معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو سوم – فصل ۲۴۱ تا ۲۵۰
جزو سوم فصل ۲۴۱
به جایی برسیدم تنور خشتپزان دیدم روی اندرونی سپید و میانه سرخ نورانی و از بیرون سیاه به دل آمد که هر چیزی که به آتش رسد نخست سیاه گردد و آنگاه سرخ گردد و آنگاه سپید بماند و رنگی دیگر نگردد اکنون آتش محبّت الله همچنان است نخست آدمی در وی غمگین باشد و سیاهروی باشد و باز با حالت و وجد شود که سرخ و منوّر گردد و باز نورانی سپید بماند چنانکه نور موسی علیه السّلام و نور محمّد صلوات الله و سلامه علیه و غیرهما من الانبیاء علیهم السّلام، یکی گفت که من علم خواهم خواندن گفتم علم دو نوع است رسمی میان راهی و یکی علم حقایق، رسمی چون علم نظر و تذکیر و ادب قاضی و خطب و غیر آن که همه در میان راه منقطع شود و علم حقیقت آنکه پایان کار نگرد و اندر آن کوشد و آنجای را آبادان کند و کسی را که الله این علم و این نظر داده او برگزیده باشد و متلذّذ و باذوق باشد هماره وقتیکه این نظر از وی منقطع میشود بیذوق میباشد و روحهای چنین کسان گویی در عالم غیب بیخبرندی و یا مستیاندی و یا قوّت گیرندهای به اندازه یا ایشان را احوال دیگر است که لَا یَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ[۱] از این عالم آنگاه آگاه شوند که الله ایشان را آگه کند و خبر دهد از این عالم، در این سخن بودم که ناگاه سگ بانگ کرد و مرا مشوّش کرد و بیبی علوی برخاست و صبحدم پیش من آمد شهوت در من پدید آمد به دل آمد که این هم جنبانیدن الله است پس چرا سبب عقوبت و سبب پریشانی آمد، الله الهام داد که کار من و جنبانیدن من خفض[۲] است و رفع است به یک جنبانیدن عزیز گردانم و به یک جنبانیدن خوار گردانم اکنون چون نخست هر ادراکی که به روح تو رسد نخست الله را یاد کن که این جنبانیدن الله است و تأمّل کن که اگر جنبانیدن سبب عقوبت و خواری است و رنج است استعانت خواه از الله تا تو را چنان نجنباند[۳] و اگر سبب عزّ است و دولت حمد گوی الله را تا تو را هر دم بر آن دارد هرگاه که روح تو را از این دو حالت داد بدان که به نور پیغامبری برگزیده باشی، پهلوی حاجی صدیق در نماز ایستاده بودم این ادراکات بر روح من مستولی میگفتم عجبم آید که کسی مر الله را نشناسد که این تصرّفات میکند در روح و این محسوسات[۴] که این ادراکات از الله به گرد روحها درآمده است پس الله را به عین روح محسوس میتوان دیدن کسی چگونه منکر شود الله را، باز میاندیشیدم که اگر همه کس را این مزاج بودی و این آگاهی بودی همه نبی بودندی چگونه تواند بود که مزاج انبیا از خورشها و جامهها و تنّعمها و گوشت خوردنها همه بگشته است و همه نظرشان به الله است و این احوال را الله داده است مر روحهای انبیا را و دیگران را این احوال نداده است پس گویی الله یکانیکان انبیا را در این مزاج دارد و پادشاهی دهد و بهشت را مملکت ایشان گرداند و کسان دیگر که بدین مزاج نباشند و هوی و شهوت رانند و مزه یابند از طعامهای دنیا ایشان چون دوستدار و سپسرو[۵] نبی شوند الله به برکت آن نبی ایشان را از اهل توحید و معرفت و اهل بهشت دارد (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۴۲
اِئْتِیَا طَوْعًا أَوْ کَرْهًا[۶] مختاری در آسمان و زمین عبادت اختیاری کند و جبری عبادت جبری کند آن بندۀ مختاری و این بندۀ جبری أُولَئِکَ کَالْأَنْعَامِ[۷] یعنی ایشان چون آن بندگانند که مسخشان کردیم بلکه عقوبت ایشان و صورت ایشان پایندهتر، در دل آمد که از قضاء شهوت راندن و زن و فرزند جمع کردن کسی مذکور نماند و مذکور نشود و نام نگیرد نه به وقت زندگی و نی به وقت مردگی از آنکه ذکر و نام به چیزی عجیب شود چنانکه ابوحنیفه[۸] در فقه و چنانکه انبیا در عجایب سماوی پس قوّت شهوانی و عجایب سماوی مقرون گردان تا عجیب شوی و چون عجیب شوی هماره روحهای مردمان به تو مشغول شود و تو در روحها مذکور باشی و روحها از عالم مشاهده برتر است پس ذکر تو از آسمان رفیعتر باشد و ذکر تو هرچند بلندتر باشد روح تو در همه جهان موجود باشد اگر چه کالبد مختصر تو به یکی جای باشد و در میان کالبدهای دیگر پدید نیاید و ذکر و نام در روحها باشد نی در کالبد و اجسام پس این دعا میگوی اَللَّهُمَّ اجْعَلْنِیْ فِی الْحَقَائِقِ مَوْجُوْداً وَ اِنْ کُنْتَ فیِ الْاَجْسَامِ مَفْقُوْداً- وَ اَجْعَل لِّی لِسَانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِیْنَ[۹] نظر میکردم در روح خود که مشرق و مغرب گرفته بود در هر کاری و در هر شغلی و از فقهها و حرفها و روش انبیا در هر عجبی پرنور بازگشاده گفتم چه عجب باشد که جبرئیل پر گشاده باشد چندین هزار مشرق تا مغرب و اگر این حالت مستولی شود به مداومت نظر محسوس گردد و جبرئیل تو شود باز نظر کردم کالبد بدین مختصری دیدم و روح (را) از مشرق تا مغرب پروبال گشاده دیدم از اینجا دو استدلال گرفتم یکی آنکه کفره محمّد را میدیدند و جبرئیل را نمیدیدند چنانکه دیگران کالبد مرا میبینند ولیکن روح مرا نمیبینند [که] از مشرق تا مغرب گرفته و دوم استدلال آنکه گورها را میبینند و احوال اندرونها ندانند که چیست و چه رنگها و چه روشنیها چنانکه اکنون کالبدهای مرا میبینند گویی بهشت روحها آن است که ایشان را بیحجبی به فضایی درآرند و به خوشی درآرند و دوزخ آن است که روح کسی به حجب در تنگنایی و رنجی درآرند تا بینی که را بهشت است [و که را دوزخ است (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۴۳
[۱۰] مثلها میاندیشیدم با خود گفتم که مردی که شب و روز آهنگری میکند و غیر وی از پیشهها و هیچ بیکار نباشد نه روز و نه شب گویند او را از این روزگار چه منفعت است که همه سال در کار است و بهرهای نمیگیرد و اگر چه همه روز در آن میباشد اکنون چون مرا از این کار در دار دنیا هیچ منفعت نیست باری کاری کنم که در آن جهان ثوابم باشد.
کسی میگفت که چون کسی را لذّت شهوت راندن و لذّت جاه نباشد او را هیچ مزه نباشد، گفتم او نداند که الله را جز این مزه مزههای دیگر بسیار است و بینهایت اگر این در ببندد درهای مزۀ دیگر بگشاید از آنکه مقدورات او را نهایت نیست نهبینی که فرشتگان را مزهای دیگر است و دیوان را دیگر و هر حیوانی را مزهای دیگر است.
روزی دلتنگ شده بودم برگذشتم زنی صاحب جمال را دیدم فحلوار[۱۱] بر سر عمارت جماعتی نشسته بود و طایفۀ جوانان گرد او ایستاده بودند و او با ایشان لاغ میکرد، ایشان بر عشق جمال او لبها سست افکنده بودند و آن زن تازه و فربه میشد به سبب آنکه مردمان ناز او را تحمّل میکردند و بار عشق میکشیدند، به دل آمد که اسباب فربه شدن آن باشد که طایفۀ نغزان دربند تو باشند و تو ناز میکنی بر ایشان و ایشان عاشق جمال تو باشند، با خود اندیشیدم که من هیچ ندارم ای الله مرا آفرینندۀ من تویی اکنون به هر صورتی که باشد تو خود را بر من عرضه کن تا من ناز میکنم و تو بارهای من تحمّل میکن و سماع میکن، ناگاه آب را بسان جلاجل[۱۲] بر من عرضه داشت و سماع کردن گرفت، به دل آمد که مگر محمّد حبیب از بهر این معنی آمد مر الله را و ابراهیم خلیل آمد مر الله را و نوح نجیّ مر الله را و موسی کلیم آمد مر الله را و مزمار داود مر داود را، الله الهام داد که حاجت عیب است خواه به نان باش و خواه به قضای حاجت و خواه به قضای شهوت و خواه به عشق جمالی و دربند کاری باشیدن[۱۳] رسوایی است و بینیازی و بیحاجتی کمال است، مردمانی که به من رغبتی از این روی کنند که من فراغتی دارم و غم از ایشان دور کنم] چون مرا در عین آن غم ببینند از من برمند که او خود هم چون ما در غرقاب حاجت افتاده است باز الله الهام داد که ما هرکه را کم عقلی دادهایم و سبکساری و بسیار گویی دادهایم آن را سبب خواری گردانیدهایم تا هر خصلتی عزیزی و خواری نهادهایم در خور او و اگر همچنین نبودی تفاوت نبودی میان نیکی و بدی اکنون هر غم که تو را پیش آید باید که دراندیشی در سبب آن، یکی میگفت نخورم غم چون خورم غم اگر بخورم غم تا چه شود پادشاه را بر او غیرت آمد وی را بخواند و گفت انگشتری مرا در دریا انداز و هفتهای دیگر برکش و بازآر این مرد برفت و به دریا انداخت و به خانه برفت بر سر عیش خود و میگفت نخورم غم چون خورم غم اگر بخورم غم تا چه باشد سر هفته ماهیی بخرید تا به نزد ملک برد شکم ماهی باز کرد آن انگشتری را بازیافت ماهی را به نزد ملک برد ملک گفت که انگشتری کو این مرد گفت نخورم غم چون خورم غم و اگر بخورم غم تا چه شود و انگشتری به پادشاه داد پادشاه گفت به الله که همچنان است که این مرد میگوید هرچند غم خوری بیش غم آید و اگر نخوری خدای همچنان بیغم کار برآرد، هر حالی که هست الله آنها را میبگرداند و عیب قویتر مر آدمی را حال آمد، حال عبارت از گردش آمد و الله منزّه است از حال، اکنون چون نظر کردم در حال و گردش نیک ترسان شدم از الله که نباید که حال مرا بگرداند از معرفت پس در اینجا به نظر اعتبار نظر میباید کردن و هر ساعتی میباید گفتن که ای دانندۀ حالها حال مرا به نیکویی گردان و چنان میباید انگاشتن که در جهان تنهایی مر دانستن الله را و از موجودات کسی نیست مگر الله و تو بیریا عبادت کنی الله را و یا اگر نه با خاکها و سنگها شریک باشی در عبادت و از آدمیان هیچ چیز نهاندیشی و خود را یکی از اصحاب کهف انگاری که در آن غار هیچ کس نیست مگر الله و جملۀ صناعات و جملۀ طمعها و جملۀ حرمتها همه را بمانی و خود را در میان آدمیان چنان انگاری که گویی در میان کوههایی، میاندیشیدم که در مسجد همه روز بنشینم و فتاوی بدهم و همان انگارم که در جهان تنهایم و بس به خواب دیدم که بر اسب سیف ارهنی نشسته بودم و در باغها و زیر درختان میگردم چون بیدار شدم تاویل کردم که اسب سیف در زیر رکاب من فتاوی است و درختان خوشیهای آن مسئلههاست پس الله چون تواند که از فتاوی مرکبی آفریند و در خواب مرا بر آنجا نشاند و از خوشیهای مسایل درختان آفریند و مرا در زیر آن درختان بگرداند پس بتواند که از طاعات و اخلاق نیکو براقی آفریند و ریاض قدس پدید آرد در جهان و از سپس مرگ (و الله علم).
جزو سوم فصل ۲۴۴
این آیت بخواند کمال که وَ یَطُوْفُ عَلَیْهِمْ وِلْدَانٌ مُّخَلَّدُوْنَ[۱۴] گفتم آخر این گرداب اندهان (این) جهان را راهی باشد که گذاره کند بدان جهان و فرادیس اعلی آخر این بوی خوشی که اندر این جهان است از جایی باشد و آن آخرت است و این گفت و گویی که در این جهان است از خوشی بیخبر نباشد اگر اصلی نبودی آنها را شمّهای به مشام نرسانیدندی و لب ما را آلوده نکردندی ای الله نومیدمان مکن چو سر بگشادی آخر این راه جهان را منزلی باشد و این مسافران عالم را مقرّی باشد هر یکی به مستقرّ عزّشان برسان باز این آیت خواند که حَافِّیْنَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ[۱۵] گفتم ای الله ما را در دنیا آوردی هیچ چیز نمیدیدم پارهپاره بینایی دادی تا جهان را به تفاصیل دیدم و عجایب وی را به ما نمودی و بازشناسامان گردانی به خود و باز عالم غیب را پرده برداشتی تا خواص تو بدیدند و ملائکۀ تو را مشاهده کردند و ما را خبر دادند از دیدههای خود گویی کار الله دادن است و ستدن است چنانکه کالبدها را وجود داد و بازمیستاند ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِیْنَ[۱۶] چنانکه روح ما را نظری در این جهان داد باز این نقشها را از وی محو میکند و صفات این جهانی اثبات میکند باز محو میکند اکنون هماره نظری میکن در دادن الله به روح تو و در بازستدن و یا گویی از ما میستاند و به دیگران میدهد پس در الله نظر میکن که چه فعل میکند در روح تو از وجه حرص و سودا و هرگاه سودایی تو را از دست بخواهد افکندن زود ناظر الله باش که چه صنع میکند در روح تو، ضعیف خواستم شدن از نظر الله که چگونه این سوداها محو میکند از دماغ من و ثبت میکند در دماغ من با خود تأمّل میکردم که روح خود را فربهی و کلانی تقدیر[۱۷] کنم و نظر میکنم که بر وی چه صنعهای نغز است با آن ضعیفی اِنَّ قَلْبَ الْمُؤْمِنِ بَیْنَ اِصْبَعَیْنِ مِنْ اَصَابِعِ الرَّحْمنِ[۱۸] یعنی هو طیر مقیّد بِاصبع الرحمن این طار مملوک له به خلاف قلب الکافر و هو طیر من اخذه من هواه و مراداته ضَرَبَ اللهُ مَثَلًا رَّجُلًا فِیهِ شُرَکَاءُ مَتَشَاکِسُوْنَ وَ رَجُلاً سَلَماً لِّرَجُلٍ هَلْ یَسْتَوِیَانِ مَثلًا[۱۹] او انّ القلب و ان طار اقصی الشرق و الغرب لا یتجاوز حیّز اصبع من اصابع الرّحمن و القلب من التقلّب ای یقلّب من الغمّ و الهّم الی الراحة و من التّرح الی الفرح بفعل الرحمن بخلاف قلب الکافر لان قلب المؤمن صار من الرحمن بالخضوع و الخشوع بخلاف قلب الکافر چون در دل آمد که تقلّب و تحوّل روح من به رحمن است و از بامداد باز همه رحمن میگرداند مرا پس گفتم این همه منزلت من از رحمن است و کالبد مرا او میگرداند چون سپر تا هلاکش کند یا نگاهش دارد (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۴۵
میخواستم تا قرآن خوانم اَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ[۲۰] به دل آمد گفتم که دریاهای سودا و عمان حقایق موج میزده است تا این حرف چند چون کف بر روی روح و بر کالبد پدید آمده است و همچنین بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیْمِ دریاهای امید و بخشایش بر رنجها موج زده است تا این جرفی[۲۱] چند بر روی روح پدید آمده است و هکذا جملة القرآن و جملة اللغات باز نظرم به کالبد و به جهان و به آسمان افتاد گویی انفعال افعال غیبی موج زده تا چندین تبدّل و تغیّر این دنیا پدید آمد و میآید و گویی چندین هزار سال است تا این عالمهاست که اندکاندک موج زد تا این حروف و این لغات پدید آمد به دل آمد که این رنجها از وجود میخیزد ای روح به عدم بنشین و در نیستی تفکّر میکن و سر به وجود بیرون مه آر تا اینها تو را پیش نهآید.
با نورالدّین میگفتم که این حیات این جهانی که الله ما را میدهد با چندین مذلت رنج[۲۲] درآمیخته و نیز با ما وفا نخواهد کردن همچون شراب زهرآلود را ماند و یا چون می تلخ را ماند که ما می بخوریم جام زهرآلود را خوش میکشیم الله ما را نیمجانی داد و آن هم بخواهد ستدن خویشتن را اسیر بلای این نیمجانی کردیم تا نگاهش داریم و گوشهای آن را استوار میکنیم که اگر ما برویم باری بچۀ ما بماند از پس ما که خوشمان آمد حیات این جهانی و این را الله خوش گردانیده است تا محکوم او حاصل شود و آن بقای دنیاست، باز تأمّل میکردم در ذات الله که بهشت در وی است و همه جمالها و آبها در وی است از آنکه این همه از آثار اوست که به جهان مینماید و عقوبتها و قهرها نیز از وی است باز گفتم اگر چه این همه آثار از وی است ولیکن لازم نباشد که در وی باشد بلکه به هست کردن وی باشد چنانکه من سخن میگویم و صد نوع سخنان و فرمانها از من بیرون میآید و این را مایهای نمیبینم که از جایی میگیرد و یا در وی آید بلکه به هست کردن الله باشد در وی و همچنان حجر موسی علیه السّلام که فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتَا عَشْرَةَ عَیْنًا[۲۳] و او را ماده نبود از جایی بلکه به آفرینش الله است همچنانکه از آهن آتش بیرون میآید و او را از جایی مدد نی مگر به آفرینش الله و اگر تأمّل کنی در عالم همه رنگها و رنجها به آفرینش الله پدید میآید و هیچ مددی نی از جایی پس ممکن بود که اینهمه آثار خوشی و (ناخوشی) از الله بود به آفرینش الله و از وی بود نه در وی پس ناظر باش به الله تا تو را در بهشتها درمیآرد چنانکه دلت خواهد (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۴۶
پرسیدند که معنی رَجَعنَا مِنّ اَلْجِهَادِ الْاَصغَرِ اِلَی اَلْجِهَادِ الْاَکْبَرِ[۲۴] چه باشد گفتم بدان که عالم شهادت بر روی عالم غیب چون کفی است بر روی دریا و این کافران ظاهر دستافزار کافران غیبیاند و آن شیاطیناند وسوسۀ ایشان بسیار است مر نفس را پس جهاد با شیاطین نفس اکبر آمد.
فقیه محمّد ختّلی لاغ بسیار میکرد گفتم سخنی باید گفتن که حالی را سود دارد در این میانه این آیت آغاز کردند که یَا أَیُّهَا الَّذِیْنَ آمَنُوْا[۲۵] ایّ ندای بعید است یعنی حکایت ختلان و عراق و کسانی دیگر کجا افتادی چو ناموس ایمان کردۀ خردۀ اتَّقُوا اللهَ[۲۶] یعنی خردۀ آداب اتَّقُوا اللهَ بیاموز وَ قُوْلُوْا قَوْلًا سَدِیْدًا[۲۷] سخنی گوی که تو را در آن منفعتی باشد سخن بر وجهی آغاز باید کردن که لایق وقت باشد تا نکو آید در این سخن بودم که ناگاه زنی بیچشم و دخترکان رنجور و زنان دیگر گنده پیر و گرسنه و بینوا در نظرم آمد و آنهمه رنجهای ایشان و خفریقی[۲۸] ایشان، بر دلم رنجی رسید و در دل آمد که الله اینها را از بهر چه حکمت آفریده است بدین فرخجی[۲۹] و ضعیفی، الله الهام داشت که ماهیابه[۳۰] اگر چه ناخوش است ولیکن در وی منافع است از هضم و غیره و آب انگور اگرچه تلخ و گنده است ولیکن از پس وی منفعت سرکه است و از بعد وی سکنگبین پس از بعد این آدمی گنده و عیبناک فواید است و حکم است و نیز این فرخجی چیزها به نسبت است نه مطلقا فرخج است مثلا فرخجتر چیزی از افکندۀ[۳۱] آدمی بتر نیست و او غذای سگ است و گاو است و مدد بسیار جانوران است و نشو و نمای کیکان و سگان است و مدد قوّت زمین است و آن مگس و کیکان غذای جانوران کلانتر است که در نفس خود محمود است و گوشت و خون آدمیان غذای جانوران هوااند چنانکه افکندۀ زنبور که عسل است غذای آدمیان و استخوان غذای پریان است پس معلوم شد که این خفریقیها نسبت به بعض چیزها طیّب است و غذاست و نسبت به بعضی خفریق است و آنکه نسبت به آدمیان غذا و طیب است نسبت به غیر آدمیان چون فرشتگان و حیوانات دیگر خفریق است پس همه چیزها برابر آمد در حکمت آفرینش بازمیاندیشیدم از کاغذها و کتابها و هرچه پیش دل میآمد از رنگها و اجرام و زمینها همه از روی دریای عدم دیدم برمیآمدند هرچه پیش دل میآمد ورای آن تقدیر میکردم اگر چه رحمت و قدرت الله یاد میآمد و اگر چه ذات الله یاد میآمد همه از دریای عدم میدیدم که میر است و الله را ورای همه تقدیر میکردم و این حالت را از همه حالتها بهتر یافتم و دل بر این نهادم که در گرما و سرما در درد و در آسایش همه بر این حالت اعتماد کردم و روی به صلح آوردم هرچه خواهد گو بکن الله از عقوبات و مضرّات، اندر این ذکر بودم که ناگاه به دلم آمد که این جوی خوشی عسل که شهوتش میخوانند میان جفتان مساعد چگونه راندست و جوی شیر شفقت میان خلقان چگونه راندست و جوی می عشق چگونه راندست و جوی آب حیات و علم چگونه راندست و این چهار جوی بهشت است که در زیر هر کالبد برانده است (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۴۷
موفّق بخاری گفت این را که إِنَّ اللهَ اشْتَرَی مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ[۳۲] معنی بگو گفتم شما سه کسیت و هر کسی را حالی مخالف حال دیگری است حال هر کسی پیش من میدود که از من سخنگوی لاجرم در این تردّد میبمانم خواستم تا از حال موّفق گویم او را بس ناقبول میدیدم و معنی آیت با او تقریر نمیتوانستم کرد چو ناپذیرا بود یا گوینده را مقصودی باید یا شنونده را تا سخن برآید آب سخن را بیل و میتین[۳۳] برون نهآرد همّت برون آرد، عذری گفتم که قرآن بیان آن جهانی است پس کسی گوش دارد بیان او را که غرض او آن جهانی بود از آنکه چون کسی سخنی شنود که غرض او در او نبود او گوش چندانی ندارد و چون او بهوش استماع نکند گوینده را همّتی نبود در میان آن سخن چو فایده نبود در بیان کردن پس حالت آن کس بند شود در بیان کردن ولیکن با اینهمه سخنی بگوییم که إِنَّ اللهَ اشْتَرَی مِنَ الْمُؤْمِنِینَ، الآیة[۳۴] میگوید الله که تو را شهوت است گویی برانم چه خواهد شدن پس از بهر چیست این شهوت اگر نهخواهم راندن و مصلحت روزگار نگاه باید داشتن که حکمت آن است که تن خویش را آسایشی دهم و گرما و سرما از خود دفع کنم دیگران را هرچه خواهد گو میشو، زر نیکو چیزیست جمله اهل عقل متّفقند بر وی به هر طریقی که جرّ توانم کردن بکنم امر و نهی آری مصلحت است نگاه داشتن وی امّا چکنم جانی به از جهانی آری خدای کریم است و رحیم است برسم و عادت گوید این سخن را نیز نه چنانکه از سر صدق گوید آری که داند سپس مرگ را تا چه خواهد بودن آری حالی باری یقین است مصلحت حالی را باشم که پریشانی حال سبکساران و دیوانگان است عقل از بهر این است تا مصلحت نگاهداری و با زمانه بسازی اینهمه سوداها را گرد خود درآری چون حصار لاجرم پذیرای راحت عاقبت نباشی که بهشت است لاجرم تو را سودای بهشت نباشد از آنکه چون نصیب تو نبود تو را بوی آن ندهند و تکاپوی آن، نهآنکه راحت از پذیرایی خیزد خوردن و آشامیدن آنگاه خوش آید که پذیرای آن باشی اکنون اگر خواهی تا تو را راحتی پدید آید و در عاقبت چیزی حاصل شود همه مگوی که از آن من و همه مرا میباید لختی این کار ما را از آن ما دان که آفرینندۀ اینها ماییم، شهوت را ما آفریدهایم نظر بکن که فرمودیم خرج کردن این یا نهفرمودیم و این تن آفریدۀ ماست فرمودیم که با این سیم حرام و نان حرام عمارت کن یا نهفرمودیم اگر تن تو نعمتی است و این احوال تو نعمتی است به معطی این نعم نظری بباید کردن که موجب انعام منعم چه بود آن را بباید جستن از امتثالی، و رضای او بباید طلبیدن آخر تو لقمۀ نانی پیش مهمانی میبنهی ده حکمت میبیندیشی که چند چیز مرا از او حاصل شود و اگر تن تو محنتی است چندین در ابقاء او چه میکوشی اکنون حصار هستی خود را پارهپاره بدران و سوراخها کن به وجود صنع باری تا بود که روشنایی از این طریقها به نزد تو درآید و راحت آخرت را ببینی و اگر امر و نهیش را اعتقاد نمیکنی در قراضۀ حالی خود نگاه کن که نغز است (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۴۸
میرک مقری بیامد و آغاز کرد که وَ عِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَیْبِ[۳۵] یعنی القلوب الذی هو غیب او امور الغائبة[۳۶] رسول فرستادیم به همه امّا هدایت بعضی را بود اکنون آن کلید را دندانهاست و حرکات بود در قفل و آن کدام است آن است که میگوییم که اگرچه دل تو سخت سخت است سختتر از سنگ نباشد سنگ را خریدار لعلی و یاقوتی است و پلیدتر از آب نجس نباشد آن آب پاک شود به مجاورت آب روان و یا مدد گُل شود که از وی بوی خوش آید پس نومید مباش که اینجا امیدهاست که وَ عِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَیْبِ (لَا یَعْلَمُهَا) او را مایه و اصل حاجت نیست که او به قدرت پدید آرد، مردک حکیم ژاژخا که ماده میگوید از بیمایگی میگوید آن چندان سخنان ژاژ او را مایه از کجاست و آن چندان خطرات فاسدۀ او را ماده از کدام اصل است از سنگ است و یا از آدمی دیگر است در وقت زمستان که جهان یخدان[۳۷] گشته است (آتش) طپش کالبد تو را مدد از کدام اصل و ماده است بل من عند الحکیم العلیم است که وَ عِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَیْبِ از سنگی آب روان میکند و او را مددی نیست و از سنگی آتش پدید میآرد که او را مددی نیست منجّمک زیر آسمان عالم آتش میگوید آنکه کبوتر برمیرود و میبسوزد روا باشد که به قوّت پرزدن و حرکت بسوزد چنانکه چیزی را نیک بگردانی گرم شود یا اگر همان قدر گرما باشد آنجا که اینجا آدمی راست، در خلقان نظر میکردم یکی را دوست خود میدیدم و یکی را دشمن و یکی را گرانجان چنانکه فقیه محمّد بافنده و یکی را سبکروح پس این حقایق ما که تعلّق کرده است به کالبدها هریکی مخالف یکدیگراند و این حقایق (چون) رشتههای باریک بینهایت متصل به قدرت الله آنگاه در (روح) خود نظر میکردم صدهزار روشناییهای چون مهتاب از وی میدیدم که برون میآمد که این روح را هرچند میجنبانی چندین هزار عجب برون میآید از تاریکی غم و روشنایی شهوتها و طراوتها همچنانکه سنگ را و آهن را میزنی آتش برون میآید پس (این) روح را به کنجی دربباید کردن و میزنی و میکوبی تا هرچه[۳۸] در جهان عجبی باشد مینماید و اگر حقیقت نظر کنی همه عجبها از روح آمده است مقری اَعُوْذُ بِالله مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ میخواند، به دل آمد که همه خوشیهای جهان شیطان است از آنکه نشو و نما از بازی و لهو است و در جدها کاهش تنهاست پس معنی همچنین آمد که پناه میگیرم به الله از همه خوشیهای عالم و فنا میجویم باز میخواند که اَلْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِیْنَ هرکه جمالی دارد بگوید الحمدلله و این همه غزلها را که گفتهاند (مر) چشم را و ابرو را و روی را اینهمه حمد مر الله راست و آنگاه در این میانه بیتهای بسیار گفتم و جای خرج کردن بیت این بود، باز گفتم که الله بیحاجت کسی چیزی به کسی نداده است اگر آدمی را روشنایی چشم حاجت نبودی روشنایی ندادی و اگر به دست حاجت نبودی دست ندادی الی غیرذلک و اگر جهان را به روشنایی آفتاب حاجت نبودی روشنایی ندادی پس نخست تقدیر حاجت محتاجان بود آنگاه تقدیر بایست ایشان تا حاجت محتاجان متقاضی کرم او باشد (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۴۹
میاندیشیدم که تصوّر الله موجب زیادتی عبادت است چنانکه مشبهیان و حنبلیان و کرّامیان و حلولیان و چنانکه در تورات تشبیهات بیشتر است لاجرم جهودان عابدترند از آنکه چون این کس محسوس بیش میبیند داعی به عبادت بیش بود به خلاف فلسفه که وجود و شیئی و صفات و یکیی هیچ ثابت نکنند[۳۹] مر الله را لاجرم ایشان بیباکتراند و بیشفقتتر پس گویی الله تشبیهاتی که خود را گفته است از نزول و مجییء و ید و وجه و غیر وی همه از بهر آن گفته است تا عبادت زیادت کنند و گویی در اصل خود صورت بتان و عیسی را ترسایان که الله گفتهاند یا اقانیم ثلاث گفتهاند داعی به گفتن آنها زیادتی عبادت بوده است، باز میاندیشیدم که این اندیشهها که الله میدهد بهمنزلۀ دوزخ است تا الله را در عین این دوزخها و رنجها یاد میکنم و مینالم هرکه الله را در دوزخ این جهان یاد کند از دوزخ آن جهان خلاص یابد، باز میاندیشیدم که کم کسی باشد که از دوزخ این اندیشهها خالی باشد در این جهان پس گویی مقوّی این سخن است که از هزار کس نهصد و نود و نه کس به دوزخ رود و یک کس به بهشت به سبب این است که از هزار (کس) یک کس باشد که در این جهان در راحت طاعت باشد بیرنج یا در تنعّمی باشد بینغوصت یا از هزار ساعت یک ساعت [باشد] که در خوشی باشد پس هرکه ناظر احوال خود بود در عشق و تعظیم الله از رنج دور بود و هرکه در غیر الله ناظر بود در رنج بود و سر همه رنجها و دردها به حقیقت با ناجنس نشستن است باید که با ناجنس ننشینی و خود را در عقوبت نداری که ابوجهل هرکسی آن است که از روش وی خبر ندارد و با او یار نباشد و صحابۀ هرکسی آن است که با او یکدم و یکقدم باشد و مال ایشان فدای یکدیگر باشد و با ناجنس ضد باشند أَشِدَّاءُ عَلَی الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ[۴۰] از بهر آنکه سخاوت در حق همه مسلمانان ممکن نباشد، گفته بودم با نورالدّین که با اهل دنیا نمییابد نشستن یَمُنُّونَ عَلَیْکَ أَنْ أَسْلَمُوْا[۴۱] چگونه عذاب آنجهانی با ایشان شرح دهم و چگونه راحت و نعمت آن عالم بیان کنم ایشان میگویند که ما جز از اینکه میبینیم و میدانیم هیچچیز دیگر نباشد این از بهر آن است که قوّت ایشان به نهایت رسیده است نهآنکه مزهها و نورها به نهایت رسیده است چنانکه کسی سیر شود گوید در جهان مزۀ طعام نباشد آن خذلان باشد که گوید ورای این مزهها نیست تا طالب مزه دیگر نباشد پس محروم ماند از عطایا و در حَرَجِ حالت خود و مکان ضیّق دوزخ بماند امّا اگر اهل سعادت باشد گوید مزهها و انوار را نهایت نیست من محروم شدهام از روزی و خوشیها و قوّت من منقطع گشته است به سبب خصلت بد من و کمشکری من محروم گشتهام و به قبض قابض گرفتار شدهام و زار مینالم و طالب روحی و راحتی میباشم تا الله مرا گشادی ارزانی دارد (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۵۰
یکی سؤال کرد از لفظ قرآن گفتم که کسی الفاظ را داند و معانی نداند محروم باشد چنانکه کسی لب کوزه گرفته باشد و میخاید از آب مزه نیابد چون آب نخورده باشد بَلِ اللهُ یَمْنُّ عَلَیْکُمْ أَنْ هَدَاکُمْ لِلْإِیمَانِ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِیْنَ[۴۲] در اینجا دلیل است که مردم چون به حقیقت اسلام برسد خدای را بر خود منّت بیند و هیچ نعمتی را از او قویتر نداند و هر که را اسلام بدین درجه نرسیده باشد گو بکوش تا اسلام او بدین درجه برسد اگر از صادقان است، هرکه عاشق تو باشد او به زبان نگوید که من عاشق توام بلکه هفت اندام او زبان او باشد در خدمت تو اگر او مزه دارد پس الله جمال و قوّت معصیت هر که را داد از بهر زیادتی سعادت آنکس را داد تا خدمت با جمال کند که اگر قوّت معصیت ندادی آن طاعت را هیچ قیمت نبودی[۴۳] هرچند که قوّت معصیت زیادت میباشد پس قوّت معصیت دادند و آلت آن دادند و آن جمال است که کیمیای نیکی آمد پس الله در انعام توفیری فرموده است در حق تو بدبختی باشد که این کیمیا را به باد دهی مثلا چنانکه تو را دو غلام باشد یکی باجمال و یکی بیجمال و هر دو امین باشند (و کژرو نباشند) به نزدیک تو آن غلام باجمال پسندیدهتر باشد از آن بیجمال، باز میاندیشیدم که من همیشه دوستدار مسلمانیام و غمخوار[۴۴] بیچارگانم و هماره میخواهم تا مسلمانان را بر کافران ظفر باشد و هیچ ندانم که فایده آن چه باشد چون کافران آفریدۀ ویاند و او داده است غلبه ایشان را، باز گفتم من اینها را چه باشم و چرا فایده طلبم هر اندیشه را الله کاری داده است و اندیشۀ مرا این داده است من بر سر غمخوارگی خود باشم و بر آن کار باشم که الله مرا روزی کرده است، باز میاندیشیدم که هر اندیشه که در آدمی است غذای هر کسی است و فایدۀ هر کسی است اندیشۀ بد و بدان کار کردن غذای شیطان است و تنفیذ کار ایشان است و اندیشۀ نیک غذای فرشتگان است و تقویت کار ایشان است و روزی دادن ایشان است و هر آدمی را کافر او بیش باشد از مسلمان او و آن اندیشههای بد اوست چنانکه در جهان کافر بیش است از مسلمانان پس هرگاه که الله را یاد میکنی از چیزی دیگر یاد مکن که آن شرک باشد در التفات از آنکه چیز دیگر را یاد کردن با ذکر الله از الله اعراض کردن باشد و چون ذکر دیگر چیز کردی و آن چیز دیگر حادث بوده باشد از آنکه در وقت ذکر الله نبوده باشد باز نو شود و هرچه حادث است او بهمنزلۀ نیست است از آنکه نبود و نخواهد ماند پس از موجود به نیست آمدن مصلحت نباشد طاهر را بگیر حَدَث را بمان پس گویی آنکه موجوداتاند از غیر الله همه معدومندی و در ذکر آمدن همچون در صف قتال کافران ایستادن است هرچه غیر الله سر از زمین سینه برزند از رنج و مردن تن و محبت مال و زن همچون کافر است که با تو روی با روی شده است در صف، زنهار که از ایشان فرار نکنی که اَلْفرارُ مِن اَلْزَحْفِ[۴۵] نزدیک است به شرک و چون تو را قوّت تن نباشد که تا با کافر بیرونی جنگ کنی قوّت خطرت داری که با کافر خطرتی جنگ کنی پس چندانی به ذکر الله مشغول باش که (قدر) الله بدانی و مزۀ مقام اصلی بدانی و بیمزگی همه چیزها بدانی از آنکه از بیذوقی که هستی موجود را از معدوم باز نمیشناسی ذوق وصال را از تلخی هجران بازنمیدانی وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ[۴۶] (وَاللهُ اَعلَم).
—–
[۱] بخشی از آیۀ ۵۹ سورۀ انعام: هیچکس جز او آن را نمیداند.
[۲] تواضع و فروتنی.
[۳] ن: جنباند.
[۴] ظ: محسوس است.
[۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: پیرو و تابع.
[۶] بخشی از آیۀ ۱۱ سورۀ فصلت: خواه یا ناخواه رام شوید.
[۷] بخشی از آیۀ ۱۷۹ سورۀ اعراف: اینان همچون چارپایانند.
[۸] ابوحنیفه نعمان بن ثابت زوطی (متولد ۸۰ ه ق. وفات ۱۵۰ ه ق) و بنیانگذار مذهب حنفیه که در حال حاضر بالغ بر ۷۷% مسلمانان جهان پیرو این مذهب میباشند.
[۹] آیۀ ۸۴ سورۀ شعرا: و برای من در میان امتهای آینده سخن [گوی] نیک قرار ده.
[۱۰] عبارت میان[] دو قلاب از نسخه( ن) اضافه شده است.
[۱۱] دانا و خرمند.
[۱۲] حلقههای فلزی دف، زنگوله.
[۱۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: بودن.
[۱۴] بخشی از آیۀ ۱۹ سورۀ انسان: و پسرانی جاویدان برگرد آنان گردند.
[۱۵] بخشی از آیۀ ۷۵ سورۀ زمر: عرش را در میان گرفتهاند.
[۱۶] آیۀ ۵ سورۀ تین: سپس او را به فرودین فرود باز گرداندیم.
[۱۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: فرض و انگاشتن.
[۱۸] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): قلب مؤمن میان دو انگشت از انگشتان خداوند رحمان است.
[۱۹] بخشی از آیۀ ۲۹ سورۀ زمر: خداوند مثلی میزند از مردی [بردهای] که چند شریک درباره او ستیزجو و ناسازگارند و مردی [بردهای] که [بیمدعی] ویژه یک مرد است، آیا این دو برابر و همانندند.
[۲۰] پناه میبرم به خدای شنوا و دانا از شر شیطان رجیم.
[۲۱] کنارۀ رودخانه که به وسیلۀ آب کنده شده باشد.
[۲۲] ظ: مذلت و رنج.
[۲۳] بخشی از آیۀ ۶۰ سورۀ بقره: از آن دوازده چشمه شکافت و هر گروهی [از اسباط] آبشخور خور را شناخت.
[۲۴] حدیث از پیامبر اکرم (ص): بازگردیم از جهاد کوچکتر به جهاد بزرگتر.
[۲۵] بخشی از آیۀ ۷۰ سورۀ احزاب: ای مؤمنان.
[۲۶] بخشی از آیۀ ۷۰ سورۀ احزاب: از خدا پروا کنید.
[۲۷] بخشی از آیۀ ۷۰ سورۀ احزاب: و سخنی درست و استوار بگویید.
[۲۸] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: گنده و پلید.
[۲۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و دوّم زشت و نامتناسب.
[۳۰] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: خوردنیی است که از ماهی سازند بدینگونه که ماهی خُرد و کوچک را در ظرفی ریزند به همراه داروهای گرم و خوشبو و سر آن ظرف را ببندند و در آفتاب نهند تا بجوشد و به اصطلاح پخته شود و آن بسیار بدبو است.
[۳۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مدفوع.
[۳۲] بخشی از آیۀ ۱۱۱ سورۀ توبه: خداوند جان و مال مؤمنان را در ازاء بهشت از آنان خریده است.
[۳۳] تیشه یا میله که با آن سنگ میتراشند.
[۳۴] تا انتهای آیه.
[۳۵] بخشی از آیۀ ۵۹ سورۀ انعام: و کلیدهای [گنجینههای] غیب نزد اوست.
[۳۶] کذا و الصحیح: القلوب التی هی غیب او الامور الغائبة.
[۳۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: یخچال.
[۳۸] ن: هرچند.
[۳۹] ن: نکند.
[۴۰] بخشی از آیۀ ۲۹ سورۀ فتح: و کسانی که با او هستند بر کافران سختگیر و با خودشان مهربانند.
[۴۱] بخشی از آیۀ ۱۷ سورۀ حجرات: بر تو منت مینهند که اسلام آوردهاند.
[۴۲] بخشی از آیۀ ۱۷ سورۀ حجرات: بلکه خداوند است که اگر راست میگویید، بر شما منت مینهد که شما را به [راه] ایمان هدایت کرده است.
[۴۳] طاعت آنکس را قیمت زیادت میباشد.
[۴۴] ن: غمخور.
[۴۵] فرار از جنگ.
[۴۶] آیۀ ۹۹ سورۀ حجر: و پروردگارت را بپرست تا تو را مرگ فرا رسد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!