معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو دوم – فصل ۱۷۱ تا ۱۸۰
جزو دوّم فصل ۱۷۱
فَإذَا نُفِخَ فِی الصُّوْرِ فَلَا أَنْسَابَ بَیْنَهُمْ یَوْمَئِذٍ وَ لَا یَتَساءَلُونَ فَمَنْ ثَقُلّتْ مَوَازِیْنُهُ فَأُولَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونْ. وَ مَنْ خَفَّتْ مَوَازِیْنُهُ فَأُولَئِکَ الَّذِینَ خَسِرُوْا أنْفُسَهُمْ فِی جَهَنَّمَ خَالِدُونَ[۱] مگر مواصلت منقطع گشته است از کاری یا از حالی و خویشی و قرابتی به سبب وحشتی یا به نظری یا به سماعی و آن انقطاع و انفصال از بهر آن بوده باشد که مواصلت با عشایر و اقارب و مادر و پدر و دوستان و مؤانست با افعال از بهر عزّت تن خود بوده باشد لاجرم زود متقطع شود عزیز تن باشی هرآینه خور دل[۲] و غمگین دل باشی که دو عمارت جمع نشود عمارت تن و عمارت جان و دل اگر مراقب حال تن باشی دل و جان بر تو فراموش باشد و اگر مراقب دل و جان باشی حال حواس و تن بر تو فراموش بود راحت نصیب روح است و مذلّت حساب خاک تن، نامناسب کاری کردهای مذلّت به روح بردهای و راحت را نصیب تن گردانیدهای البته هر دو راحت جمع نشود اگرچه عمارت گور تن کنی و چیزی چون گنبد بر سروی برافرازی در لحد سینهات و دلت پر از عفونت و عقوبت باشد مگر از این قبیل مکروه آمد به تخصیص[۳] گور و آجر استعمال کردن که این نهاد لِلبلی است نی لِلبقا اگرچه خاک خرپشته ویران باشد دل را در لحد آسایشی باشد باکی نباشد دیدی که عزّت تن در خوارتنی[۴] یافتیم آنکس که عزیز تن بود عذابش رسانیدند که ذُقْ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیْزُ الْکَرِیْمُ[۵] و خوارتن آن باشد که نظر به طبع آن کار خواری باشد به تن چنانکه خضوع و نالۀ زار و روی بر خاک نهادن در نماز این خواری تن از نظر به تعظیم الله حاصل شود بزرگی الله مر تو را غلبه کند خوارتن شوی که معنی وی عبودیّت بود و خواری دیگر که از کسب و کار و گل و خاک و جای و نام فرودتر و منزلت فرودتر ننگ نداری و این خوارتنی از نظر به شفقت به خلق خدای حاصل شود تا بار تو بر کسی نباشد و انعام به دیگران رسانی و موقوف لقمهای مشترک نباشی چون اهل وقف و ترک این خوارتنی سبب وحشتهای همه عالم است هان ای یاران من عقدی بندید با یکدیگر[۶] تا مسابقت کنید در خوارتنی با یکدیگر و کسی این خوارتنی تحمّل کند که اعتقاد آخرت دارد که در وی عزّت تن حاصل شود چون این اعتقاد ندارد گوید همه کار از بهر عزّت تن است چو این حاصل نخواهد شدن عمر از بهر چه میباید چون این خوارتنی پیشه کنی تو را با رنج کاری نباشد چو رنج تو همه از عزّت[۷] تن است و هرگاه عزیزتن باشی یک ریزه باد سخن ناموافق وزان شود چنانکه صرصر مرقوم عاد را و اسباب ایشان را و کوشکهای ایشان را در هوا برد سرنگون به هر جای میانداخت این باد ناموافق در اندازدت[۸] و به غربتها اندازدت[۹] اکنون دربند انساب عزّت تن مباش که وصلت خویشاوندی که به قطرۀ آبی و باد شهوتی باشد سهل پیوندی باشد و زود گسسته شود به باد سخن ناموافق که پدر با فرزند یاد کند جمله آن مواصلت و آن رحم قطع شود و چون پلنگ و شیر گردی در روی پدر بدان خشم چون آتش، چه شدت تا اکنون آدمی بودی بدین نفخۀ باد چه شدت که چنین شدی حیوان دگر گشتی و پلنگ شدی بنگر که دم ناموافق چگونه انساب قطع میکند این سخن ناموافق شمّهای است از شمّههای کفر این چنین جدایی میانگیزد و اینچنین آتش خشم و عداوت ظاهر میکند خشم از عیبها و بیدادیها خیزد هرگز خشم از راستی و داد نخیزد همه از کژی خیزد آنجا که میان پدر و پسر کفری پدید آید که اصل همه کژیهاست چگونه اسباب و انساب منقطع نشود اکنون خویشی انبیاء و اولیا را باش که هر دو جهان ابدی باشد و منقطع نشود (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۷۲
میگفتند دوزخی و بهشتی هر دو در مشیّت است گفتم از این میخواهی که یکی [را] نیکو نباید گفتن و یکی را به بدی نباید نکوهیدن و به نیکویی نباید ستودن این سخن خلاف عقل همه عقلاست گواهی فاسق نشنوند و از آن عدل بشنوند یکی را امین مال یتیم دارند و یکی را ندارند و عقل از بهر تمییز میان نیکی و بدی است وَ جَزَاءُ سَیِّئَةٍ سَیِّئَةٌ مِّثْلُهَا[۱۰] و هَلْ جَزَاءُ الْإِحْسَانِ إِلَّا الْإِحْسَانُ[۱۱] و جواب دیگر کسی را چشمی باشد که راه معیّنی میبیند و میرود حال او بهتر باشد یا حالِ کسی که نوری ندارد و اطراف خود همه تاریکی میبیند همه جرّاحان و کحّالان[۱۲] جهان گواهند که حال با نور قویتر باشد آنکس که این شکال میگوید نور بیرون شوی ندارد آنکسیکه چنان نقصانی را برابر اینچنین کمالی دارد و راه پوشیده گرداند که او تاریکتر است یا این قبولکننده احمقتر است که راه روشن بر وی تاریک شد چون نشان تاریکی به آسیب شکال گوینده در خود دیدی بدانکه او نیک تاریک است چنانکه به آسیب انگشت و دود چگونه سیاه شود تو محکی از آسیب کسی چه رنگ گرفتی حکم کن که آن چیز همچنان است اگر سیاه دیدی بدانکه سرب تیره است و اگر تابان دیدی بدانکه زر است یا نقره این عیان قویتر از بیان است. منهاج گفت چندین هزار گناهان دارم چه کنم گفتم چنانکه باد خزان بوزد برگ سبز و زرد درختان نماند نیز با این باد سرد و تقصیر بینی برگ زرد سقم ذنوب نماند و به برگ سبز دنیاوی به دل وی سبزه آخرت حاصل آمده است سبزک[۱۳] دنیا مخور تا زرده[۱۴] بر نهاندازی. پارسیخوانان را گفتم مقصود از کسب حلال و غزو و جهاد و صلوات و همه چیزها از بهر دین است و دین مرکب از دو چیز است یکی رجا و یکی خوف تا عالم خوف چه عجب عالم است و عالم رجا چه عالم خوش است. این عالم بی آن نی و خوف بیامید نی و این دو چیز مُفضی[۱۵] به دو تعظیم است یکی تعظیم از روی محبّت و یکی تعظیم از روی خوف یکی اثر لطف و یکی اثر قهر جهان از بهر اظهار این دو اثر است نه از بهر حاجت خلقان. ابلیس قیاس کرد الله علم داد باطن آدم را فرمود که باطن آدم منوّر به علم باطن تو مظلم به جهل، ظاهر چاکر باطن باشد و سِرّ چاکر سَر است سَر ظاهر خود را به چاکری سِرّ آدم اندر آر و سجده کن که قربت الله حاصل نشود الا به سجود (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۷۳
سؤال کرد که عبّاس و عمر رضی الله عنهما به آیتی که میشنیدند چندان میگریستند و ما چندان میشنویم و نمیگرییم گفتم، آری ایشان زشتی کفر را دیده بودند تو ندیدهای جانوران کعبه گستاختر باشند و نیز ایشان به ناز و تنعّم چون شاخ تر بودند و چون آتش بدیشان میرسید زود آب روان میشد امّا تو را رنجها خشک گردانیده است تو به آتش میسوزی و خاکستر میشوی این رنج تو را ثواب بیش از آن باشد یَوْمَ یُحْمَی عَلَیْهَا[۱۶] آتش حرص تو چنین [سر] زده است آتش قیامت را چه منکری این حرص تو درکۀ دوزخ است هَلِ امْتلَأْتِ وَ تَقُوْلُ هَلْ مِنْ مَّزِیْدٍ[۱۷] چنان حرص پدید آمده است که مسام امور غیب را بر تو مسدود کرده است تا زکات را حق نبینی از دهان اژدهای کوه زر برون آوردی اگر به دهان اژدهای دوزخت دهند چه عجب بود زر را در صندوق کوه و در را در قعر دریا از بهر آن کردند که جهان سرای تعب است لَا تَظْمَأُ فِیْهَا وَ لَا تَضْحَی[۱۸] اکنون مؤمن باید که بر ره صواب رود هرچه در راه از زن و فرزند و مال فرورود و راه زنند و شیر خورد و پلنگ خورد آن همه از راه نزدیک به منزلی میرسانند از آنکه تو ضعیفی و از بهر تو آماده میدارند چنانکه یوسف صلوات الله علیه بنیامین را به سرقه بگرفت از آنکه هرچند به اسم خوشی بخواستی ندادندی مؤمن را هرچند به خوشی مال و فرزندان خواهند او ندهد به اسم قطع طریق از وی بستانند امّا چون به منزل رسی اشتر و بار خود آنجا یابی لاجرم آنهمه را گرد میکنند أُولئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتُ مِّنْ رَّبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولَئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ[۱۹] از این قبیل بود لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِیْنَ قُتِلُوْا فِیْ سَبِیْلِ اللهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ[۲۰] این همه چیزها آب و خاک و هوا گردد ولیکن ما تضمین کنیم که یا وی را و یا مثل وی را بازده نبینی[۲۱] که ستارگان و آسمان را بگوییم و هوا و خاک را گوییم که از حیوانات و فواکه و اموال چه چیزها بردهاید باز دهید خربزه و خیاربادرنگ[۲۲] و همه رنگها باز داد یا رب که این کار[۲۳] این چیزها را میببرد کجا نگاه میدارد و در کدام خزینه مینهند و باز از کجا بیرون میآرد شش جهت عبارت از عدم هر جهتی باشد نسبت به جهت دیگری و یکجهت سویی از سویها بود که منهدم بود به سویهای دیگری پس محال بود این عبارت بر الله (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۷۴
در هر حال که باشی هم از آن حال الله را یاد کن مثلا در طلب مزه و شهواتی به ذکر الله در الله نظر میکن که چه خوشیها میتوان نهادن در شهوت و مهربانی بینهایت و اگر در حال قبض باشی به الله نظر کن که میشکنی کوهها و دیوارها را و چون بشکنی ای الله از این دیوار قبض مرا تا چهها بیرون آری از زندگیها، نظر کردم، هیچ زندگی از شهوت و مزۀ عشق قویتر نیافتم، خوف جلال و خوف عبودّیت و تعظیم الله همه از بهر مزه شهوت رسانیدن الله است و شیرینی فرزندان هم از حساب مودّت و شهوت است و جُلاّب و پیرایهها همه تبع شهوات و عشق است اکنون هیچ اثری الله را قویتر از عشق نهآمد و عجبتر از وی و زندگی قویتر از وی نی پس الله را از بهر این یاد میکن. موسیقی و ترانه الله بیرون آوردن است[۲۴] از آنکه او بنابر طبع آدمی است و موزونی طبع و مناسبت وی است و طبع آدمی را جز الله هست نکرده است و هیچ حکیمکی طبع آدمی هست نکرده است وَ لَقَدْ آتیْنَا دَاوُودَ مِنَّا فَضْلًا یَا جِبَالُ أَوِّبِیْ مَعَهُ[۲۵] بیمخارج مزمار[۲۶] حلق وی را نغز کرده بودیم و عشق باطن وی تیز کرده روحی در وی پدید آمد که کوه بدو زنده شد و از راحتْ قَوْل با وی آغاز کرد کوه به راحت مشغول شد او را کوهی و سنگی ننمود و ندانست که صورت وی چیست از آنکه هرکه از صورت خود باخبر شد از بیراحتی شد هرکه به راحت خود مشغول باشد از سر و پای خود خبر دارد[۲۷] چون سنگ را راحت میتواند بودن خاک و هوا و ذرّه را چرا راحت نتوان بودن و خبر چرا نتواند بودن مثل شده است که راحتها به خاکش برسان آخر در بیخبری سنگ لایقتر بود از هوا و گرد تا این سوفسطائیّه[۲۸] چگونه مردهاند که اثر اشکال ایشان به ما میرسد ما از این زندگی که به وی در روح و راحتیم چگونه مرده و بیراحت میشویم أَفَرَأَیْتُمُ النَّارَ الَّتِیْ تُوْرُوْنَ[۲۹] آتش شهوت را از دو رگ منفعت میگیر ولیکن در اندرون مرو چون صحبت ترک همچنانکه از شجر اخضر آتش پدید آورد در منیء تر تو آتش پدید آورد در سوختۀ رحم افتاد زود درگرفت هر زنی سوختۀ عشق تو نباشد زود درنگیرد دوستی و سوختگی از آن ساختگی باشد. قَالَ عَلِیْه السَّلَامُ تَزَوَّجُوا الْوَدُوْدَ الْوَلُوْدَ[۳۰] (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۷۵
متردّد شده بودم که کدام کار و کدام نوع علم ورزم به دلم آمد که اگر کار آخرت و حشر و بعث نیست اینهمه کار جهان و فوات آن سهل بازیچه است و اگر آخرت است و بعث است این همه کار بازیچه است کار کار آخر توست اکنون تحصیل آخرت میباید کرد که آن بازیچه نیست گفتم هر دو جهان نسبت به الله یکی است و هر دم تو و حرکت تو نسبت به الله همان است از روی دوری و نزدیکی اکنون تو را موقوف رفتن آخرت و مردن نباید بودن از آنکه صنع آخرت آنگاه همان است و اکنون همان از روی رنج دادن و از روی آسایش دادن چون تو نزد الله باشی نزد هر دو جهان باشی در هر دمی که باشی چنان دان که در جنّت عدنی و از آن دمبهدم دیگر میروی که فردوس است از آنکه الله میتواند که هر دمی را بر تو دوزخ دایم گرداند و یا جنّت دایم گرداند و همه عجایبهای هر دو سرای به تو بنماید بر هر چیزی که چشم ظاهرت و چشم باطنت برافتد از عجبی دیگری که الله پدید خواهد آوردن یاد کن از آنکه هرچه منظور تو شد عجبی بوده است [که] محالگون مینموده است نزد تو اکنون چندین هزار چیز منظور تو شد تا بدانی که کار الله عجب برون آوردن است، در رستۀ بازار غیب که متاعش همه عجایب است نظر میکن که چه لون برون آورد الله، حاصل این است که هرکه مر کسی را دوست داشت از بهر آن داشت که آن کس نظارهگر جمال و زینت و هنر و صنعت وی بود و او را عجایبی داند اکنون تو نیز همه کارهای الله را عجایبی دان و ناظر فعل وی باش تا همه خلعتها تو را به ارزانی دارد هر معشوقی عاشق خود را و ناظر کار و جمال خود را دوست دارد و نواختها دارد همچنانکه آب فرستادند تا هر دانهای لایق خود را از وی چیزی گرفت روشنایی از اقداح کواکب به بیخهای سنگ فرستادند تا هر بیخی درخور خود چیزی گرفت زر و نقره و لعل و یاقوت و زبرجد، آثار ستارگان در سنگ راه یابد دیو در اجزای آدمی راه نیابد گویند نهر کوثر از بهشت به عرصات چگونه آید دریای معلّق آسمان با اقداح کواکب چگونه گردان و روان است تا خارهای چگونگی جستن در تو بود بدان درد مشغول باشی هرگز قضاء راحت بیچونی را نبینی متکلّمان را و مفلسفان[۳۱] را[۳۲] و همه طوایف را در الله سخن بود تو باید که هیچ سخن نگویی به هر وصف الله را میبینی هم بدان وصف عمل میکنی اگر الله دید تو را غلط دهد آن از الله باشد نه از تو، باری تو نادیده مگوی از بهر این معنی بود که انبیاء علیهم السّلام کمسخن بودند، در بزرگی الله ناظر باش چون همچنین باشی همچنان است که در الله نظر میکنی و نظر در بزرگی و بزرگواری آن باشد که حقیقت و حدّ بزرگی و بزرگواری و اوصافی که در بنده بزرگ داشت و تعظیم ثابت شود در آن نظر میکنی. وَ هکَذَا اِذَا اْشتَقْتَ اِلی جُمْلَةِ صِفَاتِ اللهِ نَحْوَ الرَّحْمَةِ وَ الْعِبَادَةِ وَ الْاَمْر وَ النَّهْیِ. از الله میخواه تا جمله تکالیف از نو وضع کند و میگوی ای الله چو در هیچ چیز قدرت و طاقت ندادهای هیچ تکلیفی بر من منه ای الله همه کارها که میکنم از بهر ضرورتی ترس عقوبت تو میکنم اگر خلافی و فقه میورزم از بهر ضرورتی یک لب نان تا بدان ناظر تو باشم که از نظر به تو نمیشکیبم و از ضرورتی نفقۀ زن و فرزند که اگر ضایعشان مانم نباید که مرا عقوبت کنی و قدرت و طاقت دادهای همه تکالیف از من وضع کن حاصل روح خود را و نظر خود را چون مرغی یافتم که او را به وقت خواب دست و پایها میبست و کنجی میانداخت و به وقت رنج و درد در قفص تنگ میکرد باز چون اطلاقش کردی و چشم وی بگشادی همه اجزای کالبد وی را و اجزای جهان را همچون باغ و بوستان کردی و خلد بر این و وی چون بلبل بر آنها میسراییدی و وقتی الله اینها را دیوارها میافکندی و این همه باغها را چون ویرانه میکردی و همچون درختان انجیر زیر خاک پنهان میکردی و این نظر و ادراک چون جغد گرد ویرانه میگشتی سرگشته. فَأَصْبَحَتْ کَالصَّرِیْمِ فَتَنَادَوْا مُصْبِحِیْنَ[۳۳] ساعتی در خود چون بیقراری تمام دیدم گفتم آخر قرارگاه ادراکم کجا باشد و قلق نظرم کجا رود و قرارگاه آن یافتم که من اللّهی شوم که همه چیزها به مراد و فرمان من باشد از افنا و از وجود و از قبض و از بسط و غیره من صفات الکمال (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۷۶
من سررشته گم کرده بودم همین یافتم خود را که عاجزم هر بندی و هر شکالی و هر تردّدی که پیش میآید میگویم ای الله من عاجزم تو دانی تو کنی هرچه کنی. تا اعوذ آغاز کردم یعنی هر اندیشهای چو شیطان است از خود محو کنم به الله چون در معنی من فریاد میکنم به الله نظر کردم که من کدامم تا اسناد فریاد به وی کنم منهای بسیار دیدم بر تفاوت که یکی به یکی نمیماند که در کالبد من هست میکند یکی بیخبری و یکی باخبری و یکی تردّد و یکی گشاد، من نمیدانم که از این منها من کدامم ای الله یکی منم را معیّن کن تا اسناد فریاد به وی کنم به تو، این بدان باز میگردد که جزو لا یتجزّی را وجود نیست که چون من را پاره کردم اجزای بینهایت شد و هر یکی من شد و منی هر یک به تعارض متساقط شد گفتم بیا تا تعظیم الله را باشم و هر نفسی را چون نفس بازپس دانم همان انگارم که فرزندان یتیم شدند و اجزایم گرد جهان پراکنده شد و مرگ درآمد و گناه بسیار دارم بگویم به حضرت الله که چنین است که با من بیچاره هرچه خواهی کن و در صفات الله نظر میکردم نخست گلزارها و از پی آن خارهای قهر و از پی آن دشنههای آتش از آنکه او را هم قهر است و هم لطف الّا آنکه رحمت مقدّم است. سَبَقَتْ رَحْمِتِیْ عَلی غَصَبِیْ[۳۴]. اکنون آدمی دو کوی [دارد] یکی هوای چون هاویه که چیزها در وی خاکستر شود و ناچیز و یکی چاه جهنّم که پیوسته تابش آن آتش بر وی میزند پیوسته دو شاخ پیش دل وی نهادهاند یکی شاخ ریحان راحت و یکی شاخ رنج تا اگر تعریف کنند عالم سعادت و عالم شقاوت را بدین دو شاخ و بدین دو نشان بشناسی و اگر باد راحتی وزان شود بدانی که از بستان عالم غیب وزان شده است و اگر دود رنجی بیابی بدانی که از مطبخ غمی آید. کَلَّا لَیُنْبَذَنَّ فِی الْحُطَمَةِ.[۳۵] عقوبت اعدا درخور درگاه بود چون درگاه بلندتر بود عقوبت اعدای او به عقوبت اعدای دیگران نماند و بیان آن باشد که کسی[۳۶] الله را زن و فرزند و پیوند نباشد. لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ[۳۷]. کسی که مرا پیوند و ناسزا گوید عقوبت[۳۸] از این وجه باشد درگه دل چنان باید که دیو آنجا رسد سر بنهد مرغ آنجا برسد پر بنهد آنچنان کسی دلیر باشد. اِنَّ اللهَ یُحِبُّ الشَّجَاعَةَ[۳۹]. و حضرت رسول علیه [السّلام] دلیرترین خلایق بود. قَالَ عَلِیْه السَّلَامُ اَنَا اشْجَعُ النَّاسِ. و به شجاعت و مردی خود عالمیان را مسخّر کرد و ارشاد نمود (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۷۷
به نور جمال یوسف چو برقع برداشت نور وی اثر کرد در چشم نابینا بینا شد نیز پیری از خویشان رسول گفت جوان بودم با یکی عشق آورده بودم هر دو پیر شدیم رسول علیه السّلام دعا کرد هر دو جوان شدند یوسف صلوات الله علیه دعا کرد زلیخا را جوان گردانید و بینا، نیز کودکی نزد رسول آمد دعا کرد بینایی به وی بازداد، قوم لوط مواشی[۴۰] لوط را به کوه سنگ ناک بینبات اندر راندند دعا کرد الله آن را کلوخ گردانید و پرنبات قومش چهارپایان خود را در آنجا راندند آن چهارپایان ایشان چو آن را میخوردند هلاک میشدند، نیز رسول علیه السّلام موضعی را که کوه بود دعا گفت کلوخ با نبات شد، لوط علیه السّلام مشتی سنگ به سوی قوم انداخت در آن وقت مهمانان همه کور شدند پیوسته قوم لوط تفک انداختندی نیز رسول علیه السّلام در غزو تبوک مشتی سنگ بینداخت چندین هزار کافر هلاک شدند، یوسف علیه السّلام چنان سخن خوش گفتی که هیچ کسی نبودی که سخن وی شنیدی که مسلمان نشدی.
نیز رسول علیه السّلام هفتاد کس را از حبشه به سخن خوش به اسلام آورد چراغ به حجرۀ علی بمرد رسول علیه السّلام بخندید از تبسّم او تا سحر حجرۀ او روشن بود، رنج تو از آن است که ملازم صورت دشمن باشی کس با صورت دوست چندین ملازمت ندارد که تو با صورت دشمن، آنجا که دوست است چندین با وی نباشی این چه عشق است که تو را با دشمن افتاده است چندانی به دوست مشغول شو که تو را یاد دشمن نهآید.
به مجرّد معصیت کفر نباشد و این شکال مدفوع است که اگر ایمان داشتی بترسیدی و معصیت نکردی جواب چنانکه طبیب گوید به وقت بیماری با زن صحبت مکن تو نشکیبی و دانی که زیان میدارد ولی صحبت کنی به سبب غلبۀ شهوت طبیب تو را دشمن نگیرد و آن صحبت زحمت و رنج به تو رساند امّا اگر سخن طبیب را سرسری داشته باشی و استوار نداشته باشی او تو را دشمن گیرد و در معالجۀ تو نکوشد دشمنی الله لایق وی باشد و نظیر دیگر یکی از خاریدن نشکیبد و هرچند که میداند که کش[۴۱] شود و زیان دارد و مستسقی میداند که آب زیان میدارد ولیکن میخورد نیز عاصی اگر چه میداند که معصیت سبب عقوبت آخرت است و میترسد این دانستن از وی ایمان باشد و به سبب غلبۀ شهوت میخورد هرچه در وی ایمان بود و ترس، این ترس ایمان نباشد. ذَلِکُ لِمَنْ خَشِیَ رَبَّهُ[۴۲] (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۷۸
میگویی که فرزندان را جنس خود برآرم تا همچون من شوند خود را موقوف فرزند میداری تا جنس تو برآید اکنون خود را نظر کن که از چه جنسی اگر از جنس عارفان و متوکّلانی همچون اسماعیل و ارغون شاه که بچۀ خود را بر دکان روّاس[۴۳] دید که گدایی میکرد و همچون ابراهیم ادهم موقوف بچه چه باشی و اگر از جنس عالم اسبابی گرد توکل چرا میگردی حاصل عالم اسباب را نگاه داشتن بنا بر سماع است و عالم توکل بنا بر دید است، دید قویتر بود از شنود امّا تو را اعتماد نه بر دید توست نه بر شنود چو بر اینها اعتمادی نیست بر چه چیز اعتماد داری کسی را که در دیده و شنوایی خلل باشد هر قدمی که نهد بر سبیل توکّل نهد اکنون چون تو را قدم کوی سماع نیست متوکّلوار قدم در کوی دید نه و خود را گیر و عالم و پسران را فراموش کن از آنکه همه خلقان غیر تواند و جنس تو نهاند از آنکه هیچ کس در حقیقت تو مدخل ندارد هرگاه مراقب حال کسی دیگر شدی تو محو شدی و بهرۀ تو محو، پس محال آمد که تو با کسی دیگر جمع شوی در یک زمان اکنون هرکه فرزندان و دوستان میورزد در بعضی زمان نیست میشود و ناجنس را به جای خود میدارد و هرگاه خود را باشی و بس هماره خود را به الله موجود میداری.
طایفۀ عرفا روزی گفتند بیا تا همه کاری کنیم و زنان خوب رایگان دوست میسازیم و با شاهدبازی مشغول میباشیم یکی از ایشان کاهلتر و بیجمالتر بود او را گفتند تو را نظر بر کی میافتد گفت شما آنکس را نتوانید دادن یعنی نظر بر دختر پادشاه است، گفت شما کار خویش را باشید و من کار خویش را هر روز آبدست[۴۴] بکردی و زیر دختر نماز گزاردی[۴۵] و نشستی و در آن مینگریستی دختر گفت که این بیچاره را کسی نیست که سخن وی با من بگوید، زنینهاش[۴۶] فرستاد و گفت سلام من ببر و بگوی اگر کسی داری در میان کن تا سخن تو بگوید و اگر نداری هم به زبان خود بگوی چه میترسی اگر سرت نماند گو ممان چو آن زن سلام دختر به وی رسانید او فریاد کرد و در خود درافتاد و هلاک شد.
اِهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیْمَ[۴۷] به معنی آن است که میگوید که درخواست کن از من که مرا راه نمای به خود میگفتم مرا راه منمای به جای دیگر مرا با تو خوش است.
یکی دعوی عشق زنی میکرد گفت شب بیا و منتظر میبود تا معشوقه فروآید چون از کار شوی خود فارغ شد بیامد وی را خواب برده بود سه دانه جوز در جیب وی کرد و برفت چو بیدار شد دانست که چنین گفته است که تو هنوز خردی و کودکی از تو عاشقی نهآید از تو جوزبازی آید در عشق آن است که چون بیندیشی بمیری تا به معشوق رسی[۴۸] (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۷۹
بدیع ترک خواب دید که روز آدینه استی و صدهزار خلق سپید جامه میگویندی که نماز آدینه بهاءولد میکندی ما همه نماز سپس تو میگزاردیمی مردمان میخواهندی تا شاخ شاخ[۴۹] شوندی مردمان را بازمیراندندی که همه سپس وی روید و میگفتند که چون نماز آدینه بگزارند آنگاه حکم قیامت برانند. کُلّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ[۵۰]. در الله نگری که همه کارها در الله است هر زمانی صدهزار کار میکند در مشرق و مغرب گویی الله فعل عالم است و فَعَّالٌ لِّمَا یُرِیْدُ[۵۱] در الله نظر کنی صدهزار عجایب و صدهزار شهرها را مطالعه کنی و گویی الله عالم را هماره میجنباندی و میلرزاندی و میراندی اکنون لقمۀ جهان میگیری نامردمی است و اگر نمیگیری مردمی است به یک تقدیر چو سگ جنگ میباید کرد و به یک تقدیر از گرسنگی میباید مردن مردمان مبلغی رنج میبرند و مالها بذل میکنند تا دوست انگیزند تو مَستان تا دشمن نهانگیزی آخر این آسانتر است[۵۲]. مهر زن و فرزند و ترس فوات بچهگان و نااهل شدن و ضایع ماندن ایشان اگر چه فایده نمیبیند ولیکن الله عشقی داده مر وی را تا از ایشان نشکیبد و این تازیانه بر میان جان است وقتی که فایده نبینی چو خر باش بار میبر و فایده مدان تو را با جو خود کار باشد وقتی که فایده و مهاردانی آدمی باشی همه بادهای سرد و گرم که در جهان است هیچ کسی سرّ فایده آن نداند مگر الله تا در آن باد چه چیزها را پرورش است و چه چیزها [را] ناسازوار است نیز این اختیارات و حالات آدمیان چون گردبادهاست و موجهاست تا کدام چیزها را سود دارد و کدام چیزها را زیان دارد در هیچ چیز نیست که ضرّ نیست به بعضی و نفع نبست به بعضی از آنکه در هیچ نیست که ضارّ و نافع نیست پس جملۀ اسماء حسنی نافع است بعضی را و ضارّ است بعضی را کثیفی با کثافت بیافرید از بهر قهر را نامش مالک که سختگیر باشد لطیفِ به الطافت بیافرید از بهر خلعت را نامش رضوان و ریحان که اگر جلاد درشت مر زشتان را نبودی زینت اهل لطافت برقرار نبودی. آن رعد ترشروی با هیبت را که میغرّد و آتش از دهانش میجهد موکّلان دوزخ سخن میگویند آتش از دهانشان میجهد همچنانکه آتش خشم تو در جوش آید لقمهای طلبد تا بیارامد چون آن کس را بزنی و یا بکشی بیارامی نیز آتش جهنّم لقمهجوی است. تَکَادُ تَمَیَّزُ مِنَ الْغَیْظِ[۵۳] چو لقمههای وی را به وی رسانند او را گویند به مراد رسیدی. هَلِ اْمَتَلَأْتِ[۵۴] او شکر گوید. هَلْ مِنْ مَّزِیْدٍ[۵۵]. چندان انعام کردی که هیچ باقی نیست زشت را به دست درشت دهند خار را به اشتر دهند اکنون علف دوزخ چه چیزهاست کدامها را به دست دوزخ دهند دروغ را و دزدی را و خیانت و کژروی و غمز کردن و سختدلی و بیادبی و بینمازی ورزیدن چو سختدل باشی وقت قدرت تو را به دست سختباز دهند که اَلْحَدِیْدُ بِالْحَدِیْد یُفْلِحُ[۵۶] امّا به چوب تر و تازۀ مشقوق نشود باز راستی و امانت و شجاعت در راه خداوند خود و سخاوت و رحمت و شفقت را به بهشت لطیف رسانند زمین دهانهای لحد باز کرده است لقمۀ آدمی را میخاید امّا در وی راههای مختلف است چنانکه دهان یکی است ولکن راهها در وی سهگونه است یکی مِری دوم وَدَجان[۵۷] سوم حُلقوم آب را راهی و دم را راهی و علف را راهی باز در معده راههای دگر برخیزد و هر اهلی را به اهلی رساند آنچه مدد چشم باشد به وی رساند و آنچه از آن سفل باشد به وی رساند نیز خاک دهان جهان است و جبال اضراس[۵۸] او و جهان که حلقوم و معدۀ عالم غیب است میخورد و اهل را به اهل میرساند چنانکه دریای عدم موج زد و کف و خاشاک و صدفهای صور را و درر معانی را به ساحل و جزایر و به مراتب بر روی آب پدید آورد و آدمی را در این مرتبه بر روی آب افکند هر کس را چون فانی شوند ممکن باشد که دریای عدم بار دیگر باز موج زند و جمع موجودات وجود یابند (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۸۰
خوشی و ناخوشی این عالم و رنج و آسایش این جهان مستدل شقاوت و سعادت ابد نباشد که مؤمن و غیر مؤمن را این معنی شامل است امّا دو نام است که در جهان روان کردهاند بد و نیک که اگر این دو نام نبودی وجود بر عدم نچربیدی و آدمی و خاک و افلاک برابر بودندی تفرقه میان این دو نام چون عَلمی در هوا کردند و آن متابعت انبیا است علیهم السّلام اَلَّذِیْنَ کَفَرُوْا وَ صَدُّوْا عَنْ سَبِیْلِ اللهِ أَضَلَّ أَعْمَالَهُمْ وَ الَّذِیْنَ آمَنُوْا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَ آمَنُوْا بِمَا نُزِّلَ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ هُوَ الْحَقَّ مِنْ رَّبِّهِمْ.[۵۹] خویشتن را مباش تا هم خالقت دوست دارد و هم خلق و هرگاه[۶۰] مر خود را بودی هم خالقت دشمن دارد و هم خلق. اکنون اگر خود را باشی مطرود هر دو باشی همه غم تو بر تو افتد و اگر خود را نباشی که دیگران را باشی مرّبیات هم خالق بود و هم بندگان وی آخر چو مرّبی خالق بود و بندگان وی بود ضایع نمانی اکنون در جنّت حوریان باشند که الله ایشان را از زعفران و مشک و عنبر و کافور آفریده باشد عجبت آید از زعفران و مشک و عنبر و کافور که حور بود چه مزه باشد تو که اصل پلید داشتی و هر چهار رنگ تو را بود آب منی چو کافور از بعد آن زردآب شدن چون زعفران و علقۀ سوخته رنگ شدی چون مشک و مضغه چون عنبر اشهب چون از چنین اصل پلید چنین صورت آفریند از چنان اصل پاک دانی چگونه باشد حور نماز چون درختی است شاخههای او رکوع و سجود است تسابیح وی چون مرغان بر سر اشجار به عدد تسابیح تو تو را مرغان باشند در بهشت چون کالبد تو را ذرّهذرّه گردانند چنانکه به حال جزؤ لا یتجزّی[۶۱] برسد الله چون مر وی را حیاتی و ادراکی دهد همه لذتها بیابد چون به خوشی خود مشغول گردند چگونه او را صفت خاکی حال او را مکدّر کند[۶۲] خارپشتک به خوشی خود چنان مشغول است که خارزار او را سمور و سنجاب مینماید سر به گریبان خود فرو کرده است تا صورت زشت تو را نبیند هوا و آرزوها چو لنگری است و رسنهاست که در این دریای هلاکت فرومیافکنی و مزههای این جهانی و زرها بار گران است و کشتی بدو گران بار میشود تو را گفتند سبک روح باش تا به علّیین روی دل بر این جهان سرد دار و تو گرانجانی میکنی به حکم هوا میگویی منم آخر نگویی که این یک منی تو از دریا کی برآورده است آخر هر نهالی را الله میوهای جداگانه آفریده است توت را و آبی را آخر این نهال منی [را] میوۀ امر و نهی و مؤاخذه و عقوبت و سعادت نهاده است چگونه وجود تو را از بهر هوای تو آفریده باشند آخر سابقۀ هوای تو بیمرادی باشد تا عاجز و بیمراد نباشی هوا و مراد و مزه را بازنشناسی خر را بیکار نمیدارند خرد را که مایۀ همه کارها اوست چگونه بیکار دارند (وَاللهُ اَعلَم).
—–
[۱] آیۀ ۱۰۱ و ۱۰۲ و ۱۰۳ سورۀ مؤمنون: آنگاه که در صور دمیده شود، در آن روز پیوند و خویشی در میانشان برقرار نماند، و از هم پرس و جو نکنند، آنگاه کسانی که کفه اعمالشان سنگین باشد، آنانند که رستگارند، و کسانی که کفه اعمالشان سبک باشد، آنان کسانی هستند که بر خود زیان زدهاند و جاودانه در جهنماند.
[۲] ظ: خوار دل.
[۳] ظ: بتجصیص.
[۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: خاضع، ذلیل النّفس، ریاضت دیده و مسلّط بر هوی.
[۵] آیۀ ۴۹ سورۀ دخان: [و بگوییدش] بچش که تو [به خیال خودت] گرانقدر گرامی هستی.
[۶] اصل: تا یکدیگر.
[۷] اصل: از همه عزت.
[۸] اصل: در اندازت.
[۹] اصل: در اندازت.
[۱۰] بخشی از آیۀ ۴۰ سورۀ شوری: و جزای هر بدی، بدیی همانند آن است.
[۱۱] آیۀ ۶۰ سورۀ رحمن: آیا جزای نیکوکاری، جز نیکوکاری است؟
[۱۲] چشم پزشک، سرمه کننده.
[۱۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: حشیش (لغتی در سبزه).
[۱۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: خِلط صفرا.
[۱۵] منجر، منتهی.
[۱۶] بخشی از آیۀ ۹ سورۀ توبه: آن روز که آن را.
[۱۷] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ ق: گوییم آیا پر شدی؟ و گوید آیا باز هم بیشتر هست؟
[۱۸] بخشی از آیۀ ۱۱۹ سورۀ طه: آنجا تشنه و آفتاب زده نشوی.
[۱۹] آیۀ ۱۵۷ سورۀ بقره: بر اینان درود پروردگارشان و رحمت او باد و اینانند که رهیافتهاند.
[۲۰] بخشی از آیۀ ۱۶۹ سورۀ آل عمران: کسانی را که در راه خدا کشته شدهاند، مرده مپندارید، بلکه زندهاند و در نزد پروردگارشان.
[۲۱] ظ: باز داده بینی.
[۲۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: نوعی از خیار.
[۲۳] ظ: با رب، انگار که.
[۲۴] ظ: آورده است.
[۲۵] بخشی از آیۀ ۱۰ سورۀ سبا: و به راستی از خود به داوود بخششی [و موهبتی] ارزانی داشتیم [و گفتیم] ای کوهها و ای مرغان با او [در تسبیح] همنوایی کنید.
[۲۶] نی، نای، از آلات موسیقی استوانهای شبیه سرنا که بیشتر میان عربها متداول است.
[۲۷] ظ: ندارد.
[۲۸] سفسطه باز، حکمتی که بنای آن بر وهم باشد.
[۲۹] آیۀ ۷۱ سورۀ واقعه: آیا اندیشیدهاید به آتشی که میافروزید؟
[۳۰] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): با زنان زایا و با محبّت ازدواج کنید.
[۳۱] فلسفه دانان.
[۳۲] اصل: مفلسان.
[۳۳] آیۀ ۲۰ و ۲۱ سورۀ قلم: و مانند خاکستر سیاه شد، [آنان بیخبر] صبحگاهان همدیگر را فراخواندند.
[۳۴] رحمت من بر غضبم سبقت گرفته است.
[۳۵] آیۀ ۴ سورۀ همزه: حاشا، بیشبهه به کام درهم شکن انداخته شود.
[۳۶] ظ: لفظ « کسی» زائد مینماید.
[۳۷] آیۀ ۲ سورۀ اخلاص: نه فرزند آرد و نه از کسی زاده است.
[۳۸] اصل: و عقوبت.
[۳۹] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): خداوند شجاعت را دوست دارد.
[۴۰] چهارپایان.
[۴۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل ریشی که بر دست و پای شتران بر آید و از آن آب روان گردد و این جا به معنی ریمناک آمده است.
[۴۲] بخشی از آیۀ ۸ سورۀ بینة: این از آن کسی است که از پروردگارش بترسد.
[۴۳] کله پز.
[۴۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: وضو.
[۴۵] اصل: گذاردی.
[۴۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: جنس زن.
[۴۷] آیۀ ۶ سورۀ فاتحه: ما را بر راه راست استوار بدار.
[۴۸] این حکایت را مولانا به زیبایی در (مثنوی معنوی دفتر ششم بخش ۱۷) به نظم آورده است.
[۴۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: منقسم به شاخههای مختلف، قسمت قسمت، منشعب.
[۵۰] بخشی از آیۀ ۲۹ سورۀ رحمن: او هر روزی در کار است.
[۵۱] بخشی از آیۀ ۱۰۷ سورۀ هود: هرچه خواهد همان تواند کرد.
[۵۲] اصل: سان ترست.
[۵۳] بخشی از آیۀ ۸ سورۀ ملک: نزدیک است که از خشم پارهپاره گردد.
[۵۴] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ ق: آیا پر شدی؟.
[۵۵] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ ق: آیا باز هم بیشتر هست؟.
[۵۶] از امثال: آهن با آهن شکافته میشود.
[۵۷] دو ودج و آن دو رگ گردن باشد یکی را ودج ظاهر و دیگری را ودج غائر گویند.
[۵۸] دندان.
[۵۹] آیۀ ۱ و ۲ سورۀ محمّد: کسانی که کفر ورزیدند و [مردمان را] از راه خدا بازداشتند، [خداوند] اعمالشان را تباه [و بیارزش] کرد، و کسانی که ایمان آوردند و کارهای شایسته کردند، و به آنچه بر محمد فروفرستاده شده که حق است و از جانب پروردگارشان باور داشتند، گناهانشان را زدود و کار و بار ایشان به صلاح آورد.
[۶۰] اصل: هرگاه را.
[۶۱] ظ: نکند.
[۶۲] ظ: نکند.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!