معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو سوم – فصل ۲۵۱ تا ۲۶۰
جزو سوم فصل ۲۵۱
إِنَّ الَّذِیْنَ آمَنُوْا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ کَانَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلًا خَالِدِیْنَ فِیهَا لَا یَبْغُونَ عَنْهَا حِوَلًا[۱] نورالدّین این آیت را برخواند گفتم در آیت بیان آن است که هرچه را تحولی[۲] باشد او از حساب راحت نیست آنکسانی که میخندند و بازی میکنند بر خود میخندند و خود را افسوس میدارند از آنکه در عین آن بازی پارهای از جان و عمر میدهند بیعاقبت و جای عمر ماندن جای تعزیه باشد و از وصال حقیقی میبمانند و جای آن غم باشد و اوتار[۳] عمر معدود است و هر تاری که میبزنی عمر خود میدرانی بیفایده پس آن حقیقت نوحهگری آمد و چنگال به رخسار خود زدن آمد نه چنگ زدن آمد، مرا دوستی بود شاگرد افصح و اهل و عیال بسیار و مادر و پدری داشت و تنگحال و بیمال و منال بود او را گفتم غم روزی مخور که هرکه را قوّتی و تبش کودکی بیش دادند او بطلبد روزی بیاید، جهانی است چون رزی که لاش کرده[۴] باشند چون میطلبی خوشه و غژمی[۵] چندی پدید میآید از عالم غیب تا آنچه روزی تو است مییابی و ندانی معیّن که از کجا مییابی و هرکه بیقوّت است در گهوارهاش نهند و روزیش چون شیر حلال میرسانند حاصل این است که هرکه را قوّتی دادند به نزد روزیش میبرند و هرکه را قوّتی ندادند روزی را به نزد او میبرند ترک قوّت گو تا رنج کمتر باشد، میاندیشیدم که الله همه قوّتها را محو میکند و قهر میکند و نیست میکند و اثبات وحدانیّت میکند که شَهِدَ اللهُ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ[۶] و نیز به خاطرم میآمد که هرچه صورت و خیال است همه ناظر الله است و من از صورم پس منظور بیصورت باشد همه صورتها نظر میکنند به الله که صورتآفرین است و اندر فکر محو میشوند همه چیزها، هیولی باطل است که اگر او تر است خاک را از کجا آفرید و اگر خشک است آب را از چه آفرید و اگر سرد است آفتاب و آتش از چه آفرید و اگر گرم است سرما از چه آفرید، سوفسطایی[۷] نزدیک ابوحنیفه[۸] رحمه الله آمد و اشتر را به در بربست و به نزدیک او به مسجد درآمد و مناظره کردن گرفت که چیزها را حقیقتی نیست همچون سرابی است و همچون خوابی است ابوحنیفه بفرمود تا اشتر او را پنهان کردند چون بیرون آمد گفت اشتر من کو ابوحنیفه گفت روا باشد که آن اشتر نباشد سگی بوده باشد یا مرغی بوده باشد بپرید و یا خوابی دیده باشی چندانش برنجانید که مسلمانی اقرار کرد و نیز در راه حج هم ابوحنیفه با سوفسطایی مناظره کرد باز بفرمود تا او را از خر فرود افکندند و جامۀ خر بر وی نهادند (و پالان بر پشت او استوار کردند و خر را بر زبر وی نهادند) وی گفت خر و جامۀ خر را چرا بر من مینهید گفت ابوحنیفه چون چیزها را حقیقتی نیست چه میدانی که او خر است و تو آدمی روا باشد که تو خری و او آدمی، جهان خود را هست نکرده است که اگر در وقت نیستی او را قوّت هست کردن بودی در وقت هستی خود را بر صفت کمال نگاه داشتی تا زلزله و وبا نبودی و تاریکی نبودی سپس روشنی و نیز در جهان صفت اضداد است از گرما و سرما و روشنی و تاریکی و فزایش و کاستن و حرکت و آرامش جهان که خود را هست کرد با صفت اضداد کرد یا بر یک صفت کرد محال بود که بر صفت اضداد کند از انکه روز و شب و گرما و سرما در یک زمان و در یکجا محال باشد و اگر بر یک صفت کرد پس چون هست کرد بر آن صفت پس در وقت هستی نگاه داشتن آن صفت را از زوال ضد او را نگذاشتی تا بیامدی و نیز نتواند که جهان از گزافه ببودی که اگر از گزافه بودی ترتیبی نبودی جهان را هماره روز و شب از پس یکدیگر نبودی و لختی شب دراز بودی نیک و لختی روز سال بدی و آفتاب گاهی از اینجا برآمدی و گاهی از آنجا و گاهی ستاره از روی زمین بیرون آمدی و گاهی سبزه از روی آسمان گاهی خاک باریدی و گاهی آب و چهار فصل به ترتیب نبودی این به جای آن بودی و آن به جای این و فزایش نامیات به ترتیب نبودی یکچند گاهی پیری بودی و از پس پیری جوانی بُدی و پس جوانی کودکی بُدی و گاهی چنین و گاهی چنان بُدی و نیز آدمی را به جای سرپا بُدی و به جای چشم دست بُدی و همچنین ترکیب از هر جنس بدل گشتی از آنکه چیزی گزافه را ترتیب نباشد آخر اگر جهان فعال شود و مختار شود فاعلتر و مختارتر از آدمی نباشد چون آدمی داند که او خود را هست نمیتواند کردن و احوال خود را نمیتواند گردانیدن و خود را (بقا) نمیتواند دادن جهان چگونه خود را هست کند و یا بقا چگونه دهد. آدمی چون پرعلم شود سخن نتواند گفتن چنانکه آب بسیار از گلوی کوزه تنگ برون ناید چون درد به نهایت رسد نوحه نتوانی کردن از آنکه کاسۀ تنگ نوحه گنجایی[۹] آن درد ندارد و نیز چون عشق به کمال رسد کاسههای تنگ اغانی گنجایی آن عشق و بیان وی ندارد همینقدر بیش نتواند گفتن که یَا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُوْنَ بِمَا غَفَرَ لِی رَبَّی[۱۰] اگر باری را صفت کمال نباشد و او را عالم و قادر صفت کنی و علم و قدرت نباشد این لقب باشد و لقب فسوس[۱۱] باشد چنانکه یکی را حجّاج گویی او حج نکرده باشد و غازی گویی او غزو نکرده باشد این فسوس و بازی باشد نه حقیقت خدای گویا است و این صفت ازلی است که اگر گویا نباشد امر و نهیش نباشد و این صفت ازلی باشد که اگر ازلی نباشد سکوت مقدّم باشد پس قول حادث باشد پس باری موصوف بدین صفت نباشد باری دو نیست اگر دو باشد بییکدیگر کاری نتوانند کردن یا بتوانند کردن اگر بییکدیگر کاری توانند کردن پس هریکی بینیاز باشد (از یکدیگر) پس خدای نباشد از آنکه خدای آن است که همه را بدو نیاز باشد و دیگر آنکه نور تواند که ظلمت را بازدارد از کار بد یا نتواند اگر تواند و باز ندارد پس بد کرده باشد و اگر باز نتواند داشتن الله عاجز باشد و همچنین ظلمت مر نور را، حسبانیان[۱۲] و خیالیان هر چیز را نغز بینند سجده کنند اگر دنب خر را دراز و نغز بینند سجده کنند، سمیع است اگر سمیع نباشد آوازهای گوناگون را او نهآفریده باشد و فرق نتواند کردن میان آواز پست و آواز بلند و سخن بد و سخن نیک و دیگر آنکه اگر سمیع نباشد به ضدّ وی موصوف باشد و آن صمم[۱۳] است که زنده از این دو صفت خالی نباشد و همچنین جمله صفات و همچنین مرید است در همه احوال که اگر مرید نباشد گاهی غافل باشد و الله را صفت علم و قدرت و غیر وی هست اگر این صفات نباشد موصوف باشد به اضداد این و جاهل باشد از آنکه فرق نباشد میان این سخن که گویی علم ندارد و میان آنکه گویی بیدانش است و میان آنکه گویی قدرت ندارد و میان آنکه گویی نتواند و همه چیزها دانستنی به یک دانش اوست که اگر دو دانش دارد به هر علمی همه چیزها را داند یا نه اگر داند یکی علم بس است پس از آن علم دیگر بیاید[۱۴] و فایدهای نبود به چیزی که فایده نباشد در وی و خدای منزّه بود از آن صفت و اگر به هر یکی از این علمها همه چیزها نداند پس این علم را بدان علم حاجت بود و آن علم را بدین حاجت بود پس میان ایشان تباهی بود و هر یکی به اندازه بود و همه پروردها به یک تربیت خداوند است و همه آمرزیدها یک مغفرت خداوند است و خداوند موصوف است بدین صفتها پیش از وجود این مفعولات، مر باری را نامی نباید گفتن که بدان کتابی و خبری نهآمده باشد چنانکه نشاید که پسر مر پدر را نامی نهد و شاگرد مر استاد را نامی نهد و غلام خواجه را مگر اسمی به ضرورت باید گفتن چنانکه قدیم و او را بیمقدّمۀ الله نشاید گفتن و یا رحمن و همچنین از صفت اسمی نباید نهادن باری را چنانکه فرمود وَ سَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا[۱۵] نباید گفتن که خدا ساقی است و قاعد است و مونس است و غیر وی، میاندیشیدم که گرفتار کتابها گشتهام به جایی نمیتوانم رفتن به دل آمد که هرجا باشد به یک نوع علم بیش مشغول نتوانم بودن و در یک زمان مستغرق تعلیقات نتوانم گشتن هر زمانی به نوعی دگر مشغول باشم از علمی و کتابی و غیر وی که از آن استدلال گیرم به راه راست و افادت خلقان مشغول به لذّت دنیا باشد یا به لذّت دینی و هرکجا باشی یکی از این دو چیز بیابی این بار کتابها و دستافزارها چه خواهی کردن اینها دریچهایست، نعمت و عطایا از معطی است نه از دریچه مرد ابله از دریچه بیند که چیزی بیرون میآید دریچهها برگیرد و با خود میبرد و در آن هیچ نفعی نی (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۵۲
سَتَرَوْنَ رَبَّکُمْ کَالْقَمرَ لَیْلَة الْبَدْرِ[۱۶] این تشبیه در دیدن بنده است نه در دیده شده که ذات باری است و فعل بنده را ماننده هست و آنکه گفت وَ لَکُمْ فِیهَا مَا تَشْتَهِی الاَنْفُسُ و قوله وَ لَهُمْ فِیهَا مَا یَدَّعُونَ[۱۷] و هرچه آرزوی این کس باشد حاصل باشد آرزو در بهشت بباشد به دیدار از آنکه در این جهان آرزو هست به دیدار خدای پس در آن جهان باشد قالَ عَلَیْهِ السَّلامُ کَما تَعیْشُوْنَ فَکَذلِکَ تَمُوْتُوْنَ[۱۸] دیگر آنکه بهشت را نُزُلاً گفت و از پس نُزل خلعت باشد و هیچ خلعتی نباشد مگر دیدار و دیگر آنکه در حدیث میآید که چون مؤمنان خدای را عزُوجل ببینند هشتصد سال متحیّر بمانند یک نظر به جلال و یک نظر به جمال و از نظر به جلال همه گداخته شوند یعنی به عرق از شرم مستغرق شوند و به جهت عزت آن را گداختن گویند و از نظر به جمال مینازند همه جهان مقرند به دیدار مگر طائفهای اندک همچنانکه نقطه سیاهی بر آینۀ چینی و دیگر گفت لِّلَّذِینَ أَحْسَنُوْا الْحُسْنَی وَ زِیَادَةٌ[۱۹] الحُسنَی یعنی بهشت بس لازم آمد که آن زیاده از بهشت نباشد الا دیدار، امیر عثمان درآمد و گفت که این آیت را که اَللهُ لَا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ[۲۰] معنی بگوی گفتم در این آیت بیان آن است که ای آدم به چه میافتی و میخیزی و حیله میکنی تا خود را زندگی حاصل میکنی در عین این حالت تو زنده نیستی منم زنده و تو مردهای از آنکه مرده آن باشد که کسی لقمه در دهان او میکند او لقمهدهنده را نمیبیند و نمیداند و جامه بر وی میافکند و او را خبر نی پس به جای سرمه نور در چشم او میکشد و او را خبر نی همچنین به جای سرمه نور در چشم و دل تو میکشد و تو را از نوربخش خبر نی و حرکات در اعضاء و دل تو پدید میآرد و تو را از او آگاهی نی پس الله میفرماید که آنگاه زنده باشی که در این همه احوال مرا دانی و خاضع من باشی و بر موجب فرمانهای من روی در هر چیزی چنگ میزنی تا بقا یابی قیّوم منم نه تو پس اگر حیات و بقا میطلبی هم از آن کس طلب که آغاز حیات داده است و آن الله است دیگر بدانکه عقل و مزۀ وی بیغفلت و بیشهوت نیست اهل دنیا و اهل فساد پردهها و نغمههای خوشجهت اهل دین برون میآرند و ترتیب میکنند از بهر شهوت خود و ایشان از بهر شهوت و عشق این پردههای خوش میگویند اگر ترتیب اهل فسق و عشق این جهانی و شهوت ایشان نباشدی این پردههای گوناگون و این آوازهای خوش از کجا باشد چون کسی ترتیب نکند و چون این آوازهای خوش نیستی رقّت مسلمانی از کجا جنبیدی و وعظ در دل بعضی عوام کجا فراگیردی و راه یابدی و اگر اهل دنیا و اهل غفلت و اهل کفر نباشدی دنیا از کجا معمور شدی و اهل صلاح در کجا ساکن شدندی و مدد غذا از کجا یابندی گویی اهل کفر و غفلت گاو و خر اهل اخلاصاند تا ایشان کار میکنند و اینها برمیخورند همچنین اگر حرص کاغذگر نباشد به جمع کردن اهل صلاح قران را کجا نبشتندی تِلْکَ الْاَرْضَ نُورِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحینَ[۲۱] پس کفر و غفلت اگرچه نسبت به محل خود تباه آمدند ولیکن نسبت بدان که از او میوۀ حمیده پدید خواهد آمدن بس نیکو آمد پس همه چیزها نسبت به باری نیکو باشد، سؤال اگر گویند که رؤیت حق را مکان باید و او از مکان منزّه است گوییم جهات مرئی است هرچند که عالم در مکان و جهت نیست موسی علیه السّلام رؤیت درخواست اگر خدای نامرئی بودی پس او عالم نبودی به خدای و چون او عارف نبودی به خدای دیگران را چگونه به توحید دعوت کردی اگر در دنیا بنمودی همه را ایمان به غیب نبودی روح آدمی را بدین عالم فرستادند تا زاد معرفت حق و محبّت حق و طاعت حق بردارد و از برای مهمّات روح این پنج حس و این خیال و وهم و شهوت و غضب با او همراه کردند لیکن حس و خیال نصیب خود را در این عالم به نقد مییابند و امّا عقل نصیب خود را بعدالنقل و الموت یابد لذّت حس نقد است و لذّت عقل نسیه روی از نقد گردانیدن و به نسیه راضی شدن سخت دشوار است از این است که بیشتر خلق بدین عالم مشغولند پس صاحب شریعت انواع تکلیف بر خلق لازم کرد تا به عبادت مشغول شوند و ظاهرشان در زیر تازیانۀ تأدیب الهی مرتاض میگردد و عقل از زحمت حس و خیال یک لحظه خالی میماند چون خالی ماند به عالم غیب بازگردد و از آن سعادت نصیبه بردارد شوقش متزاید گردد و روی از عالم غرور به عالم بقا آرد که إِنَّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ[۲۲] نی اگر گویی من به دل مطیعم این سخن باطل است زیرا که قوّتهای جسمانی راهزنان این راه آمدند نباید که قاطعی درآید و تو را از مقصود دور کند پس تا حیات جسمانی باقی است دربند تکلیف ظاهری باش که وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ[۲۳] لقمهای از نان بگزی چند چیز میباید تبش آتش تا پخته شود و آسیابی و زمین و آفتابی و باران و اینها آنگاه بود که آسمانها در جنبش باشند و هریکی را سیری خاص و حرکتی خاص پس به خاطر درآور که این لقمۀ نان که میبخورم هفت آسمان میبباید که در جنبش باشد و چهار فصل در زمین پدید آید و زمینی باید و کوهها و دریاها پدید آید تا مرا این یک لقمه میسّر شود و چون آن لقمه در دهان نهادم چند چیز دیگر میبباید از پس آن دندانها میبباید آنچه در پیش بود سر تیز تا چون کارد آن طعام را ببرد و آنچه در پس سر پهن که تا چون آسیا آن را آرد کند و معدۀ هاضمه و در تن تو دویست و چهل و هشت پاره استخوان و پانصد و سی پاره عضله و سیصد و شصت رگ ناجهنده و بعد از این اوتار و غضاریف و رباطات و اعصاب و اتّصال هریکی به دیگری به ترکیب خاص و صورت خاص و در هر یکی قوّتی و خاصیتی ودیعت نهاده چون آن یک لقمه نان به معدۀ تو رسید آن همه مدّبران در آن تصرّف کنند و هریک اجزا از او نصیبی بیابند چنانکه اگر یک جزو به خلل بود فریاد تو به آسمان رسد و همین تأمل در همه چیزها میکن که هیچ ذرّه از ذرّات مخلوقات نیست الّا که شاهد به حق است بر کمال حکمت و جلال عظمت پروردگار جلّ جلاله پس چنین مرد متفکّر شخصی باشد به کالبد از بشر و به روح از فرشتگان به ظاهر در این عالم به باطن در آن عالم به صورت با خلق به صفت با حق بدان ماند که این بنده بر سرحد هر دو عالم بنشسته است از عالم اوّل به آخر رسیده است و از عالم آخر به اوّل رسیده و عاقلان این شخص را آخر مراتب البشریة اوّل مراتب الملکیة گویند یعنی آخرین درجۀ آدمی به اوّلین درجات فرشتگان پیوسته است این شخص بلندهمت و خلق عالم در پیش چشم او به جای رحمت باشند هرچه بیند از حق بیند و هرچه گیرد از حق گیرد شکر نعمت او گوید به قضای او راضی باشد در مشاهدۀ محبوب رنج را راحت داند پس این کس هم در دنیا و هم در آخرت در بهشت باشد (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۵۳
با خود تصوّر میکردم که واجب الوجود را باید که اوصاف او کاملتر بود و هرچه بهتر است همه او را بود چون این مقدمه معلوم شد این اوصاف آدمی از علم و اختیار و قدرت و حیات و غیر وی کاملتر است از اوصاف جملۀ جمادات و نامیات و حیوانات پس الله را باید که هم از این جنس صفات بود بر وجهی که این صفات نسبت به اوصاف الله چون جمادی بود چنانکه مشابهت نبود میان جمادات و میان روح آدمی و اوصاف آدمی از علم و اختیار و قدرت و غیر وی نیز باید که این اوصاف در حق الله به کمالی بود که این اوصاف را نسبت به اوصاف الله هیچ مشابهت نباشد از آنکه اگر علّت و طبع- گویی پس اوصاف را بِهْ از الله گفته باشی پس خود را کاملتر از الله دانسته باشی پس طبیعی را گویم که خود را مختار و حکیم میدانی و مر الله را علّت اولی میگویی خود را بِهْ گفته باشی از الله و خود را نام نغزتر نهاده باشی از الله که خود را حکیم گفتی و او را علّت دلیل بر آنکه اگر این نامها مر ملکی را گویی در دنیا گردنت بزند که مرا علّت و اصل و ماده چرا میگویی چرا پادشاه نگویی و اگر مراد تو از علّت همین مختاری و مریدی میخواهی این نام فرخچ[۲۴] چرا مینهی باید که تقدیر گیری علی اکمل الوجوه چنانکه هر وهمی که به حضرت او میرود و چونوچرا میکند که حکمت این آفریده چیست و تولّد آن چیز از آن چگونه است و چگونه زنده خواهی کردن همه را رد میکند که شما کیستیت که شما را معلوم بود یا شما خود فایدۀ چیزی بدانید همه به اجرام و اجساد بازگردید که در آن چون و چگونه میرود تا از ورای آن چیز دیگر برسید گویی تکالیف از بهر آن است تا هوای خود را ترک گوید و از ظلمت طبع خود بیرون آید در محض فرمانبرداری آید و همه ناظر جمال الله گردد، در دل خود نظر میکردم که از مردمان که میاندیشد و قدح و طعن و عیب هر کسی پیش دل میآوردم همچون سگ دیوانه به هر سوی میدود و هر کسی به دندان میگیرد و میگزد و چون به اعضای خود نظر کردم ضعیف و نزار و اندام نهانی من مرده و بیکار گفتم روح من خود سگی آمد و تن من چون مرداری یک نیمه سگم یک نیمه مردار پس طبع هر کسی عوان سگ است تنۀ درخت همه عوانیها آمد که در توست این تنۀ درخت در خود نمیبینی میوه بر سر درخت دیگران میبینی همچون مردم دیده مباش که دیگران را میبیند و خود را نمیبیند چون عقل باش (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۵۴
میاندیشیدم که چون و چرا و چگونه و بهشت و دوزخ و آن جهان و چندین هواها و بدعتهای مختلف الله آفریده است کسی به یکی چون باز آرد نظیرم یاد آمد که همچنین که سبزهها که ضمیر خاک است مختلف آفریده است پیاز و سیب و گندم و جوز و ریاحین و چون و چه و چراها و معتقدات که سبزۀ زمین روح است در عالم غیب نیز مختلف است پیش دلم آمد که مردم جایی باید که بباشد که او را آنجا سوداها خاسته باشد از علم و از مرتبه جستن و اسب خریدن و عمارت کردن و غیر وی از آنکه این سوداها فرعی است و میوهای است که از اصلی رسته است از آنکه تا تنۀ درخت هوای موافق نیابد و اعتدال و آب و باد به وقت و به موضعی نباشد که زمین طیّب است بر او برگ بیرون نهآرد و بلند نشود پس اینجا نیز تا تن از طراوت خود آزاد نگشته باشد و یاران موافق نیافته باشد و مزۀ تحصیل نیافته باشد او را این شاخ سودا نروید. و چون درخت تن از جای کندی و به موضع دیگر بردی تا ببینی که این اسباب جمع شود از هوا و یار و موافقت و برگ ساخته و فراغ دل و غیر وی تا از شاخ سودای زیادتی علم نماید چنانکه صوفیان گویند آنجا باش که دل بیابی، شاگردم میگفت که وقت بهار است اگر جامه نپوشی شاید که خُنکها سود دارد.
گفتم: نی نی صنما میان دلها فرق است. میان مزاجها و سوداها و پیشنهادها فرقهاست در روی آسمان و زمین که کسی بیخ و شاخههای آن نداند در عالم غیب چند تفاوتهاست و از تفاوتهای مزاجهاست تفاوت درجات در بهشت که درجهای تا درجهای دوری آسمان و زمین تفاوت بود و تفاوت درکات دوزخ هم از تفاوت مزاجهاست اگر چه اندر این جهان به صورت به یکدیگر نزدیکند چنانکه ترک به غارت رود درآکند در انبان مروارید و برنج و گوهر و جوز و اطریفل[۲۵] و مویز چون روز به بازار آرد آنگاه تفاوتها و قیمتها پدید آید نیز اندر این جهان این تنۀ کالبدها بر یکدیگر متراکب شده است تا یکی کفشگری داند و یکی زرگری و یکی دهقانی و یکی بدین جای باشد و یکی بدانجای و یکی این شهر و یکی آن شهر المهذّبون من کل قوم و المسلمون المرتاضون من ایّ قوم کانوا و من سلم من نفسه المسلم من سلم المسلمون من قلبه وسلم هو من نفسه، الله را پرست که میان همه قومان الله است از جهود و ترسا و بتپرست و ثنوی و دهری و رافضی و غیر وی، حکایت محمّد زکریاء رازی به نزد مأمون خلیفه که او را حکیم دیگر بود و آن حکیم محمّد بن زکریا را نزد خلیفه تعریف نمیکرد و خامل الذکر میداشت چون او را وسیلت شد به نزد مأمون گفت حکیم کم از آن نباشد که پادشاه را دارو دهد و او را معالجت کند و دفع کند گفت آری گفت اکنون نخست بر حکیم بباید آزمودن اگر او از خود دفع کند از پادشاه دفع تواند کردن اکنون او مرا دارو[۲۶] دهد و من او را دهم تا ببینید که از خود دفع تواند کردن آن طبیب گفت نخست من او را دارو دهم محمّد بن زکریا گفت شاگردان خود را که چون او مرا دارو دهد اگر نیم سرد شوم معالجه این است و اگر معتدل شوم معالجه چنین است و اگر گرم شوم معالجه این است و اگر میل به نیکی کنم علاج چنین است چون داروش داد معالجه کردند بعد از چهل روز سره شد آن طبیب ربانی گفت که اکنون بر آن حکیم موکّلی بگمارید تا من دارو بیامیزم بر او موکّلان تعیین کردند او اندر آن دارو آمیختن درنگی میکرد تا آن حکیم به وهم نیک ضعیف شد آنگاه او را بیاوردند بازوها گرفته جلّاب پیش او داشت و گفت بگیر، آن مرد را از ترس جان برآمد و بمرد طبیب ربانی آن جلّاب را بستد نیمی خود خورد و نیمی به پادشاه بداد که خدای ما را از زهر نگاهداشت تا خود بیم و زیان نداشت و او را که به حق بیگانه بود به جلّاب شکر بکشت تا بدانی که آشنایی حق چه تریاق است و بندگان خود را چه چارهها آموزد (که) اِهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیْمَ[۲۷] و تا بدانی که قربت پادشاه به هر وجهی که هست چنین خطرها دارد تا احترازی کنی از نزدیکی پادشاهان (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۵۵
رشید بخاری میگفت که جنگ وخش بسیار غوری را صوفی کرد و به صومعهها بازنشاند به ضرورت، گفتم ناساختگی کار دنیا و بلاهای جهان مردم را در کار دنیاوی آرد همچنین در کار دین اندیشه و رغبت چنانکه الله پدید آرد چون در کسی پدید آید در طاعت درآرد و این همه اِئْتیا کرْهاً است باز رشید گفت که میخواهیم تا بدانیم که سپس مرگ هر کس از مردم چند کس به زیارت او خواهند آمد و سپس مرگ نیکنامی چون خواهد بود گفتم در حال حیات بنگر که نیکنامی او چقدر و چون است و به زیارت او چند کس میآیند هرگاه مردم به حالت فنا رسند سوداهای این جهانیشان کم شود از آنکه فنا را اشغال این جهانی خرج نبود خود را در حالت فنا چون مرده دان و کالبد خود را چون گور دان بنگر که از بهشت غیب منکر و نکیر به بر تو چگونه میآیند چون نیکنامی سپس مرگ را میورزی دربند حالی مباش چون ثمرۀ تو سپس مرگ خواهد بودن هر کسی در یک کاری ابلیس آید و در یک کار فرشته و در یک شغل موسی و در دیگری فرعون و این حالتها در یک ساعت ظاهر شود چون کارهای مختلف پیش آید، آن شاعر وصّاف جمالها از لذت حسن بیمزه است چون از راه چون و چگونگی درآمده است مژگان را تشبیه میکند به تیر ولیکن از مزۀ عاشقی بیخبر است مرد اصولی نیز از توحید و دوستی و تعظیم الله جداست از آنکه چون و چرا پریشانکننده است مر نظم مزه را زیرا که چون واقف نباشی بر پختن مطبخی آن آش بامزهتر باشد از آنکه واقف باشی پس بهشت حقایق مزههاست و الله مزهها را بیچونوچرا میآفریند دلیل بر آنکه الله هر مزه را که در هر چیزی آفریده است آن مزهها به آن چیزها نسبت ندارد چنانکه مزۀ نان در نان و ذوق در کام و جملۀ میوهها پس نیز مزۀ بهشت را از ترک چون و چرا آفریند نسبت نباید جستن، نورالدّین میگفت که کوشکهای بسیار در بهشت چه خرج میشود گفتم چون بدان منصب برسی و آن مزۀ مملکت الله به تو بدهد آن زمان لذّت آن کوشکها بدانی نهبینی که خلیفۀ بغداد را چند کوشک است به یکدیگر اندر و سلطان سمرقند را چند سرایهاست یکدیگر اندر مردم مرده را جای اندک بس کند امّا زنده را جای بسیار باید و اگر آرزوهای بشریّت این نوعها نبودی خود محال بودی که جنّت بدینها موصوف بودی (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۵۶
اُذْکُرُوْا نِعْمَتِیَ الَّتِی أَنْعَمْتُ عَلَیْکُمْ[۲۸] گفتم یاد کنید که شما را دلی داد پر از خون اگر شکر آن نعمت را به جای آرید و لشگر اندیشهها به غارت غیبت خلقان مفرستید و در ضبط خود دارید تا شما را به جای این دل پرخون دل بیخون و بیهمّ و بیغم و بیاندوهتان بدهند، روح آدمی همچون جامه است در اوایلِ عاقلی با هرکه آسیب زد آن رنگ اصلی شد و دیگر رنگها عارضی باشد که از زبر او فروآید چنانکه نخست جامه به کدام رنگ آسیب زند بسیار زحمت باید کشیدن تا آن رنگ اصلی برود، فقیه علی پارسیخوان را قاضی وخش گفته بود که از این جایگه برو مرا خشم آمد و چیزی گفتم و باز پشیمان شدم و میاندیشیدم که خشم آمدن چون موج کردن دریای غیب است تا کشتی قالب مغضب بشکند و یا کشتی قالب مغضوب علیه آدمی به هر سویی در صورت علم حمله میکند تا مانده شود و به قرار عجایز قرار گیرد عَلَیْکُمْ بِدِیْنِ الْعَجائِزِ[۲۹] معنیش آن است که ای الله من عاجزم و تو خداوند قادری هرچه وعده کردهای همچنان است و هرچه وعید فرمودهای همچنان است و هیچ کاری بر تو ممتنع نیست و در عقل هیچکس نیاید کارهای تو چار طبع ندارد و اصل و هیولی و قیاسات ندارد و حکم مردم زیرک اگر چه بسیار چون و چرا کند عاقبت کند شود و عاجز و بیان دلائل چون عجائز باشد بیرون شو نتوانند کردن متحیر شوند و گویند خدای داند و گویند الشافی هو الله پس معنی اینکه عَلَیْکُمْ بِدِیْنِ الْعَجائِزِ این بود که پایان گیرید از اوّل، رسول علیه السّلام فرمود که چون به عاقبت عاجز خواهی ماندن چون عجوز و متحیّر خواهی شدن و پایان کار نخواهی دانستن هم از اوّل چون عجوز باش در دین و چون و چرا را بمان گویی قرآن بیان عاقبت کارهای آدمیان است که از اوّل بیان میفرماید ایشان را و عزت انبیا از بهر آن است که هرچه منتهای حکمت حکیمان و عقل عاقلان است ایشان را مبتدای کار همان است باز میاندیشیدم که مستحق دانستن خود مر نعمتی را سبب تقلیل آن نعمت است و خود را سزاوار نعمت نادانستن سبب تکثیر آن نعمت است در آن اندیشه بودم که الله الهام داد که هیچکس را به هیچ حال سرزنش مکن تا آنگاه که تو از آن حالت به سلامت بگذری تا نیکبختی و سعادت خود را نبینی کسی دیگر را بدبخت و دوزخی مگو و تا ریش برنیاری کودکان را عیب مکن و تا عاقبت کار زن خود را ندانی زنان کسان دیگر را عیب مکن و تا بر طهارت خواهر خود یقینت نباشد خواهر کسی دیگر را غر مخوان و تا دختر تو با کمال سعادت آراسته نگردد در دختر هیچکس طعنه مزن، اگر فساد فلسفه آموختن خود هیچ نباشد مگر همینکه الفاظ قرآن را بماند و اهل شرع و سنن رسول را اکرام و احترام ننماید و یا خدای را واجب الوجود گوید و اصل و علت اولی گوید و نفس کل گوید و گوید که جزو به کل رسید این فساد بس باشد تا از برکت آن الفاظ شرعی محروم ماند و دیو آدمی را بیشتر از اصطلاح نو وسوسه کند تا اصطلاح قدیم را بماند گویند این نو عجب است کسی نداند و عوام مردمان ندانند من عجب و خود را دانا نمایم در همه چیزها و همچنین الفاظ دیگر از شعر و غیر وی مردم را از الفاظ قرآن و سنن بیرون آرد و از این برکتها محروم گرداند دل علیه قوله تعالی اَلْشَّیْطَانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَ أَمْلَی لَهُمْ[۳۰] ذَلِکَ بِأَنَّهُمْ کَرِهُوْا مَا أَنْزَلَ اللهُ فَأَحْبَطَ أَعْمَالَهُمْ[۳۱] قرآن معجزهای است که اعجاز او در بیان نیاید و خیره بمانند و از روی عقل اعجاز او را ندانند (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۵۷
به دل آمد که هرکه علم از بهر دین آموزد و از بهر صدق و ثواب آموزد هرچند بیشتر آموزد و کاملتر شود مر استاد را حرمت بیشتر دارد و با خِردتر و باادبتر باشد چنانکه ابوبکر و عمر رضی الله عنهما مر نبی را علیه السّلام إِنَّ الَّذِیْنَ یَغُضُّوْنَ أَصْوَاتَهُمْ[۳۲] و نادانان صحابه را چنان حرمت نداشتندی که ایشان و عوام مردمان را چون مقصود دین باشد روز به روز حرمت مشایخ و استادان را زیادت دارند به خلاف طالب علمان که مقصود ایشان جاه و منصب جستن باشد زود بیاعتقاد شوند و مر استاد را خوار نگرند به خلاف شاگردان پیشهوران که مقصودشان مال باشد نی جاه و زود بیاعتقاد نشوند، میگفتم چون کسی در تحت تصرّف کسی باشد دل بر مرادی ننهد چنانکه گنجشگ در قفص دل بر بیمرادی ببایدش نهادن و اگر به مرادی برسد مستغرق شادی نشود، حمید گفت پس این کس را اختیاری نباشد گفتم نظرگاههاست، منظری هست که چون کسی بدان منظر نگرد سعادت یابد چنانکه کسی بر روی نغزی یا جمال جفت حلال خود نگرد و منظری است که چون در آن نگرد شقاوت و رنج از آنجا بیرون آید و بدبخت گردد چنانکه کسی در روی زنی بیگانه نگرد ملامت بار آرد و چنانکه صاحب جمالی باشد به یک موضعش بنگری خوش آیدش و اکرامت کند و به یک موضعش بنگری برنجد و تو را بیازارد چون این مقدّمه ثابت شد اگر بندهای نظر بدین کند که من دل بر بیمرادی آنگاه نهم و دل به قضای الله آنگاه نهم که الله مرا بر این اندیشه دارد و غم این کار و غم آن کار آنگاه خورم که این غم بدهد در این منظر نگاه کردن شقاوت بار آرد و این درکۀ دوزخ است و خنب رنگ اباحتیان[۳۳] است، باز نظری است که خداوند ما را آفریده است ما را فرمانبرداری باید کردن تا ما را از جفاها نگاه دارد و در این مقام به حکم ازل نظر نکند بلکه در مقامی که بلایی به وی رسیده باشد. به حکم ازلی نظر کند چنانکه قرآن اشاره کرده است که قُلْ لَّنْ یُصِیْبَنَا إِلَّا مَا کَتَبَ اللهُ لَنَا[۳۴] و در آن موضع اضافت به خود کن که قرآن به تو اضافت کرده است از چنین منظر سعادت بنده حاصل آید إِنَّا أرْسَلْنَاکَ شَاهِدًا[۳۵] ای آدمی به چه تو را گواه فرستادم (مر) قدرت خود را یعنی تو حاضری قدرت ما را میبینی در خود از هست کردن تو و تربیت کردن تو و تغییر و تبدیل تو از شاهی و غم و درد، اگر از حال دیگران خبر نداری دیگران را بر خود قیاس کن که همچنین که تو مسخّر مایی همه چیز مسخّر مااند ناظر ما باش و احوالی که ما با تو دهیم ناظر باش و مُبَشَّراً خود را مژده دِه وقتی که تو را راحت دهیم که خداوند را چون و چرا حاجت نیست در خوشی دادن و خداوند من ملی است به عطا دادن چون بیسابقۀ خدمتی این داد اگر شکر گویم ضایع نباشد و در وقت رنج نَذِیر باش که چون بیسابقۀ این رنجم داد اگر جنایتی کنم خواهد آمرزیدن پس به عذر و استغفار و تسبیح بکرةً و اصیلا مشغول باشم (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۵۸
إِنَّ الْأَبْرَارَ لَفِی نَعِیْمٍ[۳۶] اَبْرَار آن باشد که محنت او را نعیم گردد به سبب اعتقاد خوب چون محنت نعیم گردد نعیم حقیقتاً؟ نعیمتر باشد پس همه وقت در نعیم باشد. پس ابرار آن آمد که هماره در نعیم باشد، اگر در گلستان بود خود در گلستان بود. و اگر در آتش بود هم در گلستان باشد چنانکه ابراهیم و سایر انبیا علیهم السّلام در بلاها از غایت ثقت ایشان بر وعدههای خدای اندر این جهان عین نعیم گشتهاند. و در این جهان در حقیقت نعیم باشند. ابرار آنهااند که عهد فرامش نکنند و باوفا باشند و هر ساعتی یار دیگر نگیرند چون دوست یکی داری در عین نعیم باشی از آنکه دوزخ دل برکندن است از عهد و دوست تو آن است که پیش از کالبد با تو عهد کرده است وَ إِذْ أُخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنِیْ آدَمَ مِنْ ظُهُوْرِهِمْ[۳۷] تو گفتهای بلی یعنی رب منی قبول کردم هرچه تو فرمایی و باز باشم از همه نهیها که بکنی پس این نام رب مشتمل آمد بر همه احکام قرآن ولیکن الله امر و نهیت نکرد در عدم از آنکه آلت امتثال نداشتی باز چون کالبدی که آلت امتثال است تو را بداد عهدش را فراموش کردی از بسکه متقاضیان شهوات در کالبد تو مشغله برآوردند، شهوت اکل، شهوت حرص، شهوت جاه، شهوت حسد، شهوت کسل، و غیرها پس چون تو در این میان مشغلهها عهد را فراموش کردی تو را یاد داد (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۵۹
تَتَجَافَی جُنُوْبُهُمْ عَنِ الْمَضَاجِعِ یَدْعُوْنَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنْفِقُوْنَ فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أَخْفِیَ لَهُمْ مِّنْ قُرَّةِ أَعْیُنٍ جَزَاءً بِمَا کَانُوْا یَعْمَلُوْنَ.[۳۸] از این آیت معلوم شد که نظر به حکم ازل نمیباید کرد، در کارهای خیر که متردّد شوی باید که چنگ در امر و نهی زنی و دل بر آن نهی خواه گو سعادت باشد خواه گو شقاوت باشد دل بر یکی کاری نهادیم توکل کردیم و آن کاری است که در او امیدی است در آن جهان از آنکه دل چون نهالی است چون به هر جای نظر کنی گویی نهال را هر ساعتی دَه بار به هر جای مینشانی پس اینچنین درخت نگیرد، به دل آمد که دلم یکجاست همان جاش بمانم و از آنجای به الله نظر میکنم و البتّه در چیزی دیگر نظر نکنم خواه بیدار میباشم و خواه در خواب میشوم خواه تاریکی و خواه روشنایی و همان انگارم که مرا از این راه به عالم غیب میکشد و خوشیهای بیچون مینماید و یا چون رسنی دانم که در گردن من کرده است و با خود میدارد، این حالت را خوش دیدم هر خصلتی که هست از احسان و قهر عدو و عفو از مجرم و عدل و رحم و جبّاری و غیرذلک من التکبّر و الغیرة و المصافحة اصل این همه خصلتها نیکوست بد از آن شود که از اندازۀ خود بگذرد اَلْشَیْء اِذا جاوَزَ حَدّهُ شانَهُ[۳۹] ضِدُّهُ[۴۰] احسان از حد بگذرد سفه و ظلم شود و ظلم از حد بگذرد احسان شود از آنکه در محل شود پس گویی هریکی از این خصلتها از ظلم و عدل و احسان و اسائت همه خصال به اضداد خود چون نهالیهااند[۴۱] و چهار بالشهااند مر ایشان را از حدود خود درگذرانی بدَرَد و پارهپاره شوند و آن نمانند که بودند، الف لام میم منم یعنی همه حکم من نافذ شود نه مراد تو تا بدانی که حکم مراست و بندگی تو را تو از حکم من تجسّس مکن که کردهام یا نکردهام مشیر و وزیر من نه تا با تو حکم خویش بگویم تو به فرمان کار میکن که بندگی این است که نظر بر آنجا میکنی که میفرمایم، الله منم یعنی پناهتان درگاه من است از همه درها بمانید و کفرانها و دلتنگیها مکنید عاقبت مرا خواندن گیرید اگر طبیب است ژاژها میخاید و در پایانش الشّافی هو الله گوید طبیب (کامل) آن است که همان تحیّر که به آخر در وقت نادانی او را پیش آید در اوّل کارها همان تحیّر بیایدش و اگر منجّم است هزار نافرجام بگوید در آخر به اَلْفَعَّالُ هُوَ اللهُ قایل شود کافر هزار تبرّی کند از اعتقاد راست و در وقت غرق شدن همه بتان را بماند و اخلاص ظاهر کند بیماران هزار گونه دارو و درمان بکنند چون از همه فسونها بازمانند آنگاه بگویند یا رب، حقایق شما چون کبوتران در زیر دانۀ کالبد و سوداهااند هرکسی در سودایی و اندیشهای میپرند من همه را میبینم و عقاید همه را میدانم و جزای هریک درخور (او) میتوانم دادن (وَاللهُ اَعلَم).
جزو سوم فصل ۲۶۰
إِنَّ الَّذِیْنَ کَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَیْهِمْ أَأَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لَا یُؤمِنُوْنَ[۴۲] حقیقتهای آدمیان همه در پردههااند به حکم ما و استحقاق ایشان که هرچند کسی سعی کند از آن پرده برون ناید (و) در پیش آن حقیقتها دیوار گوشتین بسته است و آن کالبد است ندانی که هر کسی در کدام پرده است تو از بیرونسو بایست و بانگ میکن به اسلام که هرکه اهل باشد بیرون آید و با تو یار شود و هرکه نباشد البتّه با تو یار نشود اگرچه تو بسیار بانگش کنی تو را کاری نیست بر حکم ازل امّا تو بانگ میکن و بندگی میکن تا آن کو اهل است بیاید تو غوّاصی در دریا فرورو و آنچه گوهر باشد گوهر برآری و آنچه سنگ باشد سنگ برآری که هرگز سنگ گوهر نشود به غوّاصی تو، در کان جهان بایست و میکاو تا آنچه رگ زر باشد بیابی و رگ غیر زر نیابی بجهد تو غیر رگ زر زر نگردد تو بر کار خود باش درخت عالم را میجنبان آنچه پخته باشد فروآید و آنچه سخت باشد البتّه فروناید اگر چه بسیار بجنبانی پس همگی خود را به الله ارزانی دار و به غیر از محبت الله مغلوب هیچ چیز دیگر مباش طایفهای از رافضیان گویند که الله در کالبد آدم آمد ازآنرو او را فرشتگان سجده کردند باز در کالبد عیسی آمد ازآنجهت مرده را زنده میکرد الی غیر ذلک باز در کالبد علی آمد از آن سبب دشمنان را قهر میکرد دلّ علیه وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیْمُ[۴۳] ابر که در هوا بانگ کند گویند که علی است که بانگ میکند تا جهان را آب دهد تا بدانی که هرکه در دوستی چیزی مغلوب گشت همه او را داند چنانکه منجّمان در دوستی ستارگان که مدبّرات ایشان را میدانند، جهانیان به گلغونۀ کمپیر دنیا مغرور گشتهاند و مقام اصلی فراموش کردهاند چون ببینند که این دنیا گنده پیر و رسواست از دست او بگریزند و خانۀ کالبد را سوراخ کنند و از ولایت این کمپیر که اندیشۀ این جهانی است بیرون روند آنگاه نزدیک شوند به صاحبجمالان اخلاق انبیاء و به مجالست اولیاء و با حوران بنشینند هرچند از این کمپیر دنیا نیکتر بازمیگردی همسفرۀ نیکرویی و نیکخویی میشوی و هرکه سبقت مینماید در کارهای خیر در آن اخلاق نزدیک میشود به حور و قصور و جنان (وَاللهُ اَعلَم).
—–
[۱] آیۀ ۱۰۷ و ۱۰۸ سورۀ کهف: بیگمان منزلگاه کسانی که ایمان آوردهاند و کارهای شایسته کردهاند، باغهای فردوس است، که جاودانه در آنند [و] از آنجا گرایش به هیچ جا ندارند.
[۲] ن: تحویل.
[۳] سیم مهم چنگ، شاه سیم.
[۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: تاراج و غارت کردن و در اینجا مقصود چیدن خوشههای انگور است در آخر فصل.
[۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به ضم اوّل و سکون دوّم دانۀ انگور از خوشه جدا شده.
[۶] بخشی از آیۀ ۱۸ سورۀ آل عمران: خداوند (را) گواهی میدهند که خدایی جز او نیست.
[۷] سفسطه باز، حکمتی که بنای آن بر وهم باشد.
[۸] ابوحنیفه نعمان بن ثابت زوطی (متولد ۸۰ ه ق. وفات ۱۵۰ ه ق) و بنیانگذار مذهب حنفیه که در حال حاضر بالغ بر ۷۷% مسلمانان جهان پیرو این مذهب میباشند
[۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: گنجش و گنجایش.
[۱۰] بخشی از آیۀ ۲۶ و ۲۷ سورۀ یس: گوید ای کاش قوم من میدانستند، این را که پروردگارم مرا آمرزیده است.
[۱۱] ن: لعب.
[۱۲] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به کسر اوّل طایفهیی که عالم را وهم و پندار شمرند.
[۱۳] کر شدن.
[۱۴] ظ: پس آن علم دیگر نباید.
[۱۵] بخشی از آیۀ ۲۱ سورۀ انسان: و پروردگارشان به آنان شرابی پاکیزه نوشاند.
[۱۶] بخشی از روایتی از پیامبر اکرم (ص) و کامل آن: ابوهریره میگوید: پیامبر (ص) از اصحاب خود پرسید که آیا در رؤیت ماه در شب بدر شک دارید؟ اصحاب پاسخ منفی دادند. پیامبر (ص) فرمود: پروردگار خویش را خواهید دید چنانکه ماه را در شب بدر میبینید.
[۱۷] برگرفته از بخشی از آیۀ ۳۱ سورۀ فصلت: و در آنجا برای شما هرچه دلهایتان بخواهد و هر آنچه بطلبید هست.
[۱۸] بخشی از روایتی از پیامبر اکرم (ص): آنگونه که زندگی میکنید، میمیرید.
[۱۹] بخشی از آیۀ ۲۶ سورۀ یونس: برا نیکوکاران بهشت و [نعمتی] افزونتر هست.
[۲۰] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: خداوند کسی است که جز او خدایی نیست زنده پاینده است.
[۲۱] برگرفته از بخشی از آیۀ ۱۰۵ سورۀ انبیا: زمین را بندگان شایسته من به ارث میبرند.
[۲۲] بخشی از آیۀ ۷۹ سورۀ انعام: من پاکدینانه روی دل مینهم.
[۲۳] آیۀ ۹۹ سورۀ حجر: و پروردگارت را بپرست تا تو را مرگ فرا رسد.
[۲۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: به فتح اوّل و دوّم زشت و نامتناسب.
[۲۵] معجونی که از هلیله و بعضی داروهای دیگر درست کنند و در طب قدیم برای تقویت مغز، اعصاب و معده به کار میرفته.
[۲۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: زهر
[۲۷] آیۀ ۶ سورۀ فاتحه: ما را بر راه راست استوار بدار.
[۲۸] بخشی از آیۀ ۲ سورۀ بقره: نعمتم را که بر شما ارزانی داشتم یاد کنید و به پیمان من وفا کنید.
[۲۹] روایتی منسوب به پیامبر اکرم (ص): به دین پیرزنان درآیید.
[۳۰] بخشی از آیۀ ۲۵ سورۀ محمّد: شیطان آن را در چشمشان آراسته است و به آنان مهلت و میدان داده است.
[۳۱] آیۀ ۹ سورۀ محمّد: چرا که [وحی] فرو فرستاده الهی را ناخوش دارند، پس اعمالشان را تباه [و بیارزش] گرداند.
[۳۲] بخشی از ایۀ ۳ سورۀ حجرات: بیگمان کسانی که صداهایشان را پوشیده میدارند.
[۳۳] کسانی که هر چیز و هرکاری را مباح میدانند و ارتکاب هر گناهی را جایز میشمارند.
[۳۴] بخشی از آیۀ ۵۱ سورۀ توبه: بگو هرگز چیزی جز آنچه خداوند برای ما مقرر داشته است، به ما نمیرسد.
[۳۵] بخشی از آیۀ ۸ سورۀ فتح: همانا ما تو را گواه فرستادهایم.
[۳۶] آیۀ ۱۳ سورۀ انفطار: بیگمان نیکان در ناز و نعمت [بهشتی]اند.
[۳۷] بخشی از آیۀ ۱۷۲ سورۀ اعراف: و چون پروردگارت زاد و رود بنی آدم را از پشتهای ایشان برگرفت.
[۳۸] آیۀ ۱۶ و ۱۷ سورۀ سجده: پهلوهایشان از بسترها جدا شود [و به نیایش شبانه برخیزند و] پروردگارشان را با بیم و امید بخوانند و از آنچه روزیشان کردهایم ببخشند، آری هیچ کسی نداند که چه بسیار مایه روشنی چشمها برای آنان نهفته است، که جزای کار و کردار پیشینشان است.
[۳۹] ظ: شابه.
[۴۰] هر چیزی که از حد تجاوز کند به ضد آن تبدیل میشود.
[۴۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: توشک نازک و دراز (به فتح اوّل به همین معنی در حدود طبس مستعمل است).
[۴۲] آیۀ ۶ سورۀ بقره: برای کافران یکسان است چه هشدارشان بدهی چه هشدارشان ندهی، ایمان نمیآورند.
[۴۳] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: و او بزرگوار و بزرگ است.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!