معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو سوم – فصل ۲۳۱ تا ۲۴۰

جزو سوم فصل ۲۳۱

فَأَمَّا مَنْ أَعْطَی وَ اتَّقَی وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنَی فَسَنُیَسَّرُهُ لِلْیُسْرَی‏[۱] همه غم‌ها و کارسازی‏‌های دنیا از دل این کس بردارد تا او به مجرّد نظاره‌‏گری مشغول شود و عجب بینی شود پس او همه کارهای تو می‌‏سازد، باز در روح خود نظر کردم چون چشمۀ گرمی دیدم که الله او را برمی‏‌روژاند[۲] که هر قطره‌ای به قطره‌ای دیگر نمی‌‏ماند و هر جنبشی به جنبشی نمی‏‌ماند بلکه همه جهان همچون چشمه‌ای یافتم که هیچ قطره‌ای به همان موضع نمی‏‌رود و حرکت هیچ به حرکت هیچ‏‌کس نمی‌‏ماند و یا گویی که همه عالم را از یک موضع می‌‏رویاند یکی شاخ بدین طرف و یکی شاخ بدان طرف و گل‌های رنگارنگ و سمن‏‌های سرخ و زرد و سپید و یاسمن‏‌های گوناگون هر ساعتی می‏‌رویندی و هر برگی به هر سوی می‏‌رویندی و الله چنین صنعی به حقایق می‏‌نماید، تأمّل می‌‏کردم که در معانی و افعال نظر می‌‏باید کرد که الله چگونه اثبات می‏‌کند نه در صور و اشکال بدین معنی که رحمت چگونه چیزی است که الله پدید می‏‌آورد و روشنایی چگونه معنی است که الله پدید می‌‏آرد و قهر چگونه معنی است که الله پدید می‌آرد و فراق و غم و مزۀ شهوات چگونه چیزی است که الله پدید می‏‌آورد و گویی این مزۀ شهوت راندن و نظر کردن به جمال صاحب‏‌جمالان از عین الله بر روح می‌‏رسد نه از صور و اشکال و اندر عین آن مزه به الله نظر می‌‏باید کرد که ای الله چگونه لذیذ بامزه‌ای پس در این معانی نظر می‏‌کن که الله این رنگ‌های گوناگون را چگونه پدید می‌‏آرد از این دریا یا دستاسی نهاده الله که این معانی را از این دستاس آس کرده[۳] برون می‌‏آرد، در مسجد وجدی و راحتی پدید می‌‏آید پیش مردمان دربند آن می‌‏باشم که همه مردمان مرا رها کنندی و بروندی و هم مردمان باز جمع می‌‏شوند و مرا پراکنده می‌‏کنند معلوم می‌‏شود که هر وجدی که از مردمان حاصل می‏‌شود هم مردمان آن را غارت کنند وجد چنان باید که حاصل شود در خلوت بی‌‏اطّلاع مردمان تا آن را غارت نکنند در خدمت هرکه درآیی از پادشاهان و از قضات و غیره نه چنان خدمت باید کرد که قرآن بندگان را به خدمت الله خوانده است و چنان تهدیدها کرده است مر ترک خدمت الله را و ساختن با اعدا و عبادت و خدمت کردن در سرّ و علانیه هرکه خواهد که در منفعت کسی دررسد همچنین مراقبت مخدوم باید کرد و همچنین در راه او بذل باید کرد و همچنین نعمت‌های او را شکر باید کرد و ناظر کارهای او باید بود و هیچ‏‌کس را این خدمت نکند مگر الله را زیرا او راست بقا و بس اگر صورت هیچ نماند گو ممان، اعتبار مر روح راست نزد الله، روح باید که نیکو بود، نماز می‏‌کردم به دل آمد که به ریا مشوب[۴] است باز الله الهام داد که همه نمازها و همه خیرات که به کالبد تعلّق دارد گویی از بهر ریاست تا خلقان ببینند که مر الله را عبادت می‌‏کند و کلمه می‏‌گوید تا اعتقاد کنند که او مؤمن است از بهر آنکه آن چیز که از بهر الله است آن کار روح است و نیّت صدق و یقین است چه حاجت آید که خلقان ببینند هرچند روح را علم و تمیز بیش دهد تمییز و پاره‌‏پاره شدن و رنج رسیدن از حوادث مر آدمی را بیش بود، به دل می‏‌آمد که خوشی بر روح آدمی و ناخوشی از پس مرگ چگونه بود الله الهام داد که چنان‌که از فراز و نشیب جهان بر روح تو می‌‏رسد و هیچ حایل مانع نمی‌‏شود مثلاً خوشی از شیر به تو رسید یا روح تو در جمال نظر کرد از آن صاحب‏‌جمال خوشی به تو رسید از آنکه هر خوشی که مر کالبد راست در کار کالبد عمل خویش می‌‏نماید چنان‌که سپرگر سپر می‌‏بافد از پس سپر خوش نشسته باشد رشته‌ها در چوب‌ها می‌‏کشد و یا روح عمل خود در زمین و درخت و غیر آن ظاهر می‏‌کند پس روح من چند کوهی هست یا خردتر یا کلان‌‏تر از پس صورت کالبد عمل خویش نشسته و روح‌های دیگر از پس صورت خویش نشسته اندر آن احیاز خویش چنان‌که الله داند این بالا و نشیب این صورها را هیچ مانع نمی‌‏شود مر اصول راحات و رنج‌ها را به حقایق هم از غیبی به غیبی چیزی می‏‌آید پس گوها و پشت‌‏ها و آب‌ها و آتش‌ها هم حایل نباشند مر روح‌ها را ای الله رهی بنمای مرا بر روح، گویی روح مایه‌‏ای است بی‏‌رنگ هموار کس نداند که از وی شری آید یا خیری ساده و آرامیده آنگاه حالت‌های روح معلوم شود که از حوادث در وی چیزی افتد از سخنی یا کاری یا امری یا نهیی همچنان‌که آبی بی‌‏رنگ ساده باشد چنان‌که در چشم نه‏‌آید ناگاه بخاری و گردی از وی در هوا شود، اگر گویند پیغامبر علیه السّلام چون معصوم بود از کارهای بد چگونه مختار بود در کارهای نیک جواب تو در کارهای خویش چگونه مختاری و هیچ شیوۀ دیگر نتوانی کرد جز همین شیوه که هستی مثلاً چنان‌که از بعضی کارهای نیک معصومی که از تو آن کار نیک نمی‌‏آید و در این کار بد مختاری رسول علیه السّلام نیز همچنان در رگ کار خویش مختار بود که از او کار دیگر نیامدی جز آن کار پس رگ‏رگ آمد کارهای مختاری الله‏ اِهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیْمَ‏[۵] ما را بر آن رگ اختیار نیکوکاری دار (وَاللهُ اَعلَم).

جزو سوم فصل ۲۳۲

مَّا تَرَی فِی خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِنْ تَفَاوُتٍ‏[۶] آسمان را از این چه هست بهتر تصور نتوان کردن هرچند به عقل براندازی تا چیزی زیادت کنی یا کم کنی خوب نه‌‏آید و همه چیزها را همچنین، الله گوشت و پوست و دل و جگر و جان و معنی و هوش و عقل و علم و اندیشه و راحت و رنج و گرما و سرمای ما را همه بخواهد ستدن و همه مرجع ما به وی است چنگ در هرچه زنی الله چنگال تو را از آن جدا خواهد کردن، نظرم می‌‏افتاد بر روح خود که الله صورت او را از حال به حال می‏‌گردانید چنان‌که مرد مهندس رقم هندی را از روی تخته چگونه به سرعت پاک می‏‌کند و نقش دیگر می‌‏نویسد، باز در عالم غیب نظر می‏‌کردم که همه حقایق را به یکدیگر راه کرده است و همه را درهم گشاده، باز در عالم محسوس نظر کردم در آسمان و عجایبی که از وی ظاهر می‏‌کند از شب و روز و نور و ظلمت و ستارگان و ماه و آفتاب همه به یکدیگر اندر گشاده و زمین را به یکدیگر گشاده از آب و خاک و گرما و سرما و تأثیر آسمانی را به وی پیوسته و کالبدهای حیوانات و آدمی به اثرهای آسمانی از هوا و گرما و سرما و اثرهای زمینی همه به یکدیگر اندر پیوسته این همه مجموعات را به یکدیگر اندر راه دیدم و در و دیوار گشاده و این محسوسات را همه راه دیدم گشاده به عالم حقایق و غیب الّا آنکه عالم غیب چو روشنایی آفتاب لطیف می‏‌نمود چون هوای منوّر و یا چون آب روشن پیوسته به عالم محسوس و الله عامل این همه در یک لحظه در دلم آمد که فرخج‌‏ترین[۷] چیزی مر آدمی را هستی آمد و گنده‌‏ترین چیزی این منی است و هستی مضرتی است که در وی هیچ منفعتی نیست چنان‌که آیت خواندم‏ اَلْمَالُ وَ الْبَنُوْنَ زِیْنَةُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا[۸] امّا نگفت هستی و منی زینة الدّنیا و راحة الدّنیا و ابلیس و دیو همین هستی و منی و دوزخ همین منی است و عقبۀ قیامت همین منی است که‏ فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ[۹] با خود گفتم چه حیلت کنم تا این هستی فرخج خویش را بیرون اندازم و هلاکش کنم تا به سلامت بزیم و این سگ مردار را از چاه تن برکشم تا آب پاک برآید و همه همّت خود در آن بندم تا این هستی را هلاک کنم ذکر الله کردم که ذات مخصوص است به صفات عُلیا چون روح من مشغول به چنین ذاتی بود لاجرم روح من عالی بود بر جملۀ مخلوقات و متخلّص بود از جملۀ آفات (وَاللهُ اَعلَم).

جزو سوم فصل ۲۳۳

آدمی آن باشد که در وقت تنگ‌‏دستی همچون مال‏‌دار باشد در طاعت و خیر و در وقت فراخ‏‌دستی و توانگری چون درویشان باشد، آدمی چون خرد بود تلخ و ترش باشد معنی او زردآلو غوله[۱۰] و سیب غوله[۱۱] و چون کلان شود پخته و شیرین شود، الله آدمی را خندقی پدید آورده است پیش معرفت خویش آن روح آدمی است که چون در چگونگی خود درماند داند که به چگونگی الله کسی را زهره نباشد که دررسد، نداند که صدهزار خندق بباید گذشتن که چگونگی آن بداند یکی روح آدمی یکی روح حیوانات یکی روح این جهان یکی روح ملائکه و روحانیان و روح بهشت و خلق وی و دوزخ و خلق وی و هنوز زهره ندارد که سخن روح الله گوید و این سرمجموع[۱۲] چون بر روح الله نرسند متحیّر مانند، می‌‏اندیشیدم که عقلی که مرا غم و اندوه آرد آن عقل را چه کنم و پساپیش کارها را چه نگاه دارم از بهر عمل بدان عقل و ترک کار آن عقل بباید گفتن که کار کردن به عقل از بهر راحت است چو حالی رنج است و در مآل رنج است چه خواهم کردن، مردم را چون دل‌‏تنگی و یا خشمی و یا غصّه و یا حسدی و یا اندوهی پیش آید بدان‌که آن به سبب کار بدِ وی باشد باید تأمّل کردن که من چه بد کردم که بدان سبب مرا این رنج داده است الله که الله گفته است که‏ وَ جَزَاءُ سَیِّئَةٍ سَیِّئَةٌ مِّثْلُهَا[۱۳] مانند آن بدی که کرده باشد بدی او را بدهد و به سبب آن خصلت بد او را رنجی بدهد چون از سر آن خصلت بد برخیزد آن رنج به راحت مبدّل شود به الله می‏‌گفتم که من رنج‌های تو نه‌‏اندیشم تو از جنایات من و معصیت‏‌های من یاد مکن که ذِکْرُ الْوَحْشَةِ وَحْشَةٌ[۱۴] سربه‌‏سر کنیم لا لِی وَلَا عَلَیَّ[۱۵] نفس مردم عدوّ مردم است و جمله خطرات وی، یاد این عدوّ نباید کرد و به ذکر حق مشغول می‌‏باید بود که این نفس بسیار عیب‏‌ها دارد به وی مشغول باشی به حق چگونه رسی علمی که حالی تو را از عقوبت حسد و بغض و کینه بازندارد به قیامت چگونه تو را از عقوبت امان باشد هرچه تو را حالی منفعت نکند بدان‌که که فردا تو را هم منفعت نکند و هر عبادتی که تو را دلسرد نکند بر دنیا بدان‌که آتش قیامت را سرد نکند بر تو من چه کنم آن علم را و آن‏‌چنان عبادت را و آن‏‌چنان قرائت را و آن‏‌چنان تفسیر را و آن‏‌چنان فقه را و آن‏‌چنان حکمت را که رنج حالی از من کم نکند رحمت بر رنج باد که مردمی و مردم آن است که از رنج بود و هرکه رنج ندید او سنگ و کلوخ است نه مردم و نه آدمی همه منفعت از رنج آمد پس در رنج گنج باشد (وَاللهُ اَعلَم).

جزو سوم فصل ۲۳۴

قرآن می‏‌خواندم و گرما و عقوبتی عظیم می‌‏دیدم گفتم با خود که رسول علیه السّلام و صحابه رضوان الله علیهم همه در گرماها و سرماها به غزا می‏‌رفتند و بلال حبشی در حرّ حجاز احداحد می‏‌گفت ایشان را این قوّت‌ها از چه بود الهام داد الله که ایشان مزاج خود را موافق قرآن برآورده بودند آدمی هر چگونه که دل در چیزی بندد و روش آن بگیرد روح او همچنان گردد از آنکه روح آدمی همان خطرت‌هاست چون آن خطرت‌ها بر سختی و گرمی و زوال و انتقال از این دنیا و ترک تنعّم و گلیم پوشیدن و راه بادیه کوفتن نهاد و روش قرآن گرفت پس روح آدمی همچنان سختی‌‏کش شد و معصوم ماند از بسیاری رنج‌ها و بازرهید از طبیبان پس قرآن می‌‏باید خواندن و روح را با آن راست می‌‏باید کردن از آنکه چون روح قران شد به حکم اعتیاد هیچ آفتی به وی راه نیابد چنان‌که به قرآن عیب راه نیابد و از بهر این معنی است که رسول علیه السّلام فرمود که اَهْلُ الْقُرْآنِ اَهْلُ الله وَ خَاصّتُهُ[۱۶] پس در میل روح و منظورٌ فیه وی نظر کن که الله مر روح را حرکاتی که می‌‏دهد از منظور فیه روح می‌‏دهد مثلا چون منظور فیه جمال می‌‏باشد حرکات کالبد بی‏‌خودی باشد و مستی باشد و چون منظور روح حرص و جهد دنیا باشد کالبد در تکاپوی باشد و بیش‌‏طلب باشد و چون منظور روح جاه و حشمت و بَوْش[۱۷] باشد کالبد پر از خشم و تبش باشد و چون منظور روح بهشت و دوزخ باشد کالبد در مستی و گریه و آرزو باشد و اگر منظور روح الله باشد کالبد متحیّر و متعطّل باشد پس الله این چرخ کالبد را به هر شکلی می‌‏گرداند بدان‌که روح را نظر می‌‏دهد به هر منظوری بر مناسبت منظورٌ فیه، حال از صحّت و سقم کالبد و احوال وی نمی‏‌باید اندیشیدن و روح را بر مقصود می‌‏یابد داشتن تا گزند زیادتی نباشد مر کالبد را که هرکه از رزق اندیشید در معیشت تنگ بود و هرکه احوال تن اندیشید پیوسته تنش در علّت بود و بچه‌گان خُرد را چون این هر دو اندیشه نیست تن ایشان در نشو و نما است و روستایی کوهی را چون اندیشه‏‌ها کم باشد تنش را صحّت بیش باشد و خود را چنان به مهمّی مشغول گرداند که هرگز این دو اندیشه پیش دل نه‌‏آید، الله الهام داد که معنی و علم و حکمت زیادت کن نه آن صورت‌ها را به خود کش از آنکه هرگاه که معنی کامل شود و بی‌‏تکلّف شود خود چه کند که صورت آن کار نزد تو نیاید و ضرورت مر جمع صورت‌ها تو شوی از آنکه صورت‌ها از بهر معنی‌هاست مثلا صورت قضا از بهر معنی و دانش احکام قضاست و رفع حوائج خلق و منزلت عالم از بهر دانش احکام شرع است پس معلوم شد که سعی در معنی باید کردن که چون معنی کامل آمد هرچند صورت را برانی تا برود زود نزد تو آید (وَاللهُ اَعلَم).

جزو سوم فصل ۲۳۵

هر کسی بر فراق مونس خود می‌‏گرید و به حقیقت مؤمن را مونس و غمگسار الله است که روح او را تصّرف می‏‌کند و مشغول می‏‌دارد بهر تصویر خویش و بهر صنع خود و گاهی به رحمت خود و گاهی به قهر خود و گاهی او را باخبر دارد و گاهی بی‏‌خبر دارد و گاهی به بچۀ خوش‏‌رویش مشغول می‌‏گرداند و گاهی به زن و گاهی به علمی پس چون الله و صنع وی مشغولی و مونس روح آمد پس آدمی و مؤمن را ترسان باید بودن که به فراق الله مبتلا نشود و ترسان باید بود که بمیرد و بی‌‏خبر شود در حضرت الله، اکنون مؤمن را باید که از دو حال خالی نباشد اگر وقتی که روح او را از حضرت الله خوشی و راحتی باشد به سور دیگران نرود به سوری که او را از الله حاصل شده باشد مشغول باشد و اگر روح را تنگی و غمی و گرفتگی باشد از حضرت الله به تعزیت دیگران مشغول نباشد بر تعزیۀ خود نوحه‏‌گر باشد که مرا چنین فراقی پیش آمد از الله و می‌‏زارد تا او را بازدهد چنان‌که بچه می‏‌زارد و می‌‏نالد تا مادرش به نزد وی بازآید اکنون آوازهای سازها و نوازها[۱۸] استماع می‏کن تا تو را غیرت آید در خوشی که از حضرت الله یافته‌ای و همچنان نوحه‌ها را و آواز دردمندان استماع می‌‏کن تا در فراق الله نیز همچنان کنی نوح را علیه السّلام از بهر آن نوح گفتندی که هماره نوحه کردی بر شوق الله و خائف از فراق الله بودی پس تو نیز نظر روح خود را بر خیالات و تصوّراتی‏[۱۹] که تو را از الله مشغول می‏‌دارد می‌نداز و پرفن و خوش‏‌دل مباش به یاد الله و صنع الله پرفن و خوش‌‏دل می‌‏باش و ترسان می‌‏باش و خوش‌‏دل نمی‏‌باش و نوحه می‏‌کن که نباید که تو را در حجاب دارد و یا خود تنها نوحه می‏‌کن که آدمی را بر خود نوحه می‏‌باید کردن، در روح تأمّل می‏‌کردم روح را به الله تعلّقی یافتم و به سبب تذکّر و تفکّر روح روشن می‌‏شود و الله صور را در روح پدید می‏‌آورد لاجرم از روشنی روح آن صور می‏‌نماید باز تأمّل می‌‏کردم در الله بی‏‌چون و بی‏‌چگونه یافتم و به هیچ‌‏گونه با وی راه نیافتم مگر به الله همین نام‌های نود و نه نام و سبحان الله و غیرذلک و گویی سالکان در این راه بسی این راه سپردند و حاصل هیچ نیافتند مگر مسمیّات این نام‌ها پس چون خواستم تا از الله در اندیشم هیچ‌‏چیز عبارت نیافتم به جز این نام‌ها و سال‌های دراز از این مجاهده همین نام‌ها بر سر آوردم و بس پس اسم و مسمّی یکی آمد.

یکی از کلاوکان برخاست و به آوازۀ عدل و داد، بداد شهر شد، دید که در آن شهر ظالمان ظلم می‏‌کردند خواست که تا بازگردد گفتند یک دینار بده تا بازگردی گفت حالا به شهر اندر روم گفتند دو دینار بده تا به شهر اندر روی، گفت همین جای فروآیم و بروم تا به شهر داد خواهم گفتند سه دینار بده تا رهات کنیم که این‌جای فرود آیی چون درماند گفت دو دینار بدهم و بروم و دادخواهم چون آنجا فرود آمد رندکی آنجا بود برفت و دُم خرسی ببرید و زنی داشت آبستن بیفتاد و حملش تباه شد چون آن شخص به دادخواهی نزد امیر شهر رفت پیش از او مردی دیگر دادخواه آمده بود و می‏‌گفت که پدرم به فلان جای کار می‌‏کرد دَرِ آن خانه سست بود فروافتاد و بر پدرم آمد و هلاک شد اکنون آن دَر را بیارید تا قصاص کنند چون دَر را بیاوردند گفتند عیب از آن‏‌کس باشد که دَر را برنهاده است آن کس را بیاوردند گفت گناه از کنیزک صاحب‏‌خانه بود که برمی‌‏گذشت و صاحب جمال بود دلم بدو مشغول شد در را نیکو نتوانستم کرد کنیزک را بیاوردند تا قصاص کنند گفت گناه بی‏بی بود که کفشش دریده بود مرا به نزد کفش‌گر فرستاد بی‌‏بی را بیاوردند گفت عیب از کفش‌گر بود که کفش را محکم ندوخته بود که ندرد کفش‌گر را بیاوردند گفت عیب از آهنگر است که درفشم را خوب و سره نکرده بود آهنگر را بیاوردند گفت آری تقصیر از من است ولیکن در این شهر ما دو آهنگریم همه کارهای این شهر ما می‏‌کنیم اگر مرا قصاص کنید جمله کارها بدان یکی بازمی‏‌ماند و کار بر خلق دشوار و تنگ می‏‌شود لیکن در این شهر به گازر چندان احتیاجی نیست و دو کس گازری می‏‌کنند یکی از ایشان را به جای من بکشید تا نقصانی پدید نه‏‌آید همچنان کردند و یک گازر را قصاص کردند این مرد نیز ظلم خود را مرافعت کرد حاکم گفت آن خرس را بدان‌‏کس دهید که دمش بریده است تا نگاه دارد تا آنگاه که دمش باز دراز شود و زنش را بدین کس دهید تا مجامعت کند چندانی که آبستن گردد (وَاللهُ اَعلَم).

جزو سوم فصل ۲۳۶

با خود اندیشیدم که من اخلاق را نیکو می‌‏کنم و خود را خوش‌‏خو می‌‏کنم این از بهر طلبیدن ملک این جهانی است همچنان که کسی زر طلبد و جاه طلبد تا رنجش کم شود فرقی نه‌‏آید میان این و آن، مسلمان و آن جهان طلب آن است که غم‌خوار باشد از بهر خدای و پرآب‏‌وتاب باشد از بهر لقای الله و هماره غم طلب و رنج طلب باشد از بهر الله و ایستاده به خدمت الله باشد و چون پاره‌ای از شب در این اندیشه بودم رنج بر تنم مستولی شد و دماغم ضعیف شد و سرم درد گرفت چنان‌که از خدمت و از کار فروماندم باز الله الهام داد که ملک محبّت جوی که طاقت غم نداری و بی‏یاد من باش، صوفیی خوارزمی بود گفت به وخش من مادری داشتم که هیچ‏‌چیز را نه‌‏آزردی از آدمی و جانوران چون وقت وفات او رسید بچه‌گان گرد او درآمده بودند، گفت ای بچه‌گان برخیزید که از شما بهتر و خوب‏‌تر و باجمال‌‏تر آمده‌‏اند گفت ما برخاستیم و در پس چیزی پنهان شدیم او را دیدیم که سر بینی او پاره‌ای بجنبید و جانش بیرون آمد و نوری دیدیم که گرد روی او درآمد سپیدرنگ نیک روشن و از اثر روشنی آن نور روی مادرم همچنان سپید بماند پس هرکه عورتی دارد آن را بباید پوشید عورت اندام را به جامه و عورت زن و مادر را به خانه و خویش را به حضرت الله چون گدا عاری می‌‏باید کرد و از همه خیال‌ها و اندیشه‌‏ها تبرّا می‌‏بباید نمود چندانی که خیال‌ها و اندیشه‌ها نماند همه الله ماند و سادگی ظاهر شود بود که نوری پدید آید و در این حال چون میل سجده‏ات می‌‏آید سجده می‏‌کن حاصل تا از همه چیزها فراغتی نیابی سودی ندارد خویشتن را از خویش بیرون انداز و از زن و فرزند و آسمان و از زمین و از نیک‏نامی و بدنامی و از نام و ننگ و از همه چیزها آزاده باش جامۀ سادگی عظیم جامۀ به آسایش است و با نور و راحت صدهزار تیر سودا و خیال‌ها این جامه را پاره‌‏پاره می‌‏کند و انگشت می‏‌کند و انبیا را چون این جامه نیک درست بود هیچ تیر خیالی مر آن جامه پاره نکرد، در خلوت نشسته بودم چشم باز کردم آسمان و آفتاب و زمین و اشجار را بدیدم و اگر به دیدۀ دل نظر می‌‏کردم نوعی دیگر می‌‏دیدم از عالم غیب، با خود می‌‏گفتم که الله چون اسم را و حواس را و ادراکات را بدین سوی و آسمان و زمین و این رنگ‌ها گشاده است و بدین جهان گشاده است سوی دیگر نتواند دیدن و آن جهان را سپس مرگ بتوان دیدن چنان‌که مردی در کوشکی بلندی باشد از آن سوی تواند دیدن که رواقش بگشایند و وقتی فروسوی تواند دیدن که در فروسوی بگشایند و آسمان را وقتی تواند دیدن که در بام بگشایند پس چون چشم ظاهر را بدین طرف این جهان گشادند جز این را نتواند دید پس دلیل آن نکند که جهت‌های دیگر نیست و شهرها و منظره‌های دیگر نیست چنان‌که بصیرت روح هر کس را از این جهان به سویی گشاده‌‏اند که سوی دیگر نه‌‏بیند چنان‌که یکی تصرّفات زرگری را ببیند[۲۰] و یکی دقایق جوهری و کیمیا و سحر را و کهانت را و دزدی را بیند و یکی حقایق خلافی و فقه و اصول را داند و یکی روح و راحت آن جهان و نور را و وجد را داند و یکی شهوت و جمال و عشق را داند و یکی هزل و مسخرگی را داند و بس و یکی فرشتگان و کرّوبیان و عرش و کرسی را داند و بس و هر یکی را در این کوشک منظری دیگر گشاده است و رواقی دیگر گشاده است که این از حال آن خبر ندارد و آن از حال این خبر ندارد و صدهزار بی‏‌نهایت از جانوران و حیوانات و حشرات و فرشتگان و غیر آن را رواق‌ها گشاده است و طبیب و منجم و غیر آن هم بر این منوال و هرکه بلندتر می‌‏رود بیشتر رواق‌هاش می‏‌گشایند و هرکه بیشتر می‏‌رود بیشتر می‏‌بیند و انبیا و رسل هزاران سال و صدهزار سال رفته‌‏اند تا عرش و کرسی و ملائکه را و بهشت و دوزخ را بدیده‌‏اند تو می‏‌خواهی تا به اندکی ببینی باز یکان‏‌یکان انبیا را بر آن نسخه‌های ایشان وقوفی داد و الله بصیرتی زیاده داد تا زود این همه را دریافتند و بدیدند هر کاری به تجربۀ اوستادان پیشین است و استدلال باز پسینیان است چندهزار سال طبیبان و منجّمان به حکم مشاهده و تجربه این قانون را مقرّر کرده‌‏اند تا این باز پسینیان بعضی به استدلال اندک بدان مقام برسند پس انبیا و رسل را مقامات بود تا در کشوف و محو جهان و اثبات صانع به جایی رسیدند که عدم دیدند عالم را باز جوهر سادۀ بی‏‌رنگ دیدند باز الله پیش نظرشان چون آبگون[۲۱] و آبرنگ گردانید باز پارۀ آن آبگون و آبرنگ را اساس عالم گردانیده‌‏اند باز پارۀ آن آبگون را مصوّر نمود و آن عرش است باز پاره‌ای از آن آبگون را رنگ تحرّکی و تصعّدی داد و آن دخان است و آن دخان را مجسّم‏‌تر گردانید و آن آسمان است و باز آبگون را صورت دیگر با کثافت تر داد و آن کفک است و باز این کفک را به صورت مجسّم‌‏تر بدیشان نمود و آن طبقات خاک است و موج‌ها را کوه نمود بدیشان، موج آب سپید است و موج آب سیاه است و موج آب سرخ است کوه‌‏ها لاجرم به رنگ مختلف‏‌اند سالکان چنین رفته‏‌اند و در راه همه اغراض و شهوات و حرص و تکبّر و همه اخلاق نامحموده را بینداختند تا سبک‌بار شوند و بدین همه به منزل برسند و ببینند، الله رواقی سوی جواهر آب و کرسی و عرش و ملایکه و جن و شیطان و آسمان و زمین و رنگ‌‏ها و کالبدها و صورها بگشاد تا روح‌ها نظر می‏‌کند آنجا و این عالم را می‌‏بیند و هرچه برای آن جوهر ساده رنگ هواگون است که از هوا لطیف‏‌تر است کس نداند که چه عالم‌‏هاست و چه چگونگی‏‌هاست مگر الله، چشم باز کردم همه عالم را چون دریایی دیدم باگشاد از روی این جهان شهادت آب و هوای بسیار دیدم آسمان در میان هوا چون حلقه‌ای در بیابانی و زمین در میان آب چون کلوخ‏‌پاره‌ای و ستارگان در آسمان چون نقطه‌ای و کالبدها را از هوا فضایی و از زمین گشادی تا از ورای عالم غیب صدهزاران خطرت‏‌ها و گشادها که کس پایان آن نداند و گرما و سرما و تبدیل و تغییر عالم و بحر بی‏‌کرانه که بدین مجسّمات نیز راه یافته بود و هیچ‏‌چیز را از یکدیگر ازدحامی نه، همه چیزها گویی لته‏‌پارۀ[۲۲] چندی‏اند بر روی دریای بیکران حقایق‌ها از ورای این دریا ناظر شده‌‏اند و الله متصرّف روح‌ها گشته و این دریای بیکرانه چگونه در تصرّف خود می‏‌دارد تا عظمت الله خود چند باشد که وهوم بدان راه نیابد عظمت از روی شخص نباشد، نه‌‏بینی که آدمی با آنکه شخص او حقیر است زیادت از همه موجودات و مُحدَثات است از آنکه نظر او حاوی کرسی و عرش و سماوات و ارض و مابینهما است و متداخل در هر جوهری و در هر صفتی و الله عظیم‏‌تر از چندین هزار نظرهاست و چون نظر متداخل است چه عجب اگر الله با همه صفت‌‏ها و محدثات باشد که‏ وَهُوَ مَعَکُمْ‏[۲۳] پس ورخجی بود که من دعوی معرفت کنم و بدین قدر بیارامم و ناظر الله باشم و تصرّف وی اکنون معلوم شد که خصلت بد من که غالب است بر من تکبّر است که از مزۀ آن جهانی به سبب او بازمی‌‏مانم و مزۀ راحت الله درنمی‌‏یابم روی بدین می‌‏باید آورد تا این رکن بدی را ویران کنم و این کوه کبر را که مانع است از عالم غیب ریزه‌‏ریزه کنم و خویشتن را با خاک کوی برابر کنم تا همه خواری‌ها بر من باشد روح را ساعتی عالم جبر می‏‌نماید و ساعتی عالم قدر می‌‏نماید و ساعتی عالم رفض و کرّامی و خارجی و معتزلی و دهری و الحاد و طبیعی و این همه عالم‌هاست لامحاله و چون الله این روح‌‏ها را می‏‌گرداند لاجرم عالم‌ها دیگرگون می‌‏شود و در هر منزلی و در عالمی که روح در آن آمد آن را داند و بس (وَاللهُ اَعلَم).

جزو سوم فصل ۲۳۷

کُلٌّ مُیَسِّرٌ لِمَا خُلِقَ لَهُ[۲۴] هر کسی را الله راه و منزلتی درخور قسمت کرده است چنان‌که بلبل و قمری را درخور وی منزلتی و موانستی داده است که غلیواژ[۲۵] را نداده است و گوهر را قیمتی نهاده است درخور وی که سنگ را ننهاده است و هر کسی را همّتی داده است تا منزل وی، همّت چون پر بود هر کسی به همّت می‏پرد تا به جای خویش رسد یکی را کفش‏‌گری و یکی را پادشاهی و یکی را سودایی دیگر باشد و همّت دیگر بود.

سپیده (دم) برخاستم و به مسجد آمدم تا باشد که سوداها از من کم شود از این کار مرا تحرّی‌ها[۲۶] حاصل شد یکی آنکه سپیده‌‏دم برخاستن نیکوست دیگر آنکه بعضی جای‌ها باشد که آنجا دیوان بیشتر باشند و چون سگان در آدمی درآویزند چون از آنجا به جای دیگر رود در آن موضع دیو کم باشد و یا فرشتگان بیشتر باشند و دیوان بدان‌جای‏ نیارند آمدن سیوم آنکه همچنان‌که جایی باشد که دیو بیشتر باشد آدمی باشد که بر وی دیو بیشتر جمع شده باشد و روی باشد که چون در وی بنگری دیوان او در این کس درآویزند و وسوسه کردن گیرند و بیشتر این دیوان با توانگران جمع آیند پس چشم را نگاه باید داشت از روی توانگران و اگر چشم را نگاه نتوانی داشتن دل را نگاه دار از روی توانگران و اگر توانگر در مجلس اهل صواب سخن ناصواب نگوید و خویشتن نگاه دارد از مرد صواب کار به شومی صحبت توانگر ناصواب گویی شود از بهر این معنی پیغامبر علیه السّلام گفت که طُوْبی لِمَنْ جَالَسَ اَهْلَ الْفِقْهِ وَ الْحِکْمَةِ وَ خَالَطَ اَهْلَ الذُّلِّ وَ الْمَسْکَنَةِ[۲۷] گفتم ای الله سر این صورت‌ها می‏زن و می‌‏انداز تا هیچ نماند مگر روح سادۀ روشن باز الله الهام داد که این صورت‌ها بر این روح تو چون گر است هرچند که تو از برون دارو کنی دیگر بیرون آید بیخ این گرهای صورت در اندرون روح تو است که اگر در سرت حبّ مال و جاه و معرفت خلق نیستی پس این صورت‌ها بر روح روشن تو چون گوهر آینه رنگ چرا پدید آید روح خود را بگوی تا داروی صفا و ذکر الله چندانی بخورد که رنگ‌های سوداها هیچ نماند و آن بیخ‌‏ها را گنجایی[۲۸] نماند در روح و به الله روح تو یکی شود و به صفات الله روح خود چندان مشغول می‏‌بباید کردن که تصرّف از تو برود چنان‌که نگویی که فلان مستحقّ است انعام را و فلان کس حاجتمند نیست و فلان کس را چنین می‌‏باید که از این تصرّفات در حکم الله بوی حسد و طمع می‌‏آید که اگر در روح تو این سوداها نیستی این تصرّفات بی‏‌وجهی در تو هیچ نیستی باید که تو را از این حکم‌ها هیچ یاد نه‌‏آیدی پس گویی همچنین می‏‌بایست که الله کرد و همه چیزی به موضع خویش است و خوش است از الله و از حکم الله و باید که روح تو را سه حالت بود و بس یکی نظر به عبرت و یکی سخن گفتن به حکمت و سوم عزیمت در هر مصلحت و باید که به چشم ظاهر بینی که همیشه دل‏‌تنگی دنیا از نهادگی بر این عالم است پس هرگاه که آزاد باشی از این جهان و غریب دانی خود را در این جهان و در هر رنگی که بنگری و هر مزه‌ای که بچشی دانی که با او نمانی و جایی دیگر می‏‌روی دل‏‌تنگ نباشی. شخصی حکایت کرد که در ترمد کنیزکی هست که چندین نوع علم می‏‌داند از طبیعی و داروشناسی و حرفت‌ها و بازرگانی‏‌ها و قرآن و تفسیر و حدیث و فقه و غیر آن گفتم آری آدمی در خانۀ تاریک این دنیا مانده است نمی‌‏تواند که از این دنیا بیرون شوی کند چون موش گردگرد این خانه سوراخی می‏کند و هر چیزی به هر کنجی می‏‌نهد و هرچه منفعت خود داند در آن خانه ترتیب می‌‏کند از آنکه بیکار نمی‌‏تواند بودن باز انبیا چون این خانه را سوراخ کردند آن جهان بدیدند از این خانه بگریختند و کار این خانه را از حرفت‌های گوناگون و علم‌های مختلف نآموختند و دل بر آن جای نهادند.

یکی از مریدانم پرسید که روح‌ها را چگونه منزلت‌های متفاوت بود گفتم چنان‌که روح‌ها را اکنون ولایت‌های مختلف داده است یعنی کالبدها یکی را نغز و یکی را زشت و یکی را دراز و یکی را کوتاه و یکی را باقوّت و یکی را ضعیفی و یکی را عاجزی و یکی را چشم نیک روشن و سیاه و یکی را شنوایی به کمال و یکی را عقل زیادتی و یکی را گر بُزی و یکی را خوی بد و بار گران و سودایی و ایذا چنان‌که اکنون این نقش‌های خطرات در وی پدید می‏‌آرد از خوشی و ناخوشی و این خطرات بُستان و زندان او گردانیده نیز بعد از وفات همچنین نقش خطرات بر تختۀ آبنوس روح پدید آرد و آن را بستان و زندان او دارد (وَاللهُ اَعلَم).

جزو سوم فصل ۲۳۸

گاهی به دلم می‌‏آید که من خود پادشاهم بی‏‌ملک و قاضیم بی‏‌قضا و صاحب صدرم بی‌‏صدر و توانگرم بی‌‏مال و از این اندیشه‌‏ها هم بوی حبّ جاه و مال و طمع و حسد می‌‏آید و از غصۀ این‌‏ها خویشتن را این‌‏چنین سوداها می‌‏دهی باید که روح خود را به صفات الله چنان متّحد گردانی که از این‏‌ها در تو هیچ نماند مردمان جدّ می‏‌کنند در دکان‌های دنیا از جاه و مال و مرادها همچون نردبانی است دراز و یا عقبۀ بلندی پایه‌‏پایه برمی‌‏روند و یقین می‌‏دانم که از میان نردبان فرو خواهند افتادن، کالۀ کسی را دزدیده بودند یکی برفت و سه جوز را تهی کرد و سه خبزدوک[۲۹] را در میانۀ سه جوز کرد و به سریش سرش بچسفانید و بیاورد و گفت ای آنکه سیم مرا برده‌ای اگر سیم مرا باز ندهی آن جوز را چیزی بخوانم تا به کنار آن‏‌کس برود و بنشیند و هر ساعتی این سه جوز را بنهادی و در جنبش آمدی و بگرفتی جوزها را و گفتی این ساعت وقت نیست مجنبید همچنین ماهیی از چوب می‏‌سازند و عزیمت خوان می‌‏گوید حق این نام که بیابی و سر بر این نام نهی آهن‏‌پاره‌ای را به سر آن ماهی چوبین اندرکرده باشد و در آن چوبی که در دست اوست سنگ آهن‌‏ربا کرده باشد برابر آن می‏‌دارد تا آن پیشتر می‏‌آید و قبۀ سلطان محمود را در هوا بنا کرده بودند به سبب آنکه سنگ مغناطیس را از زیر در سقف و در دیوارهای خانه تعبیه کرده بودند چون یک دیوار را بینداختند قبه نیز فتاد، آدمی را نغزیش در رنج است و فرخجی‏‌اش[۳۰] در آسایش و در گنج است از آنکه آدمی بسان پوست مردار است چندان‌که مردار را در تیزی و طلخی بیش داری پاکیزه‌‏تر باشد چنان‌که ادیم طایفی[۳۱]، آدمی هرچند که در جامه‌‏های لطیف‏‌تر گنده‌‏تر باشد از وی بوی گنده برآید یعنی کارهای تباه و این گندگی بدتر باشد از گندگی عَذِرۀ[۳۲] وی، از این طلسم صورت آدمیان چه شراب‏‌های مسکر و روح و راحت به روی من می‏‌رسد و چه حمیم[۳۳] و غسّاق[۳۴] رنج از این صورت آدمیان به روح من می‏‌رسد گویی این اشخاص آدمیان چون خربزه‏‌‎ها و میوه‌‏ها و یا چون کوزه‏‌های فقّاع است که از هر کسی مزه‌ای دیگر و یا چون رودجام‌ها[۳۵] که از هر یکی آوازه‌ای و زمزمه‌ای دیگرستی و یا چشمه‌ها استی که آب‌ها بر تفاوت برمی‏‌جوشد باز به دل آمد که چرا روح آدمی را مشغولی بود به صورت آدمیان و مشغول نباشد به آسمان‌ها و زمین‌ها و چندین صنایع دیگر، صور آدمیان کلوخ چندی بود در مقابلۀ آسمان‌ها و زمین‌ها و کوه‌ها و حیوانات و طیور و جن و عرش و ارواح گذشتگان الی مالا یتناهی چگونه است که روح آدمی بر صوری چند که به سنگ چند می‌‏ماند مشغول می‌‏باشد و عمر ضایع می‌‏کند دریغ باشد که این چند پاره سنگ حجاب آید آدمی را از ملک آسمان‌ها و زمین‌ها و محروم ماند از عجایب جهان هرچند که جنسیّت علّت ضمّ است باید که این‏‌ها را پیش خاطر نیارد عجیب‏‌تر این است که صورت این کس نزدیک‌‏تر است به وی پیش خاطر نمی‌‏آید و فرزند این کس و شاگردان و کسی که غم وی باید خوردن تا بدانی که این وسوسۀ عدوّ مُبین است چندین هزار خاندان‌های اهل دنیا کوشیدند تا نام ایشان نسل نسل بماند از هیچ یکی اثری نماند مگر از آن کسانی که نیکی ورزیدند بی‌‏آنکه بچّه بر بچّه بود چون نوشیروان و محمود سبکتکین و غیرهما و ذکر بدان نیز بی‏‌نسل ایشان بماند از ضرورت دیگر نیکان چنان‌که نمرود به مقابلۀ ابراهیم و فرعون به مقابلۀ موسی و ابلیس به مقابلۀ آدم و انبیاء و علماء صافی و اولیاء که دربند پیاپی شدن نسل نبودند دربند الله و دربند شرایع و فرمان‌های الله بوده‌‏اند ذکر ایشان بماند و الله ذکر آن ضَعفه به‌‏خودی‌‏خود آشکارا کرد بی‌‏نسلی و حفظ نسبی و غیر آن.

وقتی به نزدیک ملک وخش رفتم و سخن صنع خدای در پیش وی بیان کردم او گفت که قاضی گیلک را وقتی بسمرقند فرستادند او سخن تنگری پیش طایسی یاد کرد طایسی را خشم آمد که کی بود که تنگری را نداند سخن در گروش پیغامبران است مرا به دل آمد که بعد از این سخن در اثبات رسالت می‌‏باید گفتن و وجوب متابعت نبی حالی وجهی آمد که هرآینه تنگری را پسندیده‌‏ها و ناپسندیده‌‏ها هست و مردمان هر کسی کاری می‏کرده‌‏اند که پسندیده این است که من می‏‌کنم و تنگری مرا بدین الهام داده است و وحی کرده و توفیق داده اکنون ثابت کنیم که کدام بهتر است پیغامبران یا آن دیگران و یا محمّد علیه السّلام حاصل این است که کسی خدمت الله نتواند کردن تا آنگاه که الله بیان نکند به طریق الهام و یا وحی و یا غیر وی و به همه کس وحی و الهام نکرده است زیرا که همه کس اهلیّت وحی ندارد دیگر آنکه کسی دعوی می‌‏کند که آنچه من می‏‌کنم از خدمت حق است پس اگر همه حق بودی و به وحی بودی ناحق گفتن نبودی و باتّفاق مذهب خصم را ناحق می‌‏دارند پس معلوم شد که وحی به همه کس نباشد و ترجّح[۳۶] با یکی است حاصل آنکه آن‏‌کس که الله به وی وحی کرده است عین روح آن‏‌کس امر و بیان الله است، تعظیم آن‌‏کس تعظیم الله باشد و تعظیم او امر الله باشد و آن علماء که بیان فرمان رسول کنند ایشان هم عین امر و بیان الله باشند به واسطۀ رسول (پس تعظیم ایشان تعظیم الله باشد) به واسطۀ رسول علیه السّلام (وَاللهُ اَعلَم).

جزو سوم فصل ۲۳۹

بامداد برخاستم به دلم آمد که من می‏‌خواهم تا راه حق و صواب روم و دربند آن باشم تا با نگاهی دستگاه مرا در دین حاصل شود پس مرا چنان زیست باید کردن که در موضعی که باشم از بهر درهم و دینار نباشم و از بهر صلۀ ملک و وزیر و حاکم و امیر نباشم و این به توکّل و سخن مسلمانی چگونه راست آید که مرا اگر درهم و دینار بدهند و خانه بدهند در این ولایت بباشم و اگر نه بروم و این سخن چگونه راست آید که از این‌جا از بهر آن می‏‌روم که مرا کارساخته نیست و این سخن به مسلمانی چگونه راست آید نباید به موضع دیگر روم که مبادا که مرا رنج‌ها پیش آید و تنگ‏‌دست و عاجز شوم و وجه خرج و وجه معاش نباشد که خود دربند کارساختنی نه دربند مسلمانی، مسلمانان را غم روزی و خانه نباشد غم مسلمانی باشد هرگز صحابه از بهر مسلمان باشی چیزی نگرفتندی و گفتگوی پی چیزی از ایشان برنیامدی و هجرتشان از بهر ساختن کاری نبودی کارساخته را بماندندی و از بهر مسلمانی هجرت کردندی در قرآن هیچ بیان معیشت نکرده است همه بیان مسلمانی کرده است باز اندیشیدم که کم‌‏آزاری و عزلت مر امّتان پیشین را لایق‏‌تر بوده است چنان‌که موسی علیه السّلام با کسی کارزار و قتال نکرد و الله بی‏‌واسطۀ جنگ بنی اسرائیلیان را نگاه می‏‌داشت امّا امّت محمّد علیه السّلام را حدّت و صلابت و امر معروف و نهی منکر لایق‌‏تر است که این علوّ اسلام از جنگ حاصل شده است حاصل همه مزه در اعتقاد دیدم و همه پریشانی در بی‏‌اعتقادی و مجموع این‏‌ها را تأمّل کردم گفتم این عجایب نمودن الله و معجز نمودن همه در اعتقاد درست است و بی‏‌غل و بی‌‏غش و خاص شدن و مخلص شدن مر آن کار را الله ناظر است ناکجا و در کدام دین و در کدام مذهب و در کدام خریدن و فروختنی اعتقاد درست و اخلاص یابد و یا وفا و با عدل یابد در آن کار رضا و الوهیّت و معجزات و براهین از آن دریچه بنماید و از آن موضع اخلاص ظاهر کند و آن کس را در آن روش مقتدا کند و بسیار کس را در آن روش تبع وی گرداند اکنون چون تأمّل کردم هیچ قدوه را قوی‌‏تر از محمّد علیه السّلام ندیدم متابع باشم او را لیکن بر حق قبول که آنچه او کرده است از همه دین‏‌ها پسندیده‌‏تر است از آنکه اثر او آشکارتر است ولیکن در حق عمل ممکن نیست معتقد همین درستی الله و محمّد علیه السّلام باید داشتن و نیز معلوم باشد که هرچه را اعتقاد کردی از روش دیگر نباید پرسید تا گره این اعتقاد گشاده نشود و تاروپود این اعتقاد از یکدیگر فرونریزد اکنون هر کسی را پیشه‏‌ایست باید که کار تو جامۀ اعتقاد بافتن و آن را استوار کردن باشد و اگر در حق تو اعتقادی کنند آن گوشۀ اعتقاد آن‏‌کس را نگاه دار و خود را به همان اعتقاد بر آن کس مقرّر دار و کار آن‏‌کس را پریشان مکن از آنکه آن بیچاره صورت کار تو را قبله‌ای و اعتقادی ساخته است و هزار سعادت او را از آن روی الله حاصل گرداند و کار او ساخته گرداند و چون تو بر وجه معتقد او نروی قبلۀ سعادت آن کس برافتد اگر چه مقتدا مخلص نبود در کار خویش و آتش و آب او را هلاک کند ولیکن چون کار صورت خود را بر متابعان خود نگاه دارد و گره اعتقاد ایشان را به تشویش مذهب خود نگشاید آن متابع از اصل درگذرد به کرامت که آتش او را نسوزد و آب او را هلاک نکند اکنون روح من نظر کرد محمّد علیه السّلام را بر حضرت الله رونقی دید از روی حُسن که محمّد علیه السّلام روشی داشت که غالب آمد بر روشهای دیگر الله مجسمات را بر روش او متغیّر گردانید از منارها و مساجد و حصارها که گشاده است و تا ششصد سال زیاده شد و معتقدات روح‌‏ها را بگردانید از جهودی و ترسایی و مغی و مشرکی و غیر آن پس چون الله روح مرا مغلوب گردانید در روش روح محمّد علیه السّلام لاجرم الله روح مرا معتقد روح محمّد علیه السّلام گردانید و الله چون مرا ضعیف آفرید در کارها و طاعت‌‏ها آن همه را از من افکند از آنکه حکیم بار بر ضعیف و بر کسی ننهد که نبرد پس عمل و خیر من مجرّد اعتقاد آمد و نظر آمد و به هر حال که می‏‌گرداند من می‏‌گردم بر اعتقاد مر مذهب‌های مختلف را از آنکه مصنوع فرمان‌‏بردار صانع باشد به ضرورت و او را به اعتراض کاری نباشد پس اگر دولت محمّد علیه السّلام را آشکار نبینی انکار نتوانی کردن عزّ او را و او را خوار اعتقاد نتوان کردن اگر در قلاده‌ای شبه گوهر بباشد گوهر را بی‌‏قیمت نتوان گفتن به سبب شبه، هر کسی به جای خویش باشد و اگر فرزند آدم علیه السّلام تباهی کند آدم را که پدر ماست دشمن نتوان گرفتن به سبب آنکه آفریدۀ اوست پس اگر علوی با تو بد باشد علویان دیگر و محمّد علیه السّلام را دشمن نتوان گرفتن و اگر دانشمندی[۳۷] بد کند همه دانشمندان را دشمن نتوان گرفتن و اگر ترکی بد کند جملۀ ترکان را دشمن نتوان گرفتن پس خمر خوردن پرده‌ای آمد مر دیدن نیکویی‏‌ها را و مصلحت‌‏ها را پس مشت در تاریکی نباید انداختن و حبّ دنیا به‏‌منزلۀ خمر است، بهر کیکی گلیمی نتوان سوختن چون بر هیچ چیز قرار نتوانی داشتن گردان باش چنان‌که الله تو را می‌‏دارد روح خود را آب دان، در مذاهب هرجا که می‏‌دارند می‏‌باش و به هر جای که می‌‏رانند می‏‌رو و هماره آزاد می‌‏باش از منازل و دل بر هیچ منه هرگاه که کارها و عمل‏‌ها به دست عوام طبعان افتد نه به دست دانشمند و مذکّر طبع در آن ولایت مونس کمیاب و جمعیّت کم شود حرص و غرض و جاه و ترفّع مر دانشمندان را همچو آن سرگین و بار است مر زمین را که اگر آن سرگین و بار نباشد زمین بر ندهد نیز اگر آن اغراض فاسد نباشد هیچ مصلحت عالم برنه‌‏آید و هیچ کاری را رونقی نباشد، اغراض و شهوات و هواها نباشد یک جانور نباشد (وَاللهُ اَعلَم).

جزو سوم فصل ۲۴۰

فصیح ولوالجی تذکیر می‌‏گفت ناگاه از سر دستار نبشته‌ای بیرون آورد و گفت که می‏‌خواهم که این را به استاد خود فرستم به بخارا کسی بایستی تا ببردی صوفیی برخاست که من ببرم فصیح به تذکیر بنشسته آن روز تذکیری فصیح گفت که مثل آن هرگز نگفته بود چون او به خانه خود آمد بعد از ساعتی یکی آمد و در می‏‌زد که این جواب نبشته است بگیرد دربان بستد و به نزد فصیح برد جواب این نبشته بود که آن فرزند نجیب را سلام بخواند و باید که توتیای عمل در دیدۀ دل بیش کشد تا مردان حضرت را از نیکان ره بازشناسد فصیح برون آمد آن بزرگ را هیچ جای نیافت آن گرمی تذکیر فصیح آن روز به سبب حضور آن خواجه بود و گرمی تذکیر از مثل این مردان باشد هر کسی از ایشان به اندازۀ خود گرمی تذکیر آرند، دلم می‏‌گفت که روح مرا در کار نیک و بد الله می‏‌آرد و در همه حال به فرمان او باشد باز به دل می‏‌آمد که اجماع همه کس است که فرق است میان نیک و بد آن را ثنا می‏‌گویند و این را ملامت می‏‌کنند هرگاه روح چنان گردد که هیچ کار بی‏‌الله نکند دلیل است که هیچ کار او بد نیست اکنون گریستن بر فراق الله و غایب شدن روح از الله که من دست‌‏آویزی بیش از این ندارم واجب است، در وقت فترت و در وقت‌هایی که پیغامبران نبوده‌‏اند و پیش از رسول ما پیش بت و غیر آن به تضرّع و زاری کارهای ایشان پیش می‌‏رفته است و بنا بر آن که نور نبوّتی نبوده و ایشان نیم معذور گونه بودند در آن وقت الله اجابت کرده است به حکم اخلاص ایشان و اکنون نیز به موضعی که نام پیغامبران علیهم السّلام نرسیده باشد هم ممکن باشد که دعای ایشان مستجاب بود گویی کالبدها و کوه‌‏ها و زمین‌‏ها و آسمان‌ها و ابرها و باران‌ها و آب‌ها و بادها و میوه‌‏ها و کالبدهای حیوانات همه چون زنجیر در یکدیگر اندر افکنده و روح‌ها از ورای این موجودات در عالم دیگر فروآمده و الله از ورای این موجودات گویی در این موجودات می‏‌دمدی و از حقایق روح و شادی و غم و اندوه و تضرّع و قهر می‏‌رساند چنان‌که کسی در شاخی و صوری می‏‌دهد تا آن روح با کسی می‏‌رساند پس هر خیال صورت نغزی و هر سماعی و غیر آن از خیالات همه در میان موجودات است که به حقایق می‌‏رساند پس گویی این همه موجودات مسلسل لبّیک آمدی از الله که مر بندگان را می‏‌گوید لَبْیَکَ عَبْدِیْ و گویی این موجودات مسلسل سخن الله است که با حقایق می‏‌گوید پس همه روز الله سخن می‏‌گوید با حقایق و دست تربیت بر سر ایشان فرومی‏‌آرد الّا آنکه اولیا آگاهند از این سخنان و تربیت و عوام غافل و نمی‏‌شنوند و در گوش نمی‌‏آرند پس گویی که این موجودات مسلسل که چون پرده‌‏هاست نرم گشته مر انبیا را و پست گشته در زیر اقدام حقایق ایشان تا همه چیزها را به عین بدیدند و این پرده‏‌ها دریده گشت پیش چشم ایشان تا بهشت و دوزخ و غیر آن همه را بدیدند (وَاللهُ اَعلَم).

——

[۱] آیۀ ۵ و ۶ و ۷ سورۀ لیل: حال اگر کسی [مالی‌] بخشید و پروا و پرهیز ورزید، و [وعده‌] بهشت را استوار داشت، زودا که راهش را به سوی خیر و آسانی هموار کنیم.

[۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ظاهر شدن.

[۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: نرم و آرد کرده.

[۴] آغشته و آلوده.

[۵] آیۀ ۶ سورۀ فاتحه: ما را بر راه راست استوار بدار.

[۶] بخشی از آیۀ ۳ سورۀ ملک: در آفرینش خداوند رحمان، هیچ گونه نابسامانی نمی‌بینی.

[۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و دوّم زشت و نامتناسب.

[۸] بخشی از آیۀ ۴۶ سورۀ کهف: اموال و پسران، تجمل زندگی دنیوی است.

[۹] آیۀ ۱۱ سورۀ بلد: ولی خود در پی عقبه نبود.

[۱۰] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: زرد آلوی خام و نارس و ظاهراً غوله مبدل غوره باشد و غوره به معنی خربزه نارسیده در حدود طبس مستعمل است.

[۱۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: سیب خام و نارسیده.

[۱۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: همه و خلاصه.

[۱۳] بخشی از آیۀ ۴۰ سورۀ شوری: و جزای هر بدی، بدیی همانند آن است.

[۱۴] ذکر وحشت، وحشت می‌آفریند.

[۱۵] از امثال عربی: آن نه منفعت است و نه ضرر.

[۱۶] حدیثی از پیامبم (ص): اهل قرآن، اهل الله و از خواص درگاه ربوبی می‌باشند.

[۱۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و سکون دوّم کرّ و فر و خودنمایی، حشمت و آبرو.

[۱۸] ن: نوازش‎‌ها.

[۱۹] ن: تصویرات.

[۲۰] ن: داند.

[۲۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: کنایه از ساده و صافی و بی‌نقش.

[۲۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و تشدید دوّم پاره‌های کهنۀ جامه.

[۲۳] بخشی از آیۀ ۵۷ سورۀ حدید: او هرجا که باشید با شماست.

[۲۴] حدیثی از پیامبر اکرم (ص): هر کس برای رسیدن به چیزی که برای آن خلق شده، راه سهلی دارد.

[۲۵] زغن و مرغ موش ربا.

[۲۶] درنگ و تأمل کردن.

[۲۷] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): خوشا بر آنکه همنشینی اهل فقه و حکمت را نمود و آمیزش با فقرا کرد.

[۲۸] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: گنجش و گنجایش.

[۲۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و دوّم جعل و خنفسا، و در جنوب خراسان (ناحیه طبس) کوزدک تلفّظ کنند.

[۳۰] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و دوّم زشت و نامتناسب.

[۳۱] پوست دباغی شده‌ای که از طایف آرند.

[۳۲] پلیدی، نجاست، جایی که در آن کثافات دفع گردد.

[۳۳] آب گرم.

[۳۴] گندیده و بدبو.

[۳۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: نوعی از ساز.

[۳۶] برتری و فزونی یافتن.

[۳۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: فقیه.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *