جُزو لُطْفِ گُل بُوَد بانگِ قُمْری جُزوِ آن بُلبُل بُوَد
۲۹۲۰ گَر شَوَم مشغولِ اِشْکال و جواب تشنگان را کِی تَوانم داد آب؟
۲۹۲۱ گَر تو اِشْکالی به کُلّیّ و حَرَج صَبر کُن الصَّبْرُ مِفْتاحُ الفَرَجْ
۲۹۲۲ اِحْتِما کُن، اِحْتِما زَاَنْدیشه‌ها فکرْ شیر و گور و دل‌ها بیشه‌ها
۲۹۲۳ اِحْتِماها بر دَواها سَروَر است زان که خاریدنْ فُزونیِّ گَر است
۲۹۲۴ اِحْتِما اَصلِ دَوا آمد یَقین اِحْتِما کُن قُوَّتِ جانَت بِبین
۲۹۲۵ قابِلِ این گفت‌ها شو گوش‌وار تا که از زَرْ سازَمَت من گوشوار
۲۹۲۶ حَلْقه در گوشِ مَهِ زَرگَر شَوی تا به ماه و تا ثُریّا بَر شَوی
۲۹۲۷ اَوَّلا بِشْنو که خَلْقِ مُختَلِف مُختَلِف جانَنْد تا یا از اَلِف
۲۹۲۸ در حُروفِ مُختَلِفْ شور و شَکی‌ست گَرچه از یک رو زِ سَر تا پا یکی‌ست
۲۹۲۹ از یکی رو ضِدّ و یک رو مُتَّحِد از یکی رو هَزل و از یک رویْ جِد
۲۹۳۰ پس قیامت روزِ عَرضِ اکبر است عَرضْ او خواهد که با حُسن و فَر است
۲۹۳۱ هرکِه چون هِنْدویِ بَدسودایی است روزِ عَرضَشْ نوبَتِ رسوایی است
۲۹۳۲ چون ندارد رویِ هَمچون آفتاب او نخواهد جُز شبی هَمچون نِقاب
۲۹۳۳ بَرگِ یک گُل چون ندارد خارِ او شُد بَهاران دُشمنِ اسرارِ او
۲۹۳۴ وان که سَر تا پا گُل است و سوسن است پس بَهارْ او را دو چَشمِ روشن است
۲۹۳۵ خارِ بی‌مَعنی خَزان خواهد خَزان تا زَنَد پَهْلویِ خود با گُلْسِتان
۲۹۳۶ تا بِپوشَد حُسنِ آن و نَنگِ این تا نَبینی رَنگِ آن و زَنگِ این
۲۹۳۷ پس خَزانْ او را بهار است و حَیات یک نِمایَد سَنگ و یاقوتِ زکات
۲۹۳۸ باغْبان هم دانَد آن را در خَزان لیک دیدِ یک بِهْ از دیدِ جهان
۲۹۳۹ خود جهانْ آن یک‌کَس است، او اَبْلَه است هر ستاره بر فَلَک جُزوِ مَهْ است
۲۹۴۰ پس هَمی‌گویند هر نَقْش و نِگار مُژده مُژده نَکْ هَمی‌آید بهار
۲۹۴۱ تا بُوَد تابان شکوفه چون زِرِه کِی کُنند آن میوه‌ها پیدا گِرِه؟
۲۹۴۲ چون شکوفه ریخت، میوه سَر کُند چون که تَنْ بِشْکَست، جانْ سَر بَر زَنَد
۲۹۴۳ میوه مَعنیّ و شُکوفه صورتَش آن شُکوفه مُژده، میوه نِعْمَتَش
۲۹۴۴ چون شکوفه ریخت، میوه شُد پَدید چون که آن کَم شُد، شُد این اَنْدَر مَزید
۲۹۴۵ تا که نان نَشْکَست قُوَّت کِی دَهَد؟ ناشِکَسته خوشه‌ها کِی مِیْ ‌دَهَد؟
۲۹۴۶ تا هَلیله نَشْکَند با اَدْویه کِی شَود خود صِحَّت‌اَفْزا اَدْویه؟

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *