معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو سوم – فصل ۱۹۹ تا ۲۱۰

بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِیمْ‏

جزو سوم فصل ۱۹۹

به خواب می‌‏دیدم که مرغان سپید کلان‏‌کلان از غاز کلان‏‌تر می‌‏پریدند و تسبیح صریحاً می‌‏گفتند یکی می‌‏گفت اَلْحَمْدُ لِلّهِ عَلَی کُلِّ حَالٍ و یکی دیگر تسبیح دیگر می‏‌گفتی و دیگران همچنین ولیکن مرا یاد نماند تأویل کردم که آن فرشتگانند که بدان صورت خود را به من نمودند که شکر و تسبیح می‌‏باید گفت به‌‏هرحال و همچنان که آن مَسَبِّحان نهانند در بیداری صدهزار مُسَبِّحانند مر الله را در پردۀ غیب که چون در عدم نیک نگاه کنی و تأمّل کنی همه مسبّحان را ببینی از آن عدمی که الله چیزها را در آن کسوت هستی می‌‏دهد و عیسی را و موسی را و همه احبّا را در آنجا ببینی، شبی دیگر میان خواب و بیداری بودم که چیزی دیدم در صورت آهویی می‌‏آمد و دهان دراز کرد و گرد فرق و پیشانی من می‏‌گردانید و هم بر این شکل کلان‌تر و کلان‏‌تر شدن گرفت و نزدیک بود تا سر مرا و همگی مرا بگیرد و فروخورد بی‏‌هوش خواستم شدن باز لاحول کردم و یقین کردم که دیو است و دل را برقرار داشتم آن حالت از من برفت و خلاص یافتم اکنون دانستم که شکل مصروع گشتن همچنان می‏‌بود که خیال پدید می‏‌آید زود آدمی را به نهیب از وی می‌‏برباید و هرچه خواهد آن دیو با وی می‏‌کند تا بدانی که الله را در پردۀ غیب چه خلقانند، در خواب می‌‏دیدم که چیزی شور می‌‏خوردم چنان‌که بن‌های دندانم و گوشت دندانم شور گشتی چون بیدار شدم اثر شوری می‏‌دیدم حاصل الله چون آدمی را از آن روز باز که هست کرده است او را گویی در کوچه‌ها و درهای بهشت و دوزخ می‌‏برد و می‌‏نماید از آثار بهشت و دوزخ از دور از پانصد سال راه و جزای کارهای نیک در همه مقدّمه به وی می‏‌رساند و جزای کارهای بد از خیانت و تباهی و شومی آن به وی الله می‌‏رساند و هر روز او را اثری دیگر می‏‌نماید و او را چون گویی غلطان کرده است و به تدریج می‌‏غلطاند و منت‌های این خوشی‌ها به بهشت است و منت‌های این بدی‌ها (در) دوزخ است حاصل همه کارهای الله را از کیفیّت نفی می‌‏باید کردن و اعتراض دور می‏‌کنی و بی‏‌چگونه می‌‏غلطی در کارهاش چون گویی که با چوگان هیچ اعتراضی ندارد، این آیت می‏‌خواندم که‏ وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعَلَی ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّی‏[۱] پیش خاطر آمد صدهزار آثار آسمانی از ستارگان سعد و نحس و گرما و سرما و صدهزار چیزها که در ضبط ناید به زمین هر زمان می‌‏پیوندند و هر لحظه آن آثارها به زمین می‏‌رساند چه عجب که اگر جبرئیل را به زمین رساند کم از طرفةالعینی و محمّد را به آسمان رساند، سؤال می‌‏کرد گهواره‌‏گر که چون حکم‌های الله ازلی است پس ما به چه کاریم جواب گفتیم که ازلی چه بود و حکم رانده شده است چگونه بود پس بدان‌که این‌که می‏‌گوییم این حکم ازلی است مقصود این است که نقصان بر حضرت الله روا نیست و حدوث در ذات او روا نیست و کس او را شریک نیست و فعل او و حکم او به کس نماند تا چنان‌که در کار ما آید که این چگونه بود و آن چگونه بود در کار او نه‏‌آید و چگونگی‏[۲] ندارد خویشتن را کور ساز و همان انگار که این جهان را و صورت‏‌های او را هیچ ندیده‌ای و کوروار بنشین هر اثری که به تو رسد می‏‌نگر که این از کجاست و چگونه می‌‏آید (وَاللهُ اَعلَم).

جزو سوم فصل ۲۰۰

قرآن می‏‌خواندم ناگاه آتش بفروختند عجبم می‌‏آمد که این آتش از کجا است و از کجا پدید آمد و چند رسائل می‌‏بایست تا مدد یکدیگر شوند تا این آتش برون آید سرما و تری خواست در طبع پدید آورد طبع اعضا را در جنبش آورد خاشاک را فراهم آوردند، شهوت آدمی را بر مصاحبت داشت مماسۀ تن بر تن بر شهوت داشت خیال شرقی و غربی بر مماسۀ تن داشت حاصل تأمّل کردم آسمان و زمین و آدمی و حیوانات دیگر و آب و آتش و همه چیزها مر یکدیگر را یاری‌گرند و همه نفع به یک‏‌لحظه به یکدیگر می‏‌رسانند و همه محدثات گویی یک آبی رنگارنگند که یک گوشه می‏‌جنبانی همه می‏‌جنبند و یا یک بساطی پرنقش‏هااند که این بساط برخود پیچان می‌‏بود آخر در زیر این بساط چیزی باید که او را بجنباند یا همه جهان به‏‌منزلۀ صوفیی پرشکنه[۳] است دست را به لون دیگر می‌‏جنباند و سر را به نوع دیگر حرکت می‌‏دهد و پای را به نوع دیگر و زانو را به نوعی دیگر آخر این گوشت و پوست و موی و سر صوفی را حقیقتی باید که در جنبش آید که دست و پای از خود نجنبد باز چون تأمّل کردم همه جهان را چون حقیقت خود دیدم بی‌‏آرام و هر ساعتی به نوع دیگر می‏‌گردد پس او را محرّکی باید و او را مدبّری باید یا این روح من به‌‏منزلۀ کالبدی آمد قابل تغیّر و تبدّل و به‏‌منزلۀ آلتی که به هر نوع مستعمل می‏‌شود آخر او را حقیقتی باید، مادر ما را ملامت می‌‏کرد که شیخ اسلام هرچه دارد به دست مادر دارد، گفتم ای مادر من یا بَدم یا نیک اگر بدم بدی خود بکنم اگر چه تو بسیار فریاد کنی و اگر نیکم نیکی خود بکنم اگرچه تو هیچ فریاد نکنی، از بتان هندوستان پرسیدم از یاسمین گفت بت را دیو گویند و هر کسی را از ما هرچه دارد از زر و زیور همه فدای دیو خود دارند و خانۀ او را می‌‏آرایند و زر و جواهر بر وی می‏‌گیرند و با یکدیگر فخر می‏‌کنند که دیو ما چنین نغز است آن از بهر آن می‏‌کنند از آنکه آن دیو خود را راست و صادق و صواب می‏‌دانند و بی‏‌خیانت می‏‌دانند که مال‌های ایشان را خیانت نمی‌‏کند (و حاجت ایشان روا می‌‏کند[۴]) تو نیز بدین صفت باش تا همه فدای تو دارند و یاسمین می‏‌گفت که کسی را از ما حاجتی افتد آنجا رود پیش دیو تا ده روز و یا بیست روز بی‌‏آب و نان می‏‌باشد و خدمت می‏‌کند و می‏‌غلطند که ای دیو حاجت من روا نکنی من از این‌جا نروم از گرسنگی و تشنگی چون خیره شود میان خواب و بیداری که بت گوید او را که حاجت تو روا شد[۵] سپس ده روز حاجت تو برآید و یا سپس پنج روز حاجت تو برآید و یا وی را گوید که حاجت تو برنخواهد آمدن این در وقت خیرگی وی گوید و اگر او نرود همچنان آنجا می‌‏باشد بت او را در خواب سیلی زند و دست بر وی زند و اگرچه آن بت را در صورت دست نباشد ولیکن همچنان به دست بزند تا بدانی که کرامت اولیا و غایات معجزات و عجایب‌ها دیدن از زیرکی و استدلال نیست بلکه از نهایت اعتقاد کردن است مر معبود خود را اکنون در اعتقاد و یقین بی‌فزای مر حضرت الله را تا عجایب‌ها را بینی یاسمین می‌گفت که بعضی دیوان چنان باشد که اگر ترک خواهد تا نزدیک وی رود تا وی را ویران کند او را کور کند و یا خانه او را تاریک شود تا او را نبیند و نام دیو کلان‏‌تر سومنات است، خواب می‌‏دیدم مر سید نسابه را رحمة الله علیه با شکوهی و در خدمت او نشستم و رفتم و پیاده با وی هم‏‌سفر بودم چون از خواب بیدار شدم قوّت و شهوت در من پدید آمده بود و به دل آمد که الله محمّد رسول الله را چون امیرالمؤمنین گردانید در وی قوتی پدید آورد در مجامعت کردن و در آن روش مردی نهاده بود هرکه بر روش وی بود او را به اندازۀ آن قوّت مردی بود و هرکه از نسل وی است با قوّت و شهوت می‌‏بودند[۶] (وَاللهُ اَعلَم).

 جزو سوم فصل ۲۰۱

حکایت می‌‏کنند که در اطراف روم طایفه‌ای از صحابه را کافران دریافته بودند و ایشان بعضی در رکوع و بعضی در قیام اکنون (هم) بدان حالتند جامه‌هاشان تا زیر زانو می‌‏توان دید بعضی ایستاده و بعضی در روی خفته گویی کالبد او تختۀ اعتقاد است تا اعتقاد این کس به کمال در چیست چون اعتقاد محمّد رسول الله و عیسی و ادریس در ملکوت سماوات نیک به کمال بود لاجرم کالبد همه آنجا برد که اعتقاد بود و چنانستی که یک‏‌بارگی کالبد را فراموش کردند، لاجرم کالبد سبک شد که او را هیچ وزنی نماند گویی که الله بهشت را از اعتقاد آفریده است دلیل بر آنکه همه مزه‌‏های طعام و شراب و مجامعت را اساس هم از اعتقاد است چونکه نیک تأمّل کنی و لذت مجامعت به تخیّل و تصویر مشت‌ها زیادت می‏‌     شود و بعضی اطعمه بی‌‏مزه می‏‌شود از بی‌‏اعتقادی در آن طعام دلیل بر آنکه به تخیّل پری‏زده[۷] می‌‏شود پس الله چون بهشت را به اعتقاد می‏‌دهد پس معتقدان را بهشت باشد و حور و قصور باشد پس در وقت ذکر الله چون مکیده شوی از تلذّذ[۸] به عین الله تا کرامی‏[۹] و آسایش آن می‌‏یابی تا اندر آن مزه آن‏‌چنان شوی گویی که شرابی از آن بامزه‌‏تر نخورده‌ای، بفزای در اعتقاد و یقین تا بامزه شوی، یکی از عجائب خصلت خود آن دیدم که خواجه ابواسحاق از قاضی نصیر جلاّب گردانیدن و کسان را پیش خود نصب کردن و اکاذیب وی و کفر وی حکایت می‌‏کرد به دل دشمن‏‌دار شدم مر وی را و مبغض وی شدم باز چون مؤیّد به من بازخورد و گفت کنیزکی بر نخّاسی[۱۰] دعوی کردم قاضی نیک میل کرد سوی من و بی‏‌شرعی زر من از نخّاس بازستد و آن همه از بهر آن بود که می‏‌دانست که من شاگرد توم باز زود دلم عذرخواه گناهان قاضی شد و دوست‌دار وی شد با آنکه تباه کرده بود تا بدانی که حقیقت تو چنین تباه است حاصل طبیعت‌ها چنین مختلف است بازی (کنی) نزد تو آن بازی بود و مزاح و نزدیک آن دیگر جدّ بود و جنگ شود خاصه‏[۱۱] مادر من کلان سال[۱۲] او را دریافته است طبیعت تو طبیعت او هر دو درخور ناید بازی و مزاح کنی او آن را نوع دیگر داند و کار ما در نازک است از این معنی گفته است که‏ فَلَا تَقُلْ لَّهُمَا أُفٍّ‏[۱۳] که اگر چه نزد تو آن اندک است نزد وی آن بسیار است (وَاللهُ اَعلَم).

جزو سوم فصل ۲۰۲

سبب صحّت تن و دین آن است که هرچه خداوند واجب نکرده است اندیشۀ آن را به دل راه ندهی چنان‌که محافظت احوال مظاهره و بداندیشی‌ها و کار قاضی و احوال این و آن و علم‌های نجوم و غیر وی هیچ در دل راه مده چون الله فریضه نکرده است، اندیشه و سوداهای فاسد مرا پرده‌ای بود می‌‏خواستم تا مذهبی از خود بنهم و نمی‌‏دانستم تا بر کدام روش پای نهم دین محمّد را گیرم و یا غیر وی را در دل آمد که خویشتن را تقدیر گیرم که این ساعت از جهان می‏‌بروم و به آخرت می‏‌روم کدام روش ما را بهتر بود هیچ روشی بهتر از روش محمّد علیه الصّلاة و السّلام ندیدم تا تو نبودی نه خاصیت بود و نه نجوم بود و نه فلسفه بود و نه حکمت بود، جهان را در هست شدن به ایجاد حکیم هیچ حاجت نبود بر این حکمت‌ها اکنون چون تو در وجود آمدی این همه رنگ‌ها پدید آمد باز چون تو بروی هیچ نماند هر رنگی که از تو خیزد همان انگار که نیست و آن را محو کن و ماورای آن ثابت دار چون تو نبودی کسی تو را هست کرد چون (تو) بروی کسی تو را نیست کرده باشد پس همان کس را که پیش از تو بوده است و از پس تو است معظّم میدان و خود را در میان فراموش کن خویشتن را فدای دین کن که چون نظر می‏‌کنم که هرکسی که جنگ می‌‏کند خود را فدای دین کرده است از آنکه دین معتقد است و هماره تن فدای معتقد است، بعضی را معتقد هواست و بعضی را زن و بعضی را اباحتی و بعضی سماع و بعضی رو و ریا و غیرذلک پس در جهان اگر دین یکی هستی هیچ شور و شرّ نیستی و معتقد بعضی به تزیین و تسویل[۱۴] است و بعضی هدایت، آن اعتقادی که در منزل تزیین و تسویل است منقّش الله است در جهنم و آن نقوش اعتقاد لایق است مر آن منزل تزیین را به شومی اعمال ایشان و امّا اعتقاد مستقیم نیکان مصوّر است از الله در جنّت و آن لایق است مر آن مردم را که آگهی می‏‌باید و دانش از بهر راحت این جهان و آن جهان می‌‏باید پس هرچه نه‌‏راحت باشد آگهی آن عقوبت باشد و آن هیچ کار نیاید پس آن آگهی را از خود محو می‌‏باید کرد و خود را چون در و دیوار و خاک باید کرد تا بی‌‏آگه نشوی و نه‌‏بینی و ندانی اگر خواهی تا جزاهای کردار مشاهده کنی به وقت بعث[۱۵] نظر کن به وقت بعث اصغر و آن وقت بیداری است از خواب خیالات بد و نیک اندیشه‏‌ها که گرد روح تو درمی‌‏آیند لایق آنکه تو معاملت کرده باشی اگر پیش از این شب در کار دنیاوی بوده باشی اندیشه‌‏های دنیاوی پیش خاطر روح تو آید و اگر در کار دین بوده باشی لایق (این) اندیشه‌‏ها گرد روح تو آید و اگر در خلافی بوده باشی خیال آن آید و اگر در حقایق بوده باشی حقایق پیش روح تو آید (وَاللهُ اَعلَم).

جزو سوم فصل ۲۰۳

نماز شام گزاردم اندیشه کردم که کار مرگ می‌‏باید گزاردن و ترتیب و آوازه نیک‌‏نامی سپس مرگ می‏‌باید ورزیدن اندر روح (خود) تأمل آغاز کردم گرمی جبّه و اندوه خانه پیش خاطر آمد گفتم در چیزی نظر می‌‏باید کردن که مرا هیچ اندوهی و رنجی نشود به‌‏آسانی روح خود را نجاتی دانم و تقدیر کنم که سپس مرگ باشد چنان‌که سپس مرگ روح من آویختۀ کالبد نباشد و فراغتی دارد اکنون همان تقدیر گیرم که چون سپس روح خود تأمّل می‏‌کردم ناگاه نظرم به الله افتاد از همه اندهان خلاص یافتم چنان آمد به دل که هرگاه روح‌ها محو الله گردد هیچ رنجی نماند و گویی روح‌ها نورهای الله‌‏اند که به کالبد و جسم‌‏های کثیف محبوس گشته‌‏اند و یا گویی پرتو الله است که در زوایای اجسام افتاده است و محجوب گشته به اشغال وی پس همه رنج روح از آن است که دور و محجوب مانده است از الله پس هرگاه که روح‌ها به الله پیوندد چنان‌که میان ایشان هیچ حجاب و خلاف نماند هیچ دوزخ و رنج نماند نظیر پیوستن چنان باشد که روشنایی آفتاب در خانه افتاده باشد دیوار از میانه برگیری تا آن نور آفتاب به آفتاب یکی شود و همچنین تقدیر گیری که جملۀ روح‌ها همچنین به الله پیوندند و یکی شوند هول عجایب‌ها بینی در عین الله آنگاه گویی پرتو روح‌ها استی بر نامیات که افزاینده می‌‏شود و پرتو نامیات است که در جمادات می‏‌افتد که گرم و سرد می‏‌شود چون این پرتوها همه به اصل پیوندد همه چیزها ذرّه شود وَ الْمُلْکُ یَوْمَئِذٍ للهِ‏[۱۶] پس هر روح که او محجوب است از الله چون قبض کنندش از کالبد، آن حجاب دوزخ او بود و هر روح که محجوب نیست چون از کالبدش قبض کنند او به جوار الله در عین بهشت بود (وَاللهُ اَعلَم).

جزو سوم فصل ۲۰۴

هرگاه که همه خصلت‌های محمّد گیری در همه معجزات همچون وی شوی از بهر آنکه آن معجزات آثار آن خصال است و اگر با خصال عیسی علیه السّلام برابر شوی در معجزات با (او) برابر شوی الی غیرذلک هیچ دوکس از انبیا (علیهم السّلام) در خصال برابر نبوده‌‏اند از آنکه ممکن نبود که اگر برابر بودندی همه در معجزات برابر بودندی و از بهر تفاوت خصال تفاوت شرایع آمد اکنون اگر تو متابع خصال محمّد علیه السّلام نتوانی بودن و ممکن نشود متابعت خصال نبّیی کن که تو را ممکن شود تا در چیزی از چیزها مشارک آیی (وَاللهُ اَعلَم).

جزو سوم فصل ۲۰۵

تأمّل می‌‏کردم روح خود را به کالبد خود هیچ درخور و مناسبت‏[۱۷] نمی‌‏دیدم و آنجا که کالبد بود روح خود را از آنجا منزّه می‏‌دیدم و عرصه و مکان روح خود بس فراخ می‏‌دیدم پس گفتم چرا نباشد که الله مخصوص باشد به تکوّنی[۱۸] و وجودی که جهان و ارواح ما بدان تکوّن هیچ تعلّقی ندارد و بدان‌جای نباشد و همه جهان اسیر وی و همه ارواح اسیر وی باشند چنان‌که کالبد اسیر روح است همه حقایق اسیر الله‌‏اند و پیش او ایستاده و از حال به حال می‏‌گردد و عرصۀ مملکت الله و حضرت الله جای دیگر و از آن حقایق جای دیگر چنان‌که عرصۀ مملکت روح جای دیگر و کالبد جای دیگر، باز به دل آمد در وقت درد دندان که من همین ساعت می‏‌میرم و خود را در وقت مردن انگارم این‏‌چنین تشبّهات از خود چگونه روا دارم مر حضرت الله را، باز تأمّل کردم که آخر الله را به چه وجه اعتقاد کنم اگر عدم اعتقاد کنم هیچ وصفی و چیزی تقدیر نکنم پس نیست گفته باشم الله را و جهان را می‏‌بینم و خود را موجود می‌‏بینم و روح خود را مضطرب می‌‏بینم هستی این‏‌ها را و این اضطرابات روح را از نیست چگونه بود و نیز الله را نیست گفتن اطلاق اسم ناقصی باشد بر وی و موجود اسم کمال، آخر موجود گویم به که نیست، باز گفتم خود را در وقت نزع[۱۹] انگارم و خود را عاجز دیدم که الله را به چه صفت شناسم در وقت رفتن از دنیا به حضرت الله گفتم همین دانم که ای بی‏‌چون و بی‏‌چگونه و جهان اسیر تو و ارواح منتظر فرمان تو و هرچه بخواهی بتوانی کردن ای سزاوار همه ثناها و ای مستحقّ همه مدح‌ها باز خود را دیدم که از این جهان به حضرت الله می‏‌بردند و الله نظر می‏‌کند در روح من که مرا ناسزا گفتی و همه نمازها را ضایع کردی و سبک داشتی امرهای ما را و به شوخی به طریق تکیّف[۲۰] و تصوّر ما را وصف کردی و طمع سعادت و خلعت می‏‌داری، روح من در خود ترنجیده[۲۱] شد و تسترغیده[۲۲] گفتم تو ای الله می‌‏دانی که من عاجز بودم و هم تو می‌‏دانی که به تقدیر تو بود[۲۳] و سرگردانم تو کرده بودی، روح من خواست تا اعتقاد کند مر حضرت تو را از آنکه گریز[۲۴] نمی‌‏دیدم و این اعتقاد معتقد نمی‏‌شد تا آنکه این‏‌ها تصور کردم از ضرورت تا خود را اعتقادی حاصل کنم آن‏‌چنان ناسزاها گفتم ای کریم به بخشای و اگر نمی‏‌بخشایی هرچه خواهی بکن که توانایی به هر طریق که خواهی بگیری و عقوبت کنی توانی کردن و چون این نوع تصوّر کردم که اجسام و حقایق اسیر الله‏‌اند و پیش تصرّف او ایستاده‌‏اند نظر کردم ملایکه و مقرّبان و کرّوبیان و روحانیان به حضرت الله‌‏اند و اسیروار ایستاده‌‏اند باز پریان و دیوان در حیّز دیگر به حضرت الله ایستاده‌‏اند و حقایق آدمیان در حیز دیگر ایستاده‌‏اند و اجسام در حیز دیگر ایستاده‏‌اند چون روح‌ها به حضرت الله موقوف می‌‏بودند (هر) روح را می‌‏گیرد و می‏‌پراند یکی را به رنج می‏‌‎پراند و یکی را به راحت می‌‏پراند و کس نداند که اندر کدام عالم می‏‌پراند چنان‌که کسی کبوتران دارد یکی را به دست راست می‏‌پراند و یکی را به دست چپ می‌‏پراند و یکی سپس پشت می‏‌پراند باز تأمّل می‏‌کردم که گربۀ نر ضعیف دیدم گربۀ ماده گرفته بود باز چون گربۀ سیاه قوی‏تر بیامد این گربۀ ضعیف از پیش وی بگریخت و مقهور شد و از دور به هزار حسرت در این گربۀ ماده می‏‌نگریست تأمّل می‌‏کردم روح این گربۀ قوی در قبضه و تصرّف الله و روح این گربۀ ضعیف هم در تصرّف الله این یکی این‏‌چنین به رنج و آن یکی چنان به مراد، یکی تصرّفش بر آن غالب، آن را مزه و عالمی دیگر و این تصرّفش عالم دیگر این‏‌چنین عجایب‌ها چنان‌که کسی به انگشتان خود بازی کند یکی را مغلوب می‏‌کند و یکی را غالب می‌‏کند و اندر آن کار صدهزار عجایب‌ها می‏‌کند (وَاللهُ اَعلَم).

جزو سوم فصل ۲۰۶

سؤال کردند که کفر چیست گفتم آنکه خود را در پرده آری که روشن نیک را تاریک بینی و در عین عجایب‌ها عجب‌ها می‏‌بینی و عجب نایدت و اگر وعده‏‌ات کنند بدان عجب‌ها عجب داری و دور بینی و استوار نداری، گفتند یکی پل صراط است و صفت او چنین عجب و دور داشتی و تو خود را بر مثل آن پل می‌‏بینی دست و پای تو که روان است و آیان[۲۵] است بر یکی خطرت اندکی است و خیالی است و نَفسی است که ضعیف‏‌تر است از تار موی و از شرق تا غرب از حیوانات و پرندگان و چرندگان و آدمیان همه بر این یک پل خیال ضعیف می‌‏روند و اگر یک لحظه این تار موی خیال و دریافت گسسته می‌‏شود به خواب یا به مردن جمله اجزای تو فرومی‌‏افتد و برنمی‌‍‏خیزد اکنون چون دانستی که همه حیوانات بر این پل باریک ادراک می‏‌روند یکی زود می‏‌رود و در خوشی و یکی دیر می‏‌رود در اندوه و یکی در تعب و غم می‏‌رود و یکی در آسایش می‏‌رود چون در عین این پلی عجب نمی‌‏داری از آن، وعدۀ آن پل چه عجب می‏‌داری و دیگر گفتم که سرای خوشی است و سرای ناخوشی است گفتی کجا بود در جهان یا خوش و ناخوش و هستی هرگز گفتی که این جهان کجاست و از جای او هرگز آگاه بودی چون این را ندانستی به مشاهده بدان‌که جای بهشت اگر ندانی و جای دوزخ ندانی ولیکن بود پس اکنون در ارض چنان نظر می‌‏کن چنان‌که زمین و عجایب وی تنگ شود و بدرَد و پاره‌‏پاره شود و جهان عجایب از ورای او بینی از روشنی چنین روشنی و گشادگی و خوشی که در آن مست شوی جهانی بینی موجود معدوم شکل (که) در هر ذرّه‌ای از آن جهان خوض کنی خوشی او به پایان نرسد و چون نظر به سما کنی نقوش وی تنگ شود (و) چون برگ نیلوفر [با صدهزار] نقش بدرَد و جهانی بینی که از آن عجب‏‌تر ندیده باشی حاصل چون در ملکوت الله نظر کنی عین بهشت را ببینی و روشنایی‌ها بینی از آفتاب جهان خوش‌‏تر و روشن‌‏تر بود و عرصه‌ای یابی که هزاربار از نور خورشید منوّرتر بود اکنون معیّن می‏‌شود که حقایق انبیا و اولیا پیش چشم من آمد و صدهزار خوشی‌ها در منازل روشن آن جهان، باز چون تأمّل کردم در ارواح که از کالبدها مجرّد شود چنان‌که نفس محمّد علیه السّلام روح از لب او به زودی جدا شد (و بپرید) چنان‌که رشته‌ای در جایی کشیده باشی بدرَد و بگسلد و از وی بیرون آید و بپرد همچون از لب محمّد علیه السّلام جدا شد لب بر لب برچسبانید و جملۀ اجزای کالبد ساکن بماند روح او در عالم ملکوت در خوشی‌ها رفت گویی ارواح از کالبدها چون تیرها از کمان‌ها جدا می‏‌شود و در منزل خوشی و ناخوشی خود بازمی‏‌رود و همچنانستی که در میان گلول‌های گل چیزی نهی آن گل خشک چون فرغرده[۲۶] شود در میان آب و اجزای او سست شود آن چیز لطیف چون کاه برگ بر سر آب آید و هوا گیرد و در عالم غیب رود (وَاللهُ اَعلَم).

جزو سوم فصل ۲۰۷

روز آدینه برخاستم نیک پریشان (حال) متردّد میان آنکه بر روش انبیا روم و آن جهان گیرم یا روش علماء زمانه گیرم عجیب شوم به نظر و فتوی و قضا و تذکیر و غیر آن میلم به سوی متابعت انبیا شد و گفتم آنچه احسن است به اتفاق آن را متابعت می‌‏کنم و خود را در خرج‌ها نه‏‌افکنم و همان انگارم که الله مرا وحی می‏‌کند آن را می‏‌گیرم و دیگران را بر متابعت محمّد علیه السّلام می‏‌دارم و می‏‌گویم صاحب شرع اوست من اگرچه نبینم صاحب شریعت نیستم و حکم‌های دیگر نمی‏‌کنم چنان‌که زکریا و یحیی صلوات الله علیهما، باز گفتم که متابعت انبیا (می) گزینم ولیکن حال ایشان چگونه بوده است اگرچه ایشان را نیک‏‌نامی است در دنیا و در عقبی و انواع راحات و روح بوده است ولیکن ایشان را رنج‌های بی‌‏کرانه بوده است محمّد اگر از مسجد برون آمدی استخفاف کفره و بچه‌گان ایشان در حق او ظاهر است و مُردار نهادن ابوجهل بر سر مبارک محمّد علیه السّلام منقول است و او را هیچ جای قرار نمی‏‌دادند یحیی را چگونه کشتند و قصد عیسی چگونه کردند و استخفاف در حق نوح چگونه نمودند و ایوب را ام چندان دردها بود و نیز ویس قرنی را دندان‌ها و ابوبکر صدّیق را دندان چنان با رنج بود و نیز این کار سبب هلاک بود و سبب سفرها بود و سبب دور کردن و تهمت نهادن بود تو همان قدر که از بیرون دروازه می‏‌آمدی نماز شام آن ترک تو را خدمت کرد و از اسب فرود آمد تو در وی ننگریستی سبب مستی وی را غصّه کرد و گفت اباحتی[۲۷] هم‌‏اکنون از این تیغ گردنت بزنم و هر ساعتی فریاد می‏‌کرد که آن مردک اباحتی را دستار بستانید و نیز آن روز به لب آب برنشسته بودی آن مردمان مست می‏‌گفتند آن دستار کلان چنین و چنان چیزها می‏‌گفتند و از این‏‌ها بسیار اگر این رنج‌ها را تن درخواهی داد متابعت آن گیر وَ لَمَّا یَعْلَمِ اللهُ الَّذِیْنَ جَاهَدُوْا مِنْکُمْ وَ یَعْلَمَ الصَّابِرِیْنَ‏[۲۸] باز تأمّل می‏‌کردم که این (همه) کارهای جهان از نظر وفقه و پیشه‌ها و فسادها همه بی‏‌خواست الله نیست، این راه انبیا چه تخصیص است مر نیکویی را، به دل آمد که همه حال‌ها روزی دادن الله است حال خوش و ناخوش و صلاح و فساد و نیک و بد ولیکن بعضی احوال روزی را دورتر حواله کرده است و روزی ایشان را بدان دکان گردانیده است و بعضی را پیش خویش حال و روزی می‌‏دهد هرکه را آش حال نزدیکتر می‏‌دهد به خود، ادب آن‏‌کس نزدیکتر است و بلندتر است و آن‏‌کس باادب‏‌تر است چون کار پیش مخدوم می‏‌کند چنان‌که هماره مادر بچۀ خود را پیش چشم خویش دارد اکنون اگر بهترت می‌‏باید کار به حضرت الله نزدیکتر می‏‌کن و باید که پنجشنبه و آدینه به مسجد نشینی از بهر خدمت الله اگر کسی فتوی آرد بگوی این دو روز از مرگ اندیشیدن راست و از آن جهان اندیشیدن راست نه معاملت این جهان را هرکه را می‏‌باید تا از مرگ و از آن جهان اندیشد و یاد کند این دو روز با من یار باشد و اگر کسی خلق افعال پرسد جواب گویی که من الله را خالق اشیاء می‏‌گویم و همان می‏‌خواه که الله می‌‏خواست که‏ خَالِقُ کُلِّ شَیْ‏ءٍ[۲۹] خَلَقَکُمْ وَ مَا تَعْمَلُوْنَ‏[۳۰] و من خلقی اضافت می‌‏کنم به الله که جبر لازم نه‌‏آید و نسبت قبحی[۳۱] به الله لازم نیاید و هرچه امثال این بگویند جواب این است اندر این نود و نه نام آغاز کردم جواب همه اشکالات همه از وی بیرون می‌‏آید چو الله اوست که را جویم (چون) رحمن اوست رحمت از که طلبم چون ملک اوست تجمّل که را نظاره کنم چون مؤمن اوست تصدیق روح خود از که طلبم هرچه الله تصدیق کرد روح را روح منصور شد و هرچه او تکذیب کرد مخذول شد اکنون ای روح من چنان گوی که الله تو را تصدیق کند که تصدیق کسی دیگر تو را سود ندارد مهیمن اوست گواهی او بس است در نیک و بد، گواهی کس دیگر تو را به کار نمی‌‏آید اکنون ای روح نیک‌‏زی که الله است گواه تو عزیز دشواریاب است به خدمت او آی چه از آنکه الله هر کسی را دوردور حواله می‏‌کند و مشغول می‏‌کند نادر باشد که کسی خدمت او را خاص باشد، ای روح به حضرت الله آی و بنشین و نظاره می‏‌کن الله را که به چه طریق گسیل می‏‌کند خلقان را از حضرت خود و به جای دیگر مشغول می‏‌کند، جبّار ای روح تأمّل می‌‏کن که به جبر روح‌ها را از خیر به شرّ می‏‌فرستد و از شرّ به خیر می‌‏آرد و در روح خود نظر می‌‏کن که به جبر چگونه در پرده‏‌ها درمی‏‌آرد تا راه او نبیند و چگونه به جبر به سبب رنج‌ها به درگاه باز می‏‌آرد متکبّر که در روح تو یک ذرّه کاهلی بود در خدمت و رغبت به غیر و یک‏ذرّه رو و ریا و نگاه داشت خلق بود هیچ‏‌گونه روح تو را راه ندهند تا آنگاه روح تو جمله رسوایی‌ها را تن درندهد از بهر الله را راه نیابد، الخالق روح و کالبد را هستی او داد البارئ سامان این هر دو را او داد و المصوّر هر ساعت روح را صورتی می‌‏دهد خوش و ناخوش تأمّل می‌‏کن که روح تو را چگونه صورتی دهد در عین این وقت، غفّار اگر روح تو چه اگر بسیار لجاج و کفر و تباهی‌ها می‏‌کند او مغفرت می‏‌کند چنان‌که سائلی بر در خانه بسیار ژاژ بخاید خداوند خانه کریم بود قَوْلٌ مَعْرُوْفٌ وَ مَغْفِرَةٌ خَیْرٌ مِّنْ صَدَقَةٍ یَتْبَعُهَا أذًی‏[۳۲] اکنون نظاره می‏‌کن که الله چه ژاژهای روح تو را عفو می‏‌کند و او را بازمی‏‌خواند به حضرت، قهّار بنگر که سرمایۀ مراد روح تو هر ساعتی چگونه برمی‏‌اندازد هر ساعتی روح تو را در سرگردانی محبوس می‏‌کند تا راه گم می‏‌کنی و از دین دل برمی‏‌داری، وهّاب روح تو را می‏‌بخشد و آزاد می‌‏کند از حبس‌ها، رزّاق وظیفۀ روح تو خاص او می‏‌دهد بی‏‌نان و آب و قوّتت به خدمت خود، فتّاح روح تو در چنگال سوداها مانده است و به دست آن خصومت‌ها گرفته شده او حکم می‏‌کند میان ایشان و ظفر می‌‏دهد روح را تا از آنهم خلاص یابد، اکنون ای روح تأمّل می‌‏کن که چگونه داوری می‏‌کند و ظفر می‏‌دهد تو را، علیمْ نیک می‏‌داند روحِ حال تو را که تو این ساعت به حضرت وی در چه پیوستی و از تو چه خواهد آمدن و عاقبت تو سعادت خواهد بودن یا شقاوت یا چند کرت برنج خواهی بودن و چند در خوشی خواهی بودن و حالی در عین تو نگاه می‌‏کند و می‌‏داند، قابض هر ساعتی ای روح الله تو را می‏‌گیرد و نیست می‌‏کند چنان‌که هیچ ادراکت نمی‌‏ماند خواه در خواب و خواه در بیداری و خواه در حیرت باز بسطت می‌‏دهد بازت موجود می‌‏کند (وَاللهُ اَعلَم).

جزو سوم فصل ۲۰۸

می‏‌گفتم که حور چگونه بود که مردم را خوش آید گفتم نظیرش آنکه سوی بامداد مرا حالتی پدید آمد که دختر قاضی شرف را دوست می‏‌گرفتم و لب او را می‌‏خاییدم و خوش او را در برمی‌‏گرفتم به سبب آنکه دیدم از کنارۀ جامه او یک سوی شده بود و چون شکل بچه‌گان خُرد می‏‌گفت ای خدا مکافاتش کن بخاً بخاً می‏‌کرد که همان خدایی که در آن زمان به سبب آن مقدار خیر مرا حالتی فرستاد که روح من خوش شد و اعضای مرا در کار آورد و لبش می‏‌خایید و شهوتی قضا کرد آن خوشی را خورد مُتَّکِئِیْنَ عَلَی سُرُرٍ[۳۳] در میان غمان و پریشانی حالتی دهد تو را تا روح تو فارغ البال شود و آرزوی یار کند اعضای تو را در کار آرد یا بر تختی یا بر کرسی بر شکلی بنشیند آن شکل کالبد دلیل کند بر تکیه کردن روح بر سُررُ و علی هذا سایر الراحات و العقوبات نه چنان‌که قاضی چند روزی مراد راند اکنون بنشیند رنج کشد حاصل از دریای صنعش شاخی را این جهان نام است از خیر و شر و شاخه‌های دیگر بر بهشت و دوزخ می‏‌رود چون شاخ این آب جهان می‏‌بینی می‏دان‌که از دریایی می‌‏آید و آن دریا را شاخه‌های دیگر است که به جای دیگر می‏‌رود مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیَانِ[۳۴] دریای راحات و ناخوشی‌ها در یکدیگر گشاده‌‏اند که کس رنگ دریای رنج از رنگ دریای آسایش نمی‏‌شناسد و این در آن نمی‏‌آمیزد و آن در این نی‏ یَخْرُجُ مِنْهُمَا الْلُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجَانُ‏[۳۵] (وَاللهُ اَعلَم).

جزو سوم فصل ۲۰۹

أَهُمْ یَقْسِمُوْنَ رَحْمَةَ رَبِّکَ‏[۳۶] لَوْلَاِ نُزِّلَ هَذَا الْقُرْآنُ عَلَی رَجُلٍ مِّنَ الْقَرْیَتَیْنِ عَظِیْمٍ‏[۳۷] در این آیت بیان آن است که کارها به هوی و مرادهای شما نیست که بایستی این علم و خوشی مرا بودی و این جاه و حرمت و صاحب عمل از ولایت ما می‌‏بایست که از چنین اندیشه بوی مسلمانی نمی‌‏آید که این هواپرستی بود نه خداپرستی بود، نخست در آن کار به رضای الله نگر آنگاه به هوای خود آی، آنگاه هوای خود را بدان کار مرضی راست کن تا هوی را به رضا برده باشی نه رضا را متابع هوی داشته باشی که این‏‌چنین روش مکیان را می‌‏بماند که گفتند نبوّت چرا به محمّد آمد به مسعود ثقفی نیامد به ولیدبن مغیره نه‌‏آمد نَحْنُ قَسَمْنَا بَیْنَهُم مَّعِیشَتَهُمْ[۳۸] اگر ایشان قرآن و حکمت را و علم را از بهر من قبول می‏‌کنند چرا به هرکس که فرستم قبول نکنند که موقوف ولیدبن مغیره و مسعود ثقفی باشند اگر علم و نبوّت از بهر من قبول نمی‏‌کنند چه بدین و بدان حواله می‏‌کنند نَحْنُ قَسَمْنَا بَیْنَهُم مَّعِیشَتَهُمْ نخست در بخشش اهل جهان نظر کنید ببینید که ما بخش می‏‌کنیم با ایشان صورت خود را بنگرید این رنگ سیاه و سپید موی و رخسار از کجا بخش کرده می‏‌شود، اندر این دربنشین بدان‌که همه بخش‌ها از این در درمی‌‏آید پس همه صورت‌ها و اشکال‌های این جهانی در بهشت هم از این در درآید و شهوت و مزه‌ها و تلذّذ که در حقیقت تو راه می‌‏یابد اندر آن دربنشین که از کجا درمی‌‏آید از پس مرگ هم از آن در درآید در روح تو (وَاللهُ اَعلَم).

جزو سوم فصل ۲۱۰

کسانی که قیامت و گور را منکرند گو این سخن را نشنوند اگر می‌‏برنجی از خیال فاسد طایفه‌ای که از سر بی‏‌اعتقادی شنوند بگوی کسانی که مرید کلمات من‏‌اند اگر انصاف سخن نمی‌‏یابند بنا بر آن است که طایفۀ بی‌‏اعتقادان راه یافته‌‏اند در این تذکیر، ایشان را دفع باید کرد تا شما به مقصود برسید اکنون با کم‏‌اعتقادان در باب ما و خیال‌‏اندیشان در راه ما معاملتی کنیم تا از سر آن خیال برخیزند و توبه کنند یا انگشت بر آن نهیم تا شما بدانید اگر روا دارید روا دارند و اگر نه نه و بباید دانست که این تذکیر به جای خطا بهاء نبی است و چندین هزار احادیث نبی و خطب وی همه از گور و قیامت و اخلاق پسندیده و امّا سجدات و لاحقاته و بیان ارکان نماز و زکات و دور وصایا[۳۹] موضع او جای دیگر بود هرکه سؤالی کند که این نوع را بالا دهد نکوست والّا فلا، سجده کردن در عرب از بهر آن بوده است که کسی چون مغلوب شدی در جمالی و یا شعری یا در فضلی یا در خلافی زود در وی‏[۴۰] فتادندی از نهایت عجب و خوشی و بزرگی آن چیز نزدیک ایشان، پس تکلّف حاجت نه‌‏آید و امر و نهی حاجت نه‏‌آید پس سجده چون از بهر راحت جان خود آرد تکلیف چه حاجت و بدان‌که خصلت اهل اسلام نیست که از بهر اذی[۴۱] کین‏‌دار شوند و هر دوستی که اذای دوست خود از کسی دیگر بشنود و پیش کسی دیگر بازگوید آن دوست اذی کرده باشد مر دوست خود را نه آن موذی، اذی حدث است هرچند بازکاوی رسوایی بیش بود، مدار خوشی و ناخوشی رحلت کردن روح توست از منزل به منزل پس مدار خوشی و ناخوشی اعتقاد آمد که اعتقاد ملازم بودن چیزی است و منزل کردن روح است به جای معیّن پس بعد از انفصال روح از قالب دو حال بیش نیست یا خوش یا ناخوش پس روح را اگر معتقد نیکویی بوده باشد ملازم خوشی باشد پس در جنّت بود و اگر معتقد باطل بوده باشد ملازم بدی و ناخوشی (باشد) پس در دوزخ باشد و اعتقاد جز این دو نبود پس منزل جز از این دو نبود (وَاللهُ اَعلَم).

—–

[۱] آیۀ ۷ و ۸ سورۀ نجم: و او در افق بالا بود، سپس نزدیک شد و فرود آمد.

[۲] ن: و چگونه.

[۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ظاهرا مرکب است از «پر» به معنی معروف و «شکنه» به معنی پیچ و تابی که هنگام رقص به اعضا درآورند و بنابراین کنایه از رقاص خواهد بود

[۴] ن: ندارد.

[۵] ن: باشد.

[۶] ن: می‏‌بوند.

[۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: کاهن، مصروع.

[۸] لذت بردن.

[۹] ظ: گرمی.

[۱۰] برده فروش.

[۱۱] ن: به خاصه.

[۱۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: کلان سالی، پیری و کهن سالی (صفت به معنی اسم مصدر).

[۱۳] بخشی از آیۀ ۲۳ سورۀ اسراء: به آنان حتی اف مگو.

[۱۴] آراستن.

[۱۵] قیامت، زنده کردن مردگان.

[۱۶] بخشی از آیۀ ۵۶ سورۀ حج: در چنین روزی فرمانروایی خاص خداوند است.

[۱۷] ن: درخور مناسبت.

[۱۸] جنبیدن، هستی .

[۱۹] جان دادن.

[۲۰] شناخت کیفیت چیزی.

[۲۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: چین در روی افکنده.

[۲۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: درهم فشرده.

[۲۳] ن: بودم.

[۲۴] ن: گریزی.

[۲۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: صفت از آمدن.

[۲۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: خیسیده، خیس خورده.

[۲۷] کسی که هر چیز و هر کاری را مباح می‌داند و ارتکاب هر گناهی را جایز می‌شمارد.

[۲۸] بخشی از آیۀ ۱۴۲ سورۀ آل عمران: حال آنکه خداوند هنوز جهادگران و شکیبایان شما را معلوم نداشته است؟

[۲۹] بخشی از آیۀ ۱۰۲ سورۀ انعام: آفریدگار همه چیز است.

[۳۰] بخشی از آیۀ ۹۶ سورۀ صافات: شما را و چیزهایی را که بر سر آنها کار می‌کنید، آفریده است.

[۳۱] زشتی.

[۳۲] بخشی از آیۀ ۲۶۳ سورۀ بقره: زبان خوش و پرده‌پوشی بهتر است از صدقه‌ای که آزادی در پی داشته باشد.

[۳۳] بخشی از آیۀ ۲۰ سورۀ طور: بر تخت‌ها تکیه زده‌اند.

[۳۴] آیۀ ۱۹ سورۀ رحمن: دو دریا را که به هم می‌رسند درآمیخت.

[۳۵] آیۀ ۲۲ سورۀ رحمن: از آن دو دُرّ و مرجان بیرون می‌آید.

[۳۶] بخشی از آیۀ ۳۲ سورۀ زخرف: آیا ایشان رحمت پروردگارت را تقسیم می‌کنند.

[۳۷] بخشی از آیۀ ۳۱ سورۀ زخرف: چرا این قرآن بر مردی بزرگ از آن دو شهر [مکه و طائف] فرود نیامده است.

[۳۸] بخشی از آیۀ ۳۲ سورۀ زخرف: ما زیستمایه‌شان را در زندگانی دنیا در میان آنان تقسیم می‌کنیم.

[۳۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: یعنی حصول دور در مسائل وصیّت چنان‌که در این مسأله: اگر کسی وصیّت کرد که حجّة الاسلام را از ثلث داراییش برای او انجام دهند و صد تومان هم به زید بدهند بعد از فوتش معلوم شد دارایی او سیصد تومان است و هزینۀ انجام فریضۀ حج نیز صد تومان با این تفاوت که حجّة الاسلام چون واجب و به مثابۀ دین می‌باشد دو محلّ دارد رأس المال و ثلث ولی وصیّت زید چون تبرّع است فقط از ثلث می‌‏توان ادا کرد در این موقع که حجّ را با وصیّت زید توأم کرده و ثلث کافی برای انجام هر دو امر نیست حجّ مقدّم نیست به‌‏نحوی‏‌که زید محروم شود و ثلث کافی برای انجام فریضۀ حجّ شود بلکه باید بر هر دو توزیع نمایند و مابه‏‌التّفاوت واجب را از سرمایه (کلّ ترکه) بپردازند کما این‌که اگر می‏‌گفت دین مرا از ثلث ادا کنید و ثلث وفا نمی‏‌کرد از رأس المال ادا می‌‏شد، در این‌جاست که دور حکمی تولید می‏‌گردد زیرا معرفت میزان مابه‌‏التّفاوت متوقّف بر دانستن ثلث باقی است و ثلث باقی متوقِّف بر تعیین مکمّل واجب یعنی مابه‌التّفاوت است پس هر دو امر متوقّف بر یکدیگرند. (این مسئله بر وفق نظر آقای حاج شیخ الاسلام مدرس کرسی فقه شافعی در دانشکده معقول و منقول که در جواب سؤال حقیر نوشته‌‏اند در این‌جا آورده شد.)

[۴۰] ظ: در روی.

[۴۱] رنجش.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *