معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو سوم – فصل ۲۳۱ تا ۲۴۰
جزو سوم فصل ۲۳۱
فَأَمَّا مَنْ أَعْطَی وَ اتَّقَی وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنَی فَسَنُیَسَّرُهُ لِلْیُسْرَی[۱] همه غمها و کارسازیهای دنیا از دل این کس بردارد تا او به مجرّد نظارهگری مشغول شود و عجب بینی شود پس او همه کارهای تو میسازد، باز در روح خود نظر کردم چون چشمۀ گرمی دیدم که الله او را برمیروژاند[۲] که هر قطرهای به قطرهای دیگر نمیماند و هر جنبشی به جنبشی نمیماند بلکه همه جهان همچون چشمهای یافتم که هیچ قطرهای به همان موضع نمیرود و حرکت هیچ به حرکت هیچکس نمیماند و یا گویی که همه عالم را از یک موضع میرویاند یکی شاخ بدین طرف و یکی شاخ بدان طرف و گلهای رنگارنگ و سمنهای سرخ و زرد و سپید و یاسمنهای گوناگون هر ساعتی میرویندی و هر برگی به هر سوی میرویندی و الله چنین صنعی به حقایق مینماید، تأمّل میکردم که در معانی و افعال نظر میباید کرد که الله چگونه اثبات میکند نه در صور و اشکال بدین معنی که رحمت چگونه چیزی است که الله پدید میآورد و روشنایی چگونه معنی است که الله پدید میآرد و قهر چگونه معنی است که الله پدید میآرد و فراق و غم و مزۀ شهوات چگونه چیزی است که الله پدید میآورد و گویی این مزۀ شهوت راندن و نظر کردن به جمال صاحبجمالان از عین الله بر روح میرسد نه از صور و اشکال و اندر عین آن مزه به الله نظر میباید کرد که ای الله چگونه لذیذ بامزهای پس در این معانی نظر میکن که الله این رنگهای گوناگون را چگونه پدید میآرد از این دریا یا دستاسی نهاده الله که این معانی را از این دستاس آس کرده[۳] برون میآرد، در مسجد وجدی و راحتی پدید میآید پیش مردمان دربند آن میباشم که همه مردمان مرا رها کنندی و بروندی و هم مردمان باز جمع میشوند و مرا پراکنده میکنند معلوم میشود که هر وجدی که از مردمان حاصل میشود هم مردمان آن را غارت کنند وجد چنان باید که حاصل شود در خلوت بیاطّلاع مردمان تا آن را غارت نکنند در خدمت هرکه درآیی از پادشاهان و از قضات و غیره نه چنان خدمت باید کرد که قرآن بندگان را به خدمت الله خوانده است و چنان تهدیدها کرده است مر ترک خدمت الله را و ساختن با اعدا و عبادت و خدمت کردن در سرّ و علانیه هرکه خواهد که در منفعت کسی دررسد همچنین مراقبت مخدوم باید کرد و همچنین در راه او بذل باید کرد و همچنین نعمتهای او را شکر باید کرد و ناظر کارهای او باید بود و هیچکس را این خدمت نکند مگر الله را زیرا او راست بقا و بس اگر صورت هیچ نماند گو ممان، اعتبار مر روح راست نزد الله، روح باید که نیکو بود، نماز میکردم به دل آمد که به ریا مشوب[۴] است باز الله الهام داد که همه نمازها و همه خیرات که به کالبد تعلّق دارد گویی از بهر ریاست تا خلقان ببینند که مر الله را عبادت میکند و کلمه میگوید تا اعتقاد کنند که او مؤمن است از بهر آنکه آن چیز که از بهر الله است آن کار روح است و نیّت صدق و یقین است چه حاجت آید که خلقان ببینند هرچند روح را علم و تمیز بیش دهد تمییز و پارهپاره شدن و رنج رسیدن از حوادث مر آدمی را بیش بود، به دل میآمد که خوشی بر روح آدمی و ناخوشی از پس مرگ چگونه بود الله الهام داد که چنانکه از فراز و نشیب جهان بر روح تو میرسد و هیچ حایل مانع نمیشود مثلاً خوشی از شیر به تو رسید یا روح تو در جمال نظر کرد از آن صاحبجمال خوشی به تو رسید از آنکه هر خوشی که مر کالبد راست در کار کالبد عمل خویش مینماید چنانکه سپرگر سپر میبافد از پس سپر خوش نشسته باشد رشتهها در چوبها میکشد و یا روح عمل خود در زمین و درخت و غیر آن ظاهر میکند پس روح من چند کوهی هست یا خردتر یا کلانتر از پس صورت کالبد عمل خویش نشسته و روحهای دیگر از پس صورت خویش نشسته اندر آن احیاز خویش چنانکه الله داند این بالا و نشیب این صورها را هیچ مانع نمیشود مر اصول راحات و رنجها را به حقایق هم از غیبی به غیبی چیزی میآید پس گوها و پشتها و آبها و آتشها هم حایل نباشند مر روحها را ای الله رهی بنمای مرا بر روح، گویی روح مایهای است بیرنگ هموار کس نداند که از وی شری آید یا خیری ساده و آرامیده آنگاه حالتهای روح معلوم شود که از حوادث در وی چیزی افتد از سخنی یا کاری یا امری یا نهیی همچنانکه آبی بیرنگ ساده باشد چنانکه در چشم نهآید ناگاه بخاری و گردی از وی در هوا شود، اگر گویند پیغامبر علیه السّلام چون معصوم بود از کارهای بد چگونه مختار بود در کارهای نیک جواب تو در کارهای خویش چگونه مختاری و هیچ شیوۀ دیگر نتوانی کرد جز همین شیوه که هستی مثلاً چنانکه از بعضی کارهای نیک معصومی که از تو آن کار نیک نمیآید و در این کار بد مختاری رسول علیه السّلام نیز همچنان در رگ کار خویش مختار بود که از او کار دیگر نیامدی جز آن کار پس رگرگ آمد کارهای مختاری الله اِهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیْمَ[۵] ما را بر آن رگ اختیار نیکوکاری دار (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۳۲
مَّا تَرَی فِی خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِنْ تَفَاوُتٍ[۶] آسمان را از این چه هست بهتر تصور نتوان کردن هرچند به عقل براندازی تا چیزی زیادت کنی یا کم کنی خوب نهآید و همه چیزها را همچنین، الله گوشت و پوست و دل و جگر و جان و معنی و هوش و عقل و علم و اندیشه و راحت و رنج و گرما و سرمای ما را همه بخواهد ستدن و همه مرجع ما به وی است چنگ در هرچه زنی الله چنگال تو را از آن جدا خواهد کردن، نظرم میافتاد بر روح خود که الله صورت او را از حال به حال میگردانید چنانکه مرد مهندس رقم هندی را از روی تخته چگونه به سرعت پاک میکند و نقش دیگر مینویسد، باز در عالم غیب نظر میکردم که همه حقایق را به یکدیگر راه کرده است و همه را درهم گشاده، باز در عالم محسوس نظر کردم در آسمان و عجایبی که از وی ظاهر میکند از شب و روز و نور و ظلمت و ستارگان و ماه و آفتاب همه به یکدیگر اندر گشاده و زمین را به یکدیگر گشاده از آب و خاک و گرما و سرما و تأثیر آسمانی را به وی پیوسته و کالبدهای حیوانات و آدمی به اثرهای آسمانی از هوا و گرما و سرما و اثرهای زمینی همه به یکدیگر اندر پیوسته این همه مجموعات را به یکدیگر اندر راه دیدم و در و دیوار گشاده و این محسوسات را همه راه دیدم گشاده به عالم حقایق و غیب الّا آنکه عالم غیب چو روشنایی آفتاب لطیف مینمود چون هوای منوّر و یا چون آب روشن پیوسته به عالم محسوس و الله عامل این همه در یک لحظه در دلم آمد که فرخجترین[۷] چیزی مر آدمی را هستی آمد و گندهترین چیزی این منی است و هستی مضرتی است که در وی هیچ منفعتی نیست چنانکه آیت خواندم اَلْمَالُ وَ الْبَنُوْنَ زِیْنَةُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا[۸] امّا نگفت هستی و منی زینة الدّنیا و راحة الدّنیا و ابلیس و دیو همین هستی و منی و دوزخ همین منی است و عقبۀ قیامت همین منی است که فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ[۹] با خود گفتم چه حیلت کنم تا این هستی فرخج خویش را بیرون اندازم و هلاکش کنم تا به سلامت بزیم و این سگ مردار را از چاه تن برکشم تا آب پاک برآید و همه همّت خود در آن بندم تا این هستی را هلاک کنم ذکر الله کردم که ذات مخصوص است به صفات عُلیا چون روح من مشغول به چنین ذاتی بود لاجرم روح من عالی بود بر جملۀ مخلوقات و متخلّص بود از جملۀ آفات (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۳۳
آدمی آن باشد که در وقت تنگدستی همچون مالدار باشد در طاعت و خیر و در وقت فراخدستی و توانگری چون درویشان باشد، آدمی چون خرد بود تلخ و ترش باشد معنی او زردآلو غوله[۱۰] و سیب غوله[۱۱] و چون کلان شود پخته و شیرین شود، الله آدمی را خندقی پدید آورده است پیش معرفت خویش آن روح آدمی است که چون در چگونگی خود درماند داند که به چگونگی الله کسی را زهره نباشد که دررسد، نداند که صدهزار خندق بباید گذشتن که چگونگی آن بداند یکی روح آدمی یکی روح حیوانات یکی روح این جهان یکی روح ملائکه و روحانیان و روح بهشت و خلق وی و دوزخ و خلق وی و هنوز زهره ندارد که سخن روح الله گوید و این سرمجموع[۱۲] چون بر روح الله نرسند متحیّر مانند، میاندیشیدم که عقلی که مرا غم و اندوه آرد آن عقل را چه کنم و پساپیش کارها را چه نگاه دارم از بهر عمل بدان عقل و ترک کار آن عقل بباید گفتن که کار کردن به عقل از بهر راحت است چو حالی رنج است و در مآل رنج است چه خواهم کردن، مردم را چون دلتنگی و یا خشمی و یا غصّه و یا حسدی و یا اندوهی پیش آید بدانکه آن به سبب کار بدِ وی باشد باید تأمّل کردن که من چه بد کردم که بدان سبب مرا این رنج داده است الله که الله گفته است که وَ جَزَاءُ سَیِّئَةٍ سَیِّئَةٌ مِّثْلُهَا[۱۳] مانند آن بدی که کرده باشد بدی او را بدهد و به سبب آن خصلت بد او را رنجی بدهد چون از سر آن خصلت بد برخیزد آن رنج به راحت مبدّل شود به الله میگفتم که من رنجهای تو نهاندیشم تو از جنایات من و معصیتهای من یاد مکن که ذِکْرُ الْوَحْشَةِ وَحْشَةٌ[۱۴] سربهسر کنیم لا لِی وَلَا عَلَیَّ[۱۵] نفس مردم عدوّ مردم است و جمله خطرات وی، یاد این عدوّ نباید کرد و به ذکر حق مشغول میباید بود که این نفس بسیار عیبها دارد به وی مشغول باشی به حق چگونه رسی علمی که حالی تو را از عقوبت حسد و بغض و کینه بازندارد به قیامت چگونه تو را از عقوبت امان باشد هرچه تو را حالی منفعت نکند بدانکه که فردا تو را هم منفعت نکند و هر عبادتی که تو را دلسرد نکند بر دنیا بدانکه آتش قیامت را سرد نکند بر تو من چه کنم آن علم را و آنچنان عبادت را و آنچنان قرائت را و آنچنان تفسیر را و آنچنان فقه را و آنچنان حکمت را که رنج حالی از من کم نکند رحمت بر رنج باد که مردمی و مردم آن است که از رنج بود و هرکه رنج ندید او سنگ و کلوخ است نه مردم و نه آدمی همه منفعت از رنج آمد پس در رنج گنج باشد (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۳۴
قرآن میخواندم و گرما و عقوبتی عظیم میدیدم گفتم با خود که رسول علیه السّلام و صحابه رضوان الله علیهم همه در گرماها و سرماها به غزا میرفتند و بلال حبشی در حرّ حجاز احداحد میگفت ایشان را این قوّتها از چه بود الهام داد الله که ایشان مزاج خود را موافق قرآن برآورده بودند آدمی هر چگونه که دل در چیزی بندد و روش آن بگیرد روح او همچنان گردد از آنکه روح آدمی همان خطرتهاست چون آن خطرتها بر سختی و گرمی و زوال و انتقال از این دنیا و ترک تنعّم و گلیم پوشیدن و راه بادیه کوفتن نهاد و روش قرآن گرفت پس روح آدمی همچنان سختیکش شد و معصوم ماند از بسیاری رنجها و بازرهید از طبیبان پس قرآن میباید خواندن و روح را با آن راست میباید کردن از آنکه چون روح قران شد به حکم اعتیاد هیچ آفتی به وی راه نیابد چنانکه به قرآن عیب راه نیابد و از بهر این معنی است که رسول علیه السّلام فرمود که اَهْلُ الْقُرْآنِ اَهْلُ الله وَ خَاصّتُهُ[۱۶] پس در میل روح و منظورٌ فیه وی نظر کن که الله مر روح را حرکاتی که میدهد از منظور فیه روح میدهد مثلا چون منظور فیه جمال میباشد حرکات کالبد بیخودی باشد و مستی باشد و چون منظور روح حرص و جهد دنیا باشد کالبد در تکاپوی باشد و بیشطلب باشد و چون منظور روح جاه و حشمت و بَوْش[۱۷] باشد کالبد پر از خشم و تبش باشد و چون منظور روح بهشت و دوزخ باشد کالبد در مستی و گریه و آرزو باشد و اگر منظور روح الله باشد کالبد متحیّر و متعطّل باشد پس الله این چرخ کالبد را به هر شکلی میگرداند بدانکه روح را نظر میدهد به هر منظوری بر مناسبت منظورٌ فیه، حال از صحّت و سقم کالبد و احوال وی نمیباید اندیشیدن و روح را بر مقصود مییابد داشتن تا گزند زیادتی نباشد مر کالبد را که هرکه از رزق اندیشید در معیشت تنگ بود و هرکه احوال تن اندیشید پیوسته تنش در علّت بود و بچهگان خُرد را چون این هر دو اندیشه نیست تن ایشان در نشو و نما است و روستایی کوهی را چون اندیشهها کم باشد تنش را صحّت بیش باشد و خود را چنان به مهمّی مشغول گرداند که هرگز این دو اندیشه پیش دل نهآید، الله الهام داد که معنی و علم و حکمت زیادت کن نه آن صورتها را به خود کش از آنکه هرگاه که معنی کامل شود و بیتکلّف شود خود چه کند که صورت آن کار نزد تو نیاید و ضرورت مر جمع صورتها تو شوی از آنکه صورتها از بهر معنیهاست مثلا صورت قضا از بهر معنی و دانش احکام قضاست و رفع حوائج خلق و منزلت عالم از بهر دانش احکام شرع است پس معلوم شد که سعی در معنی باید کردن که چون معنی کامل آمد هرچند صورت را برانی تا برود زود نزد تو آید (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۳۵
هر کسی بر فراق مونس خود میگرید و به حقیقت مؤمن را مونس و غمگسار الله است که روح او را تصّرف میکند و مشغول میدارد بهر تصویر خویش و بهر صنع خود و گاهی به رحمت خود و گاهی به قهر خود و گاهی او را باخبر دارد و گاهی بیخبر دارد و گاهی به بچۀ خوشرویش مشغول میگرداند و گاهی به زن و گاهی به علمی پس چون الله و صنع وی مشغولی و مونس روح آمد پس آدمی و مؤمن را ترسان باید بودن که به فراق الله مبتلا نشود و ترسان باید بود که بمیرد و بیخبر شود در حضرت الله، اکنون مؤمن را باید که از دو حال خالی نباشد اگر وقتی که روح او را از حضرت الله خوشی و راحتی باشد به سور دیگران نرود به سوری که او را از الله حاصل شده باشد مشغول باشد و اگر روح را تنگی و غمی و گرفتگی باشد از حضرت الله به تعزیت دیگران مشغول نباشد بر تعزیۀ خود نوحهگر باشد که مرا چنین فراقی پیش آمد از الله و میزارد تا او را بازدهد چنانکه بچه میزارد و مینالد تا مادرش به نزد وی بازآید اکنون آوازهای سازها و نوازها[۱۸] استماع میکن تا تو را غیرت آید در خوشی که از حضرت الله یافتهای و همچنان نوحهها را و آواز دردمندان استماع میکن تا در فراق الله نیز همچنان کنی نوح را علیه السّلام از بهر آن نوح گفتندی که هماره نوحه کردی بر شوق الله و خائف از فراق الله بودی پس تو نیز نظر روح خود را بر خیالات و تصوّراتی[۱۹] که تو را از الله مشغول میدارد مینداز و پرفن و خوشدل مباش به یاد الله و صنع الله پرفن و خوشدل میباش و ترسان میباش و خوشدل نمیباش و نوحه میکن که نباید که تو را در حجاب دارد و یا خود تنها نوحه میکن که آدمی را بر خود نوحه میباید کردن، در روح تأمّل میکردم روح را به الله تعلّقی یافتم و به سبب تذکّر و تفکّر روح روشن میشود و الله صور را در روح پدید میآورد لاجرم از روشنی روح آن صور مینماید باز تأمّل میکردم در الله بیچون و بیچگونه یافتم و به هیچگونه با وی راه نیافتم مگر به الله همین نامهای نود و نه نام و سبحان الله و غیرذلک و گویی سالکان در این راه بسی این راه سپردند و حاصل هیچ نیافتند مگر مسمیّات این نامها پس چون خواستم تا از الله در اندیشم هیچچیز عبارت نیافتم به جز این نامها و سالهای دراز از این مجاهده همین نامها بر سر آوردم و بس پس اسم و مسمّی یکی آمد.
یکی از کلاوکان برخاست و به آوازۀ عدل و داد، بداد شهر شد، دید که در آن شهر ظالمان ظلم میکردند خواست که تا بازگردد گفتند یک دینار بده تا بازگردی گفت حالا به شهر اندر روم گفتند دو دینار بده تا به شهر اندر روی، گفت همین جای فروآیم و بروم تا به شهر داد خواهم گفتند سه دینار بده تا رهات کنیم که اینجای فرود آیی چون درماند گفت دو دینار بدهم و بروم و دادخواهم چون آنجا فرود آمد رندکی آنجا بود برفت و دُم خرسی ببرید و زنی داشت آبستن بیفتاد و حملش تباه شد چون آن شخص به دادخواهی نزد امیر شهر رفت پیش از او مردی دیگر دادخواه آمده بود و میگفت که پدرم به فلان جای کار میکرد دَرِ آن خانه سست بود فروافتاد و بر پدرم آمد و هلاک شد اکنون آن دَر را بیارید تا قصاص کنند چون دَر را بیاوردند گفتند عیب از آنکس باشد که دَر را برنهاده است آن کس را بیاوردند گفت گناه از کنیزک صاحبخانه بود که برمیگذشت و صاحب جمال بود دلم بدو مشغول شد در را نیکو نتوانستم کرد کنیزک را بیاوردند تا قصاص کنند گفت گناه بیبی بود که کفشش دریده بود مرا به نزد کفشگر فرستاد بیبی را بیاوردند گفت عیب از کفشگر بود که کفش را محکم ندوخته بود که ندرد کفشگر را بیاوردند گفت عیب از آهنگر است که درفشم را خوب و سره نکرده بود آهنگر را بیاوردند گفت آری تقصیر از من است ولیکن در این شهر ما دو آهنگریم همه کارهای این شهر ما میکنیم اگر مرا قصاص کنید جمله کارها بدان یکی بازمیماند و کار بر خلق دشوار و تنگ میشود لیکن در این شهر به گازر چندان احتیاجی نیست و دو کس گازری میکنند یکی از ایشان را به جای من بکشید تا نقصانی پدید نهآید همچنان کردند و یک گازر را قصاص کردند این مرد نیز ظلم خود را مرافعت کرد حاکم گفت آن خرس را بدانکس دهید که دمش بریده است تا نگاه دارد تا آنگاه که دمش باز دراز شود و زنش را بدین کس دهید تا مجامعت کند چندانی که آبستن گردد (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۳۶
با خود اندیشیدم که من اخلاق را نیکو میکنم و خود را خوشخو میکنم این از بهر طلبیدن ملک این جهانی است همچنان که کسی زر طلبد و جاه طلبد تا رنجش کم شود فرقی نهآید میان این و آن، مسلمان و آن جهان طلب آن است که غمخوار باشد از بهر خدای و پرآبوتاب باشد از بهر لقای الله و هماره غم طلب و رنج طلب باشد از بهر الله و ایستاده به خدمت الله باشد و چون پارهای از شب در این اندیشه بودم رنج بر تنم مستولی شد و دماغم ضعیف شد و سرم درد گرفت چنانکه از خدمت و از کار فروماندم باز الله الهام داد که ملک محبّت جوی که طاقت غم نداری و بییاد من باش، صوفیی خوارزمی بود گفت به وخش من مادری داشتم که هیچچیز را نهآزردی از آدمی و جانوران چون وقت وفات او رسید بچهگان گرد او درآمده بودند، گفت ای بچهگان برخیزید که از شما بهتر و خوبتر و باجمالتر آمدهاند گفت ما برخاستیم و در پس چیزی پنهان شدیم او را دیدیم که سر بینی او پارهای بجنبید و جانش بیرون آمد و نوری دیدیم که گرد روی او درآمد سپیدرنگ نیک روشن و از اثر روشنی آن نور روی مادرم همچنان سپید بماند پس هرکه عورتی دارد آن را بباید پوشید عورت اندام را به جامه و عورت زن و مادر را به خانه و خویش را به حضرت الله چون گدا عاری میباید کرد و از همه خیالها و اندیشهها تبرّا میبباید نمود چندانی که خیالها و اندیشهها نماند همه الله ماند و سادگی ظاهر شود بود که نوری پدید آید و در این حال چون میل سجدهات میآید سجده میکن حاصل تا از همه چیزها فراغتی نیابی سودی ندارد خویشتن را از خویش بیرون انداز و از زن و فرزند و آسمان و از زمین و از نیکنامی و بدنامی و از نام و ننگ و از همه چیزها آزاده باش جامۀ سادگی عظیم جامۀ به آسایش است و با نور و راحت صدهزار تیر سودا و خیالها این جامه را پارهپاره میکند و انگشت میکند و انبیا را چون این جامه نیک درست بود هیچ تیر خیالی مر آن جامه پاره نکرد، در خلوت نشسته بودم چشم باز کردم آسمان و آفتاب و زمین و اشجار را بدیدم و اگر به دیدۀ دل نظر میکردم نوعی دیگر میدیدم از عالم غیب، با خود میگفتم که الله چون اسم را و حواس را و ادراکات را بدین سوی و آسمان و زمین و این رنگها گشاده است و بدین جهان گشاده است سوی دیگر نتواند دیدن و آن جهان را سپس مرگ بتوان دیدن چنانکه مردی در کوشکی بلندی باشد از آن سوی تواند دیدن که رواقش بگشایند و وقتی فروسوی تواند دیدن که در فروسوی بگشایند و آسمان را وقتی تواند دیدن که در بام بگشایند پس چون چشم ظاهر را بدین طرف این جهان گشادند جز این را نتواند دید پس دلیل آن نکند که جهتهای دیگر نیست و شهرها و منظرههای دیگر نیست چنانکه بصیرت روح هر کس را از این جهان به سویی گشادهاند که سوی دیگر نهبیند چنانکه یکی تصرّفات زرگری را ببیند[۲۰] و یکی دقایق جوهری و کیمیا و سحر را و کهانت را و دزدی را بیند و یکی حقایق خلافی و فقه و اصول را داند و یکی روح و راحت آن جهان و نور را و وجد را داند و یکی شهوت و جمال و عشق را داند و یکی هزل و مسخرگی را داند و بس و یکی فرشتگان و کرّوبیان و عرش و کرسی را داند و بس و هر یکی را در این کوشک منظری دیگر گشاده است و رواقی دیگر گشاده است که این از حال آن خبر ندارد و آن از حال این خبر ندارد و صدهزار بینهایت از جانوران و حیوانات و حشرات و فرشتگان و غیر آن را رواقها گشاده است و طبیب و منجم و غیر آن هم بر این منوال و هرکه بلندتر میرود بیشتر رواقهاش میگشایند و هرکه بیشتر میرود بیشتر میبیند و انبیا و رسل هزاران سال و صدهزار سال رفتهاند تا عرش و کرسی و ملائکه را و بهشت و دوزخ را بدیدهاند تو میخواهی تا به اندکی ببینی باز یکانیکان انبیا را بر آن نسخههای ایشان وقوفی داد و الله بصیرتی زیاده داد تا زود این همه را دریافتند و بدیدند هر کاری به تجربۀ اوستادان پیشین است و استدلال باز پسینیان است چندهزار سال طبیبان و منجّمان به حکم مشاهده و تجربه این قانون را مقرّر کردهاند تا این باز پسینیان بعضی به استدلال اندک بدان مقام برسند پس انبیا و رسل را مقامات بود تا در کشوف و محو جهان و اثبات صانع به جایی رسیدند که عدم دیدند عالم را باز جوهر سادۀ بیرنگ دیدند باز الله پیش نظرشان چون آبگون[۲۱] و آبرنگ گردانید باز پارۀ آن آبگون و آبرنگ را اساس عالم گردانیدهاند باز پارۀ آن آبگون را مصوّر نمود و آن عرش است باز پارهای از آن آبگون را رنگ تحرّکی و تصعّدی داد و آن دخان است و آن دخان را مجسّمتر گردانید و آن آسمان است و باز آبگون را صورت دیگر با کثافت تر داد و آن کفک است و باز این کفک را به صورت مجسّمتر بدیشان نمود و آن طبقات خاک است و موجها را کوه نمود بدیشان، موج آب سپید است و موج آب سیاه است و موج آب سرخ است کوهها لاجرم به رنگ مختلفاند سالکان چنین رفتهاند و در راه همه اغراض و شهوات و حرص و تکبّر و همه اخلاق نامحموده را بینداختند تا سبکبار شوند و بدین همه به منزل برسند و ببینند، الله رواقی سوی جواهر آب و کرسی و عرش و ملایکه و جن و شیطان و آسمان و زمین و رنگها و کالبدها و صورها بگشاد تا روحها نظر میکند آنجا و این عالم را میبیند و هرچه برای آن جوهر ساده رنگ هواگون است که از هوا لطیفتر است کس نداند که چه عالمهاست و چه چگونگیهاست مگر الله، چشم باز کردم همه عالم را چون دریایی دیدم باگشاد از روی این جهان شهادت آب و هوای بسیار دیدم آسمان در میان هوا چون حلقهای در بیابانی و زمین در میان آب چون کلوخپارهای و ستارگان در آسمان چون نقطهای و کالبدها را از هوا فضایی و از زمین گشادی تا از ورای عالم غیب صدهزاران خطرتها و گشادها که کس پایان آن نداند و گرما و سرما و تبدیل و تغییر عالم و بحر بیکرانه که بدین مجسّمات نیز راه یافته بود و هیچچیز را از یکدیگر ازدحامی نه، همه چیزها گویی لتهپارۀ[۲۲] چندیاند بر روی دریای بیکران حقایقها از ورای این دریا ناظر شدهاند و الله متصرّف روحها گشته و این دریای بیکرانه چگونه در تصرّف خود میدارد تا عظمت الله خود چند باشد که وهوم بدان راه نیابد عظمت از روی شخص نباشد، نهبینی که آدمی با آنکه شخص او حقیر است زیادت از همه موجودات و مُحدَثات است از آنکه نظر او حاوی کرسی و عرش و سماوات و ارض و مابینهما است و متداخل در هر جوهری و در هر صفتی و الله عظیمتر از چندین هزار نظرهاست و چون نظر متداخل است چه عجب اگر الله با همه صفتها و محدثات باشد که وَهُوَ مَعَکُمْ[۲۳] پس ورخجی بود که من دعوی معرفت کنم و بدین قدر بیارامم و ناظر الله باشم و تصرّف وی اکنون معلوم شد که خصلت بد من که غالب است بر من تکبّر است که از مزۀ آن جهانی به سبب او بازمیمانم و مزۀ راحت الله درنمییابم روی بدین میباید آورد تا این رکن بدی را ویران کنم و این کوه کبر را که مانع است از عالم غیب ریزهریزه کنم و خویشتن را با خاک کوی برابر کنم تا همه خواریها بر من باشد روح را ساعتی عالم جبر مینماید و ساعتی عالم قدر مینماید و ساعتی عالم رفض و کرّامی و خارجی و معتزلی و دهری و الحاد و طبیعی و این همه عالمهاست لامحاله و چون الله این روحها را میگرداند لاجرم عالمها دیگرگون میشود و در هر منزلی و در عالمی که روح در آن آمد آن را داند و بس (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۳۷
کُلٌّ مُیَسِّرٌ لِمَا خُلِقَ لَهُ[۲۴] هر کسی را الله راه و منزلتی درخور قسمت کرده است چنانکه بلبل و قمری را درخور وی منزلتی و موانستی داده است که غلیواژ[۲۵] را نداده است و گوهر را قیمتی نهاده است درخور وی که سنگ را ننهاده است و هر کسی را همّتی داده است تا منزل وی، همّت چون پر بود هر کسی به همّت میپرد تا به جای خویش رسد یکی را کفشگری و یکی را پادشاهی و یکی را سودایی دیگر باشد و همّت دیگر بود.
سپیده (دم) برخاستم و به مسجد آمدم تا باشد که سوداها از من کم شود از این کار مرا تحرّیها[۲۶] حاصل شد یکی آنکه سپیدهدم برخاستن نیکوست دیگر آنکه بعضی جایها باشد که آنجا دیوان بیشتر باشند و چون سگان در آدمی درآویزند چون از آنجا به جای دیگر رود در آن موضع دیو کم باشد و یا فرشتگان بیشتر باشند و دیوان بدانجای نیارند آمدن سیوم آنکه همچنانکه جایی باشد که دیو بیشتر باشد آدمی باشد که بر وی دیو بیشتر جمع شده باشد و روی باشد که چون در وی بنگری دیوان او در این کس درآویزند و وسوسه کردن گیرند و بیشتر این دیوان با توانگران جمع آیند پس چشم را نگاه باید داشت از روی توانگران و اگر چشم را نگاه نتوانی داشتن دل را نگاه دار از روی توانگران و اگر توانگر در مجلس اهل صواب سخن ناصواب نگوید و خویشتن نگاه دارد از مرد صواب کار به شومی صحبت توانگر ناصواب گویی شود از بهر این معنی پیغامبر علیه السّلام گفت که طُوْبی لِمَنْ جَالَسَ اَهْلَ الْفِقْهِ وَ الْحِکْمَةِ وَ خَالَطَ اَهْلَ الذُّلِّ وَ الْمَسْکَنَةِ[۲۷] گفتم ای الله سر این صورتها میزن و میانداز تا هیچ نماند مگر روح سادۀ روشن باز الله الهام داد که این صورتها بر این روح تو چون گر است هرچند که تو از برون دارو کنی دیگر بیرون آید بیخ این گرهای صورت در اندرون روح تو است که اگر در سرت حبّ مال و جاه و معرفت خلق نیستی پس این صورتها بر روح روشن تو چون گوهر آینه رنگ چرا پدید آید روح خود را بگوی تا داروی صفا و ذکر الله چندانی بخورد که رنگهای سوداها هیچ نماند و آن بیخها را گنجایی[۲۸] نماند در روح و به الله روح تو یکی شود و به صفات الله روح خود چندان مشغول میبباید کردن که تصرّف از تو برود چنانکه نگویی که فلان مستحقّ است انعام را و فلان کس حاجتمند نیست و فلان کس را چنین میباید که از این تصرّفات در حکم الله بوی حسد و طمع میآید که اگر در روح تو این سوداها نیستی این تصرّفات بیوجهی در تو هیچ نیستی باید که تو را از این حکمها هیچ یاد نهآیدی پس گویی همچنین میبایست که الله کرد و همه چیزی به موضع خویش است و خوش است از الله و از حکم الله و باید که روح تو را سه حالت بود و بس یکی نظر به عبرت و یکی سخن گفتن به حکمت و سوم عزیمت در هر مصلحت و باید که به چشم ظاهر بینی که همیشه دلتنگی دنیا از نهادگی بر این عالم است پس هرگاه که آزاد باشی از این جهان و غریب دانی خود را در این جهان و در هر رنگی که بنگری و هر مزهای که بچشی دانی که با او نمانی و جایی دیگر میروی دلتنگ نباشی. شخصی حکایت کرد که در ترمد کنیزکی هست که چندین نوع علم میداند از طبیعی و داروشناسی و حرفتها و بازرگانیها و قرآن و تفسیر و حدیث و فقه و غیر آن گفتم آری آدمی در خانۀ تاریک این دنیا مانده است نمیتواند که از این دنیا بیرون شوی کند چون موش گردگرد این خانه سوراخی میکند و هر چیزی به هر کنجی مینهد و هرچه منفعت خود داند در آن خانه ترتیب میکند از آنکه بیکار نمیتواند بودن باز انبیا چون این خانه را سوراخ کردند آن جهان بدیدند از این خانه بگریختند و کار این خانه را از حرفتهای گوناگون و علمهای مختلف نآموختند و دل بر آن جای نهادند.
یکی از مریدانم پرسید که روحها را چگونه منزلتهای متفاوت بود گفتم چنانکه روحها را اکنون ولایتهای مختلف داده است یعنی کالبدها یکی را نغز و یکی را زشت و یکی را دراز و یکی را کوتاه و یکی را باقوّت و یکی را ضعیفی و یکی را عاجزی و یکی را چشم نیک روشن و سیاه و یکی را شنوایی به کمال و یکی را عقل زیادتی و یکی را گر بُزی و یکی را خوی بد و بار گران و سودایی و ایذا چنانکه اکنون این نقشهای خطرات در وی پدید میآرد از خوشی و ناخوشی و این خطرات بُستان و زندان او گردانیده نیز بعد از وفات همچنین نقش خطرات بر تختۀ آبنوس روح پدید آرد و آن را بستان و زندان او دارد (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۳۸
گاهی به دلم میآید که من خود پادشاهم بیملک و قاضیم بیقضا و صاحب صدرم بیصدر و توانگرم بیمال و از این اندیشهها هم بوی حبّ جاه و مال و طمع و حسد میآید و از غصۀ اینها خویشتن را اینچنین سوداها میدهی باید که روح خود را به صفات الله چنان متّحد گردانی که از اینها در تو هیچ نماند مردمان جدّ میکنند در دکانهای دنیا از جاه و مال و مرادها همچون نردبانی است دراز و یا عقبۀ بلندی پایهپایه برمیروند و یقین میدانم که از میان نردبان فرو خواهند افتادن، کالۀ کسی را دزدیده بودند یکی برفت و سه جوز را تهی کرد و سه خبزدوک[۲۹] را در میانۀ سه جوز کرد و به سریش سرش بچسفانید و بیاورد و گفت ای آنکه سیم مرا بردهای اگر سیم مرا باز ندهی آن جوز را چیزی بخوانم تا به کنار آنکس برود و بنشیند و هر ساعتی این سه جوز را بنهادی و در جنبش آمدی و بگرفتی جوزها را و گفتی این ساعت وقت نیست مجنبید همچنین ماهیی از چوب میسازند و عزیمت خوان میگوید حق این نام که بیابی و سر بر این نام نهی آهنپارهای را به سر آن ماهی چوبین اندرکرده باشد و در آن چوبی که در دست اوست سنگ آهنربا کرده باشد برابر آن میدارد تا آن پیشتر میآید و قبۀ سلطان محمود را در هوا بنا کرده بودند به سبب آنکه سنگ مغناطیس را از زیر در سقف و در دیوارهای خانه تعبیه کرده بودند چون یک دیوار را بینداختند قبه نیز فتاد، آدمی را نغزیش در رنج است و فرخجیاش[۳۰] در آسایش و در گنج است از آنکه آدمی بسان پوست مردار است چندانکه مردار را در تیزی و طلخی بیش داری پاکیزهتر باشد چنانکه ادیم طایفی[۳۱]، آدمی هرچند که در جامههای لطیفتر گندهتر باشد از وی بوی گنده برآید یعنی کارهای تباه و این گندگی بدتر باشد از گندگی عَذِرۀ[۳۲] وی، از این طلسم صورت آدمیان چه شرابهای مسکر و روح و راحت به روی من میرسد و چه حمیم[۳۳] و غسّاق[۳۴] رنج از این صورت آدمیان به روح من میرسد گویی این اشخاص آدمیان چون خربزهها و میوهها و یا چون کوزههای فقّاع است که از هر کسی مزهای دیگر و یا چون رودجامها[۳۵] که از هر یکی آوازهای و زمزمهای دیگرستی و یا چشمهها استی که آبها بر تفاوت برمیجوشد باز به دل آمد که چرا روح آدمی را مشغولی بود به صورت آدمیان و مشغول نباشد به آسمانها و زمینها و چندین صنایع دیگر، صور آدمیان کلوخ چندی بود در مقابلۀ آسمانها و زمینها و کوهها و حیوانات و طیور و جن و عرش و ارواح گذشتگان الی مالا یتناهی چگونه است که روح آدمی بر صوری چند که به سنگ چند میماند مشغول میباشد و عمر ضایع میکند دریغ باشد که این چند پاره سنگ حجاب آید آدمی را از ملک آسمانها و زمینها و محروم ماند از عجایب جهان هرچند که جنسیّت علّت ضمّ است باید که اینها را پیش خاطر نیارد عجیبتر این است که صورت این کس نزدیکتر است به وی پیش خاطر نمیآید و فرزند این کس و شاگردان و کسی که غم وی باید خوردن تا بدانی که این وسوسۀ عدوّ مُبین است چندین هزار خاندانهای اهل دنیا کوشیدند تا نام ایشان نسل نسل بماند از هیچ یکی اثری نماند مگر از آن کسانی که نیکی ورزیدند بیآنکه بچّه بر بچّه بود چون نوشیروان و محمود سبکتکین و غیرهما و ذکر بدان نیز بینسل ایشان بماند از ضرورت دیگر نیکان چنانکه نمرود به مقابلۀ ابراهیم و فرعون به مقابلۀ موسی و ابلیس به مقابلۀ آدم و انبیاء و علماء صافی و اولیاء که دربند پیاپی شدن نسل نبودند دربند الله و دربند شرایع و فرمانهای الله بودهاند ذکر ایشان بماند و الله ذکر آن ضَعفه بهخودیخود آشکارا کرد بینسلی و حفظ نسبی و غیر آن.
وقتی به نزدیک ملک وخش رفتم و سخن صنع خدای در پیش وی بیان کردم او گفت که قاضی گیلک را وقتی بسمرقند فرستادند او سخن تنگری پیش طایسی یاد کرد طایسی را خشم آمد که کی بود که تنگری را نداند سخن در گروش پیغامبران است مرا به دل آمد که بعد از این سخن در اثبات رسالت میباید گفتن و وجوب متابعت نبی حالی وجهی آمد که هرآینه تنگری را پسندیدهها و ناپسندیدهها هست و مردمان هر کسی کاری میکردهاند که پسندیده این است که من میکنم و تنگری مرا بدین الهام داده است و وحی کرده و توفیق داده اکنون ثابت کنیم که کدام بهتر است پیغامبران یا آن دیگران و یا محمّد علیه السّلام حاصل این است که کسی خدمت الله نتواند کردن تا آنگاه که الله بیان نکند به طریق الهام و یا وحی و یا غیر وی و به همه کس وحی و الهام نکرده است زیرا که همه کس اهلیّت وحی ندارد دیگر آنکه کسی دعوی میکند که آنچه من میکنم از خدمت حق است پس اگر همه حق بودی و به وحی بودی ناحق گفتن نبودی و باتّفاق مذهب خصم را ناحق میدارند پس معلوم شد که وحی به همه کس نباشد و ترجّح[۳۶] با یکی است حاصل آنکه آنکس که الله به وی وحی کرده است عین روح آنکس امر و بیان الله است، تعظیم آنکس تعظیم الله باشد و تعظیم او امر الله باشد و آن علماء که بیان فرمان رسول کنند ایشان هم عین امر و بیان الله باشند به واسطۀ رسول (پس تعظیم ایشان تعظیم الله باشد) به واسطۀ رسول علیه السّلام (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۳۹
بامداد برخاستم به دلم آمد که من میخواهم تا راه حق و صواب روم و دربند آن باشم تا با نگاهی دستگاه مرا در دین حاصل شود پس مرا چنان زیست باید کردن که در موضعی که باشم از بهر درهم و دینار نباشم و از بهر صلۀ ملک و وزیر و حاکم و امیر نباشم و این به توکّل و سخن مسلمانی چگونه راست آید که مرا اگر درهم و دینار بدهند و خانه بدهند در این ولایت بباشم و اگر نه بروم و این سخن چگونه راست آید که از اینجا از بهر آن میروم که مرا کارساخته نیست و این سخن به مسلمانی چگونه راست آید نباید به موضع دیگر روم که مبادا که مرا رنجها پیش آید و تنگدست و عاجز شوم و وجه خرج و وجه معاش نباشد که خود دربند کارساختنی نه دربند مسلمانی، مسلمانان را غم روزی و خانه نباشد غم مسلمانی باشد هرگز صحابه از بهر مسلمان باشی چیزی نگرفتندی و گفتگوی پی چیزی از ایشان برنیامدی و هجرتشان از بهر ساختن کاری نبودی کارساخته را بماندندی و از بهر مسلمانی هجرت کردندی در قرآن هیچ بیان معیشت نکرده است همه بیان مسلمانی کرده است باز اندیشیدم که کمآزاری و عزلت مر امّتان پیشین را لایقتر بوده است چنانکه موسی علیه السّلام با کسی کارزار و قتال نکرد و الله بیواسطۀ جنگ بنی اسرائیلیان را نگاه میداشت امّا امّت محمّد علیه السّلام را حدّت و صلابت و امر معروف و نهی منکر لایقتر است که این علوّ اسلام از جنگ حاصل شده است حاصل همه مزه در اعتقاد دیدم و همه پریشانی در بیاعتقادی و مجموع اینها را تأمّل کردم گفتم این عجایب نمودن الله و معجز نمودن همه در اعتقاد درست است و بیغل و بیغش و خاص شدن و مخلص شدن مر آن کار را الله ناظر است ناکجا و در کدام دین و در کدام مذهب و در کدام خریدن و فروختنی اعتقاد درست و اخلاص یابد و یا وفا و با عدل یابد در آن کار رضا و الوهیّت و معجزات و براهین از آن دریچه بنماید و از آن موضع اخلاص ظاهر کند و آن کس را در آن روش مقتدا کند و بسیار کس را در آن روش تبع وی گرداند اکنون چون تأمّل کردم هیچ قدوه را قویتر از محمّد علیه السّلام ندیدم متابع باشم او را لیکن بر حق قبول که آنچه او کرده است از همه دینها پسندیدهتر است از آنکه اثر او آشکارتر است ولیکن در حق عمل ممکن نیست معتقد همین درستی الله و محمّد علیه السّلام باید داشتن و نیز معلوم باشد که هرچه را اعتقاد کردی از روش دیگر نباید پرسید تا گره این اعتقاد گشاده نشود و تاروپود این اعتقاد از یکدیگر فرونریزد اکنون هر کسی را پیشهایست باید که کار تو جامۀ اعتقاد بافتن و آن را استوار کردن باشد و اگر در حق تو اعتقادی کنند آن گوشۀ اعتقاد آنکس را نگاه دار و خود را به همان اعتقاد بر آن کس مقرّر دار و کار آنکس را پریشان مکن از آنکه آن بیچاره صورت کار تو را قبلهای و اعتقادی ساخته است و هزار سعادت او را از آن روی الله حاصل گرداند و کار او ساخته گرداند و چون تو بر وجه معتقد او نروی قبلۀ سعادت آن کس برافتد اگر چه مقتدا مخلص نبود در کار خویش و آتش و آب او را هلاک کند ولیکن چون کار صورت خود را بر متابعان خود نگاه دارد و گره اعتقاد ایشان را به تشویش مذهب خود نگشاید آن متابع از اصل درگذرد به کرامت که آتش او را نسوزد و آب او را هلاک نکند اکنون روح من نظر کرد محمّد علیه السّلام را بر حضرت الله رونقی دید از روی حُسن که محمّد علیه السّلام روشی داشت که غالب آمد بر روشهای دیگر الله مجسمات را بر روش او متغیّر گردانید از منارها و مساجد و حصارها که گشاده است و تا ششصد سال زیاده شد و معتقدات روحها را بگردانید از جهودی و ترسایی و مغی و مشرکی و غیر آن پس چون الله روح مرا مغلوب گردانید در روش روح محمّد علیه السّلام لاجرم الله روح مرا معتقد روح محمّد علیه السّلام گردانید و الله چون مرا ضعیف آفرید در کارها و طاعتها آن همه را از من افکند از آنکه حکیم بار بر ضعیف و بر کسی ننهد که نبرد پس عمل و خیر من مجرّد اعتقاد آمد و نظر آمد و به هر حال که میگرداند من میگردم بر اعتقاد مر مذهبهای مختلف را از آنکه مصنوع فرمانبردار صانع باشد به ضرورت و او را به اعتراض کاری نباشد پس اگر دولت محمّد علیه السّلام را آشکار نبینی انکار نتوانی کردن عزّ او را و او را خوار اعتقاد نتوان کردن اگر در قلادهای شبه گوهر بباشد گوهر را بیقیمت نتوان گفتن به سبب شبه، هر کسی به جای خویش باشد و اگر فرزند آدم علیه السّلام تباهی کند آدم را که پدر ماست دشمن نتوان گرفتن به سبب آنکه آفریدۀ اوست پس اگر علوی با تو بد باشد علویان دیگر و محمّد علیه السّلام را دشمن نتوان گرفتن و اگر دانشمندی[۳۷] بد کند همه دانشمندان را دشمن نتوان گرفتن و اگر ترکی بد کند جملۀ ترکان را دشمن نتوان گرفتن پس خمر خوردن پردهای آمد مر دیدن نیکوییها را و مصلحتها را پس مشت در تاریکی نباید انداختن و حبّ دنیا بهمنزلۀ خمر است، بهر کیکی گلیمی نتوان سوختن چون بر هیچ چیز قرار نتوانی داشتن گردان باش چنانکه الله تو را میدارد روح خود را آب دان، در مذاهب هرجا که میدارند میباش و به هر جای که میرانند میرو و هماره آزاد میباش از منازل و دل بر هیچ منه هرگاه که کارها و عملها به دست عوام طبعان افتد نه به دست دانشمند و مذکّر طبع در آن ولایت مونس کمیاب و جمعیّت کم شود حرص و غرض و جاه و ترفّع مر دانشمندان را همچو آن سرگین و بار است مر زمین را که اگر آن سرگین و بار نباشد زمین بر ندهد نیز اگر آن اغراض فاسد نباشد هیچ مصلحت عالم برنهآید و هیچ کاری را رونقی نباشد، اغراض و شهوات و هواها نباشد یک جانور نباشد (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۴۰
فصیح ولوالجی تذکیر میگفت ناگاه از سر دستار نبشتهای بیرون آورد و گفت که میخواهم که این را به استاد خود فرستم به بخارا کسی بایستی تا ببردی صوفیی برخاست که من ببرم فصیح به تذکیر بنشسته آن روز تذکیری فصیح گفت که مثل آن هرگز نگفته بود چون او به خانه خود آمد بعد از ساعتی یکی آمد و در میزد که این جواب نبشته است بگیرد دربان بستد و به نزد فصیح برد جواب این نبشته بود که آن فرزند نجیب را سلام بخواند و باید که توتیای عمل در دیدۀ دل بیش کشد تا مردان حضرت را از نیکان ره بازشناسد فصیح برون آمد آن بزرگ را هیچ جای نیافت آن گرمی تذکیر فصیح آن روز به سبب حضور آن خواجه بود و گرمی تذکیر از مثل این مردان باشد هر کسی از ایشان به اندازۀ خود گرمی تذکیر آرند، دلم میگفت که روح مرا در کار نیک و بد الله میآرد و در همه حال به فرمان او باشد باز به دل میآمد که اجماع همه کس است که فرق است میان نیک و بد آن را ثنا میگویند و این را ملامت میکنند هرگاه روح چنان گردد که هیچ کار بیالله نکند دلیل است که هیچ کار او بد نیست اکنون گریستن بر فراق الله و غایب شدن روح از الله که من دستآویزی بیش از این ندارم واجب است، در وقت فترت و در وقتهایی که پیغامبران نبودهاند و پیش از رسول ما پیش بت و غیر آن به تضرّع و زاری کارهای ایشان پیش میرفته است و بنا بر آن که نور نبوّتی نبوده و ایشان نیم معذور گونه بودند در آن وقت الله اجابت کرده است به حکم اخلاص ایشان و اکنون نیز به موضعی که نام پیغامبران علیهم السّلام نرسیده باشد هم ممکن باشد که دعای ایشان مستجاب بود گویی کالبدها و کوهها و زمینها و آسمانها و ابرها و بارانها و آبها و بادها و میوهها و کالبدهای حیوانات همه چون زنجیر در یکدیگر اندر افکنده و روحها از ورای این موجودات در عالم دیگر فروآمده و الله از ورای این موجودات گویی در این موجودات میدمدی و از حقایق روح و شادی و غم و اندوه و تضرّع و قهر میرساند چنانکه کسی در شاخی و صوری میدهد تا آن روح با کسی میرساند پس هر خیال صورت نغزی و هر سماعی و غیر آن از خیالات همه در میان موجودات است که به حقایق میرساند پس گویی این همه موجودات مسلسل لبّیک آمدی از الله که مر بندگان را میگوید لَبْیَکَ عَبْدِیْ و گویی این موجودات مسلسل سخن الله است که با حقایق میگوید پس همه روز الله سخن میگوید با حقایق و دست تربیت بر سر ایشان فرومیآرد الّا آنکه اولیا آگاهند از این سخنان و تربیت و عوام غافل و نمیشنوند و در گوش نمیآرند پس گویی که این موجودات مسلسل که چون پردههاست نرم گشته مر انبیا را و پست گشته در زیر اقدام حقایق ایشان تا همه چیزها را به عین بدیدند و این پردهها دریده گشت پیش چشم ایشان تا بهشت و دوزخ و غیر آن همه را بدیدند (وَاللهُ اَعلَم).
——
[۱] آیۀ ۵ و ۶ و ۷ سورۀ لیل: حال اگر کسی [مالی] بخشید و پروا و پرهیز ورزید، و [وعده] بهشت را استوار داشت، زودا که راهش را به سوی خیر و آسانی هموار کنیم.
[۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ظاهر شدن.
[۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: نرم و آرد کرده.
[۴] آغشته و آلوده.
[۵] آیۀ ۶ سورۀ فاتحه: ما را بر راه راست استوار بدار.
[۶] بخشی از آیۀ ۳ سورۀ ملک: در آفرینش خداوند رحمان، هیچ گونه نابسامانی نمیبینی.
[۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و دوّم زشت و نامتناسب.
[۸] بخشی از آیۀ ۴۶ سورۀ کهف: اموال و پسران، تجمل زندگی دنیوی است.
[۹] آیۀ ۱۱ سورۀ بلد: ولی خود در پی عقبه نبود.
[۱۰] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: زرد آلوی خام و نارس و ظاهراً غوله مبدل غوره باشد و غوره به معنی خربزه نارسیده در حدود طبس مستعمل است.
[۱۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: سیب خام و نارسیده.
[۱۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: همه و خلاصه.
[۱۳] بخشی از آیۀ ۴۰ سورۀ شوری: و جزای هر بدی، بدیی همانند آن است.
[۱۴] ذکر وحشت، وحشت میآفریند.
[۱۵] از امثال عربی: آن نه منفعت است و نه ضرر.
[۱۶] حدیثی از پیامبم (ص): اهل قرآن، اهل الله و از خواص درگاه ربوبی میباشند.
[۱۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و سکون دوّم کرّ و فر و خودنمایی، حشمت و آبرو.
[۱۸] ن: نوازشها.
[۱۹] ن: تصویرات.
[۲۰] ن: داند.
[۲۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: کنایه از ساده و صافی و بینقش.
[۲۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و تشدید دوّم پارههای کهنۀ جامه.
[۲۳] بخشی از آیۀ ۵۷ سورۀ حدید: او هرجا که باشید با شماست.
[۲۴] حدیثی از پیامبر اکرم (ص): هر کس برای رسیدن به چیزی که برای آن خلق شده، راه سهلی دارد.
[۲۵] زغن و مرغ موش ربا.
[۲۶] درنگ و تأمل کردن.
[۲۷] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): خوشا بر آنکه همنشینی اهل فقه و حکمت را نمود و آمیزش با فقرا کرد.
[۲۸] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: گنجش و گنجایش.
[۲۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و دوّم جعل و خنفسا، و در جنوب خراسان (ناحیه طبس) کوزدک تلفّظ کنند.
[۳۰] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و دوّم زشت و نامتناسب.
[۳۱] پوست دباغی شدهای که از طایف آرند.
[۳۲] پلیدی، نجاست، جایی که در آن کثافات دفع گردد.
[۳۳] آب گرم.
[۳۴] گندیده و بدبو.
[۳۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: نوعی از ساز.
[۳۶] برتری و فزونی یافتن.
[۳۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: فقیه.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!