معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو سوم – فصل ۲۲۱ تا ۲۳۰
جزو سوم فصل ۲۲۱
قَالَ الَنَّبُّی عَلَیْهِ السَّلَامُ اَلْکَیِّسُ مَنْ دَانَ نَفْسَهُ وَ عَمِلَ لِمَا بَعْدَ الْمَوْتِ[۱] زیرک آن است که حساب کند که من اعتقادی دارم و دیگران اعتقادی دارند تا وجه اعتقاد را بنگرم و شک نیست که منفعت یک لحظه به احتمال عقوبت ابد برابر نباشد که اگر تو مخبری داری که قیامت نیست آن مخبر را معارضه کن با مخبران دیگر، مخبرانی که برهانها نمودند و معجزه ظاهر کردند و مشهورند و آن مخبران تو همچنان برهان نداشتند که اگر بداشتندی همچنان مشهور بودندی و بدانکه روح تو غیبی است و هرگز او را به حسّ ندانی امّا فاعلی و مختاری و علم و حکم و کرم و قدرت او را به آثار دانیم و این همه آثار در جهان میبینیم پس مریدی و مختاری بود، تو خود را نتیجۀ جهان میدانی و مختاری و این طبع جبر بود و جبر چگونه اختیار حاصل کند آخر از ضدّ چگونه ضدّ خیزد و به حکم خاصیت مختار و فاعل باید که اضداد را در وجود آرد و اگر اختیار خود را هم طبع میگویی و خاصه پس کن و پس مکن در جهان منطوی[۲] شود چون طبع عمل خود بکند اگرچه او را بگویی مکن، یکی بود که روز میکند و هرگز فصول را نشناسد آن دیگر بیاید که فصول بدانم آن دیگر منجّم بود نسبت بدین آن دیگر بیاید که من حمل و ثور و جوزا و سرطان و اسد و سنبله را بدانم بدانکه ورای این چیزهای دیگر است به سبب تجارب روزگار و نگاه داشتن ستارگان و اثر یا اتفاقی یا نجوم و به حکم اجرای الله عادت را آن آثار ثبت کردند، اکنون غالب آن آثار همچنان آید ولیکن بود که خطا کند که تأثیر ستاره در آن زیادت از تأثیرات در آرا نباشد و او با آنهمه خطا بشود الّا آنکه عللی انگیختند از آن تجارب که آن علل پارهپاره به علّت اولی انجامید و هیچ حاصلی ندارد، مقری بخواند که إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَی السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ[۳] الآیة[۴] گفتم در آیت بیان آن است که خواجگی رنج عظیم است شاگرد و غلام خواجه با مرادتر است از خواجه مگر که خواجه بر وفق خواجگی نرود تا از ظلومی و جهولی برون آید و آنچنان بود که مشرفی را حساب بازدهد که من چه کردم و کجا صرف کردهام در این بودم که این آیت بخواند وَ عِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَیْبِ لَا یَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ[۵] چندین حساب آخرت را منکر مشو که ورای آنکه تو دانی دانشها و غیبهاست (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۲۲
هرچه در جهان بود تو آن را به آثار دانستی داروی حارّ[۶] را و بارد[۷] را و یابس[۸] را و رطب[۹] را ای طبیب به چه دانستی بدان دانستی که آثار حرارت و برودت و رطوبت و یبوست بدیدی و اگر چه که عین رطوبت و یبوست و برودت و حرارت محسوس نهآید و به حس خود درنیافتی پس معلوم شد آنچه آثار از وی بینی او غیب آمد فَکَیْفَ که حضرتی که مقدّس است از چگونگی پس چرا غیب نباشد اَلَّذِیْنَ یَقُوْلُوْنَ رَبَّنَا إِنَّنَا آمَنَّا[۱۰] ای قاضی بعید تا به خود حواله نکنی کار وخش را من راست میدارم و خلق را در تصرّف خود میدارم کسی که نبوده باشد چگونه حیلۀ کار خود سازد چو دانشی نبود چگونه این کس کاری کند پس بدان که ربْ این کار کرده است بگویی رَبَّنَا إِنَّنَا آمَنَّا معتقدیم دل خود را گره زدهایم به حضرتت و آرامگاهی حاصل کرده که هرکه آرامگاهی ندارد بس با رنج باشد هر ساعتی شهوتی پیش آید بندگی کند و مالی پیش آید بندگی و چاکری کند و حرمتی پیش آید خود را به وی بربندد و جهود و ترسا و بتپرست و آتشپرست بِهْ از بیاعتقاد، هیچ جای آرامگاهی ندارد و سرگشته باشد و بدانکه هرکه سروری ندارد و مخدومی ندارد و کارفرمایی ندارد نیک بیادب باشد و اخلاق ناپسندیده دارد چنانکه کافر خطایی گرد پا مینشیند و اخ و تف میکند و پایها دراز میافکند از آنکه او سروری را معتقد است که آن سرور او را نمیبیند و آن هندو که از پیش خواجه زانسوتر رود صد بیادبی از وی بوجود آید و آن حکیمی که جهان را به طبع حواله کند آرامیده میرود آن از ترس است وجود مضرّت را میبیند از بیم پروبال نمیگشاید و از شرم مردمان چنان خویشتن مهذّب میدارد پس به سبب نفاق و صورت نغز کار میباشد امّا آن معتقد خداوند آرامیده که به ضرورت و نفاق و ترس خلق نباشد بلکه حرمت داشت خالق خود باشد و خسیسی با کمال بود که از بهر ترس مردمان و روی بندگان خود را مهذّب دارد باری از خداوند جهان ترس که اهل تقوی و اهل مغفرت است إِنَّ لِلْمُتَّقِینَ مَفَازًا[۱۱] بدین مناصب با اعتقاد درست رسد، به جدال و خصومت و مکر و حیله نرسد کس بلکه به تقوی رسد و از ترسیدن از خدای رسد که إِنَّ لِلْمُتَّقِینَ مَفَازًا حَدائِقَ وَ أَعْنَابًا وَ کَوَاعِبَ أَتْرَابًا وَ کَأْسَاً دِهَاقاً[۱۲] پردهها در یکدیگر بافته است از چوب و از شاخ و از خاک و از رگ و از پی و از مایع روان که نامش خمر است و از ورای چنین تواره در مجلس دنیا که چنین پرعنا[۱۳] است نوع راحتی از ورای حَدَائِقَ اَعْنَاب[۱۴] و مزۀ دیگرگون از پردۀ کَوَاعِبَ اَتْرَاب[۱۵] و خوشی از ورای کَأْسًا دِهَاقًا[۱۶] به ما میرساند نتواند که جز این اسباب در یکدیگر ترکیب کند و از ورای آن مزهها به ما رساند و اگر نه این تواره[۱۷] را از میان برگیرد و این راحات را بیواسطه به ما رساند (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۲۳
أَقِمِ الصَّلَاةَ طَرَفَیِ النَّهَارِ وَ زُلَفًا مِّنَ اللَّیْلِ[۱۸] الآیة[۱۹] چون وقت صبح عجایبهای ما بینی خود را فدای خدمت ما کن آخر تو (چون) جمال به افراط و شجاعت به کمال را مشاهده کنی و فصاحت و بلاغت وافر بیابی و صنعت نغزی را در نظر آری نه که از دست خود بروی و خواهی تا زمینبوس آنکس شوی، این همه مایههای سجده کردن تو در شب محو شده بود به روز هست گردانیدیم و نَفَس صبح چون نفخۀ اسرافیل در صور جهان دمیدیم تا چندین صور در تحرّک آیند لاجرم خدمت واجب بود و چون حقایق آدمیان در روز کسوت هستی گیرند و از زوایای خود پران شوند بالزنان میپرند که ما به انعام او پران شدهایم و به رحمت او این تمیز یافتیم روی به حضرت او آریم که روشنایی همه از او یافتیم و همه خوشیها از او یافتیم پس رقصکنان به حضرت او رویم، خیالی میآمد که معنی آدمی و اختیار و ارادت هم صفت این ترکیب خاص است که چون این ترکیب تن میبینی و این لحم و دم و غیری وی این صفت آدمی از این میخیزد، جواب این صبحدم روشن شد که روح خود را چون چشمۀ آفتاب دیدم که پدید آمد و حالهای من دیگرگون شد با آنکه ترکیب قالب همه شب افتاده بود معطّل از این صفت، حاصل کار دین کار عقلی و قیاسی نیست کار اصحاب حقیقت و ارباب مشاهده است (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۲۴
فقیه عمر عارف پرسید که عارف کیست گفتم (که) عارف آنکس است که بزرگی خداوندی بر وی چنان مستولی بود که تصرّف عقل خود در اوامر و نواهی الله نهآرد مثلاً نگوید ربا چرا حرام کرده شد و خمر از بهر چه چنین حرام شده است و بهشت و دوزخ چگونه باشد و احیا و بعث چگونه باشد هیبت الله و عظمت او چنان مستولی بود که هرگز از اینها گرد خاطر او نگردد، آنکه بهشت و دوزخ را به طبع خود راست میکند و خویشتن را میبیند عارف خویش است نه عارف الله، کار انبیا عقلی نیست شرابی است که روح پیمانۀ اوست و عقل دیوانۀ اوست
رباعی
زان مِی خوردم که روح پیمانۀ اوست/ زان مست شدم که عقل دیوانۀ اوست
روزی به من آمد آتشی در من زد/ آن شمع که آفتاب پروانۀ اوست[۲۰]
غفلت اگر نبودی این جهان آبادان نبودی مرد غافل چون خراسی[۲۱] است غفلت چشم بستن اوست حکمت روغن حاصل میشود (و منفعت روغنگر حاصل میشود) و منفعت روغن به مشتریان میرسد، مریدان و محبّان گفتند که از فقر چیزی بگو گفتم زبان ترجمان بیان فقر نشود از آنکه چو به زبان آمد خوبی رفت که گفتهاند که هرچه به زبان آید به زیان آید و همچنان تو که عذره (را) به جمال نغز اندر مالی از بهر آن تا جمال او زیبی گیرد محال بود زبان چه حاجت آید تا بیان دریای فقر کند، هرچه در تصوّر آید همچون خاشاک بود عجب کاری چون خاشاک را میبینی دریا را نمیبینی، هرکه سخن از فقر گفت از منزل فقر رفت او فقیر نماند، مثل او چنین بود که چون من ناظر صورت تو بوم نزد صورت تو نبوم و چون نزد تو بوم (و ناظر تو بوم) نزد سخن تو و صورت تو نبوم پس چون به ذکر الله آییم و به خواندن او آییم از الله رفته باشیم باز گفتم تا ایشان از من نگریزند.
بیت
گر شش جهتت بسته شود باک مدار/ کز قعر نهادت سوی جانان راهیست[۲۲]
سیّد دقّاق[۲۳] سؤال کرد که ابوحنیفه[۲۴] نیک متّقی بود و عارف بود این خلاف کردن چه بود و ایشان مر یکدیگر را چرا خلاف کردند، جواب گفتم آری کفی است و دریایی، کف این محسوسات است و دریا حضرت الله است، یکی را برون آورد و روی او را سوی کف داشته تا کار کف راست آید و این عمارتهای شهرها و باغها آن کف است و معنی او به دریا داشته باشد اگر همه را اعتماد بر او بود و روی بدان دریا دارند این کف جهان نبود، رشید خرد روزی میگفت که مرا بعد از پانصد و اند سال بیرون آوردهاند تا سرّها بگویم، از آن اسرارها یکی آن است که محمّد که لوح و قلم از بهر اوست هر روز درآمدی و در پایهای عایشه افتادی، عایشه عجب آورد محمّد ممتنع شد در حجره عایشه بزارید جبرائیل بیامد گفت عذر او بخواه، محمّد درآمد و در پای عایشه افتاد آنگاه گفت که یا عایشه تا نپنداری که (خدمت) گوشت و پوست تو را میکنم بلکه الله را خدمت میکنم که آن از تو میتابد چون حال آن سرور مهتر بهتر چنین بود پس ای روح در بحر حضرتش بیخود شو و نظرگاه نغز حاصل کن لَا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلَی مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجًا[۲۵] وَ لَا تَعْدُ عَیْنَاکَ عَنْهُمْ[۲۶] الآیة[۲۷] و بر هیچچیز تکیه مکن و در بر چرخ تقدیرش چون کوی شو و از خیال و صورت درگذر و از حرف و صوت درگذر به همان جای (باز) رو که آمدهای اِرْجِعِیْ إِلَی رَبِّکِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً[۲۸] که سر به هر صفتی که بیرون کنی به خارستان آمده باشی در منزلی باش که خنده میبینی و لب و دندان نی، مستی میبینی شراب نی، سماع میبینی و چنگ و نی نی، جفت میبینی و صورت نی، از اینها همه طهارت کن و از طهارت هم طهارت کن مستی که تو را حاصل آید از حساب مستی شراب و می مغانه منه و این جمعیت را به دل جمعیت حریفان دنیا مدار تا مادام که خود را در تصرّف کسی دیگر میبینی بدان که کار از برون اندازۀ علم تو بود چون برون از قدرت خود میبینی برون از علم و قیاس خود میدان کارها را، چون عاجزی از فهم آنکه بوالعجبی مهره در زیر این حقّه کرد از آن حقّه چگونه برون آرد چگونه عاجز نباشی که مرده را در حقّۀ گور کردند آن جهان چگونه زنده برون میآرد. شبی صوفیی حکایت میکرد که طائفۀ حقیقیان[۲۹] دربند شوق و رؤیتاند طایفۀ ابویزیدیان و جنیدیان از دو کون آزادند و او رااند و نماز از بهر جنّت و دفع عقوبت نهآرند هرچه بر راه تصرف نتوانند راست داشتن تسلیم کنند، مذهبهای مختلف و دینهای پراکنده مرا در دل آمد متحیّر شدم که کدام روش گیرم و چه کنم الله الهام داد که راههای پراکنده بسیار است پشتاپشت همه راهها را نتوانی رفتن و همه را اعتقاد نتوان کردن و هیچ راهی نارفتن نیز ثواب ندارد از راهها یکی باید اختیار کرد تا یقینی و مزهای و ذوقی حاصل آید راههای دیگر بِهْ از راه محمّد رسول الله نیافتهام باطلیِ این راه معلوم نشده است و حقیقت[۳۰] راههای دیگر معلوم نشد تا این راه را بمانم و آن راه را گیرم و بر این راه محمّد علیه السّلام آشنایی افتاده است همین را باشم (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۲۵
فَأَمَّا مَنْ أَعْطَی وَ اتَّقَی وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنَی فَسَنُیَسَّرُهُ لِلْیُسْرَی[۳۱] در دل آمد که چیزی باید که دلم روشن کند و از قرآن خواندن مرا کاهلی آمد گفتم الله گویم، در دل آمد که بر وجهی گویم که از معنی او تشبیهی لازم نهآید معنی قرآن یاد کردم یعنی خالق السماء والارض الله الصّمد یُحیی و یُمیت و یُدخل الجنّةَ و النّار چندان یاد کنم که جمله معنی قرآن در الله گفتن آید از آنکه الله مُنبی[۳۲] است از همه معانی از حکمت و عزّت و از عاقبت کارها، نیک را نیک و بد را بد الی غیرذلک و در ساعتی حال جهان دیگرگون کند و خراب اگرچه آبادان بوده باشد چنانکه آدمی را از میان آبادانیها برون آرد و در کنج تاریک مسجدی فرود آرد چنانکه همه روشنیهای جهان فراموش کند و بمیراندش گویی هرگز نبود وی جهان نیز هم چنان محو شود گویی هرگز نبودی و این دبدبۀ عالم نماند هر ساعتی لَا أُقْسِمُ بِیَوْمِ الْقِیَامَةِ[۳۳] گویی یوم قیامت روح من است که چندین تفاوتها در وی هر روزی پدید میآید اکنون بایست و در این روحهای مشرق و مغرب نگر و تفاوت ایشان ببین تا قیامت را دیده باشی و ملامت کردن ایشان را مشاهده کن وَ لَا أُقْسِمُ بِالْنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ[۳۴] هر ساعتی که از جهان بیخبر شوی گویی عالم نیست شدی باز چون باخبر شوی گوئی عالم هست شدی و حالت تو را و حالت جمله خلقان را در یک ساعت نیست کردن عجبتر از این نیست کردن عالم و هست کردن عالم در حق تو نیست چون یکزمان چنین کرد آن را نیز نیست کرده باشد روح به بسیاری ذکر چون صفت الله شود پس گویی نود و نه نام روح را بود الله رحمن رحیم عزیز قادر غالب از آنکه با چنین روح کس بس نهآید هرگاه در حقیقت الله نظر کنی چون او را یاد کردی مشاهدۀ همه چیزها پنهان شد و نماند در مقابلۀ بزرگی وی، دلم را به صورت صفیِ زرگر و علی زرگر میفرستاد که از ایشان چیزی خواه باز میاندیشیدم که این صور همه دکانهای الله است از ایشان چه خواهم بیا تا از الله خواهم، حاصل میدیدم که بنده را به هر جای که دلبستگی دهد و دل بر آن نهد که مرا فایده حاصل شود الله بدان کار فایدۀ دیگر پدید آرد و آن مراد از جای دیگر پدید آرد و این از بهر آن باشد که الله عجبنمای است، دلم و زبانم در دین محمّد راست است هرچند که میرنجیدم از کژ رفتن در عمل ولیکن عمده این دو است در دلم میآید که چندین تودّدِ محمّد رسول الله علیه السّلام ورزم که مرا در خواب نمایان شود در میان چندین راهها و صواب را از خطا پدید کند بعد از این او هرچه ره نماید در خواب هم بر آن راه روم که هیچ کس را به حضرت الله از وسیلتی چاره نبود و رسول از بهر وسیلت را بود، گویی خشم و حسد و بغض در عالم غیب زیر یکدیگر نشستهاند چون ابر و گرد چنانکه نمینماید ناگاه چون سخنی گفتی از روی کینه یک ذره از آن حسد برخاست و چون دیگر و دیگر میگویی برمیخیزد بغض و کینه همچون پارهپاره ابر برخاستن گیرد و جهانی را گویی زیر و زبر کند آن صرصر تجربه کردم هر روشی که هست از کفر و اسلام و نجوم و هزل و در هر یکی از اینها چون محسوس شود مر روندۀ آن راه را از بس که در آن روش نظر میکند، آن پدر و مادر که فرزند را دوست میدارد از مداومت و تخیّل است که میاندیشد که این پارهای از من است و منتهای خوشی من است اکنون چون روش هر کسی محسوس وی میشود تا مداومت نظر و مشاهده و مُعایَنِ وی میشود اگر کسی از روش دیگری بیان کند آن را نگیرد از آنکه یقین خود را به شک دیگران نفروشد (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۲۶
لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَی جَبَلٍ لَّرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْیَةِ اللهِ[۳۵] الوهیّت ما تجلّی کند بر کوه پارهپاره شود صفت رحمت و عدل و قهر ما و راستی و نغزی احکام متجلّی شود بر جهان چون صوفیان خرقه ضرب کند، ای آدمی بچه اکنون که به مشام تو چیزی اندکی رسیده است از حضرت ما میخواهی تا خرقۀ کالبد ضرب کنی آنگاه که حقیقتِ تجلّی ما باشد دانی که چگونه باشی. نجم محدّث بیامد گفتم اتّحاد در وصف غیر بشری ثابت است در آن وصف با یکدیگر یکی باشیم در وصفِ بشریِ یکدیگر محرم باشیم[۳۶] از آنکه بشری تو صفت من نگردد و بشری من صفت تو نگردد که هر کس را بشری در نوع یکدیگر بود مثلا مرا در جاه و شاگردان بود و آوازه بود و تو را در می و شاهد و زنان بود امّا ماند که صورت ما به یکدیگر نهآید به سبب شاخهها و اتباع من، صفتی را که نزد اتباع من مرغوب بود و آن محدثی توست علت استدعای تو بسازم و آن صفت مرغوب من که حرمت و یاری بود بهانهساز مر مخالطت را با من تا به برکت اتّحاد در آن وصف پارهپاره موافقت در میان شاخهها پدید آید و رنگ مخالفت برخیزد و نام بد برخیزد که نام بد از مخالفت خیزد، تا این جهان را چون پردهای ندانی و از ورای آن عالم غیب مشاهده نکنی کار بر تو آسان نشود این جهان چون کوهی است از این کوه برآی تا عجایبها بینی فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ[۳۷] اقتحام این عقبه به چه چیز باشد به فَکُّ رَقَبَةٍ و اِطْعَامٌ در یَوْمٍ مَسْغَبَهٍ[۳۸] و غیره، این شهوت راندن چه مُبغض چیزی است ملوک چون زاهد را ببیند که شهوتی میراند ایشان را خشم آید یَتَمَتَّعُوْنَ وَ یَأْکُلُوْنَ کَمَا تَأْکُلُ الْأَنْعَامُ[۳۹] تا بدانی که این شهوت در اصل خود هزار خصم دارد این جهان و آن جهانی خود را پاک کند از جملۀ شهوات، خاص از بهر رضای خدای تا همه دوستی تو مر درگاه الله را باشد که او باقی است و دیگرها همه فانی است، کسی از عالم غیب چیزی میبیند و میآساید و از مخلوقات او را صُنعهای الله مشاهده میشود و از معانی قرآن از خوشی متحیّر میشود آن را خواهد تا به زبان کسی معلوم کند نتواند کردن از بهر آنکه چون خوشی از جایی باشد به سر زبان نتواند آوردن و از بهر آنکه از زبان بیان مزۀ عسل حاصل شود امّا مزۀ عسل حاصل نشود به زبان آگاه کردن این مزه باشد ولیکن مزه حاصل نشود تا آنگاه که طلب نکنی (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۲۷
وَ إِذِ ابْتَلَی إِبْرَاهِیْمَ رَبُّهُ بِکَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّی جَاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِمَامًا[۴۰] صورتی آفریدهایم از خاک و در دست روح غیبی نهادیم که روح آدمی غیبی است از آنکه غیب است از حواس خمسه کسی به چشم روح را نبیند و به دست روح را نبساید و به بوی بوی وی را نیابد و به مزه او را درنیابد، روح غیب است همچنانکه فرشتگان و پریان و روحانیان غیباند و صورتی ساختهاند و در تصرّف این روح غیبی نهادهاند تا از این غیب بر مغیبات دیگر استدلال گیرند اکنون چون روح غیبی آمد کسی از او معلوم ندارد که او نیک است یا بد آتش امر و نهی بر وی افکنند تا ظاهر کنند هنر او را و بیمایگی او را، چون ابراهیم کرد تمام امرها را او را گفتند امام باش هم در عالم غیب یعنی پیشرو باش مر طایفۀ مؤمنان را به جنّتی که در غیب است، آدمی سخن را چگونه هست کند و یا فعل را چگونه هست کند که همه وجوه سخن را و وجه فعل را ندیده است مثلاً نظر به حروفش چون کند از مخارج فراموش کند و در نفسی که نظم میکند حروف را نظر کند همه وجوه دیگر را فراموش کند و نداند که سخن مضرّت به که رساند و منفعت به که رساند و فعلها نیز همچنین پس معلوم شد که خالق افعال الله است و بس، با خود تأمّل کردم تا چند اندیشهها و چیزهای دیگر کنم همه بیگار میکنم یکی اندیشۀ خویش کنم و نظر به خود کنم مثلاً هرچه در دلم آید از آسمان و زمین و صورت و اثر و مصلحت و مفسدت و کسبی دیگر و دانشمندان و سَبق و فقه و حلال و حرام این غیر مناند اندیشۀ اینها همه بیگار بود یکی در خود نظر کنم و غم کار خود خورم حاصل بر این ترتیب همه صورتها محو میشود از روح من و عجایب میبینم چون آینه روشن میشود و هم بر این ترتیب سخن گفتن را میبباید ماندن از آنکه سخن گفتن بیگار کردن است پس چون تأمّل کردم روح خود را نمیدیدم و هر ساعتی از وی صورت کاری پدید میآید[۴۱] و مشغولی ظاهر میشد که من از آن صورتها که پدید میآمد بر روح من قویتر میکشم[۴۲] و صحّت تن پدید میآمد و اگر همه محو میشود من هیچ نمیماندم پس کارهای الله را همه همچنین میدان که چون همه آثار محو کنی چون به صانع رسی هیچ چیزی نهبینی و همه چیز از وی همچنین روح خود را ببینی و همه تصرّف تو از وی پس گویی الله جنّت را و انهار بهشت و خوشیها را همه از بهر آن بیان کرده است که روح آدمی را صحّتی نبود بیمشغولی به صورتی، و تقوّیِ روح بدین صورتهای مختلف است تا چون این صور محو شود کسی روح را نداند که کجاست همچنانکه اگر آثار محو شود کسی نداند که صانع هست پس مشغول به صورتهای نیکو باید بودن تا صحّت بود، تأمّل میکردم که آسمان چگونه ویران شود نگاه کردم که از نفحۀ غیبی است که کانهای زر و نقره را سوراخ میکند میتین[۴۳] و تبر و کلند[۴۴] متعلّق به دست است و دست متعلّق به کالبد و کالبد متعلّق به لطیفۀ روح است و روح نفحۀ غیبی است و این چندان خاکها که برداشتهاند از روی زمین و شهرها ساختهاند آنهمه نفحۀ غیبی برداشته است و این حصارهای جهان را که به منجنیقها ویران میشود همه از نفحۀ غیبی ویران میشود و بدین بادها که ویران میشود همه از نفحههای غیبی ویران میشود و چندین هزار خلقان را که به گورستان خاک گردانیده است نفحۀ غیبی است چه عجب بود که قوّت تماسک[۴۵] از جهان بستاند که تبی بر وی گمارد و ضعیف شود چه عجب باشد (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۲۸
در وقتی که تفکّر میکنی ز الله از خود غافل میشو و خود را تسلیم کن به الله و بیخبر باش تا تو را الله بیخبروار از مشرق به مغرب میبرد و از مغرب به مشرق میبرد اگر در عین آن بیخبری تو الله ذات و کالبد تو را از مشرق به مغرب برد چه عجب باشد که کالبدت را صد فرسنگ برده باشند و بازآورده و تو را خبر نباشد نبینی که در آسمان الله تصرّف میکند و آسمان خبر نمیدارد از تصرّف و ستاره را میگرداند از حال به حال و ستاره بیخبر و همچنین زمین و نبات و آب و کالبد آدمی پس همچنین روح آدمی نیز بیخبر که الله در وی تصرّف میکند از بهر چه فایده میکند چنان باش گویی مستی و تو را از حال به حال میگرداند که راحت در وی است، هندوان اقرار میکنند به بعث و نشور و بدان جهان و صورت کردهاند بهشت و دوزخ را، در بتخانۀ خود اژدها ساختهاند و ماران و کژدمان کرده و صورت سر دزد را در دهان اژدها کرده و صورت سر خاینی را در دهان مار نهاده تا چون محسوس ببینند آن ترس در دل ایشان بیشتر باشد و بعضی گویند که چون کسی نیکویی کند جان او از او جدا شود به اندازۀ کارها نیکویی وی تعلّق دهد در کالبدها با حرمت یعنی جان چون جدا شود پسر تنگویی[۴۶] شود یا پسر رایی شود یا پادشاه شود و اگر بد کند پسر چندالی[۴۷] شود و پسر ناکسی گردد پس همه طوایف اقرار کردند بر تأثیر نیکی و بدی، چون عمر من نزدیک شد به پنجاه و پنج سال و در غرّۀ ماه رمضان سنه ستمائه و اند شنیدم[۴۸] که غایت حیات من تا ده سال دیگر باشد یا نباشد که حَصَادُ اُمَّتِیْ مَا بَیْنَ سِتَّیْنَ اِلی سَبْعِیْنَ[۴۹] و حیات تا این غایت از آن مردمان قوی و جسیم تن باشد و حساب کردم ده سال را به روز سه هزار و ششصد روز باشد اَلْکَیِّسُ مَنْ دَانَ نَفْسَهُ[۵۰] گفتم سه هزار و ششصد روز را به چیزی صرف کنم که بهتر بود و هیچچیزی بِهْ از ذکر خدای عزّ وجلّ و طاعت او نیافتم و سبب روزی خود نیکو اندیشیدن در حقّ بندگان خدای عزّ وجّل دانم اکنون به غنیمت باید داشتن این چندین روز، از کشتن و از موت کسی ترسد که چیزی فوت شود و چیزی نباید داشتن که فوت شود از مال و دانش و کتاب و به چه خود را خیره باید ساختن و همه هستیها را محو میکن و هرچه صفت وجود مر تو را میدهد الله از خود دور میکن تا بود که حضرت را ببینی و تو را موت حاصل نشود، یکی آمد پژمرده او را گفتم عمل چیزی ببایستی کردن تا مونس و یار تو بودی در این گور کالبد تو مر تو را لاجرم چون مونس عینِ ملک را کرده باشی اکنون بیمونس بمانی، ملک غور بدر وخش آمد فی شوّال سنۀ ستمائة هیچ کس با او سخن نگفتی مگر عمادالدّین وزیر او و هیچکس شفاعت نیارستی کردن مگر ایشان تا بدانی که حضرت الله از آن عالیتر باشد که هیچکس شفاعت نیارد کردن تا آنگاه که دستوری بدهد مَنْ ذَا الَّذِیْ یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ[۵۱] با ملک کسی سخن صلح مینیارست گفتن، در زمانه ملک به حق آن است که قدرت دارد و ناحق آن است که ضعیف حال باشد بعضی میگفتند که چپ خان بر حقّ است و بعضی میگفتند ملک غور بر حقّ است حاصل میلها را بر احسان دیدم و اتّحاد دیدم از هفتاد پشت یکی از ترک بوده باشد میل باشدش به جیحون، الله این حقایق را بعضی را با یکدیگر آشنایی داده است به حکم احسانی و همشهریی و بعضی را به حکم همزبانی و همخویی و هم خرقۀ آشنایی در باطن و در غیب نهاده هر کسی به رَگِ خویش بازمیروند و بازمیکشند و نام حق نهاده و نام نیکی نهاده و در غیب حقایق را صدهزار رگ بر یکدیگر پیچیده و پوشیده و هیچکس آن را نداند جز الله چنانکه میخواهد میکشد، شیخ ابواسحاق میپرسد که مذاهب مختلفه همه به اخبارند چرا مر یکدیگر را لعنت میکنند حق کدام است گفتم نظیر وی آن است که پادشاهی را غلامان بسیار و لشگر است بعضی از بعضی بیفرمانی میبینند مر پادشاه را و ناسزا گفتن میبینند مر پادشاه را و میزنند آن بعضی را از بهر ادب پادشاه و در حقیقت آن بیفرمانی نیست آن زدن و لعنت کردن پسندیده بود نزد پادشاه اگر چه بر خلاف میبینند و اگر لعنت نکنند و نزنند و مواسات کنند با آنکه بیحرمتی پادشاه میبینند ناپسندیده بود نزد پادشاه اگر چه آن بعضی بیحرمتی نمیکنند و در حقیقت این مثال در حضرت الله لایقتر است که درجات بندگان و درکات ایشان بنا بر بندگی و اعتقاد و دوستی الله است و بناء درکات بر بیاعتقادی از آنکه کمال حضرت الله را تفاوتی نمیکند به آورد بندگان و ناورد ایشان به خلاف معاملۀ بندگان که کمال حال ایشان بازبسته است به حقیقت فرمانُبُرداری، ای الله ساعتی روح را چنان گردانی از خردگی چو ناخنی گردد و در تنگی حال چنان شود که در سوراخ سوزنی جای گرفته باشد و باز چون آزادش گردانی چنان شود که در جهان نگنجد هرچند که کالبد برقرار است و کلانتر و خردتر نمیشود تا بدانی که روح تو را عالم دیگر است که در آن عالم خردتر و کلانتر میشود چنانکه گویند که شیطان چون مؤمن کاری کند از خیری که خلاف شیطان باشد چون گنجشگی بازآید و چون معصیتی کند چون کوهی شود، روی آدمی چو شیدایی گاه سوی شرق رود و گاه سوی غرب گاه سوی آسمان و گاه خواهد تا به زمین فرورود و گاه مویها را پریشان میکند و خاک بر سر میکند و گاه خیره و ساکن و گاه میافتد بنگر تا چه رنگهاست مر روح را و چه پریشانیهاست مر وی را این خر نفس چه جفتهها میاندازد و چگونه برمیسکیزد تا راکب خود را نهاندازد سود ندارد و این بار خود نهاندازد چشم را به یک سوی و زبان را به یک سوی میان را به یک سوی بنگر که این خر نفس تو را کدام دیو است که خار زیر دم نهاده است یکی از این خر فرود آی و پیش و پس نگاه کن که چه کردهای و کدام گناه کردهای و به کدام وسوسه دیو گرفتار گشتهای هم در آن عالم که این دیو است هم در آن عالم فرشتگاناند و کاخهای بهشت است و دوزخ و این جمله غیباند (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۲۹
میاندیشیدم که چون الله خواست تا عیب کسی را آشکار کند و او را به سبب بدکاری ملامت آرد طمع چیز او بر کسی نهد چون آنکس محروم شود از چیز او بد او گفتن گیرد و اگر اینچنین نبودی خود امر معروف و نهی منکر نبودی، الله رحمت بر بیچارگان کند و خلق را رحم بر بیچارگان دهد هرکه تکبّر دارد و بیچارگی ننماید از هر دو رحمت محروم گردد پس روح آدمی را چند احوال است یکی آن است که از وی شکوه دارند و او را حرمت دارند و یکی آن است که بر وی رحم کنند و یکی آن است که با وی درآمیزند و او را دوست دارند و یکی آن است که او را عطا دهند الی غیرذلک و این همه صفتها در یک حال جمع نشود مر روح را از آنکه متضادّند وَ الرَّهَبُوْتُ خَیْرٌ مِنَ الرَّحَمُوْتِ[۵۲] و حاصل کردن هر از این خاصیتی به اسباب معیّن باشد که مردم بورزند تا آن صفت او را حاصل شود اکنون با خود قرار دِه که از این همه صفتها تو را کدام موافقتر میآید سبب آن بورز تا آن تو را حاصل شود، به خانۀ نور الدّین اسحاق سیفانی میگفتم که ما یاران همچنین جمع شستهایم[۵۳] باز الله از ما هستی بستاند بعد از آن پسِ مرگ بیخبر باشیم یا باخبر اگر باخبر باشیم زمان بیخبری پس به یک جای باشیم و مستأنس باشیم به یکدیگر و اگر بیخبر باشیم زمان بیخبری اگر که صدهزار سال باشد هیچ ننماید مگر به نشانی چنانکه اصحاب کهف سیصد سال را گفتند لَبِثْنَا یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ[۵۴] از آنکه آفتاب را تفاوتی دیدند و اگر تفاوت آفتاب نبودی آن بر ایشان هیچ ننمودی پس همه درازی از خبر و آگاهی است شب کوتاه نماید به سبب بیخبری پس اکنون چون زمان سپس مرگ بیخبر باشند هیچ ننماید چون حشر شود یکجای جمع باشیم پس هماره جمع باشیم بر این وجه، علای ترک گفت که هر قومی را و هر جایی را خاصیّتی است که از ایشان سخن دیگر آید و فعل دیگر آید گفتم که هر چیز چیزی جذب کند و چیزی رباید سنگ مغناطیس آهن رباید و کهربا کَهْ رباید آدمی چون حقیقتجوی باشد نزد او گفت حقیقت رود و گفت آنجهانی رود و اگر این جهانجوی باشد نزد او گفت این جهانی رود و اگر طربجوی بود نزد او هزل و مزاح رود همه حایل از کار آن جهانی غرض است چون غرض نماند همۀ حایلها از پیش برخیزد آن جهان را ببیند همچنان که استخوان و رگ و پی و پوست و پیه پارۀ چشم حایل نمیشود مر نور دل را تا مردم همه چیزها را میبینند و کوهها را و ابرها را و آسمانها را هم حایل نماند مر دیدن مردم را و آدمی بهشت و دوزخ را میبیند اگر بر سر آن باشد که آن را ببیند چون غرض فاسد از میانه برخیزد، به دل همیآمد که تَن من بدین خفریقی[۵۵] است همه رگ و پی، الله الهام داد که هرگاه که روح تو به الله یا به چیزی که نغز باشد تعلّق گیرد تو نغز باشی و پاک باشی و تو را از خفریقی او نه خبری باشد و نه اثری، اگر الله تو را نغز دارد از همه جهان در آن وقت نغزتر باشی و اگر تو به فرخجی[۵۶] زشت مشغول باشی فرخجی باشی و اگر الله تو را خفریقی دارد از همه خفریقتر باشی، عقل آخر زمانیان بیشتر است از آنکه نوشتهای پیشینیان به نیکی و بدی و حکمت و چست کردن کارها بیشتر جمع شده است نزد آخر زمانیان از آنکه هر قومی علمی میگذارند و کتابی تصنیف میکنند و تجربه مینمایند و آن تمییز زیادتی ایشان را میسوزد و عمر ایشان کوتاهتر میباشد هر اندیشهای که الله پیش دل تو پدید آورد و یا در روح تو ظاهر شد بدانکه آن گرهی است که الله در روح تو پدید آورده است و آن قبض الله است، آن را بگشای و بمان تا آن بسط الله باشد، هماره دربند این گرهگشایی باش و نظیر آدمی در همه کارها چون پروانهای است که خود را بر شمع میزند میسوزد و میگریزد و باز فراموش میکند و باز درمیآویزد آن ساعتی که نظر تو بر کالبد تو میافتد یا بر چیزی دیگر گویی آن روح توست که در تو مینگرد و در چیزی دیگر مینگرد چون شخصی لطیفی یا چون ابر تنکی یا چون هوایی یا چون شخص آب گویی از زیر تو کالبد تو را به خود گرفته استی و هرجا که نظر روح تو بر آن میافتد کالبد تو را بر آن کار میفرماید چنانکه نظرش بر جمالی افتد کالبد تو را در آن نوعی استعمال میکند و اگر نظرش بر موضعی افتد و قصد رفتن آن جایگه کند او میبرد و کالبد را آنجا میکشد و همه کالبدهای آدمیان دیگر را همچنین روح است که کارفرمای است و آفتاب و ماه و ستارگان و آسمان و زمین و آب و ابر را همچنین روح موکّلی است که در ایشان نظر میکند و تصرّف میکند و الله ربّ این حقایق است (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۳۰
کالبد خود را افتاده و معطّل میدیدم میاندیشیدم که تا الله بادی غرضی نفرستد در کالبد کالبد در حرکت نهآید و تا مسافری از فرشته یا از شیاطین در کالبد تعلّق نکند این کالبد در جنبش نهآید، میاندیشیدم که شهری که غاب باشد بهمنزله درختانی است چون کالبد من بدان شهر باشد در نشو و نما آید و در حرکت آید چنانکه درخت را پهلوی درختستان قوّت بیش آید و بلند شود و به موضعی که درخت نباشد نشود، باز اندیشیدم که چون هیچ غرض نباشد در من چه فایده کند شهر بزرگ همچنان معطل و سودایی باشم چنانکه در راهی به سفری بودم به قصبهای رفتم و باز برگشتم و به دهی بازآمدم و باز به دهی دیگر رفتم و باز به همان موضع اوّل رفتم چون غرضی نمیدیدم از این سرگردانی فایده نداشتم حاصل اغراض که الله در آدمی آفرید بهمنزلۀ رشتههای قندیل است که قندیل کالبد آدمی را در هوا معلّق میدارد باز چون این رشتههای اغراض گسسته شود قندیل کالبد بر زمین زند معطّل و کاهل شود باز تأمل کردم روح خود را چون زبانۀ بادی یافتم متّصل به تصرف الله متصاعد به حضرت الله پس هرچند من نظر کنم در تغیّر روح خود گویی نقشی پدید آوردی در روح من که متّصل است به الله پس گویی که الله صنع خود در خود یا در حضرت خود پدید میآورد تا روح من که متّصل است با الله ناظر آن صنع میباشد پس مرا هیچ رنج نرسد مثلا چون الله گویم صورت الوهیّت خود بر حضرت خود به روح من که به الله متّصل است بنماید و اگر رحمن گویم صورت رحمانی بنماید و اگر جبّار گویم صورت جبّاری بنماید پس هرچه هست از بهشت و دوزخ و انبیا و حقایق ایشان و ارواح شهدا و حقایق همه آدمیان همین تصویر و صنع الله است که بر حضرت خود مینماید مر روح را و همه چیزها را، حاصل پیش از این در روح خود نظر میکردم اکنون بلند نگرم و چشم را خیره بنهم در عین الله تا چه صورت در چشم روح من پدید آورد و از مصنوعات به من چه نماید، علم با کمال از بهر آن حاصل کنند تا بدانند که هیچ نمیدانند در دل هر حکمتی که ایشان را پیش خاطر آید که این صنع از بهر این است بازدانند که الله از بهر حکمتهای دیگر کرده است که در خاطر هیچکس نهآید، آنکس که اندکی علم دارد نداند که هیچ نمیداند بسیاری باید خواندن تا بداند که هیچ نمیداند، الله الهام داد که کمال اعتقاد خلقان مطلب و هیچ اعتقاد ایشان مجوی که سبب هلاک تو باشد و نیز طایفهای در سلطانیان از تو بترسند چون مردمان با تو انبوهی کنند و تو را به ولایتی فرستند و حبس کنند، عجب کاری است اگر کار به مراد میشود زخم به جان برمیآید چنانکه قایل گوید مصراع:
وبال من آمد همه دانش من[۵۷]
– و اگر بیمرادی است زخم نقصان حال لازم است، میانهروی بهتر است، به دل میآمد که معلولگونهام و سفری نمیتوانم کرد که هماره به یک موضع محبوس ماندهام چه کنم الله الهام داد که هرگاه که عزم سفر داری و مجرّد خواهی شدن اندکاندک ره رفتن گیر در گرما و سرما هر روزی و به خانه بازمیآی تا تو را خوی شود آنگاه سفر کن همچنانکه مبتدی خواهد تا سَبق بسیار گیرد کوفته شود و مانده شود اندکاندک بگیرد و خو کند آنگاه دلش نگیرد از بسیاری گرفتن از آنکه الله همه کارها را نردبانی نهاده است و پایهپایه بر توان رفت، از نماز فارغ شدم میخواستم تا به حضرت الله مشغول باشم روح من جمع نمیآمد روح خود را عاجزوار دیدم که به هر صورتی میدوید و بر آنجای سخت میشد و چنگ بر آنجا میزد لختی به صورت ملک و به صورت شو مال[۵۸] و مادر و خانه ساختن از بهر او و مراقبۀ حال مردمان و اعتراض کردن از رنج ایشان که نباید از من دلشان بماند چون عاجزیِ روح خود را بدیدم که ذرۀ نوری به سوی هر سقف خانه میدوید و چنگ به هر جای میزد گفتم آری چون حضرت الله را نمیداند به هر جای مشغول میشود باز در عین روح خود نگاه کردم چون آب گرمی خوشرنگ سیمابگون دیدم در خوشی اضطراب میکرد در عجب او بماندم که الله او را چگونه از حال به حال میگرداند باز تأمّل کردم از آنجا که صنع الله بود در روح من و روح من تا آنجا که حضرت الله است مسافت دوردور بود و بینهایت عجبی در من پدید میآمد که لَا إِلهَ الاّ اللهُ میگفتم و میگفتم که الله را در این چه حکمت بود که چنین عجبی مینماید مر روحها را تا ایشان نظارهگر صنع او باشند، باز الله الهام داشت که ما مستغنییم از یاری دادن بندگان در آفریدن چیزها خدمت ما همین نظر بود و معرفت ما بود و عجب داشتن کار ما بود گر خود کارساز ماییم کار کسی دیگر حاجت نیست بَلْدَةٌ طَیَّبَةٌ وَ رَبُّ غَفُوْرٌ[۵۹] (وَاللهُ اَعلَم).
—–
[۱] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): زیرک کسی است که نفس خود را محکوم سازد و برای پس از مرگ کار کند.
[۲] پیچیده و نوردیده شده.
[۳] آیۀ ۷۲ سورۀ احزاب: ما امانت [خویش] را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه داشتیم، ولی از پذیرفتن آن سر باززدند، و از آن هراسیدند، و انسان آن را پذیرفت، که او [در حق خویش] ستمکار نادانی بود.
[۴] تا انتهای آیه.
[۵] بخشی از آیۀ ۵۹ سورۀ انعام: و کلیدهای [گنجینههای] غیب نزد اوست و هیچکس جز او آن را نمیداند.
[۶] گرم و سوزان.
[۷] سرد و خنک.
[۸] خشک و سفت.
[۹] ضد خشک، آبدار و تر.
[۱۰] بخشی از آیۀ ۱۶ سورۀ آل عمران: آنان که میگویند پروردگارا ما ایمان آوردهایم.
[۱۱] آیۀ ۳۱ سورۀ انبیا: بیگمان پرهیزگاران را رستگاری است.
[۱۲] آیۀ ۳۱ الی ۳۴ سورۀ انبیا: بیگمان پرهیزگاران را رستگاری است، بوستانها و درختان انگور، و [حوریان] نارپستان همسال، و جامهای سرشار.
[۱۳] مشقت، تعب.
[۱۴] اقتباس از آیۀ ۳۲ سورۀ نبا: بوستانها و درختان انگور.
[۱۵] اقتباس از آیۀ ۳۳ سورۀ نبا: و [حوریان] نار پستان همسال.
[۱۶] بخشی از آیۀ ۳۴ سورۀ نبا: جامهای سرشار.
[۱۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: دیوار، فاصله و واسطه.
[۱۸] آیۀ ۱۱۴ سورۀ هود: و نماز را در آن سو و این سوی روز و در پاسهایی از شب برپا دار، همانا طاعات گناهان را میزدایند، این پندی برای پندگیران است.
[۱۹] تا انتهای آیه.
[۲۰] شاعر این رباعی یافت نشد، در بعضی تصحیحها این رباعی را به مولانا نسبت دادهاند.
[۲۱] به قوۀ خر یا چهارپای دیگر حرکت کردن.
[۲۲] شاعر این بیت یافت نشد، در بعضی تصحیحها این رباعی را به مولانا نسبت دادهاند.
[۲۳] ن: سید دقایق.
[۲۴] ابوحنیفه نعمان بن ثابت زوطی (متولد ۸۰ ه ق. وفات ۱۵۰ ه ق) و بنیانگذار مذهب حنفیه که در حال حاضر بالغ بر ۷۷% مسلمانان جهان پیرو این مذهب میباشند
[۲۵] بخشی از آیۀ ۸۸ سورۀ حجر: به چیزی که اصنافی از آنان را به آن بهرهمند گرداندهایم.
[۲۶] بخشی از آیۀ ۲۸ سورۀ کهف: چشم از ایشان بر مگیر، و از کسی که دلش را از یاد خویش غافل داشتهایم، و در پی هوی و هوس خویش است و کارش تباه است، پیروی مکن.
[۲۷] تا انتهای آیه.
[۲۸] آیۀ ۲۸ سورۀ فجر: به سوی پروردگارت که تو از او خشنودی و او از تو خشنود است، باز گرد.
[۲۹] ظ: خفیفیان.
[۳۰] ن: و حقیت.
[۳۱] آیۀ ۵ و ۶ و ۷ سورۀ لیل: حال اگر کسی [مالی] بخشید و پروا و پرهیز ورزید، و [وعده] بهشت را استوار داشت، زودا که راهش را به سوی خیر و آسانی هموار کنیم.
[۳۲] خبر دهنده، آنکه آگاه میسازد و خبر میدهد.
[۳۳] آیۀ ۱ سورۀ قیامت: حال شفاعت شفیعان سودشان ندهد.
[۳۴] آیۀ ۲ سورۀ قیامت: و سوگند به نفس ملالتگر.
[۳۵] بخشی از آیۀ ۲۱ سورۀ حشر: اگر این قرآن را بر کوهی فرو فرستاده بودیم، بیشک آن را از ترس خداوند خاکسار و فرو پاشیده میدیدی.
[۳۶] ظ: نباشیم.
[۳۷] آیۀ ۱۱ سورۀ بلد: ولی خود در پی عقبه نبود.
[۳۸] اقتباس از آیۀ ۱۳ و ۱۴ سورۀ بلد: آزادسازی برده یا، اطعامی [از بینوایان] در روزی گرسنگی زده.
[۳۹] بخشی از آیۀ ۱۲ سورۀ محمد: بهره میجویند و میخورند همان گونه که چهارپایان میخورند.
[۴۰] بخشی از آیۀ ۱۲۴ سورۀ بقره: و چون ابراهیم را پروردگارش به شعائری چند آزمود [و آموزش داد] و او آنها را به انجام رساند، فرمود من تو را پیشوای مردم میگمارم.
[۴۱] ظ: میآمد.
[۴۲] ظ: میگشتم.
[۴۳] تیشه یا میله که با آن سنگ میتراشند.
[۴۴] کلنگ، آلتی که بدان زمین را کنند.
[۴۵] خویشتنداری کردن.
[۴۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به گفته مؤلف برهان قاطع و فرهنگ آنندراج نام پادشاه ختا و ختن است و از مقارنه آن با (رای) توان حدس زد که از عناوین حکام و سلاطین هند بوده است و ممکن است مخفف کلمه ترکی تینگو باشد (تاینگو طراز از پادشاهان ترک معاصر محمّد خوارزمشاه بود و بر دست او بقتل رسید).
[۴۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و سکون دوّم، ابوریحان پس از ذکر طبقات چهارگانۀ معتبر (برهمنان، کشتر، بیش، شودر) و هشت زمره از اهل حِرَف و صنایع گوید که مردمان موسوم به هادی و دوم و چندال و بَد هَتو جزءِ هیچ طبقه و صنفی نیستند و به کارهای پست و متقذّر میپردازند (کتاب الهن چاپ زاخائو، ص۴۹).
[۴۸] ظ: اندیشیدم.
[۴۹] زمان برداشت امّت من بین شصت تا هفتاد است.
[۵۰] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): زیرک کسی است که نفس خود را محکوم سازد.
[۵۱] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: کیست که در نزد او، جز به اذن او، به شفاعت برخیزد.
[۵۲] از امثال عربی: ترساندن بهتر از مهربانی.
[۵۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به کسر اوّل نشستن.
[۵۴] بخشی از آیۀ ۱۹ سورۀ کهف: به اندازه یک روز یا بخشی از روز [در اینجا] ماندهایم.
[۵۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: گنده و پلید.
[۵۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و دوّم زشت و نامتناسب.
[۵۷] این مصراع در کلیله و دمنه آمده و مصراع دوم آن ” چو روباه را موی و طاووس را پر”.
[۵۸] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ظاهراً مخفّف شوی مال است یعنی کسی که آهار بر تار جامه زند.
[۵۹] بخشی از آیۀ ۱۵ سورۀ سباء: [شما را] شهری پاکیزه و پروردگاری آمرزگار است.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!