معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو دوم – فصل ۱۸۱ تا ۱۹۰
جزو دوّم فصل ۱۸۱
وَ إِذَا سَمِعُوْا مَا أُنْزِلَ إِلَی الرَّسُوْلِ[۱] عشقنامۀ[۲] حَوْرا و عینا باری جلّت قدرته به نزد تو رسانیده است تا بر فراق ایشان بگریی از آنکه ایشان به امید وصال تو زارزار میگریند تو استماع کلمۀ حق را حلقۀ گوش خود ساز تا مخدّرات خلد بر این حلقه در گوش تو باشند از دور آدم باطلی با حقی در هوا شد چنانکه ابلیس با آدم و قابیل با هابیل چنانکه خار با گل تا داد آتش اندر میان آید خار را بسوزد و خاکستر و نور گرداند و گل را گلاب کند و قرین زلف و حبیب حور[۳] بهشتی گرداند یَوْمَ تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ مَّا عَمِلَتْ مِنْ خَیْرٍ مُّحْضَراً[۴] اگرچه آن گناه در شب تاریک کرده باشد چنانکه کسی پنهان[۵] دانهای در بیابان در زیر خاک کرده باشد و باران بر وی آید چگونه آشکارا شود تو نیکویی بر نفس خود فراموش گردانیده باشی و تا زیر هفتم زمین برود برون آید وَ مَا عَمِلَتْ مِنْ سُوْءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَیْنَهَا وَ بَیْنَهُ أَمَدًا بَعِیْدًا[۶]. یعنی مَا عَمِلَتْ مِنْ سُوْءٍ تَجِدُ مُحْضَرًا. ایضاً. یَوَدَّ اَنَّ بَیْنَهَا وَ بَیْنَهُ. یعنی ندامت چنان باشد که دریغا میان من و میان آن کار بد در دار دنیا و میان من و میان یار بد که بر آن کار حامل شده باشد دریغا دوری مشرق و مغرب بودی چنانکه دشمن گیرد آن یار را. وَ یُحَذَّرُکُمْ اللهُ نَفْسَهُ وَ اللهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ[۷] پرهیز میفرماید از بیفرمانی خود که حکم قدیم دیگرگون نشود و لوح و قلم را در ترتیب راه بیترتیب نکنیم و دگرگون نکنیم نیکی و فرمانبرداری را راه سعادتی نهادهایم و دولتی، و بیفرمانی و انکار را شقاوتی اکنون شما را بیان راه سعادت و شقاوت کنیم تا خود را نگاه داری. وعظ و نصیحت را اثر نهادهام در دریافت سعادت اگرچه حکمم بدل نشود، هر ستارهای چون برگیست بر شجرۀ فلک و هر برگ چون اقلیمی چرا در بهشت برگی بدین کلانی نبود همه جهان در زیر نور یک برگ آفتاب میروند چه عجب [که] در بهشت خلقی بسیار زیر سایۀ یک برگ روند خاصه مملکت کمینه کسی از بهشت چندِ همه دنیا باشد. رضی محمود عبد الرّزاق گفت سه شب است تا دعا میکنم تا رسول را علیه السّلام به خواب بینم هر سه شب مولانا بهاءالدّین را به خواب دیدم، عبد الله هندی گفت سلطان وخش و همه غلامان و لشگریان عملهای به زر درپوشیده بودند و ساختههای زرّین برانداخته و تو بر تختی بلندی بودی قوم میآمدندی و کف پای تو را برمیداشتندی و در روی و در دست میمالیدندی و ایشان را کسی میگفتی که بروید در امان بهاءولد باشید. دخترِ گرنجکوب که خواهر ترکناز است گفت دعا میکردم که ای خداوندا میباید دست آن زن را ببینم که پسر را ملازم رسول به غزا فرستاده بود سردستی خونآلود پیش من پدید آمد. و نیز گفت مصطفی را علیه السّلام در بیداری بدیدم. و نیز گفت اگر میخواهم بهشت و حَورْا و عَینا را به چشم سر بینم و اگر خواهم دوزخ را با همه ماران میبینم تا بدانی که تصدیق و اعتقاد بِهْ از صدهزار معرفت است (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۸۲
سؤال کرد که چون جهانِ سفر کردن است چرا حوّا را آفرید. لِیَسْکُنْ إِلَیْهَا[۸] جواب اَلرَّفِیقَ ثُمَّ الطَّرِیقَ[۹]. چون الله این ازدواج را سبب بقاء عالم کرده بود تا مسافران قرناً بعد قرن پدید آیند اگر الله آدم را بیجفت داشتی عارف یکی بودی از آنکه جماد و در و دیوار الله را ندانستی نه قهر نه لطف و نه عدم و نه وجود و نه رحمت و نه جلال و نه جمال و نه کمال و نه عابد و نه مشتاق و نه همراز و نه محلّ کلامش و نه محلّ خطابش و نه خلق دوزخ و نه خلق بهشت پس الوهیّت او را چه دانستی و کجا پدید آمدی.
وَ النَّجْمِ إِذَا هَوَی[۱۰]. کدام شکوفه بود که پدید آمد و فرو نریخت و کدام ستاره بود که برآمد و فرو نرفت و کدام دیده بود که ستارهرویی[۱۱] را بدید و ستارهبار[۱۲] نشد روی به تحصیل آرزوانهها[۱۳] نهادهای همه آرزوانهها به تو میرسد تا آرزوانه[۱۴] میشود إِنَّ لِلْمُتَّقِینَ مَفَازَاً حَدائِقَ وَ أَعْنَابَاً[۱۵]. این نعمتها در این جهان بیافرید تا نامها را بدانی تا اگر تعریف نعمت آخرت کنند بازشناسی امّا از نعمت آخرت نامهاست در جهان و بس نه حقیقتها اگر این جهان را ز بهر آسایش آفریدی در انگور پوست و ثُفلْ[۱۶] نیافریدی و همه لقمه را مشتمل گردانیدند بر خوشی و ناخوشی تا نظر به خوشی کنی رغبت کنی به آخرت و نظر به ناخوشی کنی دل بر این جهان ننهی همچنانکه آدم علیه السّلام از بهشت برون آمد گوهر حجر اسود را با او همراه کردند تا حجّت روز میثاق باشد نیز روح چو از عالم علوی میآمد گوهر عقل با او همراه کردند تا او را حجّت بود بر نفس و به وی حقّها ثابت کند و نفس را ملزم کند و با خود ببرد امّا چون روح غریب است و او را حقوق به عالم بالا میباید برد دشوارتر است به خلاف نفس که صاحب ید است و مدّعی[۱۷] علیه است و در ولایت خود است و با قوّت و حقوق وی سفلی است آسانتر بود کار وی اکنون دنیا میگوید من کنیزکم رضاء خاوندم[۱۸] حاصل کن تا مرا بزنی به تو دهد که نکاح کنیزک بیرضاء مالک نبود زو دستپیمان[۱۹] حاصل کن و دُمادُمِ من بیا اگر تو عاشق منی من هزار چندان عاشق توام از آنکه تا محلی نبود خوشی در کجا تواند قرار گرفتن الله نسختهای رضا فرستاد به دست خطباء انبیا علیهم السّلام ایمان و صلات و زکات و صوم الی غیره.
سؤال کرد که اَلْقَبْرَ رَوْضَةٌ مِنْ رِیَاضِ اَلْجَنَّةِ[۲۰] خوشی نزد روح باشد یا به نزد اجزاء گفتم چگونگی و راه خوشی را کسی نداند چنانکه در این کالبدی چشمت به نزد صورتها میرود و یا صورتها به نزد چشمت میآید و یا هریکی در حیّز خود و کلمات به نزد گوش تو میآید و یا گوش تو به نزد کلمات میرود و یا هر دو در مکان خویشند خوشیهای باغ در تن تو میآید و به نزد دل تو میرود یا دل تو برون میآید به نزد خوشیهای باغ میرود و یا هر دو در مکان خویشند نیز رَوْضَةٌ مِنْ رِیَاضِ اَلْجَنَّةِ. با حقیقت مرده کسی راه آمد و شد خوشی[۲۱] را نداند که اگر بداند غیب نماند فرق میان علماء و اطباء همچندان بود که میان قول و بول چون دین از عالم علوی است معرفت او به قول بود و دنیا از خساست است معرفت وی به بول بود (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۸۳
مَا یَکُونُ مِنْ نَّجْوَی ثَلَاثَةٍ إِلَّا هُوَ رَابِعُهُمَ وَ لَا خَمْسَةٍ إِلَّا هُوَ سَادِسُهُمْ وَ لَا أَدْنَی مِنْ ذَلِکَ وَ لَا أَکْثَرَ إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ أَیْنَ مَا کَانُوْا[۲۲] معنیش آن است که جمعیّت را اثر است که در وقت آنکه جمع باشند الله به اندازه آن با ایشان باشد.
اگر در تباهی جمع شوند معیّت با ایشان از روی اضلال بود و هرچند جمع بیش باشند معیّت و نصرت من از روی اضلال با ایشان بیش باشد و هرچند کم باشند معیّت من با ایشان کم باشد و اگر از برای نغزی جمع باشند معیّت من با ایشان بیش باشد از روی هدایت و در چیزی با چون و چگونه چون با یکدیگر باشند لاجرم معیّت چگونگی باشد و چون بیچون و بیچگونه با چیزی باشد آن معیّت بیچون و بیچگونه باشد همه خلقان چون سگانی را مانند که پوزهها در هوا کردهاند در این جهان جمع شده و بوی میکنند هر چیزی را و ببوی آهستهآهسته میروند آخر تا چیزی نباشد چندین بوینده و چندین طالب جمع نشود هر انبانِ کاری و کَندُوریِ[۲۳] شغلی را و هر متاعی را از زن و فرزند میدرانند به امید آن بوی چون چیزی نمییابند در آن کار کُند میشوند اکنون چند عاقل میباید که جمع شوند و تجسّس آن میکنند تا آن بوی از کجا یابند تا برسند به موضعی که آن بوی بیشتر آید کالبدها چون غارها و سنگلاخها را مانند چون آرامیده باشند معانی غیبی چون پریان و یا چون عروسان خوبروی باشرم بیرون میآیند پارهپاره الی مالا یتناهی هرگز عجایب آن را پایان نباشد و اعداد بیشمار باشد.
و اگر کسی ناهموار باشد همه باز در آن سوراخها درگریزند و بیهیچ حسّی ایشان را در نتوان یافت یارب چه شاهی عزیز است این خاک که چندین عروسان را میآرایند مادر و پدر و به نزد وی میفرستند تا در وی عفج[۲۴] میشوند و میپوسند. همچنانکه حقایق خلقان و عقول و دریافت ایشان به فعل الله هست میشوند چون با الله باشی با همه خلق بوده باشی و دل ایشان را با تو نرم و رحیم کند نیز سرما و گرما و بلا چون شیر و گرگ و پلنگند از درگهی بیرون میآیند چون به الله باشی دل سرما را با تو گرم کند و دل گرما را با تو خنک کند اکنون چون همه پاکیها و عجایب از الله است سبحانی الله چیزی دیگر باشد و پاکی وی نوعی دیگر که فکر چگونگی در وی خیره شود و پاکی الله چنان باشد که در کیفیّت و اندازۀ چگونگی نهآید. و همچنین صفت رحمتش نوع دیگر و جمالش نوع دیگر بلکه مخلوقاتی که در پردۀ غیب دارد صدهزار گوناگون است از جمالها و نورها و شهوتها و معقولیها که هرگز بدین معقولات و محسوسات نماند بلکه صدهزار حسهاست و صدهزار عقلهاست و عملهاست و شهوتهاست که هرگز بدین حس و بدین عقل و بدین صورت و این شکلها نماند (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۸۴
رنج میدیدم که روح من سفر میکرد با الله تا عجایب و صفات الله را مشاهده کند و از تن من بیرون میآمد و به نزد الله میرفت از پردۀ هوا و خاک و آب و عقول و مُحدَثات و در این رفتن مانده میشد گفتم روح تو دو حالت دارد یکی حرکت و یکی سکون چون در حرکت آید وی را در تعظیم الله و یا در خشیت الله و یا در عشق و محبّت الله عمل دِه و چون مانده شود ساکنش دار یعنی مشغولیها از وی نفی میکن هربار که خواهد که متعلّق شود به چیزی یا چیزی به وی آن علقه را نفی میکن تا عجب بینی و استراحت یابی گفتم بیا تا برقرار باشم که الله نه که نزدیک من نیست هم بهجای خود به الله مینگرم چون الله را با صفاتش و انوارش مشاهده میکردم همه نورها و جمالها و سبزهها و شکوفهها از آن نور خیره میشد و ناچیز میشد و محلّی نمیماند خود را گفتم اگر تو خرابی همه عالم آبادان خراب است اگر تو روشنی همه ظلمات روشن است و اگر تو با رنجی همه آسایشها رنج است و اگر تو آبادانی همه خرابها آبادان است اکنون جهانی است و چندان اشخاص مختلف بر یکی آبادان و بر یکی خراب و بر یکی مظلم و بر یکی روشن و بر یکی بهشت و بر یکی دوزخ مگر که هژده هزار عالم از این روی است مگر که جمعی فراهم آیند یکی از ایشان در صفت بر آن قوم غالب بود همه در مقابلۀ وی محو شوند تا اگر او خراب بود همه خراب بوند و اگر او آبادان و روشن بود همه آبادان و روشن بوند اکنون جهدی کن تا خود را در صفت کمال اندازی که همه جهان را در دولت تو صفت کمال حاصل شود و اگر مخذول باشی همه جهان در خذلان تو مخذول باشند. فَکَأنَّ مَعْنَاهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً ای نفسه فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النّاسِ جَمِیْعًا وَ مَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیْعًا[۲۵] (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۸۵
سُبْحَانَ الَّذِیْ أَسْرَی بِعَبْدِهِ لَیْلًا[۲۶] از وجود به عدم دورتر از آن است که از زمین تا آسمان به یکلحظه چندهزار چیز از وجود به عدم و از عدم بهوجود میآرد از زمین به آسمان بردن چه عجب باشد آخر میگویند که چرخ گردان هر شبانروزی زیر زمین میآید اگر از خاک ساعتی بر زبر چرخ رود چه عجب بود. محمّد علیه السّلام سرّ زمین بود سرّ تو هر ساعتی از مشرق به مغرب میرود چه عجب اگر سرّ زمین در ساعتی به افلاک رود، اشتر را مسخّر میکنند مر به چه خردی را تا مهارش میبگیرد و بخواباند و بر وی نشیند، اگر چرخ را پست کنند تا محمّد علیه السّلام بر وی نشیند چه عجب بود، یا خود محمّد علیه السّلام در موضع خود بود حجاب برداشتند تا حواس به علیین پیوست همه چیز را محسوس بدید، روح تو را چندان قوّت میدهند که کالبد را چون کندۀ بر پای برداشته میدواند و میبرد، چه عجب اگر آن کنده را سبک گردانند تا به لحظهای مسافت بسیار را قطع کند، یا حقیقت را قوّت بیشتر دهند تا آن کنده را زود برد، آفتاب و ماه و ستارگان را چاکری امّتش دهند تا گرد ایشان گرداند[۲۷] اگر محمّد را علیه السّلام گرد ایشان گرداند چه عجب.
مریدان را گفتم نیازمند از شما یک کس یا دو کس و یا بیست کس باشد به اندازۀ حاجت وی مرا لقمۀ کلمه دهند تا مر ایشان را دهم اکنون راه دین بیرحمی و بیشفقتی و بیعهدی است اَلشَّفَقَةُ عَلَی خَلْقِ الله ندانستهای و التَّعْظِیْمُ لِأَمْرِ الله[۲۸] نمیدانی زن و فرزندی که تیمار نمیتوانی داشتن تو را نیازی است بدیشان نیاز ایشان به تو بنا[۲۹] بر آن نیاز توست تو دل از ایشان برکن تا ایشان از تو دل برکنند جهان تاریک بر ایشان روشن شود تو میگویی که این بیچارگان چه کنند بیچاره از آنند که دل در تو بیچاره بستهاند تو بیچاره از پیش ایشان برخیز تا چارهساز چارۀ ایشان بسازد وَ إِنْ یَتَفَرَّقَا یُغْنِ اللهُ کُلًّا مِّنْ سَعَتِهِ[۳۰] محمّد علیه السّلام فاطمۀ نارسیده[۳۱] را به مکّه رها میکرد به مدینه میآمد تا شفقّت بود علی خلق الله کوشش عاجزانۀ خود دور میکرد تا پروردگار نیکو داردش، با یاری چو در راه باشی اگر در یکدم با تو همراه بود شفقّت به جای او بکنی و اگر یکدم مخالف تو آمد همه بیرحمیها به جای او بکنی اگرچه فرزند تو بوند، نظیر وی یکی پنجاه سال فرزند و برادر تو بوده است، چون کلمۀ کفر گفت از وی بیگانه شو هم در آن زمان که اگر یگانه میشوی و اسلام میآوری و همچنان با وی یاری میورزی گردنت بزنم تا بدانی که همه شفقت در آن دم است، اکنون خالق را دانستن آن است که او را دوست داری چو انعامش میبینی و بترسی چون قهرش میبینی و محبّت و ترس آن بود که اندرون و بیرون او حالت دیگر گیرد و جنبشی دگر بود که مباین حرکاتی دگر باشد و ترس نیز آن بود که اندرون و برون حالت دیگر گیرد هرگز هیچ محبّی دیدی که حالت [وی] نگشته بود و هیچ ترسی که ظاهر و باطن وی تفاوت نکرده بود، اکنون تفاوت حالت محبّت آن است که محمّد رسول الله در قرآن آورده است و نیز تفاوت حالت ترس همچنانکه در رحم از حال به حال بگشتی و رنگبهرنگ آنگاه روح را به تو تعلّق دادند بعد از مرگ نیز از حال به حال بگردی آنگاه همان روح را به تو تعلّق دهند، تا در رحم باشی نعمت این عالم را چگونه اهل باشی و چگونه توانی خوردن تا از خون خوردن به شیر خوردن آیی و از شیر خوردن به غذایی لطیف آنگاه به دگرها آیی تا تو در این جهان باشی چگونه نعمت آن جهان توانی خوردن، شخصی درخور آن بباید، مورچه و پشه را کسی آرد که بیا مایدهها و آشهای با تکلّف را بخور و با زنان آدمیان صحبت کن اینها چه اهل آن باشد تا با خور بوند قد و قامت درخور آن بباید چون الله اعدای تو را قهر نکند و سؤال تو را اجابت نکند نومید شوی چنانکه گویی مگر الله نیستی یا چون قرآن خوانی چنانکه. وَ الشَّمْسِ وَ ضُحَاها وَ الْقَمَرِ إِذَا تَلَاهَا وَ النَّهَارِ إِذَا جَلَّاهَا[۳۲] یعنی مخلوقات را بر تو برشمردیم تا منکر نشوی صانعی مرا گر یکی مرادت برنمیآرم تا نپنداری که من بیکارم اگرچه مراد تو برنمیآرم و مراد تو کجا برآید چو چندین کار دارم امّا عاقبت کار تو را برآرم (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۸۶
از رنج و دلتنگی میخواستم که هلاک شوم و آرزوی عدم میبردم آیت برخواندم. أَیَحْسَبُ الْإِنْسَانُ أَنْ یُتْرَکَ سُدًی أَلَمْ یَکُ نُطْفَةً مِّنْ مَّنِّیٍّ یُمْنَیِ ثُمَّ کَانَ عَلقَةً فَخَلَقَ فَسَوَّی[۳۳] یعنی تو را از منی بدین حال از بهر این رسانیدم تا بار غم و اندوه کشی و مستعمل من باشی در هر کارت که خواهم خرج کنم و بار دیگرت زنده کنم و به هر کجا که خواهم ببرم به دوزخ یا به بهشت. أَلَیْسَ ذلِکَ بِقَادِرٍ عَلَی أَنْ یُحْیِیَ الْمَوْتَی[۳۴] چون محسوس میشود که الله تصرّف میکند در جملۀ اجزای من به همه وجوه و مونس مر اجزا را و غذا دهنده مر اجزا را الله است و باغ راحت کشاننده[۳۵] بر اجزا و شهوت نهادن در اجزا به فعل الله است گویی مصاحبت میبودی از الله با اجزا و گویی اجزا شهوت میراندی با الله و معانقه استی[۳۶] با الله امّا چون از این روی که تشبیه لازم میآید الله را ترسانم اکنون باید که آن مواصلت الله با اجزا و شهوت راندن[۳۷] با همه مزهها تقدیر گیری که محقّق است و ذات الله را سبّوح و مقدّس دان از بهر آنکه آن مصوّراتی و مقدّراتی که تو در آن بامزه و مستغرق عشق میباشی آن مفعول الله است پس قابل الانفکاک باشد از الله من وجه و قابل نبود من وجه، هر حالی مر آدمی را از اندیشه و فکر و فعل و ادراک چون مرغی است که بر اجزای آدمی فرومیآید ساعتی پر خود را بازکشید از سرتاپای آدمی باز پرّید و رفت و مرغ ادراک دیگر آمد از این قبل بود که عمل طایر بود که کُلُّ إِنْسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِیْ عُنُقِهِ[۳۸] دامها چون مرغان آمدند و دانههای شوق آوردند، هان ای عاشقان صید آن دام و آن دانه شید[۳۹] یعنی روز میآید و روزی نو میآورد از حضرت الله تا او را بشناسی و دستآموز وی شوی هرکه در شراب وصل وی خاشاکی افکند خونش بریزید که اگر خون وی ریخته نخواهید خود محبّ نباشید که محبّ مشوّشکننده را چون عود در مجمر سوخته خواهد یعنی حاجی صدّیق چون مشوّشِ حالت من بود ای اجزا اگر سعی کنید در بطلان وی واجبی را اقامت کرده باشید که شرط محبّت خاشاک غیر برون انداختن است از بهر این معنی انبیا علیهم السّلام با جنگ بودند عزّت انبیاء علیهم السّلام همه در ترک منی بود نگفتند که من چنین میکنم و چنین میفرمایم و من قادرم بر شما و از شما عفو میکنم و یا شما را بزنم و بگیرم و یا من عزیزترم از شما همه به الله حواله کردند إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُوْلٍ کَرِیْمٍ[۴۰] نگفت قول من چنین است به الله این قول را حواله میکردند تا الله گوید تَنْزِیْلٌ مِّنْ رَّبِّ الْعَالَمِیْنَ[۴۱] و انبیا عاجزی خود ظاهر میکردند وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَیْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِیْلِ لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْیَمِیْنِ ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِیْنَ فَمَا مِنْکُمْ مِّنْ أَحَدٍ عَنْهُ حَاجِزِیْنَ[۴۲] آری چو در ایشان منی نبود لاجرم حواله به هو بود نه به من هرگز منی با وجود منی از خود نفی نتواند کردن و به تکلّف خود را با منی نتواند کردن.
ابویزید بسطامی را منی بوده است اکنون بیایید تا ناظر صنع الله باشیم نه به مصنوع که مصنوع چو شکل شورستان و خارستان و خشکستانی را ماند چون هوش به صنع الله داشتی گویی از و با به هوای خوش آمدی و از آب تلخ به آب خوش و از خارستان به گلستان آمدی، این حالت خوشتر بود که نظارۀ چنان جمال میکنی تا راحت آن در اجزای تو پراکنده میشود از آنکه نظارۀ شورستان و صورتی زشتی میکنی تا اثر رنج آن در تو پراکنده میشود همه روز در این جمال نظاره میکن تا آش[۴۳] تو میآرند و خوش میخوری به از آنکه همه روز غم نان و آب میخوری تا تو را حاصل شود و غم مرده شدن و زنده شدن میخوری و حشر و قیامت، تو خود به نظر این جمال مشغول شو هرچه خواهد شدن بشود و تو را از آن خبر نبود (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۸۷
جَنَّاتُ عَدْنٍ یَدْخُلُوْنَهَا یُحَلَّوْنَ فِیهَا مِنْ أَسَاوِرَ مِنْ ذَهَبٍ وَ لَؤْلُؤاً وَ لِباسُهُمْ فِیهَا حَرِیْرٌ[۴۴] مسافر یا سفر تواند کردن یا مشّاطگی تن خود اگر تو به آخرت نمیروی تو را به آخرت میببرند، مؤمن دانا پیشبین است میداند که چو میببرندش ساکن نمیشود و قدم در سفر مینهد تا به قرارگاه رود و کافر جاهل حاضربین است تا نبرندش نداند که او [را] رفتن بودست. اکنون از احوال تن هر ساعتی تفحّص کردن که این زیان داشت و آن سود داشت و نباید بیمار شوم مشّاطگی با سفر راست نیاید و در سفر تعزیت و مصیبت داشتن رسم و آیین نتواند بودن با قافله در ریگ سوزان یکی از عزیزانت بمیرد زود به زیر ریگ کنی و با کاروان روان شوی نباید که در راه تنها مانم و هلاک شوم و اگر بیماری باشد همچنان در راه رها کنی و بر وی دیدی که یار و همراه قویتر از فرزند آمد، ای مسافر کجا میروی جَنَّاتُ عَدْنٍ آنکس که باغ و بوستان و کوشکهای روان و حوضهای ماهیان و تختها و کبوترخانهها و شرابخانهها روان کرده است یعنی همه خوشیهای این جهانی همان کس باغها و کوشکها و کبوترخانهها و شرابخانه برقرار و ثبوت کرده است اکنون اقلیمی را نامها بر درها نبشتهاند و حوران بدان نواها میزنند عَدْنٍ یعنی ای بهشتیان به سرای مبارک فروآمدیت و سرایی که از این جایجای دیگر نمیباید رفتن و اقلیمی که دارالحیوان است[۴۵] یعنی حیات او را هرگز سیری نباشد و کذا دارالسّلام بهشت ولایت تکوین بود الله بهشتی را ولایت تکوین دهد امّا از ضمیر وی محالطلبی را محو کند همچنانکه از ضمیرت در دنیا کفر را محو کرده بود اکنون بهشت ولایت تکوین است چون الله با تو بود ولایت تکوین با تو بود لاجرم بهشت با تو بود رحمن بخشاینده یعنی درمان کننده و چارهساز و نانگرنده بر بیگانگی یعنی لیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ[۴۶] بیهیچ استحقاقیِ آن درمانده نه پیوستگی و نه قرابت و نه آنکه الله را بدو حاجت است یعنی چارهکننده بیعلّت همه کارهای الله نه از بهر است بلکه به حکمت است و کرم است یعنی هرچه درمان کار آن بینوا میکند و چارۀ آن بیچاره میسازد همه از بهر عاجزی و بیچارگی وی میکند نه آنکه الله را در او هیچ غرضی است.
بعد از مردن و خاک شدن راحت از کجا بود از آنجا بود که عصای موسی هزار چندان عصاها را فروخورد باز همچنان عصا شد که در وی هیچ زیاده نشد اگر این سخن نه بر خلاف طبع بودی چندین معجزه نفرستادندی مُّتَّکِئِیْنَ فِیهَا عَلَی الْأَرَائِکِ[۴۷] اینجا تکیه و مقام مساز که تکیه جای دیگر است وَ ذُلِّلَتْ قُطُوْفُهَا تَذْلِیلًا[۴۸] همچنانکه جمادات و اشجار و انهار و اثمار در این عالم به فرمان اللهاند تا به فرمان او برمیآیند و به فرمان او میافتند و آب به فرمان او میرود الله جمادات بهشت را همچنان به فرمان بهشتی کند آب و باد و سقف همه جمادات اگرچه به دیگران لایعقلند ولیکن به فرمان الله به عقلند از آنکه همه موجودات چاکر و عارف اللهاند هرکه عارف الله آمد ایشان همه با آنکس آشنا شوند به دل میآمد که تا کی مرا کشتگی[۴۹] باشد و عزم باشد از کار به کار و از شغل به شغل، الله الهام داد که هرگز تو غربت نکردهای و از شغل به شغل نرفتهای هماره با ما بودهای و آموخته[۵۰] با کار ما بودهای، دوست خود را فراموش مکن و قرارگاه اصلی را مگذار آنگاه که نیست بودی در علم و حکم و تقدیر ما فراموش نبودی مگر أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ[۵۱] همان وجود ما را که در حکم و تقدیر وی بود خطاب میکرد و در وقت جمادیّت در سرّا و ضرّا به فعل من بودی و بعد از آنکه خاک خواهی شد همچنین باشد اکنون ای الله چون هماره با توام و در کار توام با من نحس پیوسته و رنج دایم از چیست الله فرمود که مَنْ رَضِیَ فَلَهُ الرّضا وَ مَنْ سَخَطَ فَلَهُ السَخَطُ[۵۲]. هرکه را کار ماش خوش آید هماره در بهشت بود به اندازۀ آنکه او را خوش آید و هرکه را از کار ما ناخوش آید هماره در دوزخ بود به اندازۀ آنکه او را ناخوش آید (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۸۸
تَبَارَکَ الَّذِیْ جَعَلَ فِی السَّمَاءِ بُرُوْجًا[۵۳] اندر این کبودی آسمان نگاه کن که چند روشن است و چند کبود تا بدانی که این خانهای است که مصیبتش زیاده از شادی بودنی نی ظاهر کبودی دارد و باطن پرنور بود، صوفیان استدلال به وی گرفتند که جامۀ سوک درپوشیم تا ظاهر ما بیرعونت بود که ما را با کار کاری نیست و همه غمها نصیب ماست آدمی چون نظر به گناه خود کند همچون آفتاب گرفته است به تضرّع و زاری درباید آمدن اِذَا رَأَیْتُمْ مِثْلَ هذِهِ الْافَزاعِ فَافْزَعُوْا اِلَی اللهِ و استغفار باید کردن و چون بنده به فضل الله نگرد چون ماه شب چهارده است و چون در محو آید چون طبق ریخته از نور است چون طبق ماه ریخته شود بازگرد کنیم و در آن طبق کنیم اگر نور بریزد و عرض و جوهر از جسم و قالب تو بریزد نتوانیم که این قالب تو را پرنور گردانیم چون بلا در این عالم سبب نعمت آن جهانی است و نعمت این جهانی سبب بلای آن جهانی است این دار ابتلا از بهر آن است که بلا در این عالم چون پتکی است که گوهر آشکارا میکند تا آهن چند روز در دکان آهنگر ریاضت نیابد گوهر بر صفحۀ وی ظاهر نشود و باقیمت نگردد، مؤمن را این جهان دکان آهنگران است تا چند روز دانه در حبس زمین انده و غم بر وی مستولی نشود و از حال به حال نگردد از عوض آن پوست قد صنوبر ندهیم او را و از عوض آن مغز ثمر بر سر شجر ندهیم او را، بلای جماد را ضایع نمیکنیم بلای آدمی مختار را چگونه ضایع کنیم، ای آدمی تو را از آسمان به زمین آوردهام اجزای تو قطرات آسمان است و مدد زحل و مشتری چنانکه باران بر طینت آدم باریدند تو را از اثر باران و هوا و نحس و سعد انجم و رنگ شمس و قمر آوردند چو از آسمان آمدهای چه عجب که تو را با آسمان بازبرند چادر زربفت آفتاب را به طرفة العینی به زیر اقدام خاکیان میبگسترانند چه عجب اگر تخت بهشتی را پست کنند تا بهشتی بر وی نشیند، اکنون باز بر در هر عالمی از عالمها بلایی است تا در آن بلا نیایی در آن عالم نیایی چنانکه از عالم جمادی به نمایی آیی حبس و دفن زمین باید و باز چون به عالم حیوانی آیی پارهپاره شدن به دندانهای حیوان و مستحیل شدن باید و چون به عالم آدمیّت آیی رنج حبس رحم باید و چون جمال جهان خواهی تا ببینی رنج ضیق مخرج و گریستن و رنج نازکی طفلی باید و چون در عالم غیب میزنی رنجهای عقلیات و فطام از حطام دنیا تحمّل باید تا عالم بهشت را مشاهده کنی تا نخست از عالمی فانی نشوی به عالمی دیگر درنیایی تا از عالم بشریّت خراب نشوی به عالم دیدن الله درنیایی اُذْکُرُوْا نِعْمَتَ اللهِ عَلَیْکُمْ[۵۴]. از سر تا پای تو مسافران نعمت آمدهاند و بر تو نشستهاند هر ذرهای چه ریاضتها و سفرها کرده است. اُذْکُرُوْا نِعْمَتَ اللهِ عَلَیْکُمْ. چندین جان کندهاند تا به منصب آدمیّت برسیدهاند و چون إِخْوَانَاً عَلَی سُرُرٍ مُّتَقَابِلِینَ[۵۵] بنشستهاند تا آدمیان سفرها نکنند و ریاضتها و بلاها نکشند به منصب آدمیّت کجا رسند اکنون با این مسافران مرتاض بنشین در مشاهدۀ دوست که سمیع و بصیر است به تو، راح مؤانست نوش میکنید و ثنا و ذکر میگویید. درستِ زر اگر آب شود نه که باطل و خراب میشود بلکه چون زر آب میشود همسایۀ نقش قرآن میشود اگر آدمی آب میشود ز شرم و خجلت گناه و هر روز گداخته میشود به رفتن عمر اگرچه زر آب میشود بر صحیفۀ کتاب ابرار و سَفره که ملایکهاند نبشته میشود (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۸۹
فَصَبْرٌ جَمِیْلٌ[۵۶] اندرون پرآتش و صورت خوش.
صاحبنظری کجاست تا بنمایم/ صد گریۀ زار راز یک خندۀ خویش[۵۷]
اندرون سوخته و برون برافروخته رنج فراق کسی داند که وی را دوستی بوده باشد و رنج هجران کسی را نماید که او را عزیزی بوده باشد. و از آن جدا مانده. هرکه را یوسفی نیست او را زندگانی و زندگی نیست، روزی چندی با حریفکی در گلخنی روزگار کنی به مفارقت وی تو را دردی بود آخر یعقوب چون راح روح وحی در مشاهدۀ یوسف نوش میکرد بر فراق او چگونه گریان نباشد گفت ای دیده سپید شو چو روشنایی برفت رشکم آید که در جهان نگرم بیجانان اکنون اجزای من حریفکانیاند در میان راه دست در یکدیگر کردهاند و به مؤانست یکدیگر نشستهاند شراب وصال نوش میکنند. همین ساعت از یکدیگر جدا شوند و نامۀ فراق یکدیگر برخوانند هیچ چیزی نیست که وی را ضدّی نیست چون کسی چیزی را دوست داشت به همان مقدار ضدّ وی را دشمن داشت ضدّ این جهان آن جهان است تا اهل دنیا به حالت الله نام الله و نام آن جهان میشنوند غصّه زیاده میشود و نام مرده و مردن میشنوند افکار میشوند حاصل اهل دنیا در پنداشت ایشان تنهاشان را گورستان و نعمتشان را گلخن به یکچشم در آن نگرند و به یکچشم در این و در آن میانه خوش میباشند عاقبت اهل دین سرای بوستان جان و یکی طرف نعمت گلشن جنان، آنگاه با زشت توانستی بودن که روی نغز ندیدی چون خوشدیدۀ ناخوش را نتوانی دیدن این دو ضداند هر دو بهم نسازند یا چهره این توانی دید یا چهره آن مگر ندانستی که إِنَّنِیْ معَکُمَا أَسْمَعُ وَأرَی[۵۸] جامه دوختن بیدرزی نباشد جامه رنگ کردن بیرنگکننده نباشد هوشیار شدن تو بیصانع نباشد امّا چون تو صاحب آلتی معیّت تو با مفعولی تو مساس[۵۹] به آلت بود آخر دستۀ گل چو افشانده شود بیافشاننده نبود الله کارسازی میکند و همه نواها میرساند و بر سر هر جزوی ایستاده که قیّوم است هیچ حالتی نیست که زبر آن حالتی خوشتر نیست و آن بلندتر میسّر، از آنکه آن از الله است و الله با توست و تو الله را نمیبینی با آنکه اگر شرط نظر بهجای آری ببینی و یا الله خود را به تو نمینماید پس آن حالت بلندتر همچون یوسفی است که از تو غایب است تو یعقوبوار بنشین و میگری و از الله وصال آن حالت زیادتی میطلب و زاری میکن پیش الله مثلا حالت تعظیم اجزای تو مر الله را و آن حالت تعظیم قویتر از تو غایب است که انبیا را علیهم السّلام آن بوده است آن چون یوسف تو باشد مثلا دید تو که مر الله را بود و مؤانست تو به الله بود یوسف توست هرگاه این حالت را گم کردی یوسف را گم کردی میگری و میزار و هرگاه این حالت را یافتی یوسف گمشده را یافتی و به کشوف زیادتی رسیدی (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۹۰
فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ[۶۰] هریکی سعی میکنند و میدوند به طرفی هرکه روی به آبادانی دارد بدانجای برسد یکی به آبادانی و یکی به ویرانی اکنون بیان میفرماید از بذل یکی مال و تن و فرزند و از بهر الله بیزاری جستن از پدر و مادر لَهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِی الْأَرْضِ[۶۱] بعضی را زینت سعادت در ساعد وی کنیم و بعضی را زنجیر خذلان و اضلال در گردن کنیم نه که فرعون و ابلیس نمیدانستند حقیقت موسی و آدم را با چندان معجزات ولیکن زنجیر قهر ما هم بدانجای ایشان را بازمیدارد که سگان جایتان این است. لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لَا نَوْمٌ[۶۲]. تا چند عشق چشم پرخمار پرخواب آری یک چندگاهی عشق بیخوابی[۶۳] آر وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِیْمُ رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتَی قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِنْ قَالَ بَلَی وَلَکِن لِّیَطْمَئِنَّ قَلْبِی[۶۴] فرمود که ای خلیل چون مرغدلی[۶۵] پیوسته پرّان و بیقراری مطلوب تو را هم در مرغان ظاهر کنیم و نیز استدلال شود همه خلقان را بر احیاء اموات که قفص[۶۶] قالب هیچکسی خالی نیست از این چهار مرغ هر شب هر چهار را میکشند و درهم میآمیزند و به وقت صبح همه را زنده میکنند و بدین قفص بازمیفرستند یکی بط حرص مکتسب است که مقصود او جمع مالی باشد همچون خربطی بر بط نیاز میزند و دوّم خروس شهوت که خروش و فغان او به ایوان میرسد، سوم زینت و آرایش تردامنی طاوس رنگبهرنگ سالوس میخواهد هر ساعتی مشّاطگی کند و چهارم عمر طلبی چون زاغ کاغ او دشت و صحرا پر کرده است. رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتَی یعنی او میخواست تا مرده زنده کند تو دربند آن شدهای تا زنده را مرده کنی آسمان از حساب زندگان است و خاک از حساب مردگان است هر نباتی که قصد زندگی دارد قصد به سوی آسمان دارد و چون تمام به حدّ حیات برسد باز چون بخواهد مردن قصد زمین کند همچنان ارواح اهل سعادت آشیان بر آسمان از بهر این معنی دارند و جان کافران در سجّین قرار از بهر این معنی دارند و هر جزو تو را چون پشه حیات دادهام و با تو جمع کردهام اگر این مرغان اجزات را بپرانم باز نتوانم جمع کردن، آدم دربند علو بود و آن بهشت است، ابلیس دربند سفل بود و آن زمین است تو دربند شهوت و خوردنی هر دو سفلیاند بلای آدمی دو چیز است: یکی آبروی و یکی باد و باد[۶۷] دو نوع است یکی باد عقوبت چنانکه عادیان را ترنجیده[۶۸] و متکبّر و به قوّت خود مغرور گشته[۶۹] آن همه بادها جمع شد و بیامد و همه را از بیخ برکندند. بِرِیْحٍ صَرْصَرٍ عَاتِیَةٍ سَخَّرَهَا عَلَیْهِمْ سَبْعَ لَیَالٍ وَ ثَمَانِیَةَ أَیَّامٍ[۷۰] و یکی باد رحمت است. وَ اَجْعَل لِّی لِسَانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِیْنَ[۷۱] اَلسَّلَامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا النَّبِیُّ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُهُ اَلسَّلامُ عَلَیْنَا وَ عَلَی عِبَادِ الله الصَّالِحِیْنَ[۷۲]. و آبروی دو نوع است یکی آب چنانکه فرعون مینازید که هَذِهِ الْأَنْهَارُ تَجْرِیْ مِنْ تَحْتِی[۷۳] هم بر آن آبش عقوبت کردند و هم بدان آب رویش را سیاه کنند بدان جهان و یکی دیگر آبروی است که بر روی زنی سپیدروی شود. یَوْمَ تَبْیَضُّ وُجُوْهٌ[۷۴] وَ کَانَ عِنْدَ اللهِ وَجِیْهًا[۷۵]. اکنون اگر مؤمنی خورد و خواب و شهوت را کم کن و خود را میگوی که مؤمنان و عاشقان را خواب و قرار کجا باشد و عاشق و مؤمن چگونه مخالف رضای محبوب بود و چون امر محبوب بیاید چگونه از سر قدم نسازد، پس هر زمان خود را میگوی که اگر مؤمنی رخسارۀ زردت کو و بوی جگرسوختهات کجاست و بیقراری و بیآرامیت کجا شد، اکنون ذکر الله میگوی و دایم در طلب الله میباش (وَاللهُ اَعلَم).
—-
[۱] بخشی از آیۀ ۸۳ سورۀ مائده: و [اینان] چون آنچه به پیامبر [اسلام] نازل شده است.
[۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: نامۀ عاشقانه.
[۳] ظ: زلف حبیب و حور.
[۴] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ آل عمران: [یاد کنید از] روزی که هر کس هر آنچه از نیکی و بدی کرده است، حاضر یابد.
[۵] اصل: به نهادن.
[۶] بخش دیگری از آیۀ ۳۰ سورۀ آل عمران: و آرزو کنید که مگر بین او و کار بدش فرسنگها فاصله باشد.
[۷] بخش دیگری از آیۀ ۳۰ سورۀ آل عمران: و خداوند شما را از خودش بر حذر میدارد، و خدا به بندگانش رئوف است.
[۸] بخشی از آیۀ ۱۸۹ سورۀ اعراف: در کنار او آرام گیرد.
[۹] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): اول همراه سفر را بیاب و بعد راه.
[۱۰] آیۀ ۱ سورۀ نجم: سوگند به ثریا چون فرو گراید.
[۱۱] اصل: ستارهروی.
[۱۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: گریان و اشکریز.
[۱۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: شهوت و کام.
[۱۴] ظ: ناآرزوانه.
[۱۵] آیۀ ۳۱ و ۳۲ سورۀ انبیا: بیگمان پرهیزگاران را رستگاری است، بوستانها و درختان انگور.
[۱۶] تفاله، دُرد.
[۱۷] اصل: مدعا.
[۱۸] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: خداوند و صاحب.
[۱۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: زر و زیور و اسباب که پیش از زفاف به عروس دهند.
[۲۰] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): به درستی که قبر باغی است از باغهای بهشت.
[۲۱] اصل: راه آمد شد راه خوشی را.
[۲۲] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ مجادله: هیچ رازگویی سه تن نباشد مگر آنکه او چهارمین آنان است، و نه [رازگویی] پنج تن مگر آنکه او ششمین آنان است، و نه کمتر از این و نه بیشتر مگر آنکه او هر جا که باشند با ایشان است، سپس در روز قیامت آنان را به [نتیجه و حقیقت] کار و کردارشان آگاه میسازد، بیگمان خداوند به هر چیزی داناست.
[۲۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل سفره و دستار خوان چرمین، پیش انداز و آن پارچهیی است که بر روی سفره و زانو اندازند تا سفره و زانو آلوده نگردد.
[۲۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: خراب و تباه (ضبط کلمه به درستی معلوم نیست).
[۲۵] (بخشی از آیۀ ۳۲ سورۀ مائده و کامل آن: به این جهت بر بنیاسرائیل مقرر داشتیم که هرکس کسی را جز به قصاص قتل، یا به جزای فساد در روی زمین، بکشد مانند این است که همه مردم را کشته باشد، و هرکس کسی را زنده بدارد مانند این است که همه مردم را زنده داشته باشد، و پیامبران ما معجزاتی برای آنان آوردند آنگاه بسیاری از آنان در سرزمین خویش زیادهروی پیشه کردند.
[۲۶] بخشی از آیۀ ۱ سورۀ اسراء و کامل آن: پاکا کسی که بندهاش را شبی از مسجدالحرام تا مسجدالاقصی که پیرامونش را برکت بخشیدهایم، سیر داد، تا به او نمونههایی از آیات خویش نشان دهیم، اوست که شنوا و بیناست.
[۲۷] ظ: گردند یا گردانند.
[۲۸] حدیثی از پیامبر اکرم (ص): بزرگداشت امر خدا و رحمت بر خلق خدا (سزاوار) است.
[۲۹] اصل: بنان بر آن.
[۳۰] بخشی از آیۀ ۱۳۰ سورۀ نساء: و اگر از هم جدا شوند خداوند هر یک را با توانگری خویش بینیاز گرداند.
[۳۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: نابالغ
[۳۲] آیۀ ۱ و ۲ و ۳ سورۀ شمس: سوگند به خورشید و پرتو افشانیاش، و سوگند به ماه چون از آن پیروی کند، و سوگند به روز چون روشنش دارد.
[۳۳] آیۀ ۳۶ و ۳۷ و ۳۸ سورۀ قیامت: آیا انسان میپندارد که به امان خود رها خواهد شد؟، آیا نطفهای از منی که [در رحم] ریخته شده بود، نبود؟، سپس خون بستهای بود که [خداوندش] آفرید و به سامان کرد.
[۳۴] آیۀ ۴۰ سورۀ قیامت: آیا آن [آفریدگار] توانا بر آن نیست که مردگان را زنده کند؟.
[۳۵] ظ: گشادن یا گشاینده.
[۳۶] ظ: معانق استی.
[۳۷] اصل: را بدان.
[۳۸] بخشی از آیۀ ۱۳ سورۀ اسراء: و سرنوشت هر انسانی را به گردن خود او پیوستهایم.
[۳۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مخفّف شوید (دوّم شخص امر از فعل شدن)
[۴۰] آیۀ ۴۰ سورۀ حاقه: که آن [قرآن] برخوانده فرستاده گرامی است.
[۴۱] آیۀ ۴۳ سورۀ حاقه: و فرو فرستادهای از سوی پروردگار جهانیان است.
[۴۲] آیۀ ۴۴ و ۴۵ و ۴۶ و ۴۷ سورۀ حاقه: و اگر بر ما سخنانی میبست، دست راستش را میگرفتیم، سپس شاهرگش را قطع میکردیم، و هیچیک از شما مدافع او نبود.
[۴۳] اصل: آتش.
[۴۴] آیۀ ۳۳ سورۀ فاطر: بهشتهای عدن که واردش شوند، و در آنجا به دستبندهایی زرین و مروارید آراسته شوند، و لباس آنان در آنجا ابریشم است.
[۴۵] اصل: و اقلیمی را دار الحیوان.
[۴۶] بخشی از آیۀ ۱۱ سورۀ شوری: همانند او چیزی نیست.
[۴۷] بخشی از آیۀ ۱۳ سورۀ انسان: در آنجا بر اورنگها تکیه زده.
[۴۸] بخشی از آیۀ ۱۴ سورۀ انسان: و میوههای آن در کمال دسترس پذیری باشد.
[۴۹] ظ: سرگشتگی.
[۵۰] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: خو گرفته، معتاد و خوگر.
[۵۱] بخشی از آیۀ ۱۷۲ سورۀ اعراف: آیا پروردگار شما نیستم؟
[۵۲] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): پس هرکه خشنود گشت، بهرهاش خشنودی است و هرکه ناخشنود گشت، بهرهاش ناخشنودی است.
[۵۳] بخشی از آیۀ ۶۱ سورۀ فرقان: بزرگا کسی که در آسمان برجهایی آفریده است.
[۵۴] بخشی از آیۀ ۲۳۱ سورۀ بقره: و نعمت الهی را بر خود یاد کنید.
[۵۵] بخشی از آیۀ ۴۷ سورۀ حجر: و دوستانه بر تختها رویاروی بنشینید.
[۵۶] بخشی از آیۀ ۸۳ سورۀ یوسف: پس صبری نیکوست.
[۵۷] شاعر این بیت یافت نشد.
[۵۸] بخشی از آیۀ ۴۶ سورۀ طه: من خود با شما هستم و میشنوم و میبینم.
[۵۹] لمس کردن، دست مالیدن.
[۶۰] بخشی از آیۀ ۱۰۲ سورۀ صافات: و چون در کار و کوشش به پای او رسید.
[۶۱] بخشی از آیۀ ۲ سورۀ ابراهیم: آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است از آنِ اوست.
[۶۲] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: نه غنودن او را فراگیرد نه خواب.
[۶۳] اصل: بیخواهی.
[۶۴] بخشی از آیۀ ۲۶۰ سورۀ بقره: و آنگاه که ابراهیم گفت پروردگارا به من بنمای که چگونه مردگان را زنده میکنی، فرمود مگر ایمان نداری؟ گفت چرا، ولی برای آنکه دلم آرام گیرد.
[۶۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ضعیف النّفس، نازکدل.
[۶۶] اصل: نقص.
[۶۷] اصل: و آب.
[۶۸] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: چین در روی افکنده.
[۶۹] ظ: عادیان ترنجیده و متکبر و به قوّت خود مغرور گشته را.
[۷۰] بخشی از آیۀ ۶ و ۷ سورۀ حاقه: با تندبادی سخت سرد و بنیانکن به نابودی کشیده شدند، که خداوند آن را هفت شب و هشت روز پیوسته بر آنان گماشت.
[۷۱] آیۀ ۸۴ سورۀ شعرا: و برای من در میان امتهای آینده سخن [گوی] نیک قرار ده.
[۷۲] سلامهای نماز: سلام بر تو ای پیغمبر و رحمت و برکات خدا بر تو باد، سلام خداوند عالم بر ما نمازگزاران و تمام بندگان خوب او.
[۷۳] بخشی از آیۀ ۵۱ سورۀ زخرف: آیا این رودها از زیر [کوشک] من روان نیست.
[۷۴] بخشی از آیۀ ۱۰۶ سورۀ آل عمران: روزی که چهرههایی سفید شود.
[۷۵] بخشی از آیۀ ۶۹ سورۀ احزاب: و نزد خداوند آبرومند بود.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!