مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۱۷ – حِکایَت آن عاشق که شب بیامَد بر امیدِ وَعدهٔ معشوق بِدان وُثاقی که اِشارَت کرده بود و بعضی از شبْ مُنْتَظِر مانْد و خوابَش بِرُبود معشوق آمد بَهْرِ اِنْجازِ وَعده او را خُفته یافت جیبَش پُرِ جَوْز کرد و او را خُفته گُذاشت و بازگشت

 

۵۹۶ عاشقی بوده‌ست در اَیّام پیش پاسْبانِ عَهدْ اَنْدَر عَهدِ خویش
۵۹۷ سال‌ها در بَندِ وَصْلِ ماهِ خود شاهْمات و ماتِ شاهَنْشاه خود
۵۹۸ عاقِبَت جوینده یابنده بُوَد که فَرَج از صَبر زاینده بُوَد
۵۹۹ گفت روزی یارِ او کِامْشب بیا که بِپُختَم از پِیِ تو لوبیا
۶۰۰ در فُلان حُجْره نِشین تا نیمْ‌شب تا بِیایَم نیمْ‌شب من بی‌طَلَب
۶۰۱ مَرد قُربان کرد و نان‌ها بَخش کرد چون پَدید آمد مَهَش از زیرِ گَرد
۶۰۲ شب در آن حُجْره نِشَست آن گُرمْ دار بر امیدِ وَعْدهٔ آن یارِ غار
۶۰۳ بعدِ نِصْفُ اللَّیْل آمد یارِ او صادِقُ الْوَعْدانه آن دِلْدارِ او
۶۰۴ عاشقِ خود را فُتاده خُفته دید اَنْدکی از آستینِ او دَرید
۶۰۵ گِردَکانی چندش اَنْدَر جیب کرد که تو طِفْلی گیر این می‌باز نَرد
۶۰۶ چون سَحَر از خوابْ عاشق بَر جَهید آستین و گِردَکان‌ها را بِدید
۶۰۷ گفت شاهِ ما همه صِدْق و وَفاست آنچه بر ما می‌رَسَد آن هم زِ ماست
۶۰۸ ای دلِ بی‌خوابْ ما زین ایمِنیم چون حَرَس بر بامْ چوبَک می‌زَنیم
۶۰۹ گِردَکانِ ما دَرین مَطْحَن شِکَست هر چه گوییم از غَمِ خود اندک است
۶۱۰ عاذِلا چند این صَلایِ ماجَرا پَند کَم دِهْ بعد ازین دیوانه را
۶۱۱ من نخواهم عِشْوهٔ هِجْران شُنود آزْمودَم چَند خواهم آزْمود؟
۶۱۲ هرچه غیرِ شورش و دیوانگی‌ست اَنْدَرین رَهْ دوری و بیگانگی‌ست
۶۱۳ هین بِنِه بر پایَم آن زَنْجیر را که دَریدَم سِلْسِلهٔ تَدْبیر را
۶۱۴ غیرِ آن جَهْدِ نِگارِ مُقْبِلَم گَر دو صد زنجیر آری بُگْسِلَم
۶۱۵ عشق و ناموس ای برادر راست نیست بر دَرِ ناموس ای عاشق مَایست
۶۱۶ وَقتِ آن آمد که من عُریان شَوَم نَقْش بُگْذارم سَراسَر جان شَوَم
۶۱۷ ای عَدوِّ شَرم و اندیشه بیا که دریدم پردهٔ شرم و حیا
۶۱۸ ای بِبَسته خوابِ جانْ از جادُویی سَختْ‌دلْ یارا که در عالَمْ تویی
۶۱۹ هین گِلویِ صَبر گیر و می‌فَشار تا خُنُک گردد دلِ عشقْ ای سَوار
۶۲۰ تا نَسوزَم کِی خُنَک گردد دِلَش؟ ای دلِ ما خاندان و مَنْزِلَش
۶۲۱ خانهٔ خود را هَمی‌سوزی بِسوز کیست آن کَس کو بِگویَد لایَجوز؟
۶۲۲ خوش بِسوز این خانه را ای شرِمَست خانهٔ عاشق چُنین اولی تَراست
۶۲۳ بعد ازین این سوز را قِبْله کُنم زان که شَمعَم من به سوزِش روشَنَم
۶۲۴ خواب را بُگْذار امشب ای پدر یک شَبی بر کویِ بی‌خوابانْ گُذَر
۶۲۵ بِنْگَر این‌ها را که مَجْنون گشته‌اند هَمچو پَروانه به وَصْلَت کُشته‌اند
۶۲۶ بِنْگَر این کَشتیِّ خَلْقانْ غَرقِ عشق اَژدَهایی گشت گویی حَلْقِ عشق
۶۲۷ اَژدَهایی ناپَدیدِ دلْ رُبا عقلِ هَمچون کوه را او کَهْرُبا
۶۲۸ عقلِ هر عَطّار کاگَهْ شُد ازو طَبْله‌ها را ریخت اَنْدَر آبِ جو
۶۲۹ رو کزین جو برنیایی تا ابد لَمْ یَکُنْ حَقًّا لَهُ کُفْوًا اَحَد
۶۳۰ ای مُزَوِّر چَشمْ بُگْشای و بِبین چند گویی می‌نَدانَم آن و این؟
۶۳۱ از وَبایِ زَرْق و مَحْرومی بَرآ در جهانِ حَیّ و قَیّومی دَر آ
۶۳۲ تا نمی‌بینم هَمی‌بینم شود وین نَدانَم هات می‌دانم بُوَد
۶۳۳ بُگْذَر از مَستیّ و مَستی‌بَخش باش زین تَلَوُّن نَقْل کُن در اِسْتِواش
۶۳۴ چندِ نازی تو بِدین مَستی بَسْ است بر سَرِ هر کویْ چندان مَست هست
۶۳۵ گَر دو عالَم پُر شَود سَرمَستِ یار جُمله یک باشند و آن یک نیست خوار
۶۳۶ این زِ بسیاری نَیابَد خواری‌یی خوار کِه بْوَد؟ تَنْ ‌َپَرَستی ناری‌یی
۶۳۷ گَر جهان پُر شد زِ نورِ آفتاب کِی بُوَد خوار آن تَفِ خوشْ ‌اِلْتِهاب؟
۶۳۸ لیک با این جُمله بالاتَر خُرام چون که اَرْضُ اللهِ واسِعْ بود و رام
۶۳۹ گَرچه این مَستی چو بازِ اَشْهَب است بَرتَر از وِیْ در زمینِ قُدس هست
۶۴۰ رو سِرافیلی شو اَنْدَر امتیاز در دَمَنده‌یْ روح و مَست و مَست‌ساز
۶۴۱ مَست را چون دلْ مِزاح اندیشه شُد این ندانم و آن ندانم پیشه شُد
۶۴۲ این ندانم وان ندانم بَهْرِ چیست؟ تا بگویی آن که می‌دانیم کیست
۶۴۳ نَفْیِ بَهْرِ ثَبْت باشد در سُخُن نَفْی بُگْذار و زِ ثَبْت آغاز کُن
۶۴۴ نیست این و نیست آن هین واگُذار آن کِه آن هست است آن را پیش آر
۶۴۵ نَفْی بُگْذار و همان هستی پَرَست این دَر آموز ای پدر زان تُرکِ مَست

#دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

عاشقی بود که بسیار از عشق دم میزد و خود را از عاشقان سینه چاک معشوق نشان می‌داد. روزی معشوق به او پیام داد که برای دیدن من امشب به فلان جا بیا و منتظر من بمان تا فلان موقع به پیش‌ات بیایم. عاشق سر قرار حاضر شد و منتظر ماند. زمان انتظار گذشت و عاشق از فرط خستگی روی زمین افتاد و به خوابی عمیق فرو رفت. دقایقی بعد معشوق از راه رسید و چون عاشق را در خواب دید مشتی گردو در جیب او ریخت و رفت. یعنی آخر تو را با عشق چه کار؟! تو هنوز بچه‌ای و باید گردو بازی کنی!!

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *